فصل پانزدهم از رمان زیبای راز نیاز نوشته زهرا اسدی
از آمدن مهران و شهاب مدتي مي گذشت كه كامران نيز به جمع آنها اضافه شد. مهران و شهاب ظاهرا سرگرم بازي شطرنج بودند اما مهران به خوبي حس مي كرد كه حواس شهاب اصلا به بازي نيست و مدام مراقب جلو رفتن عقربه هاي ساعت است.
پري براي شام چند نوع دلمه و مقداري خوراك ماهيچه تدارك ديده بود. نگين در حين روبراه كردن سالاد پرسيد : مامان كي شام مي خوريم؟
- منتظرم نياز و فرهاد برگردن، به نظرت دير نكردن؟
- ساعت چند بود كه رفتن؟
- حدود پنج بود...، الان چهار ساعته! نمي دونم چرا دلم شور مي زنه.
- شور نزنه...، حتما نمايشگاه خيلي شلوغ بوده. فرهاد با ماشين اومده بود؟
- آره، ماشين خودشونو آورده بود...، راستي گواهينامه داره؟
- آره بابا، پارسال گرفت، تازه من رانندگيشو ديدم دست فرمونش عاليه!
- بهر حال جوونن... سرشون باد داره، يه وقت ممكنه خداي نكرده كار دست خودشون بدن... كاش تلفن همراهو داده بودم نياز برده بود الان مي تونستيم باهاشون تماس بگيريم.
- اين قدر نگران نباش مامان. الان ديگه هر جا باشن پيداشون مي شه.
پري همراه با سيني محتوي فنجان هاي چاي به سالن برگشت. در حين پذيرايي شهاب پرسيد : خاله، بچه ها دقيقا چه ساعتي رفتن؟
- عصر بود... تقريبا ساعت پنج.
شهاب نگاهي به عقربه هاي ساعت مچي اش انداخت و با نگاهي به مهران گفت :
- به نظرت دير نكردن؟
مهران كه سعي داشت دلواپسي را به روي خود نياورد، گفت : احتمالا الان ديگه بر مي گردن.
شهاب پرسيد : بهتر نيست بريم دنبالشون؟
مهران مردد بود. كامران پرسيد : فرهاد ماشين آورده بود؟
پري گفت : آره... چطور مگه؟
- هيچي...، فقط خدا كنه موقع برگشتن بهشون گير ندن. اين روزا بساط بگير بگير دخترا و پسرا زياد شده.
فريبا حيرت زده پرسيد : دخترا و پسرا رو اين جا مي گيرن؟! به چه جرمي؟!
قبل از اين كه كامران جواب بدهد پري با قيافه اي رنگ پريده گفت : خدا مرگم بده...، اگه يه وقت جلوشونو بگيرن نياز از ترس زهره ترك مي شه!
مهران گفت : اين حرفا كدومه مادر...؟ اونايي كه مامور اين كار هستن طرف خودشونو مي شناسن.
به دنبال اين كلام به حالتي نگران به سمت پنجره رفت و نگاهي به فضاي تاريك بيرون انداخت. پري سعي مي كرد با فراهم كردن ضروريات شام خودش را سرگرم نگه دارد اما خيالات بد يك لحظه آرامش نمي گذاشت. نگاه نگين يك بار ديگر به عقربه هاي ساعت ديوار افتاد. ساعت از ده گذشته بود. صداي زنگ تلفن ، همه را تكان داد. نگين قبل از همه گوشي را برداشت : الو... نياز؟ تو كجايي...؟ چي شده؟! چرا صدات گرفته؟! حالت خوبه؟ آره مهران همين جاست الان گوشي رو بهش ميدم.
چهره نگران نگين همه را به دلشوره انداخت. مهران به سرعت گوشي را از او گرفت و در حين صحبت از سالن بيرون رفت. پري وحشت زده پرسيد : چي شده نگين؟! چه اتفاقي واسه شون افتاده؟!
قيافه نگين رنگ نداشت : نمي دونم، نتونست صحبت كنه... فقط گفت كه توي كلانتري هستن. مثل اين كه داشت گريه مي كرد.
پري محكم به گونه ي خود زد : خاك بر سرم. ديدي چه بلايي سر دخترم اومد... مهران سراسيمه به ميان جمع برگشت : بايد بريم كلانتري، مثل اين كه يه درگيري پيش اومده بچه ها رو گرفتن.
شهاب با عجله سوئيچ اتومبيل را برداشت، چهره او نيز تغيير رنگ داده بود. كامران با آنها همراه شد. پري گريه كنان به دنبالشان راه افتاد : منم ميام.
مهران او را متوقف كرد : نه مامان، لزومي نداره شما بيايين. فقط برو شناسنامه نياز و بردار بيار، شايد لازم بشه، يه كم زودتر.
- آخه بگو چي شده؟ چه بلايي سرشون اومده؟
- فعلا خودمم نمي دونم...، نياز نتونست زياد توضيح بده، اگه مساله اي بود زنگ مي زنم شما هم بيايين.
شهاب سوئيچ خودرو را به طرف كامران پرت كرد و همان طور كه با شتاب پايين مي رفت گفت : تو برو ماشينو روشن كن تا من برم سند اين خونه رو بيارم، ممكنه لازم بشه.
در طول مسير، شهاب يك بار ديگر پرسيد : درست نمي دوني جريان چي بوده؟
مهران گفت : نياز داشت گريه مي كرد. معلوم بود تو شرايط خوبي نيست، از صداش پيدا بود كه چقدر ترسيده...! گفت، فرهاد با يكي دو نفر در گير شده، مامورا ريختن همه رو گرفتن بردن كلانتري.
همزمان با ورود آنها، منصور نيز از راه رسيد. چهره اش لبخند و شادابي هميشگي را نداشت. با ديدن مهران و بقيه، پرسيد : چي شده دايي جان؟
- من درست نمي دونم، نياز با خونه تماس گرفت كه آوردنشون اين جا. جمع چهار نفره ي آنها، با حالتي نگران وارد ساختمان كلانتري شد. در اين ساعت از شب حياط اطراف ساختمان بر خلاف ساعات ديگر كم تردد و خلوت به نظر مي رسيد. با ورود به ساختمان چشم آنها به عده اي افتاد كه در اين سو و آن سوي سالن مياني، بر روي نيمكت هاي فلزي به انتظار نشسته بودند. منصور به سراغ ماموري كه پشت يكي از ميزها نشسته بود رفت و موضوع دستگيري بچه ها را با او در ميان گذاشت. همزمان نگاه دو جواني كه قيافه هاي كتك خورده اي داشتند و روي نيمكت فلزي كنار ميز نشسته بودند به سوي او برگشت.
مامور پرسيد : اون دختر و پسري رو مي گين كه با اينا در گير شدن؟
نگاه منصور به آن دو جوان افتاد و گفت : من نمي دونم با كي در گير شدن، فقط مي دونم آوردنشون اين جا.
مامور گفت : الان توي اتاق افسر نگهبان هستن. بيايين من راهنماييتون مي كنم. و آنها را به سوي اتاقي در انتهاي راهرو برد و بعد از چند ضربه به در وارد آنجا شد. به محض باز شدن در چشم مهران و بقيه به نياز افتاد كه روي صندلي كز كرده بود و سرش به زير خم بود. فرهاد سمت ديگراتاق نشسته بود. با اشاره افسر نگهبان، مهران و منصور وارد اتاق شدند. نياز با ديدن مهران انگار نيروي تازه اي گرفت و با چهره اي اشك آلود و رنگ باخته به آغوش او پناه برد. شهاب و كامران از بيرون اتاق ناظر اين صحنه بودند و از همان جا قضايا را دنبال مي كردند.
