عکس های مهدخت مهدوی فر، عکس بازيگر نقش اکرم سريال جراحت، روژ پیکس، مهدخت مهدوی فر
عکس های مهدخت مهدوی فر، عکس بازيگر نقش اکرم سريال جراحت، روژ پیکس، مهدخت مهدوی فر
عکس های مهدخت مهدوی فر، عکس بازيگر نقش اکرم سريال جراحت، روژ پیکس، مهدخت مهدوی فر
عکس های مهدخت مهدوی فر، عکس بازيگر نقش اکرم سريال جراحت، روژ پیکس، مهدخت مهدوی فر
عکس های مهدخت مهدوی فر، عکس بازيگر نقش اکرم سريال جراحت، روژ پیکس، مهدخت مهدوی فر
عکس های مهدخت مهدوی فر، عکس بازيگر نقش اکرم سريال جراحت، روژ پیکس، مهدخت مهدوی فر
عکس های مهدخت مهدوی فر، عکس بازيگر نقش اکرم سريال جراحت، روژ پیکس، مهدخت مهدوی فر
عکس های مهدخت مهدوی فر، عکس بازيگر نقش اکرم سريال جراحت، روژ پیکس، مهدخت مهدوی فر
عکس های مهدخت مهدوی فر، عکس بازيگر نقش اکرم سريال جراحت، روژ پیکس، مهدخت مهدوی فر
مصاحبه با مهدخت مهدوي فر
چند سالته؟
۱۹سال!
معمولاً خانمها سنشون رو نميگن.
اما من ميگم. متولد
سال ۷۰
فکر ميکنى وقتى ۲۰ سالت شد، کجا بايد باشى؟
سخته سؤالتون.
خب فکر
کن، بعد جواب بده.
من يه دفترى دارم که بعضى وقتها توش مى نويسم، مثلاً سال
ديگه من توى همين تاريخ چى کار مى کنم.
واقعاً؟
آره، اين دفتر موجوده. مى
تونم بيارم نشونتون بدم. تاريخ هايى رو يادداشت کردم و جلوش نوشتم که قراره توى
اون تاريخ چه اتفاقى برام بيفته. يه جور پيشبينى. وقتى سال ديگه نگاه مى کنم مى
بينم کجا هستم و چقدر فاصله دارم.
آرزوهات رو مينويسى؟
نه، آرزوها نه.
اتفاقاتى که فکر مى کنم بيفته. مثلاً امسال رو با فکر و پيشبينى يک سال قبلم
مقايسه مى کنم شاخ درمى يارم که از کجا به کجا رسيد
شهريور سال ?? تو کجا
بودى؟
از نظر روحى خيلى حالم بد بود و رفته بودم کيش.
به بازيگرى فکر
ميکردى؟
نه، اصلاً. صحبتش شده بود اما فکر جدى دربارهاش نمىکردم چون باورم
نمىشد اين اتفاق بيفته، با اينکه خيلى بازيگرى رو دوست داشتم.
اين صحبتهايى که
ميگى در چه حدى مطرح شده بود؟
در اين حد که من يک بار رفته بودم دستيار آقاى
الوند رو ديده بودم که دوست يکى از دوستان من بود. بعد از اونجا شروع شد. اون آقا
گفت که من چند جا معرفيت ميکنم، در همين حد!
فقط گفته بود؟
آره و من بعدش
رفتم کيش.
الان يک سال گذشته و تو دو تا کار خوب توى کارنامهات دارى.
اين
اتفاقه که ميگم وقتى مقايسه ميکنم با پارسال ميخوام شاخ دربيارم!
الان مردم تو
رو توى خيابون ميشناسن؟
هنوز توى مردم نرفتم ولى سر صحنه فيلم خانم کريمى و
صحنه هاى عبورى که ميگرفتيم، عکس العمل هايى از مردم ديدم. من اصلاً فکرش رو
نميکردم مردم من رو بعد از «جراحت» بشناسن.
چرا؟
چون قيافم با اون مدل و
لباس و پوشش توى جراحت با قيافه بيرونم فرق داشت. اصلاً تصور نميکردم منو
بشناسن.
