زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 10:37 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 12 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل یازدهم از رمان زیبای راز نیاز

سوز سردي كه از لاي شيشه اتومبيل به درون نفوذ مي كرد، نياز را بيشتر در كنج صندلي فرو برد. نگاه بي تفاوتش همچنان به بيرون دوخته شده بود و فكرش مثل پرنده اي بي قرار به هر جا پر مي كشيد. نگين با نگاهي به صندلي عقب و ديدن او، دوباره عصبي شد و به مادرش كه پشت فرمان نشسته بود گفت : حالا ديدي واسه چي نمي خواست بياد بين اونا؟ حالا خوب شد اعصابشو بهم ريختن؟ با اون سوالاي احمقانه شون!

پري دنده را عوض كرد و نگاه گذرايي به او انداخت : حالا مگه چي شده؟ آسمون به زمين اومده؟ نياز نبايد اين قدر حساس باشه، مردم كنجكاون ديگه...، به خصوص وقتي يه جريان اين جوري پيش بياد.

- تو اسم حرفاي خواهر شوهر فرحنازو كنجكاوي مي ذاري...؟

نگين لحن كلامش را تغيير داد و به تقليد از او صدايش را نازك كرد آره منم يكي رو مي شناختم توي دانشگاه كه اين جوري بود، وقتي هم اتاقياش فهميدن، همه جاشونو عوض كردن، ميگفتن شب آدم جرات نميكنه پيشش بخوابه! به اين مي گي كنجكاوي؟

با يادآوري اين خاطره، پنجه هاي پري به دور فرمان محكمتر شد. نگين خبر نداشت كه در آن لحظه، پري حتي بيشتر از نياز رنج كشيده بود.

- بهر حال مردم حرف زياد مي زنن. اون جوابي رو كه شهاب بهش داد، در اصل نياز بايد مي داد تا روي اون دختره بي تربيت حسابي كم بشه.

نگين به ياد جمله شهاب افتاد كه در جواب گفته بود اين ميون اون دختر خانوم هيچ تقصيري نداشته، مقصر دوستاي ترسو و بزدلش بودن كه موضوع رو واسه خودشون بزرگ كردن.

- اتفاقا خوب شد كه يه نفر غير از نياز اين حرفو زد، اگه خودش گفته بود كه ديگه واويلا...، حتما مي ذاشتن به حساب تكبر و خودخواهيش.

- بهر حال من مي گم نياز نبايد جلوي اين جور آدما كوتاه بياد. از اين به بعد ممكنه خيلي از اين موارد پيش بياد، نياز نبايد رفتاري كنه كه ديگران فكر كنن اين يه ضعفه، همون طور كه دكتر گفت، اين حالت يه موهبته كه نصيب هر كس نمي شه.

- صدات از جاي گرم در مياد مامان! ما جايي زندگي مي كنيم كه هنوز مردم وقتي يه هواپيما از بالاي سرشون رد مي شه مي ايستن بهش نگاه مي كنن. اون وقت انتظار داري نياز راحت راجع به اين مسايل با مردم حرف بزنه؟

نياز بي حوصله گفت : بسه ديگه، بحثو عوض كنين، به اندازه كافي از دست فرزانه و خواهراي يوسف حرص خوردم، ديگه شما هي اين موضوع رو تازه نكنين، مامان از تو هم خواهش مي كنم بعد از اين ديگه مجبورم نكن برخلاف ميلم توي جمعي كه دوست ندارم شركت كنم.

پري گرچه در آن لحظه هيچ حرفي نزد اما، در واقع مخالف كناره گيري نياز از ديگران و انزواطلبي بود.

عاقبت پري با پيشنهاد دخترها موافقت كرد و اسباب و اثاثيه قديمي به خصوص تخت خواب دو نفره خودش و فريبرز را به حراج گذاشت. قصد و نيت بچه ها از اين پيشنهاد به خوبي مشخص بود، پري هم اين را درك مي كرد و خود او نيز بدش نمي آمد وسايلي كه مدام او را به ياد گذشته مي انداخت، از اطرافش دور بشوند. در بعد از ظهر آخرين روز از مدت زماني كه شهاب از آنها فرصت خواسته بود، خود او همراه با كامران، سر حال و قبراق به ديدن پري و بچه ها آمدند. پري كه آن روز به كمك منظر و دخترها بيشتر وسايل شكستني را بسته بندي و جمع آوري كرده بود خسته به نظر مي رسيد شهاب كه آنها را آماده نقل مكان مي ديد، با احساس رضايت گفت : خوشبختانه كاراي مربوط به بازسازي خونه امروز تمام شد. فقط يكي دو تا مورد كوچيك مونده كه اينو ديگه بايد با سليقه ي يكي از شما خانوما تهيه كنيم. فكر كنم پس فردا روز خوبي براي اسباب كشي باشه، موافقين؟

پري گفت : من شرمنده ام شهاب جان، مي دونم اين مدت به خاطر ما چقدر به زحمت افتادي. كامران برام تعريف كرده كه چقدر آدمو به كار گرفتي كه ساختمون زودتر روبراه بشه. ببخش كه اين قدر باعث زحمتت شديم.

كامران گفت : ولي خاله انصافا شهاب سنگ تموم گذاشته. فكر كنم اگه بيايين خونه رو ببينين باورتون نمي شه اين همون ساختمون قبليه!

نياز پرسيد : نمي شه امروز بياييم اونجا رو ببينيم؟

نگين هم متعاقب او گفت : اين جوري كه كامران داره تعريف مي كنه من دلم مي خواد زودتر بيام خونه رو ببينم.

شهاب گفت : اتفاقا اومده بوديم دنبال شما كه بريم با سليقه ي خودتون موكت و پرده رو انتخاب كنيم، حالا به هر دو كار مي رسيم.

پري خستگي را بهانه كرد و با بچه ها نرفت. منظر هم ترجيح مي داد در كنار او بماند.

هنگام خروج، كامران گفت : پس خاله اگه دير كرديم دلواپس نشين، ممكنه شامو بيرون بخوريم.

پري خوشحال بود كه به اين بهانه دخترها كمي از فضاي دلگير منزل دور مي شوند : من نگران نيستم، شما راحت باشين.

پرده هاي لووردراپه، هماهنگ با رنگ ديوار اتاق ها انتخاب شد. براي قسمت پذيرايي، موكت و پرده كرم رنگ و براي اتاق هاي خواب، صورتي كه هماهنگ با رنگ ياسمني اتاق ها بود. بعد از سفارش موكت و پرده، همگي به سوي مقصد بعدي به راه افتادند. در سر بالايي خياباني كه درختان كهن سال چنار در دو سوي آن قد برافراشته بودند، كامران به عقب نگاهي انداخت و گفت : اين خيابونو مي بينين؟ بهش ميگن شانزه ليزه.

نگين گفت : چه با مزه! واسه چي همچين اسمي بهش دادن؟!

كامران لبخند زنان گفت : واسه اين كه زمستونا كه خيابون يخ مي زنه، خيلي ها اين جا ليز مي خورن.

نگين و نياز نتوانستند خنده بي صدايشان را مهار كنند. چهره شهاب هم به لبخندي از هم باز شد : حالا از شوخي گذشته، چند وقت ديگه كه يه كم هوا گرم تر بشه اين خيابون مي شه تفريح گاه مردم. اون موقع واقعا ديدنيه!

نياز بي اختيار گفت : الانم ديدنيه!

نگين گفت : خواهر من هميشه سكوت و آرامشو به شلوغي و هياهو ترجيح مي ده.

شهاب از درون آينه، نگاهي به عقب انداخت : اين حس از طبع لطيفشون نشات مي گيره.

دست نگين به سوي پهلوي نياز رفت و نيش گون آرامي از پهلوي او گرفت. نگاه دو خواهر همزمان به سوي هم برگشت. سيماي نگين از خنده سركوب شده اي سرخ شده بود، در عوض نياز از شرم سرخ به نظر مي آمد و با نگاه تندي او را آرام كرد.

ظاهرا كامران حق داشت. نياز و نگين هرگز باور نمي كردند كه در طول كمتر از دو هفته، اين همه تغيير و تحول در ساختمان امكان پذير باشد!

نياز متعجب از اين همه دگرگوني گفت : آقا شهاب شما كه همه چيزو عوض كردين!؟ در و پنجره ها، نرده ها ! نماي بيرون ساختمون....! كي فرصت كردين نماي بيرون رو سيمان برفكي بزنين؟! منكه باورم نمي شه اين همون خونه ست!!

نگاه شهاب از شوقي كه در پس آن پنهان شده بود برق مي زد : حالا بيايين بريم توي ساختمونو ببينين.

نگين و كامران زودتر سربالايي پله ها را طي كردند. با ورود شهاب و نياز، نگين به سوي آنها برگشت و با شور و شوق پيدايي گفت : نياز باورت مي شه اين جا همون خونه ساده قبليه؟!

نگاه شيفته نياز در اطراف به گردش در آمد. اتاق بزرگي كه معروف به پنجدري بود حالا با گچبري هاي زيبايي به روي سقف و طاق نماي ارك مانندي از چوب كه آن قسمت را از اتاق هاي خواب جدا مي كرد، همين طور قرار دادن سكويي از سنگ مرمر كه اوپن آشپزخانه را نشان مي داد و نصب چند چلچراغ جديد و ديوارهايي به رنگ شيري كه پنجاه سانت از كف اتاق با سنگ هايي به همان رنگ جدا شده بود و كفپوش خوشرنگي كه تمام سطح ساختمان را پوشش مي داد، بي شباهت به يك تالار زيبا نبود. نياز به سوي اتاقي كه براي خود در نظر گرفته بود رفت و با احتياط نگاهي به درون آن انداخت همزمان لبهايش به لبخند شيريني از هم باز شد. شكل اتاق تغيير چنداني نكرده بود. اما با وجود گنجه اي كه در زاويه اتاق جا داده بودند و كتابخانه چند طبقه اي كه به ديوار نصب شده بود و آينه قدي بزرگي كه بر روي ديوار كار گذاشته بودند و گچ بري خوش نماي اطرافش، آنجا به اتاق خوابي واقعي مبدل شده بود. نياز بعد از تماشاي لوستر قشنگي كه از سقف آويزان بود، بي اختيار چرخي به دور خود زد و در اين لحظه چشمش به شهاب افتاد كه ميان درگاه اتاق ايستاده بود و او را تماشا مي كرد. از شرم حركت نسنجيده اي كه بي هوا از او سر زده بود قيافه اش رنگ به رنگ شد.

- چطوره خوشتون مياد؟

- يعني از ظاهرم پيدا نيست؟

نگين با سر و صدا و نشاطي كه در همه حركاتش به چشم مي خورد به آنها نزديك شد : واي نياز آشپزخونه رو ديدي؟ بيا ببين آقا شهاب چي كار كرده!

و بعد به سوي شهاب برگشت و لبخندزنان گفت : راستشو بخوايين باور نمي كردم اين همه خوش سليقه باشين!

سپس دست نياز را گرفت و به دنبال خود كشيد. نياز به خواهرش حق مي داد، محلي كه در ورودي آن ايستاده بود، آشپزخانه اي شيك و كامل به نظر مي رسيد كه با كابينتي از جنس چوب و بوفه خوش نمايي از همان جنس شكل گرفته بود. موزائيك هاي قهوه اي رنگ طرح آجر، شكل و نماي ظاهري آشپزخانه را از نظر هارموني تركيب رنگ كامل كرده بود و نورافشاني لوستري كه از سقف آويزان بود به محيط حالتي دنج و خوشايند مي داد. كامران كه بر روي قسمت اوپن نشسته و با لذت حركات آنها را تماشا مي كرد، گفت : بهتون گفته بودم كه اگه اين جا رو ببينين باورتون نمي شه!

نياز كه حضور شهاب را پشت سرش احساس مي كرد به عقب برگشت : كاش خونه قبلي شما رو قبول كرده بوديم كه اين همه به زحمت نمي افتادين.

- برعكس من خوشحالم كه به اين خونه اومدين، قبلا گفتم، وجود شما باعث شد كه دوباره قدر عزيزترين يادگاري كه برام مونده رو بدونم و اون جوري كه شايسته بود بهش برسم.

كامران گفت : شهاب تصميم داره در آينده نزديكي دستي هم به سر و گوش طبقه پايين بكشه. ميخواد اون اتاقايي رو كه خاليه سر و سامون بده بعد آميرزا اينا رو جا به جا كنه به اون طرف ساختمون و بقيه رو بازسازي كنه. اين جوري تمام بنا از نو ترميم و ساخته ميشه.

نياز گفت : مطمئنم روح پدر و مادرتون الان اين جا هستن و از ديدن اين تغيير و تحولات خوشحالن. ما هم سعي مي كنيم اين يادگارو به بهترين نحو واسه شما حفظ كنيم. اين تنها كاريه كه در جواب محبتاي شما از ما بر مياد.

- در اين مورد اصلا نگران نيستم، فقط خدا كنه شما اين جا راحت باشين و مشكلي براتون پيش نياد... راستي قراره يه سيم از تلفن پايين به اين جا بكشم. متاسفانه نتونستم يه خط تلفن مستقل واسه شما گير بيارم.

- اشكال نداره، مامان چند وقتيه واسه تلفن همراه ثبت نام كرده، احتمالا همين روزا به اسممون در مياد، اون جوري ديگه مشكلي نداريم.

- خوب، پس خيالم راحت شد... حالا اگه موافقين بيايين بريم به افتخار اين پايان موفقيت آميز، يه پيتزاي درست و حسابي بخوريم... در ضمن بد نيست شما هم يه كم با اين اطراف آشنا بشين.

هنگام خروج، شهاب دخترها را به پشمالو نزديك كرد و از هر دوي آنها خواست بدون وحشت دستي به سر و گوش حيوان بكشند، تا به اين ترتيب باب دوستي بين پشمالو و آنها باز شود. نگين با تمام سعيش باز هم موقع نوازش حيوان وحشت زده به نظر مي رسيد، اما نياز بدون هيچ وحشتي به او خيره نگاه كرد و مشغول نوازشش بود. عجيب اين كه حيوان نيز با چشماني باز و نگاهي مسخ شده، چشم از نياز بر نمي داشت و هنگام تماس دست او، آهسته ناله مي كرد!

به دنبال گشت و گذاري در محل، شهاب هر سه ي آنها را براي صرف شام به يكي از بهترين پيتزافروشي هاي آن اطراف برد. شام در محيطي دوستانه و صميمي صرف شد. كامران طبق معمول سرگرم خوش سر و زباني و سر به سر گذاشتن با نگين بود كه آهنگ خوش نواي تلفن همراهش به صدا در آمد. با بر قرار شدن ارتباط و شنيدن صداي طرف مقابل رنگ رخسار كامران تغيير كرد و با لحني كه چندان خوشايند نبود، مشغول صحبت شد.

- سلام، چطوري؟ كاري داشتي...؟ منكه گفتم خيلي گرفتارم...، حالا مگه چي شده؟ معلوم نيست، شايد نتونم بيام... چرا حرف حساب تو گوشت نمي ره...؟ به خاطر من مهموني گرفتي...؟! من كي ازت خواستم مهموني بگيري...؟ سالگرد چي...؟! حرف چرت نزن شبنم، مي گم نره تو مي گي بدوش؟مگه بهت نگفتم كه ديگه بهتره تمومش كنيم، باز تو رفتي مهموني سالگرد راه انداختي! ممكنه فرصت نكنم... چند باز بگم نمي تونم بيام؟ اونش ديگه به تو مربوط نيست.... صداتو بيار پايين....

نگاه نياز به خواهرش افتاد. چهره نگين رنگ عوض كرده بود و ديگر ميلي به غذا نشان نمي داد. صداي زنانه اي كه از تلفن همراه كامران شنيده مي شد چنان خشمگين فرياد مي زد كه كامران ناچار آن را قطع كرد و از بقيه عذر خواست. اما او هم ديگر ميلي به غذا نداشت و مانند ساعتي قبل شاداب به نظر نمي رسيد. شهاب براي عوض كردن حال و هواي موجود، پيشنهاد كرد : موافقين همگي بريم پشت بند اين پيتزا يه قهوه بخوريم؟

نگين بي حوصله گفت : نه آقا شهاب خيلي ممنون، منكه قهوه نمي خورم، بهتره ديگه بريم.

كامران زير چشمي نگاهي به او انداخت و گره ابروانش تنگ تر شد. نياز همزمان نگاهي به عقربه هاي ساعت مچي اش انداخت : ساعت از ده و نيم گذشته، داره دير مي شه بهتره چاي يا قهوه رو توي خونه بخوريم.

در تمام مدتي كه در راه بودند هيچ يك از آنها سكوت سنگين موجود را نشكست و لب به صحبت باز نكرد. فقط زماني كه به مقصد رسيدند، شهاب از اتومبيل پياده شد و رو به نياز كرد و گفت : ساعت از يازده گذشته، فكر نمي كنم درست باشه اين وقت شب مزاحم پري خانم بشيم. شما از طرف ما سلام برسونين...

هنوز صحبتش تمام نشده بود كه چشم نياز به چراغهاي روشن پنجره هاي اتاق پذيرايي افتاد و گفت‌ : اول اينكه قرار بود ما يه قهوه به شما بديم، در ضمن فكر نمي كنم حضور شما باعث زحمت بشه چون اين طور كه پيداست مهمون داريم. حالا بدون تعارف بفرماييد تو.

كامران منتظر نصميم شهاب بود و چون موافقت او را ديد به همراه بقيه وارد خانه شد. به صدا درآمدن زنگ در، و سر و صداي بچه ها، پري را از اتاق پذيرايي بيرون كشيد. نياز داشت توضيح مي داد : ببخش مامان كه يه كم دير شد. ما ساعت ده و نيم از پاي ميز شام بلند شديم، تا الان توي راه....

همان طور كه سرگرم صحبت بود وارد قسمت پذيرايي شد و با ديدن شخصي كه مقابلش از جا برخاست، چنان جا خورد كه كلام از يادش رفت. سهيل با لحن نيش داري گفت : هميشه به گردش! پيداست اون طورم كه فكر مي كردم به شما سخت نمي گذره؟!

نياز احساس مي كرد رنگ به رو ندارد، با اين حال با تسلطي كه در مواقع عادي از او بعيد بود گفت : به به آقاي زنگويي! چه عجب از اين ورا!؟

رنگ چهره سهيل نيز تغيير كرده بود، با صدايي خفه گفت : براي عرض تسليت اومدم. تازه از سفر خارج برگشته بودم كه شنيدم چه اتفاقي افتاده. خيلي متاسف شدم.

نگاه نياز از هجوم اشك تار شد. صدايش كمي لرزش داشت : خيلي ممنون، لطف كردين كه اين همه راه تشريف آوردين... حالا چرا نمي شينين؟

سهيل متوجه كامران و شهاب شد و بعد از احوالپرسي از آنها و نگين، دوباره در جايش نشست. پري كه به نظر دستپاچه مي آمد، شهاب و كامران را به گرمي تحويل گرفت و مبلي را به آنها تعارف كرد. منظر با هيجان عجيبي حركات سهيل و نياز را مي پاييد. گويا از زمان ورود سهيل، انتظار كشيده بود كه نياز از راه برسد و عكس العمل آنها را نسبت به هم ببيند و حالا مي ديد كه هر كدام از آنها، به طريقي در حال عذاب كشيدن بود. سهيل كه ظاهر برازنده اي براي خود ساخته بود، در حالي كه صدايش هنوز گرفته به گوش مي رسيد، رو به نياز كه مقابلش نشسته بود كرد و گفت :

- قبل از اومدن شما داشتم به مادرتون مي گفتم كه امشب تمام مدت با خودم فكر مي كردم وقتي برسم، شما رو در چه حالي مي بينم؟ مي دونستم كه تحمل همچين حادثه اي چقدر مي تونه مشكل باشه... ولي خوشبختانه انگار دوران سخت اين مصيبت رو پشت سر گذاشتين و زندگي روال عادي رو براتون پيدا كرده!

نياز حس كرد گردش خونش برعكس شد. نيش كلام سهيل تا اعماق وجودش اثر كرد. در جواب گفت : خاطره تلخ مرگ پدرم كه مي دونين چقدر برامون عزيز بود، به اين سادگي از ياد ما نمي ره، محض اطلاعتون مي گم كه امشب اولين شبي بود كه من و نگين فرصت كرديم از خونه بريم بيرون كه اينم دليل خاصي داشت و جنبه گردش و تفريح نداشت.

- مادرتون گفت كه واسه ديدن خونه جديد رفته بودين، قراره از پايگاه برين؟

سر نياز پايين بود و با دستمال كاعذي مچاله شده اي سرگرم بازي بود : آره، ديگه تحمل جو پايگاه رو نداريم.

سهيل چشم از او برنمي داشت. اين بار با لحن نرمتري گفت : پس من شانس آوردم كه به موقع رسيدم.

نياز سرش را بالا آورد و با نگاهي به او پرسيد : چطور مگه؟

- آخه بايد با شما حرف مي زدم.

- درباره چي؟!

- اگه ممكنه مي خوام تنها صحبت كنيم.

اين بار نگاه نياز بي اختيار به شهاب افتاد. داشت نگاهش مي كرد، چهره اش حالت عجيبي داشت و ديگر از شادابي ساعتي پيش خبري نبود. نياز از جا برخاست و گفت :

- اول اجازه بدين يه قهوه درست كنم بعد،

كمي بعد نگين با سيني محتوي فنجانهاي چاي و قهوه وارد پذيرايي شد. سهيل فرصت را غنيمت شمرد و از پري اجازه خواست كه با نياز تنها باشد. نگين با اشاره سر آهسته گفت : اون توي آشپزخونه ست.

سهيل ميان درگاه آشپزخانه لحظه اي متوقف شد و آهسته به در زد. نگاه اشك آلود نياز به سمت او برگشت.

- مي تونم بيام تو؟

- بيايين تو...

سهيل صندلي را از پشت ميز كنار كشيد و روي آن نشست : نمي خواستم بعد از اين همه وقت، در اولين برخورد اين طور بشه ولي... اين دير اومدنت و اين كه بر خلاف تصور من سر حال و شاداب بودي، منو ديوونه كرد. دست خودم نبود، عذر مي خوام.

نياز متوجه كلام بي تكلف او شد و در جواب در حالي كه هنوز هم بي صدا اشك مي ريخت گفت : اشكال نداره، فقط مي خوام اينو بدونين كه در تمام اين مدت اولين شبي بود كه به من يه كم خوش گذشت و شما با اين برخورد خرابش كردين.

- اگه تو جاي من بودي ناراحت نمي شدي؟

- فكر نمي كنين واسه ناراحت شدن ديگه دير شده؟

- يعني مي خواي بگي بين من و تو همه چيز تموم شده؟

- من بي خبر از بندر رفتم كه همينو بگم.

- ولي من فكر مي كنم هنوزم امكان از نو ساختن همه چيز هست، به خصوص كه من تصميم قطعيمو گرفتم و راهمو انتخاب كردم.

- مثل اين كه ما قبلا همه حرفامونو با هم زديم؟

- ولي من قبلا نگفته بودم كه مي خوام واسه هميشه از خانواده جدا بشم...، حالا مي بينم اين تنها راهه، همون طور كه گفتم تصميمو گرفتم.

- ولي اين راهي كه شما انتخاب كردين، اصلا راه خوبي نيست چون صد در صد به بن بست مي خوره. من نمي تونم يه عمر لعن و نفرين يه مادرو پشت سرم داشته باشم و به روي خودم نيارم.

- مهم اينه كه ما همديگه رو داريم، مگه تو همينو نمي خواستي؟

- نه...، من اونقدر بزرگ شدم كه خودمو گول نزنم. شما هر چقدر كه به من علاقه داشته باشين باز عشقتون به خانواده، عميقتر و موندني تره. من با اين شرايط نمي تونم شريك زندگي شما بشم... متاسفم.

- تو داري به زندگي شيريني كه ما مي تونيم با هم داشته باشيم پشت پا مي زني؟

- اين بهترين و عاقلانه ترين كاريه كه مي تونم بكنم و گرنه بعدها پشيمون ميشم.

- باورم نمي شه كه به همين راحتي حاضري از همه چيز بگذري!

- من خيلي وقته فكرامو كردم، هر چند زيادم راحت نبود.

صداي سهيل گرفته به گوش رسيد : نمي خواي بازم در اين مورد فكر كني؟

نياز كلافه بود : فايده اي نداره، مي دونم كه چيزي عوض نمي شه.

با آخرين كلام از پشت ميز برخاست و دستش را به سوي سهيل دراز كرد : در عوض اميدوارم يه همسر خوب و ايده آل نصيبتون بشه و آينده خوبي داشته باشين... خداحافظ.

سهيل دست او را ميان دستان خود گرفت و لحظه اي نگه داشت اما توانايي به زبان آوردن هيچ كلامي را نداشت. نياز دستش را به نرمي بيرون كشيد و بي صدا از آشپزخانه خارج شد و يكراست به اتاق خود پناه برد.

سهيل زماني به خود آمد كه شهاب و كامران در حال خداحافظي بودند. سعي كرد ظاهري عادي به خود بگيرد. از آشپزخانه بيرون آمد و گفت : منم ديگه بهتره برم. پري خانوم، منظر خانوم، ببخشيد كه مزاحم شدم...

پري پرسيد : داري مي ري؟

- با اجازه تون...، ديگه دليلي براي اين جا موندن ندارم، بهتره همين امشب با شما خداحافظي كنم، چون فردا بر مي گردم بندر.

پري كه مي دانست ناراحتي او از كجاست، گفت : منكه گفته بودم نياز ديگه خيال نداره... سهيل كلام او را قطع كرد : آره شما گفتين ولي، من مي خواستم يه بار ديگه شانسمو امتحان كنم...، بهر حال ممنون به خاطر پذيراييتون... از طرف من با نگين خانوم خداحافظي كنين.

در همان حال به سوي شهاب برگشت : من مي تونم تا جايي كه يه وسيله گير بيارم با شما بيام؟

شهاب گفت : خواهش مي كنم : من تا هر جا كه لازم باشه در خدمتتون هستم

*

سباب كشي و جابجايي به كمك منصور، عفت و منظر ، كامران و فرهاد به سهولت انجام شد . وقتي پري سراغ شهاب را گرفت باخبر شد كه براي بستن چند قرارداد خريد مصالح ساختماني به اصفهان رفته است .

گرچه پري در مورد باز سازي و تغيير وتحول عجيبي كه شهاب در منزل پدريش انجام داده بود از نگين و نياز زياد شنيده بود اما وقتي خودش وارد منزل شد آنچه را مي ديد باور نداشت . منظر با نگاه شيفته اي به دور و بر گفت : خودمونيم پري ولي دست شهاب درد نكنه چه خونه اي براتون روبراه كرده ! باورم نمي شد اين جا رو اين قدر قشنگ تغيير داده باشه !

- راستشو بخواي خودمم باورم نمي شه ! اون خونه ي كهنه و قديمي درب و داغون كه ما ديديم كجا ، اين ساختمون كجا !

نگين تابلويي را كه حمل ميكرد كناري گذاشته و گفت : حالا ديدين من راست مي گفتم ؟

با اين جمله دوباره با فرزي خاصي از كنار آنها گذشت و رفت كه در آوردن بقيه اثاثيه كمك كند . در سرازيري پله ها كامران كه جعبه مقوايي نسبتا سنگيني را حمل مي كرد راهش را بست و پرسيد : هنوز با من قهري ؟

نگين سعي داشت بي تفاوت به نظر برسد : چرا بايد با شما قهر باشم ؟ دليلي نداره ...

- اِ ... تا پريشب « تو » بودم حالا شدم « شما » تو هم كه هيچ فرقي نكردي ...؟

- رفتار من به خودم مربوطه ضمنا صميميت زيادي سطح توقع آدمو بالا مي بره بهتره آدم حد و حدود خودشو بفهمه ...

فرهاد با گلداني كه درخت نخل مصنوعي در آن كاشته شده بود از راه رسيد .

نگين راهي از كنار كامران براي خود باز كرد و با لحني محبت آميز گفت : فرهاد جان اينو بده من ببرم تو برو يه چيز ديگه بيار .

گلدان را گرفت و بي اعتنا از كنار كامران بالا رفت . كمي بعد در حال باز گشت كامران دوباره جلويش سبز شد و با حالتي عصبي و صدايي خفه گفت : حيف كه روي اين جعبه نوشته شكستني وگرنه وقتي گفتي فرهاد جان بايد چنان اينو مي كوبيدم تو سرت كه واسه هميشه لال بشي .

نگين كه از لودگي او خنده اش گرفته بود به تلافي گفت : بهتره اول يكي به سر خودت بكوبي كه عقلت سرجاش بياد و دست از اين رفتار هجوي كه داري برداري .

با آمدن پري كامران كوتاه آمد و از خير جوابي كه حاضر و آماده داشت گذشت .

- واي كامي جان اين جعبه سنگينه خاله ، نگين كمكش كن اونو بذاره تو آشپزخونه .

- اونفدر كه فكر مي كني سنگين نيست مامان خودش مي تونه بذاره .

جابه جايي وسايل تا نزديك غروب آفتاب طول كشيد . وقتي تقريبا همه چيز در جاي خودش قرار گرفت پري نفس آسوده اي كشيد و به سوي منظر برگشت : الهي شكر كه بالاخره از پايگاه بيرون اومديم . اگه قرار بود يكي دو ماه ديگه اونجا باشيم حتما از غصه دق مي كردم .

- از شانس خوبت ببين چه جاييم خونه گيرت اومد ! اين جا مثل بهشت مي مونه !پنجره رو كه باز كني و چشمت به اين دار و درختا بيفته روحت تازه مي شه .

- اين جا رو ما از لطف شهاب داريم وگرنه با پولي كه ما داشتيم كجا مي تونستيم همچين جايي خونه بگيريم .

نياز وارد آشپزخانه شد : مامان به فكر شام هستي ؟

- ميخوام به كامي و فرهاد بگم برن كباب بگيرن بيارن خوبه ؟

- آره فكر خوبيه ، زودتر بگو برن چون همگي هم خسته هستن هم گرسنه . بهتره بقيه ي كارا بمونه واسه فردا ، ديگه امشب هيچ كس نا نداره .

نگاه پري به چهره خود او افتاد . خسته و تكيده به نظر مي رسيد . بعد از آخرين برخورد با سهيل هنوز هم گرفته و غمگين نشان ميداد .

- باشه الان ميگم برن ، خودتم برو يه كم استراحت كن داري از حال ميري !

در حال برگشت گفت : باشه ميرم تو اتاقم يه كم استراحت كنم اگه خوابم برد واسه شام بيدارم نكنين.

پري قصد اعتراض داشت كه منظر بازويش را گرفت : بذار بره استراحت كنه حالا يه شب شام نخوره زياد فرقي نمي كنه .

- نمي دونم چي كار كنم منظر اين دختره داره روز به روز آب ميشه هيچم به فكر خودش نيست .

- بهش مهلت بده تو اين چند ماهه اتفاقات بدي توي زندگيش افتاده بايد بهش فرصت بدي كه بتونه يواش يواش اينا رو فراموش كنه . به اميد خدا يه مدت كه بگذره دوباره رو مياد .

ولي نباز ظاهرا خيال نداشت از لاك تنهايي خود بيرون بيايد . هر چند آمدن به منزل جديد ، در روحيه هر سه آنها اثر پيدايي داشت با اين حال او بيشتر اوقات را در خلوت اتاقش مقابل پنجره مي گذراند و ساعت ها به فكر فرو مي رفت . لطف خانه ي جديد تنها به زيبايي و راحتي اش نبود ، وجود همسايه اي مهربان مثل آميرزا و حاج خانوم كه پيرزن خوش سر وزبان و بذله گويي بود براي دخترها و پري امتياز بزرگي به حساب مي آمد و آنها را سرگرم كرده بود . بيشتر وقتها حاج خانوم به سختي از پله ها بالا مي رفت و همدم پري و بچه ها مي شد ، يا پري به همراه يكي از دخترها به طبقه پايين سر ميزد و در انجام بعضي از كارها ياريشان ميداد .

اولين بار كه شهاب فرصت كرد سري به آنها بزند درست يك هفته بعد از جا به جاييشان بود . اين بار به جاي زنگ طبقه ي پايين ، شاسي زنگ طبقه ي دوم را فشرد و لحظه اي بعد بدون هيچ پرسشي در به رويش باز شد . شهاب لنگه ي در بزرگ آهني را از هم گشود و اتومبيلش را وارد محوطه ي باغ كرد و پهلو به پهلوي رنوي شيري رنگ مشتاق متوقف شد . هنگام پياده شدن گلدان بزرگ سرخس سبز و پر برگي را كه نوار خوش رنگي به دورش پيچيده شده بود برداشت و به سمت پله ها به راه افتاد . همزمان با رسيدن به ايوان در ورودي به رويش باز شد و چشمش به نياز افتاد كه ميان درگاه ايستاده بود . شهاب سلام آرامش را به گرمي جواب داد و همراه با تعارف او وارد منزل شد و گلدان را گوشه اي قرار داد . نياز داشت به خاطر هديه ي زيبايش تشكر ميكرد كه شهاب پرسيد : شما هميشه بدون اين كه بپرسين پشت در كيه درو باز مي كنين ؟

قيافه نياز نشان ميداد كه كمي جا خورده است : هميشه كه نه ولي وقتي از پنجره اتاقم ببينم يه اتومبيل آشنا داره از سر بالايي خيابون بالا مياد حدس ميزنم كه مقصدش اين جاست براي همين ديگه نمي پرسم كيه .

- ولي هميشه يك درصد احتمال بدين كه ممكنه مقصد اين جا نباشه و شما نبايد درو به روي هر كسي باز كنين چون اين اطراف به همون اندازه كه امن و راحته به همون اندازه ممكنه ناامن باشه .

- سعي ميكنم كه نصيحتتون يادم نره حالا بفرمايين بشينين كه مامان اينارو صدا كنم .

شهاب متوجه دلخوري او شد هر چند تلاش مي كرد به روي خودش نياورد .

- مگه اين جا نيستن ؟

- نه رفتن پايين پيش حاج خانوم الان ميگم بيان .

- شما زحمت نكش من خودم ميرم خبرشون مي كنم يه سري هم به آميرزا و حاج خانوم مي زنم .

همان طور كه دور شدنش را تماشا مي كرد با خودش غر ميزد كه « بله ديگه وقتي يكي خونشو مفت و مجاني در اختيار آدم ميذاره بايدم بهش احساس صاحب اختياري دست بده ! و گرنه اين چه طرز صحبت كردن بود ؟ »

مدتي بعد از همان جا كنار پنجره سر و صداي ورود مادرش ، شهاب و نگين را شنيد .

پري مي گفت : از كامران شنيدم كه رفتي مسافرت كي از اصفهان برگشتي ؟

- دو روز پيش ، البته دلم مي خواست زودتر بيايم خدمتتون ولي متاسفانه خيلي گرفتار بودم . راستي اينجا راحتين ؟ مشكلي ندارين ؟

صداي مادرش نزديكتر شد . انگار داشت از او پذيرايي مي كرد : به لطف زحمات تو هيچ مشكلي نيست و اين جا از هر جهت راحتيم . امروز با نياز رفتيم يه دوري همين اطراف زديم . يه فروشگاه زنجيره اي پيدا كرديم كه همين نزديكياست همه چي داره و آدم مي تونه هر چي احتياج داره از اونجا تهيه كنه .

- خوبه پس كم كم دارين جا مي افتين ؟

اين بار نگين در جواب گفت : جا كه افتاديم ، اتفاقا من يه دوستم واسه خودم پيدا كردم . ديروز كه مي رفتم كلاس سر ايستگاه باهاش آشنا شدم دست بر قضا اونم همون دانشگاهي ميره گه من ميرم . خلاصه كلي با هم صميمي شديم . مي گفت خونه شون يكي دو تا كوچه بالاتر از ماست .

- ميدونستم خيلي زود با اين محيط انس پيدا مي كنين . در ضمن برخورد خوب شما هم واسه جذب اطرافيان بي تاثير نبوده معمولا آدماي خوش برخورد زود واسه خودشون دوست پيدا مي كنن .

- خيلي ممنون اين نظر لطف شماست . راستي از خاله اينا چه خبر ؟

- اونام خوب بودن واسه شما هم سلام رسوندن فقط كامران يه كمي روبراه نبود .

پري دلواپس شد : چرا ؟ مگه چش شده ؟

- ظاهرا ناراحتي جسمي نداره فقط بي حوصله و دمق به نظر مي اومد . اتفاقا چند روز اخيرم سر كار نيومده !

- نكنه اون روز اسباب كشي مريض شده ؟ آخه از اون روز به بعد ديگه اينجا نيومده !

- گمون نمي كنم ، گفتم كه از نظر جسمي چيزيش نيست حالا مي خواين باهاش تماس بگيرين كه خيالتون راحت بشه ... اتفاقا فكر مي كنم بدش نمي ياد دعوتش كنين بياد اينجا لاقل از خونه مياد بيرون حال و هواش عوض ميشه .

همزمان گوشي تلفن همراهش را به سوي پري گرفت . گويا پري با طرز كار آن آشنا نبود چون آن را به سوي نگين گرفت و گفت : بيا تو زنگ بزن .

نياز از زيركي شهاب به خنده افتاد اما نگين از هر دوي آنها زيرك تر بود ، چرا كه به محض گرفتن شماره گوشي را دوباره به دست مادرش داد وگفت : شما حرف بزنين و خودش رفت كه ظرف ميوه را از آشپزخانه بياورد .

حق با شهاب بود كامران با تمام بي حالي وقتي صداي پري را شنيد سرحال آمد و دعوت شام او را بدون تعارف پذيرفت . بعد از مكالمه تلفني پري متوجه غيبت نياز شد و صدايش كرد . كمي بعد همان طور كه ديوان حافظ را در بغل داشت پيدايش شد : با من كاري داري ؟

- ديدم نيستي تعجب كردم ، گفتم حتما نمي دوني كه مهمون داريم چرا نمي ياي بشيني ؟

- اگه منظورتون آقاي شاهرخيه من ايشون رو قبلا زيارت كردم . ضمنا ايشون مهمون نيست صاحب خونه ست . منم فعلا دارم مطالعه مي كنم .

نياز رفت و پري متحير از برخورد او لحظه اي برجايش خيره ماند . در گفتار نياز رنجشي بود كه دليلش را فقط شهاب مي دانست . پري رو به او كرد و گفت : من از برخورد نياز عذر ميخوام آدم از رفتار جووناي اين دوره و زمونه حيرون مي مونه !

- اشكال نداره من براي ديدن شما اومدم ، لزومي نداره نياز خانومو معذب كنين . راستي مبلمان جديد مبارك ، اينا رو بعد از جا به جا شدن خريدين ؟

- بچه ها اصرار كردن كه بعضي از وسايل خونه رو عوض كنيم منم دلشونو نشكستم اتفاقا اين مبلمانو با رنگ موكت و پرده ي اينجا انتخاب كرديم . به نظرت مناسب هستن ؟

نگين با ظرف ميوه وارد شد و بعد از پذيرايي به اتاق رفت . شهاب گفت : سليقه تون عاليه ! در كل خونه خيلي خوب تزيين شده !

پري صدايش را پايين آورد : تزيين اينجا بيشتر كار دختراست . اينم كار خدا بود كه ما جا به جا بشيم و وسيله اي واسه سرگرمي بچه ها فراهم بشه تا كمتر غصه بخورن . هر چند همين پنجشنبه توي بهشت زهرا نمي دوني سر خاك چي كار كردن ...! كم مونده بود نياز دوباره از حال بره اگه منصور همراهمون نبود نمي دونم با اون اوضاع چي كار مي كردم .

شهاب به پيروي از او آهسته گفت : شما بايد بچه ها رو كمتر سر خاك ببرين ، براي جوونايي به اين سن و سال خوب نيست كه مدام افسرده باشن خداي ناكرده ممكنه اثر بدي روي اعصابشون بذاره .

- آره ميدونم ولي چي كار ميشه كرد . تنها سرگرمي بچه ها شده همين . در طول هفته روز شماري مي كنن كه پنجشنبه برسه . غير از كاراي منزل و درساي دانشگاه فقط همين ميتونه مشغولشون كنه .

- ولي اين درست نيست . شما بايد سعي كنين يه جور ديگه سرشونو گرم كنين مثلا برين خيابون ، پارك يا سينما . همين روزا تعطيلات نوروزم داره ميرسه . بيشتر وقتا بچه ها رو به بهانه ي خريد از خونه ببرين بيرون . بالاخره بايد از جايي شروع كنين ... راستي از سهيل چه خبر ؟ ديگه تماس نگرفت ؟

- نه ... ديگه به چه اميدي زنگ بزنه ؟ اين طور كه شنيدم خيال داشته به خاطر نياز واسه هميشه از خانواده ش جدا بشه ولي نياز قبول نكرده و آب پاكي رو ريخته روي دستش .

- خود اين موضوع هم ضربه ي كمي نبود . بعيد نيست انزوا طلبي نياز خانوم بيشتر به همين دليل باشه .

- گمون نمي كنم ، راستش نياز از اولشم دختر آروم و بي سر و صدايي بود ولي ... موضوع تهمتي كه به پدرش زدن و بعد جريان مرگش اونو از پاي در آورد . تازگي مواقعي كه توي خونه ست بيشتر وقتشو كنار پنجره مي گذرونه و همش ديوان حافظ تو دستشه من و نگينم تصميم گرفتيم بذاريم به حال خودش باشه تا انشاالله به مرور روحيه ش سر جا بياد ...

نگين دوباره از ميان راهرو پيداش شد . پري با زيركي متوجه تغييرات ظاهري او شد و بي اختيار به رويش لبخند زد . همزمان اين ذهنيت برايش پيش آمد « نگينم داره واسه خودش خانومي مي شه !» بعد سفارش كرد : نگين جان لطفا يه سري ديگه چاي بريز بيار ... نياز چاي نمي خوري ؟

انگار بهانه ي خوبي بود چون او را از اتاقش بيرون كشيد . اين بار از ديوان حافظ خبري نبود . به روي يكي از مبل ها لم داد و منتظر رسيدن چاي شد . كمي بعد در حالي كه فنجان چاي را از خواهرش مي گرفت گفت : راستي آقاي شاهرخي من خيال دارم اين تيكه زمين روبروي ايونو تا كنار پله ها گل كاري كنم . از نظر شما اشكالي نداره ؟

شهاب فهميده بود از عمد او را شاهرخي خطاب مي كند : اتفاقا فكر خوبيه ... ميخواين بگم باغبون بياد آماده ش كنه ؟

- نه ... ميخوام خودم همه ي كاراشو انجام بدم .

- ولي زمينش مدت هاست كه بيل نخورده ، ممكنه خيلي سفت شده باشه در اون صورت به زحمت مي افتين .

- به امتحانش مي ارزه اگه ديدم از پسش برنمي يام اون وقت باغبون خبر مي كنم .


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 13 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل دوازدهم و سیزدهم از رمان زیبای راز نیاز نوشته زهرا اسدی

صدای زنگ آیفون نگین را از جا پراند. ایتدا سعی کرد خوددار باشد ولی با دومین زنگ، با عجله خود را به گوشی رساند. نیاز با حالتی کنایه آمیز گفت: اول بپرس کیه بعد درو باز کن.

و نگاهی به شهاب که در پس چشمانش شیطنت موج می زد انداخت. کامران در برخورد با نگین سرد و رسمی به نظر می آمد. پری که به استقبالش رفته بود، بعد از احوال پرسی گفت: خدارو شکر که می بینم سرحالی...، نمی دونی وقتی شنیدم حال نداری چقدر نگران شدم. می ترسیدم روز اسباب کشی اتفاقی برات افتاده باشه.

کامران با قامتی که یک سر و گردن بلندتر از او و در پلیور شیری رنگش که او را جذاب تر نشان می داد، با لحنی گله مند گفت: اسباب و اثاثیه که به آدم صدمه نمی زنه خاله، این نیش بعضی از زبوناست که...

متوجه چشم غره نگین شد و حرفش را نیمه تمام رها کرد و گفت: خوب حالا هر چی بود...، بگذریم، شما چطورین خاله جان؟

- خیلی ممنون خاله، چرا مامان اینا رو با خودت نیووردی؟

- خونه نبودن، مامان و فرزانه از دیشب رفتن خونه ی فرحناز، مثل این که پس فردا شب می خواد یه جشن کوچولو راه بندازه. دومین سالگرد ازدواجشه. مامان اینا رفتن بهش کمک کنن.

- از دایی منصور چه خبر؟

- فکر می کردم باید سراغ دایی رو از شما بگیرم، این طور که شنیدم فرهاد توی هر فرصتی میاد اینجا...!

با این جمله نگاه معنی داری به نگین انداخت. این بار نیاز گفت: فرهاد با من کار داشت، یکی دوبار اومد که در مورد درسای رشته کامپیوتر ازم سوال کنه. انگار می خواد تو کنکور سال آینده شرکت کنه.

پری پرسید: راستی چقدر دیگه از سربازیش مونده؟

کامران گفت: حالا حالاها داره...، هر چند فرهاد خیلی خوش شانسه، تمام مدت یه پاش شماله یه پاش تهرون. حالا نوبت من که بشه حتما می افتم ابرقوه!

- مگه تو هم ثبت نام نکردی خاله؟

- آره، مامان خیلی اصرار کرد که منصرف بشم، می خواست هر جوری شده سربازیمو بخره ولی زیر بار نرفتم.

- چرا خاله جون؟ چرا می خوای یه سال و نیم از عمرتو هدر بدی؟

- لازمه خاله، من باید برم خدمت سربازی تا خودمو محک بزنم ببینم واقعا تحمل سختی رو دارم یا به قول بعضیا هجو بار اومدم.

جمله ی نگین توجهش را جلب کرد: اون وقت نمی ترسی با موهای ماشین شده دیگه دخترا تحویلت نگیرن.

- محض اطلاعت بگم الان ماشین کردن مد روزه، در ضمن دختربچه ها به مدل مو و این چیزا اهمیت می دن که از من دیگه گذشته که با دختربچه ها کاری داشته باشم.

انگار خیال داشت حرص نگین را درآورد، چهره ی تا بناگوش سرخ شده ی نگین، نشان می داد موفق شده است. نگین به بهانه جمع آوری فنجان های خالی از میان جمع بیرون رفت. نگاه نیاز بی اختیار به شهاب افتاد. انگار او هم انتظار چنین برخوردی را از کامران نداشت. نیاز از تأخیر خواهرش دلواپس شد و به دنبالش به آشپزخانه رفت. او را در حالی که چشمهایش از گریه سرخ شده بود در گوشه ای گیر آورد. کنارش نشست و با نرمی پرسید: نگین، تو قبلا چیزی به کامران گفته بودی که امشب این قدر از دستت ناراحته؟

رطوبت چشم ها و بینی اش را گرفت و در جواب گفت: اون روز اسباب کشی با هم بحث مون شد، منم بهش گفتم که رفتار هجوی داره، همین.

- تو که خودت تحمل یه توهین کوچیکو نداری، چطور تونستی همچین حرفی به اون بزنی؟ فکر نکردی ممکنه یه جوری تلافی کنه؟

- دروغ که نگفتم، می خواستمکه بدونه از روابطش با دخترا خبر دارم. تازه من وقتی اون حرفو بهش زدم که دوتایی تنها بودیم ولی اون جلوی جمع به من توهین کرد. دیگه دلم نمی خواد حتی ریختشو ببینم، ازش به حد مرگ متنفر شدم.

دستش را نوازش کرد و ملامت بار گفت: این جوری حرف نزن، می دونم که همین فردا احساست فرق می کنه، نگین؟

نگاه اشک آلودش به او افتاد.

- تو از کامران خوشت میاد نیست؟

نگین دوباره به گریه افتاد: نخیر...، می خوام سر به تنش نباشه.

نیاز نرمتر از قبل گفت: تو تا به حال هیچ وقت چیزی رو از من چنهون نکردی، حالا راستشو بگو... تو به کامران علاقه داری...؟

گریه اش شدیدتر شد، دست نیاز را محکمتر فشرد: پشیمونم نیاز... اون لیاقت این محبتو نداره.

- اشتباه می کنی...، من کاری ندارم که در گذشته کامران چه مسائلی پیش اومده، گذشته اون مال خودشه...، ولی چیزی که الان معلومه اینه که دیگه نمی خواد مثل سابق باشه و این فقط یه دلیل می تونه داشت باشه... حالا پاشو صورتتو آب بزن، مثل لبو سرخ شدی، در ضمن کینه ی کامران رو به دل نگیر، همون موقع معلوم بود خودشم از حرفی که زده پشیمونه.

قبل از این که از کنارش برود دست نگین به دور گردنش حلقه شد و بوسه ای از گونه اش برداشت: الهی فدات بشم نیاز، اگه من تو رو نداشتم چی کار می کردم؟

بوسه اش را جواب داد و لبخند زنان گفت: همون کاری که بقیه می کنن.

پری داشت در مورد جوجه های خوشرنگ حاج خانوم و اینکه تازه سر از تخم در آورده بودند برای شهاب و کامران حرف می زد. با ورود نیاز، نگاه منتظر کامران قبل از بقیه به او افتاد. نیاز با اشاره فهماند که مطلبی را باید با او در میان بگذارد.

کامران با عذرخواهی از میان حمع برخاست و به دنبال نیاز به سمت اتاقش به راه افتاد. پری احساس می کرد بین بچه ها جریانی در حال وقوع است اما درایت مادرانه وادارش می کرد خوددار باشد و منتظر بماند.

نیاز از پنجره اتاقش در حال تماشای نمای بیرون بود که کامران پرسید: با من کاری داشتی؟

همان جا پشت به پنجره ایستاد: می خوام اول اینو بدونی که من عادت ندارم تو مسائل خصوصی دیگرون دخالت کنم ولی به عنوان یه دوست که صلاح تو و نگینو می خواد، باید بهت اینو می گفتم که امشب روشت درست نبود.

- در چه موردی؟

- اگه تو خورده حسابی با نگین داشتی نباید جلوی جمع تلافی می کردی! اینو بدون که نگین تا به حال تجربه هیچ دوستی یا احساسی نداشته، برای همین نمی دونه چه رفتاری صحیح تره، ولی از تو بعید بود که غرور اونو جلوی دیگرون جریحه دار کنی. به هر حال می خواستم بهت بگم اون توی آشپزخونه ست و خیلی هم از دستت ناراحته، اگه بتونی همین امشب تلافی اشتباهتو بکنی و از دلش دربیاری که همه چیز به خیرو خوشی تموم میشه وگرنه...، من اخلاق اونو می شناسم اگه کینه کسی رو به دل بگیره به این سادگی اونو نمی بخشه، حالا دیگه خودت می دونی.

با این اتمام حجت از اتاق بیرون رفت و کامران را همان جا تنها گذاشت. چیزی طول نکشید که کامران هم از آنجا خارج شد و مسیر آشپزخانه را در پیش گرفت. نیاز با احساس رضایت به پشت مبل تکیه داد و چهره اش به تبسمی از هم باز شد.

صدای زنگ تلفن پری را به سمت دیگر سالن، محلی که میز تلفن قرار داشت کشاند. شهاب فرصت را غنیمت شمرد و پرسید: تونستین گره گشا باشین؟

نیاز متوجه او شد: درست نمی دونم ولی امیدوارم...، مشکل اصلی اینجاست که جوونا بعضی مواقع مسائل کوچیکو واسه خودشون خیلی بزرگ می کنن و همین باعث رنجش و ناراحتیشون می شه.

- جوری حرف می زنین انگار خودتون جوون نیستین! تا جایی که خبر دارم فقط دو سال با خواهرتون تفاوت سنی دارین؟

نیاز انگار با خودش حرف می زد: آدما با هم فرق می کنن. من هیچ وقت نتونستم مثل نگین باشم. اون طور شاداب، بانشاط، پرانرژی. شاید واسه همینه که احساس پیری می کنم!

باورش نمی شد که این طور راحت با شهاب حرف می زد! انگار کینه ی ساعتی قبل از ذهنش پاک شده بود و حالا به چشم همان دوست صمیمی به او نگاه می کرد.

صدای مردانه شهاب فکر او را از هاله ای که به دور خود کشیده بود بیرون آورد.

- چرا نمی گین خودتون نمی خواین جوونی کنین؟ بهش می گن خودآزاری. دلایل مختلفی هم می تونه داشته باشه، مثلا بهم خوردن رابطتون با سهیل.

- شما خیال می کنین من هنوز به عزای اون ماجرا نشستم؟ خوب اگه واقعا تا این حد تمایل داشتم چی مانعم بود؟

- اگه من اشتباه می کنم پس چرا زندگی طبیعی و روال سابق رو پیش نمی گیرین؟ چرا به زندگی روی خوش نشون نمی دین؟ به جای این که مدام از پشت اون پنجره بشینین و رفت و آمد مردم رو تماشا کنین، چرا خودتون یکی از اون مردم نمی شین؟

آمدن پری فرصت جواب را از نیاز گرفت. با خوشحالی گفت: فرحناز بود...، زنگ زده بود که برای جشن سالگرد ازدواجشون ما رو دعوت کنه. به همه تون سلام رسوند.

انگار خودش حدس می زد که بی موقع رشته کلام آنها را با حضورش قطع کرده، در ادامه گفت: تا شما سرگرم صحبت هستین من برم تدارک یه شام سردستی رو ببینم و بیام.

آماده رفتن بود که نیاز مانعش شد: نمی خواد زحمت بکشی، به کامران می گیم بره شامو از بیرون بکیره بیاد.

- باشه، بد فکری هم نیست، پس برم رختارو از روی بند جمع کنم ممکنه شب بارون بگیره.

با دور شدن مادرش، رو به او کرد و گفت: مثل این که فراموش کردین من تازگی یه عزیز رو از دست دادم؟ با این شرایط چطور می تونم مثل بقیه باشم؟

- می دونم چه ضربه ای بهتون خورده. این موضوعیه که به سادگی فراموش نمی شه، ولی یادتون نره که مادر و خواهرتون هم همون عزیز رو از دست دادن ولی باز بهتر از شما زندگی می کنن.

- من از شرایط فعلی راضیم و دلیلی نمی بینم که تغییرش بدم.

- اشکال همین جاست...، نصیحت می کنین ولی نصیحت پذیر نیستین!

- من اینجوریم؟!

- برای ادعام دلیل دارم. لحظه ای که وارد شدم یادتونه؟ گناه من این بود که وظیفه ی خودم دیدم به شما یادآوری کنم بدون آگاهی درو روی کسی باز نکنین... بقیه شو که دیگه لازم نیست بگم؟ شاید اگه جریان کامران و خواهرتون پیش نمیومد هنوزم با من قهر بودین.

اسم اینو قهر نذارین. من فقط یه کم از دستتون دلخور شدم همین. تازه شما هم که درجا تلافی کردین و گفتین به خاطر من نیومدین این جا، پس با هم بی حساب شدیم.

- پیداست تحصنتون زیاد جدی نبوده...، انگار همه حواستون پیش ما بوده؟

گونه های نیاز درجا رنگ گرفت: می بینین که اتاق خواب من فاصله زیادی تا اینجا نداره. آدم چه بخواد و چه نخواد بیشتر حرفا رو می شنوه. اینو به حساب خاصی نذارین.

صدای شهاب تحلیل رفت: اونقدر با اخلاق شما آشنا هستم که پیش خودم هیچ حسابی باز نکنم.

پری با توده ای از لباس های خشک شده برگشت. هم زمان کامران نیز از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن او گفت: خاله، می تونم با شما صحبت کنم؟

پری کنجکاو به نظر می رسید: آره خاله جان، بیا بریم توی این اتاق با هم حرف بزنیم.

کامران به دنبال او به انتهای راهرو کشیده شد. چهره ی نیاز حالت خوشایندی پیدا کرد و نگاهی به سوی آشپزخانه انداخت. شهاب متوجه او بود: مثل این که قضیه داره جدی می شه!

- شاید این جوری بهتر باشه، آدم تکلیف خودش رو می فهمه.

- حق باشماست. بهتره آدم تکلیف خودشو بفهمه تا این که الکی به رویا و توهم دل خوش باشه. گمون کنم شما جز اون دسته آدما هستین که معاشرت های دوستانه رو رد می کنن؟

- دوستانه؟! تا منظور از دوستی چی باشه؟ آخه آدمای مختلف تعبیرای متفاوتی از این کلمه دارن. اگه منظور معاشرتای سالم، نشستای بدون سوءنیت و رد وبدل کردن اطلاعات و معلومات و از این جور چیزا باشه، به نظر من هیچ ایرادی نداره، اما دوستی از نوعی که کامران قبلا با دخترای دیگه داشته رو کاملا رد می کنم، چون به چشم خودم دارم می بینم که این نوع معاشرتا چه افتضاحی به بار آورده و اگه به همین منوال پیش بره وای به حال آینده ما.

- متاسفانه حق با شماست. به نظر من اگه هر دختر یا پسری فقط وقتی مبادرت به دوستی و آشنایی کنه قصد تشکیل زندگی و ازد.اج داشته باشه، یه مقدار زیادی از این مشکل حل می شه.

- نصیحت شما قشنگه ولی انجامش با این اوضاع و احوال بیکاری جوونا و نداشتن سرمایه واسه شروع زندگی عملی نیست.

- در این موردم متاسفانه حق باشماست...، و با این معذلی که وجود داره کار واسه ی اون جوونایی که مشکلی سر راه ازدواجشون نیست هم سخت میشه.

- منظورتون رو درست درک نمی کنم، چه سختی؟

- منظورم انتخاب یه جفت یا همسر مناسب واسه تشکیل زندگیه... با این اوضاع و احوال آدم واقعا می ترسه دست روی هر دختری بذاره.

مکث نیاز در دادن پاسخ زیاد طول نکشید: اینم واسه خودش حرفیه، هر چند شما که دیگه نباید نگران این مشکل باشین.

تبسم شهاب با حیرت همراه بود: چرا...؟! مگه فرق من با بقیه چیه؟

نیاز آهسته تر از قبل گفت: منظورم این نبود که فرقی دارین، ولی کافیه خودتون مایل باشین کسی که خودشو واسه آینده شما کاندید کرده دختر بدی نمی تونه باشه. حسن کارم در اینه که شما از هر جهت با اخلاقش آشنا هستین.

نگاه خیره شهاب حالت خاصی پیدا کرد: ظاهرا این جا یه سوءتفاهم پیش اومده...، یه سوءتفاهم بزرگ که همه رو به اشتباه انداخته. اگه منظورتونو درست فهمیده باشم من به هیچ وجه زیر بار ازدواجی که دیگران برام رقم زده باشن نمی رم، به خصوص با دختری که همیشه به چشم خواهر نگاهش کردم.

نیاز از شنیدن حقیقت کمی وا رفت و بی اختیار به یاد تلفن مشکوکی که به شهاب می شد و شایعاتی که در اطرافش بود افتاد: پس بهتر نیست بقیه رو یه جور از احساستون باخبر کنین که لااقل به غرور اون دختر لطمه نخوره.

صدای شهاب شادابیش رو از دست داد: متاسفانه من همین اواخر فهمیدم چه نقشه ای واسه آینده ام کشیده شده، اینه که خیال دارم در اولین فرصت جا به جا بشم و تکلیف خودمو مشخص کنم. مشکل در حال حاضر اینه که به عموم احساس دین می کنم. همین مسأله کارو یه کم سخت کرده...، والا...

حضور سرزده پری و کامران او را از ادامه صحبت منصف کرد. در پس قیافه پری که سعی داشت خوددار باشد، هیجان و شادمانی به خوبی پیدا بود. کامران نیز دست کمی از او نداشت. پری پرسید: نگین کجاست؟

نیاز گفت: هنوز توی آشپزخونه ست، مثل اینکه حالا حالاها خیال نداره بیاد بیرون.

پری لبخند زنان راه آشپزخانه را در پیش گرفت. شهاب جلوی کامران برخاست و با لبخندی معنی دار گفت: اجازه می دی اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه؟

کامران به خنده افتاد، یکی به شانه او زد و گفت: معلوم هست چی داری می گی؟!

- خودتو به اون راه نزنف از قیافه ت پیداست که «بله» رو گرفتی. به هر حال مبارکه و با این کلام دست او را با خوشحالی فشرد.

- معلومه دستم خیلی زود واسه بقیه رو می شه...، اما فعلا این موضوع پیش خودت بمونه تا بعد.

- قول می دم رازدار خوبی باشم.

نیاز هم خوش حال به نظر می رسید: پس بذار منم دومین نفر باشم، بهت تبریک می گم. کامران جان، در ضمن اینو بدون که بهترین دختر دنیا نصیبت شده، پس مواظب باش قدرشو بدونی.

کامران دست او را هم فشرد: من که قدر اونو می دونم ولی تو یادت باشه بعد از این سفارش منو به خواهرت بکنی.

با آمدن نگین که صورتش از شرم گل انداخته بود، شهاب گفت: کامران هر چند قول دادم چیزی به روی خودم نیارم ولی اجازه می دی به نگین خانوم تبریک بگم؟

به جای کامران، نگین گفت: هنوز که اتفاقی نیفتاده فقط یه مشت حرف رد و بدل شده که اینم رسمیت چندانی نداره...

کامران با دلخوری کلامش را برید: منظورت چیه نگین؟ یعنی تقاضا و قول من واسه تو هیچ ارزشی نداره؟

نگین معذب بود: چرا برداشت بد می کنی؟ قول تو واسه من خیلی هم مهمه، ولی این طور مسائل وقتی رسمیت پیدا می کنه که قول و قرارا بین دو خانواده گذاشته بشه، واسه همینه که می گم فعلا رسمیتی نداره.

- اینم تقصیر خودته، من که خیال داشتم در اولین فرصت همراه خانواده بیام و رسما ازت خاستگاری کنم ولی مخالفت کردی و گفتی باید بذاریم واسه بعد از این که مهران از اسپانیا برگشت. پس دیگه چی می گی؟

پری دخالت کرد: بسه دیگه بچه ها، اگه شما دو تا بخواین به خاطر هر موضوع کوچیکی با هم بحث کنین که نمی شه...، می دونی موضوع چیه شهاب جان؟ نگین و کامران به هم علاقه مند شدن و ان شاالله خیال دارن در آینده زندگی مشترکی رو واسه خودشون بنا کنن ولی در حال حاضر موقعیت واسه انجام مراسم خواستگاری اصلا مناسب نیست، برای همین فعلا به هم قول دادن و قرار گذاشتن به همدیگه وفادار بمونن تا یه فرصت مناسب.

- به نظر من خاله جان همین قراری که این دو تا در عین صفا و صمیمیت با هم گذاشتن از هر سندی مستند تره...، منم یه بار دیگه به هر دوشون تبریک می گم و به عنوان پسرعموی کامران، سور امشب رو به گردن می گیرم و همه شما رو برای صرف شام به یکی از بهترین رستورانای شهر دعوت می کنم...، موافقین؟

لبخند پری بی اختیار زده شد: بازم تو می خوای زحمت ما رو به گردن بگیری؟

- زحمت چیه خاله جان؟ این رحمته، پاشین حاضر شین تا دیر نشده حرکت کنیم.

***

پری قبل از حرکت یواشکی نگاهی به سرتاپای دخترها انداخت. نگین در کت و شلوار سرمه ای رنگش زیبایی اندامش را بهتر به نمایش گذاشته بود. نیاز مثل همیشه پیرو سادگی بود و در پیراهن یکسره سیاه رنگش، خوش اندام و ظریف به نظر می آمد.

- اشکالی نداشت اگه یه امشبو سیاه نمی پوشیدی، مطمئنم بابا ناراحت نمی شه.

موهای سیاهرنگش را که بلندی آن به زیر شانه هایش می رسید، پشت سر دسته کرد، حریر سیاه رنگی به دور آنها پیچید و نباله اش را گره زد و گفت: من این چوری راحت ترم مامان.

- لااقل یه دستی به صورتت می کشیدی، امشب اونجا سالن مده...، حالا می بینی با خودشون چی کار کردن.

نیاز کیف دستی اش را برداشت و گفت: به اندازه کافی به خودم رسیدم، تازه من به دیگرون چی کار دارم؟ هر کس راه خودشو می ره... راستی یادتون نره هدیه رو بیارین.

پری کلید اتومبیل را به سمت او گرفت و گفت: بیا تو رانندگی کن من خیلی خسته م.

نیاز زودتر از آنها، سراشیبی پله را در پیش گرفت. پایین پله ها بی اختیار به سمت روشنایی که از پنجره های طبقه پایین به سمت بیرون منعکس می شد برگشت و به یاد تنهایی آمیرزا و همسرش افتاد. تاریکی شب، حالت وهم انگیز و خوف آوری به محوطه اطراف ساختمان داده بود. نسیم سردی که می وزید، شاخه های تازه به جوانه نشسته ی درختان را آرام می لرزاند و سایه های اشباح مانندی روی زمین پدید می آورد! برای رسیدن به اتومبیل، باید به آن سوی محوطه می رفت. پشمالو درون خانه چوبی اش لم داده بود و چرت می زد. با شنیدن صدای قدم های نیاز سرش را بلند کرد و بعد از نگاهی به او، دوباره به حالت اول برگشت. نیاز نگاه دوباره ای به پشت سر انداخت، هنوز از مادرش و نگین خبری نبود. کنار خودرو سرگرم باز کردن قفل در بود که صدایی توجهش را جلب کرد. نگاه مشکوکش از لابه لای درختان چنار به روبه رو کشیده شد. تاریکی هوا مانع از دیدن می شد، دوباره دقت کرد، باز هم همان صدا... صدای کودکی که مشغول بازی و خنده بود! نیاز کلید را همان جا به در اتومبیل رها کرد و با تردید چند قدم جلو رفت. مطمئن بود که اشتباه نمی کند، هر چه نزدیک تر می شد صدای خندوه و شیطنت کودکی که سرگرم بازی در آن گوشه باغ بود واضح تر به گوش می رسید. این صدا درست شبیه همان صدای خنده ای بود که او چندین بار در خواب آن را شنیده بود! ترس عجیبی تپش قلبش را تند تر کرد. این گوشه از محوطه کاملا تاریک به نظر می رسید. نگاهش با تردید به دنبال کودکی که صدایش را به این واضحی می شنید، می گشت. ولی لرزش زانوانش او را از جلو رفتن باز می داشت. « شاید دچار توهم شدم؟! بهتره برگردم.» با هجوم این فکر قصد بازگشت داشت که مشاهده هاله ای سفید رنگ که در اطراف درخت تنومندی در حال گردش بود توجه اش را جلب کرد. باز صدای خنده بلندتر شد. انگار کودک داشت سر به سر کسی می گذاشت. نفس های نیاز به شماره افتاد. قدرت حرکت از پاهایش سلب شده بود! قلبش همچنان محکم می زد و چشم هایش کنجکاوتر منظره روبه رو را می پایید. هاله ی سفید رنگ درخت را رها کرد و به او نزدیک شد. هر قدر فاصله اش کمتر می شد، بهتر شکل می گرفت. در چند قدمی نیاز ایستاد و او را که مثل مجسمه برجا خشک شده بود و به حالت مسخ شده تماشایش می کرد، نگاه کرد. حالا می توانست به خوبی تشخیص بدهد که این هاله همان پسر بچه کوچکی است که بارها در خواب دیده بود و در همین باغ با او بازی کرده بود!

- نیاز...، نیاز، اون جا چی کار می کنی؟!

صدای رسای پری که با حیرت دخترش را از دور تماشا می کرد، نیاز را همراه با لرزشی از بهت بیرون آورد. وقتی به عقب برگشت مادرش و نگین کنار اتومبیل به انتظار ایستاده بودند، با دیدن آنها جان تازه ای گرفت و با قدم هایی که می لرزید به سویشان رفت. پری با حالتی مشکوک پرسید: چیزی شده؟!

صدای نیاز نای بالا آمدن نداشت: نه چیزی نیست.

- رفته بودی اونجا چی کار؟!

- هیچی، به نظرم اومد چیزی دیدم رفتم جلو ببینم چیه.

- خوب چی بود؟

- احتمالا گربه بود، تا من رسیدم فرار کرد... مامان اگه می شه شما رانندگی کنین، من حوصله ندارم.

نگاه مشکوک پری دوباره به او افتاد و بدون هیچ حرفی پشت فرمان نشست. نگین مسئول باز و بسته کردن در بود. در حین سوار شدن گفت: هوا دوباره سرد شده! نیاز تو با این لباس چه جوری تو این سرما ایستاده بودی؟!

نیاز جوابی نداد، شاید چون صدایش را نشنید. همه ی حواسش جای دیگری بود و هنوز به آن هاله ی سفید و صدای خنده هایش فکر می کرد. پر متوجه او بود، احساسش به او می گفت دخترش چیزی را از آنها پنهان می کند اما مصلحت ندید زیاد کنجکاوی کند.

تابلوی فرش پری نگاه فرحناز و بقیه را خیره کرد. حشمت با خوشحالی گفت:

- پری جون، چرا زحمت کشیدی؟ جشن سالگرد که دیگه هدیه نمی خواد.

- می دونم...، ولی من موقع عروسی فرح جان این حا نبودم نتونستم هدیه ای بهش بدم، امشب دیدم بهترین فرصته که تلافی کنم... البته قابلشو نداره.

فرحناز با احتیاط بوسه ای از گونه خاله اش برداشت: اختیار دارین، دستتون درد نکنه خاله جون.

ظاهرا با آمدن پری و دخترها، جمع فامیل تقریبا کامل شد. فرحناز همه تلاشش را به کار برده بود که مراسم چشم گیری به راه بیندازد. نگین جایی را کنار خواهرش گیر آورد و حین نشستن گفت: مثل این که حق با مامان بود! این جا دست کمی از سالن مد نداره! ببین فرزانه و فرحناز چه لباس های دکلته ای پوشیدن...! خواهرای یوسف که دیگه خیلی دست و دلباز شدن!

نیاز هنوز رنگ پریده به نظر می آمد. گرچه حوصله اظهار نظر درباره دیگران را نداشت اما به نرمی گفت: سلیقه ها مختلفه...، بعضیا این طور لباسا رو می پسندن، اما فکر نکن لباس تو دست کمی از اونا داره، امشب واقعا شیک شدی.

نگین با خوشحالی دست او را فشرد: مرسی چشمات قشنگ می بینه.

در همان حال احساس کرد دست خواهرش سردی عجیبی دارد! نظری به نیم رخش انداخت و گفت: نیاز تو حالت خوبه؟!

نیاز آهسته گفت: راستشو بخوای زیاد سرحال نیستم ولی مهم نیست.

پری با منظر مشغول خوش و بش بود و گله می کرد که چرا این اواخر کمتر به سراغشان می رود. عفت با فنجان های شیر قهوه و نسکافه از حاضرین پذیرایی می کرد. کامران صدای استریو را بلند کرد و گفت: امشب همه باید برقصن... از کم سن و سالترین ها شروع می کنیم... جوونترین فرد مجلس کیه؟

فرحناز گفت: فکر کنم شیرین و نگین باشن...، شیرین جان پاشو...، نگین جان تو هم همینطور.