مهران خواهرش را نوازش كرد : هيس....، آروم باش نياز جان، حالا كه اتفاقي نيافتاده.
صورت فرهاد كمي خون آلود بود. منصور بعد از احوالپرسي با افسر نگهبان به سمت او رفت : چي شده باباجان؟
- هيچي كار دنيا برعكس شده، جناب سروان به جاي اينكه بره اون دو تا بچه پررو رو بگيره بازجويي كنه كه چرا مزاحم دختر مردم شدن، ما رو داره سين جيم مي كنه كه چرا شما دو نفر با هم اومدين بيرون.
منصور در حالي كه سعي مي كرد آرامش خود را حفظ كند به سوي سروان آراسته برگشت و پرسيد : جناب سروان يعني توي اين شهر پسر من حق نداره با دختر عمه ش بياد بيرون چند تا كتاب بخره؟ اين از نظر شما جرمه؟
- ببينيد آقاي؟
- شيشه گر هستم.
- آقاي شيشه گر، ما كه علم غيب نداريم كه با يه نگاه بفهميم از بچه هايي كه ميارن اين جا كدومشون با هم فاميل و كدوم غريبه هستن. اگه مي بينيد پسر شما اين جاست به دليل درگيري بوده كه با اون دو نفر كه بيرون نشستن پيدا كرده. مامورين ما، بنا به وظيفه همه رو گرفتن آوردن اين جا كه موضوع مشخص بشه... اين طور كه به نظر مياد اون دو نفر توي خيابون مزاحم اين دختر خانوم مي شن و همين موقع پسردايي شون سر مي رسه و با اين ها درگير مي شه كه توي اين درگيري، هم زده و هم خورده.... ولي موضوع اصلي اين بود كه ما بايد مي فهميديم رابطه اين دختر و پسر با هم از چه نوعه...، خيلي ها ميان اين جا و ادعا مي كنن كه با هم فاميل هستن ولي در واقعيت اين طور نيست. به هر حال ما فقط انجام وظيفه كردن و اين كار ما، صرفا به خاطر سلامت جووناي شما و حفظ آبروي شماست.
منصور ترجيح داد از در مسالمت در بيايد : حق با شماست جناب سروان، حالا اميدوارم سوءتفاهم رفع شده باشه.
- بله خوشبختانه ظاهر امر و شخصيت اين دختر خانوم و آقا پسر شما جوري بود كه ما تا اندازه اي مي تونستيم حقيقت رو تشخيص بديم ولي بازم وظيفه حكم مي كرد كه مطمئن بشيم، حالا فقط مي مونه موضوع درگيري پسر شما با اون دو نفر، كه البته ما حق رو به پسر شما مي ديم ولي اگه موضوع به همين جا ختم بشه و پسرتون رضايت بده غائله همين جا خاتمه پيدا مي كنه.
منصور به سوي فرهاد برگشت و پرسيد : تو حرف بخصوصي نداري باباجان؟ ضربه خاصي بهت نخورده؟
- نه بابا، مشكلي ندارم، در مورد اون دو نفرم رضايت مي دم چون به اندازه مزاحمتي كه توليد كردن. حقشونو گذاشتم كف دستشون.
منصور به سوي نياز برگشت : نياز جان تو چي دايي؟ تو هم شكايتي نداري؟
صداي نياز لرزان و ضعيف به گوش مي رسيد : من فقط مي خوام زودتر از اين جا برم خونه، دايي.
- باشه الان مي ريم دايي.
هنگام خروج، فرهاد با نگاهي چپ چپ از كنار دو جوان خاطي گذشت. بيرون از محيط كلانتري، فرهاد خطاب به مهران گفت : بابت اتفاق امشب معذرت مي خوام.....، همش تقصير من بود كه اومدم دنبال نياز.
به جاي مهران، نياز كه بازوي او را گرفته بود و هنوز داشت مي لرزيد گفت : اين چه حرفيه فرهاد...! اين من بودم كه باعث دردسر تو شدم، اگه من نبودم تو مجبور نمي شدي با كسي درگير بشي.
- درگيري من مهم نبود... من فقط نگران حال تو بودم، به خصوص وقتي آوردنمون كلانتري...
نگاهش به مهران افتاد و در ادامه گفت : تا حالا نديده بودم نياز اين جوري بترسه! چيزي نمونده بود پس بيفته! بهرحال بايد ببخشيد، مي دونم با وجود نياز نبايد با كسي درگير مي شدم ولي وقتي ديدم اون دو نفر ناراحتش كردن ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم.
مهران گفت : اشكال نداره، ديگه بهش فكر نكن....بايد خدا رو شكر كنيم كه ماجراي امشب به خير گذشت و اتفاقي واسه هيچ كدومتون نيفتاد.
كامران گفت : اي والله فرهاد....، دمت گرم، خوب جوري به حسابشون رسيده بودي! فكر نمي كردم يه نفره حريف دو نفر بشي!
منصور گفت : به قول مهران بايد خدا رو شكر كنيم كه به خير گذشت، هر چند اينم يه تجربه بود ولي باباجان يادت باشه وقتي آدم يه دختر خانم خوشگلو با خودش مي بره بيرون بايد خيلي صبورتر از اين حرفا باشه...، خوب مي دونم كه حالا هم پري دل توي دلش نيست هم شكوه، بهتره زودتر راه بيفتيم. نياز جان بازم ببخشيد دايي، مي دونم كه امشب خيلي ترسيدي... الان مشكلي نداري؟
- نه دايي، من چيزيم نيست، فقط شما فردا از بيني فرهاد يه عكس بگيرين، امشب ناغافل يه ضربه خورد به بينيش كه خون زيادي ازش اومد. ببينيد يه وقت نشكسته باشه.
فرهاد بيني ضرب ديده اش را لمس كرد و گفت : نه بابا چيزي نيست، يه كم ورم كرده كه تا يكي دو روز ديگه خوب مي شه.
مهران گفت : دايي جان تشريف نمي يارين بريم خونه؟
- نه دايي، دير وقته بايد بريم، ولي فردا همگي مياييم يه سر بهتون مي زنيم، مي خوام مطمئن بشم كه نياز حالش خوبه.
بعد از خداحافظي هر كدام به سوي اتومبيل خود به راه افتادند.
در حين حركت، مهران يك بار ديگر از نياز پرسيد : مگه تو و فرهاد با هم نبودين؟ پس چي شد كه اين دو نفر مزاحم تو شدن؟
نياز با صدايي كه هنوز هم ضعيف به گوش مي رسيد، توضيح داد: ما مدت زيادي رو توي نمايشگاه دنبال كتاباي مختلف گشتيم و تمام اون جزوه ها و كتاباي تستي كه فرهاد لازم داشت براش گرفتيم. اتفاقا خودمم چند تا كتاب نياز داشتم كه اونا رو هم گير آوردم، وقتي اومديم بيرون هوا تاريك شده بود، فرهاد ماشينو يكي دوتا خيابون اون طرفتر پارك كرده بود چون جلوي نمايشگاه جاي پارك گير نمي اومد. يه مقدار از راهو با اون همه كتاب پياده رفتيم، مسير سربالايي بود و من حسابي خسته شده بودم، فرهاد كه حال منو ديد گفت تو يه دقه همين جا باش تا من برم ماشينو بيارم. كتابارو گذاشت پيش من و به دو رفت كه ماشينو بياره. اونجايي كه من ايستاده بودم خيابون فرعي بود و رفت و آمد زيادي نداشت. يكهو ديدم سر و كله يه موتورسيكلت پيدا شد كه دو نفر روش سوار بودن اولش از كنارم رد شدن ولي فورن برگشتن و شروع كردن به سر به سر گذاشتن، هر چقدر چرت و پرت گفتن اعتنايي نكردم ولي دست بردار نبودن، بعد يكيشون پياده شد...
نياز بازوي برادرش را در آغوش داشت. مهران متوجه لرزش دوباره او شد. با ترديد پرسيد : اون تو رو اذيت كرد؟
اين لرزش بر صداي نياز نيز تاثير گذاشته بود : فرصتشو پيدا نكرد چون تا اومد نزديك بشه با كيسه كتابا محكم زدن تو سينه ش پرت شد اون طرف.... تو همين گير و دار فرهاد رسيد و باهاشون گلاويز شد....
مهران كه احساس مي كرد خواهرش از يادآوري اين ماجرا دوباره به وحشت افتاده، دستش را دور شانه او انداخت و او را در كنارش پناه داد و گفت : پس فرهاد حق داشته باهاشون درگير بشه. تو هم سعي كن اين ماجرا رو از ذهنت بيرون كني...، ديگه همه چيز تموم شد.
نياز گفت : من نمي دونستم فرهاد تكواندوكاره...! وقتي از راه رسيد گفتم خدا به دادمون برسه، الان اين دو نفر مي ريزن سرش تا مي خوره كتكش مي زنن ولي ماشاالله از پس هردوشون بر اومد.
مهران كه خيال داشت با عوض كردن صحبت روحيه نياز را به او باز گرداند سرش را به او نزديك كرد و آهسته زير گوشش گفت : امشب خيلي نياز... نياز مي كرد نكنه دل اين بنده خدا رو هم بردي؟
قيافه رنگ پريده نياز به تبسم نيم بندي شكل گرفت و آهسته گفت : دست بردار داداش، الان كه وقت شوخي نيست.
نگاه شهاب از آينه جلو به او افتاد. احساس دلخوري در نگاهش به خوبي پيدا بود.
****
پري در حالي كه سعي مي كرد فكرش را متمركز كند و همه مواد لازم را به ياد بياورد از نياز پرسيد : خوب، تا اين جا همه چيزو نوشتي؟
- آره مامان ولي كي مي خواد اين همه غذا رو درست كنه؟ فكر نكن كار ساده ايه...! منكه سررشته زيادي از آشپزي ندارم، شما هم يه نفره پدرتون در مياد...!
- حالا بنده خدا يه بار از ما يه كاري خواسته نمي شه روشو زمين بندازيم، تازه اون كه مي خواست همه چيز و آماده از رستوران بياره، من خودم پيشنهاد كردم غذاها رو خودمون درست كنيم.
- خوب اشتباه كردي مامان، حالا كي مي خواد مسئوليت اين همه كارو به عهده بگيره؟
- مگه چه خبره؟ همش سه نوع غذاست چند تا سالاد و چند جورم دسر....، تازه قراره منظرم فردا بعد از ظهر بياد كمك. تو و نگين سالادو، دسرو اين جور چيزا رو درست كنين، من و منظرم غذاها رو مي پزيم. تو هم اين قدر بهانه نگير، اون بنده خدام به احترام ما داره اين مهموني رو برگزار مي كنه، حالا پاشو برو اين فهرستو بهش بده و بگو اگه مي تونه همه رو امروز تهيه كنه.
- حالا چرا من؟ من تازه از حموم اومدم موهام هنوز خيسه، كس ديگه اي تو اين خونه نيست؟
- اگه بود كه به تو نمي گفتم. مهران با عمه رفته كه بليتشو واسه هفته آينده اوكي كنه. نگينم با كامران رفت واسه فردا شب يه لباس مناسب بخره، منم كه دارم مي رم يه دوش بگيرم...، پاشو يه دقه موهاتو سريع خشك كن راه بيفت، ممكنه بخواد الان بره بيرون، برو اينو دم در بهش بده و بيا.
نياز قبل از خروج، نگاهي به تصوير درون آينه قدي انداخت و به راه افتاد. عصر يكي از روزهاي اواخر مرداد بود و هوا كمي خفه به نظر مي رسيد. حتي نسيمي كه از لا به لاي شاخ و برگ درختان مي گذشت، خنكي چنداني نداشت. نياز مجبور بود قسمتي از باغ را دور بزند چرا كه در ورودي منزل شهاب در سمت ديگر باغ قرار داشت. در همين راه پيمايي كوتاه گونه هايش از گرما رنگ گرفت. با فشردن شاسي زنگ در، ضربان قلبش نيز به وضوح تند شد. با باز شدن در، شهاب را در پيراهن كرم رنگ و شلوار جين دلنشين تر از هميشه ديد. سلامش شرمگين ادا شد. شهاب كه از ديدنش كمي جا خورده بود جوابش را سر سنگين داد و در ادامه گفت : چه عجب! وقتي داشتم مي اومدم درو باز كنم احتمال ديدن هر كسي رو مي دادم غير از شما!
نياز كه ظاهرا انتظار اين برخورد را نداشت در جواب گفت : مطمئنا اگه كس ديگه اي توي خونه بود كه مي تونست اين فهرست رو براتون بياره من مزاحم نمي شدم.....مامان گفت اگه بتونين امروز اين وسايلو تهيه كنين بهتره.
شهاب فهرست را از او گرفت و همان طور كه نگاهي به آن مي انداخت گفت:
- شما عادت دارين هميشه دست پيشو بگيرين كه پس نيفتين؟
- جوري حرف مي زنين انگار خطايي از من سر زده؟!
- جوابشو خودتون بهتر مي دونين.
- نخير من چيزي نمي دونم.
- شايد به صرفتون نيست؟
نگاه نياز حالت ملامت باري پيدا كرد : اگه منظورتون ماجراي اون شبه، چون شما از او شب به بعد يه جور ديگه شدين، گناه من فقط اين بود كه خواستم به پسرداييم كمك كنم. به نظر شما اين جرمه؟
- سوال بچگانه اي كردي...، اگه اون قدر بزرگ شده بودي كه مي دونستي ناراحتي من از كجاست...
- بچه ها رو مي شه با حرف قانع كرد، كافيه بگين.
- آخه همه حرفي رو نمي شه به زبون آورد.
- اگه به اين گناه به من گفتين بچه ...، پس شما خيلي بچه تر از من هستين، چون اگه قرار بود مسايل ناگفته به راحتي درك بشه، شما بايد خيلي قبل از اين همه چيزو مي فهميدين.
در مقابل نگاه ناباور شهاب به سرعت از آنجا دور شد و مسير آمده را با قدمهاي سريع برگشت. داشت خودش را سرزنش مي كرد « اين چه كاري بود كردم ... ؟! چطور تونستم اين قدر بي پروا باشم ؟! چه راحت دستم براش رو شد! كاش مامان فهرستو نداده بود ببرم. اگه چشمم بهش نمي افتاد، اگه اون سر حرفو باز نكرده بود، خودمو به اين زودي لو نمي دادم...» هنوز ضربان قلبش به درستي آرام نگرفته بود كه صداي تلفن همراه دوباره اعصابش را تحريك كرد. گوشي را درون هال پيدا كرد : الو... بفرمانيد.
صداي مردانه اي پرسيد : بدون خداحافظي ول كردين رفتين؟
احساس گرما مي كرد.
- ببخشيد كار داشتم بايد زود برمي گشتم.
- كارتون خيلي مهمه؟
- چطور مگه؟
- آخه مي خواستم ازتون خواهش كنم اگه ممكنه واسه خريد اين وسايل به من كمك كنين. من تجربه زيادي در مورد خريد مواد غذايي ندارم.
چهره نياز به پوزخند موذيانه اي شكل گرفت. داشت با خودش فكر مي كرد « اي حقه باز، تو بلد نيستي خريد كني؟» و به دنبال اين ذهنيت گفت : شرمنده، فكر نمي كنم بتونم بيام، هيچ كس خونه نيست قراره من شامو حاضر كنم.
- نگران تهيه شام نباش، موقع برگشتن يه چيزي مي گيريم مياريم.
« چه زود خودموني شد!» با هجوم اين فكر در جواب گفت : راستش من نمي تونم بدون اجازه مامان به شما جواب بدم، الانم در دسترس نيستش.
- شما كه گفتين به سفارش خاله اون فهرستو آوردين!
- آره هستش ولي نمي تونه حرف بزنه، داره دوش مي گيره.
- خوب شما لطف كن گوشي رو ببر بده بهشون تا من ازشون اجازه بگيرم.
نياز از سماجت او به خنده افتاد، اما به روي خود نياورد و گفت : پس گوشي خدمتتون باشه.
انعكاس صداي پري در فضاي حمام چنان مي پيچيد كه نياز به راحتي صحبت هايش را مي شنيد. در جواب تقاضاي شهاب گفت : چه اشكالي داره شهاب جان، اتفاقا فكر خوبيه، چون تنهايي نمي تونستي اون همه وسايل رو بخري... نه مهم نيست، وقتي شما با نياز هستي من خيالم راحته. برين به سلامت.
وقتي گوشي را پس مي داد متوجه نگاه ملامت بار نياز شد، به روي خود نياورد و فوري در حمام را بست. نياز دوباره گفت: الو..
لحن شهاب سر حال تر از قبل بود : خوب اينم از اجازه شما، حالا اگه مشكل ديگه اي نيست تا يه ربع ديگه پايين منتظرتون هستم.
- باشه من الان مي رم حاضر مي شم.
نياز در مانتوي خوش دوخت آبي رنگ و شلوار جين و روسري سيلكي كه با رنگ شلوارش هماهنگ بود باوقار تر از هميشه به نظر مي رسيد. پشمالو با ديدن او آهسته پارس كرد و بعد دوباره جلوي كلبه چوبيش سر را روي دست ها گذاشت و مشغول چرت شد. شهاب اتومبيل را سر و ته كرده، درست در مقابل در بزرگ آهني پارك كرده بود . با نزديك شدن نياز، در جلو را به رويش گشود : پيداست امروز بخت با من ياره... ممنون كه اومدين.
نياز كمي روي صندلي جا به جا شد و در حيني كه در ماشين را مي بست گفت :
- وقتي شما تصميم بگيرين يه كاري رو عملي كنين من يكي نمي تونم مانعتون بشم.
ماشين را روشن كرد و همان طور كه از محوطه خارج مي شد پرسيد : حالا چي شده، ناراحتين؟
- نه، به شرط اينكه وجودم مثمر ثمر باشه ضمنا كسي هم دوباره بهمون گير نده.
شهاب پياده شد لنگه هاي در را بست و در حالي كه دوباره در جاي خود قرار مي گرفت گفت : حالا مي بينين وجودتون چقدر لازم و ضروريه...، ضمنا وقتي با من هستين از هيچ چيز نترسين. خوب حالا كجا بريم؟
متعجب نگاهش كرد : خوب معلومه، ما اومديم كه خريد كنيم.
لبخند شهاب بي اراده بود : اينو كه من بهتر از شما مي دونم ولي از كجا شروع كنيم؟
- بهتره اول بريم شهروند، بيشتر وسايلو مي شه اونجا گير آورد.
- باشه مي ريم ولي يه شرط داره.
نياز بي اختيار به سويش برگشت. ادامه صحبت شهاب با نرمش ادا شد : شرطش اينه كه اخماتونو باز كنين.
« اون نمي دونه اين اخم نيست، نمي دونه از اينكه دستم براش رو شده دارم چه عذابي مي كشم.» پشت بند اين فكر گفت : فكر مي كردم شما ديگه به اين قيافه من عادت كردين؟
- من قيافه شاداب شما رو بيشتر مي پسندم، اون جور بيشتر به دل مي شينين.
« ببين چقدر محتاط و زرنگه، حرف دلشو چه جوري مطرح مي كنه. اون وقت من چه راحت...اُه، ولش كن ديگه بهش فكر نمي كنم.»
هجوم فكرهاي ضد و نقيض راحتش نمي گذاشت، سعي كرد در مقابل اعتراف او بي تفاوت برخورد كند : واسه من ديگه فرقي نمي كنه كه دلنشين به نظر برسم يا نرسم. اين حرفا ديگه از من گذشته.
كلام شهاب با لحن با مزه اي ادا شد : جدي...؟! خوب ديگه بگين دوست دارم درباره شما بيشتر از اينا بدونم.
- فكر مي كردم تا به حال منو خوب شناختين؟
- خوب در اينكه شما اين قدر با صفا و بي غل و غشين و راحت مي شه به روحياتتون پي برد كه هيچ شكي نيست، با اين حال مي دونم هنوز خيلي چيزاي ديگه در شما هست كه من نتونستم بهشون پي ببرم، مثلا اون موردي كه مهران بهش اشاره كرد، اينكه شما در مورد خونه خودتون چه سليقه اي رو به كار مي برين خيلي برام جالب بود! مي دونين خيال دارم به زودي يه قسمت از خونه رو اون جوري تزيين كنم، درست باب سليقه شما.
- الان كه خونه هيچ ايرادي نداره، براي چي مي خوايين اين كار و بكنين؟
- واسه خاطر دل خودم و اينكه هر وقت شما قدم رنجه كردين و خواستين احوالي از همسايتون بپرسين، توي محيطي ازتون پذيرايي كنم كه باب ميلتون باشه...، البته شما هم بايد قول بدين هر بار مياين ديدنم، منو به شنيدن يكي از اون آهنگ هاي قشنگ ايروني با نواي دل انگيز تارتون دعوت كنين.
- باشه...، اگه فرصتي پيش اومد. فعلا بهتره نگه دارين چون داريم از شهروند مي گذريم
فضاي چند طبقه فروشگاه شهروند طبق معمول شلوغ و پر رفت و آمد به نظر مي رسيد . نياز به محض ورود يكي از سبد هاي چرخدار را از بين بقيه بيرون كشيد و با آن به راه افتاد : بهتره اول از خريد وسايل خشك شروع كنيم بعد مي ريم سراغ مرغ و گوشت و بقيه .
شهاب به نحوي كنارش راه مي رفت كه انگار قصد محافظت از او را داشت . در همان حال سرش را به او نزديك كرد و آهسته كنار گوشش گفت : ديدين وجود شما چقدر ضروري بود ؟ و گرنه من از كجا ميدونستم كه اول از چه چيزي بايد شروع كرد .
لبخند نياز بي اراده زده شد . همزمان چشمش به او افتاد كه با لذت نگاهش مي كرد . سبد آنها بعد از چند دور چرخيدن در همان طبقه كاملا پر شده بود . نياز گفت : تا من توي صف صندوق ايستادم شما برو مرغ و گوشت رو بگير بيار كه همه رو يك جا حساب كنيم .
شهاب قبل از رفتن بسته اي اسكناس سبز رنگ به او داد و گفت : اين پيش شما باشد كه اگه احيانا من دير كردم اينا رو حساب كنين .
در بازگشت نياز هنوز به انتظار ايستاده بود . شهاب كيسه ها را زمين گذاشت :
- اينم از مرغ و گوشت ، يه مقدار فيله ماهي هم گرفتم چطوره خوبه ؟
نياز آهسته پرسيد : واسه چي اين همه مرغ گرفتين ؟ مامان نوشته بود شش تا دونه ، تازه گوشت هم زياد گرفتين !
شهاب به همان آهستگي جواب داد : دست خودم نبود امروز اين قدر خوشحالم كه اگه تمام اجناس فروشگاه رو بخرم حاليم نيست .
نياز تلاش كرد لبخندش را مهار كند . اما چشمانش به وضوح مي خنديد : بعضي وقتا شك مي كنم كه توي اين مدت تونستم واقعا شما رو بشناسم يا نه !
- چطور مگه ؟
- آخه اون آقا شهاب سرسنگيني كه من اون روز خونه خاله منظر ديدم اين كارا ازش بعيد بود !
- حالا راستشو بگين شما كدوم يكي رو بيشتر مي پسندين ؟
سلام شخص آشنايي خلوت آنها را بهم زد . همزمان ملينا به سوي نياز دويد و با خوشحالي به آغوش او رفت . نياز پس از بوسيدن كودك با هلن مشغول احوالپرسي شد . ظاهرا از اينكه در اين موقعيت به او برخورده بود معذب شده بود . هلن به حالت گلايه رو به شهاب كرد : ديگه از ما هيچ سراغي نمي گيري پيداست سرت خيلي شلوغه .
شهاب نيز از ديدن او كمي جا خورده بود . همان طور كه كودك را از نياز مي گرفت گفت : اين روزا واقعا گرفتارم ولي با تمام گرفتاريا مي بيني كه تلفني جوياي حالتون هستم .
هلن جمله اي را كه در ذهن داشت ناگفته گذاشت در عوض گفت : آره لطف مي كني بهر حال من و ملينا به اين كه هراز گاهي به ما يه سري بزني عادت كرده بوديم ... خوب نياز جان تو چطوري ؟ پيداست تو هم گرفتاري چون از آخرين بار كه اومدي پيش من خيلي وقته مي گذره .
- شرمنده هلن جان عذر من واقعا موجه حقيقتش الان مدتيه كه عمه و برادرم از اسپانيا اومدن همين باعث شده كه بيشتر وقتم توي خونه بگذره .
- تا باشه از اين گرفتاريا باشه . ديدن بستگان نزديك كه خارج از كشور ميان لطفي داره كه با هيچ چيز عوض نمي شه . اتفاقا پسر عموي منم از كانادا اومده ، سالها بود كه از همديگه خبر نداشتيم . چند وقت پيش اومده بود ايران كه باقي مونده املاكشو بفروشه و برگرده ، توي رستوران بطور اتفاقي بهم برخورديم . تصادف جالبي بود ! هيچ كدوم باورمون نمي شد كه اين ديدار واقعيت داره . ظاهرا خانواده عموم از زندگي من هيچ اطلاعي نداشتن حتي نمي دونستن پدر ملينا از دنيا رفته . سيامك وقتي شنيد خيلي متاسف شد جالب اين جاست كه پيشنهاد كرد باهاش برم كانادا ، الانم سفرشو چند وقت به تاخير انداخته كه فرصت داشته باشم تصميم قطعيمو بگيرم .
نياز گفت : اينكه خيلي عاليه . لااقل از تنهايي در ميايين . البته به شرط اين كه رابطه تون با خانواده عمو به اندازه كافي نزديك باشه .
- از اون نظر مشكلي ندارم به خصوص كه .... قراره من و سيامك زندگي مستقلي داشته باشيم .
نياز با خوشحالي آشكاري گفت : خوب پس مباركه در اين صورت اصلا ترديد نكن . اگه از پسر عموتون شناخت كافي داري اين بهترين موقعيته كه به زندگيت سر و سامون بدي .
- سيامك يكي از خواستگاراي قديمي منه متاسفانه مادرم تا زنده بود اجازه نمي داد اين پيوند سر بگيره ولي الان ديگه مانعي سر راهمون نيست .
شهاب گفت : نياز درست ميگه حيفه كه موقعيت به اين خوبي رو از دست بدي با اين پيوند ملينا هم ديگه خلاء وجود پدرو حس نمي كنه .
نام نياز را طوري با احساس به زبان آورد كه هلن نتوانست حساسيتش را پنهان نگه دارد اما بعد به خود آمد و گفت : اتفاقا سيامك خيلي دوست داره با تو آشنا بشه . جريان آشنايي مون رو براش تعريف كردم . مي گفت حتما بايد تو رو ببينه و بابت همه زحماتت ازت تشكر كنه .
- بهش بگو من به عنوان يه برادر كوچكتر فقط انجام وظيفه كردم ضمنا توي اولين فرصت به اتفاق نياز مياييم كه باهاش آشنا بشيم .
رنگ چهره هلن علنا تغيير كرد و همان طور كه سعي داشت خود را با دخترش سرگرم نشان بدهد گفت : منتظرتون هستيم اگه لطف كنين قبلش زنگ بزنين ممنون ميشم ... خوب ملي جان بهتره ما ديگه بريم ... نياز جان خوشحال شدم فعلا خداحافظ .
« خدا نگهدار » نياز با حالتي وارفته ادا شد . ظاهرا از حقيقتي كه تازه به آن پي مي برد جا خورده بود .
شهاب مشغول جا دادن وسايل در صندوق عقب اتومبيل بود كه پرسيد : حالا نوبت چيه ؟
- ميوه و تره بار ... من يه جاي خوب سراغ دارم كه ميذاره خودمون ميوه ها رو سوا كنيم ... زياد دور نيست .
- خوب پس سوار شين بريم .
كمي از حركت دوباره شان مي گذشت كه نياز به سوي او برگشت و گفت : شما منو منع مي كردين اما امروز ديدم روش خودتونم كم بي رحمانه نبود .
نگاه شهاب همچنان به روبرو بود با لحني آرام در جواب گفت : متاسفانه منم در موقعيتي قرار گرفتم كه مجبور شدم همون راه حل شما رو به كار بگيرم هر چند دلم نمي خواست كسي رو از خودم برنجونم .
- اما شما خودتون اين موقعيتو به وجود آوردين . يعني واقعا فكر نمي كردين اين همه محبت و رسيدگي ممكنه چه وابستگي به وجود بياره ؟
- نمي دونم ! تا به حال توي همچين مخمصه اي گير كردين يا نه ؟ اولش با يه هدف انسان دوستانه شروع شد ولي نيمه هاي راه فهميدم هلن برداشت ديگه اي از اين رابطه كرده با اين حال حتي اون موقع هم گر چه مخالف اين وابستگي بودم اما به دليل تنهايي شون نمي تونستم خودمو به طور كلي از زندگيشون بيرون بكشم .
- توي اين مدت فكر نكردين كه اين رابطه تا كي ميتونه ادامه داشته باشه ؟ فرض كنيم سر و كله اين پسر عمو حالا حالاها پيدا نمي شد شما تا كي مي خواستين نقش يه ناجي رو بازي كنين ؟
- اتفاقا يكي از دغدغه هاي فكري من اين اواخر وجود هلن و دخترش بود و اينكه عاقبت اينا چي مي شه ؟ خوشبختانه از اونجايي كه خداوند هميشه هواي بنده هاي مخلصشو داره خودش گره اين مشكلو باز كرد . خاطرتون هست اون روز كه از شما خواستم بيايين ازش پرستاري كنين ؟ اين پيشنهاد يكهو به ذهن من خطور كرد و همين اقدام اولين قدم بود كه به هلن بفهمونم هيچ جاي خاصي توي زندگي خصوصي من نداره .
- پس شما در واقع از وجود من سوء استفاده كردين . حالا مي فهمم چرا رفتارتون اونقدر محبت آميز شده بود !
- هر چند وجودتون در اون موقعيت واقعا مشكل گشا بود ولي اون رفتار هيچ ربطي به هدفم نداشت .
پشت چراغ قرمز مجبور به توقف شدند . در همين فاصله پسرك ده دوازده ساله اي با دسته هاي گل رز به كنار اتومبيل آمد : آقا گل نمي خواين ؟
شهاب دسته اي از غنچه هاي رز صورتي را انتخاب كرد و آن را به سمت نياز گرفت : قابل شما رو نداره .
نياز با گرفتن گل ها آهسته تشكر كرد و در حيني كه به نرمي آنها را نوازش مي كرد گفت : مي شه گل فروشه رو صدا كنين ؟
- واسه چي ؟
- كارش دارم .
و با عجله كيف كوچكي را كه حامل مقداري وجه نقد بود از ميان كيف دستي اش بيرون كشيد . پسرك با خوشحالي خود را دوباره به آنها رساند . نياز گفت : لطفا يه دسته ديگه هم بده .
اما قبل از اين كه فرصت پيدا كند شهاب وجه آن را پرداخت و همان طور كه اتومبيل را به حركت در مي آورد پرسيد : اين يكي براي كيه ؟
نياز با نگاهي به دسته رزهاي گلگون رنگ گفت : اين واسه خونه شماست . فردا شب حتما بايد روي ميز غذاخوري گل داشته باشين .
شهاب با لذت پايش را روي پدال گاز فشرد و گفت : هر چند فردا شب خونه من با حضور قشنگترين دسته گل اين شهر ديگه نيازي به گل نداره ولي بازم دستتون درد نكنه .
* * * *
پري با حيرت گفت : چه خبر بود اين همه مرغ و گوشت و سبزي و ميوه ؟ مگه قراره سرباز خونه رو شام بديم ؟
نياز داشت گل هاي رز را در گلدان كريستال قرار مي داد : من به آقا شهاب گفتم داره زياد خريد مي كنه گوش نكرد .
پري متوجه صميميت در كلام دخترش شد ! شهاب گفت : اشكال نداره خاله ،زياد بياد بهتر از اينه كه كم بياد .
پري گفت : باشه با اين حال بايد يه مقدار از اينا رو فريز كنيم . حالا فعلا اينا رو بذارين همين جا بمونه ،بيايين بريم شام بخوريم بعد مياييم يه مقدار از كارا رو انجام ميديم .
نياز شرمگين بود : مامان ،ما بيرون شام خورديم . هر چقدر به آقا شهاب گفتم شما منتظرين كوتاه نيومد . اتفاقا يه مقدار جوجه كبابم واسه شما آورديم ،دادم دست مهران .
برخلاف انتظار نياز ،پري گفت : چه اشكالي داره مادر جون ، نوش جانتون . دست شهابم درد نكنه كه به فكر ما بود پس الان تو نمي ياي ؟
مشغول ريختن ميوه ها در سبد بود : نه ديگه تا شما برين و برگردين من اين ميوه ها رو مي شورم و خشك مي كنم .
- پس لااقل اين مانتو رو در آر خيس نشه ، من رفتم .
شهاب گفت : حالا كه قراره شما زحمت بكشين به مهران و فريبا خانومم بگين بيان اين جا كه دور هم باشيم .
- باشه پس نياز يه چاي دم كن كه بعد از شام بخوريم .
- راستي مامان نگين هنوز برنگشته ؟
- نه اما الان ديگه پيداش ميشه اگه تا اومدن ما نيومده بودن براشون يادداشت ميذارم .
با رفتن پري ، نياز دوباره مشغول كار شد . انگار احساس مسئوليت زبر و زرنگش كرده بود . در زمان كوتاهي ميوه ها را به سرعت شست و در سبدي روي هم ريخت ،كتري را به برق زد و بسته هاي مختلف را در كابينت ها جا داد . كاهو و كلم و بقيه مواد سالاد را تميز كرد و در بسته بندي هاي مرتب درون يخچال گذاشت . در اين ميان شهاب نيز مدام دور و بر او در حال كمك بود و در جمع آوري و نظافت آشپزخانه او را ياري ميداد . در همين فاصله كتري نيز به جوش آمد . نياز درون كابينت دنبال ظرف چاي گشت ولي ظاهرا اثري از آن نبود . خسته از آن همه تلاش بدون فكر گفت :
- شهاب اين ظرف چايي رو نديدي ؟
شهاب لحظه اي ساكت نگاهش كرد . نياز تازه متوجه خطايش شد : ببخشيد اصلا حواسم نبود چي دارم ميگم ....
- لطفا خرابش نكن ، حيفه روياي به اين شيريني يكهو از بين بره ... بذار واسه چند دقيقه هم كه شده فكر كنم توي اين دنياي خدا تنهاي تنها نيستم . بذار احساس كنم يه دوست واقعي دارم كه مي تونه جاي خالي همه رو برام پر كنه .
صداي نياز كمي لرزش داشت : ميتونين روي اين دوستي حساب كنين ... واسه من كه ارزش خاصي داره و تا وقتي زنده م بهش وفا دارم .
- اينو جدي ميگي ؟
- دلم ميخواد باور كنين چون من عادت ندارم به خاطر حقيقتي كه ميگم قسم بخورم .
صداي سوت كتري آن دو را متوجه موقعيت شان كرد . نياز گفت : صداي اعتراض كتري هم دراومد . نميخواين ظرف چايي رو به من بدين ؟
شهاب قدمي به او نزديكتر شد ، دستش را از پهلوي او به پشت برد و آهسته گفت :
- ظرف چاي همين جا پشت سرتون بود .
و آن را به دست نياز داد . صداي ضربه اي به در ورودي و به دنبال آن جمله كامران كه پرسيد « كسي خونه نيست ؟ » شهاب را از آشپزخانه بيرون كشيد : ما اين جاييم .
نگين جلوتر از كامران سرحال و شاداب وارد شد و بعد از خوش و بشي با شهاب سراغ نياز را گرفت . شهاب با لحني دوستانه گفت : توي آشپزخونه ست داره چايي درست مي كنه .
نگين كه احساس رضايت را در چهره شهاب ميخواند طبع شوخش گل كرد :
- دست شما درد نكنه آقا شهاب ، خوب دارين از خواهرم كار مي كشين !
نياز حين خشك كردن دست هايش از آشپزخانه بيرون آمد : خواهرت خودش داوطلب شده ، به آقا شهاب ايراد نگير تازه چي فكر كردي تو هم فردا بايد توي كارا كمك كني .