اين توجه مردم چه حسى بهت ميده؟
يه جوريه! نه ميتونم بگم شيرينه و نه
ميتونم بگم تلخه. خيلى وقتها وقتى فکر ميکنم ترسيدم از اينکه مردم منو بشناسن! يه
حس گنگ و نامفهوم!
يعنى حس خوبى نبود؟
وقتى چند بار سر صحنه مردم منو ديدند و
با من عکس انداختند، زنگ زدم به مادرم و گفتم چرا هيچ حسى به من دست نميده؟! خودم
ناراحت بودم از اينکه اون جورى که بايد خوشحال نميشم.
از قبل از بازى کردن و
وارد اين عرصه شدن هم همين حس رو داشتى؟
نه، خيلى ذوق داشتم از اينکه معروف بشم
و همه منو بشناسن.
ولى اين اتفاق نيفتاد.
بيشتر از اينکه خوشحالى باشه، گنگ و
ناشناخته است.
بازيگرى رؤياى بچگيات بود؟
خيلى زياد… خيلى. من هميشه حتى
احساس ميکردم الان دارم فيلم بازى ميکنم و واسه خودم يه هنرپيشه معروفم و اصلاً خبر
نداشتم پشت صحنه دوربينى هست که کلى آدم اطرافش هستند و صدابردار و يه گروه چند ده
نفرى!
و براى اولين بار کى اين گروه چند ده نفرى رو ديدى؟
طنز مهران مديرى
سال ?? پخش ميشد. آقاى مديرى يه عادتى دارند که پشت صحنه ها رو نشون ميده. ?
سالم بود. تازه اون موقع فهميدم چه خبره. يادم مياد از همون موقع ها توى آينه حرف
ميزدم با خودم. وقتى يه فيلمى ميديدم ديالوگهاش رو حفظ ميکردم و جلوى آينه تکرار
ميکردم.
از اون سالها چه فيلمى ديدى که يادت مونده؟
وقتى بچه
بودم؟!
همون زمانى که ميگى با قهرمان داستان همزاد پندارى ميکردى!
اولين
فيلمى که رفتم سينما ديدم رو يادمه. «روسرى آبى» بود. خيلى بچه بودم. اولين بارى
بود که خانواده تشخيص داده بودند من ميتونم بيام سينما.
چه جالب! ميدونى تهيه
کننده اولين کار سينمايى که الان کار کردى يعنى همين «سوت پايان» خانم کريمى، فکر
ميکنم مدير توليد اون فيلم بود و همسرش هم کارگردانش؟
جدى! يعنى آقاى
کوثرى؟!
بله.
چقدر جالب، نميدونستم.
از اون روزايى که ميگى بيخيال همه جا
کيش بودم تا «جراحت» چه اتفاقاتى افتاد؟
من اومدم تهران. زندگى عادى خودم رو
داشتم تا براى سريال آقاى آهنج من رو معرفى کردند. اگه اشتباه نکنم، اواخر آذرماه
بود.
کدوم سريال؟
«ستارههاى سربى» بود. براى نقش اول اون سريال منو معرفى
کردند.
رفتى و تست دادى؟
دورخوانى کردم و از روى فيلمنامه چند تا سکانس رو
خوندم. عکس هم از من گرفتند. همه چيز شد و تا پاى تست گريم و لباس هم رفتيم. ولى
نشد!
چرا نشد؟
چون اون زمان مديران شبکه گفته بودند بازيگران نقش اول بايد
چهره باشند.
اين حرف درسته چون دقيقاً توى همون زمان تلويزيون از همه تهيه
کننده ها خواست براى نقشهاى اصلى از نابازيگر استفاده نکنند.
خيلى هم ناراحت
شدم. فکر ميکنم يکى دو ماهى گذشت تا «جراحت» اومد.
باز هم از طريق همون
دستيار…
بله، آقاى سپهر ميکائيليان. رفتم اونجا و اصلاً فکر نميکردم انتخاب
بشم.
چرا فکرش رو نميکردى؟
چون شنيده بودم کلى کانديدا براى اين نقش هست و
کلى هم از شاگردان آقاى تارخ تست دادند.
ميون اين اسمها و کانديداها، بازيگر
چهره هم بود؟
نه، آقاى عسگرپور اصلاً نمي خواستند چهره باشه و دنبال نابازيگر
بودند.
چه تستى دادى؟
روز اول از روى فيلمنامه دورخونى کرديم و چند تا سکانسى
که حس و حالش با هم فرق داشت رو خوندم.
اصلاً ميدونستى دورخونى چيه؟
نه،
اصلاً هيچى نمى دونستم.
چه کسانى سر اين دورخونى بودند؟
آقاى نعمت الله
نويسنده کار بودند، خانم رنگرزان بودند و آقاى ياسر جعفرى.
و بازيگرها…
يه
روز ديگه باز دورخونى داشتيم که همه بازيگرها بودند. خيلى هم ترسيدم. آقاى تارخ
بودند، آقاى عمرانى، خانم فقيه نصيرى.
اين آدمهايى که هر کدوم کلى هم تجربه
داشتند در طول کار کمکت کردند؟
خيلى زياد. واقعاً به من کمک کردند! يه سکانس بود
که من خودکشى ميکنم و بيمارستان بسترى هستم. آقاى تارخ بالاى سر من ميان. سکانس
طولانى و حسى هم بود. اونجا آقاى تارخ خيلى به من کمک کردند. واقعاً فکر کردم اونجا
پدرم هستند. خيره شده بودند توى چشمهاى من که اشکم بى اختيار مي اومد. سکانس که
تموم شد، بازم من داشتم گريه مى کردم.
على عمرانى چطور؟
ايشون هم توى بيان
خيلى کمکم کردند و تمرينات بيان به من ميدادند.
فکر مى کنى بعد از سريالى مثل
«جراحت» حداقل خوب خودت رو شناختى، براى برطرف کردن نقاط ضعفت چى کار بايد
بکنى؟
راستش من قصد داشتم در زمينه بيان خودم رو قوى کنم. مى خواستم برم پيش
آقاى تارخ اما ايشون گفتند نمى خواد همون تمريناتى که دارى رو توى خونه روزى دو
ساعت مرور کن. آقاى عمرانى هميشه مى گفتند خودت بايد بگردى و ضعفت رو پيدا کنى و
تمرين کنى. شايد برى دو سال سر کلاس فن بيان بشينى زياد به دردت نخوره!
غير از
بيان. کلاس بازيگرى هم بايد برى؟
مى خوام توى کار ضعفهام رو روتوش کنم. من سر
«جراحت» شايد خيلى بيشتر از اين مى تونستم انرژى بگذارم اما اين کار و نکردم.
انرژى مى گذاشتم اما بازم جا داشت.
چرا؟
ديديد يه آدمى يکهو مى ترکونه و
يکهو هم تموم مى شه! من مى خواستم جا بگذارم براى بعد. اگه از اون اولش سقف يه
چيزى رو بزنى ديگه سخته بخواى بيشتر خودت رو نشون بدى اما من قصدم اينه که يواش
يواش برم جلو و توى کار خودم رو تقويت کنم. من بعضى چيزها رو نمى پرسم و اين فرصت
رو به خودم مى دم که با تجربه ياد بگيرم.
«جراحت» براى شروع براى تو خيلى خوب
بود، شايد از خيلى هم بالاتر.
خوشحالم که اين رو مى شنوم و فقط اميدوارم اين
فرصت به من داده بشه که توى کارهاى بعدى بيشتر پتانسيلم رو نشون بدم.
از الان
بايد چه انتخابهايى داشته باشى؟
هميشه من از اين مى ترسيدم که نقشم تکرارى بشه
يعنى توى يه نقش تکرار بشم و چيز جديدى براى ارائه کردن نداشته باشم. حتى ممکنه
مدتها هم بازى نکنم اما حاضر نباشم نقشهاى تکرارى رو قبول کنم. اونقدر منتظر مى
مونم تا اون نقش متفاوت بياد.
فکر نمى کنى اين منتظر موندن شايد باعث فراموش
شدن بشه؟
شايد اما اين رو هم به جون مى خرم اما حاضر نيستم تکرار بشم.
تو
الان پيشنهاد دارى؟
پيشنهادى که فکر کنيد خيلى خوب و راضى کننده باشه، نه! نمى
خوام هميشه يه دختر مثبت و سربه زير باشم. دنبال متفاوت بودن. دنبال تجربه کردن
نقشهاى مختلف هستم و اميدوارم اين اتفاق بيفته.
علاقه شخصى ات به چه نقشهايى
هستش؟
نقش ديوونه رو خيلى دوست دارم بازى کنم يا نقش يه دختر معتاد رو.
باران
کوثرى توى «خون بازى» اونو تجربه کرده، پس با «خونبازى» هم اون زمان همذات پندارى
کردى.
آره، اون فيلم رو خيلى دوست داشتم. زياد اهل اين نيستم که شيک کنم برم
جلوى دوربين و با تيپ و قيافه خوب بازى کنم.
مثلاً حاضرى براى يه فيلم موها و
ابروهاتو تيغ بندازى برى جلوى دوربين؟
اتفاقاً چند وقت پيش داشتم بهش فکر مى
کردم اما هنوز نمى دونم حاضرم اين کار رو بکنم يا نه. ولى اگه کارگردان اون کار
آقاى اصغر فرهادى باشند، حتماً اين کار رو مى کنم.
از ميون بازيگرهاى دختر کار
کدوم يکى رو بيشتر مى پسندى؟
من کار باران کوثرى رو خيلى دوست دارم و البته توى
سن بالاتر پانته آ بهرام. بين آقايون هم واقعاً بازى آقاى فرخ نژاد رو دوست دارم.
اين آرزو رو دارم که يه روز با ايشون همبازى بشم.
از بين کارگردانها
چى؟
آقاى فرهادى و کاهانى رو خيلى دوست دارم.
دوباره مى خوام برگردم به اول
مصاحبه؛ شهريور ?? توى کيش بودى، شهريور ?? اينجا به عنوان يه بازيگر جوون و ديده
شده، شهريور ?? کجايى؟
واقعاً فکر مى کنيد بدونم؟!
فکر کن اون دفترت جلوته و
مى خواهى بنويسى.
باور کنيد نمى دونم. ممکنه براى هميشه کنار گذاشته بشم، به
خاطر سختگيرى هايى که دارم و شايد هم نه. کار بد اما نمى کنم. ممکنه هم يه جوون
اول سينما بشم. اما واقعاً نمى دونم. سال ديگه همين موقع بهتون زنگ مى زنم و مى
گم کجام!
احتمالاً اون موقع من بايد بهت بگم کجايى نه تو ولى مى تونيم درباره
اش حتماً سال ديگه حرف بزنيم.
پس يادتون نره، منم يادم مى مونه.
آن طرف دنياى مهدخت مهدوىفر
_________________________________________________
عاشق نجوم، عکاسى از ستاره ها و زندگى با آگاما!
وقتى مهدخت
مهدوى فر را بيشتر شناختيم و با او گپ زديم، متوجه شديم او در دنيايى زندگى مى
کند که کمتر کسى اين روزها در لابلاى روزمرگى هايش رغبت مى کند حتى به آن فکر
کند. علايق او آنقدر جذاب و خاص بود که ترجيح داديم خارج از محدوده يک مصاحبه
سينمايى، نکاتى از اين سوى دنياى او هم بنويسيم. ناخنکى به آرشيو عکسهايش زديم که
هر يک، يک دنيا حرف پشتش بود. دوست نداشت از علايق خاصش بنويسيم اما اصرار ما باعث
شد تا يخش باز شود و ما را به دنياى خودش راه بدهد.
هزار تومان براى ستاره
ها
او عاشق نجوم است. ستاره ها را در آسمان مثل کف دستش مى شناسد. شايد
خيابانهاى تهران را بلد نباشد کما اينکه براى رسيدن به دفتر مجله چند خيابان
اشتباه رفت اما ستاره ها و صور فلکى را حفظ است. چشمهايش را مى بندد و يکى يکى
همه را نام مى برد.
«شبها روى پشت بوم مى خوابيدم. يک شب که به آسمون خيره
بودم، يه شهاب از آسمون رد شد. بيشتر احساس ترس کردم و بعد هم کنجکاوى. اين کنجکاوى
و پيگيرى هاى پدرم من را به نجوم علاقمند کرد.»
هيچ وقت يک تلسکوپ نداشته اما
بدون داشتن آن هم يک منجم خوب است. «پدرم براى اولين بار دب اکبر رو در آسمون به من
نشون داد و گفت فردا شب اگه بهم نشونش بدى، هزار تومن بهت مى دم. اين هزار تومنها
باعث شد من با انگيزه همه صور فلکى رو ياد بگيرم. هيچ وقت پول خريدن تلسکوپ نداشتم
اما مى دونم يه روزى اين کارو مى کنم. اين يکى از آرزوهاى زندگى منه.»
مثل پنگوئن وسط کوير!
براى ديدن ستاره ها جايى بهتر از پشت بام
هم هست؟ حتماً هست. جايى که آسمانش به زمين نزديکتر است. قديمى ها که اينطور مى
گفتند: کوير. با دنيايى پر رمز و راز. او براى ديدن ستاره ها بدون چشم مسلح راهى
کوير مى شود و روزهاى زيادى را در کوير مى گذراند
«نمى دونم بايد از کوير چى بگم. تموم اون لحظه هايى که توى کوير و
زير آسمون پرستاره اش بودم، خط به خط کوير استاد شريعتى رو مرور مى کردم. يه جور
حس همذات پندارى. سکوت کوير کر کننده است اما زيبايى هاش تموم شدنى نيست. اونجا
من دوباره متولد شدم.»
جذابيت هاى کوير براى او آنقدر زياد بود که حتى وقتى وسط
کار فيلمبردارى «جراحت» چند روزى کار نداشت، دوباره راهى کوير شد تا ستاره هايش را
يکى يکى بشمارد. «فکر مى کنم دو ماه پيش بود. وسط «جراحت». تصميم گرفتم چند روزى
برم کوير. رفتم و نفسى تازه کردم. تضاد رو بايد توى کوير ديد. روزا گرم و شبا سرد.
گرماى مرگبار و سرماى کشنده. يه بار رفته بودم مصر، روستاى مصر نه کشور مصر. يه
روستاى کوچيکه وسط کوير لوت. باور مى کنيد؟ برف اومده بود. شترها توى برف راه مى
رفتند. انگار پنگوئن رو ببرى وسط کوير ول کنى. اينا زيبايى هاى کويره.»
عکاس و
نقاش!
عکاسى از طبيعت و ستاره ها بزرگترين تفريح اوست. چند سالى است عکاسى را
شروع کرده و عکسهاى زيبايى هم در آرشيو دارد. اما حاضر نيست آنها را نشان دهد.
تعدادى از آنها را البته رونمايى کرد: «خيلى عکس دارم. از ستاره هاى صور فلکى و
حتى طبيعت. عکاسى رو دوست دارم. همونطور که نقاشى رو هم دوست دارم و وقتى توى خونه
باشم، مشغول نقاشى کردنم. عکسهام رو فقط دوستانم ديدند. اما هيچ وقت اونا رو نه به
مجلات فروختم و نه به کسى دادم. مجلات نجوم اين عکسها رو از من مى خرند.
ما هم
از او نجوم ياد گرفتيم. ستاره هايى که در آسمان هستند هر کدام نشانه هايي دارند.
توى فصل هاى مختلف جهت ستاره ها فرق داره. توى آسمون تهران اگه هوا صاف باشه و
کمى دقت کنيد، مى تونيد خوشه پروين، دب اکبر، ذاتالکرسى، مريخ و شباهنگ رو
ببينيد. شباهنگ پرنورترين ستاره توى آسمونه. اگه توى آسمون نگاه کنيد، مى تونيد
اونو ببينيد.
زندگى در کنار يک مارمولک!
علاقه او به چيزهاى خاص فقط مختص
آسمان و ستاره ها نيست. او حتى چند روزى از يک نوع مارمولک تقريباً بزرگ هم
نگهدارى کرده است. «رفته بودم لار، يه نوع مارمولک اونجا خيلى زياده. روى زمين زياد
ديده مى شه. اسمش آگاما است. با خودم آوردمش تهران و توى خونه نگهش داشتم. از
قيافه صبورش مشخص بود که منتظر آزاديه. توى چشمهاش که نگاه مى کردم، مى فهميدم
مى خواد برگرده. منم دوباره بردمش همون جا رهاش کردم اما تجربه خوبى بود.
خلاصه
اينکه مهدخت مهدوى فر دنياى ناشناخته اى است و دنياى ناشناخته هايي هم دارد که
براى شناخت آنها زمان زيادى لازم است.