شیرین با حجب خاصی شروع به رقص کرد و چون از تنها رقصیدن شرم داشت فرهاد را با خودش همراه کرد. نگین گفت: ببخشید...، من تازه از راه رسیدم هنوز آمادگی ندارم.

فرحناز گفت: حالا این یه مورد اشکال نداره ولی لطفا دیگه کسی عذر و بهانه نیاره من این همه زحمت کشیدم که امشب خوش باشیم.

و خودش نرم نرمک با شیرین و فرهاد، مشغول رقص شد. با شروع آهنگ بعدی کامران با دنبال نگاه دلخوری به نگین، گفت: خوب حالا بیست ساله ها دستاشونو بالا کنن.

ظاهارا فرزانه و خواهر یوسف که کتایون صدایش می کردند و دختر لوندی به نظر می آمد بیست ساله بودند. کامران هر دو را به رقص دعوت کرد و خودش در مبل کناری شهاب جای گرفت و موضوعی را آهسته در گوش او زمزمه کرد که لبخند هر دو را به دنبال داشت. نگین نیز سرش را به خواهرش نزدیک کرد و آهسته گفت: انگار خانواده ی یوسف از دماغ فیل افتادن!

- اگه می خوای امشب بهت خوش بگذره این چیزا رو به روی خودت نیار.

- مگه می شه آدم به روی خودش نیاره؟ ندیدی مادر و خاهرش چه جوری با ما احوالپرسی کردن! تازه یوسف چه رفتار زشتی داشت، به زور از مامان یه تشکر خشک و خالی کرد...! حیف از اون پول بی زبون که واسه این تابلو دادیم.

- در عوض فرحناز و خاله خیلی خوشحال شدن. ما به خاطر فامیل خودمون این کارو کردیم.

یک بار دیگر کامران از وسط سالن بقیه را دعوت به رقص کرد. تنها نیاز بود که وقتی بیست و یک ساله ها را احضار کردند از جای خود حرکت نکرد و به روی خود نیاورد. فرحناز به موقع متوجه شد و به سراغش آمد: نیاز مگه تو بیست و یک ساله نیستی؟ پس چرا پا نشدی؟

- فرحناز جان من امشب همه جور توی شادی شما شرکت می کنم ولی منو از رقصیدن معذور کنین چون اهلش نیستم.

کلام او با همه نرمی چنان تحکمی داشت که فرحناز دیگر اصرار نکرد و این بار خودش به جمع رقصندگان اضافه شد. شهرزاد همان طور که مهسا را بغل داشت به کنار نیاز آمد.

- حالا تو که خیال نداری برقصی بیا مهسا رو بگیر تا من برقصم.

نیاز با خوشحالی کودک را در آغوش گرفت و سرگرم بازی با او شد. دقایقی بعد مهسا را بغل گرفت و به سمت کیومرث رفت: آقا کیومرث، مثل اینکه کوچولوی شما گرسنه ست، شیرش حاضره بهش بدم بخوره؟

- فکر نکنم حاضر باشه...، ولی ساکش همین جاست براش درست می کنیم.

- وسایلشو بدین خودم براش درست می کنم. فقط مقدارشو بگین.

صدای آهنگ و هیاهوی دسته جمعی آنهایی که مشغول رقص بودند چنان بود که نیاز به سختی توانست حرفهای کیومرث را بشنود، با این حال همراه با شیشه و ظرف شیر راهی از میان جمع برای خود باز کرد و به آشپزخانه رفت. عفت کنار درگاه آشپزخانه تکیه داده بود و در حین تماشا، مشغول دست زدن بود. با دیدن نیاز پرسید: کاری دارین نیاز خانوم؟

نیاز با محبت لبخندی به رویش زد: نه شما راحت باش.

سرگزم باز کردن ظرف شیر بود که صدایی از پشت سر پرسید: کمک نمی خواین؟

صدای شهاب را تشخیص داد: اگه در این قوطی رو برام باز کنین ممنون می شم.

چهره ی شهاب حالت خوشایندی پیدا کرد: حتما...

و با یک حرکت در قوطی را برداشت: حالا حتما آب جوشیده می خواین، نیست؟

نیاز که مهسا را با احتیاط در آغوش گرفته بود، شرمگین گفت: اگه ممکنه لطفا، اما اول باید شرو توی شیشه بریزین بعد آبو اضافه کنین. فکر کنم توی سماور آب جوشیده باشه.

شهاب با مهارت شیر را آماده کرد و شیشه را به نیاز داد: فکر کنم حاضره.

چند قطره از شیر را پشت دستش ریخت: هنوز خیلی داغه باید خنکش کنیم.

و آن را زیر شیر آب سرد گرفت. شهاب کمی آن طرف تر به کابینت تکیه داد و دست ها را روی سینه در هم فرو برد و با لذت سرگرم تماشای او شد. همزمان شروع به صحبت کرد: خوشحالم که وجود این کوچولو باعث شد روحیه تون عوض بشه.

نیاز یک بار دیگر حرارت شیر را امتحان کرد و چون مطمئن شد، شیشه را به دهان کودک گذاشت و در حالی که از دیدن ولع کودک برای نوشیدن شیر لذت می برد پرسید: روحیه ی من؟!

- آره، امشب موقع ورود اصلا سرحال نبودین، انگار حال نداشتین، رنگ و روتون پریده بود! ولی الان خیلی فرق کردین.

نیاز از دقت و توجه او متعجب شد: حق با شماست امشب زیاد سرحال نبودم، اگه مامان حساس نبود ترجیح می دادم تو خونه بمونم. به هر حال ناچار اومدم.

کلام شهاب با نرمی خاصی همراه شد: اگه امشب نمی اومدین، این مهمونی هیچ لطفی نداشت.

نیاز احساس گرما می کرد، کودک را محکمتر در آغوش فشرد. صدای سرخوش شهرزاد هر دوی آنان را غافلگیر کرد: تو اینجایی نیاز جان؟ ببخش که به زحمت افتادی، کیومرث گفت داری واسه مهسا شیر درست می کنی! اتفاقا چه قدر به موقع بهش شیر دادی ، از کجا می دونستی گرسنه ست؟!

- از حرکاتش پیدا بود. حالا همه ی این شیرو بدم بخوره؟

همان طور که با عشق خاصی کودکش را برانداز می کرد گفت: اره همه رو بده بخوره... زحمت نمی شه؟

- نه، از این کار خوشم میاد، فقط چون داره خوابش می بره بگو بعد کجا بخوابونمش که سرو صدا اذیتش نکنه؟

- می بریمش تو اتاق خواب، اونجا سرو صدا کمتره... مطمئنی خسته نمی شی؟

- نه، برو به کارت برس و راحت باش.

- دستت درد نکنه نیاز جان...

و همان طور که از آشپزخانه بیرون می رفت لبخند زنان گفت: چقدر بهت میاد که مامان باشی...! نیست شهاب؟

لب های شهاب بی اختیار به تبسمی از هم باز شد: الان منم داشتم به همین فکر می کردم.

خنده ی شیطنت آمیز شهرزاد او را نمکین تر کرد:

- نگفتم نیاز؟

با ورود عفت، حشمت و منظر که خیال کشیدن غذاها را داشتند شهاب به قسمت پذیرایی برگشت. نیاز نیز دقایقی بعد همراه با مهسا که به خواب رفته بود، مسیر اتاق خواب را در پیش گرفت.

میز شام در عین خوش سلیقگی با چند نوع و غذا و دسرهای مختلف تزیین شده بود. شام به صورت سرپایی سرو شد. نگین گوشه ی دنجی کنار خواهرش گیر آورد. نیاز سرش را به او نزدیک کرد و گفت: امشب چت شده؟ چرا این قدر به کامران بی اعتنایی می کنی؟

نگین به همان آهستگی جواب داد: خوشم نمیاد تا قضیه رسمی نشده آتو دست خانواده ش بدم.

نیاز لبخند زنان گفت: خوشم میاد عقلت خوب کار می کنه ولی بهتره این موضوع رو یه طوری به کامران حالی کنی که براش سوءتفاهم پیش نیاد. مثل این که خیلی روی فرهاد حساس شده.

- باشه تو یه فرصت مناسب موضوع رو بهش می گم... راستی امشب متوجه رفتار فرزانه شدی؟ از حرص می خواد بترکه!

- چرا؟ مگه چی شده؟!

- از دست دلبریای کتایون. نمی بینی چقدر داره سعی می کنه نظر شهاب رو به خودش جلب کنه؟ بیچاره فرزانه از دست کارای این دختره امشب اصلا بهش خوش نگذشت.

- داره اشتباه می کنه. اونم نباید این قدر خودشو صاحب اختیار شهاب بدونه. واقعیت اینه که شهاب یه جوون مجرده که هیچ تعهدی نسبت به کسی نداره، فرزانه باید این واقعیتو قبول کنه و حق انتخابو به خود شهاب بده.

- تقصیر خودش نیست. این قدر خاله اینا این قضیه رو مسجل می دونن که امر به فرزانه هم مشتبه شده... انگار حلال زاده ست، ببین چه جوری بشقابو پر کرده می بره واسه شهاب!

- تو حواست به خودت باشه، به ما ربطی نداره که اون چی کار می کنه. راستی نگین یه چیز دیگه، امشب متوجه شدم زن دایی شکوه تمام حواسش پیش ماست. فکر کنم یه خواستگار دیگه پیدا کردی.

- حالا چرا داری می خندی؟ به من نمیاد دو تا خواستگار داشته باشم... هر چند زیاد معلوم نیست اون جوری که فرهاد موقع حرف زدن با تو رنگ به رنگ می شه شاید تو رو کاندید کرده باشن.

خنده نیاز عمیق تر شد: منو؟! یادت رفته من از فرهاد بزرگ ترم؟! تازه همه می دونن که من تازگی با سهیل به هم زدم و به این وزدی کسی رو جانشین او نمی کنم.

نگین به چهره ی او دقیق شد: راستی نیاز؟ هنوز نتونستی سهیلو فراموش کنی؟

خلال سرخ شده ی سیب زمینی را که می برد به دهان بگذارد،کنار ظرف گذاشت:

- بهتره صحبتشو نکنیم، خوب؟

- باشه هر جور دوست داری ولی می خواستم بدونی که چند روز پیش زنگ زد.

- کی...؟! سهیل...؟!

- آره، شماره تلفن جدید ما رو از خاله منظر گرفته بود. مامان باهاش صحبت کرد. مثل این که خواب تو رو دیده بود، زنگ زده بود ببینه حالت چطوره... راستش مامان بهت نگفت واسه این که دوباره قضیه واست تازه نشه ولی من هیچ وقت نمی تونم جلوی این زبونم رو بگیرم.

نیاز مدتی به فکر فرو رفت و بعد با صدایی گرفته تر از قبل گفت: اشکال نداره... همون بهتر که من خونه نبودم. هر وقت می بینمش یا باهاش حرف می زنم، احسا گناه و این که من زندگی شو خراب کردم تا یه مدت عذابم می ده. خدا کنه یه جوری بشه که زودتر این قضیه رو فراموش کنه.

ظرف غذا را کناز ظرف نگین گذاشت: بعد از اینکه غذات تموم شد لطفا ظرف منم ببر تو آشپزخونه.

- باشه، ولی تو کجا می خوای بری؟

- هوای این جا یه کم گرم شده، می رم توی ایوون یه ذره خنک شم.

نگین متوجه سرخی غیر عادی گونه هایش شد و بازوی او را لمس کرد: ناراحتت کردم؟!

- نه چیزی نیست، فقط حرارتم بالا رفته...، الان بر می گردم.

در هوای خنک ایوان نفسی تازه کرد و به نرده آهنی تکیه داد. چقدر دلش می خواست به جای بودن در این جمع، در اتاقش کنار پنجره می نشست و منظره بیرون را تماشا می کرد.

- نیاز جان تو این جایی؟

منظر بود، سوالش بی مورد به نظر می رسید، چون مشخص بود از قبل خبر دارد که او این جاست.

- با من کاری دارین خاله جان؟

- فقط اومدم ببینم چیزی احتیاج نداری؟

- نه دست شما درد نکنه.

- منظر متوجه قیافه گرفته او بود: مثل این که حالت زیاد خوب نیست، چیزی شده؟

- نه...، یه کم گرمم شده اومدم بیرون هوا بخورم.

- هوای این جا خیلی سرده، مواظب باش سرما نخوری، برم به شهاب بگم که چیزی نیست طفلک دلواپس شده بود.

- شهاب...؟!

- آره، اون منو فرستاد ببینم حالت چطوره، می گفت یهو صورتت قرمز شده، می ترسید اتفاقی افتاده باشه.

- از طرف من تشکر کن بگو چیزی نیست، راستی خاله، مامان کجاست؟

- داره به حشمت کمک می کنه، کارش داری؟

- نه کاری ندارم، گفتم اگه سراغمو گرفت بگین چند دقیقه دیگه میام.

با رفتن منظر دوباره نفسی تازه کرد و سرش را به ستون پشت سرش تکیه داد و یک پهلو به روی نرده جای گرفت. مدتی در این حال در عالم خیال خود سیر می کرد که صدای موزیک، آرامشش را بهم زد. از لای در چشمش به درون اتاق افتاد. ظاهرا چند نفر سرگرم رقص بودند. یک بار دیگر سرش را به چشت تکیه داد و حسرت بار به آرامشی که در فضا موج می زد نظر انداخت و بی اختیار زمزمه کرد:

حافظ وصال می طلبد از ره دعا یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن

***

صدای زنگ تلفن دوباره در فضای منزل پیچید و عاقبت این پری بود که با رنگ و روی پریده و خواب آلود گوشی را برداشت. با شنیدن صدای مهران، گیجی خواب از سرش پرید: سلام مامان...، حالت چطوره...؟ عیدوتون مبارک.

- عید تو هم مبارک عزیزم...، حالت خوبه؟

- خوبم ممنون، دیروز زنگ زدم کسی جواب نمی داد!

- دیروز ما خونه نبودیم، روز اول عید و رفته بودیم منزل دایی منصور...

در حین گفتن این دروغ مصلحتی، به یاد روز قبل و برگزاری مراسم عید بر سر خاک فریبرز افتاد و برای فرار از این فکر در ادامه پرسید: عمه حالش چطوره؟

- خوبه! همین جاست، بعد از من باهاتون صحبت می کنه... راستی مامان دستتون به خاطر هدیه های قشنگتون درد نکنه، راضی نبودم این همه به زحمت بیفتین.

- قابل تو و عمه رو نداشت مادر. اگه یه وقت چیز دیگه ای لازم داشتی که از قلم افتاده حتما زنگ بزن که برات بفرستم.

- دستت درد نکنه، هیچی لازم ندارم، تازه دارم پنج شش ماه دیگه میام ایران شما اگه به چیزی احتیاج دارین بگین.

- خدا رو شکر مهران...، بالاخره تموم شد؟

- آره خوشبختانه تا چند وقت دیگه مدرکمو می گیرم و به امید خدا، با دست پر میام خونه، راستی بابا کجاست؟ گوشی رو بهش بده می خوام سال نو رو تبریک بگم.

فشار بغضی شدید راه گلویش را بست، با این حال سعی داشت صدایش عادی به گوش برسد: بابا واسه چند روزی رفته بندر نیستش ولی نیاز و نگین اومدن باهات صحبت کنن، بعد از اینکه حرفتون تموم شد قطع نکن می خوام با عمه صحبت کنم.

- باشه، پس وقتی بابا اومد سلام منو بهش برسون بگو الان چند باره زنگ می زنم هیچ وقت خونه نبوده.

- باشه مادر جون، مواظب خودت باش، فعلا خداحافظ.

نیاز زودتر گوشی را گرفت و مشغول صحبت شد. پری به آشپزخانه پناه برد. نمی خواست اشک هایش جلوی دخترها سرازیر شود. روز قبل بر سر مزار حال هر دوی آنها خراب شده بود. نگاه پری به دور و بر افتاد، آشپزخانه از حضور مهمانان شب قبل کمی آشفته به نظر می رسید. بعد از زدن سماور به برق، سرگرم جمع آوری آن جا شد. به دنبال نیاز، نگین گوشی را گرفت و پس از خوش و بشی با مهران و تبریک سال نو، مشغول احوالپرسی با عمه فریبا بود که مادرش به جمع آنها پیوست. بعد از خداحافظی نگین، گوشی را گرفت و با فریبا سرگرم صحبت شد. در طی بیست و هشت سال زندگی مشترکش با فریبرز، خواهر او را فقط سه چهار بار از نزدیک دیده بود و همین اندازه برای دل بستن به او کافی بود چرا که فریبا نمونه ای از مهربانترین انسان ها به شمار می آمد. با صدای سرخوش و سرحال خود گفت: به این فریبرز بی معرفت بگو الان چند ماهه که یه تلفن به خواهرت نزدی. بهش بگو خوش انصاف، آخه مگه توی این دنیا غیر از این یکی یه دونه خواهر کسی رو داری که این قدر سرسنگین برخورد می کنی؟

- باور کن اون همیشه به یاد تو هست ولی اگه می بینی زنگ نمی زنه واسه اینه که خیلی گرفتاره... ضمنا تازگی یه کم کسالت دارهف البته به مهران چیزی نگو... راستش از دفعه ی پیش که سکته کرد وضع قلبش زیاد رو به راه نیست.

فریبا نگران شد. آهسته تر از قبل گفت: حقیقتشو بخوای چند وقته که هی خوابشو می بینمف مطمئنی که چیزیش نیست؟! اگه فرک می کنی حالش خیلی بده ویزا بفرستم بیاد اسپانیا، این جا از نظر پزشکی پیشرفتای خوبی کرده.

- خودت که می دونی فریبا جان، نظامیا نمی تونن از کشور خارج بشن. بهرحال فعلا که داره با همین وضع سر می کنه. حالا تو سعی کن تابستون با مهران بیای ایران، بد نیست دیدارا تازه بشه، ما هم دلمون برات خیلی تنگ شده.

- دل منم واسه شما ها تنگ شده عزیزم، حالا ببینم چی پیش می شه. تو رو خدا منو از وضعیت فریبرز بی خبر نذار.

- باشه، تو هم مواظب خودت باش، به امید دیدار.

با گذاشتن گوشی در جایش به پشت تکیه داد، با خودش در جدل بود، «چرا همون موقع به فریبا خبر ندادم؟ چرا به مهران نگفتم چه بلایی سر باباش اومده؟ چرا گذاشتم کار به اینجا بکشه؟ حالا تو این مدت بازم باید دروغ تحویلشون بدم.»

دستی که شانه اش را لمس کرد به نرمی گفت: مامان، خودتو ناراحت نکن، تو در اون موقعیت چاره ی دیگه ای نداشتی تو کاری رو انجام دادی که مصلحت بود.

پلک های اشک آلود پری از هم باز شد و نگاه حیرانش به نیاز افتاد. «از کجا فهمید به چی فکر می کنم؟!» لب های نیاز به تبسمی از هم باز شد و دست او را کشید: پاشو بریم صبحونه بخوریم من که دارم ضعف می کنم.

پری خودش را جمع و جور کرد و همراه او راه افتاد و غرغر کنان گفت: بایدم ضعف کنی، از دیروز تا حالا هیچی نخوردی!

سرگزم صرف صبحانه بود که تلفن دوباره زنگ زد. این بار منظر بود. نگین با شنیدن صدایش در سلام پیش دستی کرد. منظر حالش را پرسید و گفت: خدا رو شکر که بیدارین، می ترسیدم با خستگی دیشب، هنوز خواب باشین. مامان هستش؟

- آره خاله، گوشی خدمتتون باشه تا صدایش کنم... مامان، خاله منظر با شما کار داره.

با آمدن پری گوشی را به او سپرد و خودش به سر میز صبحانه برگشت. نیاز بدون عجله مشغول نوشیدن چای بود و به نقطه ای خیره نگاه می کرد. حضور نگین او را به خود آورد.

- دیروز حواست به رفتار خاله اینا بود؟ دیدی چه رفتار بدی با شهاب داشتن؟ از عمد کم محلش می کردن! انگار از وقتی شنیدن می خواد خونشو بفروشه این جوری شدن. فقط کامران مثل سابق باهاش برخورد می کنه. حتی کیومرثم سرسنگین شده بود. چقدر دلم به حالش سوخت.

- نمی دونم چرا این رفتارو پیش گرفتن...! مگه ارث باباشونو از این بنده خدا می خوان؟ مگه نه این که خونه مال خودشه؟ به اینا چه ربطی داره که ناراحت بشن؟!

- مگه نمی دونی شاهرخی چه خیالی داشت؟ همه شون فکر می کردن فرزانه به زودی می ره خانوم اون خونه می شه. حالا شهاب با این کارش داره می زنه تو ذوق همشون، اینه که باهاش لج افتادن.

چیزی مثل جرقه در ذهن نیاز روشن شد: راستی نگین...، الان که اسم عموشو آوردی یادم اومد که من دیشب یه خواب دیدم، بذار ببینم، داره همه چی یادم میاد... اره، بابا اونو معرفی کرد...!

نگین کنجکاو پرسید: کیو معرفی کرد؟!

- چدر شهابو...! یه مرد قد بلند با موهای پر پشت جو گندمی... صبر کن خوب یادم بیاد...، آره یه دونه سالک هم کنار چونه ش بود. شباهت زیادی به بابای کامران نداشت، انگار نگران بود...! یه سفارش در مورد شهاب داشت...، مثل این که در مورد کارش بود. آهان یادم اومد... گفت به شهاب بگو مواظب باشه. گفت، بگو شهاب راه جمالو دنبال نکنه، راه کسب جمال، راه درستی نیست. گفت، بگو حذر کن که اینجا برای هر ذره درآمد غیر حلال باید جواب پس بدی، پس مراقب باش.

- باباش اینو گفت؟!

- آره...، خوابش اینقدر حقیقی و واضح بود که انگار هنوز صداش توی گوشم زنگ می زنه. اتفاقا چند بار هم تاکید کرد که فراموش نکنم.

پری که تازه وارد آشپزخانه شده بود پرسید: چی رو فراموش نکنی؟

نگین با هیجان گفت: مامان بیا این جا تا برات تعریف کنم نیاز دیشب چه خوابی دیده!

او با آب و تاب هر چه را از خواهرش شنیده بود برای مادرش بازگو کرد. بعد از خاتمه ی صحبت نگاه نیاز به چهره ی حیرت زده ی مادرش افتاد: مامان به نظر شما حالا من باید چی کار کنم؟

پری دقایقی ساکت به آنچه شنیده بود فکر کرد و بعد به حالت هشدار گفت: این موضوع به گوش حشمت یا بچه ها یا خود شاهرخی برسه، فکر می کنن ما قصد اغفال شهاب رو داریم. اگه بخوای در این مورد حرفی بزنی باید خیلی مواظب باشی. من یکی که حوصله دردسر ندارم...، با این حال سفارش کسیکه دستش از دنیا کوتاه شده رو نمی شه پشت گوش انداخت. اول بذار ببینم این شخصی رو که دیدی واقعا پدر شهاب بوده؟ اگه مشخصات با خود اون مرحوم یکی بود اون وقت مجبوری همه چیزو بهش بگی.

- ولی باید یه موقع اونو تنها گیر بیاریم، حتی جلوی کامرانم نمی شه حرف زد.

- فکر کنم امروز فرصت خوبی باشه. منظر همه رو واسه نهار دعوت کرده خونش، می دونست دیروز ماشین ما خراب شده و روشن نمی شه. گفت شهاب سفارش کرده تا بمونیم خونه تا خودش بیاد دنبالمون.

نیاز گفت: خداکنه کامران باهاش نباشه.

فکر بازگو کردن خوابی که شب قبل دیده بود تا زمان رسیدن شهاب کلافه اش کرد. چند بار به سرش زد تا از این کار صرف نظر کند ولی باز هر بار وجدانش او را مأخذه می کرد. عاقبت هنگام ورود شهاب ابتدا برای مدت کوتاهی خودش را در اتاقش پنهان کرد.

صدای احوالپرسی صمیمی مادرش و نگین و تشکر آنها به خاطر زحمات روز قبل، از همان فاصله واضح به گوش می رسید. پری پس از کمی زمینه چینی جریان را به مان کشید: چه خوب شد که امروز کامران باهات نیومد، راستش مطلبی هست که نیاز باید تو رو در جریان بذاره ولی جلوی دیگرون نمی تونست.

شهاب کنجکاو و کمی هیجان زده گفت: هر مطلبی باشه من در خدمتم، در مورد چی می خواست با من صحیت کنه؟

- بذار صداش کنم بیاد، خودش بهتر می تونه توضیح بده... نیاز جان...؟

صدای نیاز از درون اتاق شنیده شد: بله مامان...

- بیا مادر جون، شهاب اومده.

نیاز هنوز دو دل بود. کمی بعد در درگاه پیدایش شد: سلام.

شهاب مقابلش از جا برخاست: سلام علیکم... حالتون چطوره؟

- ممنون خوبم، ببخشید که بازم امروز به خاطر ما به دردسر افتادین.

- اختیار دارین.، ای کاش همه ی دردسرا این طوری باشه... خاله گفتن که شما می خواستین مطلبی رو به من بگین.

نیاز مبلی را مقابل او انتخاب کرد و در حال نشستن گفت: حقیقتش به زبون آوردن این موضوع یه مقدار برام سخته، اجازه بدین اول چندتا سوال از شما بپرسم اگه جواب اون طوری بود که من انتظار دارم، بعد قضیه رو بهتون می گم، قبوله؟

شهاب کنجکاو تر از قبل گفت: هر چی شما بگین.

نیاز پس از مکث کوتاهی پرسید: شما خاطرتون هست که پدرتون چه شکلی بود؟ یا عکسی از ایشون دارین که قیافه شون رو مشخص کنه؟

ظاهرا شهاب انتظار هر سوالی را داشت جز این یکی: وقتی پدرم به رحمت خدا رفت من تقریبا بزرگ بودم. ده، یازده سالم بود و قیافه ش کاملا توی ذهنم مونده. از این گذشته من عکسای زیادی از پدر و مادرم دارم. چطور مگه...؟!

- پدر شما یه مرد قد بلند و چهارشونه بود با موهای پرپشت جو گندمی؟

داشت هاج و واج نگاهش می کرد: درسته، پدرم درست همین شکلی بود که گفتین، ولی شما از کجا می دونین؟!

نیاز کمی قوت قلب گرفت: اینو بعد بهتون می گم ولی می خوام بدونم هیچ علامت خاصی توی صورت ایشون نبود...؟ مثل یک سالک کنار چونه؟!

چشم های شهاب بازتر از حد معمول شد و ناباورانه گفت: چرا... عمو می گه این سالک از زمان بچگی روی چونه ش جا انداخته بود، ولی آخه شما اینا رو از کجا می دونین؟!

نیاز آرام تر از پیش گفت: من دیشب خواب پدر شما رو دیدم.

- پدر من...! به خواب شما اومده...؟! آخه برای چی؟!

- برای اینکه یه پیغامی رو به شما برسونم.

- چه پیغامی؟!

- اول باید قول بدین که این پیغامو از من نشنیده بگیرین و تحت هیچ عنوان به کسی نگین من این خوابو دیدم.

شهاب گیج به نظر می رسید: قول می دم... حالا با خیال راحت هر چی رو که شنیدین به من بگین.

- راستش مطلبی رو پدرتون چندبار تأکید کرد که حتما بهتون برسونم در واقع یه هشدار بود. هشداری که شاید هیچ وقت بهش فکر نکردین...، در مورد شغلتون و این که چطور کسب درآمد می کنین.

- می شه لطفا واضح حرف بزنین، من منظورتونو درک نمی کنم.

- منظورم همکاری شما با عموتون آقای شاهرخیه... هشدار پدرتون این بود که بهتره هرچه زودتر از شراکت با ایشون دست بکشین. پدرتون از همه چیز خبر داشت و خیلی پوست کنده به من گفت که برادرش جمال، از راه حلال کسب درآمد نمی کنه و می خواست که شما راهتون رو از راه اون جدا کنین... حقیقتش خیلی نگران وضعیت شما بود. حتی یادآوری کرد که برای یک ذره درآمد غیرحلال، باید اونجا جواب پس بدین.

چهره ی شهاب بی رنگ شده بود و به حالت خیره به نیاز نگاه می کرد. وقتی به خود آمد، سرش را به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. پری که او را غرق در خود می دید، گفت: ببخش که ناراحتت کردیم شهاب جان. راستش نیاز دو دل بود که این مطلبو به تو بگه یا نه... می دونی، توی این دوره و زمونه مشکله که بر اساس خواب آدم بخواد یه همچین فتوایی بده. بهرحال من ازش خواستم این کارو بکنه، چون اون مأمور بود و معذور.

شهاب سرش را بالا آورد: من ا


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 19:01
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 14 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل چهاردهم رمان زیبای راز نیاز نوشته زهرا اسدی

با شروع روز انوار خورشيد از لا به لاي پرده هاي عمودي پنجره به درون تابيد و روشنايي دل انگيزي را به فضاي اتاق داد . نياز گرمي تابش نور را بر روي پوست خود حس مي كرد با اين حال رخوت شيريني وادارش مي كرد باز هم پلك هايش را بسته نگاه دارد . عاقبت صداي جيك جيك گنجشك ها و نوك زدن هايشان به ليه پنجره جايي كه كمي ارزن از روز قبل مانده بود نگاه خواب آلود او را متوجه پنجره كرد و با ديدن آنها بي اختيار لبخند زد . به آرامي از جا برخاست و پاكت ارزن ها را از روي ميز تحرير برداشت و با احتياط دريچه پنجره را گشود با اين حركت پرنده ها از ترس به پرواز در آمدند . مشتي از ارزن ها را در جاي هميشگي ريخت و دريچه را آرام بست . طولي نكشيد كه گنجشك ها دوباره به سراغ دانه ها آمدند . با ذوق سرگرم تماشاي آنها بود كه چشمش به پژوي نقره اي رنگ افتاد . ظاهرا امروز نيز شهاب از منزل بيرون نرفته بود . صداي گفتگوي تلفني مادرش توجه او را جلب كرد « اين وقت روز كي ميتونه باشه ؟» به دنبال اين فكر به قسمت پذيرايي آمد .

پري همزمان گوشي را روي ميز گذاشت و با قيافه اي ناراحت به فكر فرو رفت .

- چيزي شده مامان ؟

پري متوجه حضور او شد : نمي دونم ، حشمت بود ، ازم پرسيد خبري از شهاب ندارم ؟ بهش گفتم اين يكي دو روزه كه داريم خونه رو واسه اومدن مهران آماده مي كنيم فرصت نشد برم سراغش . مي گفت الان دو روزه كه شركت نرفته تلفني به كامران گفته كسالت داره نمي تونه بياد . حشمت مي گه تلفن همراهش خاموشه ، هر چقدر سعي كرده نتونسته باهاش تماس بگيره . فكر ميكرد ما از حالش خبر داريم ... اگه واقعا شهاب مريض شده باشه چقدر زشته كه ما هيچ سراغي ازش نگرفتيم .

- خوب همين الان برو ببين چي شده . شايد واقعا حالش بد باشه .

- ساعت هشت صبح ، بد نيست اين موقع صبح برم ؟

- اگه بد حال باشه هر چه زودتر بري بهتره . لااقل يه چيزي براش درست كنيم بخوره .

- خوب پس تامن ميرم و ميام تو صبحونه بخور و ميزو جمع كن .

- نگين صبحونه خورده ؟

- اون صبح زود پا شد . طفلك اين قدر نگران امتحانش بود كه چيزي از گلويش پايين نمي رفت .

- كاش منو بيدار ميكردين مي رسوندمش .

- كامران اومد دنبالش ، خدا كنه اين آخرين امتحانم خوب بده راحت بشه ...

خوب من ديگه برم .

با رفتن پري به سوي دستشويي رفت . با چند مشت آب خماري خواب را از چهره اش گرفت . نگاهي به صورت رنگ پريده درون اينه انداخت و از خودش پرسيد « يعني واقعا مريض شده ؟ سه شنبه چيزيش نبود ! يعني چي شده ؟ خدا كنه مامان زودتر بياد ازش يه خبري بياره . » سرگرم خشك كردن دست و رو بود كه تلفن زنگ زد . از شنيدن صداي مادرش تعجب كرد : چي شده مامان ؟

- چيزي نيست الان دو روزه كه شهاب اين جا افتاده و ما از حالش بي خبر بوديم ... ميگم نياز تو خونه كپسول آنتي بيوتيك نداريم ؟

- واسه چي ميخواين ؟

- براي شهاب ، گلوش حسابي ورم كرده ! دروغ نگم آنژين شده .

- خوب چرا نمي بريدش دكتر ... ؟ اون جوري يه آمپول بهش ميزنن زود خوب مي شه .

- بهش گفتم ، نمي ياد . ميگه استراحت كنم خوب مي شم . حالا برو نگاه كن ببين خشك كننده داريم ؟ اگه داشتيم بردار بيا اين جا ... معطل نكني ها .

به محض قطع مكالمه به سراغ محل دارو ها رفت . با ديدن دو بسته كپسول خوشحال شد اما زمان حركت به ياد آخرين برخوردش با شهاب افتاد « با چه رويي مي خواي بري اونجا ؟ » بهر حال بايد قرص ها را مي برد . با عجله به راه افتاد . خيال داشت قرص ها را دم در تحويل بدهد و برگردد . هنوز هم از درد انگشت پا كمي لنگ ميزد . نسيمي كه شاخ و برگ درختان را به رقص در مي اورد روحبخش بود . اگر دلواپس بيماري شهاب نبود حتما مدتي از وقتش را اين جا به قدم زدن مي گذراند و از لطافت هوا لذت مي برد . اما در اين حال و اوضاع نمي توانست بي تفاوت باشد و با شتاب قدم بر ميداشت . عاقبت كنار در ورودي ضربه اي به در نواخت و همان جا منتظر شد . صداي مادرش را شنيد كه گفت : بيا تو در بازه ...

فكر اين را نكرده بود . با ترديد دستگيره در را فشرد و آن را به روي خود گشود . در راهروي عريض و كوتاهي كه به پذيرايي ختم مي شد هيچ كس نبود . در را بست و آهسته داخل شد . فضاي منزل سكوتي آزار دهنده داشت . صدا كرد :

- مامان ؟

پري آهسته از سوي اشپزخانه گفت : من اين جام بيا تو آشپزخونه .

ظاهرا مادرش در حال تهيه ي سوپ بود . همان طور كه مرغ يخ زده را به زحمت از هم جدا مي كرد پرسيد : قرص آوردي ؟

- آره اين همون كپسوليه كه نگين واسه آنژين گلوش مي خورد ، فكر كنم واسش خوب باشه ... حالش چطوره ؟

- خودت برو ببين ، نمي خواي ازش عيادت كني ؟

- نه مامان شايد درست نباشه .

- احوالپرسي از يه مريض هيچ ايرادي نداره يكي از اين كپسولا رو هم بهش بده بخوره .

- صبحونه خورده ؟

- آره الان بهش تخم مرغ نيم بند دادم به زور از گلوش پايين مي رفت . بنده خدا دو روزه كه داره توي تب مي سوزه ... پس چرا وايستادي ؟ خوب برو ديگه يه ليوان آبم واسش ببر .

- من نمي رم مامان ... روم نمي شه .

- دست از لوس بازي بردار نياز ، تمام اين آتيشا از گور تو و اون نگين بدجنس پا شده . برو ببين با اين ادا و اطوارتون چي به روز پسر مردم آوردين !

- من اين بلا رو سرش آوردم ؟

پري كاردي را كه در دست داشت با خشم كنار گذاشت و در حالي كه دستش را پاك مي كرد قدمي به او نزديك شد و آهسته گفت : خودتو به اون راه نزن نياز . من دختر خودمو خوب مي شناسم و ميدونم تو اين قدر خنگ نيستي كه تا به حال نفهميده باشي شهاب چه احساسي به تو داره . حالا ديگه نمي دونم چرا داري اين بنده خدا رو روي انگشت بازي ميدي ! نه به اون روزي كه با شوق و ذوق ميري وسايل خونه براش انتخاب مي كني نه به حالا كه حتي نميخواي حالشو بپرسي .

اولين بار بود كه مادرش اين طور رك و بدون رو دربايستي با او حرف ميزد . حالا خودش هم ترديد داشت كه رفتارش با شهاب واقعا ضد و نقيض بوده است !

- بهر حال من اين قرصو نمي برم مامان ، بهتره خودتون ببرين سلام منم برسونين .

پري با حالت عصبي بسته هاي قرص را برداشت و همراه با ليوان آب به سمت اتاق خواب به راه افتاد . نياز هم از همان راهي كه آمده بود آهسته بيرون رفت .

* * * *

مراقبت هاي منظم پري و سر زدن هاي مرتب حشمت و فرزانه در بهبود حال شهاب بي تاثير نبود . كامران نيز تقريبا هر شب به ديدن او مي آمد و در اين ملاقات ها نگين هم معمولا حضور داشت . او اغلب براي كسب خبر با كامران همراه مي شد و تازه ترين اخبار را هر شب به نياز مي رساند . مواظبت هاي فرزانه از شهاب و رفتار محبت آميز او بعد از يك دوره قهر طولاني ، سوژه اصلي خبر ها بود . يك بار در حين صحبت گفت : به نظر من فرزانه دختر بي غروريه ! اگه من جاش بودم و شهاب گفته بود كه هيچ علاقه اي بهم نداره محال بود ديگه دور و برش موس موس كنم . ولي تو نمي دوني اين روزا چه دلي واسه شهاب مي سوزونه و چه جوري ازش مراقبت مي كنه ! « شهاب جان نوشيدني برات بيارم ؟ ... اگه گرمت شده كولرو روشن كنم . نمي خواي بري دوش بگيري ... ؟ واسه حالت خوبه ها ... واي قرصت دير شد برم واست بيارم ... » خلاصه خودشو لول كرده رفته تو كو ...

نياز با صبوري گفت : نگين بسه ديگه ، تو ميري احوال مريضو بپرسي يا كاراي فرزانه رو ضبط كني ؟

نگين خبر نداشت حرف هايش چه تاثير بدي بر اعصاب خواهرش مي گذارد .

- آخه حرصم مي گيره كه اين قدر سعي مي كنه خودشو به شهاب بچسبونه ... بين خودمون باشه مامانم از دست فرزانه حرص مي خوره ولي به روي خودش نمي ياره ... راستي بهت نگفتم وقتي خاله حشمت و فرزانه فهميدن شهاب با سليقه ي تو واسه خونه ش خريد كرده چه حالي شدن ! خاله به زور لبخند زد و گفت دستش درد نكنه ، بد نشده وقتي پول باشه انتخاب كردن راحته ! فرزانه از حرص داشت خفه مي شد ! اونم گفت بد نشده مي تونست بهتر از اين باشه اگه يه كم دقت كنين فرم خونه الان كلاسيك نيست . كامران كه ديد من ناراحت شدم حسابي خيطش كرد و گفت تو اصلا ميدوني معني كلاسيك چيه كه الكي نظر ميدي ؟ يكهو فرزانه آتيش گرفت و بهش پريد . خلاصه اگه خاله دخالت نمي كرد يه دعواي حسابي راه مي افتاد .

- عكس العمل شهاب چي بود ؟

- اون طفلك تازه از رختخواب مريضي پا شده حتي ناي حرف زدنم نداره ،‌تازه اون باهاشون بزرگ شده و به اخلاقشون آشناست و ميدونه نبايد دخالت كنه .... راستي نياز تو خيال نداري بري ديدن شهاب ؟ زشته همه اومدن عيادتش جز تو !

- اون موقع كه بايد ميرفتم ديدنش نرفتم حالا ديگه دير شده فايده اي نداره .

- بازم اگه بري ديدنش خوشحال ميشه ، اگه به جاي من بودي و ميديدي وقتي شنيد دليل ناراحتي تو چيه چه حالي شد مي فهميدي اصلا چي باعث مريضيش شده !

- خوب اينه دسته گلي بود كه تو آب دادي . آخه تو از كجا ميدونستي كه من از جريان عقد سهيل ناراحتم كه رفتي گذاشتي كف دست شهاب ؟

- اولا ميخواستم عكس العمل شهابو ببينم ثانيا اگه از اين ناراحت نبودي دليل ناراحتيت چي بود ؟ چرا اون جوري مثل برج زهر مار شده بودي ؟

- ولش كن .... ديگه حرفشو نزن ،‌نمي خوام دوباره ياد گذشته بيفتم هر چي بود گذشت . شايد اينم خواست خدا بود كه تو موضوع سهيلو پيش كشيدي . همين بهتر كه اگه محبتي هم از من به دل شهاب هست از بين بره . اين طوري به نفع هر دوي ماست .

- راستي نياز شنيدي كه پس فردا همه ميخوان بيان فرودگاه ؟ خاله حشمت اينا ، خاله منظر و آقا مجيد ، دايي منصور و خانواده ش ، خلاصه همه هستن . من مي گم مهران و عمه از ديدن اين همه آدم جا ميخورن . مامان از الان غمش گرفنه ، ميگه نمي دونم چه جوري جريان فوت بابا رو به مهران و فريبا بگم .... نياز تو ميگي وقتي مهران بفهمه چه حالي ميشه ؟

- باورش براش خيلي سخته . من و تو ، بابا رو توي سردخونه ديديم باهاش خداحافظي كرديم ولي مهران ...

هجوم بغض راه گلويش را بست . نگين گفت : گريه نكن ، من وتو بايد صبور باشيم بايد به مهران دلداري بديم نه اين كه كارو بدتر كنيم . فكر كن واسه مامان چقدر سخته كه دوباره تمام اون ماجرا ها واسش تازه مي شه . تازگي يه كم داشت حالت عادي پيدا مي كرد دوباره روز از نو روزي از نو !

نياز با صداي گرفته اي پرسيد : قراره كي جريانو به مهران بگه .... ؟

- مامان گقت دايي گفته فرداي اون شبي كه ميان به يه بهانه اي مي برمش بيرون و قضيه رو بهش ميگم . خود مامانم به عمه ميگه ... طفلك عمه بعد از اين همه وقت مياد كه برادرشو ببينه . خدا كنه يه موقع حالش بد نشه مامان ميگه عمه فريبا هم سابقه بيماري قلبي داره .

- واي پس خدا بهمون رحم كنه .

* * * *

پري با دلهره عجيبي تغيير لباس داد . در طول چند سال دوري از پسرش هميشه فكر ميكرد لحظه ي ديدار دوباره اش شادترين و خاطره انگيزترين لحظه ي عمرش خواهد بود ولي حالا از نزديك شدن به اين لحظه واهمه داشت و اظطراب در همه حركاتش به چشم ميخورد . صدا كرد : بچه ها حاضرين ؟

نياز گفت : آره مامان تا شما ماشينو روشن كني ما هم اومديم .

- ماشينو نمي بريم قراره شهاب ما رو ببره .... يا الله الان چند دقيقه ست كه اون پايين منتظره .

نياز از اينكه قرار بود با او روبرو شود معذب به نظر مي آمد اما ناگزير دنبال بقيه راه افتاد . در لحظه ي برخورد سلام آهسته ي او ميان احوالپرسي نگين و تعارف هاي مادرش گم شد . اين را هم به حساب بد شانسي خود گذاشت و بر روي صندلي عقب جاي گرفت . از قيافه تكيده شهاب پيدا بود كه تا چه حد از دست او دلخور است . با اين حال نگران دلخوري او نبود چرا كه آمدن مهران و خبري كه بايد مي شنيد همه چيز را تحت شعاع قرار داده بود .

كمي بعد از ورود آنها به سالن فرودگاه بقيه ي فاميل هم از راه رسيدند . در چهره بزرگترها دلواپسي به خوبي هويدا بود . منصور كه هميشه شوخ طبع به نظر مي رسيد اين بار با لحني جدي كه از خلق و خوي او بعيد بود گفت : پري نبينم توي همين برخورد اول بزني زير گريه و همه چيزو لو بدي . اين بچه داره از اون سر دنيا مي ياد خسته ست هيچ بعيد نيست اگه يكهو از ماجرا با خبر بشه شوك بهش دست بده .

- باشه داداش من مواظبم . ديگه اين مسئوليت به گردن شماست هر كاري كردي ، كردي .

حشمت كه محتاطانه به خود رسيده بود گفت : حالا چرا با رنگ و روي پريده اومدي استقبال پسرت ؟ آخه تو رو با اين قيافه ببينه نمي گه چي شده ؟

منظر گفت : حالا اشكال نداره بعد از فوت اون خدا بيامرز پري كي به خودش رسيده كه اين بار دومش باشه . نياز جون خاله تو چرا رنگت اين جوري پريده ؟

- چيزي نيست خاله انگار از دلشوره فشارم افتاده ... !

منظر گفت : نگين خواهرتو ببر روي اون صندلي بشون داره از حال ميره .

نياز واقعا حال درستي نداشت . اظطراب برخورد با اين لحظه او را از پا در آورده بود . پري كه خود نيز حالي شبيه به او داشت گفت : كامران جان برو ببين اون روبرو چيز مقوي پيدا ميشه واسه نياز بگيري اون از صبح چيزي نخورده .

كامران و فرهاد با هم به راه افتادند . كيومرث و شهاب در گوشه اي مشغول صحبت بودند . شهرزاد به خاطر مهسا منزل مانده بود . فرزانه جايي را كنار شيرين اشغال كرد و از دور حركات شهاب و نياز را مي پاييد . جاي فرحناز خالي به نظر مي رسيد ظاهرا نتوانسته بود به موقع خودش را برساند . كامران و فرهاد با ظرف هاي بستني مخلوط از راه رسيدند و آنها را بين حاضرين تقسيم كردند . نياز بستني را به اصرار فرهاد قبول كرد . از حالت تهوعي كه دچارش شده بود وحشت داشت و مي ترسيد خوردن هر چيزي به آن دامن بزند . ساعتي بعد فرود هواپيماي مسير مادريد – تهران را اعلام كردند . با شنيدن اين خبر ترس واقعي بر پري و دخترها چيره شد . هيچ كدام از بستگان پري ، مهران را با اين قد و قامت و قيافه سراغ نداشتند . تا جايي كه همگي در خاطرشان بود آخرين بار كه پري براي مرگ مادرش به تهران آمده بود مهران هفت هشت سال بيشتر نداشت و حالا او بلند بالا و خوش قامت و فوق العاده خوش قيافه به نظر مي رسيد . پري از ميان جمعيت زودتر از همه خود را به او رساند و در ميان آغوش مردانه اش اشك شوق ريخت . بعد از او نوبت نياز و نگين بود . مراسم معارفه بستگان مادري با شور و شوق ظاهري و در ميان سر به سر گذاشتن هاي دايي منصور انجام شد . در ميان نگاه هاي شيفته فاميل نگاه فرزانه متعجب تر و شيفته تر از همه به مهران دوخته شد . مهران پس از نگاهي ميان جمع حاضر پرسيد : مامان پس بابا كجاست ؟

- تو اول بگو ببينم عمه كجاست ؟ مگه قرار نبود با هم بيايين ؟

- عمه نتونست با من بياد قراره هفته آينده بياد ... نگفتي بابا كجاست ؟

- بابا طبق معمول رفته ماموريت . خيلي دلش ميخواست امشب اين جا باشه ولي نشد ...

نگين دنباله ي كلام مادرش را نشنيد ، دردي كه از فشار چنگال نياز بر بازويش وارد شد حواسش را پرت كرد . بي اختيار به سمت او برگشت . گردي چشمان نياز گشادتر از حد معمول شده بود و نگاهش حالت مسخ شده اي داشت .

نگين از ديدن قيافه ي او كه از بي رنگي به مهتابي ميزد وحشت كرد و آهسته پرسيد : چي شده نياز ؟

كلام نياز لكنت پيدا كرده بود آهسته گفت : ن...نگين م...من ...! الان بابا ... رو ... ك.. كنار مهران...د...ديدم...!

نگين ناباورانه به نيمرخ رنگ پريده او خيره شد . نياز دوباره گفت : با...باوركن ...خيال....نبود...م..من....بابارو....ديدم !

نگين در باور او شك نداشت . در حالي كه او را در آغوش مي گرفت بغض آلود گفت : پس بابا هم اومده استقبال مهران ... پس اونم خبر داشت كه پسرش امشب مياد ... !

كامران لبخند زنان گفت : بابا ... مهران تازه از سفر اومده شما دو تا چرا همديگه رو بغل كردين ؟

مهران با ديدن چهره هاي اشك آْلود خواهرها هر دو را در آغوش گرفت و پرسيد : شما چرا دارين گريه مي كنين ؟

نياز آهسته گفت : اين اشك شوقه داداش ، توي اين مدت دلمون خيلي برات تنگ شده بود .

منصور گفت : خوب ديگه دخترا ... آبغوره گرفتن كافيه زود باشين راه بيفتين كه من يكي از گرسنگي هلاك شدم . مهران جان راه بيفت بريم كه امشب قراره بعد از مدت ها يه غذاي خوشمزه ايروني بخوري .

* * * *

خبر مرگ پدر مهران را از اوج شادماني پايين انداخت . هيچ كس حتي خود پري باورش نمي شد كه پسرش تحت تاثير اين غم اين طور افسرده و گوشه گير بشود . در هفته اول او هر روز به اتفاق خواهرها به سر خاك پدر مي رفت و تمام حرف هاي نگفته را در خاموشي با او در ميان مي گذاشت . با آمدن فريبا آتش اين غم از نو تازه شد . گر چه فريبا زن دنيا ديده اي بود و به خاطر سبك زندگيش در خارج از ايران بهتر توانست با اين حادثه روبرو شود با اين حال فضاي منزل تا مدتي درست مثل سابق شده بود و فريبا با تمام خودداري و صبوري دچار يك شوك ضعيف قلبي شد و به سفارش پزشك بايد در آرامش كامل استراحت مي كرد .

نياز كه شيفته ي شخصيت با وقار و صبور عمه شده بود مواظبت از او را شخصا به عهده گرفت و اتاقش را در اختيار او گذاشت . عصر يكي از روزها وقتي باخبر شد كه فريبا از خواب بعداز ظهر برخاسته ، فنجان چاي را با قطعه اي كيك به اتاق او برد و در كنارش بر روي تخت نشست و گفت : كاش زودتر از اين به ايران اومده بودين كاش اصلا از ايران نمي رفتين اگه شما توي همين تهران زندگي مي كردين من هر روز مي اومدم ديدنتون . نمي دونم چرا كنارتون احساس آرامش مي كنم . انگار يه چيزي در وجودم كمه كه وقتي با شما هستم تكميل مي شه !

فريبا دستش را نوازش كرد و با تبسمي پر مهر گفت : شايد باور نكني ولي عين همين احساسو من به تو پيدا كردم . سفر قبل كه به ايران اومده بودم چهارده پونزده سالت بيشتر نبود . از همون موقع شخصيتت به دلم نشست . همون موقع به خودم گفتم در وجود نياز چيزي هست كه اونو از بقيه دخترا متمايز مي كنه ! الان مي بينم كه اشتباه نكردم . ولي عزيزم تو چرا اين قدر توي لاك خودت هستي ؟ دختري به سن و سال تو نبايد اين طور پژمرده و آروم باشه ! مي بيني ماشالله نگين چقدر شاداب و پر شر و شوره ؟دوران جواني اون رفتارو مي طلبه .

- اين ديگه برمي گرده به اخلاق ذاتي من ... باور كنين منم دوست دارم از اين حالت در بيام ولي نميدونم چرا نمي شه .

فريبا به چشم هاي او دقيق شد : ميتونم يه سوال خصوصي ازت بپرسم ؟

- بپرسين عمه جون دلم ميخواد همه چيزو در مورد من بدونين .

فشار دست فريبا نشاني از ارتباط عاطفي بود : تو دچار يه مشكل عاطفي نشدي ؟ مشكلي كه نتوني با كسي در باره ش صحبت كني ؟

- متاسفانه چرا . ميدونين عمه ، من از وقتي به بلوغ رسيدم از اين كه به كسي دل ببندم وحشت داشتم . دليلشو درست نمي دونم شايد مي ترسيدم مورد بي مهري واقع بشم يا طرف مقابل از من خوشش نياد يا همچين چيزي . تا اين كه سهيل ازم خواستگاري كرد . اولين خواستگارم نبود ولي بهترينشون بود . براي همين بابا ، مامان و حتي خودم بدون اينكه احساس محبتي بهش داشته باشم جواب مثبت داديم و با هم نامزد شديم . رفتار سهيل به قدري دلنشين بود كه بعد از يكي دو ماه احساس كردم ازش خوشم مياد . خلاصه نامزدي ما ادامه داشت تا اين كه فهميدم از نظر روحي با بقيه ي دخترا يه كم تفاوت دارم ...

- منظورت چيه عزيزم ؟

- عمه جون شما تا به حال چيزي در مورد مديوم بودن بعضي از ادما شنيدين ؟

- آره ... خيلي زياد ، توي اروپا از طريق همين آدما به خيلي از مسايل دست پيدا مي كنن حتي خيلي از جنايتا توسط همين مديوما كشف شده . اين يه نيروي خاصه كه فقط بعضي ها ازش بهرمند هستن ... چطور مگه ؟

- خدا رو شكر كه لااقل شما با اين موضوع آشنايين آخه صحبت كردن با آدمايي كه چيزي در اين باره نمي دونن خيلي سخته ... به خصوص واسه كسي كه خودش اين جوريه .

- منظورت چيه .. ؟ كي اين جوريه ؟

- من عمه جون ، من يكي از اون مديوما هستم !

- چطور همچين چيزي ممكنه ؟ تو از كجا فهميدي ؟

- از اونجايي كه روحم راحت از تنم بيرون مياد و بعد از يه گردش مفصل دوباره به تنم برمي گرده ! تازه جديدا متوجه شدم كه من چيزايي رو ميتونم ببينم كه ديگرون قدرت ديدنشو ندارن ! باورتون مي شه من دوبار تو فرودگاه روح بابا رو ديدم ...؟ يك بار اون شبي كه مهران از اسپانيا اومده بود و بار دوم شبي كه شما اومده بودين !

دستان فريبا يخ كرده بود . ناباورانه دست هاي نياز را محكم فشرد و همان طور كه نگاهش از اشك تار مي شد پرسيد : واقعا تو فريبرزو ديدي ؟

- آره عمه با چشماي خودم ولي اين چيزا رو نمي تونم به همه كس بگم . مي ترسم مردم فكر كنن خيالاتي شدم . ميدونين عمه هنوز بيشتر مردم با اين مسايل آشنا نيستن و حتي از شنيدن اين طور چيزا وحشت مي كنن .

- آره ميدونم چي ميگي ... با اين وضع تو در شرايط مشكلي قرار گرفتي ، پري از اين جريان خبر داره ؟

- همين چند وقت پيش مجبور شدم به اون و بقيه بگم ولي نه همه چيزو ، چون اون مادره و ممكنه يه مقدار نگران بشه .

- داشتي در مورد نامزديت مي گفتي ... جريان اون چي شد ؟

- هيچي شب عقد به دلايلي همه چيز بهم خورد . مثل اين كه خودتون توي جريان بودين ؟

- تا اندازه اي ... پس جدا شدن از سهيل تو رو اين جوري پژمرده و غمگين كرده ؟

- نمي تونم بهتون دروغ بگم جدايي از سهيل برام آسون نبود اما ناراحتي من در اصل از يه جاي ديگه ست .

حضور نابهنگام پري كه دنبال ضربه اي به در وارد اتاق شد و پرسيد : « شماها خيال ندارين از اتاق بيايين بيرون ؟ » رشته ي كلام نياز را قطع كرد و صحبت هاي او نيمه تمام باقي ماند .

یک روز قبل از مهمانی حشمت که به افتخار ورود مهران و فریبا برپا میکرد ، فریبا از پری خواست که به اتفاق در خیابان گشتی بزنند تا بتواند هدیه ی مناسبی برای حشمت تدارک ببیند.بعد از رفتن انها بود که مرهان به سراغ نیاز رفت و پیشنهاد کرد به اتفاق در محوطه ی اطراف منزل کمی پیاده روی کنند.

در سرازیری پله ها مهران نگاهی به اطراف انداخت و گفت:جای قشنگیه!چی شد که اومدین اینجا؟

-بعد از اتفاقی که توی دارایی بندرعباس پیش اومد و تهمتی که به بابا زدن جو پایگاه دیگه واسه ما قابل تحمل نبود واسه همین مامان تصمیم گرفت به هر قیمتی شده یه جای مناسب گیر بیاره و مارو از اون محیط بکشه بیرون.ولی ما خبر نداشتیم که قیمت رهن خونه ها چقدر رقته بالا!خلاصه هر چقدر این در و اون در زدیم خونه ی مناسبی که با پول ما جور دربیاد پیدا نکردیم.اخرش شهاب به دادمون رسید.بنده خدا اول یه خونه ی خیلی لوکس که نزدیک خونه خاله اینا بود بهمون پیشنهاد کرد ولی به دلایلی مامان قبول نکرد.بعد اینجا رو بهمون نشون داد.البته اون چیزی که ما روز اول دیدیم شباهتی به این ساختمون نداشت وقتی تصمیم گرفتیم بیاییم اینجا شهاب دو هفته فرصت خواست و توی این مدت طبقه بالا رو کلا تغییر داد و به شکلی که الان میبینی درآورد.

-دستش دردنکنه ، واقعا زحمت کشیده این لطفو هیچوقت نباید فراموش کنیم.اینطور که مامان میگفت واسه مراسم عزاداریم شهاب خیلی کمک کرده!

-آره ، اونجا هم کلی مارو شرمنده کرده.

-خبر نداشتم این همه واسه شما زحمت کشیده وگرنه باید زودتر از اینا ازش تشکر میکردم...راستی خونه ش رفتی؟خیلی با سلیقه و شیک تزیین شده!

-تو خونه شو کی دیدی؟

-دیشب با کامران اونجا بودیم ، خیلی محبت داشت ، چقدر گرم و صمیمی برخورد کرد...این طبقه پایینو کی ساخت؟

-خیلی وقت نیست ، تازگی کار بازسازیشو تموم کرده ، اما خیلی زحمت کشیده و هزینه صرف کرد که اینجا رو به این شکا درآورد.از سبک معماریش خوشت میاد؟

-خیلی جالبه...شهاب اومده سبک قدیمو جدیدو با هم ادغام کرده جالبتر این که جوری اینجا رو قرص و محکم بازسازی کرده که تا چهل پنجاه سال دیگه آخ نمی گه!

-اون طوری که من دیدم با عشق و علاقه ی عجیبی این جارو روبراه کرد.

-دروغ نگم یه منبع انرژی این دورو اطراف داشته که از وجود اون شارژ میشده.

دستی که به دور بازوی مهران حلقه شده بود محکم تر شد و گفت:اینشو دیگه من خبر ندارم.

مهران یک سر و گردن از خواهرش بلندتر به نظر میرسید از همان بالا زیرچشمی نگاهی به او انداخت و گفت:اگه واقعا از چیزی خبر نداری پس چرا این جوری مثل لبو سرخ شدی؟!

نیاز مشت آرامی نثار پهلوی او کرد:خودتو لوس نکن من فقط یه کم گرمم شده!

مهران لبخند زنان گفت:آره ، تو گفتی و منم باور کردم.

سلام رسای شخصی که فاصله زیادی با آنها نداشت نگاه هر دو را به پشت سر گرداند.مهران با دیدن شهاب چند قدم به سویش رفت و دستش را به گرمی فشرد.شهاب در حین احوالپرسی با او به سلام آرام نیاز هم جواب داد.مهران گفت:همین حالا ذکر خیر شما بود.من و خواهرم داشتیم از زحمتی که واسه بازسازی این ساختمون کشیدین حرف میزدیم.واقعا دست تون درد نکنه خیلی عالی کار کردین!

نگاه شیفته ی شهاب لحظه ای به بنا دوخته شد و بعد گفت:اینجا واسه من ارزش خاصی داره.دلم می خواست تنها یادگار خانواده ام تا وقتی که من هستم پابرجا بمونه.

-اینطور که از نیاز و مامان شنیدم شما واسه خانواده منم خیلی زحمت کشیدین!همین الان نیاز داشت از محبتای شما حرف میزد ، خیلی دلم می خواد این همه لطفو یه جوری جبران کنم.

-من کاری جز انجام وظیفه نکردم.از این گذشته خانواده شما هم کم به من محبت نکردن ، توی این مدت رفتار خوب خانواده شما باعث شده بود فکر کنم منم صاحب یه خانواده هستم.یه مادر مهربون و دو تا خواهر خوب...حالا با اومدن شما امیدوارم این جمع کامل بشه و ما بتونیم واسه هم دوستای خوبی باشیم.

مهران با احساس رضایت گفت:واسه من که مایه افتخاره.

-مثل اینکه داشتین با خواهرتون قدم میزدین ، مزاحمتون نباشم؟

-شما مراحمیت ، حقیقتش بعد از اون همه تعریفی که از شما شنیدم خیلی دلم می خواست بیشتر باهاتون اشنا بشم.موافقین یه کم با هم قدم بزنیم؟

شهاب خرسند از این پیشنهاد در کنارشان به راه افتاد.آنها پس از یک دور کامل در محوطه هنوز هم مشغول قدم زدن و صحبت از هر دری بودند.در تمام این مدت نیاز متوجه بود که شهاب حتی نیم نگاهی به سویش نینداخت.به نظر میرسید هنوز از او رنجیده خاطر است.داشت با خودش فکر میکرد"حق داره ف اگه منم جاش بودم همین قدر ناراحت میشدم ، بخصوص بعد از قضیه مریضیش برای اون کارم هیچ عذری ندارم.مطمئنم ناراحتیش بیشتر از همینه."

مهران رشته افکارش را پاره کرد:نظر تو چیه نیاز جان؟

-در مورد چی؟

نگاه مهران مشکوک بود:انگار اینجا نبودی؟!

-راستشو بخوای نه ، فکرم جای دیگه بود چطور مگه؟

-شهاب خان پیشنهاد کرد بریم خونه ش یه شیر قهوه بخوریم ، موافقی؟

از کنار شانه ی برادرش به سوی شهاب سرک کشید و در حال که برای اولین بار مستقیم نگاهش میکرد پرسید:به زحمت نمی افتین؟

نگاه شهاب گذرا بود:اختیار دارین ، خوشحالم میکنید.

نیاز قصد آشتی داشت با لبخند کمرنگی گفت:پس به شرط اینکه بذارین من براتون شیرقهوه درست کنم.

شهاب با همان لحن سرد قبلی گفت:لطف می کنین.

سپس دستی بر شانه ی مهران گذاشت و او را به سمت منزلش هدایت کرد و با لحنی مهربانتر گفت:بفرمایید از این طرف.

مهران همانطور که به درون ساختمان میرفت به خوبی حس میکرد که رشته ی عاطفی محکمی میان خواهرش و این جوان وجود دارد که هر دو سعی در پنهان کردن آن دارند.

مهران و شهاب مشغول صحبت بودند که نیاز از سمت آشپزخانه پیدایش شد:

-ببخشید آقا شهاب ، من قهوه رو پیدا نمیکنم.

شهاب لحظه ای عذرخواست و به دنبال نیاز وارد آشپزخانه شد.پس از گشتی در کابینت ظرف قهوه را پیدا کرد ، هنگامی که آن را به دست نیاز میداد نگاهش به او افتاد و رنگ چرهر اش تغییر کرد.اهسته گفت:ببخشید که به زحمت افتادین.

نیاز به طعنه جواب داد:خواهر و برادر که از این حرفا با هم ندارن...

-میبینم شوخ طبع شدین!چی شده تازگی خبر خوشی از بندرعباس رسیده؟

حالا نوبت نیاز بود که رنگ به رنگ بشود:من مدت هاست که با بندرعباس خداحافظی کردم و دیگه خبرای خوش یا ناخوشش توی زندگیم هیچ تأثیری نداره ، این شمایین که نمی خواین گذشته رو فراموش کنین.

-اگه حال اون روزتونو نمیدیدم شاید باور میکردم که گذشته رو واقعا فراموش کردین ولی...

داشت از آشپزخانه بیرون میرفت که کلام نیاز مانعش شد:حال اون روز من هیچ ربطی به بندرعباس نداشت اما دلیلش هر چی بود درست همزمان شد با خبری که از بندر رسیده بود و همین باعث سوءتفاهم شد.

شهاب قدمی به او نزدیک شد:گیریم که شما راست بگین ، بعد از اون چی؟بی اعتنایی علنیتون وقتی من مریض بودم از چی نشأت می گرفت؟

نیاز نگاهی به ظرف قهوه درون دستش انداخت و گفت:از من توضیح نخواین ، در همین حدم که گفتم واسه این بود که شما رو از اشتباه درآرم.

به سراغ ظرف شیر که در حال جوشیدن بود رفت و مشغول درست کردن شیر قهوه شد.زمانی که با سینی محتوی فنجان ها وارد قسمت پذیرایی شد شهاب و مهران با حالتی صمیمی و دوستانه با هم گپ میزدند.شهاب تا چشمش به او افتاد در حالی که یکی از فنجان ها را بر میداشت و به مهران تعارف میکرد گفت:راستی هیچ میدونی که زحمت خرید این وسایل و تزیین این خونه به عهده کی بوده؟

مهران و نیاز متوجه برق چشم هایش بودند.مهران گفت:راستش نه ولی هر کی بوده سلیقه ش حرف نداره!

نیاز آخرین فنجان را خودش برداشت و همانطور که کنار برادرش می نشست گفت:خیلی ممنون داداش ، شما لطف داری.

مهران متعجب نگاهش کرد:تو چرا داری تشکر میکنی؟!

شهاب گفت:آخه سلیقه ی خوب خواهر شما اینجارو به این صورت درآورد.

مهران این بار با کنجکاوی نظری به اطراف انداخت و لبخندزنان گفت:جدی میگین؟!باورم نمیشه این کار نیاز باشه ، اخه خواهر من تا اونجایی که خبر دارم خیلی ساده پسنده و دنبال تجملات و وسایل گرون قیمت نبود.راستش همیشه فکر می کردم در آینده وقتی وارد منزل نیاز بشم یه اتاق پذیرایی ساده میبینم که یه فرش میونش افتاده و چند تا پوستین گوشه و کنارش پهن شده با یکی دو تا مخده و یه تار که توی زاویه به دیوار تکیه داده شده.اما این چیزی که الان میبینم با برداشت من خیلی مغایرت داره!

نیاز گفت:آخه اینجا که خونه ی خودم نیست من سعی کردم وسایل منزل آقا شهابو جوری انتخاب کنم که مناسب طبع و پسند همسر آینده شون باشه ، راستی چی شد؟بالاخره قرار روز خواستگاری رو تجدید کردین؟

جا خوردن شهاب از نگاهش به خوبی پیدا بود:کدوم خواستگاری؟!

تبسم نیاز موذیانه به نظر میرسید:همون مردی که فرحناز براتون انتخاب کرده بود.

ابروهای سیاه رنگ شهاب بهم نزدیک شد و با تردید پرسید:شما از کجا با خبر شدین؟!

-فرحناز جریانو برام تعریف کرد.راستش از خیلی وقت پیش گفته بود که شما همچین خیالی دارین ، ولی انگار موعدشو تعیین نکرده بودین که آخرین بار وقتی باهام تماس گرفت گمونم چند هفته پیش یه روز دوشنبه بود که می گفت واسه پنجشنبه شب قرار گذاشتین ، ولی خبری نشد ما هنوز منتظریم که شیرینی بخوریم.

چیزی مثل جرقه در ذهن شهاب روشن شد و متعاقب ان گره ابروانش از هم باز شد و اهسته انگار با خودش حرف میزد گفت:آهان...پس موضوع این بود؟و بعد کمی بلندتر ادامه داد:در مورد اون خواستگاری خوشبختانه بخیر گذشت و قرار خود به خود بهم خورد.دیدین که پنجشنبه من به چه حالی افتاده بودم؟

مرهان احساس میکرد در لا به لای این گفتگوی ساده رمز و راز خاصی وجود دارد ، از این رو تمام حواسش به صحبت هایی بود که رد و بدل میشد.نیاز رعه ای از نوشیدنیش را با لذت قورت داد و گفت:حالا چرا خوشبختانه ؟ طفلک فرحناز به خاطر شما این همه به زحمت افتاده.

-گفتم خوشبختانه چون برام خیلی مشکل بود که بدون انگیزه اقدام به این کار کنم.من از فرحناز خواستم یه مشکل خانوادگی رو برام حل کنه اون چاره کارو توی یک خواستگاری مصلحتی دید و این بساطو راه انداخت.البته نمیدونم چرا زیر قولش زد و موضوع رو فاش کرد.

-حتما چون با من خیلی صمیمی شده فکر کرده اشکال نداره اگه من بدونم.حالام شما چیزی به روی خودتون نیارین.

-به شرط اینکه شما هم لطف کنین این موضوع رو پیش خودتون مکتوم نگه دارین که بیشتر از این باعث دردسر نشه.

نیاز به نرمی گفتکفکر کنم بتونین روی قول من حساب کنین.

صحبت کم کم مسیر دیگری پیدا کرد.در ان میان مهران از تغییر ناگهانی خلق و خوی شهاب به خوبی حس کرده بود که این شادابی بی ارتباط با وجود خواهرش نیست ، در این فکر متوجه سوال شهاب شد:برای امشب برنامه خاصی نداری؟

-نه چطور مگه؟

-گفتم اگه موافق باشی با هم یه دوری توی شهر بزنیم.

-فکر خوبیه ، فقط نیاز تنها می مونه ، آخه هیچکس خونه نیست.

-اشکال نداره داداش منم میرم به کارام میرسم.مامان اینا الان دیگه پیداشون میشه.

شهاب پرسید:شما چرا نمیایین؟شما هم خیلی وقته از خونه بیرون نرفتین بد نیست سرتون هوا بخوره.

نیاز در این فکر بود که "اون از کجا میدونه که من از خونه بیرون نمیرم؟!"که جمله مهران حواسش را پرت کرد:آره نیاز جان تو هم بیایی بیشتر خوش می گذره.

-آخه میترسم مامان اینا بیان ببینن ما نیستیم دلواپس بشن.

شهاب گفت:براشون یادداشت بذارین ، توی یادداشتم لطف کنین بنویسین که برای شام چیزی تهیه نکنن شامو از بیرون میاریم.

نیاز متوجه تبسم موذیانه ی مهران بود ، در همان حال با حرکت سر جواب مثبت داد و گفت:باشه پس من برم حاضر بشم.

******************************************

میز شامی که حشمت تدارک دیده بود همه را به تحسین واداشت.ظاهرا او همه تلاشش را به کار بسته بود که در این شب بخصوص سنگ تمام بگذارد.کامران که میدانست نیمی از زحمت امشب و دعوت از بستگان درجه یک بخاطر اوست حشمت را در آشپزخانه غافلگیر کرد و در حالی که او را در آغوش میگرفت و بوسه ای بر گونه اش می نشاند گفت:دستت درد نکنه مامان ، امشب خیلی به زحمت افتادی.

حشمت بوسه اش را جواب داد و گفت:خدا رو شکر که همه چیز به خوبی برگزار شد حالا بیا این سینی چای رو بگیر ببر پذیرایی کن تا یواش یوش سر حرفو باز کنیم... راستی تو مطمئنی نگین همه چیزو به پری و مهران گفته؟

-اره ، تنها نگرانی من از مهران بود که خوشبحتانه هم با محبته هم روشنفکر ، خاله پری هم که خیلی وقته از جریان من و نگین خبر داره.پس دیگه دلیلی واسه نگرانی وجود نداره.

-خب انشالله که همه چیز به خیر و خوشی انجام میشه ، حالا تو بو منم الان میام.

ظاهرا منصور مأمور شده بود که سر حرف را باز کند.از این رو در فرصت مناسبی به اشاره حشمت بعد از اینکه سینه ای صاف کرد:امشب چه شب فرخنده و خوبیه که تونستیم یک بار دیگه این جوری دور هم جمع بشیم.در واقع ما باید از فریبا خانوم و مهران گلم تشکر کنیم که با حضورشون بانی این مهمونی بودن ، حالا من میخوام این فرصتو غنیمت بشمرم و در مورد مطلبی که اونم به جای خودش میتونه یه اتفاق فرخنده باشه صحبت کنم.اجازه دارم؟

چند صدا از گوشه و کنار مجلس همزمان گفتند:اختیار دارین داداش ، بفرمایین.

شوخ طبعی منصور گل کرد و گفت:ریش سفید بودنم توی جمع مایه دردسره هر چند بنده هنوز ریشام سفید نشده ولی خب این جور موقع ها همه انتظار دارن آدم در تمام موارد تجربه داشته باشه.حالا جای شکرش باقیه که غریبه ای توی جمعمون نیست و اگه احیانا من موقع انجام وظیفه ناشی بازی در آمده کسی واسم دست نمی گیره.بهر حال اینو گفتم که بدونین این اولین تجربه بنده ست که قراره از یه دختر خانوم خوشگل و تو دلبرو خواستگاری کنم.پس اگه چیز رو پس و پیش گفتم کسی اعتراض نکنه.

اکثر حاضرین لبخندزنان گفتند:نه دایی ، شما راحت باشید.

پری و منظر همزمان با بقیه گفتند:اختیار داری داداش.

منصور گفت:خوبیه این خواستگاری میدونین به چیه؟به اینه که همه میدونن داماد آقا کامران گل و عروس خانوم نگین خوشگله ست.این یعنی پتجاه درصد قضیه حله.ضمنا لازمه بگم که ما میتونستیم برنامه امشبو بازم یه مدت عقب بندازیم ولی چون نگین جان دلش می خواست عمه فریبا هم توی مجلس حضور داشته باشه ما امشب دست به کار شدیم...و اما بعد از تمام این زمینه چینی ها ...میدونین که همه این مراسم فقط واسه گرفتن یه بله ست ، پس من یکهو میرم سر اصل مطلب و میپرسم مهران جان بله؟

مهران و بقیه بی اختیار به خنده افتادند.مهران گفت:دایی جان مثل اینکه عوضی گرفتین ، انگار بله رو خواهرم باید بگه نه من!

منصور منتظر شد تا صدای شلیک خنده هام آرام تر بشود بعد گفت:اخه من شنیدم این اواخر هر وقت از نگین پرسیدن با این وصلت موافقی یا نه؟گفته باید صبر کنین که مهران بیاد...حالا من خواستم زرنگی کنم و یکدفعه برم سر اصل مطلب واسه همین بود که اول نظر تو رو پرسیدم.

مهران با لحن جدی تری گفت:والله دایی جان واسه من خوشبختی خواهرم مطرحه اگه کامران بتونه نگینو خوشبخت کنه من هیچ مخالفتی ندارم و به قول معروف با اجازه بزرگترا میگم بله...

آخرین قسمت از صحبت مهران که به شوخی ادا شد یکبار دیگر شلیک خنده ی حاضرین را به دنبال داشت.منصور گفت:خواهر پری شما چی؟شما نظری ، شرط و شروطی واسه انجام این امر خیر نداری؟

پری بی اختیار به یاد فریبرز افتاد و این که جایش چقدر در این مجلس خالی بود ولی میدانست که با به زبان آوردن نام و خاطره او نشاط و شادی حاضرین را خواهد گرفت.همزمان با هجوم این فکر گرمی دست نیاز را روی دست خود حس کرد وقتی نگاهش به او افتاد انگار در چشمانش چیزی بود که او را تسکین میداد.پری لحظه ای به اوخیره ماند و چون همه را در حال انتظار دید با لحنی که سعی داشت خشنود به گوش برسد گفت:منم مثل مهران فقط دلم میخواد که خوشبختی نگینو ببینم و از کامران میخوام بعد از این واسه نگین یه همدم و یه دوست خوب باشه ، همین.

منصور گفت:پس همگی به سلامتی این وصلت فرخنده یه دست بزنین تا به موقع دهنمونم شیرین کنیم.

نگین که سعی میکرد در این شب بخصوص وقار و متانت خود را حفظ کند عاقبت طاقت نیاورد و با لحن معترضی گفت:ببخشید دایی جان انگار بنده اینجا سیاهی لشکر بودم.شما از همه بله گرفتی و نظر همه رو پرسیدی غیر از اونی که باید بپرسی!

منصور با خنده سرخوشی گفت:آخه عروس خانوم من میدونم این کامران ناقلا قبلا بله رو از تو گرفته واسه همینه که خیالش اینقدر راحته.

همه داشتند می خندیدند.کامران با قیافه ای سرخوش رو به نگین کرد و پرسید:

-همینو می خواستی؟

فرحناز ظرف شیرینی را برداشت و مشغول پذیرایی شد:حالا بیایین به سلامتی دهنتونو شیرین کنین.

حشمت با خوشحالی پیشدستی را برداشت و دو قطعه از شیرینی ها را در آن گذاشت و به سمت کامران گرفت:انشالله همیشه کامتون شیرین باشه.

و بعد سراغ جعبه ی چهار گوش و مخملی زیابیی که روی بوفه گذاشته بود رفت و با همراه آوردن آن گفت:اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و کامران به عروس قشنگم به رسم نشونه گذاری...انشالله که خوشت بیاد نگین جان.

-دست شما درد نکنه خاله جان.

پری با دیدن سِریِ رِکسیِ زیبایی که درون جعبه بود ناخودآگاه به یاد سری گرانبها و زیبایی که شب خواستگاری به نیاز هدیه کرده بود افتاد و همانطور که لبخند میزد هجوم بغض راه گلویش را بست.

منصور لبخندزنان گفت:خوشبختانه من امشب کلی تجربه کسب کردم ، پس از همین الان مژده میدم به جوونای دم بخت حاضر که اگه خیال ازدواج به سرتون زد میتونین روی بنده حساب کنین.به خصوص روی صحبتم با شهاب جان و مهران جانِ ، لب تر کنین یکی یه دختر تو دلبرو و تپل میندازم توی دامنتون.

مهران لبخندزنان گفت:من حرفی ندارم دایی جان فقط اجازه بدین اول یه مقدار کارا رو سرو سامون بدم بعدش هر وقت بگین در خدمتم.

شهاب با قیافه ای سر حال و شاداب گفت:ما اگه زن تپل مپلی نخوایم باید کیو ببینیم؟

منصور خنده ی بامزه ای کرد و گفت:پس تو تیپ استخونیشو می پسندی ، آره؟

شهاب گفت:ای...یه چیزی مابین این دو تا.

منصور گفت:ای ناقلا ، دست تو رو شد.پس تو هم بدت نمیاد سرو سامون بگیری؟

شهاب برخلاف همیشه که جدی و کم حرف بود گفت:دایی جان نکنه کسی رو در نظر گرفتی که دارین زیر زبونمو می کشین؟

منصور گفت:تو اوکی رو بده پیدا کردن آدم مناسبش با من ، چیزی که این روزا فراوونه دختر.

فرحناز گفت:بیخود خودتو خسته نکن دایی ، این شهابی که من میبینم حالا حالاها تن به ازدواج نمیده ، همین چند وقت پیش بود که بعد از کلی قرارو مدار و این جور چیزا سر قرار نیومد و مارو سنگ روی یخ کرد.

حشمت گفت:توقع داشتی با تب چهل درجه پاشه بیاد خواستگاری؟بنده خدا تو جا خوابیده بود.

فرحناز گفت:بعدش چی که اون همه واسه یه قرار دیگه اصرار کردم؟

کامران گفت:حالا شما چه اصراری دارین که شهابو به این زودی زن بدین؟به جای این حرفا یکی پاشه یه اهنگی بذاره ، مثلا مراسم خواستگاریه.

فرزانه زودتر ازبقیه دست به کار شد و به سوی ضبط رفت.در حال بازگشت داشت خودش را با ریتم آهنگ تکان میداد و همانطور که نرم نرمک به میان جمع می آمد حاضرین با دست زدن او را همراهی کردند.در حین انجام حرکاتی که سعی داشت نرم و دلبرانه باشد هر از گاهی نگاهی به سوی مهران می انداخت که با لبخند همراه بود.به دنبال او فرحناز نیز به میان جمع آمد و کمی بعد دست شیرین را کشید و او را نیز به جمع خودشان اضافه کرد.منظر با اشاره به او فهماند که نیاز را بلند کند اما اصرار فرحناز برای کشاندن او به میدان رقص بی نتیجه بود.کامران بدون رودربایستی دست نگین را گرفت و با او شروع به رقصیدن کرد.کمی بعد شهرزاد و کیومرث نیز به جمع آنها اضافه شدند.انگار همه منتظر چنین فرصتی بودند چرا که با تمام شدن هر آهنگ کسی خیال نشستن نداشت و انتظار آهنگ بعدی را می کشیدند.مهران که با دست زدن دیگران را همراهی میکرد با نگاهی به شهاب گفت:انگار نصیحت دایی زیادم بی مورد نبود اینطور که پیداست فقط سر من و تو بی کلاه مونده.

چهره شهاب خوشی پنهانی داشت ، گفت:اتفاقا منم الان داشتم به همین فکر میکردم ، البته باید شانس بیاریم جفتی نصیبمون بشه که اهل رقص باشه.

جمله اش را جوری بیان کرد که به گوش نیاز هم رسید و برای لحظه ای نگاهش به او افتاد.مهران هم متوجه کنایه او شد و با نگاه دزدانه ای به خواهرش لب هایش به تبسمی از هم باز شد.

******************************************

پری سبی از انواع میوه های تابستانی را به قسمت پذیرایی آورد و کنار بقیه جای گرفت.فریبا و دخترها گرم صحبت درباره اسپانیایی ها و کشورهاشان بودند.نگین گفت:این جور که شما میگین باید جای قشنگی باشه!

فریبا گفت:واقعا همینطوری.اونجا مردم با نشاط و خونگرمی داره ، از این گذشته خیلی چیزا واسه دیدن داره ، از بناهای تاریخی و آثار قدیمی گرفته تا بناهای مدرن ، پارک های قشنگ ، فروشگاه های شیک و مدرن و تفریح گاه های طبیعی که بهترین محل واسه روزای تعطیله و واقعا خوش میگذره.

نیاز گفت:عمه با این تعریفا دارین مارو وسوسه میکنین که هر جروی شده یه سر بیایم اونجا.

فریبا گفت:اتفاقا خیلی دلم میخواد این سفر تورو با خودم ببرم ، اگه واقعا دوست داری بیای بگو تا دیر نشده وسایل رفتنو اماده کنم.

نیاز گفت:فکر نکنم به همین سادگی باشه ، شنیدم واسه بیرون رفتن دخترا از کشور خیلی سخت میگرین!

فریبا گفت:تو نگران اون مسایل نباش ، اگه حاضری بیای بگو بقیه ش با من.

پری با حالتی دلواپس منتظر جواب نیاز بود.این تصور که نیاز برای مدتی از او دور بشود برایش قابل تحمل نبود.نیاز گفت:حالا اجازه بدین فکرامو بکنم ببینم اصلا میتونم واسه یه مدت از نگین و مامان دور بشم یا نه.

فریبا لبخندزنان گفت:اگه منم که از الان جواب تورو میدونم ، تو چطور نگین؟تو دلت نمیخواد با من بیایی؟

-من که عاشق سفرم اونم به یه کشور دیگه ولی میدونین که الان دیگه اجازه م دست خودم نیست کامرانم عمرا بذاره من تنها برم سفر خارج.

-بهر حال اگه یه وقت تغییر عقیده دادین یه زنگ به من بزنین ترتیب همه چیزو میدم.

صدای زنگ آیفون نگین را از جا پراند.در بازگشت پری پرسید:کی بود؟

-فرهاد اومده ، مثل اینکه تنهاست.

پری با روی باز به استقبالش رفت.فرهاد قبراق و سرحال از پله ها بالا آمد و چون متوجه پری شد در سلام پیشدستی کرد.

=سلام به روی ماهت فرهاد جان ، چه عجب از این ورا!بابا اینا چطورن؟

در حالی که با پری وارد ساختمان میشد گفت:همه خوب بودن و براتون سلام رسوندن...

ادامه صحبت او با آمدن نیاز و نگین ناتمام ماند.با هر دوی آنها به گرمی احوالپرسی کرد و به نیاز گفت:چه خوب که خونه هستی خدا خدا میکردم جایی نرفته باشی.

نیاز او را به سمت پذیرایی راهنمایی کرد و بعد از احوالپرسی فرهاد با فریبا پرسید:

-چطور مگه؟

فرهاد به روی یکی از مبل ها جای گرفت و گفت:آخه می خواستم برام یه زحمت بکشی...البته اگه برنامه خاصی نداری.

-خواهش میکنم من هیچ برنامه ای ندارم و هر کاری باشه در خدمتم.

فرهاد لیوان آب پرتقالی را که پری به او تعارف کرد برداشت و به دنبال تشکر گفت:راستش چند روزه که یه نمایشگاه بزرگ کتاب برگزار شده می خواستم برم اون کتابایی رو که لازم دارم بگیرم ، گفتم بیام دنبال تو با هم بریم شاید چیز دیگه ای که به درد بخور باشه واسم گیر بیاری ، مثل کتاب تستی یا جزوه های مختلف...چون حقیقتش من درست نمیدونم چه جور کتابایی رو باید بخونم.

-چه کار خوبی کردی اومدی ، اتفاقا خیال داشتم همین امروز فردا یه سری به این نمایشگاه بزنم ببینم چیز به درد بخوری پیدا میکنم ، حالا با یه تیر دو نشون میزنیم ، مامان شما با من کاری نداری؟

-نه مادر جون برو راحت باش...فقط مواظب خودتون باشین به وقت بهتون گیر ندن.

-پس من برم حاضر شم ، نگین تو نمیای؟

-نه ، قراره امروز کامران بیاد ، باید منتظرش بمونم.

در فاصله ای که نیاز غیبت داشت فرهاد سراغ مهران را گرفت.نگین گفت:

-با شهاب رفتن یه دوری بزنن ، شیرین چطوره؟

-خوبه براتون سلام رسوند ، اتفاقا میخواست با من بیاد یکی از دوستاش سر زده اومده دیدنش.

فریبا


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 19:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 15 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل پانزدهم از رمان زیبای راز نیاز نوشته زهرا اسدی

از آمدن مهران و شهاب مدتي مي گذشت كه كامران نيز به جمع آنها اضافه شد. مهران و شهاب ظاهرا سرگرم بازي شطرنج بودند اما مهران به خوبي حس مي كرد كه حواس شهاب اصلا به بازي نيست و مدام مراقب جلو رفتن عقربه هاي ساعت است.

پري براي شام چند نوع دلمه و مقداري خوراك ماهيچه تدارك ديده بود. نگين در حين روبراه كردن سالاد پرسيد : مامان كي شام مي خوريم؟

- منتظرم نياز و فرهاد برگردن، به نظرت دير نكردن؟

- ساعت چند بود كه رفتن؟

- حدود پنج بود...، الان چهار ساعته! نمي دونم چرا دلم شور مي زنه.

- شور نزنه...، حتما نمايشگاه خيلي شلوغ بوده. فرهاد با ماشين اومده بود؟

- آره، ماشين خودشونو آورده بود...، راستي گواهينامه داره؟

- آره بابا، پارسال گرفت، تازه من رانندگيشو ديدم دست فرمونش عاليه!

- بهر حال جوونن... سرشون باد داره، يه وقت ممكنه خداي نكرده كار دست خودشون بدن... كاش تلفن همراهو داده بودم نياز برده بود الان مي تونستيم باهاشون تماس بگيريم.

- اين قدر نگران نباش مامان. الان ديگه هر جا باشن پيداشون مي شه.

پري همراه با سيني محتوي فنجان هاي چاي به سالن برگشت. در حين پذيرايي شهاب پرسيد : خاله، بچه ها دقيقا چه ساعتي رفتن؟

- عصر بود... تقريبا ساعت پنج.

شهاب نگاهي به عقربه هاي ساعت مچي اش انداخت و با نگاهي به مهران گفت :

- به نظرت دير نكردن؟

مهران كه سعي داشت دلواپسي را به روي خود نياورد، گفت : احتمالا الان ديگه بر مي گردن.

شهاب پرسيد : بهتر نيست بريم دنبالشون؟

مهران مردد بود. كامران پرسيد : فرهاد ماشين آورده بود؟

پري گفت : آره... چطور مگه؟

- هيچي...، فقط خدا كنه موقع برگشتن بهشون گير ندن. اين روزا بساط بگير بگير دخترا و پسرا زياد شده.

فريبا حيرت زده پرسيد : دخترا و پسرا رو اين جا مي گيرن؟! به چه جرمي؟!

قبل از اين كه كامران جواب بدهد پري با قيافه اي رنگ پريده گفت : خدا مرگم بده...، اگه يه وقت جلوشونو بگيرن نياز از ترس زهره ترك مي شه!

مهران گفت : اين حرفا كدومه مادر...؟ اونايي كه مامور اين كار هستن طرف خودشونو مي شناسن.

به دنبال اين كلام به حالتي نگران به سمت پنجره رفت و نگاهي به فضاي تاريك بيرون انداخت. پري سعي مي كرد با فراهم كردن ضروريات شام خودش را سرگرم نگه دارد اما خيالات بد يك لحظه آرامش نمي گذاشت. نگاه نگين يك بار ديگر به عقربه هاي ساعت ديوار افتاد. ساعت از ده گذشته بود. صداي زنگ تلفن ، همه را تكان داد. نگين قبل از همه گوشي را برداشت : الو... نياز؟ تو كجايي...؟ چي شده؟! چرا صدات گرفته؟! حالت خوبه؟ آره مهران همين جاست الان گوشي رو بهش ميدم.

چهره نگران نگين همه را به دلشوره انداخت. مهران به سرعت گوشي را از او گرفت و در حين صحبت از سالن بيرون رفت. پري وحشت زده پرسيد : چي شده نگين؟! چه اتفاقي واسه شون افتاده؟!

قيافه نگين رنگ نداشت : نمي دونم، نتونست صحبت كنه... فقط گفت كه توي كلانتري هستن. مثل اين كه داشت گريه مي كرد.

پري محكم به گونه ي خود زد : خاك بر سرم. ديدي چه بلايي سر دخترم اومد... مهران سراسيمه به ميان جمع برگشت : بايد بريم كلانتري، مثل اين كه يه درگيري پيش اومده بچه ها رو گرفتن.

شهاب با عجله سوئيچ اتومبيل را برداشت، چهره او نيز تغيير رنگ داده بود. كامران با آنها همراه شد. پري گريه كنان به دنبالشان راه افتاد : منم ميام.

مهران او را متوقف كرد : نه مامان، لزومي نداره شما بيايين. فقط برو شناسنامه نياز و بردار بيار، شايد لازم بشه، يه كم زودتر.

- آخه بگو چي شده؟ چه بلايي سرشون اومده؟

- فعلا خودمم نمي دونم...، نياز نتونست زياد توضيح بده، اگه مساله اي بود زنگ مي زنم شما هم بيايين.

شهاب سوئيچ خودرو را به طرف كامران پرت كرد و همان طور كه با شتاب پايين مي رفت گفت : تو برو ماشينو روشن كن تا من برم سند اين خونه رو بيارم، ممكنه لازم بشه.

در طول مسير، شهاب يك بار ديگر پرسيد : درست نمي دوني جريان چي بوده؟

مهران گفت : نياز داشت گريه مي كرد. معلوم بود تو شرايط خوبي نيست، از صداش پيدا بود كه چقدر ترسيده...! گفت، فرهاد با يكي دو نفر در گير شده، مامورا ريختن همه رو گرفتن بردن كلانتري.

همزمان با ورود آنها، منصور نيز از راه رسيد. چهره اش لبخند و شادابي هميشگي را نداشت. با ديدن مهران و بقيه، پرسيد : چي شده دايي جان؟

- من درست نمي دونم، نياز با خونه تماس گرفت كه آوردنشون اين جا. جمع چهار نفره ي آنها، با حالتي نگران وارد ساختمان كلانتري شد. در اين ساعت از شب حياط اطراف ساختمان بر خلاف ساعات ديگر كم تردد و خلوت به نظر مي رسيد. با ورود به ساختمان چشم آنها به عده اي افتاد كه در اين سو و آن سوي سالن مياني، بر روي نيمكت هاي فلزي به انتظار نشسته بودند. منصور به سراغ ماموري كه پشت يكي از ميزها نشسته بود رفت و موضوع دستگيري بچه ها را با او در ميان گذاشت. همزمان نگاه دو جواني كه قيافه هاي كتك خورده اي داشتند و روي نيمكت فلزي كنار ميز نشسته بودند به سوي او برگشت.

مامور پرسيد : اون دختر و پسري رو مي گين كه با اينا در گير شدن؟

نگاه منصور به آن دو جوان افتاد و گفت : من نمي دونم با كي در گير شدن، فقط مي دونم آوردنشون اين جا.

مامور گفت : الان توي اتاق افسر نگهبان هستن. بيايين من راهنماييتون مي كنم. و آنها را به سوي اتاقي در انتهاي راهرو برد و بعد از چند ضربه به در وارد آنجا شد. به محض باز شدن در چشم مهران و بقيه به نياز افتاد كه روي صندلي كز كرده بود و سرش به زير خم بود. فرهاد سمت ديگراتاق نشسته بود. با اشاره افسر نگهبان، مهران و منصور وارد اتاق شدند. نياز با ديدن مهران انگار نيروي تازه اي گرفت و با چهره اي اشك آلود و رنگ باخته به آغوش او پناه برد. شهاب و كامران از بيرون اتاق ناظر اين صحنه بودند و از همان جا قضايا را دنبال مي كردند.

مهران خواهرش را نوازش كرد : هيس....، آروم باش نياز جان، حالا كه اتفاقي نيافتاده.

صورت فرهاد كمي خون آلود بود. منصور بعد از احوالپرسي با افسر نگهبان به سمت او رفت : چي شده باباجان؟

- هيچي كار دنيا برعكس شده، جناب سروان به جاي اينكه بره اون دو تا بچه پررو رو بگيره بازجويي كنه كه چرا مزاحم دختر مردم شدن، ما رو داره سين جيم مي كنه كه چرا شما دو نفر با هم اومدين بيرون.

منصور در حالي كه سعي مي كرد آرامش خود را حفظ كند به سوي سروان آراسته برگشت و پرسيد : جناب سروان يعني توي اين شهر پسر من حق نداره با دختر عمه ش بياد بيرون چند تا كتاب بخره؟ اين از نظر شما جرمه؟

- ببينيد آقاي؟

- شيشه گر هستم.

- آقاي شيشه گر، ما كه علم غيب نداريم كه با يه نگاه بفهميم از بچه هايي كه ميارن اين جا كدومشون با هم فاميل و كدوم غريبه هستن. اگه مي بينيد پسر شما اين جاست به دليل درگيري بوده كه با اون دو نفر كه بيرون نشستن پيدا كرده. مامورين ما، بنا به وظيفه همه رو گرفتن آوردن اين جا كه موضوع مشخص بشه... اين طور كه به نظر مياد اون دو نفر توي خيابون مزاحم اين دختر خانوم مي شن و همين موقع پسردايي شون سر مي رسه و با اين ها درگير مي شه كه توي اين درگيري، هم زده و هم خورده.... ولي موضوع اصلي اين بود كه ما بايد مي فهميديم رابطه اين دختر و پسر با هم از چه نوعه...، خيلي ها ميان اين جا و ادعا مي كنن كه با هم فاميل هستن ولي در واقعيت اين طور نيست. به هر حال ما فقط انجام وظيفه كردن و اين كار ما، صرفا به خاطر سلامت جووناي شما و حفظ آبروي شماست.

منصور ترجيح داد از در مسالمت در بيايد : حق با شماست جناب سروان، حالا اميدوارم سوءتفاهم رفع شده باشه.

- بله خوشبختانه ظاهر امر و شخصيت اين دختر خانوم و آقا پسر شما جوري بود كه ما تا اندازه اي مي تونستيم حقيقت رو تشخيص بديم ولي بازم وظيفه حكم مي كرد كه مطمئن بشيم، حالا فقط مي مونه موضوع درگيري پسر شما با اون دو نفر، كه البته ما حق رو به پسر شما مي ديم ولي اگه موضوع به همين جا ختم بشه و پسرتون رضايت بده غائله همين جا خاتمه پيدا مي كنه.

منصور به سوي فرهاد برگشت و پرسيد : تو حرف بخصوصي نداري باباجان؟ ضربه خاصي بهت نخورده؟

- نه بابا، مشكلي ندارم، در مورد اون دو نفرم رضايت مي دم چون به اندازه مزاحمتي كه توليد كردن. حقشونو گذاشتم كف دستشون.

منصور به سوي نياز برگشت : نياز جان تو چي دايي؟ تو هم شكايتي نداري؟

صداي نياز لرزان و ضعيف به گوش مي رسيد : من فقط مي خوام زودتر از اين جا برم خونه، دايي.

- باشه الان مي ريم دايي.

هنگام خروج، فرهاد با نگاهي چپ چپ از كنار دو جوان خاطي گذشت. بيرون از محيط كلانتري، فرهاد خطاب به مهران گفت : بابت اتفاق امشب معذرت مي خوام.....، همش تقصير من بود كه اومدم دنبال نياز.

به جاي مهران، نياز كه بازوي او را گرفته بود و هنوز داشت مي لرزيد گفت : اين چه حرفيه فرهاد...! اين من بودم كه باعث دردسر تو شدم، اگه من نبودم تو مجبور نمي شدي با كسي درگير بشي.

- درگيري من مهم نبود... من فقط نگران حال تو بودم، به خصوص وقتي آوردنمون كلانتري...

نگاهش به مهران افتاد و در ادامه گفت : تا حالا نديده بودم نياز اين جوري بترسه! چيزي نمونده بود پس بيفته! بهرحال بايد ببخشيد، مي دونم با وجود نياز نبايد با كسي درگير مي شدم ولي وقتي ديدم اون دو نفر ناراحتش كردن ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم.

مهران گفت : اشكال نداره، ديگه بهش فكر نكن....بايد خدا رو شكر كنيم كه ماجراي امشب به خير گذشت و اتفاقي واسه هيچ كدومتون نيفتاد.

كامران گفت : اي والله فرهاد....، دمت گرم، خوب جوري به حسابشون رسيده بودي! فكر نمي كردم يه نفره حريف دو نفر بشي!

منصور گفت : به قول مهران بايد خدا رو شكر كنيم كه به خير گذشت، هر چند اينم يه تجربه بود ولي باباجان يادت باشه وقتي آدم يه دختر خانم خوشگلو با خودش مي بره بيرون بايد خيلي صبورتر از اين حرفا باشه...، خوب مي دونم كه حالا هم پري دل توي دلش نيست هم شكوه، بهتره زودتر راه بيفتيم. نياز جان بازم ببخشيد دايي، مي دونم كه امشب خيلي ترسيدي... الان مشكلي نداري؟

- نه دايي، من چيزيم نيست، فقط شما فردا از بيني فرهاد يه عكس بگيرين، امشب ناغافل يه ضربه خورد به بينيش كه خون زيادي ازش اومد. ببينيد يه وقت نشكسته باشه.

فرهاد بيني ضرب ديده اش را لمس كرد و گفت : نه بابا چيزي نيست، يه كم ورم كرده كه تا يكي دو روز ديگه خوب مي شه.

مهران گفت : دايي جان تشريف نمي يارين بريم خونه؟

- نه دايي، دير وقته بايد بريم، ولي فردا همگي مياييم يه سر بهتون مي زنيم، مي خوام مطمئن بشم كه نياز حالش خوبه.

بعد از خداحافظي هر كدام به سوي اتومبيل خود به راه افتادند.

در حين حركت، مهران يك بار ديگر از نياز پرسيد : مگه تو و فرهاد با هم نبودين؟ پس چي شد كه اين دو نفر مزاحم تو شدن؟

نياز با صدايي كه هنوز هم ضعيف به گوش مي رسيد، توضيح داد: ما مدت زيادي رو توي نمايشگاه دنبال كتاباي مختلف گشتيم و تمام اون جزوه ها و كتاباي تستي كه فرهاد لازم داشت براش گرفتيم. اتفاقا خودمم چند تا كتاب نياز داشتم كه اونا رو هم گير آوردم، وقتي اومديم بيرون هوا تاريك شده بود، فرهاد ماشينو يكي دوتا خيابون اون طرفتر پارك كرده بود چون جلوي نمايشگاه جاي پارك گير نمي اومد. يه مقدار از راهو با اون همه كتاب پياده رفتيم، مسير سربالايي بود و من حسابي خسته شده بودم، فرهاد كه حال منو ديد گفت تو يه دقه همين جا باش تا من برم ماشينو بيارم. كتابارو گذاشت پيش من و به دو رفت كه ماشينو بياره. اونجايي كه من ايستاده بودم خيابون فرعي بود و رفت و آمد زيادي نداشت. يكهو ديدم سر و كله يه موتورسيكلت پيدا شد كه دو نفر روش سوار بودن اولش از كنارم رد شدن ولي فورن برگشتن و شروع كردن به سر به سر گذاشتن، هر چقدر چرت و پرت گفتن اعتنايي نكردم ولي دست بردار نبودن، بعد يكيشون پياده شد...

نياز بازوي برادرش را در آغوش داشت. مهران متوجه لرزش دوباره او شد. با ترديد پرسيد : اون تو رو اذيت كرد؟

اين لرزش بر صداي نياز نيز تاثير گذاشته بود : فرصتشو پيدا نكرد چون تا اومد نزديك بشه با كيسه كتابا محكم زدن تو سينه ش پرت شد اون طرف.... تو همين گير و دار فرهاد رسيد و باهاشون گلاويز شد....

مهران كه احساس مي كرد خواهرش از يادآوري اين ماجرا دوباره به وحشت افتاده، دستش را دور شانه او انداخت و او را در كنارش پناه داد و گفت : پس فرهاد حق داشته باهاشون درگير بشه. تو هم سعي كن اين ماجرا رو از ذهنت بيرون كني...، ديگه همه چيز تموم شد.

نياز گفت : من نمي دونستم فرهاد تكواندوكاره...! وقتي از راه رسيد گفتم خدا به دادمون برسه، الان اين دو نفر مي ريزن سرش تا مي خوره كتكش مي زنن ولي ماشاالله از پس هردوشون بر اومد.

مهران كه خيال داشت با عوض كردن صحبت روحيه نياز را به او باز گرداند سرش را به او نزديك كرد و آهسته زير گوشش گفت : امشب خيلي نياز... نياز مي كرد نكنه دل اين بنده خدا رو هم بردي؟

قيافه رنگ پريده نياز به تبسم نيم بندي شكل گرفت و آهسته گفت : دست بردار داداش، الان كه وقت شوخي نيست.

نگاه شهاب از آينه جلو به او افتاد. احساس دلخوري در نگاهش به خوبي پيدا بود.

****

پري در حالي كه سعي مي كرد فكرش را متمركز كند و همه مواد لازم را به ياد بياورد از نياز پرسيد : خوب، تا اين جا همه چيزو نوشتي؟

- آره مامان ولي كي مي خواد اين همه غذا رو درست كنه؟ فكر نكن كار ساده ايه...! منكه سررشته زيادي از آشپزي ندارم، شما هم يه نفره پدرتون در مياد...!

- حالا بنده خدا يه بار از ما يه كاري خواسته نمي شه روشو زمين بندازيم، تازه اون كه مي خواست همه چيز و آماده از رستوران بياره، من خودم پيشنهاد كردم غذاها رو خودمون درست كنيم.

- خوب اشتباه كردي مامان، حالا كي مي خواد مسئوليت اين همه كارو به عهده بگيره؟

- مگه چه خبره؟ همش سه نوع غذاست چند تا سالاد و چند جورم دسر....، تازه قراره منظرم فردا بعد از ظهر بياد كمك. تو و نگين سالادو، دسرو اين جور چيزا رو درست كنين، من و منظرم غذاها رو مي پزيم. تو هم اين قدر بهانه نگير، اون بنده خدام به احترام ما داره اين مهموني رو برگزار مي كنه، حالا پاشو برو اين فهرستو بهش بده و بگو اگه مي تونه همه رو امروز تهيه كنه.

- حالا چرا من؟ من تازه از حموم اومدم موهام هنوز خيسه، كس ديگه اي تو اين خونه نيست؟

- اگه بود كه به تو نمي گفتم. مهران با عمه رفته كه بليتشو واسه هفته آينده اوكي كنه. نگينم با كامران رفت واسه فردا شب يه لباس مناسب بخره، منم كه دارم مي رم يه دوش بگيرم...، پاشو يه دقه موهاتو سريع خشك كن راه بيفت، ممكنه بخواد الان بره بيرون، برو اينو دم در بهش بده و بيا.

نياز قبل از خروج، نگاهي به تصوير درون آينه قدي انداخت و به راه افتاد. عصر يكي از روزهاي اواخر مرداد بود و هوا كمي خفه به نظر مي رسيد. حتي نسيمي كه از لا به لاي شاخ و برگ درختان مي گذشت، خنكي چنداني نداشت. نياز مجبور بود قسمتي از باغ را دور بزند چرا كه در ورودي منزل شهاب در سمت ديگر باغ قرار داشت. در همين راه پيمايي كوتاه گونه هايش از گرما رنگ گرفت. با فشردن شاسي زنگ در، ضربان قلبش نيز به وضوح تند شد. با باز شدن در، شهاب را در پيراهن كرم رنگ و شلوار جين دلنشين تر از هميشه ديد. سلامش شرمگين ادا شد. شهاب كه از ديدنش كمي جا خورده بود جوابش را سر سنگين داد و در ادامه گفت : چه عجب! وقتي داشتم مي اومدم درو باز كنم احتمال ديدن هر كسي رو مي دادم غير از شما!

نياز كه ظاهرا انتظار اين برخورد را نداشت در جواب گفت : مطمئنا اگه كس ديگه اي توي خونه بود كه مي تونست اين فهرست رو براتون بياره من مزاحم نمي شدم.....مامان گفت اگه بتونين امروز اين وسايلو تهيه كنين بهتره.

شهاب فهرست را از او گرفت و همان طور كه نگاهي به آن مي انداخت گفت:

- شما عادت دارين هميشه دست پيشو بگيرين كه پس نيفتين؟

- جوري حرف مي زنين انگار خطايي از من سر زده؟!

- جوابشو خودتون بهتر مي دونين.

- نخير من چيزي نمي دونم.

- شايد به صرفتون نيست؟

نگاه نياز حالت ملامت باري پيدا كرد : اگه منظورتون ماجراي اون شبه، چون شما از او شب به بعد يه جور ديگه شدين، گناه من فقط اين بود كه خواستم به پسرداييم كمك كنم. به نظر شما اين جرمه؟

- سوال بچگانه اي كردي...، اگه اون قدر بزرگ شده بودي كه مي دونستي ناراحتي من از كجاست...

- بچه ها رو مي شه با حرف قانع كرد، كافيه بگين.

- آخه همه حرفي رو نمي شه به زبون آورد.

- اگه به اين گناه به من گفتين بچه ...، پس شما خيلي بچه تر از من هستين، چون اگه قرار بود مسايل ناگفته به راحتي درك بشه، شما بايد خيلي قبل از اين همه چيزو مي فهميدين.

در مقابل نگاه ناباور شهاب به سرعت از آنجا دور شد و مسير آمده را با قدمهاي سريع برگشت. داشت خودش را سرزنش مي كرد « اين چه كاري بود كردم ... ؟! چطور تونستم اين قدر بي پروا باشم ؟! چه راحت دستم براش رو شد! كاش مامان فهرستو نداده بود ببرم. اگه چشمم بهش نمي افتاد، اگه اون سر حرفو باز نكرده بود، خودمو به اين زودي لو نمي دادم...» هنوز ضربان قلبش به درستي آرام نگرفته بود كه صداي تلفن همراه دوباره اعصابش را تحريك كرد. گوشي را درون هال پيدا كرد : الو... بفرمانيد.

صداي مردانه اي پرسيد : بدون خداحافظي ول كردين رفتين؟

احساس گرما مي كرد.

- ببخشيد كار داشتم بايد زود برمي گشتم.

- كارتون خيلي مهمه؟

- چطور مگه؟

- آخه مي خواستم ازتون خواهش كنم اگه ممكنه واسه خريد اين وسايل به من كمك كنين. من تجربه زيادي در مورد خريد مواد غذايي ندارم.

چهره نياز به پوزخند موذيانه اي شكل گرفت. داشت با خودش فكر مي كرد « اي حقه باز، تو بلد نيستي خريد كني؟» و به دنبال اين ذهنيت گفت : شرمنده، فكر نمي كنم بتونم بيام، هيچ كس خونه نيست قراره من شامو حاضر كنم.

- نگران تهيه شام نباش، موقع برگشتن يه چيزي مي گيريم مياريم.

« چه زود خودموني شد!» با هجوم اين فكر در جواب گفت : راستش من نمي تونم بدون اجازه مامان به شما جواب بدم، الانم در دسترس نيستش.

- شما كه گفتين به سفارش خاله اون فهرستو آوردين!

- آره هستش ولي نمي تونه حرف بزنه، داره دوش مي گيره.

- خوب شما لطف كن گوشي رو ببر بده بهشون تا من ازشون اجازه بگيرم.

نياز از سماجت او به خنده افتاد، اما به روي خود نياورد و گفت : پس گوشي خدمتتون باشه.

انعكاس صداي پري در فضاي حمام چنان مي پيچيد كه نياز به راحتي صحبت هايش را مي شنيد. در جواب تقاضاي شهاب گفت : چه اشكالي داره شهاب جان، اتفاقا فكر خوبيه، چون تنهايي نمي تونستي اون همه وسايل رو بخري... نه مهم نيست، وقتي شما با نياز هستي من خيالم راحته. برين به سلامت.

وقتي گوشي را پس مي داد متوجه نگاه ملامت بار نياز شد، به روي خود نياورد و فوري در حمام را بست. نياز دوباره گفت: الو..

لحن شهاب سر حال تر از قبل بود : خوب اينم از اجازه شما، حالا اگه مشكل ديگه اي نيست تا يه ربع ديگه پايين منتظرتون هستم.

- باشه من الان مي رم حاضر مي شم.

نياز در مانتوي خوش دوخت آبي رنگ و شلوار جين و روسري سيلكي كه با رنگ شلوارش هماهنگ بود باوقار تر از هميشه به نظر مي رسيد. پشمالو با ديدن او آهسته پارس كرد و بعد دوباره جلوي كلبه چوبيش سر را روي دست ها گذاشت و مشغول چرت شد. شهاب اتومبيل را سر و ته كرده، درست در مقابل در بزرگ آهني پارك كرده بود . با نزديك شدن نياز، در جلو را به رويش گشود : پيداست امروز بخت با من ياره... ممنون كه اومدين.

نياز كمي روي صندلي جا به جا شد و در حيني كه در ماشين را مي بست گفت :

- وقتي شما تصميم بگيرين يه كاري رو عملي كنين من يكي نمي تونم مانعتون بشم.

ماشين را روشن كرد و همان طور كه از محوطه خارج مي شد پرسيد : حالا چي شده، ناراحتين؟

- نه، به شرط اينكه وجودم مثمر ثمر باشه ضمنا كسي هم دوباره بهمون گير نده.

شهاب پياده شد لنگه هاي در را بست و در حالي كه دوباره در جاي خود قرار مي گرفت گفت : حالا مي بينين وجودتون چقدر لازم و ضروريه...، ضمنا وقتي با من هستين از هيچ چيز نترسين. خوب حالا كجا بريم؟

متعجب نگاهش كرد : خوب معلومه، ما اومديم كه خريد كنيم.

لبخند شهاب بي اراده بود : اينو كه من بهتر از شما مي دونم ولي از كجا شروع كنيم؟

- بهتره اول بريم شهروند، بيشتر وسايلو مي شه اونجا گير آورد.

- باشه مي ريم ولي يه شرط داره.

نياز بي اختيار به سويش برگشت. ادامه صحبت شهاب با نرمش ادا شد : شرطش اينه كه اخماتونو باز كنين.

« اون نمي دونه اين اخم نيست، نمي دونه از اينكه دستم براش رو شده دارم چه عذابي مي كشم.» پشت بند اين فكر گفت : فكر مي كردم شما ديگه به اين قيافه من عادت كردين؟

- من قيافه شاداب شما رو بيشتر مي پسندم، اون جور بيشتر به دل مي شينين.

« ببين چقدر محتاط و زرنگه، حرف دلشو چه جوري مطرح مي كنه. اون وقت من چه راحت...اُه، ولش كن ديگه بهش فكر نمي كنم.»

هجوم فكرهاي ضد و نقيض راحتش نمي گذاشت، سعي كرد در مقابل اعتراف او بي تفاوت برخورد كند : واسه من ديگه فرقي نمي كنه كه دلنشين به نظر برسم يا نرسم. اين حرفا ديگه از من گذشته.

كلام شهاب با لحن با مزه اي ادا شد : جدي...؟! خوب ديگه بگين دوست دارم درباره شما بيشتر از اينا بدونم.

- فكر مي كردم تا به حال منو خوب شناختين؟

- خوب در اينكه شما اين قدر با صفا و بي غل و غشين و راحت مي شه به روحياتتون پي برد كه هيچ شكي نيست، با اين حال مي دونم هنوز خيلي چيزاي ديگه در شما هست كه من نتونستم بهشون پي ببرم، مثلا اون موردي كه مهران بهش اشاره كرد، اينكه شما در مورد خونه خودتون چه سليقه اي رو به كار مي برين خيلي برام جالب بود! مي دونين خيال دارم به زودي يه قسمت از خونه رو اون جوري تزيين كنم، درست باب سليقه شما.

- الان كه خونه هيچ ايرادي نداره، براي چي مي خوايين اين كار و بكنين؟

- واسه خاطر دل خودم و اينكه هر وقت شما قدم رنجه كردين و خواستين احوالي از همسايتون بپرسين، توي محيطي ازتون پذيرايي كنم كه باب ميلتون باشه...، البته شما هم بايد قول بدين هر بار مياين ديدنم، منو به شنيدن يكي از اون آهنگ هاي قشنگ ايروني با نواي دل انگيز تارتون دعوت كنين.

- باشه...، اگه فرصتي پيش اومد. فعلا بهتره نگه دارين چون داريم از شهروند مي گذريم

فضاي چند طبقه فروشگاه شهروند طبق معمول شلوغ و پر رفت و آمد به نظر مي رسيد . نياز به محض ورود يكي از سبد هاي چرخدار را از بين بقيه بيرون كشيد و با آن به راه افتاد : بهتره اول از خريد وسايل خشك شروع كنيم بعد مي ريم سراغ مرغ و گوشت و بقيه .

شهاب به نحوي كنارش راه مي رفت كه انگار قصد محافظت از او را داشت . در همان حال سرش را به او نزديك كرد و آهسته كنار گوشش گفت : ديدين وجود شما چقدر ضروري بود ؟ و گرنه من از كجا ميدونستم كه اول از چه چيزي بايد شروع كرد .

لبخند نياز بي اراده زده شد . همزمان چشمش به او افتاد كه با لذت نگاهش مي كرد . سبد آنها بعد از چند دور چرخيدن در همان طبقه كاملا پر شده بود . نياز گفت : تا من توي صف صندوق ايستادم شما برو مرغ و گوشت رو بگير بيار كه همه رو يك جا حساب كنيم .

شهاب قبل از رفتن بسته اي اسكناس سبز رنگ به او داد و گفت : اين پيش شما باشد كه اگه احيانا من دير كردم اينا رو حساب كنين .

در بازگشت نياز هنوز به انتظار ايستاده بود . شهاب كيسه ها را زمين گذاشت :

- اينم از مرغ و گوشت ، يه مقدار فيله ماهي هم گرفتم چطوره خوبه ؟

نياز آهسته پرسيد : واسه چي اين همه مرغ گرفتين ؟ مامان نوشته بود شش تا دونه ، تازه گوشت هم زياد گرفتين !

شهاب به همان آهستگي جواب داد : دست خودم نبود امروز اين قدر خوشحالم كه اگه تمام اجناس فروشگاه رو بخرم حاليم نيست .

نياز تلاش كرد لبخندش را مهار كند . اما چشمانش به وضوح مي خنديد : بعضي وقتا شك مي كنم كه توي اين مدت تونستم واقعا شما رو بشناسم يا نه !

- چطور مگه ؟

- آخه اون آقا شهاب سرسنگيني كه من اون روز خونه خاله منظر ديدم اين كارا ازش بعيد بود !

- حالا راستشو بگين شما كدوم يكي رو بيشتر مي پسندين ؟

سلام شخص آشنايي خلوت آنها را بهم زد . همزمان ملينا به سوي نياز دويد و با خوشحالي به آغوش او رفت . نياز پس از بوسيدن كودك با هلن مشغول احوالپرسي شد . ظاهرا از اينكه در اين موقعيت به او برخورده بود معذب شده بود . هلن به حالت گلايه رو به شهاب كرد : ديگه از ما هيچ سراغي نمي گيري پيداست سرت خيلي شلوغه .

شهاب نيز از ديدن او كمي جا خورده بود . همان طور كه كودك را از نياز مي گرفت گفت : اين روزا واقعا گرفتارم ولي با تمام گرفتاريا مي بيني كه تلفني جوياي حالتون هستم .

هلن جمله اي را كه در ذهن داشت ناگفته گذاشت در عوض گفت : آره لطف مي كني بهر حال من و ملينا به اين كه هراز گاهي به ما يه سري بزني عادت كرده بوديم ... خوب نياز جان تو چطوري ؟ پيداست تو هم گرفتاري چون از آخرين بار كه اومدي پيش من خيلي وقته مي گذره .

- شرمنده هلن جان عذر من واقعا موجه حقيقتش الان مدتيه كه عمه و برادرم از اسپانيا اومدن همين باعث شده كه بيشتر وقتم توي خونه بگذره .

- تا باشه از اين گرفتاريا باشه . ديدن بستگان نزديك كه خارج از كشور ميان لطفي داره كه با هيچ چيز عوض نمي شه . اتفاقا پسر عموي منم از كانادا اومده ، سالها بود كه از همديگه خبر نداشتيم . چند وقت پيش اومده بود ايران كه باقي مونده املاكشو بفروشه و برگرده ، توي رستوران بطور اتفاقي بهم برخورديم . تصادف جالبي بود ! هيچ كدوم باورمون نمي شد كه اين ديدار واقعيت داره . ظاهرا خانواده عموم از زندگي من هيچ اطلاعي نداشتن حتي نمي دونستن پدر ملينا از دنيا رفته . سيامك وقتي شنيد خيلي متاسف شد جالب اين جاست كه پيشنهاد كرد باهاش برم كانادا ، الانم سفرشو چند وقت به تاخير انداخته كه فرصت داشته باشم تصميم قطعيمو بگيرم .

نياز گفت : اينكه خيلي عاليه . لااقل از تنهايي در ميايين . البته به شرط اين كه رابطه تون با خانواده عمو به اندازه كافي نزديك باشه .

- از اون نظر مشكلي ندارم به خصوص كه .... قراره من و سيامك زندگي مستقلي داشته باشيم .

نياز با خوشحالي آشكاري گفت : خوب پس مباركه در اين صورت اصلا ترديد نكن . اگه از پسر عموتون شناخت كافي داري اين بهترين موقعيته كه به زندگيت سر و سامون بدي .

- سيامك يكي از خواستگاراي قديمي منه متاسفانه مادرم تا زنده بود اجازه نمي داد اين پيوند سر بگيره ولي الان ديگه مانعي سر راهمون نيست .

شهاب گفت : نياز درست ميگه حيفه كه موقعيت به اين خوبي رو از دست بدي با اين پيوند ملينا هم ديگه خلاء وجود پدرو حس نمي كنه .

نام نياز را طوري با احساس به زبان آورد كه هلن نتوانست حساسيتش را پنهان نگه دارد اما بعد به خود آمد و گفت : اتفاقا سيامك خيلي دوست داره با تو آشنا بشه . جريان آشنايي مون رو براش تعريف كردم . مي گفت حتما بايد تو رو ببينه و بابت همه زحماتت ازت تشكر كنه .

- بهش بگو من به عنوان يه برادر كوچكتر فقط انجام وظيفه كردم ضمنا توي اولين فرصت به اتفاق نياز مياييم كه باهاش آشنا بشيم .

رنگ چهره هلن علنا تغيير كرد و همان طور كه سعي داشت خود را با دخترش سرگرم نشان بدهد گفت : منتظرتون هستيم اگه لطف كنين قبلش زنگ بزنين ممنون ميشم ... خوب ملي جان بهتره ما ديگه بريم ... نياز جان خوشحال شدم فعلا خداحافظ .

« خدا نگهدار » نياز با حالتي وارفته ادا شد . ظاهرا از حقيقتي كه تازه به آن پي مي برد جا خورده بود .

شهاب مشغول جا دادن وسايل در صندوق عقب اتومبيل بود كه پرسيد : حالا نوبت چيه ؟

- ميوه و تره بار ... من يه جاي خوب سراغ دارم كه ميذاره خودمون ميوه ها رو سوا كنيم ... زياد دور نيست .

- خوب پس سوار شين بريم .

كمي از حركت دوباره شان مي گذشت كه نياز به سوي او برگشت و گفت : شما منو منع مي كردين اما امروز ديدم روش خودتونم كم بي رحمانه نبود .

نگاه شهاب همچنان به روبرو بود با لحني آرام در جواب گفت : متاسفانه منم در موقعيتي قرار گرفتم كه مجبور شدم همون راه حل شما رو به كار بگيرم هر چند دلم نمي خواست كسي رو از خودم برنجونم .

- اما شما خودتون اين موقعيتو به وجود آوردين . يعني واقعا فكر نمي كردين اين همه محبت و رسيدگي ممكنه چه وابستگي به وجود بياره ؟

- نمي دونم ! تا به حال توي همچين مخمصه اي گير كردين يا نه ؟ اولش با يه هدف انسان دوستانه شروع شد ولي نيمه هاي راه فهميدم هلن برداشت ديگه اي از اين رابطه كرده با اين حال حتي اون موقع هم گر چه مخالف اين وابستگي بودم اما به دليل تنهايي شون نمي تونستم خودمو به طور كلي از زندگيشون بيرون بكشم .

- توي اين مدت فكر نكردين كه اين رابطه تا كي ميتونه ادامه داشته باشه ؟ فرض كنيم سر و كله اين پسر عمو حالا حالاها پيدا نمي شد شما تا كي مي خواستين نقش يه ناجي رو بازي كنين ؟

- اتفاقا يكي از دغدغه هاي فكري من اين اواخر وجود هلن و دخترش بود و اينكه عاقبت اينا چي مي شه ؟ خوشبختانه از اونجايي كه خداوند هميشه هواي بنده هاي مخلصشو داره خودش گره اين مشكلو باز كرد . خاطرتون هست اون روز كه از شما خواستم بيايين ازش پرستاري كنين ؟ اين پيشنهاد يكهو به ذهن من خطور كرد و همين اقدام اولين قدم بود كه به هلن بفهمونم هيچ جاي خاصي توي زندگي خصوصي من نداره .

- پس شما در واقع از وجود من سوء استفاده كردين . حالا مي فهمم چرا رفتارتون اونقدر محبت آميز شده بود !

- هر چند وجودتون در اون موقعيت واقعا مشكل گشا بود ولي اون رفتار هيچ ربطي به هدفم نداشت .

پشت چراغ قرمز مجبور به توقف شدند . در همين فاصله پسرك ده دوازده ساله اي با دسته هاي گل رز به كنار اتومبيل آمد : آقا گل نمي خواين ؟

شهاب دسته اي از غنچه هاي رز صورتي را انتخاب كرد و آن را به سمت نياز گرفت : قابل شما رو نداره .

نياز با گرفتن گل ها آهسته تشكر كرد و در حيني كه به نرمي آنها را نوازش مي كرد گفت : مي شه گل فروشه رو صدا كنين ؟

- واسه چي ؟

- كارش دارم .

و با عجله كيف كوچكي را كه حامل مقداري وجه نقد بود از ميان كيف دستي اش بيرون كشيد . پسرك با خوشحالي خود را دوباره به آنها رساند . نياز گفت : لطفا يه دسته ديگه هم بده .

اما قبل از اين كه فرصت پيدا كند شهاب وجه آن را پرداخت و همان طور كه اتومبيل را به حركت در مي آورد پرسيد : اين يكي براي كيه ؟

نياز با نگاهي به دسته رزهاي گلگون رنگ گفت : اين واسه خونه شماست . فردا شب حتما بايد روي ميز غذاخوري گل داشته باشين .

شهاب با لذت پايش را روي پدال گاز فشرد و گفت : هر چند فردا شب خونه من با حضور قشنگترين دسته گل اين شهر ديگه نيازي به گل نداره ولي بازم دستتون درد نكنه .

* * * *

پري با حيرت گفت : چه خبر بود اين همه مرغ و گوشت و سبزي و ميوه ؟ مگه قراره سرباز خونه رو شام بديم ؟

نياز داشت گل هاي رز را در گلدان كريستال قرار مي داد : من به آقا شهاب گفتم داره زياد خريد مي كنه گوش نكرد .

پري متوجه صميميت در كلام دخترش شد ! شهاب گفت : اشكال نداره خاله ،‌زياد بياد بهتر از اينه كه كم بياد .

پري گفت : باشه با اين حال بايد يه مقدار از اينا رو فريز كنيم . حالا فعلا اينا رو بذارين همين جا بمونه ،‌بيايين بريم شام بخوريم بعد مياييم يه مقدار از كارا رو انجام ميديم .

نياز شرمگين بود : مامان ،‌ما بيرون شام خورديم . هر چقدر به آقا شهاب گفتم شما منتظرين كوتاه نيومد . اتفاقا يه مقدار جوجه كبابم واسه شما آورديم ،‌دادم دست مهران .

برخلاف انتظار نياز ،‌پري گفت : چه اشكالي داره مادر جون ، نوش جانتون . دست شهابم درد نكنه كه به فكر ما بود پس الان تو نمي ياي ؟

مشغول ريختن ميوه ها در سبد بود : نه ديگه تا شما برين و برگردين من اين ميوه ها رو مي شورم و خشك مي كنم .

- پس لااقل اين مانتو رو در آر خيس نشه ،‌ من رفتم .

شهاب گفت : حالا كه قراره شما زحمت بكشين به مهران و فريبا خانومم بگين بيان اين جا كه دور هم باشيم .

- باشه پس نياز يه چاي دم كن كه بعد از شام بخوريم .

- راستي مامان نگين هنوز برنگشته ؟

- نه اما الان ديگه پيداش ميشه اگه تا اومدن ما نيومده بودن براشون يادداشت ميذارم .

با رفتن پري ، نياز دوباره مشغول كار شد . انگار احساس مسئوليت زبر و زرنگش كرده بود . در زمان كوتاهي ميوه ها را به سرعت شست و در سبدي روي هم ريخت ،‌كتري را به برق زد و بسته هاي مختلف را در كابينت ها جا داد . كاهو و كلم و بقيه مواد سالاد را تميز كرد و در بسته بندي هاي مرتب درون يخچال گذاشت . در اين ميان شهاب نيز مدام دور و بر او در حال كمك بود و در جمع آوري و نظافت آشپزخانه او را ياري ميداد . در همين فاصله كتري نيز به جوش آمد . نياز درون كابينت دنبال ظرف چاي گشت ولي ظاهرا اثري از آن نبود . خسته از آن همه تلاش بدون فكر گفت :

- شهاب اين ظرف چايي رو نديدي ؟

شهاب لحظه اي ساكت نگاهش كرد . نياز تازه متوجه خطايش شد : ببخشيد اصلا حواسم نبود چي دارم ميگم ....

- لطفا خرابش نكن ، حيفه روياي به اين شيريني يكهو از بين بره ... بذار واسه چند دقيقه هم كه شده فكر كنم توي اين دنياي خدا تنهاي تنها نيستم . بذار احساس كنم يه دوست واقعي دارم كه مي تونه جاي خالي همه رو برام پر كنه .

صداي نياز كمي لرزش داشت : ميتونين روي اين دوستي حساب كنين ... واسه من كه ارزش خاصي داره و تا وقتي زنده م بهش وفا دارم .

- اينو جدي ميگي ؟

- دلم ميخواد باور كنين چون من عادت ندارم به خاطر حقيقتي كه ميگم قسم بخورم .

صداي سوت كتري آن دو را متوجه موقعيت شان كرد . نياز گفت : صداي اعتراض كتري هم دراومد . نميخواين ظرف چايي رو به من بدين ؟

شهاب قدمي به او نزديكتر شد ، دستش را از پهلوي او به پشت برد و آهسته گفت :

- ظرف چاي همين جا پشت سرتون بود .

و آن را به دست نياز داد . صداي ضربه اي به در ورودي و به دنبال آن جمله كامران كه پرسيد « كسي خونه نيست ؟ » شهاب را از آشپزخانه بيرون كشيد : ما اين جاييم .

نگين جلوتر از كامران سرحال و شاداب وارد شد و بعد از خوش و بشي با شهاب سراغ نياز را گرفت . شهاب با لحني دوستانه گفت : توي آشپزخونه ست داره چايي درست مي كنه .

نگين كه احساس رضايت را در چهره شهاب ميخواند طبع شوخش گل كرد :

- دست شما درد نكنه آقا شهاب ، خوب دارين از خواهرم كار مي كشين !

نياز حين خشك كردن دست هايش از آشپزخانه بيرون آمد : خواهرت خودش داوطلب شده ، به آقا شهاب ايراد نگير تازه چي فكر كردي تو هم فردا بايد توي كارا كمك كني .

كامران گفت : چي چي رو كمك كنه ؟ خانوم من واسه هيچ كس كار نمي كنه .

نياز گفت : از اين اداها از خودت در نيار كامران ، عين زن نديده ها مي شي .

- اِ اِ ... نيگاه كن تو رو به خدا ، اين همون نياز بي زبونه ست ببين چه زبوني واسه ما درآورده !

شهاب آنها را به سمت پذيرايي هدايت كرد : حالا كجاشو ديدي ! نياز خانوم كلي هنر پنهون داره اين تازه يه چشمه ش بود !

نگين با خوشحالي گفت : نياز اگه بدوني چه لباسي واسه فردا شب خريدم ! از ديدنش حظ مي كني!

- مباركت باشه عزيزم با خودت نياوردي ببينمش ؟

- نه خونه ست ، بعد كه رفتيم نشونت ميدم ... راستي چه خبر ؟ واسه فردا شب چه كارا كردين ؟

- كارا هنوز مونده امروز فقط كلي آقا شهابو به زحمت انداختيم .

- كدوم زحمت ؟ تازه اين اولشه ، آقا شهاب بايد به اين آمد و رفتا عادت كنه ما هم انشاالله وقتي زن گرفت واسش تلافي مي كنيم .

- كي ، شهاب ؟ اولا من چشمم آب نمي خوره اين شازده حالا حالاها زن بگيره دوما اگه اين زن بگيره مگه ديگه كسي ميتونه پيداش كنه كه به افتخارش مهموني بده ؟

نياز گفت : نكنه به اين بهانه ها ميخواي پيش پيش از زير ديني كه داري شونه خالي كني ؟

كامران همراه با خنده سرخوشي گفت : هر چند من دست و بالم به اندازه شهاب باز نيست كه بخوام از اين ريخت و پاشا كنم ولي با اين حال شما همسر مورد قبول اين آقا رو پيدا كن مهموني دادنش با من .

چهره شهاب خنده سركوب شده اي را نشان ميداد . نياز گفت : خوب حالا از اين حرفا بگذريم . مامان اينا چرا نيومدن ؟

نگين گفت : الان ميان ، مامان داشت آشپزخونه رو جمع و جور مي كرد فكر كنم الان ديگه ... بفرما حلال زاده بودن !

با آمدن پري ، فريبا و مهران جمع آنها كامل شد . پري به نياز كه به سوي آشپزخانه مي رفت گفت : الان ميام كمكت .

- فعلا بشينين تا براتون چاي بيارم .

شهاب كه جمع را سرگرم صحبت ديد به سمت آشپزخانه رفت . نياز مشغول ريختن چاي بود : كمك نمي خواي ؟

سرش را بالا آورد : نه ممنون فقط اگه ممكنه قندونو برام بيارين .

شهاب همراه با قندان كريستال ، ظرف زيبايي را كه شكلات هاي كاكائويي در آن بود آورد : اين واسه پذيرايي چطوره ؟

- خوبه ولي من اينو واسه فردا شب گرفتم الان بيارين دست خورده مي شه .

- اشكال نداره اگه لازم شد فردا يه بسته ديگه مي گيرم ، دوست دارم امشب به مهمونام خوش بگذره . حضور اينا واسه من لطف ديگه اي داره .

- ممنون ولي مهموني فردا شب خيلي مهمتر از امشبه و نبايد چيزي كم و كسر بياد .

- نگران نباش چيزي كم نمي ياد . امشب با خيال راحت از مهموناي من پذيرايي كن قول ميدم فردا همه رو جايگزين كنم ... قبوله ؟

- تا حالا شده شما چيزي رو بخواين و من قبول نكرده باشم ؟

- آره فقط يه چيز ، اين كه لااقل در كلام با من بي تكلف باشي .

لب هاي نياز به تبسمي شكل گرفت : باشه اينم قبوله البته نه جلوي ديگران حالا اين ظرف شكلاتو بردار بيار با هم پذيرايي كنيم .

* * * *

عقربه هاي ساعت ديواري زمان پنج و پانزده دقيقه بعد از ظهر را نشان ميداد كه شهاب با شوق و ذوق عجيبي همراه با سبد گل زيبايي وارد منزل شد و با صداي بلند اعلام حضور كرد . پري و منظر همزمان از آشپزخانه بيرون آمدند .

پري گفت : خسته نباشي شهاب جان امروز كلي به زحمت افتادي .

- به قول نگين خانوم كدوم زحمت ؟ تازه اصل زحمتو كه شماها كشيدين ... راستي نياز خانوم كجاست؟

- رفته خونه يه كم استراحت كنه . چند دقيقه پيش سرش گيج مي رفت انگار فشارش افتاده بود ! بهش كپسول آهن دادم . گفتم بره بخوابه كه شب سرحال باشه .

تمام شادابي شهاب ته كشيد : فكر كنم افت فشارش به خاطر زحمتاي امروز باشه . چقدر بهش گفتم اين خونه نظافت نمي خواد گوش نكرد . اون عادت نداره اين همه كار كنه .

نگاه خوشايند منظر و پري به هم افتاد چشم هاي هر دو خنده زيركانه اي در خود داشت . پري گفت : حالا ديگه پيش اومده با اين قرصي كه بهش دادم تا يكي دو ساعت ديگه خوب مي شه ، انشاالله كه چيزي نيست .

ولي شهاب هنوز دلواپس بود . در آن ميان كيسه نايلوني را كه دو بسته كادو پيچ شده در آن بود به سوي پري گرفت : خاله جان اينا مال شماست . يكي از بسته ها مال شما و اون يكي هم براي نياز ... دلم ميخواد امشب لباس سياه رو واسه هميشه از تنتون در بيارين .

پري با خوشحالي آشكاري گفت : واي شهاب جان چرا زحمت كشيدي من اصلا توقع نداشتم كه تو بخواي همچين كاري كني .

- قابل شما رو نداره اميدوارم از رنگش خوشتون بياد ... خاله من مي تونم برم يه زنگ به نياز بزنم ؟

- آره خاله جان برو ، چه اشكالي داره ؟

مهران صداي شهاب را فوري شناخت و به گرمي احوالش را پرسيد . شهاب بعد از خوش و بشي با او ، احوال نياز را پرسيد : خاله ميگه حالش خوب نيست ؟

- چيز مهمي نيست يه كم فشارش افتاده فكر كنم الان بهتر شده باشه ميخواي با خودش صحبت كني؟

- اگه لطف كني گوشي رو بهش بدي ممنون ميشم .

نياز به صورتي خوابيده بود كه پشتش به سمت در بود . ملحفه اي تمام اندام او را تا بالاي سينه مي پوشاند و موهاي خوش رنگش به روي بالش رها بود . مهران صدايش زد : نياز ...

چون واكنشي نديد با قدم هاي آهسته به تخت نزديك شد : نياز ...

به دنبال تكان آهسته اي به سوي او برگشت : چيه ؟

چهره اش خواب آلود به نظر مي رسيد . گوشي تلفن همراه را به سوي او گرفت و آهسته گفت : شهابه ، زنگ زده احوالتو بپرسه .

از سرخي خوشرنگي كه بر چهره خواهرش نشست لب هايش به تبسمي از هم باز شد و آهسته از اتاق بيرون رفت . جواب « سلام » آرام نياز به گرمي داده شد و به دنبال آن با ملايمت خاصي پرسيد : خودتو مريض كردي ؟ چقدر بهت سفارش كردم ؟ ديدي با خودت چه كار كردي ؟

- حالا مگه چي شده ؟ يه افت فشاره كه تا يكي دوساعت ديگه خوب ميشه .

- تو هميشه همه چيزو آسون ميگيري و هيچ مواظب خودت نيستي .

- داري ملامتم مي كني ؟

- نه ولي بعد از اين بهت اجازه نميدم به خودت آسيب برسوني .

- باشه بعد از اين سعي مي كنم بيشتر مراقب خودم باشم ... راستي كارا چطور پيش ميره ؟

- همه چيز عاليه ! خاله و منظر خانوم سنگ تموم گذاشتن . راستي اون سبد گلي رو كه سفارش داده بودي گرفتم وقتي اومدي جاشو معين كن .

- فعلا لطف كن بذارش كنار ستون توي پذيرايي ، من يه كم ديگه استراحت مي كنم و بعد يه دوش سريع مي گيرم و ميام ... به مامان بگو اگه كار ديگه اي مونده بذاره تا من بيام .

- بيخود ، تو امشب ديگه اجازه نداري دست به هيچ كاري بزني اگه كاري باشه خودم انجام ميدم ... تو فقط سعي كن زودتر خوب بشي .

صداي ضربه اي به در اتاق حواس نياز را پرت كرد . همان طور كه از شهاب فرصت مي خواست متوجه مادرش شد كه با بسته اي به درون آمد : حالت چطوره نياز جان ؟

- خيلي بهترم ...

- داشتي تلفني حرف ميزدي ؟ مزاحمت شدم ؟

- نه مامان دارم با آقا شهاب صحبت مي كنم .

- خوب پس به موقع اومدم حالا خودت ميتوني ازش تشكر كني .

- بابت چي ؟

- بابت اين هديه ... شهاب زحمتشو كشيده ، امروز خيلي به زحمت افتاده واسه منم يه پيراهن قشنگ گرفته و خواسته كه لباس مشكي مونو امشب عوض كنيم .

- چرا گذاشتين اين همه به زحمت بيفته ؟

- من از كجا ميدونستم ميخواد اين كارو بكنه ...! حالا به جاي اين حرفا ازش تشكر كن . از طرف منم بهش بگو دستش درد نكنه سليقه ش حرف نداره من ديگه بايد برم . كاري نداري ؟

- نه فقط لطفا درو ببندين .

با رفتن پري دوباره مشغول صحبت شد و پس از عذر خواهي به خاطر تاخيرش پرسيد : چرا اين كارو كردي ؟

- چه كاري ؟

- هديه رو ميگم ، نبايد به زحمت مي افتادي .

- قابل تورو نداره بازش كردي ؟

- هنوز نه ...

- بازش كن ببينم خوشت مياد .

- مامان كه از حسن سليقه ت خيلي تعريف مي كرد مطمئنم كه اينم بايد چيز قشنگي باشه ... يه لحظه گوشي رو نگه دار سريع بازش كنم .

كمي بعد شهاب از انعكاس صداي سرخوش او در گوشي به وجد آمد : شهاب ! اين خيلي قشنگه ! از كجا ميدونستي رنگ شيري رنگ مورد علاقه منه ؟

- جدي ! سليقه منو پسنديدي ؟

- باور كن اين قشنگترين هديه اي كه تا به حال گرفتم ... ولي كاش اين كارو نميكردي.

- دوست دارم ازت بخوام اين قدر با من تعارف نكني اما مي ترسم قضيه سفر شمال تكرار بشه و از دستم دلگير بشي .

- قول ميدم ديگه هيچ وقت بي جهت از دستت دلگير نشم ... تو هم سعي كن گذشته هاي بدو فراموش كني باشه ؟

- هر چند بعضي وقتا يادآوري خاطره هاي گذشته برام خيلي شيرينه ولي باشه هر چي تو بگي اما به يه شرط .

- چه شرطي ؟

- اينكه تو هم به خواهش من گوش كني و امشب لباس شيري رنگتو بپوشي .

- مگه به همين منظور نخريديش ؟

- پس مي پوشي ؟

- تنها راهيه كه مي تونم ازت تشكر كنم .

- خوب پس من منتظرم حالا سعي كن خوب استراحت كني . منم هر چند دلم نمي ياد ولي مكالمه رو قطع مي كنم كه بيشتر از اين وقتتو نگيرم .

قبل از قطع كامل نياز آهسته تر از قبل گفت : شهاب ...

« جانم ...» را به همان آهستگي شنيد :

- به خاطر هديه قشنگت ممنون .

- گفتم كه قابل تورو نداره دختر خوب ... حالا بگير بخواب و حسابي استراحت كن .

* * *

نگین در لباس زیبایش مشغول پر کردن لیوان های آب پرتقال بود که پری وارد آشپزخانه شد و دستپاچه پرسید:نیاز هنوز حاضر نشده؟

-همین الان از پیشش اومدم ، داشت موهاشو خشک میکرد ف وای مامان لباسشو دیدی چقدر قشنگه؟!

-آره ، شهاب هر دوی مارو شرمنده کرده.

-لباس شما هم حرف نداره ، خیلی بهتون میاد.باورم نمیشه شهاب اینقدر خوش سلیقه باشه!البته پیداست پول خوبی برای این لباسا داده ... به نظر شما منظورش از این کار چی بوده؟

-میخواسته به این بهانه ما لباس مشکی رو از تنمون در بیاریم ... ولی یه چیز دیگه ، میگم تو متوجه شدی این روزا شهاب چقدر به نیاز محبت میکنه؟دروغ نگم همین روزا یه خبری میشه.

-من که از خیلی وقت پیش بهتون گفته بودم این بنده خدا گلوش گیر کرده اما چیزی که برام تازگی داره اینه که نیازم این اواخر خوب هوای شهابو داره ، دیشب دیدم خیلی بهاش صمیمی برخورد میکرد ... راستی مامان چند نفر اومدن؟

-فعلا منصور اینا و آقا مجید و آمیرزا و خانومش اومدن.

-فکر میکنی تعداد لیوانا کافیه؟

-آره اینارو ببر اگه کم اومد دوباره میای میبری.

با ورود حشمت و بچه ها جمع مهمانها کامل شد.نیاز که متوجه سرو صدای مهمانها از طبقه ی پایین شده بود آخرین نگاه را مقابل آینه قدی به خود انداخت و با رضایت از منزل بیرون امد.تقریبا همه در جای خود نشسته بودند که او وارد سالن پذیرایی شد و با سلام خوشاینید نگاه های کنجکاو را به سوی خود کشید.در آن میان نگاه خیره ی شهاب از همه خوشایندتر بود.منصور قبل از دیگران گفت:هزار ماشالله دایی جان ، امشب چیکار کردی؟!وقتی وارد شدی نشناختمت!

نیاز با خنده نمکینی گفت:من کار خاصی نکردم دایی جان ، شما امشب سر ذوق هستین.

او به نوبت سراغ تک تک حاضرین رفت وقتی با دختر جوان و خوش بر رویی که کنار فرحناز نشسته بود احوالپرسی میکرد فرحناز گفت:نیاز جان ایشون همون مرجان دوستمه که صحبتشو برات کرده بودم.

نیاز سعی داشت خنده رو به نظر برسد در حین احوالپرسی گفت:فرحناز حق داشت اینقدر از شما تعریف کنه.

مرجان که در نهایت دقت به خودش رسیده بود لبخندزنان با عشوه ای که در تمام حرکاتش به چشم میخورد گفت:مرسی ع


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 19:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 16 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل شانزدهم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

صداي ناهنجار جاروبرقي چنان در فضاي منزل پيچيده بود كه صداهاي ديگر مشكل به گوش مي رسيد. با اين حال نگين توجهي به آن نداشت و با ريتم آهنگي كه از طريق واكمن مي شنيد، حين جارو كشيدن خود را تكان مي داد. نياز كه تازه از حمام بيرون آمده بود همان طور كه رطوبت موهايش را مي گرفت از ديدن او به خنده افتاد. در همان حال به سوي اتاقش رفت. پرده مقابل پنجره را كنار زد و مشغول تماشاي منظره بيرون شد. در اواسط شهريور بعضي از برگهاي پنجه اي درختان چنار به زردي نشسته بود و نمايي ديدني داشت.به دنبال وسوسه دروني دريچه پنجره را از هم گشود، با ورود هواي تازه ريه هايش را از هوا پر و خالي كرد و دوباره سرگرم تماشا شد. صداي پري خلوتش را به هم زد.

- چرا هر چي صدات مي كنم جواب نمي دي؟

- ببخش مامان، متوجه نشدم.

- مي خواستم بپرسم شهاب كباب تابه اي دوست داره؟

به مادرش نزديك شد، هنوز داشت نم موهايش را مي گرفت : اون همه چي دوست داره، امروز مي خواين كباب درست كين؟

- ديدم ظهر شده، گفتم چي بهتر از كباب؟ زود حاضر مي شه چند وقتم هست كه نخوردين.

- پس بذارين من درست كنم...، دلم مي خواد شهاب امروز دست پخت منو بخوره.

لبخند پري از سر نشاط بود : باشه، پس زودتر موهاتو خشك كن بيا دست به كار شو.

مشغول رنده كردن پياز بود كه صداي زنگ آيفون بلند شد. نگين در را باز كرد و با عجله به آشپزخانه رفت : نياز، شهاب اومده.

با چشم هاي اشك آلود پيازهاي رنده شده را با عجله روي گوشت ريخت، دست هايش را آب كشيد و همان طور كه رطوبت چشم هايش را مي گرفت به لستقبال شهاب رفت. در سرازيري پله ها، سنجاق موهايش را بيرون كشيد و آن ها را روي شانه پريشان كرد. تلالو انوار خورشيد موهاي خوشرنگش را دلفريب تر به نظر مي رساند! سلام سرخوشش نگاه شهاب را به سوي او كشيد : سلام عزيزم...

مشغول بيرون آوردن چند كيسه نايلوني محتوي آذوقه از صندلي عقب بود. با نزديك شدن نياز، كيسه ها را زمين گذاشت و دست هاي را براي در آغوش كشيدن او باز كرد. از هفته قبل كه محرم شده بودند، ديگر ابايي از نشان دادن محبت شان به هم نداشتند. نياز با رضايت تسليم شد و به نرمي در آغوشش جاي گرفت و آهسته گفت : خسته نباشي.

- وقتي تو كنارم هستي ديگه خستگي معنا نداره، به خصوص وقتي عطر تنت اين جوري مست كننده ست.

نياز با خنده شيريني سرش را كمي عقب كشيد و با نگاهي به چشمان او گفت :

- امروز زود اومدي؟

چشمان شهاب برق مي زد : مگه فكر تو مي ذاره آدم به كارش برسه؟ بدجوري منو بد عادت كردي، مدام دلم هواتو مي كنه... چرا چشمات قرمز شده؟! گريه كردي؟!

- نه، داشتم تمرين آشپزي مي كردم، مي خوام واسه امروز برات كباب تابه اي درست كنم، دوست داري؟

- من فقط تو رو دوست دارم.

- نه، جدا راستشو بگو، دوست نداري؟

بوسه غافلگير كننده اي از او گرفت و گفت : مگه مي شه من دست پخت تو رو دوست نداشته باشم؟

- پس بيا بريم فعلا يه آبميوه خنك بهت بدم بخوري...تا غذا حاضر بشه.

شهاب او را رها كرد و به سراغ كيسه ها رفت. نياز يكي از آن ها را برداشت و پرسيد :

- باز رفتي چي خريدي؟

- چيزي نيست، سر راه رفتم يه مقدار مواد غذايي بگيرم بيارم.

- خوب پس اول بيا اينا رو ببريم، بعد مي ريم بالا.

- كجا ببريم؟ من اين وسايلو واسه اينجا خريدم.

با ملامت نگاهش كرد.

- شهاب چرا اين كارو مي كني...؟ تو هنوز با مامان اينا رودربايستي داري؟

- نه عزيزم، اتفاقا چون اينجا رو خونه دوم خودم مي دونم و با هيچ كس رودربايستي ندارم، مي خوام راحت باشم... كي خونه ست؟

- نگين و مامان.

- مهران كجاست؟

- از صبح كه رفته به چند تا شركت ساختمون سر بزنه هنوز نيومده.

- مهران داره تعارف مي كنه و گرنه ما به وجودش خيلي نياز داريم.

- مهران از تو خيلي خوشش مياد، اگه مي بيني پيشنهاد تو رو رد كرد واسه اين بود كه فكر مي كنه تو به خاطر ارتباط فاميلي داري بهش لطف مي كني و نمي خواد وجودش حالت تحميل داشته باشه.

- اگه واقعا اين جوري فكر مي كنه، سخت در اشتباهه! باور كن در حال حاضر من خيلي دست تنهام، به خصوص چون مي خوام سهممو توي اين شركت به عمو بدم و يه شركت تازه بزنم، احتياج به يه همكار دلسوز دارم والا از تنهايي از پس همه كارا بر نميام مي خوام تو باهاش صحبت كني و بگي كه من تو چه شرايطي هستم، شايد بتوني قانعش كني.

- باشه، امشب باهاش حرف مي زنم و مطمئنم قبول مي كنه.

***

نگين گفت : من در حال حاضر نمي تونم ازدواج كنم مامان.... خاله حشمت يه چيزي واسه خودش مي گه ولي هنوز نه من، نه كامران هيچ كدوم آمادگي تشكيل يه زندگي مشتركو نداريم. منكه مي بينين هنوز سه سال ديگه از تحصيلم مونده، كامرانم هنوز اون جوريكه بايد و شايد دستش توي جيب خودش نمي ره، هرچند وضع ماليش بد نيست اما هنوز نمي تونه يه زندگي مستقل واسه خودش رو به راه كنه. من مي گم به جاي جشن عروسي، فعلا يه مراسم كوچولو مثل مراسم نياز مي گيريم و عقد مي كنيم كه با هم محرم باشيم تا بعد.

نياز كه با فنجانهاي چاي از بقيه پذيرايي مي كرد ، گفت : راست مي گه مامان، بذارين اگه قراره جشني بگيريم بعد از سال بابا باشه.

پري گفت : منكه حرفي ندارم. اگه مي بينين گفتم بهتره تكليفتون روشن بشه به خاطر حشمت بود. تا حالا چند باره كه گفته، چرا اين بچه ها رو سر و سامون نمي دي برن پي كارشون؟ خوب من چي بگم؟

نگين گفت : اگه يه بار ديگه گفت، بهش بگو بچه ها تكليف خودشونو بهتر از من و تو مي دونن، پس بذار خودشون تصميم بگيرن....

صداي زنگ آيفون ادامه صحبت را متوقف كرد. نگين گوشي را برداشت : كيه؟

- ببخشيد منزل آقاي مشتاق؟

- بله....! شما!؟

- من با خانوم نگين مشتاق كار دارم...، مي شه لطفا بگين بيان دم در.

- چند لحظه صبر كنين لطفا..

گوشي را در جايش گذاشت. پري پرسيد : كي بود؟

- نمي دونم خودشو معرفي نكرد، فقط گفت با من كار داره!

خيال رفتن داشت كه مهران با او همراه شد : وايسا منم باهات ميام.

با گشودن لنگه در بزرگ آهني، چشم نگين به زن جواني افتاد كه چهره دلنشيني داشت و خوش لباس به نظر مي رسيد. سلام او را جواب داد و گفت :

- بفرماييد. من نگين هستم.

دختر لحظه اي با دقت نگاهش كرد : اسم من شبنمه، شما منو نمي شناسين ولي من دورادور صحبت شما رو زياد شنيدم، مي شه چند دقيقه وقتتونو بگيرم؟

نگين با ترديد او را به درون دعوت كرد : خواهش مي كنم، بفرماييد تو.

نگاه دختر جوان به مهران افتاد، نگين گفت : ايشون برادرم هستن.

شبنم دوباره سلام كرد و گفت : خيلي عذر مي خوام كه مزاحمتون شدم..، راستش موضوع خيلي مهمي پيش اومده كه به زندگي من مربوط مي شه... هرچند خيلي برام سخت بود كه بيام اين موضوع رو با شما درميون بذارم ولي ديدم چاره ي ديگه اي ندارم.

نگين او را به طبقه بالا راهنمايي كرد و گفت : حالا بفرماييد بالا، اونجا راحتتر مي شه حرف زد.

با ورود شبنم، پري، نياز و شهاب، متعجب از حضور شخص ناشناس با او احوالپرسي كردند. نگين كه او را معذب مي ديد، خودش سر صحبت را باز كرد : خوب شبنم خانوم بفرماييد، با من چي كار داشتين؟

نياز كه رفت براي ميهمانشان نوشيدني بياورد. در بازگشت شبنم داشت مي گفت :

- حقيقتش من امروز خيلي با خودم كلنجار رفتم كه بتونم بيام اينجا و با شما صحبت كنم. به خودم گفتم ممكنه از حرفاي من عصباني بشين، ممكنه منو از خونتون بندازين بيرون و هر چي به دهنتون مي رسه نثار من كنين...، حتي اين احتمالو مي دادم كه منو زير باد كتك بگيرين... ولي با تمام اين حرفا و اين احتمالات، به خودم گفتم، تو بايد بري حقيقتو به اين دختر بگي....، ديگه اين به وجدان خودش بستگي داره كه با تو چه برخوردي كنه.

نگين ناخودآگاه دچار دلهره شد و آهسته تر از قبل پرسيد : مي شه واضح تر صحبت كنين.

شبنم شرمگين نگاهي به او انداخت : اومدم درباره كامران شاهرخي باهاتون صحبت كنم... شنيدم شما چند وقت پيش باهاش نامزد كردين، راسته؟

چهره نگين درجا رنگ باخت. انگار براي لحظه اي قلبش از كار ايستاد و دوباره شروع به زدن كرد. با صدايي نارسا گفت : بله...، من و كامران دو سه ماهي مي شه كه با هم نامزد شديم...، چطور مگه؟ اين چه ربطي به شما داره؟!

- شايد از نظر شما ربطي نداشته باشه ولي، به خاطر دو سال زندگي مشترك، من اينو به خودم مربوط مي دونم.

گويي جريان خون نگين برعكس شده بود، احساس خفقان و گرما مي كرد. خشمگين پرسيد : چي داري مي گي خانوم...؟! نكنه زده به سرتون؟! زندگي مشترك يعني چي...؟! مي خواي بگي كامران قبلا زن داشته؟!

شبنم بي اختيار به گريه افتاد : مي دونم از شنيدن اين خبر چه حالي شدين، وقتي به منم گفتن كامران نامزد كرده چند شبانه روز گريه كردم، نمي تونستم باور كنم! مي ديدم يه مدت باهام سرد شده و كمتر مياد ديدنم، نمي دونستم يه شخص تازه تو زندگيش پيدا شده.

نياز متوجه دگرگوني حال نگين بود، خودش را به او رساند و پهلويش جاي گرفت و همان طور كه آرام شانه اش را مالش مي داد گفت : نگين خودتو كنترل كن ببينم موضوع از چه قراره!

و سپس به شبنم رو كرد و پرسيد : شما مطمئنين اشتباه نمي كنين؟ كامران پسرخاله ماست و تا جايي كه خبر داريم تا به حال هيچ وقت ازدواج نكرده!

- مي دونم، ازدواج ما به اون صورتي كه شماها فكر مي كنين نبود... راستش من هيچ خانواده اي ندارم، منم مثل بقيه بچه هاي بي كس و بي پدر و مادر، از وقتي خودمو شناختم فقط از محبت چند تا مربي و مددكار بهزيستي برخوردار شدم كه اگه فرصت مي كردن، دست محبتي هم به سر ماها مي كشيدن. تا وقتي وارد اجتماع نشده بودم نمي دونستم درد بزرگ شدن توي همچين جايي مثل يه داغ تا ابد روي پيشوني آدم مي مونه...بهرحال، همين موضوع يه بهانه شده بود كه كامران هي امروز و فردا كنه و منو سر بدونه. ما مثلا صيغه محرميت خونده بوديم و خودمونو قانع مي كرديم كه به هم حلال هستيم و بدون خجالت زندگي راحت و مشتركي داشتيم. كامران فقط شبا نمي تونست پيش من بمونه، اونم واسه اينكه خانواده ش چيزي نفهمن. اون تا يه حدي زندگي منو از نظر مالي تامين مي كرد، هرچند من به پولش احتياجي نداشتم....

شبنم رطوبت چشم و بيني اش را گرفت و ادامه داد : من پرستارم، و حقوقم اونقدر هست كه بتونم زندگي نسبتا راحتي داشته باشم.... چيزي كه من دنبالش بودم محبت بود، مهربوني و عاطفه بود... كه اوايل كامران همه اينا رو بهم مي داد. ما زندگي خوبي داشتيم تا اينكه يه روز ازش خواستم تكليف منو روشن كنه. بهش گفتم، گرچه الانم خوشبختم ولي مي خوام من و تو رسما و واسه هميشه مال هم باشيم... ازش خواستم با خانواده ش حرف بزنه و شرايط منو براشون بگه. روز بعدش كه اومد سراغم گرفته و مغ بود. تا دو شب منزل نرفت، مي گفت، با خانواده ش بحثش شده... مي گفت، اونا هيچ جوري زير بار اين ازدواج نمي رن. آخرش من كوتاه اومدم، گفتم باشه من به همينشم راضيم، تو فقط از پيشم نرو، فقط منو تنها نذار... ولي از اوايل امسال، رفت و آمداي كامران به خونه من هي كمتر و كمتر شد. هر وقت بعد از ده پونزده روز مي اومد، مي گفت توي يه شركت ساختماني مشغول كار شده و بيشتر مواقع مي ره سفر. اوايل حرفشو باور مي كردم شايد چون دلم نمي خواست باور كنم دارم اونو از دست مي دم ولي، آخرش همين دو سه ماه پيش اومد كه واسه هميشه باهام خداحافظي كنه، گفت ديگه نمي تونه به اين زندگي ادامه بده و مجبوره از من دست بكشه. اون روز هرچي خواهش و التماس كردم منو تنها نذاره قبول نكرد. بهش گفتم، من غير از تو هيچ كسو توي اين دنياي خدا ندارم، گفتم موقعيت من با سابق فرق كرده و حالا ديگه يه زنم بي اونكه اسم مردي توي شناسنامه ام باشه. گفتم من دو سال از عمرم، زندگيمو به پات ريختم.. ولي هيچ كدوم از اين حرفا بهش تاثير نكرد. بعد از اون، روزاي بدي رو گذروندم. فكر اينكه كامران با من مثل يه تيكه آشغال رفتار كرده بود... مثل يه شي ء بي مصرفي كه تا دلش مي خواست ازش بهره برد و بعد خيلي راحت ولش كرد...، داشت منو ديوونه مي كرد. اون موقع هنوز خبر نداشتم كه از كامران يه ماهه باردار شدم. وقتي موضوع رو فهميدم از روي ناچاري دوباره باهاش تماس گرفتم و حقيقتو بهش گفتم متاسفانه حرفمو باور نكرد. خيال كرد مي خوام به اين بهانه اونو از تصميمش برگردونم. منم در عين نااميدي رفتم و بچه رو سقط كردم. گفتم همون بهتر كه يكي ديگه مثل من توي اين دنيا پا نگيره... چند وقت پيش يكي از دوستاي مشتركمون بهم خبر داد كه كامران نامزد كرده. حتما مي تونين درك كنين اولش چه حالي شدم؟ بعد به خودم گفتم، كامران در مورد من جوونمردي نكرد، حالا حقشه كه همه چيزو به نامزدش بگم، اون بايد شوهر آينده شو خوب بشناسه. چند وقت طول كشيد تا تونستم آدرس شما رو پيدا كنم... حالا ديگه احساس راحتي مي كنم. بعد از اين ديگه هر چه باداباد.

زانوهاي نگين به رعشه افتاده بود و با رنگ و رويي پريده داشت مي لرزيد. نياز و پري هم دست كمي از او نداشتند. مهران و شهاب هنوز از بهت بيرون نيامده بودند. موضوع به خصوص براي شهاب باورنكردني بود! قبل از اين هرگز چنين پنهانكاري را از كامران سراغ نداشت. مهران كه در اين لحظات از مادر و خواهرانش مسلط تر به نظر مي رسيد، پرسيد : خانوم شما واسه اين ادعاتون مدركي هم دارين؟

شبنم دوباره رطوبت چهره اش را گرفت و در حالي كه كيف دستي اش را باز مي كرد دسته اي عكس از آن بيرون آورد : مي دونستم همچين سوالي مي كنين، واسه همين عكسايي رو كه اين مدت با هم گرفتيم براتون آوردم.

و آنها را به سمت مهران گرفت.

نگين گفت : مهران عكسا رو بده ببينم.

دستهايش مي لرزيد، با نگاهي به آنها كه در حالتهاي صميمي گرفته شده بود، اشك هايش بي اختيار سرازير شد. در همان حال صداي بغض آلود شبنم را شنيد كه مي گفت : بعضي از اين عكسا رو شمال گرفتيم. اون سال منو واسه دو سه هفته برد نوشهر، اونجا يه ويلا داشتن، اون مدت توي ويلا تنها بوديم.

نگين آهسته گفت : كي باورش مي شه؟! چه جوري باور كنم كه كامران همچين آدميه! يه آدم چقدر مي تونه وقيح باشه كه همچين موضوعي رو به روي خودش نياره.

انگار داشت به حال خودش اشك مي ريخت و از اينكه ساده لوحانه به دام او افتاده بود حرص مي خورد. پري با قدمهاي لرزان خودش را به او رساند، كنار مبلش زانو زد و عكس هايي را كه او به زمين مي انداخت برمي داشت و با دقت نگاه مي كرد. گريه نگين لحظه به لحظه شدت مي گرفت تا جايي كه احساس كرد ديگر نمي تواند نفس بكشد، يك آن به تقلا افتاد. چهره اش برافروخته شده بود! پنجه اش يقه لباسش را به شدت پايين مي كشيد. نياز و پري دستپاچه شدند. نياز شروع به مالش شانه هايش كرد. شهاب به سوي آشپزخانه دويد و همراه با ليوان آب برگشت. مهران خواهرش را روي دست بلند كرد و او را به سمت كاناپه برد. شهاب مقداري از آب را به صورت نگين پاشيد. همراه با شوكي كه به او وارد شد دوباره به گريه افتاد... گريه بي امان و دلخراش.

نگاه مهران به شبنم افتاد، او هم داشت اشك مي ريخت. آهسته گفت : خانوم بهتره شما ديگه برين، اين جا موندنتون فايده اي نداره.

شبنم بي صدا از جا برخاست و آهسته از در بيرون رفت.

***

مهران شماره اي كه در ذهن مرور كرده بود، دوباره گرفت. بعد از گذشت زماني كوتاه صداي كامران خواب آلود بگوش رسيد : الو... بفرماييد.

- الو، كامران؟ مهران هستم، ممنون خوبم، مي خواستم ببينمت... نه بهتره اين جا نياي...، يه جا با هم قرار بذاريم...، هيچي! چيزي نشده فقط مي خوام ببينمت. روبروي دكه اغذيه فروشي، يه كم بالاتر از پل، خوبه؟ پس تا يك ساعت ديگه اونجا منتظرتم.

مهران پيشنهاد همراهي شهاب را رد كرد و همراه با ساك محتوي تمام هداياي كامران به راه افتاد. هنوز مدتي از آمدن او نگذشته بود كه اتومبيل خوشرنگ حشمت نيز از راه رسيد. كامران با ديدن مهران كه به انتظار ايستاده بود، دستي برايش تكان داد، با اين حال احساس دلشوره راحتش نمي گذاشت. وقتي چشمش به قيافه ي گرفته ي مهران افتاد نگرانيش شدت گرفت. مهران اشاره كرد كه از سمت مخالف داخل اتومبيل بشود. وقتي هر دو در قسمت جلو جاي گرفتند مهران اشاره به ساك كرد و گفت :

- نگين اينا رو داد كه برات بيارم... ضمنا پيغام فرستاد كه ديگه هيچ وقت نمي خواد تو رو ببينه.

كامران با دهاني باز، لحظه اي هاج و واج نگاهش كرد و با ترديد پرسيد : درست نفهميدم...! منظورت چيه؟!

مهران با همان جديت گفت : فكر كنم منظورمو خيلي واضح گفتم. خواهر من ديگه بعد از اين دلش نمي خواد تو رو ببينه.

كامران به شدت جا خورده بود. فكرش درست كار نمي كرد. ناباورانه گفت : حتما داري شوخي مي كني!! اگه اين يه نوع سر به سر گذاشتنه بگو تا منم توي بازي شركت كنم.

- خودت كه اخلاق منو مي دوني، زياد اهل شوخي نيستم، ضمنا كاري كه تو با اون دختر بيچاره...، مي دوني كه كيو ميگم، شبنم كردي ديگه جايي واسه شوخي نمي ذاره.

قيافه ي كامران در جا رنگ باخت : شبنم ديگه كيه؟!

- در ساكو باز كن خودت مي فهمي كيه.

دستي كه ساك را از هم بازكرد كمي لرزش داشت در همان حال نگاهش به تصويري افتاد كه شبنم را در بغل گرفته بود. صدايش ناي بالا آمدن نداشت ديگر حرفش نمي آمد. مهران متوجه رنگ پريده ي او شد و گفت : امروز بعد از ظهر اين دختر اومده بود منزل ما و هر چيزي كه نگين بايد در مورد تو مي دونست بهش گفت...، حالا اگه حرفي واسه گفتن نداري بهتره پياده شي.

صدايش مرتعش به گوش رسيد : اين ماجرا مال زمانيه كه نگين تو زندگي من هيچ نقشي نداشت، الانم هيچ توضيحي ندارم كه در موردش بدم.

- خوب پس بهتره ديگه پياده شي. ضمنا اينو بدون كه از نظر نگين، نفس كار غلطه...، مهم نيست كه مربوط به كدوم دوران باشه. خواهر من از مردايي كه به زن و دختراي بيگناه به چشم يه وسيله بهره برداري نگاه مي كنن متنفره.

بوي ندامت از كلام كامران به مشام مي رسيد : من قصد بهره برداري نداشتم. مشكل اصلي من خانواده م بودن، اونا به هيچ وجه زير بار همچين ازدواجي نمي رفتن.

نگاه مهران به نيمرخ او تحقيرآميز بود : اين فكرو بايد از اول مي كردي...، هر چند اين عذر بدتر از گناه... بهر حال اين مسايل ديگه به ما ربطي نداره.

كامران بي هيچ حرفي از اتومبيل پايين آمد. چشم مهران به ساك افتاد. آن را برداشت و گفت : اينو جا گذاشتي.

كامران با حالتي منگ به عقب برگشت ساك را گرفت و بي اختيار به سوي اتومبيلي كه كمي آن طرفتر پارك شده بود به راه افتاد.

مهران به محض بازگشت احوال نگين را پرسيد. چهره پري تكيده به نظر مي رسيد.

- خوب شد برديم بهش آرامبخش زديم...، خدا رو شكر خوابش برد.

- نياز كجاست؟

- اونم حال درستي نداشت، تمام مدت داشت با نگين گريه مي كرد. شهاب برد بخوابونتش...، كامرانو ديدي؟

- آره.

- خوب چي شد؟

- همون طور كه فكر مي كردم اولش داشت همه چيز رو حاشا مي كرد، بعد كه عكسا رو ديد حسابي جا خورد.

- پس كار خودش بوده، آره؟

- آره، با كمال وقاحت مي گفت زندگي گذشته ش به نگين مربوط نمي شه.

- عجب تخم سگ پررويي بار اومده. از يه پدري مثل شاهرخي بايدم همچين پسري پا بگيره.

شهاب آهسته از اتاق نياز بيرون آمد و در را آرام بست. مهران پرسيد :

- نياز حالش چطوره؟

- به زور تونست بخوابه... فشار عصبي امروز، فشارشو آورده پايين. تو اين هوا داشت مي لرزيد! شير عسلي كه خاله آورد يه كم رو به راهش كرد، الان بهتره. تو چي كار كردي؟

- هيچي رفتم وسايلو دادم و اومدم.

- عكس العملش چي بود؟

- اول زد زيرش، بعد كه عكسا رو ديد جا زد. بعدم با كمال پررويي گفت من به خاطر زندگي گذشته م به كسي توضيح نميدم.

- باورم نمي شه كه كامران تونسته همچين كاري كنه! هر چند وقتي از هلند برگشتم، احساس مي كردم رفتارش با قبل خيلي فرق كرده و به راه هاي هجو كشيده شده ولي ديگه فكر نمي كردم تا اين حد! البته تمام اين مسايل و اتفاقات برمي گرده به اخلاق خانواده...، متاسفانه عموي من از پدر بودن فقط اينو فهميده بود كه بايد وسايل رفاه و راحتي بچه هاشو تامين كنه و ديگه به بقيه ي مسايلشون كاري نداشت. زن عمومم اين قدر درگير مشكلات خودش بود كه ديگه فرصت نمي كرد دقتي روي رفتار و كردار بچه هاش داشته باشه و نتيجه اين رفاه زيادي و بي توجهي، اين شد كه مي بينيم.

پري گفت : حرفاي تو درست شهاب جان ولي ذات خود كامران دله ست! مگه كيومرث نيست يا خود تو، شما هم توي همون خونه بزرگ شدين...

صداي زنگ تلفن او را از ادامه صحبت باز داشت. به محض برقرار شدن مكالمه صداي حشمت را تشخيص داد. لحن او كمي عصبي به گوش مي رسيد. بدون مقدمه گفت : اين چه كاري بود با پسر من كردين خواهر؟! اين بهانه چيه كه چرا قبلا دوست دختر داشته؟! تو، توي اين تهرون به اين بزرگي، يه دونه پسر نشون من بده كه قبلا زمان مجردي دوستي نداشته، اين دوره و زمونه اين مسايل ديگه يه چيز عادي شده...

پري از حالت طلبكارانه خواهرش رنجيد و گفت :اولا هوار نكش، پياده شو با هم بريم...، ثانيا يا از موضوع خبر نداري يا اين كه داري خودتو به نادوني مي زني. دوست دختر كدومه حشمت؟! اين بابا دو سال تموم زن پسر تو بوده، با هم صيغه محرميت خوندن. دختر بيچاره بي پناه رو با وعده و وعيد دو سال سرگرم كرده و حسابي ازش استفاده كرده، تازه اون از كامران حامله شده! تو به اين مي گي دوستي؟!

اين بار صداي حشمت بلندتر شنيده شد : هر كس اين داستانو سرهم كرده تحويل شما داده به گور پدرش خنديده... كدوم زن؟! كدوم صيغه ي محرميت؟! اين يه توطئه ست، شما هم كه آدماي ساده و زود باور، ورداشتين زرتي وسايلو پس فرستادين كه چي؟ لااقل صبر مي كردين ببينين موضوع حقيقت داره يا نه! مگه مردم بازيچه دست شما هستن كه هر وقت هر رفتاري دلتون خواست باهاشون بكنبن؟ اونم بي خود و بي دليل.

پري از لودگي او لجش گرفته بود : ما واسه تصميمي كه گرفتيم به اندازه كافي دليل داريم. در ضمن تو حق داري، ما آدماي ساده اي هستيم و دلمون مي خواد تو همين سادگي خودمون بمونيم. ما از شيله پيله و دو رو دو رنگي خوشمون نمي ياد و اين جور آدما رو توي حريم خودمون راه نمي ديم. از همه اين حرفا گذشته، تو و پسرت كه چيزي رو از دست ندادين كه اين جوري طلبكار حرف مي زني، در حال حاضر نگين من با حال خراب توي اون اتاق افتاده و به زور آمپول خوابش برده. پسر تو كه براش فرقي نمي كنه، فكر كنه اينم مثل يكي از اون دختراي بيچاره ست كه يه مدت باهاشون سرگرم بوده بعدم خيلي راحت ولشون كرده ...، خلاصه بهت بگم حشمت، به كامران بگو دور نگين مارو خط بكشه، شما رو به خير ما رو به سلامت.

همراه با جمله آخر، مكالمه را قطع كرد و با دستي لرزان گوشي تلفن همراه را روي ميز گذاشت.


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 19:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 17 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل هفدهم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی (فصل آخر)

تحمل روزهاي بعد براي نگين سخت و طاقت فرسا بود حتي همدردي پري و نياز هم در بهبود حال او اثري نداشت . كم اشتهايي و بي خوابي هاي شبانه چهره شاداب او را تكيده تر از قبل نشان ميداد .

پري هم اين روزها بي حوصله به نظر مي رسيد . درون آشپزخانه مشغول گرفتن آب پرتقال نگاهي به نياز انداخت . تازه داشت خيالش از جهت زندگي و خوشبختي او آسوده مي شد كه اين قشقرق تازه به پا شد و آرامش همه را بهم زد .

- انگار به ما نيومده كه يه زندگي خوش و آسوده داشته باشيم . تازه داشتم خدارو شكر ميكردم كه خيالم از جهت سرنوشت شما دو تا راحت شده ،‌ميخواستم همين روزا به فكر پيدا كردن يه دختر خوب واسه مهران باشم كه زندگي اونم سر و سامون بگيره ...

ناله ي پر دردي از سينه اش بالا آمد و متعاقب آن قطره ي اشكي را كه در حال سرازير شدن بود با پشت دست پاك كرد : كي ميدونست اين جوري ميشه ! طفلك نگين ، هميشه فكر مي كردم دختر مقاوميه نمي دونستم يه شكست اين جوري داغونش ميكنه .

منم فكر نمي كردم اين قدر حساس باشه ولي ميدونستم خيلي به كامران وابسته شده . حيف از اين احساس پاك و بي آلايش ، كامران لياقتشو نداشت ... هر چند خودشم انگار حال و اوضاع درستي نداره . شهاب ميگه توي اين چند وقته سركار نيومده . حتما روش نمي شه به چشم مهران و شهاب نگاه كنه .

- نبايدم روش بشه با اين گندي كه بالا آورده . ديدي كه منصور و منظرم وقتي جريانو شنيدن چه حالي شدن . خود منصور كه مثلا اومده بود پا در ميوني كنه وقتي موضوع رو فهميد گفت « اگه منم بودم دخترمو به همچين آدمي نمي دادم ! » آخه وقاحتم حدي داره .

- اتفاقا كيومرثم تلفني با شهاب صحبت كرد حتي اونم باورش نمي شد كه برادرش يه همچين افتضاحي به بار آورده ! نمي دوني چقدر اظهار شرمندگي كرده از شهاب خواسته از ما هم عذرخواهي كنه . گفته خودش روش نمي شه مستقيما زنگ بزنه .

- اگرم روش ميشد از ترس حشمت همچين كاري نمي كرد ... نياز تو اين آب پرتقالو ببر بهش بده بخوره منكه هر چي اصرار مي كنم هيچي نمي خوره . الان يه هفته ست كه غذاي درست و حسابي نخورده.

- پس يكي دو تا سوسيس هم سرخ كن كنارش بذار كه وادارش كنم همه رو بخوره . بعدم مي خوام برش دارم ببرمش بيرون با هم يه كم پياده روي كنيم . چند روزه از خونه بيرون نرفته .

- راستي اين تلفني كه الان بهش شد كي بود ؟

- دوستش بود هموني كه خونه شون همين دور و براست . زنگ زده بود با نگين قرار بذاره با هم برن انتخاب واحد كنن .

- كاش لااقل دانشگاه شروع بشه فكر كنم فقط درس ميتونه سرشو گرم كنه . اگه بعد از اين بخواد مدام بشينه و غصه بخوره منم از غصه دق مرگ ميشم .

نياز گونه اش را بوسيد : خدا نكنه مامان تو رو خدا ديگه از مرگ و مير حرف نزن ميدونم براتون سخته ولي يه كم بهش فرصت بدين با اين وضع كنار بياد . مطمئنم چند وقت ديگه تمام اين غم و غصه ها فراموش ميشه . ضمنا اينو بدون كه هيچ حادثه اي توي زندگي بي علت پيش نمي ياد . اين شكست هم حتما واسه نگين حكمتي داشته كه ما ازش بي خبريم و بعدها مي فهميم چرا اين اتفاق رخ داد .

نگاه غمگين پري ليخند محبت آميزي در خود داشت : باز از اين حرفاي حكيمانه زدي ... ؟ ميدونم كه راست مي گي ولي تا وقتي اين بحران بگذره نصف گوشت تن من آب ميشه .

نياز ليوان آب پرتقال را همراه با كمي نان ، برشهاي سوسيس سرخ شده ، خيار شور و گوجه درون سيني گذاشت و گفت : در عوض وقتي نگين يه جفت مناسب و خوب واسه خودش پيدا كرد همه ي اين ناراحتيا جبران ميشه .

آماده رفتن بود كه پري به ياد مطلب تازه اي افتاد و پرسيد : راستي شهاب چي كار كرد ؟ چند روز پيش انگار مي گفت ميخواد سهم عموشو يك جا بخره ؟

- آره ، آخه بيشتر آپارتمانا فروخته شده شهاب ميگه الان بهترين فرصته كه تكليف خودشو مشخص كنه. راستي مامان يه چيزي ميگم بين خودمون باشه ، شهاب خيال داره يه قرارداد جديد با مهران ببنده و اونو توي شركت سهيم كنه . البته تو چيزي به مهران نگو تا خود شهاب قضيه رو مطرح كنه .

چهره پري از حيرت و خوشحالي گل انداخت : ولي مهران كه سرمايه اي نداره چه جوري تو شركت سهيم بشه ؟

- منم همينو به شهاب گفتم ، گفت نيازي به سرمايه نيست وجود خودش از هر سرمايه اي باارزش تره . شهاب مي گفت توي همين مدت كوتاه فهميده كه مهران چه انسان با وجدان و قابل اعتماديه و از تمام وجودش براي كار مايه ميذاره . شهاب مي گه همين واسه من كافيه .

- گمون نكنم مهران زير همچين ديني بره مگه اينكه بعد از تحويل گرفتن خونه اونجا رو بفروشيم و پولشو توي اين كار بندازيم .

- حالا اگه لازم شد بعدا اين كارو مي كنيم فعلا مهم اينه كه بعد از پيشنهاد شهاب شما مهرانو قانع كني كه جواب رد نده حتي اگه لازم شد ميتوني واسه قانع كردنش همين قضيه ي خونه رو هم پيش بكشي . خيلي دلم ميخواد مهران توي شركت سهيم بشه و پشت شهابو خالي نكنه .

پري با خوشحالي بازوي او را فشرد : نگران نباش ! انشاالله همه چي درست ميشه.

* * * *

پيشنهاد شهاب براي سفر چند روزه اي به شمال و مشهد با استقبال نياز و خانواده اش مواجه شد . از تاثير اين سفر ، حال روحي نگين به مراتب بهتر شد و كم كم روحيه سابقش را باز مي يافت . با شروع سال تحصيلي او سرگرم تر از قبل به نظر مي آمد به خصوص كه بيشتر وقت خود را در بيمارستان و در حين كار عملي مي گذراند . نياز نيز با تمام كوشش مشغول به پايان رساندن آخرين سال تحصيلي خود بود گرچه با تمام مشغله ي درسي از شهاب و نگين غافل نمي شد و با همه وجود محبتش را به پاي اين دو و مادر و برادرش مي ريخت . در يكي از روزهاي اواسط زمستان با رنوي شيري رنگ خود از سراشيبي خيابان بالا مي آمد كه نگاهش به درختان چنار حاشيه ي خيابان افتاد كه بيشتر آنها از برگ تهي شده بود ، نسيم سردي كه مي وزيد آخرين برگ هاي نيمه زرد را نيز به لرزش درمي آورد . بي اختيار به ياد اولين عبورش از اين مسير افتاد آن روز هوس پياده روي در اين سربالايي و اين كه شهاب فوري خواسته اش را اجابت كرده بود . با به خاطر آوردن اين خاطره دلش هوس شهاب را كرد چقدر آرزو داشت كه الان در كنارش بود به خصوص امروز كه از صبح دلشوره عجيبي راحتش نمي گذاشت پايش بي اختيار محكمتر بر پدال گاز فشرد تا سريع تر خود را به خانه برساند .

پس از چند بار فشردن آيفون چون نتيجه اي نگرفت از كليد همراهش استفاده كرد . با آوردن اتومبيل به محوطه ي باغ ، نگاهش به پژوي شهاب افتاد و در حالي كه از ديدن آن و فكر بودن شهاب در منزل به شوق مي آمد از خودش پرسيد « پس چرا كسي درو برام باز نكرد ؟ »

هنوز از اين فكر بيرون نيامده بود كه متوجه مادرش شد . با عجله از سمت خانه ي شهاب نزديك مي شد . نياز از اتومبيل پايين آمد و با خوشحالي دستي به سوي او تكان داد : سلام مامان .

- سلام مادر جون خسته نباشي .

متوجه حالت خاصي در قيافه ي مادرش شد و پرسيد : چيزي شده مامان ؟

- نه ... چطور مگه ؟

- شهاب خونه ست ؟

- آره همين نيم ساعت پيش با مهران اومدن .

- معمولا اين وقت روز كارو تعطيل نمي كردن ... اتفاقي افتاده ؟

- نه بابا چيزي نشده ... حالا بيا بريم لباستو عوض كن بعد بيا پيش شهاب ...

- بيام پيش شهاب ؟ مگه بالا نيست ؟

- نه ... نمي تونست بياد بالا ، برديم ...

- يعني چي نمي تونست بياد بالا ؟ من گفتم حتما يه اتفاقي افتاده ....

نياز ديگر معطل نشد و سراسيمه بناي دويدن را گذاشت . در اين فاصله فكرهاي ناجوري به ذهنش خطور كرد كه او را بيشتر ترساند . با قيافه اي رنگ پريده وارد ساختمان شد و همان طور كه با صدايي لرزان شهاب را صدا مي كرد ابتدا نگاهي به سالن پذيرايي انداخت و چون كسي آنجا نبود با عجله به طرف اتاق خواب رفت . مهران ميان درگاه او را متوقف كرد : چيه ...؟ آروم باش ... آروم ...

- شهاب كجاست ؟ چه بلايي سرش اومده ؟

- چرا داد ميزني ؟ شهاب همين جاست داره استراحت ميكنه .

مهران را كنار زد و وارد اتاق شد . مهران آهسته بيرون آمد و در را روي هم گذاشت . شهاب با چهره اي بي رنگ روي تخت دراز كشيده بود ، پايي كه تا ساق گچ گرفته شده بود از پتو بيرون بود . با نگاهي به او كنار تخت زانو زد و در حالي كه بي اختيار اشك مي ريخت پرسيد : چه بلايي سرت اومده ؟ چرا پاتو گچ گرفتن ؟

شهاب كه بر اثر مسكن قوي خواب آلود به نظر ميرسيد گونه اش را لمس كرد .

- چرا داري گريه مي كني ؟ حالا كه چيزي نشده ...

- چيزي نشده ؟ ديگه ميخواستي چي بشه ؟

- خودتو ناراحت نكن عزيزم ... يه حادثه كوچيك بود كه به خير گذشت . بايد خدارو شكر كنيم ، آهني كه روي پام افتاد توي سرم نخورد .

- الهي بميرم ، آهن افتاد رو پات ؟ حتما خيلي درد كشيدي ؟ چرا كسي به من خبر نداد بيام كنارت باشم ؟

- اومدن تو جز اينكه عذاب مي كشيدي فايده ديگه اي نداشت .

- الان درد داري ؟

- اگه تو گريه نكني نه ... قرار بود منو چند روزي توي بيمارستان بستري كنن ولي ترجيح دادم توي خونه استراحت كنم . حالا اگه بخواي خودتو ناراحت كني تصميمم عوض ميشه .

نياز رطوبت چهره اش را پاك كرد : خودتو لوس نكن ، تو حق نداري بري بيمارستان خودم تا هر وقت كه لازم باشه ازت پرستاري مي كنم . حالا سعي كن استراحت كني.

و از آن لحظه با تمام وجود و با عشقي كه در تمام حركاتش پيدا بود از شهاب مراقبت كرد .

*

علي رغم اطمينان خاطري كه مادرش داده بود دو هفته از دانشگاه مرخصي گرفت كه شهاب را در طول شب و روز تنها نگذارد و در اولين فرصت مقداري از لباس ها و وسايل شخصي و كتابهايش را به منزل شهاب منتقل كرد كه مدام كنارش باشد. آمد و رفت دوستان و آشنايان در روزهاي اول، ساعاتي از وقت آنها را مي گرفت اما با كم شدن اين رفت و آمدها، آندو فرصت بيشتري داشتند تا با هم تنها باشند. در يكي از همين روزها كه پري همراه با ظرفهاي غذا به ديدنشان آمده بود، نياز با كمي رودربايستي گفت : مامان، مي دونم اين چند روز چقدر به زحمت افتادي، بابت همه چيز ممنون ولي از فردا ديگه زحمت نكش....

- زحمت كدومه مادر....؟ اين همون غذاييه كه من هميشه مي پختم، حالا دارم سهم شما رو واسه تون ميارم اين جا. زحمتي نداره، تازه مگه ما با هم تعارف داريم؟

- نه، قضيه تعارف نيست... مي دوني چيه...، مي خوام از فردا خودم اين جا غذا درست كنم، البته اگه از نظر شما اشكالي نداشته باشه.

پري با خوشحالي گفت : چرا بايد اشكال داشته باشه...، اتفاقا شهاب بايد كم كم به دست پخت تو عادت كنه.

شهاب كه رنگ و رويش را به دست آورده بود و اين روزها قسمت شكسته ي پايش كم كم ذق ذق مي كرد، لبخند زنان گفت:

- عادت چيه خاله جان؟ من از خدا مي خوام دست پخت نياز رو بخورم.

لبخند نياز حالت دلنشيني داشت : اي كلك، حالا بذار فردا كه خوردي ببينم بازم اين حرفو مي زني؟

و روز بعد، شهاب همان طور كه اولين لقمه از چلوي سفيد و مرغي كه همراه با سس و مخلفات خوب پخته شده بود را به دهان مي گذاشت زير چشمي مراقب نياز بود. بعد از جويدن و قورت دادن آن، قيافه اش حالت بامزه اي پيدا كرد و پرسيد :

- راستشو بگو...، اين غذا رو خودت پختي يا يواشكي از رستوران آوردي؟

كلام نياز با لوندي ادا شد : لوس نشو، بگو ببينم خوشت مياد يا نه؟

شهاب با حالت موذيانه اي لبخند مي زد : اگه خوشمم نياد بازم مجبورم بخورم چون هر چي كه هست بهتر از گرسنه موندنه....

مي دانست قصد سر به سر گذاشتنش را دارد، ميز كوچك غذا را از كنار تخت عقب كشيد و دستهايش را به دور گردن او حلقه كرد : بايد تو رو خفه كنم كه ديگه به دست پخت من ايراد نگيري...

دستان شهاب او را در بر گرفت و به آرامي به سوي خود كشيد و حيني كه او را آرام در آغوش مي گرفت با خنده سرخوشي گفت : باور كن اين خوشمزه ترين غذاييه كه تا به حال خوردم.

نياز مراقب بود به پاي گچ شده او فشار نياورد، آهسته از آغوشش بيرون آمد : به موقع خودتو نجات دادي والا قرار بود خفت كنم. حالا غذاتو بخور كه استخونت زود ترميم بشه.

بعد از صرف غذا كه با شوخي و خنده و سر بسر گذاشتن ها به هر دوي آنها مزه داد، نياز با دو فنجان چاي پيش او برگشت : بعد از چاي يه كم استراحت مي كنيم تا غذامون هضم بشه...، بعد اگه گفتي چه نقشه اي واست كشيدم؟

چشمان شهاب برق مي زد : اميدوارم نقشه خطرناكي نباشه.

لبخند نياز نمكين بود : خطرناك كه.... شايدم باشه ولي به خطرش مي ارزه، مي خوام امروز ببرمت دوش بگيري.

- تو منو ببري؟! اصلا حرفشم نزن، بعد كه حالم بهتر شد خودم مي رم.

- اتفاقا همين امروز مي ري...، چه معني داره رو حرف من حرف بزني، الان يه هفته ست دوش نگرفتي.

- آخه عزيز من با اين وضعيت كه نمي شه.

- نگران نباش، من كاري مي كنم كه هيچ مشكلي پيش نياد...، خوبه؟ چرا داري مي خندي؟

- آخه فكر نمي كردم كارم به جايي بكشه كه يه روز تو منو ببري حموم!

- اگه خوشت نمياد بيشتر مسئوليتشو به خودت واگذار مي كنم.

- منظورم اين نبود، راستشو بخواي حالا كه مي بينم زندگي اين قدر بر وقف مراد شده به خودم مي گم كاش پام زودتر از اين شكسته بود....، حالا مي دوني نگران چي هستم؟

- نگران چي؟

- اينكه پام كاملا خوب بشه و ديگه مشكلي نداشته باشم.

- اين چه حرفيه؟ من از خدا مي خوام كه تو هر چي زودتر خوب بشي.

- برعكس من دوست دارم اين پا حالا حالاها جوش نخوره، چون نمي خوام دوباره تنها بشم...، نمي دوني هر شب كه مجبور بودم باهات خداحافظي كنم و تنها بيام توي اين خونه چقدر برام سخت بود... درك مي كني چي مي گم؟

پنجه هاي نياز در پنچه هاي مردانه او فرو رفت : چرا قبلا در مورد اين چيزي بهم نگفته بودي؟ چرا نگفتي كه تنهايي عذابت مي ده؟

- هر حرفي رو نمي شه راحت به زبون آورد، الانم اگه مي بيني اعتراف كردم واسه اينه كه بدوني وجودت چقدر واسم غنيمته. ضمنا نمي خواستم به خاطر راحتي خودم تو رو توي تنگنا بذارم. دلم مي خواست هر موقع آمادگيشو پيدا كردي زندگي مشتوكمونو شروع كنيم.

- ولي من واسه شروع زندگي آماده م، فقط منتظر بودم كه تو اشاره كني.

- راست مي گي!؟ يعني تو حاضري از الان شروع كنيم؟

- معلومه كه حاضرم... واسه اينكه بهت ثابت كنم همين امشب مي رم و بقيه وسايلمو بر مي دارم ميارم اين جا. خوبه؟

- عاليه...، منم به محض اينكه حالم بهتر بشه يه جشن مفصل برات راه مي ندازم، شروع زندگيمون بايد با يه جشن درست و حسابي باشه.

نياز لحظه اي مكث كرد و بعد با كلامي نرم پرسيد : فكر مي كني حتما لازمه كه اين جشنو بگيريم؟

- خوب اين مراسم به افتخار تو برگزار مي شه عزيزم. نمي خواي بهترين جشن عروسي دنيا رو برات بگيرم؟

- خوب اين روياي قشنگيه...،چيزيه كه بيشتر دخترا آرزوشو دارن ولي...، من همين جوريم احساس خوشبختي مي كنم. همين كه بهترين شوهر دنيا نصيبم شده، همين كه خونه به اين قشنگي دارم و يه وسيله راحت كه مي تونم هر وقت دوست داشتم با همسرم يه دوري تو شهر بزنم، خوشبختي منو تكميل مي كنه...، فقط يه چيزي كه بعضي وقتا ذهنمو كدر مي كنه و پيش خداي خودم شرمنده مي شم..، اين كه من اين همه رفاه و آسايش دارم اما خيلي از دختراي همسن و سال من، حتي نيمي از اينو ندارن.

- مي دونم چي مي گي...، خود منم بعضي وقتا به اين مسايل فكر مي كنم و اينكه چطور مي شه واسه همه جوونا يه شغلي روبراه كرد و به زندگي همه شون سر و سامون داد.

نفسي كه از سينه نياز بالا آمد شبيه به آه بود : مي دونم كمك كردن به همه اونايي كه مشكل دارن يه آرزوي محاله ولي ...، مي شه لااقل به چند نفرشون كمك كرد.

- چه جوري؟

- كاري نداره اگه آدم واقعا قصد كمك كردن داشته باشه راهش پيدا مي شه. يه روز بايد منو تو بشينيم و يه فهرست كامل از مخارجي كه قرار بود واسه جشن عروسيمون مصرف كنيمو بنويسيم، ما مي تونيم همين مقدار هزينه رو به چند قسمت مساوي تقسيم كنيم و به چند تا جوون دم بخت بديم كه بتونن اولين قدمو واسه زندگي مشتركشون بردارن. لذت اين كار هزار برابر بيشتر از راه انداختن يه جشن پر طمطراقه درست نمي گم؟

- منم اينو قبول دارم ولي مردم به خصوص جوونا از صدقه گرفتن خوششون نمي ياد.

- مي دونم ولي ما كاري نمي كنيم كه اين كمك حالت صدقه پيدا كنه...، ببين تو در حال حاضر يك عالمه كارگر داري كه خيلي از اينا يا خودشون مشرف به ازدواج هستن يا دختر و پسر دم بخت دارن، تو مي توني اين پولو به صورت وام بلاعوض بين كارگرا قسمت كني. اين جوري ديگه به غرور كسي بر نمي خوره، ما هم به هدفمون رسيديم.

شهاب دست او را بالا برد و به لبهايش چسباند و به دنبال بوسه اي گرم گفت :

- به شكرانه اين كه خداوند از ميون همه بنده هاش يه فرشته نصيب من كرده، در اولين فرصت حتما اين كارو مي كنم.

***

پري از توي آشپزخانه صدا كرد : نگين قبل از رفتن بيا دو سه لقمه صبحونه بخور ضعف نكني.

نگين سرحال و قبراق وارد آشپزخانه شد. ديگر از آن چهره رنگ پريده و پژمرده خبري نبود، گونه هايش مثل سابق رنگ داشت و چشمانش برقي از نشاط را در خود نشان مي داد : واسه من فقط يه چايي بريز، با يكي دو تا از اين بيسكوييتا بخورم كافيه.

- اين كه نشد صبحونه...، تا ظهر از حال مي ري.

نگين همان طور كه در حال جويدن اولين گاز از بيسكوييتش بود گفت : نترس من به خودم مي رسم، تازه مگه دارم مي رم تو بيابون؟ هم دانشگاه بوفه داره هم بيمارستان.

- باشه حالا عجله نكن مي پره تو گلوت.

- آخه وقت ندارم، الان يكي از دوستام مياد دنبالم....

هنوز كلامش نيمه تمام بود كه صداي زنگ آيفون بلند شد. جرعه اي ديگر از چايش را سر كشيد و گفت : ديدن گفتم، خودشه...، من ديگه بايد برم. خداحافظ مامان، واسه نهار يه چيز خوشمزه درست كن، خداحافظ.

- خداحافظ. مواظب خودت باش.

و همان طور كه دور شدنش را تماشا مي كرد، از فكرش گذشت « خدا رو شكر كه بالاخره تونست كامران رو فراموش كنه...، طفلك چقدر زجر كشيد. »

با رفتن نگين، او نيز از جا برخاست و سرگرم جمع آوري خانه شد. سرگرم مرتب كردن اتاق مهران بود كه از پنجره چشمش به نياز افتاد. با ديدن دفتر و خودكار كه همراه داشت بي اختيار لبخند زد : حتما باز مي خواد يه دستو غذاي تازه بگيره.

سلام نياز رسا و سرخوش ادا شد. پري از اتاق بيرون امد : سلام عزيزم چطوري مادر؟

- خوبم مامان، تنهايي؟

- آره، پيش پات نگين رفت دانشگاه، مهرانم كه رفته سر ساختمون.

- خوب پس به موقع اومدم، فرصت داري طرز درست كردن فسنجونو بگي بنويسم؟

- شهاب هوس فسنجون كرده؟

- از كجا فهميدي؟!

- آخه تا اونجايي كه يادمه خودت فسنجون دوست نداشتي، گفتم حتما به خاطر شهاب مي خواي درست كني؟

- راستشو بخواي آره. امروز تازه فهميدم كه شهاب فسنجون خيلي دوست داره، ولي يه وقت بهش نگي من دوست ندارم، چون اون وقت نمي ذاره درست كنم.

- عجيبه كه تو غذاي به اين خوشمزگي رو دوست نداري، اتفاقا مهران و نگينم خيلي اين غذا رو دوست دارن...، ولي نياز اين عذاييه كه بايد حتما از رو دستم نگاه كني و ياد بگيري، همين جوري كه بگم ممكنه نتوني خوب از آب درش بياري.

- خوب پس يه كار مي كنيم، امروز شما واسه نهار مهمون ما باشين. فقط بگو چه چيزايي رو بايد آماده كنم تا من حاضر كنم، شما هم لطف كن به كم زودتر بيا كه زحمت درست كردن نهار رو خودت بكشي.

- قبوله به شرط اينكه منم يه كم لوبيا پلو درست كنم بيارم.

- اگه اين جوري راحت ترين اشكالي نداره، پس حالا كه ديگه نمي خوام دستور غذا بنويسم بگين ببينم كاري نيست كمكتون كنم

-نه بابا کار چیه ، بیا بریم با هم یه چای بخوریم یه کم حرف بزنیم.

پری سرگرم ریختن چای بود که نیاز پرسید:چه حال ، چه خبر؟

-از کجا؟

-از همه جا... با خاله منظر این روزا تماس نداری؟

-چرا ، اتفاقا دیروز بعد از ظهر زنگ زد.ماشالله رفته تو ماه سوم نمیدونی چه ذوقی میکرد!

-حق داره ، طفلک بعد از این همه انتظار ... خدا رو شکر که بالاخره دوا درمونا جواب داد.خب دیگه چی میگفت؟

-بازم زنگ زده بود که در مورد حشمت صحبت کنه.میگه حشمت خیلی پشیمونه ، میگفت تازه فهمیده که ما حق داشتیم.انگار تا به حال کامران حقیقتو ازش پنهون میکرده حالا که فهمیده جریانش با اون دختره چی بوده گفته نگین حق داشته نامزدیشو بهم بزنه.منظر میگه حشمت خیلی دلش میخواد بیاد آشتی کنه ولی روش نمیشه میترسه ما تحویلش نگیریم.

-خب حالا که اون به اشتباهش پی برده شما پیش قدم بشو مامان ، چه اشکالی داره؟هر چی باشه خاله حشمت بزرگتر از شماست و احترامش واجبه.

-راستشو بخوای خود منم توی همین فکر بودم خیال داشتم امروز بهش یه زنگی بزنم.حالا که دیگه قضیه کامران و نگین تموم شد و رفت.دنیا ارزش نداره که ادم کینه به دل بگیره.

-آفرین مامان کار خوبی میکنی.اگه تماس گرفتی سلام منو حتما برسون.راستش من بعد از بعد ازقضیه نگین و کامران یه بار زنگ زدم خونه خاله ولی برخورد فرزانه اصلا خوب نبود و راست و دروغ نمیدونم گفت:مامانم خونه نیست این شد که دیگه تماس نگرفتم.

-فرزانه رو ولش کن اون که عذرش موجهه.اون از اولشم بخاطر رفتار شهاب با تو هیچوقت چشم دیدن تورو نداشت ، حالا از این حرفا بگذریم ، نیاز تازگیا متوجه شدی روحیه ی نگین خیلی فرق کرده؟

لبخند نیاز زیرکانه بود:من خیلی وقته متوجه این موضوع شدم چطور مگه؟

-فکر میکنی دلیلش چی میتونه باشه؟کامرانو کاملا فراموش کرده یا ادم جدیدی توی زندگیش پیدا شده؟

-احتمالا هر دوش ، هر چند میدونم به این زودی نمیتونه خاطره کامرانو کاملا فراموش کنه ولی اینو میدونم آشنا شدن با یه نفر که از کامران ب مراتب بهتره توی عوض شدن روحیه ش بی تأثیر نبوده...

-جدی جدی نگین تازگی با کسی آشنا شده؟!

-آره ، فکر میکردم خبر داری...حتما روش نشده بهت بگه.حالام از من نشنیده بگیر تا خودش همه چیزو برات تعریف کنه.

-باشه ولی به شرط اینکه خودت همه چیزو برام بگی ، تعریف کن ببینم قضیه از چه قراره؟

-قول میدی به روش نیاری؟

-از قوا دادن بدم میادولی سعی میکنم به روش نیارم.حالا تعریف کن.

-پسره برادر یکی از دوستاشه ، همون که صبحا میاد دنبالش اسمش رعناست.این جوری که نگین واسم تعریف کرد گویا خیلی وقته که رعنا نگینو زیر نظر داشته.بعد از اینکه مطمئن میشه نگین دختر خوب و خانومیه کم کم باب دوستی رو باهاش باز میکنه.خلاصه یه بار برادرش با قرار قبلی میره جلوی دانشگاه که مثلا خواهرشو بیاره خونه ف همون روز رعنا اصرار میکنه که نگینم باهاشون بیاد گویا نگین اولش قبول نمیکرده ولی بعد از کلی خواهشو اصرار سوار اتومبیلش میشه.خلاصه سوار شدن همانا و دل پسر مردم رفتن همان...

-پسره چیکاره هست؟!

-توی اداره ی برق کار میکنه و حقوق خوبی هم میگیره چون فوق لیسانس همین رشته ست.

-بارک الله ، پس تحصیل کرده ست؟این مورد خیلی خوبیه نیاز بخصوص که با شهاب در یک سطح هستن و فردا این یکی واسه اون یکی قیافه نمیگیره.

-خواهش میکنم ... خواهش میکن کسی رو با شهاب من برابر نکنین!خودتون میدونین که تمام دنیا رو بگردین مثل شهاب گیر نمیاد.مگه همه چیز به تحصیلات؟

-واه واه ، خدا شانس بده چه طرفداری میکنه!

-پس چی فکر کردین؟شهاب منه نه برگ چغندر.

-خوبه حالا ، خداییش شوهر خوبی گیرت اومده ، حالا فکر نکنی بخاطر مال و منال و موقعیت اجتماعیش میگم نه ، ولی آدمی با خصوصیات اخلاقی شهاب واقعا کمیابه ، حالا خدا کنه اونی که نصیب نگینم میشه همین جوری خوب و مهربون باشه.حالا این پسره چیزی از خودش بروز داده یا نه؟

-آره ، اونقدری که نگین بفهمه بهش علاقه مند شده رو نشون داده.حالا فقط منتظرن که نگین اوکی بده که بیان خواستگاری ، نگینه واسه شون طاقچه بالا گذاشته و گفته مراسم سال بابام تازه برگزار شده اجازه بدین یه مدت بگذره بعد تاریخشو معین میکنیم.

-ای نگین بدجنس!این همه اتفاق افتاده و تا به حال جلی من لب تر نکرده ، ولی خوشم اومد که فوری قبول نکرده یه بار واسه فامیل راحت قبول کردیم ضربه شم خوردیم باید مهرانو بفرستم در مورد این خانواده حسابی تحقیق کنه که با خیال راحت قرار خواستگاری رو بذاریم.

-خیالتون راحت باشه نگین ترتیب این کارم داده ؛ از همون روزای اول مهرانو در جریان گذاشت و ازش خواست که ببینه اینا چه جور ادمایی هستن خوشبختانه مثل اینکه نتیجه تحقیقات مثبت بوده.

-پس همه تون از این جریان خبر داشتین به جز من ... یعنی من اینقدر غریبه بودم؟

-حالا چرا ناراحت شدی؟نگین اگه به شما نگفت واسه خودش دلیلی داشت.راستشو بخوای به شما نگفت چون فکر میکرد هنوز چشمتون دنبال کامرانه و میترسید از شنیدن این موضوع ناراحت بشی... تازه میخواست تا وقتی در مورد این خانواده مطمئن نشده چیزی به شما نگه که دوباره توی ذوقتون نخوره.

-درسته که کامران بچه خواهرمه ولی من هیچوقت راضی نمیشم دخترمو دستی دستی بدبخت کنم واسه این که دل خواهرمو به دست بیارم.از این گذشته من توی این دنیا فقط یه آرزو دارم اونم اینه که شماها رو خوشبخت ببینم ، همین.

-میدونم مامان ، تو بهترین و مهربون ترین مامان دنیا هستی و اینو بدون که من ، مهران و نگین به وجودت افتخار میکنیم ، راستی مامان مهران در مورد تصمیمی که گرفته باهات صحبت کرد؟

-در مورد شیرین؟

-آره به نظرم فکر خوبیه ، شیرین دختر نازنینیه نظر شما چیه؟

-به نظر منم وصلت خوبیه.مهران دنبال یه دختر نجیب و با اخلاق میگرده که شیرین هر دو رو داره و میتونه براش همسر خوبی باشه.تا ببینم خدا چی میخواد.

-طفلک فرزانه ، اگه یه وقت قسمت این دو نفر به هم باشه اون طفلکی خیلی توی ذوقش میخوره چون بعد از ناامید شدن از شهاب داشت واسه مهران دام پهن میکرد.

-ای بابا ، اونم بالاخره شوهر میکنه.خدای اونم کریمه ، پاشو به جای این حرفا بریم به کارا برسیم.منم بیام یه احوالی از شهاب بپرسم ، انگار دیروز عصر داشت توی باغ آهسته قدم میزد؟

-آره خدارو شکر فعلا با عصا میتونه یه کم راه بره ولی نه زیاد ، باید هنوز مواظب باشه.

-آره بهش بگو زیاد به پاش فشار نیاره تا استخون خوب جوش بخوره ... راستی تو مگه امروز کلاس نداشتی؟

-چرا کلاسم بعدازظهره واسه همین گفتم شما بیایین اونجا که بعد از رفتن من تنها نباشه.

-خب پس پاشو راه بفیتیم منم وسایل لوبیا پلو رو میارم همونجا درستش میکنم.

******************************************

نگین همراه با تنگ بلوری که دو ماهی قرمز درون ان بازی میکردند به قسمت پذیرایی امد و همانطور که ان را به دست نیاز میداد گفت:اینم از ماهی قرمز دیگه چیزی کم نداه؟

نیاز نگاهی دقیق به سفره هفت سین زیبایشان انداخت :نه دیگه اینم که بذارم این وسط دیگه هیچ کم و کسری نداره.

نگین با شوق گفت:عجب سفره ای شد!دستت درد نکنه خیلی قشنگه!

-برو قاب عکس بابارم بیار بذارم کنار این دسته گل که جمعمون کامل بشه.

پری به سویشان آمد:اگه کار سفره تموم شده بیایین بریم نهار بخوریم.

نیاز گفت:اینجا دیگه کاری نداریم ، سفره چطوره مامان؟

نگاه پری برق افتاد:خیلی قشنگ شده نیاز!چه ادمکای بامزه ای با تخم مرغ درست کردین!چه شمعای جالبی!این سلیقه ی کیه؟

-شمعارو شهاب انتخاب کرده ولی سفره رو منو نگین تزیین کردیم خب دیگه بیایین بریم.

پری میز غذا را آماده کرده بود ، مهران و شهاب زودتر از بقیه مشغول ناخنک زدن به مخلفات غذا بودند.با رسیدن بقیه مهران گفت:یالله دیگه مامان ما از گرسنگی پس افتادیم.

-اومدم یه دقیقه صبر کن الان پلو رو میکشم ، نگین تو ماهیارو بذار تو دیس.

نیاز به محض ورود به آشپزخانه حالت ناراحتی پیدا کرد:وای ... این بوی چیه؟

و بی اختیار دست به سوی معده اش که دچار آشوب شده بود برد.

پری گفت:بوی غذاست مادر ... واسه نهار سبزی پلو با ماهی درست کردم تو که این غذارو دوست داشتی؟

پری دیس سبزی پلو را که بخار مطبوعی از آن بلند میشد روی میز گذاشت.این بار نیاز بی اختیار دچار حالت تهوع شد و با عجله از آشپزخانه بیرون دوید.شهاب نیز نگران به دنبالش راه افتاد.پری متعجب خودش را به انها رساند.نیاز در دستشویی را از داخل بسته بود صدای عق زدنهای او از همان فاصله نیز شنیده میشد.نگاه نگران شهاب به پری افتاد:یعنی چش شده؟!

-قبل از اینم اینجوری شده بود؟

-یکی دو روزه که تا بوی غذا بهش میخوره حالش بد میشه.دیروز میخواستم ببرمش دکتر هر کاری کردم نیومد گفت چند روز دیگه صبر میکنیم اگه بهتر نشدم بعد میریم.

برخلاف انتظار شهاب چهره پری به لبخند عمیقی از هم باز شد و با خوشحالی پیدایی گفت:گمون نکنم نیازی به دکتر باشه اگه حدسم درست باشه...

ادامه صحبتش با باز شدن در نیمه تمام ماند.نیاز با رنگ و رویی پریده بیرون امد و پرسید:چرا شما اینجا ایستادین؟

مهران و نگین هم دست از غذا کشیده بودند.نگین پرسیدکبهتر شدی؟

-آره الان بهترم .شما چرا از سر میز پا شدی؟خبری نیست که شماها اینجوری هول کردین.

پری لبخندزنان پرسید:مطمئنی خبری نیست؟

-مامان...چرا داری اینجوری بهم نگاه میکنی؟!

-میخوام ببینم تو واقعا چیزی حالیت نیست یا داری خودتو به اون راه میزنی؟

نیاز فوری و بدون فکر گفت:منظورتون چیه که چیزی...

اما حرفش را تمام نکرد و از هجوم فکری که از ذهنش گذشت چهره اش از شرم گل انداخت و بی اراده گفت:مامان؟!

در همان لحظه چشمش به شهاب افتاد قیافه او از خوشحالی برق میزد.

مهران پرسید:به ما هم میگین چه خبره یا میخواین همینطور بایستین برو بر همدیگه رو نگاه کنین؟

نگین خوشحال گفت:ای بابا ، این که دیگه پرسیدن نداره من از اولش که قیافه ی مامانو دیدم فهمیدم دارم خاله میشم تو نفهمیدی داری دایی میشی؟

مهران نتوانست جلوی هیجانش را بگیرد و با شوق گفت:اِه...! نیاز کوچولوی ما داره مامان میشه؟تبریک میگم.

چشمان نیاز با لایه ای اشک براق شد:هنوز هیچی معلوم نیست پس امر بهتون مشتبه نشه ... حالام برین غذاتون بخورین که از دهن افتاد.

پری گفت:باشه ، حالا که حرف منو قبول نداری میتونی بری آزمایش بدی فقط از الان بدون که جوابش مثبته ... بچه ها بریم سر میز که غذا یخ کرد.

پری از عمد شهاب و نیاز را با هم تنها گذاشت.بعد از رفتن انها بود که شهاب آغوشش را به روی نیاز باز کرد و در حالی که او را در برمیگرفت و نوازش میکرد به نرمی پرسید:تو از اینکه قراره مامان بشی ناراحتی؟!

نیاز سرش را بالا اورد و نگاهش کرد:معلومه که نه ، چرا همچین فکری کردی؟

-آخه دیدم برعکس من از شنیدن این خبر زیاد خوشحال نشدی؟

-اولش یه کم جا خوردم بعدم جلوی مهران خجالت کشیدم به روی خودم بیارم.

-پس مطمئن باشم که از به وجود اومدن این بچه ناراحت نیستی؟

-جوری حرف میزنی که خیال میکنم هنوز منو نشناختی!من عاشق بچه هام شهاب این که دیگه جای خود داره.

او را تنگ تر در آغوش گرفت و گفت:خدارو شکر حالا دیگه هیچ کمبودی توی زندگی ندارم.با اومدن این بچه من خوشبخت ترین مرد دنیام.

نیاز با عشق نگاهش کرد:هی...مواظب باش که من خیلی حسودم.نبینم این کوچولو یه وقت جای منو توی قلبت بگیره.

بوسه ی شهاب بر پیشانی او گرم و پرمهر بود:نترس!نه این کوچولو و نه هیچکس دیگه نمیتونه جای تو رو توی قلب و روح و فکر من بگیره.

پایان

با تشکر از پانته آ خانم که زحمت تایپ رمان رو کشیدن.

منبع: http://asheghaneroman.blogfa.com


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 19:17
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
rozi آفلاین




ارسال‌ها : 1690
عضویت: 20 /8 /1390
محل زندگی: تهران
تشکرها : 1
تشکر شده : 1

پاسخ : 18 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

ممنون فرمانده...به نظرم اینجوری خیلی طولانی میشه...نمیشه هر روز یه فصلشو بذاری....یا روزای مخصوصی واسه رمان باشه......


امضای کاربر :
دوشنبه 22 اسفند 1390 - 07:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 19 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

چشم یه فکری براش می کنم

اما حالا که من همش رو گذاشتم می تونی هر روز یه فصلش رو بخونید دیگه


امضای کاربر :
دوشنبه 22 اسفند 1390 - 14:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی - 2 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS