زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 11:55 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 47
نویسنده پیام
amin15 آفلاین



ارسال‌ها : 985
عضویت: 2 /9 /1390
سن: 22
تشکرها : 12
تشکر شده : 590
عشق دروغین

نیمه های شب بود که رسیدیم ، اون وقت شب، تنها چراغ نئون روشن، همون تابلوی مسافر خونه بهشت بود که ما را به سوی خودش دعوت می کرد.

بیرون سوز بدی داشت، ریز ریز برف می اومد ، ناچارا دل به همین مسافر خونه قدیمی بستیم، سه تای چپیدیم که لااقل از سوز سرمایی که تا مغز استخوانمون رو می سوزوند در امان باشیم ، در بدو ورود مسئول مسافر خونه رو دیدیم که کنار بخاری، دراز به دراز روی نیمکت چوبی خوابیده بود.

وقتی در شیشه ای به راهروی بزرگ رو اروم باز کردیم صدای قریچ قریچش باعث شد که پتو رو از سرش کناربزنه وروی تختش بشینه در حالی که سرش پایین بود و چرت می زد. ما رو زیر نظر داشت حوصله صحبت کردن رو نداشت یکی از کلیدها رو که کنارش افتاده بود. برداشت به ما داد وهمین جوری که دستشو دراز می کرد

- میرید انتهای سالن دست چپ، همون اتاق شماره بیست، که سه تختس، بخاریش هم اول شب روشن کردم کتری اب هم کنارشه اب هم اگه خواستید تو یخچاله، طبق تعرفه دایره اماکن مواد مخدر و زن غریبه نباید باهاتون باشه ، حوصله درگیری با دایره اماکن رو ندارم

- نه حاجی خیالت راحت باشه

- حاجی باباته، من که هنوز مکه نرفتم چرا الکی می گید حاجی ، بخدا حاجی شدن حرمت داره، حاجی قداست داره به هرکس وناکس که نباید بگیم حاجی

موندم چی بگم !!! حالا خوبه، طرف چرت می زنه این حرفارو می زنه اگه بیدار بود. چی می گفت ، فقط اشاره کردم

- به یاری خدا مکه اش هم میری ، اگه اجازه بدید . دوسه شب مهمون شماییم بعد رفع زحمت می کنیم

- اتاق خودتونه این حرفا چیه، دارید پولشو می دید

همین موقع بود که اشاره کردم

- هوس چایی کردیم چای کیسه ای که دارید با سه تا لیوان تمیز

- تو اتاق هم چای کیسه ای هست هم لیوان یه بار مصرف با مقداری هم قند ، دیگه چیزی لازم ندارید می خوام بخوابم مزاحمم نشید

- ببخشید دستشوی کجاست؟ بی ادبی شب احتیاج شد مزاحم شما نشیم ، همون جوری که دراز می کشید گوشه ای از راهرو رو نشون داد گفت: همونی که پردش اویزونه وچراغش هم بیست وچهارسا عته روشن ، دیگه کاری با من ندارید شب خوش

تا در اتاق شماره بیست رو باز کردم هر کدوم پریدیم روی یه تخت، بهمن عجیب هوس چای تلخ کرده بود. اومد مثل اون ادمایی که عمل داره، سریع هر پنج بسته چای کیسه ای موجود روانداخت تو قوری کوچیک بعد هم رفت تو گوشه ای از تختش دمغ نشست . ازاول جاده تا اینجا یه کلام حرفی نزد. فقط نگاه می کرد و سیگار می کشید. دلش از یه چیزی پر بود . تا حدودی می دونستیم درگیر خونوادشه ، تازه ازدواج کرده بود . راسته که میگن در مسافرت اگه همسفرخوبی باهات نباشه، زجر کش میشی ، من وجعفر سعی کردیم اونو از این حال در بیاریم ، داشتیم می گفتیم ومی شنیدیم که بتونیم سردی اتاق رو با گرمی حرفامون عوض کنیم و تا حدودی هم موفق شدیم بهمن رو از ان حال هوا بیرون بیاریم، بخاری مشکل می تونست اتاق را گرم کنه روی بخاری هم کتری جا خوش کرده بود که بخار ابش داشت می زد تو سرش وقوریش با چای کیسه ای تو شکمش به ما حال می داد.

انسان همیشه تو تنگنا به دنبال نیاز واقعیش می گرده حالا اون نیاز یا بهش اردنگی می زنه یا درکش می کنه لباشو می بوسه ، پاکت سیگار لعنتی هم نزدیک بهمن بود وهر کی به تناوب یکی ازش کش می رفت ، گوشی های موبایلمون هم کف اتاق منتظر زنگ بی تابی می کرد . پاکت تخمه افتاب گردون و اجیل هم کنار لیوان یکبار مصرف چای پهن بود.

جاتون خالی ، شام رو اول شب تو جاده تو یکی از این رستوران های بین راه خورده بودیم مشکل شام نداشتیم ، فقط گیج خواب بودیم ، برق اتاقو با اجازه بچه ها خاموش کردم که صبح زود بلند شیم بریم دنبال کارمون، دیگه روی تختمون افتاده بودیم و سکوت مطلق اتاقو گرفته بود.

من فکر فردا بودم که چه جوری باید دستگاه رو زیر بار درست تست کنیم هنوز چشام سنگین نشده بود که گوشی بهمن صداش در اومد یه لحظه ما رو تنها گذاشت رفت بیرون تو راهرو وقتی برگشت دراز به دراز افتاد رو تختش بهش گفتم

- بهمن چیزی شده تو از اول جاده تو خودتی موضوع چیه ؟

هیچی نگفت تو اون تاریکی ، جعفر با اشاره دستش یه جوری حالیم کرد که ساکت شم منم لال شد بهمن رفت زیر پتو، سکوت اتاق نمی تونست نجوای بهمن رو افشا نکنه

- خیلی بی رحمی اخه دلت اومد این حرفا رو بزنی اونم زمانی که بیشتر از همیشه بهت نیاز داشتم بعد یهو زد زیر گریه

منو می گید !! مات تو اون تاریکی زل زدم تو چش سیا ه جعفر تو این فکر بودم با این روحیه چه جوری فردا تو این شهر غریب کار کنیم

دیگه اعصابم داغون و طاقتم تموم شد. رفتم برق اتاق رو روشن کردم وپتو رو از روی بهمن کنار زد م

- خجالت بکش مرد ، مگه مرد هم گریه می کنه ، خب لامصب دردت چیه از اول مسافرت تا حالا کوفتمون کردی، شاید تونستیم یه غلطی بکنیم

بلند شد اروم نشست بعد از مکث طولانی گفت:

- بچه ها من می تونم برگردم تهرون

من گیج نگا بهمن شدم به همه چی فکر کرده بودم الا این یکی !

- کجا این وقت شب! تازه رسیدیم فردا کلی کار داریم

- نمی تونم حواسم جمع نیست گرفتارم فکر کردم باهاتون بیام سبک میشم دیدم بیشتر سنگین شدم

- ببین بهمن ، خودتو ناراحت نکن تا صبح چیزی نمونده اول وقت با یه سواری می فرستیمت با این روحیه پشت فرمون نشستن خطر ناکه

توهنوز نمی خواهی به ما بگی چی شده ؟ یه نگاه به من کرد و اروم در حالی که داغون بود وصورتشو تو دستاش پنهون گفت:

- حقیقتش، مشکل ... مشکل زندگیمه، اصلا مشکل خود منم، بعد از یازده ماه ازدواج وبی تابی زنم برای بچه دار شدن تازه فهمیدیم که اسپرم های من مشکل داره وبدرد بچه دار شدن نمی خوره اونم پاشو کرده تو یه کفش از من بچه می خواد. یه جورایی عشق مادر شدن گرفتتش که نگو نپرس ، با اینکه دکترا امیدواری می دن که بعدها ممکنه با دارو وغذا، این مشکل حل بشه ولی قبول نمی کنه می ترسه ، اجاقش کور بمونه دیگه موندم چکار کنم خیلی بی معرفتی میخواد یکی بیاد با دروغاش تورو عاشق کنه، بعد بی رحم با این که می دونه دردت چیه، بذاره تو رو تنها بره، راستی بچه ها ،عشق یعنی چی ؟ یکی نیست ازش بپرسه تو عشق مادر شدن داشتی یا عشق به من ؟ یکاره ، زنگ می زنه میگه، طلاقمو بده من هنوز زن جوونم !

هاج واج بهمنو نگا کردم موندم چی بگم! اخه ، چه کمکی از دست ما بر می اومد که واسش انجام بدیم بعضی دردا هست که کاری از دست هیچ کس بر نمیاد اون جا بود که فهمیدم عشق راز نهفته تو دل ما ادما ست یا جوونه می زنه به زندگیه باعث رشد و شکوفایی میشه یا اینکه سنگ قبری میشه که باید بری هر لحظه براش فاتحه هم بخونی ، ناخوداگاه تا صبح بیدار بودیم نمی دونم از سرمای اتاق بود یا از سرمای دلمون، تا صبح لرزیدیم ، بخاری همچنان می سوخت کتری ابش تموم شده بود قوری کف اتاق ،اجیل واشغالاش هم پخش پلا، دود بد سیگار لعنتی پیچیده تو اتاق، دیگه چی بگم تا صبح چه کشیدیم ، صبح تو راهرو جعفر رو دیدم که از دستشوی بر می گشت

گفتم: دیدی زنه رو داره باهاش چکار می کنه، داره بدبخت و بیچارش می کنه، یه نگاه به من کرد وگفت:

- اشتباه نکن ، نه قضاوت کن نه پیشداوری، فقط بشین یه خورده فکر کن ، حالا اگه برعکس بود چی؟!! یعنی اگه زنه قادر نبود بچه بیاره ... اون وقت شوهرش چکار می کرد. منم گفتم:

- پس تو هم بشین یه خورده فکر کن، بنظرت این وسط عشق قربونی نشد. اینا از روز اول قرار گذاشته بودند. بچه پس بندازند یا قرار بود. با هم مثل دوتا مرغ عشق ، عشقبازی کنند. یعنی ما از دوتا مرغ عشق هم کمتریم پایان


امضای کاربر : من دیوانه ام... ” دیوانه ” کسی است که از دانستن و فهمیدن بسیار دیوانه شده او دیوانه نیست عاقلیست در پوست دیوانه . دیوانه آدمی است خود را جدا کرده از جمع ، جمعی که او را درک نمی کنند نه خنده هایش را نه گریه هایش را . او تنهاست ، تنها در مسیری ، مسیری که قصد حرکت در آن را ندارد چون دلیلی برای حرکت ندارد …
شنبه 08 بهمن 1390 - 00:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از amin15 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: rozi &
rozi آفلاین




ارسال‌ها : 1690
عضویت: 20 /8 /1390
محل زندگی: تهران
تشکرها : 1
تشکر شده : 1

پاسخ : 1 RE عشق دروغین

ممنون عزیزم زیبا بود...درسته تو زندگی اونقدر بالا و پایین هست که این وسط ماییم که باید دست از این خود خواهی هامون برداریم..عاقلانه فکر کنیم چیزی رو فدای چیز دیگری نکنم.که بعدا حسرتشو بخوریم....


امضای کاربر :
شنبه 08 بهمن 1390 - 08:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | عشق دروغین | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS