زمان جاری : جمعه 15 تیر 1403 - 2:55 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 142
نویسنده پیام
amin15 آفلاین



ارسال‌ها : 985
عضویت: 2 /9 /1390
سن: 22
تشکرها : 12
تشکر شده : 590
راز گل شقایق

شقایق گفت با خنده نه تب دارم، نه بیمارم

اگر سرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز، نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی، که زمین تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت، تمام غنچه‌ها تشنه

و من بی‌تاب و خشکیده، تنم در آتشی می‌سوخت

ز ره آمد یکی خسته، به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره‌اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می‌گفت، شنیدم، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد، ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه‌اش را، بسوزانند

شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می‌گفت، بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را، به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه‌ای تردید، شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و

به ره افتاد و او می‌رفت، و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها

شکر می‌کرد، پس از چندی

هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه‌ام می‌سوخت

به لب‌هایی که تاول داشت گفت: چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم، هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه‌اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم‌، هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست، خودش هم تشنه بود اما

نمی فهمید حالش را، چنان می‌رفت و

من در دست او بودم، و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت، اما راه پایان کو؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می‌سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد، دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد، کمی اندیشه کرد، آنگه

مرا در گوشه‌ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت، زهم بشکافت

اما! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود، با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب‌های او فریاد

بمان ای گل، که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

و من ماندم نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد


امضای کاربر : من دیوانه ام... ” دیوانه ” کسی است که از دانستن و فهمیدن بسیار دیوانه شده او دیوانه نیست عاقلیست در پوست دیوانه . دیوانه آدمی است خود را جدا کرده از جمع ، جمعی که او را درک نمی کنند نه خنده هایش را نه گریه هایش را . او تنهاست ، تنها در مسیری ، مسیری که قصد حرکت در آن را ندارد چون دلیلی برای حرکت ندارد …
چهارشنبه 05 بهمن 1390 - 22:46
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از amin15 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pixpic & rozi & sosi &
rozi آفلاین




ارسال‌ها : 1690
عضویت: 20 /8 /1390
محل زندگی: تهران
تشکرها : 1
تشکر شده : 1

پاسخ : 1 RE راز گل شقایق

وای چقدر قشنگ بود امین جان!!! منم که حساس....

روحیه لطیف!!!!

لذت بردم ممنون


امضای کاربر :
پنجشنبه 06 بهمن 1390 - 08:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از rozi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sosi /
amin15 آفلاین




ارسال‌ها : 985
عضویت: 2 /9 /1390
سن: 22
تشکرها : 12
تشکر شده : 590

پاسخ : 2 RE راز گل شقایق

خواهش میکنم گل رز جان. قابل شما را نداره


امضای کاربر : من دیوانه ام... ” دیوانه ” کسی است که از دانستن و فهمیدن بسیار دیوانه شده او دیوانه نیست عاقلیست در پوست دیوانه . دیوانه آدمی است خود را جدا کرده از جمع ، جمعی که او را درک نمی کنند نه خنده هایش را نه گریه هایش را . او تنهاست ، تنها در مسیری ، مسیری که قصد حرکت در آن را ندارد چون دلیلی برای حرکت ندارد …
پنجشنبه 06 بهمن 1390 - 17:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از amin15 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sosi /
پرش به انجمن :


تماس با ما | راز گل شقایق | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS