در روزگاران قديم، پسر جواني زندگي ميكرد كه عاشق بازي فوتبال بود. او هر روز همراه پدرش به ورزشگاه ميرفت و در زمين فوتبال بازي ميكرد. پدر ساعتها روي يك صندلي مينشست و پسرجوان تمرين ميكرد. روزها از پي يكديگر سپري ميشدند و روز مسابقه اصلي نزديك و نزديكتر ميشد. ولي ناگهان پسرجوان و پدرش ديگر به ورزشگاه نيامدند. پس از دو هفته يك دفعه پسر به ورزشگاه آمد و از مربياش درخواست كرد كه اجازه دهد در روز مسابقه با اعضاي تيم بازي كند. مربي نميدانست پسرك از توان جسماني كامل براي روز مسابقه برخوردار است يا نه، ولي سرانجام تصميم گرفت به او اجازه دهد. مسابقه به خوبي برگزار شد و به خاطر مهارتهاي پسرك، تيم او برنده شد. چند دقيقه پس از مسابقه، مربي كه از مشاهده مهارت پسرك در فوتبال حيرت كرده بود، از او پرسيد كه چطور پس از مدتها تمرين نكردن، به اين خوبي در مسابقه ايفاي نقش كرده است. پسرك سرش را پايين انداخت و گفت: «چون پدرم در زمان مسابقه مرا تماشا ميكرد و ميخواست برنده شوم.» مربي كه بيشتر حيرت كرده بود، در سكوت به سخنان پسرك گوش ميكرد: «پدرم هر روز همراه من به ورزشگاه ميآمد، ولي او نابينا بود و نميتوانست بازي مرا تماشا كند. ولي دو هفته قبل پدرم از دنيا رفت و حالا ميدانم كه ميتواند از آسمانها مرا تماشا كند. به همين دليل نهايت تلاش خود را به كار بستم تا برنده شوم و روح پدرم را شاد كنم!»
امضای کاربر : من دیوانه ام... ” دیوانه ” کسی است که از دانستن و فهمیدن بسیار دیوانه شده او دیوانه نیست عاقلیست در پوست دیوانه . دیوانه آدمی است خود را جدا کرده از جمع ، جمعی که او را درک نمی کنند نه خنده هایش را نه گریه هایش را . او تنهاست ، تنها در مسیری ، مسیری که قصد حرکت در آن را ندارد چون دلیلی برای حرکت ندارد …