كامران گفت : چي چي رو كمك كنه ؟ خانوم من واسه هيچ كس كار نمي كنه .
نياز گفت : از اين اداها از خودت در نيار كامران ، عين زن نديده ها مي شي .
- اِ اِ ... نيگاه كن تو رو به خدا ، اين همون نياز بي زبونه ست ببين چه زبوني واسه ما درآورده !
شهاب آنها را به سمت پذيرايي هدايت كرد : حالا كجاشو ديدي ! نياز خانوم كلي هنر پنهون داره اين تازه يه چشمه ش بود !
نگين با خوشحالي گفت : نياز اگه بدوني چه لباسي واسه فردا شب خريدم ! از ديدنش حظ مي كني!
- مباركت باشه عزيزم با خودت نياوردي ببينمش ؟
- نه خونه ست ، بعد كه رفتيم نشونت ميدم ... راستي چه خبر ؟ واسه فردا شب چه كارا كردين ؟
- كارا هنوز مونده امروز فقط كلي آقا شهابو به زحمت انداختيم .
- كدوم زحمت ؟ تازه اين اولشه ، آقا شهاب بايد به اين آمد و رفتا عادت كنه ما هم انشاالله وقتي زن گرفت واسش تلافي مي كنيم .
- كي ، شهاب ؟ اولا من چشمم آب نمي خوره اين شازده حالا حالاها زن بگيره دوما اگه اين زن بگيره مگه ديگه كسي ميتونه پيداش كنه كه به افتخارش مهموني بده ؟
نياز گفت : نكنه به اين بهانه ها ميخواي پيش پيش از زير ديني كه داري شونه خالي كني ؟
كامران همراه با خنده سرخوشي گفت : هر چند من دست و بالم به اندازه شهاب باز نيست كه بخوام از اين ريخت و پاشا كنم ولي با اين حال شما همسر مورد قبول اين آقا رو پيدا كن مهموني دادنش با من .
چهره شهاب خنده سركوب شده اي را نشان ميداد . نياز گفت : خوب حالا از اين حرفا بگذريم . مامان اينا چرا نيومدن ؟
نگين گفت : الان ميان ، مامان داشت آشپزخونه رو جمع و جور مي كرد فكر كنم الان ديگه ... بفرما حلال زاده بودن !
با آمدن پري ، فريبا و مهران جمع آنها كامل شد . پري به نياز كه به سوي آشپزخانه مي رفت گفت : الان ميام كمكت .
- فعلا بشينين تا براتون چاي بيارم .
شهاب كه جمع را سرگرم صحبت ديد به سمت آشپزخانه رفت . نياز مشغول ريختن چاي بود : كمك نمي خواي ؟
سرش را بالا آورد : نه ممنون فقط اگه ممكنه قندونو برام بيارين .
شهاب همراه با قندان كريستال ، ظرف زيبايي را كه شكلات هاي كاكائويي در آن بود آورد : اين واسه پذيرايي چطوره ؟
- خوبه ولي من اينو واسه فردا شب گرفتم الان بيارين دست خورده مي شه .
- اشكال نداره اگه لازم شد فردا يه بسته ديگه مي گيرم ، دوست دارم امشب به مهمونام خوش بگذره . حضور اينا واسه من لطف ديگه اي داره .
- ممنون ولي مهموني فردا شب خيلي مهمتر از امشبه و نبايد چيزي كم و كسر بياد .
- نگران نباش چيزي كم نمي ياد . امشب با خيال راحت از مهموناي من پذيرايي كن قول ميدم فردا همه رو جايگزين كنم ... قبوله ؟
- تا حالا شده شما چيزي رو بخواين و من قبول نكرده باشم ؟
- آره فقط يه چيز ، اين كه لااقل در كلام با من بي تكلف باشي .
لب هاي نياز به تبسمي شكل گرفت : باشه اينم قبوله البته نه جلوي ديگران حالا اين ظرف شكلاتو بردار بيار با هم پذيرايي كنيم .
* * * *
عقربه هاي ساعت ديواري زمان پنج و پانزده دقيقه بعد از ظهر را نشان ميداد كه شهاب با شوق و ذوق عجيبي همراه با سبد گل زيبايي وارد منزل شد و با صداي بلند اعلام حضور كرد . پري و منظر همزمان از آشپزخانه بيرون آمدند .
پري گفت : خسته نباشي شهاب جان امروز كلي به زحمت افتادي .
- به قول نگين خانوم كدوم زحمت ؟ تازه اصل زحمتو كه شماها كشيدين ... راستي نياز خانوم كجاست؟
- رفته خونه يه كم استراحت كنه . چند دقيقه پيش سرش گيج مي رفت انگار فشارش افتاده بود ! بهش كپسول آهن دادم . گفتم بره بخوابه كه شب سرحال باشه .
تمام شادابي شهاب ته كشيد : فكر كنم افت فشارش به خاطر زحمتاي امروز باشه . چقدر بهش گفتم اين خونه نظافت نمي خواد گوش نكرد . اون عادت نداره اين همه كار كنه .
نگاه خوشايند منظر و پري به هم افتاد چشم هاي هر دو خنده زيركانه اي در خود داشت . پري گفت : حالا ديگه پيش اومده با اين قرصي كه بهش دادم تا يكي دو ساعت ديگه خوب مي شه ، انشاالله كه چيزي نيست .
ولي شهاب هنوز دلواپس بود . در آن ميان كيسه نايلوني را كه دو بسته كادو پيچ شده در آن بود به سوي پري گرفت : خاله جان اينا مال شماست . يكي از بسته ها مال شما و اون يكي هم براي نياز ... دلم ميخواد امشب لباس سياه رو واسه هميشه از تنتون در بيارين .
پري با خوشحالي آشكاري گفت : واي شهاب جان چرا زحمت كشيدي من اصلا توقع نداشتم كه تو بخواي همچين كاري كني .
- قابل شما رو نداره اميدوارم از رنگش خوشتون بياد ... خاله من مي تونم برم يه زنگ به نياز بزنم ؟
- آره خاله جان برو ، چه اشكالي داره ؟
مهران صداي شهاب را فوري شناخت و به گرمي احوالش را پرسيد . شهاب بعد از خوش و بشي با او ، احوال نياز را پرسيد : خاله ميگه حالش خوب نيست ؟
- چيز مهمي نيست يه كم فشارش افتاده فكر كنم الان بهتر شده باشه ميخواي با خودش صحبت كني؟
- اگه لطف كني گوشي رو بهش بدي ممنون ميشم .
نياز به صورتي خوابيده بود كه پشتش به سمت در بود . ملحفه اي تمام اندام او را تا بالاي سينه مي پوشاند و موهاي خوش رنگش به روي بالش رها بود . مهران صدايش زد : نياز ...
چون واكنشي نديد با قدم هاي آهسته به تخت نزديك شد : نياز ...
به دنبال تكان آهسته اي به سوي او برگشت : چيه ؟
چهره اش خواب آلود به نظر مي رسيد . گوشي تلفن همراه را به سوي او گرفت و آهسته گفت : شهابه ، زنگ زده احوالتو بپرسه .
از سرخي خوشرنگي كه بر چهره خواهرش نشست لب هايش به تبسمي از هم باز شد و آهسته از اتاق بيرون رفت . جواب « سلام » آرام نياز به گرمي داده شد و به دنبال آن با ملايمت خاصي پرسيد : خودتو مريض كردي ؟ چقدر بهت سفارش كردم ؟ ديدي با خودت چه كار كردي ؟
- حالا مگه چي شده ؟ يه افت فشاره كه تا يكي دوساعت ديگه خوب ميشه .
- تو هميشه همه چيزو آسون ميگيري و هيچ مواظب خودت نيستي .
- داري ملامتم مي كني ؟
- نه ولي بعد از اين بهت اجازه نميدم به خودت آسيب برسوني .
- باشه بعد از اين سعي مي كنم بيشتر مراقب خودم باشم ... راستي كارا چطور پيش ميره ؟
- همه چيز عاليه ! خاله و منظر خانوم سنگ تموم گذاشتن . راستي اون سبد گلي رو كه سفارش داده بودي گرفتم وقتي اومدي جاشو معين كن .
- فعلا لطف كن بذارش كنار ستون توي پذيرايي ، من يه كم ديگه استراحت مي كنم و بعد يه دوش سريع مي گيرم و ميام ... به مامان بگو اگه كار ديگه اي مونده بذاره تا من بيام .
- بيخود ، تو امشب ديگه اجازه نداري دست به هيچ كاري بزني اگه كاري باشه خودم انجام ميدم ... تو فقط سعي كن زودتر خوب بشي .
صداي ضربه اي به در اتاق حواس نياز را پرت كرد . همان طور كه از شهاب فرصت مي خواست متوجه مادرش شد كه با بسته اي به درون آمد : حالت چطوره نياز جان ؟
- خيلي بهترم ...
- داشتي تلفني حرف ميزدي ؟ مزاحمت شدم ؟
- نه مامان دارم با آقا شهاب صحبت مي كنم .
- خوب پس به موقع اومدم حالا خودت ميتوني ازش تشكر كني .
- بابت چي ؟
- بابت اين هديه ... شهاب زحمتشو كشيده ، امروز خيلي به زحمت افتاده واسه منم يه پيراهن قشنگ گرفته و خواسته كه لباس مشكي مونو امشب عوض كنيم .
- چرا گذاشتين اين همه به زحمت بيفته ؟
- من از كجا ميدونستم ميخواد اين كارو بكنه ...! حالا به جاي اين حرفا ازش تشكر كن . از طرف منم بهش بگو دستش درد نكنه سليقه ش حرف نداره من ديگه بايد برم . كاري نداري ؟
- نه فقط لطفا درو ببندين .
با رفتن پري دوباره مشغول صحبت شد و پس از عذر خواهي به خاطر تاخيرش پرسيد : چرا اين كارو كردي ؟
- چه كاري ؟
- هديه رو ميگم ، نبايد به زحمت مي افتادي .
- قابل تورو نداره بازش كردي ؟
- هنوز نه ...
- بازش كن ببينم خوشت مياد .
- مامان كه از حسن سليقه ت خيلي تعريف مي كرد مطمئنم كه اينم بايد چيز قشنگي باشه ... يه لحظه گوشي رو نگه دار سريع بازش كنم .
كمي بعد شهاب از انعكاس صداي سرخوش او در گوشي به وجد آمد : شهاب ! اين خيلي قشنگه ! از كجا ميدونستي رنگ شيري رنگ مورد علاقه منه ؟
- جدي ! سليقه منو پسنديدي ؟
- باور كن اين قشنگترين هديه اي كه تا به حال گرفتم ... ولي كاش اين كارو نميكردي.
- دوست دارم ازت بخوام اين قدر با من تعارف نكني اما مي ترسم قضيه سفر شمال تكرار بشه و از دستم دلگير بشي .
- قول ميدم ديگه هيچ وقت بي جهت از دستت دلگير نشم ... تو هم سعي كن گذشته هاي بدو فراموش كني باشه ؟
- هر چند بعضي وقتا يادآوري خاطره هاي گذشته برام خيلي شيرينه ولي باشه هر چي تو بگي اما به يه شرط .
- چه شرطي ؟
- اينكه تو هم به خواهش من گوش كني و امشب لباس شيري رنگتو بپوشي .
- مگه به همين منظور نخريديش ؟
- پس مي پوشي ؟
- تنها راهيه كه مي تونم ازت تشكر كنم .
- خوب پس من منتظرم حالا سعي كن خوب استراحت كني . منم هر چند دلم نمي ياد ولي مكالمه رو قطع مي كنم كه بيشتر از اين وقتتو نگيرم .
قبل از قطع كامل نياز آهسته تر از قبل گفت : شهاب ...
« جانم ...» را به همان آهستگي شنيد :
- به خاطر هديه قشنگت ممنون .
- گفتم كه قابل تورو نداره دختر خوب ... حالا بگير بخواب و حسابي استراحت كن .
* * *
نگین در لباس زیبایش مشغول پر کردن لیوان های آب پرتقال بود که پری وارد آشپزخانه شد و دستپاچه پرسید:نیاز هنوز حاضر نشده؟
-همین الان از پیشش اومدم ، داشت موهاشو خشک میکرد ف وای مامان لباسشو دیدی چقدر قشنگه؟!
-آره ، شهاب هر دوی مارو شرمنده کرده.
-لباس شما هم حرف نداره ، خیلی بهتون میاد.باورم نمیشه شهاب اینقدر خوش سلیقه باشه!البته پیداست پول خوبی برای این لباسا داده ... به نظر شما منظورش از این کار چی بوده؟
-میخواسته به این بهانه ما لباس مشکی رو از تنمون در بیاریم ... ولی یه چیز دیگه ، میگم تو متوجه شدی این روزا شهاب چقدر به نیاز محبت میکنه؟دروغ نگم همین روزا یه خبری میشه.
-من که از خیلی وقت پیش بهتون گفته بودم این بنده خدا گلوش گیر کرده اما چیزی که برام تازگی داره اینه که نیازم این اواخر خوب هوای شهابو داره ، دیشب دیدم خیلی بهاش صمیمی برخورد میکرد ... راستی مامان چند نفر اومدن؟
-فعلا منصور اینا و آقا مجید و آمیرزا و خانومش اومدن.
-فکر میکنی تعداد لیوانا کافیه؟
-آره اینارو ببر اگه کم اومد دوباره میای میبری.
با ورود حشمت و بچه ها جمع مهمانها کامل شد.نیاز که متوجه سرو صدای مهمانها از طبقه ی پایین شده بود آخرین نگاه را مقابل آینه قدی به خود انداخت و با رضایت از منزل بیرون امد.تقریبا همه در جای خود نشسته بودند که او وارد سالن پذیرایی شد و با سلام خوشاینید نگاه های کنجکاو را به سوی خود کشید.در آن میان نگاه خیره ی شهاب از همه خوشایندتر بود.منصور قبل از دیگران گفت:هزار ماشالله دایی جان ، امشب چیکار کردی؟!وقتی وارد شدی نشناختمت!
نیاز با خنده نمکینی گفت:من کار خاصی نکردم دایی جان ، شما امشب سر ذوق هستین.
او به نوبت سراغ تک تک حاضرین رفت وقتی با دختر جوان و خوش بر رویی که کنار فرحناز نشسته بود احوالپرسی میکرد فرحناز گفت:نیاز جان ایشون همون مرجان دوستمه که صحبتشو برات کرده بودم.
نیاز سعی داشت خنده رو به نظر برسد در حین احوالپرسی گفت:فرحناز حق داشت اینقدر از شما تعریف کنه.
مرجان که در نهایت دقت به خودش رسیده بود لبخندزنان با عشوه ای که در تمام حرکاتش به چشم میخورد گفت:مرسی ع