زمان جاری : جمعه 15 تیر 1403 - 3:57 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 181
نویسنده پیام
pixpic آفلاین



ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473
رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

رمان زیبای راز نیاز- زهرا اسدی

تعداد صفحه: 416

نشر: شادان (27 اسفند، 1387)

منبع: http://asheghaneroman.blogfa.com


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 2 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل اول رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

نگاه خیره اش بر روی سطج آبی دریا ثابت مانده بود، فکرش آن جا نبود. نسیم خنکی موج های آرام را تا ساحل می کشاند و کف های سفید را بر روی شن و ماسه های ساحل می پاشید

- نیاز... حواست کجاست؟ منو نگاه! یه کیفی داره که نگو، تو هم پاچه های شلوارتو بزن بالا بیا تو آب، خستگیت در می ره.

- مگه منم مثل تو عقلم عیب برداشته؟ بیا بیرون، تو این هوا سرما می خوری

- ای بی ذوق، منو بگو که از بین بچه های کلاس تو رو دعوت کردم. دختر تو کی می خوای جوونی کنی...؟ این جا که دیگه کسی نیست که بخوای واسش کلاس بذاری، یه کم از اون قالب خانومی بیا بیرون، ببین چه لذتی داره.

نیاز جوابش را با پوزخند داد:

- هر چه می خواهد دل تنگت بگو! ولی لطفا بیا بیرون چون اگه سرما بخوری پس فردا که امتحان داریم حسابی به ریشت می خندم... تازه مگه نگفتی می خوای باهام صحبت کنی، خوب بیا بیرون بگو دیگه، زیاد وقت ندارم. باید زود برگردم سازمو بردارم، برم تمرین.

فرنوش با بی میلی به سویش آمد. در همان حال شن، ماسه ها را از پاهایش پاک می کرد

- شانس منو می بینی...؟ تو همیشه واسه همه مادری، واسه من زن بابا، حالا یه بار خواستم واست یه کم درد دل کنم ها.

- خوب بگو... آخه منو برداشتی آوردی این جا، به جای حرف زدن رفتی داری آب بازی می کنی؟! نکنه داری دنبال موضوع زمینه چینیش می گردی...؟ خوب اگه خوای زحمتتو کم می کنم.

- یعنی تو می دونی می خوام در مورد چی باهات صحبت کنم؟

- ای...! یه حدسایی می تونم بزنم. می خوای بگم...؟

- اگه راست می گی، بگو ببینم

نیاز متوجه سرخی خوشرنگ گونه هایش شد و بی اختیار لبخند زد:

- این عقل ناقصم به من می گه تو واسه خاطر «حامد» منو امروز کشوندی این جا، مگه نه؟

- وا...! حامد دیگه کیه؟ تازگی خیال بافم شدی...؟

نیاز میان حرفش پرید و همان طور که راهش را کج می کرد، گفت:

- - خوب پس معلومه من اشتباه کردم. خداحافظ...

- آآه... کجا داری می ری دختر...؟ چرا زود رم می کنی؟ باشه بابا، تو راست می گی.

نیاز به سوی او برگشت:

- چی شد...؟ خیلی زود جا زدی!

- آخه تو چنان رفتی سر اصل مطلب که جا خوردم.

- حالا بد کردم زحمت تو رو کم کردم...؟ خوب! می گفتی.

- من می گفتم یا تو؟ بدجنس از کی جریانو فهمیدی؟ منو بگو که فکر می کردم رفتارم باهاش خیلی عادیه.

- خوب حالا خودتو ناراحت نکن. رفتار تو خوب بود، من یه کم زیادی تیزم! راستشو بخوای احساس می کنم حامدم بدش نمی یاد باهات بیشتر آشنا بشه.

- راست می گی...؟ بگو جون فرنوش؟!

- کوفت، بی جنبه! چرا جیغ می کشی...؟! یه کم خوددار باش، تو که می دونی من از دخترای سبک خوشم نمی یاد، ناسلامتی دختر و غرورش

- زهرمار! تو هم با این غرور زیادیت... دست خودم نبود، تازه این جا که کسی نیست. حالا راستشو بگو، از کجا فهمیدی که اونم از من خوشش میاد؟ خودش چیزی بهت گفته؟

- آخه دختر خوب من با خدش صمیمیتی دارم که بخواد حرف دلشو پیش من بزنه...؟

- راست میگی، یادم نبود با این اخلاق گندت هیچ پسری توی دانشگاه جرات نمی کنه بهت نزدیک بشه، من نمی دونم این سهیل چه جوری تونست قاب تو رو بدزده و باهات نامزد کنه.

- اینم از کم شانیش بود طفلک...، حالا بگذریم. احساست جدیده...؟ منظورم اینه که دنبال سرگرمی هستی یا...؟

- نه به جون نیاز، اگه منظورت جریان مسعوده که تقصر خودش بود. اگه از اول می فهمیدم خیال ازدواج نداره محال بود باهاش دوست بشم. راستی نگفتی از کجا فهمیدی...؟

- این یکی رو از سهیل شنیدم. هر چند خودم یه بویه هایی رده بودم. ولی از الان بگم، حامد از اون پسرا نیست که سرکارش بذاری ها. این طور که سهیل می گفت اون دنبال یه دختر خوب واسه آینده ش می گرده، پس قبل از صمیمیت خوب فکراتو بکن.

لحن فرنوش جدی تر شد:

- من خیلی وقته فکرامو کردم، اگه اون از من خوشش بیاد، از خدا می خوام همچین شوهری نصیبم بشه.

نگاه متبسم نیاز به نمیرخ او افتاد:

- خوب پس مبارکه...، من توی اولین فرصت موضوعو به سهیل می گم، حالا دیگه بیا بریم، داره دیرم می شه.

نگاه هاج و واچ فرنوش به او بود:

- ای بابا، حالا کجا با این عجله...؟ نمی شه یه کم بیشتر بمونیم...؟

- گفتم که کار دارم، باید برم تمرین، فردا شب تو فرهنگسرا اجرا داریم، راستی تو بلیت گرفتی...؟

همان طور که سعی می کرد قدم هایش را با قدم های تند نیاز یکی کند گفت:

- متاسفانه تا اومدم به خودم بجنبم بلیت تموم شده بود. خیلی هم دلم می خواد بیام برنامه تونو ببینم. به نظرت راه دیگه ای نداره...؟

فرنوش مشغول باز کردن در اتومبیلش بود. بعد از قرار گرفتن پشت فرمان، در سمت نیاز را باز کرد. نیاز بر روی صندلی کناریش نشست و گفت:

- از در پشت فرهنگسرا بیا تو، بگو همراه گروه هستی ولی دیر نکنی ها...

- باشه، فقط یادت نره سفارشمو بکن که کسی جلومو نگیره... تو الان می خوای بری خونه...؟

- آره گفتم که باید برم سازمو بردارم، چطور مگه...؟

- آخه می خواستم یه دوری این اطراف بزنیم، خستگی کلاس از تنت در بیاد.

- دور زدن پیشکش، اگه همین مسیرو بری، خوبم رانندگی کنی و یه کاست آرومم بذاری گوش کنیم، ازت ممنون می شم.

فرنوش دنده را عوض کرد و کمی به سرعت اتومبیل افزود و در حالیکه یکی از کاست ها را درون ضبط اتومبیل می گذاشت، لبخند زنان گفت:

- ای به روی چشم، فقط تو یادت باشه هوای منو جلوی حامد داشته باشی، دیگه کاریت نباشه.

هوای اسفند ماه عالی بود. نگاه نیاز از شیشه ی بغل به آسمان آبی که لکه های ابر لطف بیشتری به آن داده بود افتاد. با آسودگی به پشتی صندلی تکیه داشت و به نوای آرام موسیقی گوش می داد. در آن بین چشمش به عابری افتاد که کنار خیابان با عجله راه می رفت. بی اختیار بازوی فرنوش را فشرد

- نگه دار ببین این خانومه کجا می ره، برسونش.

فرنوش سرعت اتومبیل را کم کرد اما با لحن معترضی پرسید:

- مگه تو نمی خوای زودتر برسی...؟

- اشکال نداره، حالا چند دقیقه این ور و اون ور، زیاد فرقی نمی کنه.

و چون کمی بالاتر نگه داشتند، سرش را از شیشه بیرون آورد:

- اگه مسیرتون دوره سوار شید، می رسونیمون.

زن همان طور که روی صندلی عقب جای می گرفت شروع کرد به دعا کردن:

- الهی خیر ببینید، الهی سفید بخت بشید. از کی تا حالا دارم پیاده می رم. یه مسلمون پیدا نشد منو سوار کنه.

فرنوش از درون آینه ی جلو نگاهی به قیافه ی گندمگون او انداخت:

- حالا کجا می خوای بری مادر...؟

زن نگاهی به کاغذ مچاله شده ی درون دستش انداخت و آنرا به سمت آن ها گرفت:

- والا دنبال یه آدرس می گردم. منو از طرف اداره ی خدمات فرستادن...

نیاز کاغذ را گرفت و در حین صاف کردن، نگاهی به نوشته ی درون آن انداخت و متعجب پرسید:

- شما دنبال خونه ی زنگویی می گردین...؟

- آره مادر جون، قراره واسه شون کار کنم. می گن آدمای سرشناسین...! سرپرست خدمات می گفت اینا اینقده وضعشون خوبه که حتی کارگراشونم توی ناز و نعمت زندگی می کنن.

فرنوش به دنبال سوت آهنگینی گفت:

- پس خوش به حال دوست من.

نیاز با اشاره او را ساکت کرد و گفت:

- ولی شما مسیرو عوضی اومدین، منزل آقای زنگویی با این جا خیلی فاصله داره.

زن گفت:

- والا من که بلد نبودم، از یکی دو نفر پرسیدم، این جا رو نشونم دادن.

فرنوش گفت:

- حتماً یه زنگویی دیگه هم این دورو برا می شینه، شنیدم فامیل بزرگی هستن!

زن گفت:

- خدا خیرتون بده. اگه شما آدرسو درست بلدین، بی زحمت منو برسونین، از پاافتادم اینقده دنبال این آدرس گشتم.<

نیاز با نگاهی به فرنوش گفت

- زحمتشو می کشی...؟

- کی جرات داره به تو بگه نه؟

- خوب پس اگه می خوای لطف کنی از این فرعی بپیچ تو، این جا یه راه میون بر داره که زودتر می رسیم.

نيم ساعت بعد به ساختمان سفيد رنگ زيبايي که نماي بيرونيش چشم گيرتر از بقيه ي منازل بود اشاره کرد و گفت:

- همين جا نگه دار... خانوم اينجا منزل آقاي زنگوييه، زنگ آيفون رو که بزنين درو براتون باز مي کنن.

فرنوش آهسته پرسيد:

- خودت نمي خواي بري يه سلامي بکني...؟!

- الان وقتش نيست، به اندازه کافي تمرينم دير شده...

زن در حين پياده شدن، تند تند آن ها را دعا کرد و به دنبال خداحافظي، با عجله از عرض خياان گذشت.

صداي نياز، فرنوش را که مشغول تماشاي او بود به خود آورد:

- ياالله برو ديگه تا يکيشون نيومده.

فرنوش دوباره اتومبيل را به حرکت در آورد و اين بار با لحن مشکوکي پرسيد:

- راستي نياز، ميونت با خانواده ي سهيل چطوره؟

- چطور مگه؟

- هيچي...، فقط به نظر مي ياد زياد باهاشون صميمي نيستي، يا شايدم من اينجوري فکر مي کنم.

- تا منظور تو از صميميت چي باشه...؟ من براشون احترام زيادي قايلم ولي هنوز اونقدر بهشون نزديک نشدم که باهاشون رودربايستي نداشته باشم.

- من عاشق همين اخلاقتم. مي دوني بيشتر وقتا به خودم مي گم اگه يکي ديگه از بچه هاي کلاس به جاي تو عروس خانواده ي زنگويي مي شد. نه تنها ديگه ماهارو تحويل نمي گرفت خدا رو هم بنده نبود. ولي تو توي اين مدت هيچ فرقي نکردي نديدم حتي واسه يه بارم شده موقعيتتو به رخ کسي بکشي... هر چند دروغ نگم، با تمام خوبيا، بازم حرف پشت سرت زياد مي زنن. ولي خوب از قديم گفتن که جلوي دهن مردمو نميشه گرفت. به خصوص که بيشتر اون حرفا بوي حسادت مي دن... حالا از اين صحبتا بگذريم، دلم مي خواد راستشو بگي... عروس يه همچين خانواده ي سرشناسي بود چه حالي داره...؟

کلام نياز با پوزخند با مزه اي همراه بود:

- مي خواي چه حالي داشته باشه...؟

- به جاي پوزخند زدن و جواب سر بالا دادن يه بار مثل بچه ي آدم احساستو بگو. نمي شه تو اين موارد يه کم جدي تر باشي...؟

- خوب تو سوال مسخره نکن که منم پوزخند تحويلت ندم. آخه تو انتظاري داري چي بشنوي دختر حسابي؟ مگه خانواده ي زنگويي با بقيه چه فرقي دارن که واسه شماها اين قدر مهم هستن؟

- خودتو لوس نکن، خودت فرق اونارو بهتر از من ميدوني، اينو تنها من نمي گم. ضمنا نگو که سهيلو به همين دليل قبول نکردي. چون گرچه اون پسر خوش قيافيه ايه ولي فرهنگ و اخلاق و رفتار شما دو نفر اصلا به هم نمي خوره، و من مي دونم که تو آدمي نيستي که اين چيزا برات مهم نباشه.

- اگه منظورت لهجه بندري اونه من با همين لهجه اونو پسنديدم و به نظرم ايين نمي تونه ايرادي باشه و اگه تو هم مثل خيلي هاي ديگه فکر مي کني من به خاطر ثروت خانواده اش باهاش نامزد شدم، برات متاسفام، چون داري اشتباه مي کني.

نگاه فرنوش براي لحظه اي به او افتاد:

- اي کاش نمي شناخمت. اون وقت باور نکردن حرفت برام راحت تر بود ولي مي دونم که راست مي گي. با اين حال خدا کنه هيچ وقت پشيمون نشي. ميدوني اين جور ازدواجا گرچه از خيلي نظرا زندگي و آينده ي آدمو تامين مي کنه ولي خالي از دردسر هم نيست، به خصوص...

- به خصوص چي..؟

- نمي دونم گفتن اين حرفا موقعي که قراره تا چند وقت ديگه تو و سهيل با هم زن و شوهر بشيد درسته يا نه، ولي به نظر من... اصلاً هيچي ولش کن.

- کوفتو ولش کن، يا از اول حرف نزن يا اگه شروع مي کني تا آخرش تموم کن.

- بگو جون فرنوش از دستم ناراحت نمي شي؟

- اگه قرار بود ناراحت بشم که اينقدر اصرار نمي کردم، حالا بگو ببينم چي مي خواستي بگي؟

- ببين اگه من حرفي مي زنم واسه اينه که توي اين دو سال که باهات آشنا شدم تو هميشه مثل يه خواهر خوب هواي منو داشتي، هر وقت مشکلي برام پيش اومده، تو بودي که رفعش کردي، واسه همينه که حالا دلم نمي ياد ساکت بشينم و ببينم داري مرتکب اشتباه مي شي.

- منظورت چيه...؟ در چه موردي دارم اشتباه مي کنم...؟ مي شه بيشتر توضيح بدي.

- راستشو بخواي روم نمي شه. آخه تو اينقدر دختر فهميده و با فکري هستي که کمتر کسي جرات مي کنه نصيحتت کنه. واسه همينم بود که تو اين مدت ساکت موندم و حرفي نزدم.

- تو بيخود کردي... اولاً من اونقدرم که تو فکر مي کني عاقل و پخته نيستم، ثانياً آدم در هر سن و شرايطي احتياج به نصيحت و راهنمايي دارهف حالا مي شه لطفاً بري سر اصل مطلب و بگي اشتباه من در کجا بوده؟

- آخه چي بگم...؟ من از تو انتظار داشتم توي اين مدت بفهمي که سهيل از نظر اخلاقي با تو خيلي فرق داره. من نمي گم اون پسر بديه.. ولي سهيل براي چيزايي ارزش قائله که تو ذره اي بهشون اهميت نمي دي. يعني تو تا به حال موجه ندي اون چقدر به ثروت خانواده و مال و منال بابا مي نازه؟ نمي بيني وقتي پشت ماشين آخرين مذلش مي شينه چه قيافه اي به خودش مي گيره...؟ بدت نياد ولي اون در خيلي موارد يه آدم لوس و از خد راضي به نظر مي رسه. بعضي وقا به خودم مي گم نکنه از روي همين حس خودخواهيش بود که دست روي مغروررين دختر دانشگاه گذاشت. اون مي دونست که تو هيچ پسري رو دوروبر خودت تحويل نمي گيري و همين موضوع جري ترش کرد ک تو رو به دست بياره.

نگاه نياز بي اختيار به سمت دوستش کشيده شد:

- نگفتم من زيادم عاقل نيستم راستشو بخواي تا به حال به اين جنبه ي قضيه فکر نکرده بودم، هر چند منم حس کردم که سهيل به ثروت و مال و منال دنيا خيلي اهميت مي ده ولي رفتار اون با من اينقدر خوب و مهربونه که دلم نمي اومد اينو واسش عيب بزرگي بونم. با اين حال خيال دارم بعد از ازدواج با نفوذي که ميدونم روش دارم، اين حال و هواشو عوض کنم. اگه موفق بشم مشکل برطرف مي شه خصوصاً که اون خصلتاي خوب زيادي هم داره. مي دوني اگه سهيل توي خانواده ي ديگه اي بزرگ شده بود خصوصيت هاي خوبشو بيشتربروز مي داد... ولي خوب...

- حالا اومديم تو نتونستي اونو تغيير بدي يا به قول خودت از نفوذت استفاده کني، اونوقت چي؟ حاظري خودت عوض بشي يا مي خواي مدام باهاش سر هر مسئله اي کلنجار بري؟

- نمي دونم... واقعاً نمي دونم، شايد همين فکرا بود که سه بار به خواستگاري سهيل جواب رد دادم، ولي اون اينقدر اصرار و پافشاري کرد که آخرش تسليم شدم. حالا ديگه واسه اين حرفا دير شده، مي دونم که و از روي خيرخوهي اين حرفا رو مي زني ولي راستش من خودمو سپردم به دست سرنوشت، چون واقعاً بهش معتقدم.

نيمرخ نياز غمگين به نظر مي رسيد. فرنوش پرسيد:

- ناراحتت کردم؟

قيافه نياز به لبخند کمرنگي از هم باز شد:

- نه اتفاقاً سرگرم شدم و نفهمدم وقت چه جوري گذشت. حالا اگه لطف کني همين بغل نگه داري ممنون مي شم.

فرنوش تازه متوجه در ورودي پايگاه شد و پرسيد:

- نمي خواي برم تو...؟

- نه ممنون هوا خوبه مي خوام تا خونه قدم بزنم.

به زبانش آمد که بگويد (مگه ديرت نشده؟) اما حرفش را خورد. نياز را مي شناخت هر وقت از موضوعي غمگين بود ترجيخ مي داد تنها باشد.

اگه بتونم جاي پامو اين جا محکم کنم نونم تو روغنه، اگه واسه هميشه اين جا موندگار بشم خدا برام خواسته، آينده ي بچه هام تامينه...» چنان در اين فکر و خيال هاي شيرين بود که ابتدا متوجه صداي زنگ آيفون نشد.

- کيه...؟

اين بار به خودش آمد:

- کارگر جديد هستم خانوم! از طرف شرکت خدمات اومدم.

- بيا تو...

با صداي چليک، در بزرگ آهني به رويش باز شد. شور و شوقي که از فکر کار کردن در منزل معروفترين تاجر بند وجودش را پر کرده بود، ترس ناشناخته اي به همراه داشت.

همان طور که داخل مي رفت کنجکاوانه نگاي به فضاي وسيع حياط که بيشتر سطح آن پوشيده از چمن و گياهان مخصوص نواحي جنوب بود، انداخت. چشمش به اتومبيل هاي خوشرنگي که در قسمت پارکينگ به دنبال هم پارک شده، خيره مانده بود که متوجه حضور زن ميانسالي روي ايوان شد. قدم هايش را تندتر برداشت.

- سلام خانوم، من از طرف شرکت خدمات اومدم، مي گفتن به يه کارگر نيمه وقت احتياج دارين.

زن موذيانه او را ورنداز کرد و گفت:

- بيا تو با خود خانم صحبت کن، من خبر ندارم سفارش کارگر داده يا نه.

بناي ساختمان با دو سه پله ي عريض سنگي از سطح حياط بالاتر بود، با تمام هيجان سعي مي کرد قدم هايش را جوري بردارد که صداي کفش هايش روي سنگ هاي مرمرين آهسته به گوش برسد. با ورود به درون ساختمان فضا کمي تاريک به نظر مي آمد، با حالتي کنجکاو و کمي هم شرمگين بدون حرف به دنبال خدمتکار قديمي به راه افتاد. بعد از گذرا از راهرويي عريض به فضاي باز هال مانندي رسيد که ظاهرا قسمت نشيمن خانه به حساب مي آمد. در اين جا بود که چشمش به زن ميانسال خوش سيمايي که لباس راحت و گران بهايي به تن داشت، افتاد و فهميد مقابل خانم زنگويي قرار گرفته است. دختر و پسر جواني که روي مبل هاي راحتي در گوشه ي ديگر لم داده بودند، همزمان با مادر سلام او را آهسته جواب گفتند.

- ببخشيد زينت خانوم، اين خانوم ميگه از طرف شرکت خدمات اومده اين جا کار کنه.

انگار زن را از سرگرمي مورد علاقه اش باز داشته بودند، ني پيچ قليان را با تاني از لب ها دور کرد و به دنبال نگاهي به سر تا پاي خدمتکار جديد، از جا برخاست.

- آره من سفارش کرده بودم واسمون يه کارگر جديد بفرستن. ديدم بعد از رفتن عزت دست تنها شدي گفتم يکي بياد ور دستت باشه ... سابقه ي کار داري؟

- آره خانوم، از وقتي شوهرم عمرشو به شما داد هفت، هشت ساله دارم تو خونه هاي مردم کار مي کنم .... الحمدالله همه هم از دستم راضي بودن. حالا انشاالله خودتون مي بينين.

- خوب خوبه ... اگه واقعا وظيفتو خوب انجام بدي تا هر وقت که بخواي همين جا نگهت مي دارم. مثل شهربانو که الان پونزده ساله داره واسه ما کار مي کنه. عصر تا چه ساعتي مي توني بموني؟

نگاه دختر جوان که مشغول تماشاي مجله ي بوردا بود زن تازه وارد که به حالت معذبي مقابل مادرش ايستاده بود افتاد و بي اختيار از ذهنش گذشت « طفلک جوري از مامان ترسيده انگار عزرائيل ديده ... ! » و همزمان صداي او را شنيد که مي گفت:

- جاهاي ديگه تا شيش و هفت غروب مي موندم، اين جام تا هر ساعتي که شما بگين مي مونم.

- واسه روزاي عادي تا همين ساعت خوبه ولي مواقعي که مهمون داريم، مثل فرداشب اگه بتوني چند ساعت بيشتر بموني بهتره.

- باشه خانوم، هر چي شما بگين.

- از همين امروز مي توني خودتو نشون بدي ببينم چند مرده حلاجي ... راستي اسمت چيه؟

- کوچيک شما معصومه، خانوم.

- گفتي شوهرت به رحمت خدا رفته. بچه هم داري .....؟

- سه تا بچه دارم که از همين راه دارم بزرگشون مي کنم.

- مثل اينکه بندري نيستي نه ...؟

- نه خانوم جون، کرموني هستم، شوهر خدا بيامرزم اهل بندر بود، بعد از رفتن اون ديدم همين جا بمونم بهتره. بچه ها به اين جا عادت دارن.

- خوب اگه آمادگي داري با شهربانو برو تو آشپزخونه، خودش راه و چاره رو يادت مي ده، اگرم يه وقت کاري، چيزي داشتي بهش بگو کار تو راه مي ندازه.

لب هاي قلوه اي و کبود شهربانو به لبخند رضايتي از هم باز شد و رديف دندان هاي بلند و سفيدش که از خصوصيات نژاد زنگباري ها بود، پيدا شد. معصومه همراه با چشم آرامي به دنبال شهربانو راه افتاد. با رفتن آن ها، زينت دوباره به روي مبل لم داد، همزمان صداي پسرش نگاه او را به سوي خود کشيد.

- مادر تو نمي توني توي برخوردت با غريبه ها يه کم مهربون تر باشي، بنده خدا جوري باهاش برخورد کردي که از همين اول بسم الله حساب کار خودشو کرد.

زينت ني پيچ قليان را دوباره به لب ها نزديک کرد و با پک محکمي به آن، جدي گفت:

- با کارگر جماعت نبايد رو داد و گرنه پررو مي شن .... راستي تو بالاخره چي کار کردين ...؟

- در مورد چي ...؟

- نياز رو مي گم، واسه فرداشب خبرش کردي بياد ...؟

- آهان ... آره بهش گفتم، اتفاقا خيلي دلش مي خواست بياد ولي عذرخواهي کرد چون فردا شب برنامه داره.

- برنامه ...؟! چه برنامه اي؟!

- قبلا بهتون گفتم که، قراره گروهشون توي فرهنگسرا کنسرت اجرا کنه، اتفاقا از شما هم دعوت کرده بود.

- حالا اين کنسرت از مهموني ما مهم تر بود ...؟ اصلا چه معني داره که عروس زنگويي بره واسه مردم ساز بزنه ..؟ اين دختره مثل اين که فکر آبروي خانواده ي ما نيست، فکر نمي کنه فردا مردم پشت سر ما چي مي گن؟

- اين حرفا کدومه ...؟ مگه نياز مي خواد بره تو کوچه و بازار ساز بزنه ...؟ اونا يه گروه هنرمندن که موسيقي اصيل مي زنن. تازه لطف برنامه ي فرداشب به اينه که درآمدش به نفع امور خير، جمع مي شه.

- همه ي اين حرفا به کنار، اين برنامه ي هر چي که هست گمون نمي کنم از مهموني ما مهمتر باشه! به نياز بگو من دلم مي خواد فرداشب اين جا باشه، ديرم نکنه، همين.

- ولي من مي دونم که اون نمي ياد، چون قول داده توي کنسرت شرکت کنه و نمي تونه زير قولش بزنه. تازه شما توقع زيادي داري، اون خودش اين برنامه رو راه انداخته، تمام زحمتاي برگزاري اين مراسمو خودش کشيده، حالا چه جوري انتظار داري بهش بگم نرو، پاشو بيا اين جا؟!

دختر جوان سرش را از روي مجله بلند کرد و گفت:

- اين نيازم عجب حوصله اي داره ...! يکي نيست بهش بگه دختر، تو دو سه هفته ديگه قراره عروس بشي، به جاي اينکه دنبال مقدمات کار عروسي باشي اين بساط کنسرت چيه راه انداختي؟ به خصوص توي اين بحبوبه اي شروع ترم ...!

نگاه جوان حالت خاصي پيدا کرد:

- خوب معلومه که عقل تو به اين کارا قد نمي ده، کسي هم ازت انتظار نداره منظور نيازو درک کني، وگرنه همه ي اونايي که توي اين کار دستي داشتن مي دونن نياز عجله داشت اين برنامه هرچي زودتر انجام بشه که بتونن قبل از تحويل سال، با درآمدش يه عده بينوا رو شاد کنن. اين اون کاريه که عمرا به فکر تو و امثال تو نمي رسه.

زينت نتوانست خوددار باشد و با لحني از خود راضي گفت:

- ما هم کم به مردم کمک نمي کنيم، خوبه خودت شاهدي که بابات چطور چپ و راست به اين و اون کمک مي کنه. چطوره که تو کور خودتي و بيناي مردم ...؟

کلام پسرش با پوزخندي همراه بود:

- خوبه ديگه منو شما خودمونو گول نزنيم، ما که ديگه مي دونيم کمک هاي بابا رو چه حساب و چه منظوريه، پس زحمتاي نياز و به اون منطور نذاريد.

زينت با حرص پک ديگري به قليان زد:

- خوشم مياد دختره هنوز نه به داره و نه به باره خوب عقلتو دزديده، مي ترسم چند وقت ديگه که رسما زنت شد افسار تو دست بگيره و حسابي ازت سواري بکشه.

چهره ي سهيل در جا گل انداخت:

- دست شما درد نکنه، حرف ديگه اي نيست؟ اگه هست تعارف نکن هرچي دلت مي خواد بگو.

- مگه دروغ ميگم؟ بشين يه نگاه به اين يک سال گذشته بکن ببين از وقتي با اين دختره نامزدي کردي کدوم يکي تون حرفتون برش داشته؟ تو بودي که مدام واسه اون تعيين تکليف کردي که چه کار بکن، کجا برو، چي بپوش، چي بگو، يا اون ...؟ هي ... سالي که نکوست از بهارش پيداست.

- من نمي دونم شما کي با منو نياز بودين که اينجوري حرف مي زنين؟

- لازم نيست باهاتون باشم که بدونم اون چه تاثيري روت گذاشته، همين جوريشم کاملا معلومه که چطور خرت کرده!

چهره ي سهيل برافروخته به نظر مي رسيد:

- اگه شما به عشق و علاقه مي گين خر بودن، اشکال نداره من راضيم که تا آخر عمر خر اون باشم.

اين بار نوبت خود زينت بود که برافروخته شود، ني قليان را محکم روي ميز کوبيد و گفت:

- نگفتم ...؟ خر ديگه سرخه يا سبز؟ حيف از اون همه زحمتي که پاي تو کشيدم حالا ديگه واسه من پررويي مي کني ...؟ خوبه هنوز محتاج يه لقمه نون باباتي و اين جوري تو روي ما مي ايستي. اگه اون باباي پدرسگت بهت اين قدر ميدون نمي داد حالا واسم گردن کلفتي نمي کردي. مي بيني سحر ....؟ هنوز هيچي نشده کار ما به کجا کشيده؟

سحر مجله را به گوشه اي پرتاب کرد و بي حوصله از جا بلند شد:

- خوب حالا که خودش راضيه شما چرا حرص مي خوري مامان؟ به جهنم بذار تا آخر عمر توي خريت خودش بمونه.

سهيل از جا پريد و به حالت تهديد به او نزديک شد:

- حرف دهنتو بفهم وگرنه مي زنم ....

صداي زينت خود به خود بالا رفت:

- تو بيخود مي کني، مگه اين جا شهر هرته؟

سهيل با همان قيافه ي خشمگين به سوي مادرش برگشت:

- تو از اولش چشم ديدن نياز و نداشتي، حالا که اين طور شد فرداشب از منم خبري نيست، خودت مي دوني و مهمونات.

و به دنبال اين تهديد، سوئيچ اتومبيلش را برداشت و در حاليکه صداي آه و ناله ي مادرش بلندتر شده بود، با شتاب از منزل بيرون رفت.

*****

سالن نمايش فرهنگسرا از حضور و همهمه ي مردمي که از ساعتي قبل به انتظار اجراي برنامه نشسته بودند، شلوغ و پرهياهو به نظر مي رسيد.

سهيل با سبد گل بزرگي از در ورودي پشت سالن وارد شد و با ديدن تعدادي دوستان دانشجو که مسئوليت برگزاري اين مراسم را برعهده گرفته بودند مشغول خوش و بش با آنها شد. در همان حال نگاه کنجکاوش در بين جمع به گردش درآمد. دوست کناريش يکي به شانه ي او زد:

- اگه دنبال خانوم مشتاق مي گردي توي اون اتاقه، داره با بقيه ي اعضاي گروه حاضر مي شهخ برن روي سن.

سهيل سبد گل را به سوي او گرفت:

- پس تا تو زحمت اينارو مي کشي من برم يه سري به خانومم بزنم و بيام.

- اين گلارو چي کار کنم ...؟

- بذارش روي سن ديگه، واسه تزيين صحنه آوردمش.

و همراه با ضربه اي به در مجاور وارد آن جا شد.

- ببخشيد.

بيشتر اعضاي گروه نامزد خانم مشناق را مي شناختند، در بين آن ها نگاه نياز حالت خوشايندي پيدا کرد و با عذرخواهي کوتاهي از جمع به سويش آمد.

- سلام خانوم زنگويي.

جواب نياز با لبخند خوشايندي همراه بود:

- سلام به روي ماهت ... کجا بودي ...؟ مي دوني از کي منتظرت بودم؟

- ببخش يه کاري برام پيش اومد، چند ساعتي از شهر رفتم بيرون ولي مي بيني که به موقع خودمو رسوندم.

سحرم اومده ...؟

- نه، راستش عذرخواهي کرد، خيلي دلش مي خواست بياد ولي امشب کلي مهمون داريم. بايد مي موند به مامان کمک مي کرد.

- حيف شد اما اشکال نداره، بعدا فيلم ضبط شده شو مي ذارم ببينه .... تو حالت خوبه؟ انگار يه کم کسلي ....؟

- نه بابا چيزي نيست، چند ساعت رانندگي يه کم خستم کرده، خودت چطور؟ روبراهي؟ دلهره که نداري ...؟

- راستشو بخواي چرا، با اين که بار اولم نيست ولي يه کم دلم شور مي زنه، دعا کن همه چيز خوب پيش بره.

- نگران نباش ان شاءالله هيچ مشکلي پيش نمياد، من مطمئنم برنامه خوب برگزار مي شه به خصوص چون قصد خير دارين.

صدايي از پشت سر پرسيد:

- خانوم مشتاق مي خوايم بريم روي سن، حاضرين ...؟

دست نياز به نرمي از ميان دست هاي گرم سهيل بيرون آمد:

- آره حاضرم.

و آهسته به سهيل گفت:

- نگين جاي تو رو توي رديف دوم برات نگه داشته، يه جوري بشين که توي ديد باشي.

و همان طور که از او دور مي شد آهسته تر گفت:

- برام دعا کن.


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 3 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل دوم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

صدای کف زد های پیاپی شور و حال خاصی به فضای سالن داده بود.محیط در همهمه ای شورانگیز فرو رفته بود.دیدن چهر های خندان کسانی که از شنیدن آهنگ های سنتی به وجد آمده بودند و تعریف و تمجید هایی که از هر سو به گوش می رسید نیاز را چنان به هیجان آورده بود که بی اختیار به سوی داماد آینده اش برگشت و با خوشحالی گفت:فکر نمی کردم مردم این جوری از برنامه ی امشب استقبال کنن...!

سهیل نیز تحت تاثیر جمع لبخند زنان و با غرور خاصی گفت:راستش منم اولین باره می بینم مردم این جوری از یه کنسرت موسیقی اصیل استقبال می کنن!ولی انصافا کارشون حرف نداشت.کاش جناب سرهنگم این جا بود.

_قرار بود بیاد ولی ناچار شد به مهمونی شام تیمسار بره.خانواده ی شما چطور نیومدن؟فکر می کردم دستکم مامان و سحر بیان.

_اونام خیال داشتن بیان ولی از شانس بد واسمون مهمون اومد.

صدای مرد جوانی که روی سن پشت میکروفون قرار گرفت یک بار دیگر توجه حاضرین را که آماده ی خروج از سالن می شدند به سوی خود جلب کرد:_خوب اینم از برنامه ی امشب امیدواریم لذت برده باشید.هدف ما از برگزاری این مراسم بودن در بین شما و شاد کردن دل های شما بود.البته هدف واقعی ضمن شاد کردن شما خوشحال کردن اونهایی که چشم امیدشون به انسان های خیّر و سخاوتمنده در این جا ما صندوقی قرار دادیم که اگر دوستان مایل بودن...البته هیچ اجباری در کار نیست بازم می گم هر کس که مایل بود می تونه در این امر خیر شرکت داشته باشه و با کمکی که می کنه دل خانواده یا افراد بی سرپرست رو شاد کنه...به امید اینکه همیشه دل هاتون شاد باشه شمارو به خدا می سپارم.شب خوش.

*******

نیاز دلش نیامد پیشنهاد سهیل را برای رساندن او تا منزل رد کند.ناچار با تکان دستی به سوی مادر و نگین که در اتومبیل خود انتظار او را می کشیدند به سمت اتومبیل خوشرنگ نامزدش رفت.سهیل در همان ابتدای حرکت خود را به کنار رنوی خانم مشتاق رساند و کمی بلند تر از حد عادی گفت:من و نیاز می ریم یه دوری بزنیم ممکنه شامم بیرون بخوریم اگه یه کم دیر شد دلتون شور نزنه.لبخند پری با رضایت زده شد و با سر جواب مثبت داد.سهیل با لذت پدال گاز را بیشتر فشرد و بعد از عبور از میان اتومبیل های دیگر مسیر خیابان ساحلی را در پیش گرفت.همزمان نگاه شیفته ای به نیاز انداخت._خسته نباشی خانم زنگویی.امشب واقعا گل کاشتی...راستشو بخوای فکر نمی کردم کار گروهی تون این قدر خوب از آب در بیاد...!

_ پس خوشت اومد...!

_ خوشم اومد...؟حظ کردم بهتر از این نمی شد به خصوص اون تیکه ی تک نوازی تو... ولی غلط نکنم انگار این آقای بهره مند سرپرست گروه یه نظر لطفی به تو داره.

ضربه ی نیاز به بازوی او لوندی خاص داشت:این حرفا کدومه سهیل...!

_ دروغ می گم...؟اگه چشمش تورو نگرفته چرا صندلیا رو جوری گذاشته بود که تو در راس همه باشی؟تازه یه مقدارم جلوتر از بقیه...

_ بدجنس نشو صندلیا رو جوری چیده بودن که همه ی اعضای گروه توی دید باشن...

_ خوب حالا تو لبخند بزن و انکار کنمن که می دونم دور و برم چه خبره اما صبر کن همین روزا داغ تو رو به دل همه ی اونایی که نگاه های معنی دار بهتو می کردن می ذارم.

_ حالا از این حرفا بگذریم فهمیدی چی شده...؟

نگاه پرسشگر سهیل به سوی او برگشت:آقای لطیفی مسئول فرهنگسرااز آقای بهره مند خواسته این برنامه رو واسه دو شب دیگه ادامه بده...گویا امشب پول خوبی جمع شده بود!

_ یعنی تو واسه دو شب آینده هم گرفتاری؟پس تکلیف درسات چی می شه؟

_ اگه یه کمی از وقت خوابم بزنم جبران می شه.

_ باشه هر کاری می خوای بکن فقط خستگی باعث نشه که برنامه ی سفرمون بهم بخوره چون فرصت زیادی نداریم اوایل هفته ی آینده باید بریم.

کجا...؟چه سفری؟!

_ دستت درد نکنه...!مگه چند روز پیش نگفتم قراره واسه خرید بریم کیش...؟

_ آهان...آره یادم نبود...ولی منم گفتم که لزومی نداره اگه قضیه ی خرید عقده که اینجام همه چی هست سفر کیش رو می ذاریم واسه بعد از مراسم عروسی این جوری بهتر نیست؟

_ ازت تعجب می کنم!نیاز جان تو چرا این قدر با دخترای دیگه فرق داری...؟مردم آرزو دارن برن کیش خرید کنن اونوقت تو بهونه میاری؟

_ آخه عزیز من منکه عقده ی خرید ندارم می دونم بهترین وسایلو می شه تو بازار کیش پیدا کرد ولی اگه آدم یه کم سطح توقعشو بیاره پایین همین جا هم می تونه جنسای خوب پیدا کنه.

_ با این حال من دوست دارم تو از کیش خرید کنی...ناسلامتی تو داری عروس خانواده ی زنگویی می شی نباید به هر چیز کمی قانع باشی ...می خوام مراسمی برات بگیرم که صحبتش تا مدت ها بین مردم بپیچه.

نگاه نیاز بی اختیار حالت مایوسانه ای پیدا کرد و با خود گفت))که دل یه مشت آدم محرومو بیشتر بسوزونی...؟))اگر چه حس می کرد توقعات و خواسته هایش درست مخالف ایده آل های سهیل است اما مثل همیشه دلش نیامد او را برنجاند و در جواب گفت:اگه این تو رو خوشحال می کنه منم حرفی ندارم ولی به شرط اینکه سفرمون بیشتر از سه روز طول نکشه چون در اون صورت یکی از کلاسای مهمم رو از دست می دم.

نگاه خندان سهیل به او افتاد:باشه همینم کافیه.فقط بگو دوست داری هوایی بریم یا دریایی...؟

_ کشتی رو ترجیح می دم سفر روی آب لطفش بیشتره.

_ پس بلیت رو واسه صبح یکشنبه می گیرم خوبه؟

_ ولی باید تا سه شنبه برگردیم چون روز بعدش کلاس دارم.

قبواه... حالا موافقی باهم بریم یه شام مفصل بخوریم...؟می خوام موفقیت امشبو جشن بگیریم.

نیاز به پشتی صندلی لم داد چهره اش با تمام خستگی شاداب به نظر می رسید.همان طور که می گفت:باشه بریم.در فکر مبلغی بود که از برکزاری مراسم به دست آمده بود و اینکه با این پول چند نفر را می شد خوشحال کرد...؟

*****

موجی که از شکافتن پهنه ی آب به وجود می آمد حباب های کف مانند و سفید رنگ را به بالا پرتاب می کرد و با صدای پرخروش در امتداد حرکت کشتی در دو پهلوی آن به آبی دریا می ریخت.در این میان نسیم خوشی قطره های آب را به صورت آن هایی که بر روی عرشه یا پهلوی کشتی با اشتیاق تماشاگر این منظره بودند می پاشید.

شور و شوق و سر و صدای مسافرانی که از راهروی کم عرض پهلوی کشتی در حال رفت و آمد بودند نیاز را که به نرده ی آهنی تکیه داده بود و چشم از پهنه ی دریا برنمی داشت بی اختیار به خودآورد و او را از فکر آزاردهنده ای که از ابتدای این سفر راحتش نمی گذاشت بیرون کشید.این بار صدای سرخوش یکی از آنها توجه اش را جلب کرد.

_ ببخشید خانوم...میشه لطفا یه عکس از ما بگیرین؟

نظری به دوربین کوچک درون دستش انداخت:تنظیم نمی خواد؟

_ نه کافیه شما این شاسی رو فشار بدین خودش اتوماتیک عمل می کنه.

در حین گرفتن دوربین نگاه دوباره ای به آنها انداخت و با خودش گفت:حتما با هم نامزدن یا دارن می رن ماه عسل.و به دنبال این فکر اولین عکس را انداخت.

_ چطوره یه عکس دیگه هم بگیرم که اگه این یکی به هر دلیلی خراب شد یکی دیگه داشته باشین؟

ظاهرا پیشنهادش به دل آنها نشست چرا که با خوشحالی فیگور تازه ای گرفتند.داشت به خداحافظی و تشکر آن ها جواب می داد که چشمش به سهیل افتاد.مرد جوان با لبخندی که شیفتگی اش را نشان می داد پرسید:تو این جایی...؟همه جارو دنبالت گشتم کی از خواب بیدار شدی؟

_ همین نیم ساعت پیش دیدم هیچ کدومتون نیستین گفتم بیام بیرون یه کم هوا بخورم نگین و سحر کجا رفتن؟

_ رفتن رو عرشه دارن از منظره ی دریا فیلم می گیرن می خوای بریم اونجا...؟

_ نه همین جا خوبه فقط می خواستی سفارش کنی مراقب خودشون باشن.

_ نمی خواد نگران باشی بچه که نیستن سحر این قدر این مسیر و اومده که دیگه عادت داره نگینم که خودت می دونی سر نترسی داره از هیچی نمی ترسه.

_ واسه همینه که مامان سفارش کرده مراقبش باشم دفعه ی پیش که اومده بودیم کیش نزدیک بود کار دست خودش بده.

_ بذار به حال خودش باشه.هر چقدر سخت بگیره بدتره راستی نگفته بودی قبلا کیش اومدی ...!فکر می کردم این سفر برات تازگی داره.

_ تازگی که داره چون دفعه ی پیش واسه خرید عقد نیومده بودم.

_ منم قبلا زیاد به این جزیره اومدم ولی این بار برایم یه چیز دیگه ست.

پنجه های مردانه اش دست ظریف نیاز را در خود فشرد.رنگ به رنگ شدن چهره ی نیاز ساکتش کرد.این شرم و حیا همیشه ماتع ابراز علاقه ی او می شد.با این حال گله ای نداشت و فقط از کنار او بودن لذت می برد.

_ دفعه ی پیش چند روز این جا بودین؟

_ سه روز ایام عید. اون موقع فکر می کردم بهترین موقع سال رو واسه سفر انتخاب کردیم ولی الان می بینم بهتره آدم توی اسفند بیاد این طرفا.

نگاه سهیل بی اختیار به اطراف کشیده شد:آره این موقع سال هوای جزیره حرف نداره هر چند توی فروردینم هوا اونقدرا گرم نیست...راستی دوست داری بعد از مراسم واسه یکی دو هفته بیایم این جا...؟تازگی مد شده اونایی که دستشون به دهنشون می رسه ماه عسلو میان این ورا...البته به شرط اینکه دفعه ی بعد مامانت واسمون بپا نفرسته.

_ اگه منظورت نگینه من ازش خواستم باهامون بیاد طفلک مامان معترضم بود می گفت به درساش لطمه می خوره اگه می دونستم اومدن نگین ناراحتت می کنه دعوتش نمی کردم.

لحنش ناخوآگاه تلخ شده بود شاید برای اینکه هروقت به نزدیک شدن تاریخ عروسی فکر می کرد بی اختیار عصبی می شد.چشمان درشت و سیاه رنگ سهیل متعجب به او دوخته شد:از حرفم ناراحت شدی؟داشتم شوخی می کردم بابا.تو که می دونی من دربست مخلص تو و خواهرت و تمام خانواده ات هستم...اصلا حرفمو پس می گیرم حالا اخماتو باز کن حیف نیست این موقعیتا به دلخوری بگذره؟

پرچم آشتی بالا رفت و نگاه محجوب نیاز به او افتاد:خودت خوب می دونی که من از دست تو دلخور نیستم حتی اگه بخوام تو این قدر خوبی که نمی تونم ناراحت باشم فقط دوست ندارم در مورد خانواده ام برات سو،تفاهم پیش بیاد.

دستی که میله ی آهنی را گرفته بود گرمی دست کناریش را احساس کرد و صدایش را نرم تر از همیشه شنید:فکر کنم جریان اصلاٌ این چیزا نیست بیا با هم رو راست باشیم الان یک هفته است که تو اون نیاز قبلی نستی!انگار یه چیزی عذابت می ده توی این یه سال اونقدر باهات آشنا شدم که بفهمم چه وقتا خوشحالی چه مواقعی ناراحت...نمی خوای بگی موضوع چیه...؟

احساس عذاب وجدان نگاه سردرگم نیاز را دوباره به سمت دریا کشاند و صدایش خفه تر به گوش رسید:خوشحالم که منو این قدر خوب شناختی شاید بتونی در این موردم درکم کنی نمی دونم موضوع ازدواج واسه تو هم همین قدر مهم هست یا نه ولی از وقتی تاریخ عروسی رو مشخص کردی دچار یه جور سر درگمی شدم...دست خودم نیست فکر این که قراره تا چند روز دیگه وارد یه زندگی جدید بشم کلافه م می کنه.نه اینکه خیال کنی چون قراره تو شریک زندگیم بشی همچین حسی دارم کل قضیه برام سنگینه احساس کسی رو دارم که می خواد وارد یه بازی بزرگ بشه ولی نمی دونه انگیزه ش ازاین کاراچیه...!

رفت و آمد بعضی از مسافرین ان ها را معذب کرده بود.سهیل همان طور که دستش را می کشید گفت:بیا بریم یه جایی دیگه که بتونیم راحت تر صحبت کنیم.

در گوشه ی دنجی رو به روی او جا گرفت و با لحن دوستانه ای شروع به صحبت کرد:تو از چی می ترسی؟اگه مشکلت فقط شروع زندگی زناشوئیه عروسی و تا هر وقت که تو بگی عقب می ندازیم ولی آخرش چی...؟تا کی من و تو می تونیم با شرایط فعلی کنار بیاییم راستشو بخوای من در کل آدم صبوری نیستم ولی این یک سال گذشته خیلی سعی کردم خوددار باشم هر بار مجبور می شدم در حضور دیگران ببینمت یا از دانشگاه یکی راست ببرمت خونه و دست از پا خطا نکنم به خودم می گفتم دیگه چیزی نمونده تا چند وقت دیگه نیاز واسه همیشه مال خودت می شه اون وقت دیگه لازم نیست واسه بیرون بردنش از کسی اجازی بگیری یا به موقع و سر وقت برش گردونی خونه...حالا که من دارم به آرزوم می رسم تو داری جا می زنی؟

نگاه با حیای نیاز با لایه ای اشک براق شد:ازت خواستم منو درک کنی ...ببین حقیقتش این خود ازدواج نیست که منو دلواپس می کنه منم بدم نمیاد همه چیز حالت رسمی تری پیدا کنه ولی از بعدش می ترسم.می ترسم یه وقت به خودت بیای ببینی من اون همسر ایده آلی که فکر می کردی نیستم و نمی تونم اون جور که باید و شاید خوشبختت کنم.

_ تو می دونی داری چی می گی؟باورم نمی شه که داری اوقات خودت و من رو واسه خاطر یه موضوع محال خراب می کنی!دختر خوب من داشتم تو آسمونا دنبال تو می گشتم تو داری حرف از بی وفایی می زنی...؟!

_ سهیل دارم جدی حرف می زنم می دونم تو چقدر لطف داری ولی مسأله ی زندگی مشترک و مشکلاتش به خصوص واسه دو نفر که اخلاق خانواده هاشون با هم یه مقدار فرق داره...

_ تو باز این موضوع رو پیش کشیدی؟انصافاٌخوبه از اول آشنایی تا به حال چند بار بهت قول داده باشم که من به هیچ کس اجازه نمی دم توی زندگی زناشوییمون دخالت کنه؟پس دیگه نگران چی هستی...؟

_ می دونم تو تا به حال ثابت کردی که حرف حرف خوته وگرنه از همون اولش معلوم بود که خانواده ت زیاد به این وصلت راضی نیستن.بااین حال یه چیزایی هست که....

_ ای بدجنسا بالاخره گیرتن آوردیم شما کجا قایم شده بودین؟

صدای سرخوش نگین که خنده کنان همرا سحر به آن ها نزدیک می شد غافلگیرشان کرد سهیل خوشحال از خاتمه ی صحبت عذاب آور لحظه ی قبل لبخند زنان گفت:ما از این شانسا نداریم که بتونیم گم بشیم.

نگین با او میانه ی خوبی داشت و او را پیشاپیش به عنوان عضو جدید خانواده پذیرفته بود:نترس آقا سهیل خودم هواتو دارم کافیه اشاره کنی چنان گمتون می کنیم که دیگه هیچ وقت پیدا نشین.

سهیل داشت زیرکانه می خندید در آن میان نیاز نیز نفس آسوده ای کشید و گفت:مثل اینکه آب و هوای عرشه ی کشتی بهتون ساخته خوب سرحالید.

سحر گفت:جات خالی بود نیاز جون اینقده خوش گذشت که نگو...راستی سهیل می دونستی یه گروه هنرپیشه هم جز؛ مسافرای کشتی هستن...؟نگین رفت جلو از یکی دوتاشون امضا گرفت منم ازشون یکم فیلم گرفتم.

نیاز نگاهی به خواهرش که مانتوی خوشرنگی پوشیده و کلاه نقابدار را لاقیدانه روی روسری قرار داده بود انداخت و همراه با لبخندی گفت:هان...پس واسه همینه که این قدر ذوق زده شدی؟می خواستی زیاد ندید بدید بازی از خودت در نیاری؟

نگین پشت چشمی نازک کرد:وا...حالا مگه کی بودن؟اگه رفتم ازشون امضا گرفتم واسه این بود که به خودشون امیدوار بشن والا اگه پاش بیفته خودم از اونا هنرپیشه ترم.

نیاز همیشه از دیدن سرخوشی او لذت می برد این بار لبخندش عمیقتر شد و گفت:برمنکرش لعنت ...حالا تعریف کن ببینم کیا بودن؟

نگین با آب و تاب مشغول صحبت بود که سحر در فرصت مناسبی کلامش را قطع کرد و پرسید:شماها گرسنه نیستین...؟معده ی من که داره غار و غور می کنه.

نگین گفت:منم دارم ضعف می کنم به خصوص که صبحونه ی زیادی هم نخوردم.

سهیل گفت:چرا زودتر نگفتین؟بریم رستوران یه چیزی بخوریم ولی یه کم جا بذارین که عمه نفهمه غذا خوردیم.

نیاز در حالی که با بقیه همراه می شد آهسته پرسید:مگه قرار نبود این چند روز بریم هتل؟گفتم که خجالت می کشم بیام منزل عمت.

_ یادمه گفتی می خوای راحت باشی واسه همین توی یکی از بهترین هتلا جا رزرو کرده بودیم ولی عمه و شوهرش این قدر تلفنی اصرار کردن که شرمنده شدم به خصوص که می گفتن خیلی دلشون می خواد با تو آشنا بشن نه اینکه نتونستن واسه جشن نامزدی بیان می گفتن باید حتما نامزدتو بیاری ما ببینیم.

نیاز به همان آهستگی گفت:ولی آخه تو که می دونی من روم نمی شه خونه ی کسی برم.کاشکی قبول نمی کردی.

دست سهیل به دور شانه و حلقه شد و همانطور که از پله های کم عرض کشتی پایین می رفتند کنار گوشش آهسته گفت:حالا دیگه شده خودتو ناراحت نکن اگه دیدم بهت سخت می گذره از فردا می ریم هتل...باشه.

باشه ی نیاز از روی بی میلی ادا شد در این فکر بود که او همیشه با محبت و مهربونی حرفش را پیش می برد.

*******

برخورد دوستانه ی آقای نادری شوهر عمه ی سهیل که بیرون از محوطه ی اسکله به انتظار آن ها ایستاده بود به دل نیاز و خواهرش نشست اما همسرش و بچه ها برخلاف او با احتیاط و همراه با نگاه های کنجکاو به استقبال آمدند.در اولین فرصت که نگین خواهرش را در یکی از اتاق ها تنها گیر آورد آهسته و پوزخند زنان گفت:معلوم شد تمام اصرار عمه خانوم واسه خاطر ارضای حس کنجکاویشون بوده متوجه شدی چه جوری نگات می کردن؟

_ آره راستش واسه خاطر همین بود که دلم نمی خواست بیام اینجا آخه قبلاٌ شنیدم که قرار بوده دختر عمه ی سهیل رو براش بگیرن.

_ همین ثریا رو...؟!

_ چرا تعجب کردی؟اتفاقاٌ دختر خوبی به نظر میاد قیافشم به دل می شینه نمی دونم سهیل واسه اون چرا اقدام نکرده به نظر من که ثریا واسش مناسب تره به خصوص که پیداست به سهیل تعلق خاطرم داره.

_ تو واقعاٌ اینو از ته دل می گی...؟

_ خوب آره...مگه چیه؟نمی دونستی خواهرت واقع بین تر از این حرفاست؟

_ چرا می دونستم اخلاقای عجیب و غریب زیاد داری ولی این یکی دیگه نوبره والا...!می گم نیاز راستشو بگو نکنه واقعاٌ به سهیل علاقه نداری؟

_ چرا اینو می پرسی؟

_ آخه آدم اگه نامزدشو از صمیم قلب دوست داشته باشه این قدر راحت اونو به دیگرون پاس نمی ده!

_ نمی دونم شاید تو راست می گی هر چند دلم نمیاد اینو بگم ولی انگار من فقط به محبتای سهیل وابسه شدم نه به خودش چون هر وقت کس دیگه ای رو جای خودم فرض می کنم اصلاٌ حسودیم نمی شه.

_ وای...!یعنی اینقدر نسبت به اون بی تفاوتی؟

_ منظورم این نبود خودت می دونی که چه ارزش و احترامی واسش قایلم ولی از فکر اینکه اون مال کس دیگه ای هم باشه ناراحت نمی شم.شاید باور نکنی اما از وقتی ثریا رو دیدم صدبار به خودم گفتم کاش اون زن سهیل می شد به خصوص وقتی می بینم با چه حسرتی به ما دوتا نگاه می کنه.

_ آره منم متوجه نگاهاش شدم حالا کاری به اون نداریم ولی نیاز این خیلی بده که تو با یه همچین احساسی دارب با سهیل ازدواج می کنی.

_ می دونم ولی این که دیگه تقصیر خودم نیست خدا می دونه توی این مدت چقدر سعی کردم بهش بفهمونم اون جوری که باید و شاید بهش وابسته نشدم اما سهیل با رویاهاش اینقدر خوشه که نمی خواد هیچی رو باور کنه...مامان می گه این مشکل بعد از ازدواج حل می شه می گه بعد ها جوری بهش وابسته می شم که نتونم حتی یک ساعت ازش دور باشم.خدا کنه راست بگه چون دلم نمی خواد همیشه همین طور یخ و وا رفته باشم.حالا از این حرفا بگذریم نگین من هنوز نتونستم در مورد اون موضوع به سهیل چیزی بگم دارم از فکر دیوونه می شم.نمی خوام کار به جایی بکشه که بعد از عقد همه چی رو بفهمه و خیال کنه باهاش صادق نبودم.

_ خوب چرا این دست و اون دست می کنی؟یه روز بشین از سیر تا پیاز جریانو بهش بگو و قال قضیه رو بکن!خودتم این قدر عذاب نده.

_ می خوام این کارو بکنم اما نمی شه هر وقت با هزار بدبختی حرفو به جایی می کشونم که ماجرارو بگم یه جوری صحبتو عوض می کنه یه بار اومدم جریانو غیر مستقیم براش تعریف کنم یکی از دوستامو واسش مثال زدم اما هنوز کامل همه چیزو نگفته بودم که شروع کرد به خندیدن و مسخره بازی در آوردن خلاصه کاری کرد که حسابی پشیمون شدم حالا موندم که بالاخره چی کار کنم.

_ به نظر من نمی خواد چیزی بگی بعدها خودش یواش یواش قضیه رو می فهمه...این جوری بهتر نیست؟

_ اگه بعد از فهمیدن رفتارش عوض شد چی...؟اگه نتونست این واقعیتو بپذیره اون وقت چی کار کنم؟

_ این اگر و اماها رو بنداز دور نمی خواد واسه خاطر هیچ و پوچ ذهنتو خراب کنی یادت نره که تو اومدی خرید عروسی پس دیگه به این چیزا فکر نکن.این قدرم خودخور نباش بذار این جریانم مسیر عادی خودشو طی کنه.بالاخره یه جوری می شه...راستی تا یادم نرفته بهت بگم مامان سفارش کرد یه وقت دست رو چیزای ارزون نذاری ها گفت اگه تو بخوای رعایت کنی ارزش خودتو میاری پایین پس به کم قانع نباش.

پوزخند نیاز تلخ بود:من تو چه فکریم شماها تو چه فکری...!من دارم از فشار عذاب وجدان خفه می شم اونوقت شماها...

صدای ضربه ای به در اتاق و متعاقب آن ورود غیرمنتظره ی سهیل کلام او را قطع کرد.گوشی ظریف و خوشرنگ تلفن همراه را به سوی او گرفت لبخند زنان گفت:نیاز جان مامانت پشت خطه هنوط هیچی نشده دلش واست تنگ شده.

نیاز سعی کرد خوشرو به نظر برسد با تشکر گوشی را گرفت و مشغول صحبت شد.در همان حال متوجه سهیل بود که آهسته گفت:بعد از تلفن حاضر شین بریم بیرون.

******

شور و شوق سهیل در خرید بهترین و گرانترین اجناس نیاز را بی اختیار به یاد سفارش مادر انداخت و احساسی از شرم وجودش را پر کرد همین حس موجب می شد مانع از ریخت و پاش های زیادی بشود و سهیل را از اسراف در خرید منع می کرد هر چند او از گشت و گذار در بازارها پاساژها و فروشگاه های لوکس و خرید لوازم ضروری نیاز چنان لذت می برد که گوشش بدهکار سفارش های او نبود.آخرین شب اقامت آن ها در جزیزه با مهمانی شامی که به عنوان تشکر از خانواده ی عمه در یکی از بهترین رستوران ها برگزار شد به پایان رسید.نیاز که در کنار سهیل نقش مهماندار به بر عهده داشت در فرصت مناسبی عمه خانم را مورد خطاب قرار داد و با لحن دوستانه ای در مقابل تعارفات تشکرآمیز او گفت:مهمونی امشب که مسلماٌ نمی تونه جبران زحمات این چند روز رو بکنه امیدوارم یه روز این افتخار نصیب من و سهیل بشه که بتونیم توی خونه ی خودمون از شما و آقای نادری و بچه ها پذیرایی کنیم.

سهیل که با لذت سرگرم تماشای او بود در ادامه اضافه کرد:آره عمه جون انشالله واسه تعطیلات عید منتظرتون هستیم حتماٌ باید بیایین...

خانم نادری با ته لبخندی که از روی نشاط نبود در جواب گفت:ای بدجنس می خوای بیاییم پشت در بسته بمونیم...؟مگه دیشب نمی گفتی با نیاز تصمیم گرفتین بعد از عروسی برین سفر شمال؟

خنده ی آرام سهیل با شرم همرا بود:آخ آخ...تازگی خیلی فراموشکار شدم همش تقصیر این نیاز خانومه که واسه من حواس نذاشته ...حالا اگه عید نشه بعد که فرصت هست شما هر وقت تشریف بیارین قدمتون روی چشم ماست.

سحر فرصت را غنیمت شمرد و گفت:راستی عمه یه وقت مراسم عروسی نشه مثل جشن نامزدی که نیومدین...بابا سفارش کرد بهتون بگم شما چند روز زودتر بایین که مامان طفلک خیلی دست تنهاست می دونین که مامان روی سلیقه ی شما خیلی حساب می کنه می گفت باید واسه انجام کارا شما نظر بدین.

_اتفاقاٌ خودش همین دیروز دوباره یاآوری کرد ولی مشکل من مدرسه بچه هاست بیست و سوم اسفند درست موقع امتحانات بچه هاست.

ثریا گفت:حالا که زندایی سفارش کرده باید حتماٌ برین بهش کمک کنین امتحان بچه ها با من شما خیالتون راجت باشه.

نیاز لحظه ای متوجه نگاه دلسوزانه ی مادر به دختر شد و بلافاصله پرسید:ثریا جون مگه شما نمی خوای بیای...؟

مکث ثریا نشان می داد دنبال بهانه ی انع کننده ای می گردد:راستش خیلی دلم می خواست بیایم ولی گمون نکنم بشه می بینین که من باید جای مامان مواظب بچه ها باشم.

دوباره همان احساس پشیمانی تمام خوشی نیاز را بی رنگ کرد و چهره اش ناخودآگاه وا رفت.سحر گفت:بی خود دنبال بهانه نگرد مگه تو چند تا پسردایی داری که بعدا بخوای تلافی کنی...؟اصلاٌ من کاری به تو ندارم عمو شما باید قول بدین هر جوری شده ثریا و بچه ها رو بیارین بندر.

آقای نادری که تا خدودی از احساس دخترش خبر داشت با سیاست خاصی گفت:مطمئن باش من و بچه ها واسه جشن عروسی خودمونو می رسونیم حتی اگه واسه یک شب باشه.

نگین که طی این چند روز با ثریا صمیمی شده بودبا خوشحالی گفت:عالی شد ثریا اگه نمی اومدی خیلی بد می شد تمام دلخوشی من به اینه که شب جشن من و تو و سحر جمعمون جمع باشه.

ثریا لبخند زنان جوابی داد که نیاز درست متوجه آن نشد فکرش مشغول ذهنیتی بود که از تاثیر آن غمگین به نظر می رسید ((می تونم حالشو درک کنم طفلک چقدر براش سخته که توی جشن عروسی مردی شرکت کنه که قرار بوده همسر خودش بشه))

******

پری از آمدن دخترها چنان به نشاط آمده بود که آرامش همیشگی را نداشت و بی توجه به خستگی همسرش صدا زد:فریبرز الان چه وقت خوابیدنه؟پاشو بیا وسایل نیازو نیگا کن ماشا؛لله این قدر با سلیقه خرید کرده که آدم حظ می کنه!لای پلک های فریبرز از هم باز شد ولی دوباره آن ها رابست و گفت:فعلاٌ خسته م دیدن وسایل باشه واسه بعد.

شوهرش را خوب می شناخت او استراحت بعداز ظهر را با هیچ چیز عوض نمی کرد .سرش را از میان در نیمه باز اتاق خواب بیرون کشید و در را آرام رو هم گذاشت و آهسته غرغر کرد:این مردا اصلاٌ ذوق ندارن.

در قسمت پذیرایی نیاز خسته از چند ساعت سفر روی آب به کاناپه لم داده بود و به حرکات مادر و خواهرش نگاه می کرد.برعکس او نگین با روحیه ای خستگی ناپذیر مشغول باز کردن بسته های خرید شده بود و هر کدام را با شوق و ذوق به مادر نشان می داد:مامان این لباس خوابو می بینی !جنسش از ابریشمه رنگ گل بهی قشنگترین رنگش بود سهیل می خواست رنگای مختلفشو بگیره ولی نیاز نذاشت.کفشای راحتیشو ببین...از پوست خزه...!آدم حیفش میاد باهاش راه بره غیر از این دو مدل دیگه هم خریدیم.

نگاه کنجکاو پری در بین بسته ها به جعبه ی بزرگی که روکش مخمل داشت افتاد._این چیه؟

_ این جعبه ی وسایل آرایشه همه چی توش هست بذار بازش کنم...از بهترین مارکه سهیل مثل آدمای خبره این قدر گشت تا بهترینشو پیدا کرد عطرش این قد عالیه که نگو فروشنده می گفت تمام موادش از گیاه های دریاییه و هیچ ضرری واسه پوست نداره...راستی مامان لباسیو که قراره شب عقدش بپوشه نشونت دادم..؟وای به قدری ظریف و نازه که آدم حیرون می مونه شبی که داشتیم اینو می خریدیم نیاز پروش کرد باورت نمی شه مامان!مثل ملکه ی زیبایی شده بود به خصوص وقتی این نیم تاجو گذاشت رو سرش چشمای سهیل از خوشحالی چهارتا شده بود منکه دیگه داشتم ذوق مرگ می شدم اما طفلک دخترعمه ی سهیل از فروشگاه رفت بیرون که ما متوجه ناراحتیش نشیم.

_ دخترعمه ی سهیل...؟مگه با شما بود؟

_ آره نیاز هر بار اونو با اصرار واسه خرید می آورد تازه هی ازشم نظرخواهی می کرد.

صدای اعتراض آمیز نیاز خواهرش را از ادامه ی صحبت منصرف کرد.نگاه ملامت بار پری به سوی او برگشت:تو نمی خوای هیچ وقت دست از سادگیت برداری؟

_ سادگی چیه مامان...ثریا دختر خوبیه متوجه شدم دلش می خواد موقع خرید با ما باشه این بود که منم اصرار می کردم بیاد.

صدای زنگ تلفن پری را که آماده شده بود باز هم به او اعتراض کند منصرف کرد.با برداشتن گوشی از شنیدن صدای خواهرش سرحال آمد:سلام منظر جون خوبی خواهر..؟تو که هنوز تهرونی پس کی می خوای حرکت کنی؟ای بابا حالا این بار خونه تکونی عیدو ندید بگیر دلم واست یه ذره شده پاشو بیا دیگه..؟کی..؟شنبه آینده..؟قدمت رو چشم منتظرتون هستم آقا مجیدم میاد دیگه؟خوب پس عالی شد..راستی از منصور و حشمت چه خبر اونا قرار نیست بیان..؟آره اخلاق حشمتو می دونم اون حالا منتظره من اول بیام دست بوس اشکالی نداره ان شالله بعد از عروسی نیاز سعی می کنم توی اولین فرصت یه سر بیام تهرون..ولی بهشون بگو خیلی دلم می خواست اونام تو جشن باشن..

پری همچنان با خواهرش سرگرم صحبت بود نگین فارغ از حضور دیگران با اشتیاق بسته ها را وارسی می کرد و نیاز با دلشوره ای که دوباره به سراغش آمده بود کلنجار می رفت)(عجیبه..چرا اینجوری شدم؟من هیچ وقت بی جهت دلشوره نمی گیرم..!نکنه قراره اتفاق بدی بیفته..؟اتفاق بد..؟واسه کی؟یعنی چی می خواد بشه؟خدا به خیر بگذرونه شایدم چیزی نباشه شاید این دلشوره به خاطر نزدیک شدن تاریخ عروسیه؟فقط نه روز دیگه مونده چقدر کوتاه...!چشم بهم بزنم این مدت گذشته و بعد راه زندگیم عوض می شه ...نمی دونم با این مشکلی که دارم می تونم برای سهیل همسر خوبی باشم یا نه...؟!))


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 4 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل سوم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

بیمارستان نظامی صاحب الزمان در آن ساعت از شب کم تردد و خلوت به نظر می رسید.کارکنان این بیمارستان را بیشتر خود نظامیان پایگاه تشکیل می دادند.ساختمان آن در گوشه ی دنج و سر سبز و خوش منظره ای قرار داشت.در این فصل عطر افشانی انبود درختان گل ابریشمی در کنار گیاهان دیگر اغلب فضا را عطرآگین می کرد.پرستار رسولی بعد از خوش و بشی با ناوی دربان که لنگه در بزرگ آهنی را به رویش باز کرده بود نگاهی به منظره ی روبرو که با تابش مهتاب جلوه ی زیبایی داشت انداخت و همزمان با پر کردن سینه اش از هوای تازه ی شامگاهی یکراست به سراغ قسمت اورژانس رفت.طبق عادت معمول در اتاق رختکن کت خود را به جارختی آویخت و روپوش سفید رنگ را به جای آن تن کرد.دو همکار دیگرش در اتاق پهلویی مشغول نوشیدن چای بودند با دیدن او خوش و بش و احوالپرسی های همیشگی رد و بدل شد.رسولی پرسید:چه خبر...؟اانگار امشب سرتون خلوته...؟

یکی از دو نفر جواب داد:خلوت شد...نبودی سر شب ببینی چه بلبشویی این جا به چا شده بود!

_ چطور مگه چه خبر بود...؟

_ یعنی می خوای بگی جریان به گوش تو نرسیده...؟امشب نصف پایگاه ماجرا رو فهمیدن!

همکار دیگر که هنوز سرگرم نوشیدن چای بود گفت:ای بابا...تو دیگه قضیه رو خیلی گنده کردی چیزی نبود.

رسولی گفت:بهرحال منو کنجکاو کردین تعریف کنین ببینم موضوغ چی بود؟پرستار حبیبی که عادت داشت هر ماجرایی را با آب و تاب تعریف کند شروع به صحبت کرد:ناخدا مشتاقو که می شناسی...؟

_ مشتاق...؟رئیس دارایی رو می گی؟

_ آره همون... می دونستی امشب مراسم عقد دخترش بود...؟

_ نه من از کجا بدونم...!

_ آره بنده خدا چه جشنی تدارک دیده بود!یکی از ناویایی که واسه پذیرایی رفته بود خونه ش واسم تعریف کرد می گفت توی سالن پذیرایی جای سوزن انداختن نبوده!

بیشتر مهمونا هم فامیل داماد از اون سرمایه دارای بزرگ شهر بودن تازه همکارای خودش به کنار...

_ خوب حالا مگه چی شده؟جن بهم خورده؟

_ آره بابا اونم چه بهم خوردنی...!سرشب دخترشو روی دست آوردن بیمارستان بنده خدا خودش و خانومش چه حالی داشتن...!

_ چرا...!مگه دختره چش شده بود؟

_ از حال رفته بود.چشم خواهری چه دختر قشنگی هم داره...!دکتر اسکویی معاینش کرد می گفت دچار شوک عصبی شده!

_ نفهمیدی دلیلش چی بود؟

_ نه من داشتم بهش سرم وصل می کردم که دکتر از ناخدا و خانومش پرسید:سابقه ی بیماری عصبی ندار؟ وقتی گفتن سابقه ی هیچ نوع بیماری خاصی نداره دکتر بهشون توضیح داده که این عارضه یه نوع حمله ی عصبی شدیده...بعد پرسید احیاناٌکسی حرف ناجوری بهش نزده یا مثلاٌرفتار بدی که خیلی ناراحتش کنه؟ناحدا گفت:از ما که نه ولی از خانواده ی نامزدش ممکنه حرفی شنیده باشه .دکتر گفت:به هر حال این حمله بی جهت رخ نمی ده فقط دعا کنین این شوک روی سلسله اعصابش اثر نذاشته باشه.آخه دکتر هر چی خودکارشو به کف پای بیمار فرو می کرد عکس العمل ی نمی دید...خلاصه بنده های خدا مشتاق و خانومش تا وقتی دختره بهوش اومد دل توی دلشون نبود.

ظاهراٌرسولی کنجکاوتر شده بود به محض ختم صحبت همکارش پرسید:_ داماد چی...اون نیومده بود؟

_ نیومده بود؟اون بنده خدا داشت مثل مرغ سرکنده توی راهرو بال بال می زد.اتفاقاٌ وقتی فهمیدم اون داماده گفتم چقدر این دو تا بهم میان...!پسره از اون خوش چشم و ابروهای بندری بود چه تیپی زده بود...!تازه نه تنها خودش کلی هم از این بازاری های سرشناس بندر همراهش بودن..امشب جات خالی بود ببینی یه عالمه ماشین آخرین مدل توی پارکینگ بیمارستان پارک شده بود.خلاصه داماد بیچاره هی می رفت و هی می اومد و هر بار از من می پرسید حال نامزدم چطوره؟منم سعی می کردم دلداریش بدم.

رسولی پرسید:پسره رو می شناختی؟

_ شناخت اون جوری که نه فقط شنیدم که از طایفه ی زنگوییاست تا به حال اسمشو شنیدی؟

_ آره چند تا زنگویی سرشناسو توی بازار می شناسم تجارت آهن می کنن خوب بعدش چی شد؟

_ دیگه چی می خواستی بشه؟وقتی دختره بهوش اومد نمی دونم به پدر و مادرش چی گفت که ناخدا رفت توی راهرو به تمام اونایی که توی راهرو بودن گفت ((خیلی ممنون که زحمت کشیدین و تا این جا اومدین خوشبختانه حال دخترم بهتر شده و دیگه خطری تهدیدش نمی کنه فقط خواسته از شما تشکر کنم و خواهش کنم که برگردین منرل...))طفلک پسره با خوشحالی اومد جلو و پرسید))پس تکلیف مراسم عقد چی می شه..؟))ناخدا بدون رودربایستی گفت((متأسفانه دیگه عقدی انجام نمی شه نه امشب و نه هیچ وقت دیگه نیاز منصرف شده و خیل نداره با شما ازدواج کنه))یک آن دیدم قیافه ی گندمگون داماد بیچاره زرد شد!بنده خدا باورش نمی شد داشت پس می افتاد که باباش و عموش به دادش رسیدن عموش صداشو بلند کرد که((مگه می شه دخترتون زیر همه چی بزنه...؟مگه ازدواج بچه...؟ما تو این شهر آبرو داریم))خوشم اومد که همون موقع ناخدا محمدی با یکی دوتا از ناخداها جلو اومدن که دخالت کنن ولی ناخدا مشتاق مانع شد و گفت((واسه من حرف از آبرو نزن همه اونایی که این جا هستن می دونن این جور مواقع آبروی خانواده ی دختره که به خطر می افته...ولی در حال حاضر یه چیز واسه من از آبرو مهمتره اونم سلامت دخترمه که به خطر افتاده به قول دکتر امشب خطر بزرگی از سر دخترم گذشته پس برین خداروشکر کنین چون اگه بلایی سر اون می اومد دودمانتونو به باد می دادم)) آقا من یکی که کیف کردم راستش قبل از این با ناخدا خیلی برخورد داشتم ولی این قدر آدم متین و آرومی بود که فکر نمی کردم بتونه تو سنه ی یه همچین آدمایی بره!

رسولی که بیشتر به هیجان آمده بود گفت:عجب ماجرایی بوده...بعدش خانواده ی پسره دیگه شاخ و سونه نکشیدن...؟

_ نه جرات نکردن!دکتر اسکویی هم اومد بهشون هشدار داد که بیمارستان جای سر و صدا و داد و بیداد نیست و محترمانه همه رو بیرون کرد.

_ دختر مشتاق چی شد؟بردنش خونه؟

_ نه دکتر به ناخدا سفارش کرد که دخترشو زمانی ببره خونه که دیگه اثری از آثار مراسم عقد و جشن و این جور چیزا نمونده باشه الان توی بخش بستری شده.

_ تنهاست...؟

_ نه مادرش پهلوش مونده قرار شد فردا قبل از ظهر ناخدا بیاد دنبالش اتفاقاٌهمین نیم ساعت پیش یه آرام بخش تزریق کردم فکر کنم الان دیگه خوابش برده.

_ پس بالاخره نفهمیدی دلیل بهم خوردن عقد چی بوده؟

_ نه این جور که پیداست فقط دختره از جریان خبر داره به هر حال هی چی که هست باید موضوعی مهمی باشه که به خاطرش این جوری دچار شوک شده!

******

خورشید قبل از ظهر گرمی نواز کننده ای را از شیشه ی بغل اتومبیل بر نیمرخ دختر جوان می پاشید.سر او بر شانه ی مادرش تکیه داشت و نگاهش به نقطه ای در بیرون خیره مانده بود.هنوز از تأثیر آرامبخش قوی شب قبل منگ و خواب آلود به نظر می رسید.مادرش به طور پیدایی ساکت و کم حرف شده بود و پدر برخلاف معمول پرحرف و خوش سر و زبان. می بینی چه هواییه خانوم؟آدم حظ می کنه.با ان بارونی که دیشب بارید خیابونا حسابی شسته شد.

پری بی اختیار به یاد رعد و برق های پر سر و صدای شب قبل افتاد و این که او را از چرت هایی که به حالت نشسته در کنار تخت نیاز می زد پرانده بود.همانطور که نگاهش به سمت ردیف شمشادهای سرسبز حاشیه ی خیابان کشیده می شد به دنباله ی صحبت شوهرش گوش داد:کی باورش می شه که تا دو سه هفته دیگه اثری از این اعتدال و خنکی هوا نیست؟

خوب می دانست صحبت از آب و هوا فقط بهانه ایست که ذهن هر سه آن ها را از موضوع مهمتری که آزارشان می داد دور کند از این رو با او همراه شد و گفت:اگه بدی آب و هوا نبود که بندرعباس با شمال فرقی نداشت این حرارت و گرما نمی ذاره این منطقه زیاد سرسبز باشه...بهرحال آدم وقتی مجبور باشه با گرماشم می سازه.

_ هر چند اگه بخوایم با انصاف قضاوت کنیم این جا واسه ما زیاد بد نبوده مردم خونگرمش خونه های راحت سازمانیش تسهیلاتش محیط کاری منظمش...با این حال اگه بدونم دیگه از موندن توی جنوب خسته شدین فوراٌانتقالی می پیرم.

پری باور نمی کرد شنیدن این پیشنهاد ذوق زده اش کند.

_ اینو جدی می گی یا داری سربه سرم می ذاری؟

او خبر نداشت که فکر انتقالی تمام شب قبل خواب شوهرش را زایل کرده بود.

_ سر به سر کدومه خانوم اگه تو و بچه ها بخواین همین فردا می رم نامه شو رد می کنم.

پری ناخودآگاه به هیجان آمد:یعنی تو حاضری از موقعیت فعلیت چشم پوشی کنی...؟

_ اولاٌ خودت می دونی من هیچ وقت دنبال پست و مقام نبودم همیشه می خواستم به مردم خدمت کنم از این گذشته پست و مقامی که به قیمت سلب آسایش زن و بچه ی آدم باشه که به درد نمی خوره ضمناٌ همین ماه گذشته یه نامه از دارایی تهران اومده که پیشنهاد کردن برم اونجا رو تحویل بگیرم من نمی دونستم شما موافقین یا نه واسه همین مطرحش نکردم.

_ یعنی سرپرستی دارایی اونجارو به عهده بگیری...؟

_ آره دیگه...رئیس قبلیش ناخدا برومند خدابیامرز چند ماه پیش سکته کرد از اون وقت تا حالا پستش خالیه.

برای لحظاتی غم حادثه ای که شب قبل رخ داده بود از یاد پری رفت فکر انتقالی به زادگاهش برای این زخم بهترین مرهم بود.

_ فکر نمی کنی مسئولیتش یه کم سنگینه؟مطمئنی خسته نمی شی؟

_ اگه قرار بود مدتش طولانی بشه شاید خسته می شدم ولی فقط دوسال دیگه به بازنشستگی من مونده که چشم بهم بزنی تموم شده تازه فکر می کنی سرپرستی همین جا کم دردسر داشته...؟

_ اگه واقعاٌ برات فرقی نمی کنه من و بچه ها از خدا می خوایم بریم تهرون ولی دانشگاه نیاز چی می شه؟

نگاه فریبرز از درون آینه ی جلو به چهره ی رنگ پریده و بی تفاوت دخترش افتاد.

_ اینم مشکلی نیست!خودم کاراشو جفت و جور می کنم به شرط اینکه خودش راضی باشه...نظرت چیه باباجان دوست دار بقیه ی درستو توی تهران ادامه بدی؟

برای اولین بار توجه نیاز به او جلب شد داشت از پشت سر براندازش می کرد با صدایی که به سختی بالا می آمد گفت:واسه من فرقی نمی کنه هر تصمیمی که شما بگیرین منم راضیم.

و به فکر فرو رفت((طفلک بابا...منکه می دونم اون چرا یکهو تصمیم گرفته از این جا بره حتماٌ این به صلاحه شاید بهتره ما واسه همیشه از این شهر بریم این جوری واسه هممون بهتره!))و به دنبال هجوم این فکر بی اختیار حادثه روز قبل برایش تداعی شد حرف های دو پهلوی مادر سهیل حکم پتکی را داشت که به شقیقه هایش کوبیده می شد((حتما تعجب کردی که به جای سهیل من اومدم دنبالت.نمی دونی چقدر خواهش کردم تا گذاشت من بیام از آرایشگاه برت گردونم...می دونی...؟من می خوام در مورد یه موضوع مهم باهات حرف بزنم ولی موقعیتش پیش نمی اومد...))مکث طولانی ه مادر سهیل نیاز را به دلشوره انداخت.ظاهراٌ خود او هم حال درستی نداشت انگار به میان کشیدن مطلب چندان هم برایش راحت نبود.

_ می دونی نیاز جان...می خوام باهات بی رو دربایستی حرف بزنم ممکنه از دستم ناراحت بشی متأسفانه چاره ی دیگه ای ندارم الان مدتیه که یه مسأله ای فکر منو ناراحت کرده این قدر که از ناراحتی نه شب دارم نه روز آخه پای زندگی بچه م ...تنها پسرم در بینه تو نمی دونی که من و باباش چه آرزوهایی واسه سهیل داشتیم می خواستیم خودمون زنشو انتخاب کنیم خیال داشتیم یکی از دخترای فامیلو براش بگیریم که بعد ها مشکلی پیش نیاد ....بهرحال سهیل تو رو انتخاب کرد...نمی دونم اینو می دونی یا نه..که طایفه ی زنگویی به این که اسمش به وسیله ی اولاد ذکورش باقی بمونه خیلی اهمیت می ده.متأسفانه از پنج شکمی که من زاییدم فقط یکیش پسر شده واسه همینه که زندگی و آینده ی این یکی خیلی برامون اهمیت داره...بذار رک صحبت کنم وقتی ما باخبر شدیم سهیل تو رو واسه زندگی انتخاب کرده خیلی سرزنشش کردیم ولی به خرجش نرفت یک سال تمام باهاش کلنجار رفتیم فکر می کردیم آتیشش یولش یواش خاموش می شه ولی دیدیم برعکس شد!توی این مدت سهیل سعی کرد به ما بفهمونه که یا تو یا هیچ کس بالاخره ناچار ما هم کوتاه اومدیم گفتیم حتماٌ قسمتش این بوده ولی تازگی یه چیزی شنیدم که نمی تونم به همین سادگی ازش بگذرم می دونم امروز وقتش نبود که این حرفو به میون بکشم ولی می ترسم بعد از عقد دیگه کار از کار بگذره...نیاز تو رو به جون هر کسی که دوست داری راستشو بگو تو مریضی خاصی داری؟شنیدم چند وقت پیش منزل یکی از دوستات بیخود و بی جهت غش کردی ...تو رو به خدا اگه این موضوع راسته نذار امشب این عقد سر بگیره راضی نشو آینده ی سهیل خراب بشه اگه واقعاٌ بهش علاقه داری از زندگیش برو بیرون به خدا یه عمر برات دعا می کنم خوشبخت بشی تو روبه جان مادرت این محبتو در حق ما بکن))

قطره اشکی که از گوشه ی چشم نیاز شیار بست با عجله از روی گونه اش پاک شد.با توقف اتومبیل مقابل منزل خواهرش نگین اولین کسی بود که خود را به او رساند و با اشتیاق او را در آغوش گرفت.در همان حال به یاد سفارش پدر افتاد و مراقب بود بغضی که از شب قبل در گلویش گره خورده بود به صورت اشک سرازیر نشود.خاله منظر با تجربه تر عمل کرد و همان طور که نیاز را به درون منزل می برد از هر دری صحبت به میان آورد.نیاز هم در این بازی با آن ها همراه شده بود و مثل بقیه سعی داشت به روی خود نیاورد که روز قبل چه حادثه ای برایشان رخ داده بود.با این حال طاقت نیاورد و در حالی که روی تختش دراز می کشید با کلامی پرمحبت گفت:الهی فدات بشم خاله جون معلومه از دیشب تا به حال خیلی زحمت کشیدین که تونستین یک شبه خونه رو به حال اولش برگردونین.

در پس لبخند ظاهری منظر غمی عمیق سایه انداخته بود:این که چیزی نیست واسه خاطر تو حاضرم هر کاری بکنم...حالا یه کم استراحت کن منم می رم یه نوشیدنی برات می یارم.

و همزمان بوسه ای از کنار گونه اش برداشت اما قبل از رفتن فشار پنجه های نیاز را حس کرد:خاله نگران من نباشید من خوبم تازگی یاد گرفتم تقدیر و هر چه که هست باهاش کنار بیام شما لطفاٌ مواظب مامان و بابام باشین دلم نمی خواد واسه خاطر من صدمه ببینن شما که می دونین قلب بابا...

ورود ناگهانی فریبرز مهلت ادامه صحبت به او نداد.لبخند زنان پرسید:حال دختر گلم چطوره؟بهتری بابا جان؟

_ من خوبم بابا!ولی اگه شما برین استراحت کنین بهتر می شم قیافه تون خیلی خسته ست.

_ باشه می رم فقط بگو ببینم چیزی نمی خوای برات بیارم...؟

_ اگه چیزی بخوام خاله هست...راستی مامان کجاست؟

_ توی آشپزخونه ست داره با نگین حرف می زنه.

_ مامانم دیشب نتونست بخوابه اونم ببرین استراحت کنه.

اما نوعی دلشوره همراه با کنجکاوی گیچی ساعت قبل را از سر پری پرانده بود و حالا می خواست از طریق نگین از تمام اتفاقاتی که در غیابش افتاده بود باخبر شود:تعریف کن ببینم دیروز تا به حال چه خبر بود؟بعد از رفتن ما چی شد؟چه جوری تونستین این همه کار رو یه شبه انجام بدین؟

ظاهراٌ نگین از خستگی نای ایستادن نداشت بر روی یکی از صندلی ها ولو شد و گفت:اول شما بگین دکتر در مورد نیاز چی گفت؟فهمیدین دلیل از حال رفتنش چی بود؟

_ هر چی بود به خیر گذشت واقعاٌخدا رحم کرد دکتر اسکویی می گفت یه حمله ی شدید عصبی بوده که اون جوری بروز رکده شانس آوردیم جایی از بدنش از کار نیفتاد دکتر گفت بعد از این خیلی باید مواظب باشیم نیاز از چیزی ناراحت نشه می گفت این طور که پیداست اعصاب ضعیفی داره.

_ آخه حمله ی عصبی بی دلیل که نمی شه!نیاز خودش نگفت از چی ناراخته؟

_ نه تا الان که چیزی نگفته تنها حرفی که زد این بو که دیگه خیال ازدواج نداره اخلاقشو که می دونی...دکترم سفارش کرد بذاریم هر وقت خودش دلش خواست در موردش صحبت کنه می گفت ضربه ی روحی سختی بهش خورده.

_ من می گم هر چی هست زیر سر مادر سهیله وگرنه چه معنی داره که اون بره دنبال نیاز؟تازه نیاز از ماشینش گیاده شد اصلاٌ به حال خودش نبود معلوم بود توی راه یه چیزی بهش گفته.

_ به هر حال باید بر کنیم ببینم خود نیاز چی می گه...خوب حالا تعریف کن ببینم دیروز چی شد؟

_ چی بگم؟بعد از رفتن شما یه اوضاعی شد که نگو...دیدم مهمونا دسته دسته دارن میرن من و خاله مونده بودیم چی کار کنیم .خانوم زنگویی انگار می دونست همه چیز تموم شده خودش تند و تند از مهموناشون عذرخواهی می کرد و راهیشون می کرد برن طفلک سحر هاج و واج مونده بود یه بار بهش گفت داری چی کار می کنی مامان...؟چنان چشم غره ای بهش رفت که بیا و ببین.خلاصه بعد از رفتن همه مهمونا نمی دونی خونه چه وضعی شده بود!غصه ی بدحالی نیاز و بهم خوردن عقدش یه طرف دیدن خونه آشفته ای که نمی شد بهش گفت خونه هم از یه طرف.دلم می خواست بشینم زار زار گریه کنم ولی خدا دلش واسه ما سوخت نیم ساعت بعد چند تا امداد غیبی با هم از در اومدن تو...وقتی خانوم محمدی خانوم علیزاده و خانوم رستمی گفتن اومدیم توی نظافت خونه بهتون کمک کنیم داشتم از خوشحالی پر در می آوردم.مامان قدر این دوستارو بدون!عینهو خاله منظر واسه زندگی ما دل می سوزوندن نمی دونی با چه دقتی همه جارو تر و تمیز و مرتب کردن...

_ دستشون درد نکنه باید حتماٌ یه جوری واسشون تلافی کنم...خوب بعدش چی شد..؟

_ وقتی بابا ار بیمارستان برگشت تقریباٌبیشتر نظافت خونه تموم شده بود با این حال طفلک خودش با اون روحیه ی درب و داغون پا به پای ما شروع به کار کرد.همون شبونه چند تا ناوی خبر کرد که میز و صندلیا رو ببرن مهمانسرا تمام سبدای گلو بین همسایه ها که کمک می کردن تقسیم کرد منم به هر کدوم یکی یه جعبه شیزینی و کلی میوه و یه قابلمه غذا دادم که دیگه امروز نخوان ناهار درست کنن.

_ دستت درد نکنه خوب شد عقلت رسید این کارو بکنی.

_ دست شما درد نکنه مامان خانوم یعنی عقل ما به این چیزا نمی رسه...؟

_ خوب حالا...بقیه ی حرفتو بزن.

_ آره...داشتم چی می گفتم...؟آهان خلاصه از کیک و شیرینی و میوه و غذا هر چی بود و نبود بابا فرستاد واسه سربازا امروز به عنوان تشکر چند تا ناوی اومدن باغ جلوی خونه رو تر و تمیز و مرتب کردن و رفتن...

_ تواین مدت کسی زنگ نزد...؟

_ اوه...چرا این قدر تلفن داشتیم که من دیگه از شنیدن صدای زنگش عصبی می شدم.راستی مهران و عمه فریبا هم دیشب زنگ زدن می خواستن به نیاز تبریک بگن مهران وقتی جریانو شنید خیلی نگران شد گفت امروز دوباره تماس می گیره که از حال نیاز باخبر بشه...راستی مامان دیگه نیاز جدی جدی نمی خواد با سهیل ازدواج کنه...؟یعنی همه چیز تموم شد؟

_ نکنه توقع داری با این اتفاقاتی که افتاد ما چیزی به روی خودمون نیاریم؟باید خیلی پوستمون کلفت باشه که با این آبروریزی دوباره به سهیل اجازه بدیم بیاد حرف نیازو بزنه.خوب داشتی می گفتی دیگه کسی تماس نگرفت؟

_ آهان...غیر از اونا خاله حشمت و دایی منصورم تا حالا چند بار تماس گرفتن اونام خیلی ناراحت شدن حتماٌ امروزم باز تماس می گیرن چند تا از همکارای باباهم زنگ زدن می گفتن اگه کاری هست که بتونن انجام بدن خبرشون کنیم...راستی سهیلم تماس گرفت صبح تا حالا چند بار زنگ زده...

_ هیس...صداتو بیار پایین نیاز نشنوه بیخود تماس گرفته چیکار داشت؟

_ حال نیاز رو پرسید فکر می کرد ما از حالش خبر داریم ولی عمداٌ نمی خوایم بهش بگیم من فقط بهش گفتم قراره امروز بیارنش خونه.

_ همینم نباید می گفتی باید می ذاشتی تو خماری بمونه با اون مادر عفریته اش.نمی دونم چی به نیاز گفته که بچه رو به این حال انداخته.بهرحال اگه دوباره زنگ زد نمی خواد به نیاز چیزی بگی حالا هم پاشو یکی دو تا تخم مرغ نیم بند با یه لیوان آب پرتقال درست کن بیار بهش بدم بخوره دیروز تا حالا هیچی نخورده.

*********

نوای محزون آهنگی که از ضبط پخش می شد مایه ی آرامش بود گرچه فضای اتاق را دلگیر و گرفته به نظر می رساند.به دنبال ضربه ای آراد به در دستگیره به پایین چرخید و با صدای جیر آهسته ای در باز شد.پری بود سرش را به درون آورد و نگاهی کنجکاو به نیاز انداخت.نیاز روی یک پهلو رو به دیوار خوابیده بود و هیچ عکس العملی از خود نشان نداد.پری با تردید به او نزدیک شد اگر خواب بود نباید بیدارش می کرد این اواخر بیشتر شب ها دچار کابوس می شد و به دنبال آن بی خوابی.آهسته صدا کرد:نیاز جان...

سرش به عقب برگشت:بله مامان...

سفیدی چشم هایش کمی به قرمزی می زد:دوستت فرنوش تماس گرفته نمی یای باهاش صحبت کنی؟

_ ازش عذرخواهی کن بهش بگو خوابم الان حوصله ی کسی رو ندارم شاید بعد خودم باهاش تماس گرفتم.

کنارش روی تخت جا گرفت و با کلامی پرمهر گفت:نمی خوای بری یه دوش بگیری؟کسالتت برطرف می شه.

_ نه مامان الان حالشو ندارم بعد می رم.

_ پس پاشو لباساتو عوض کن با نگین برین بازار یه دوری بزنین و بیاین منظرم باهاتون میاد.

_ توی خونه راحت ترم اکه شما حوصلتون سر رفته یه کم با خاله برین بیرون من این جا هستم.

_ حوصله ی من تو سرم بخوره من واسه خاطر تو می گم تا کی می خوای گوشه ی اتاق خودتو زندونی کنی...؟

لحن پری ناخودآگاه عصبی شده بود.

_ چی داری می گی مامان؟کی خودشو زندونی کرده؟چرا نمی خوای قبول کنی که من اینجوری راحت ترم؟

پری کلافه به نظر می رسید.ناراحتی او بیشتر از سکوت نیاز بود.((چرا هیچ حرفی نمی زد.چرا نمی گفت علت همه ی این ناراحتی ها از کجاست؟چرا هیچ کس را محرم نمی دانست؟))صدای نگین که سر را از میان درگاه توآورد و پرسید:چرا گوشی رو میزه؟کسی پشت خطِ...؟

پری را از بیان جمله ی اعتراض آمیزی که نزدیک بود به میان بکشد منصرف کرد و در جواب گفت:فرنوش پشت خط ِ برو بگو نیاز خوابه و همان طور که خودش هم اتاق را ترک می کرد با لحن رنجیده ای گفت:باشه..هر جور که دوست داری ولی فقط یه سفارش بهت می کنم کاری نکن دشمن شاد بشیم همین.

همان شب سر درد دلش باز شد.حضور منظر و شوهرش آقا مجید و فریبرز مایه ی قوت قلبش می شد:دیگه نمی دونم چی کار کنم از هر طریقی وارد می شم به در بسته می خوذم نه حرف می زنه نه غذای درستی می خوره نه از اتاقش بیرون میاد کوچکترین حرفی هم که بهش می زنیم زود بغض می کنه نمی دونم این وضع تا کی می خواد ادامه داشته باشه.

کلام فریبرز نرم و دوستانه بود وقتی در مقام نصیحت گفت:یه کم باهاش راه بیا خانوم خودت که نیازو می شناسی اون همین جوری هم دختر زود رنجیه وای به حال این که این اتفاقم واسش افتاده.مروز زمان خودش همه چیزو درست می کنه به شرط اینکه ما هم یه کم در مقابلش صبور باشیم.

منظر گفت:آقا فریبرز راست می گه خواهر بهم خوردن مراسم عقدش حالا به هر دلیلی که بوده ضربه ی کمی نبود باید بهش فرصت بدی که یواش یواش با این واقعیت کنار بیاد.

_ فکر می کنی روزی صد بار به خودم نمی گم بذار به حال خودش باشه تا کم کم فراموش کنه؟ولی وقتی می بینم داره تو خودش مثل شمع آب می شه نمی تونم ساکت بشینم.می بینی توی این سه چهار روز چه رنگ و رویی به هم زده..؟طفلک نگینم پا به پای اون داره غصه می خوره.دیشب در اتاقشونو باز کردم دیدم دوتایی دارن بی صدا گریه می کنن به خدا غم اینا داره منم از پا در میاره.

مجید که اغلب کم حرف به نظر می آمد دخالت کرد و با کلام تسکین دهنده ای گفت:پری خانوم شما باید صبورتر از این حرفا باشین زن ستون خونه ست از این آقا فریبرز گرفته تا بچه ها همه به شما تکیه دارن به جای این که بشینین مدام خودتونو ناراحت کنین باید به فکر چاره ای باشین که حال و هوای منزل عوض بشه می دونین به نظر من از اون جای کع نیاز دختر نازنینیه و خداوند هوای بنده های خوبشو داره حتماٌ توی بهم خوردن مراسم مصلحتی بوده مصلحتی که ما ازش خبر نداریم.

منظر گفت:منم همینو می گم مطمئنم یه روز میاد که خداروشکر می کنی که نیاز نصیب خانواده ی زنگویی نشد هر چند خود سهیل پسر خوبیه ولی اون مادر و خواهرایی که من دیدم نمی ذاشتن نیاز زندگی راحتی داشته باشه.

_ تو فکر می کنی ناراحتی من از بهم خوردن این وصلته...به خدا اگه نیاز ناراحت نبود من یه سر سوزنم ناراحت نمی شدم...من فقط نگران سلامت دخترمم.

مجید گفت:می گم چطوره ما این چند روز تعطیلی بچه ها رو با خودمون ببریم تهروون..؟هم حال و هواشون عوض می شه هم با خاله حشمت و دایی منصور از نزدیک آشنا می شن من و منظرم سعی می کنیم بهشون بد نگذره.

_ چه فکر بکری..این تنها راه که خاطره ی این جریان از ذهن نیاز پاک بشه...اصلاٌ می گم همگی پاشیم بریم تهرون پری تو و آقا فریبرزم به یه تفریح و تنوع احتیاج داین این چند وقته خیلی خسته شدین.

_ دستت درد نکنه خواهر ولی خودت می دونی که من دوست ندارم بعد از این همه سال حالا با این روحیه ی خراب بیام با حشمت و منصور روبرو بشم تازه فریبرز فقط پنج روز مرخصی داره که تا بیاییم ببینیم چی شده باید برگردیم ولی اگه زحمت بچه هارو بکشین یه دنیا ممنون می شم با این تلفنایی که این پسره وقت و بی وقت می زنه بهتره نیاز واسه یه مدت از این جا دور باشه تا آبا از آسیاب بیفته.

پیشنهاد سفر به تهران را پری با بچه ها در بین گذاشت.بعد از شام دور هم مشغول صرف چای بودند که موضوع را میان کشید:راستی بچه ها یه خبر خوش!عمو مجید و خاله خیال دارن پس فردا شما رو با خودشون ببرن تهران به قول خاله حالا که بین ما و حشمت و منصور اینا آشتی شده بد نیست شما برین باب آشنایی و رفت و آمد و باز کنین.

فریبرز لبخند زنان گفت:از این بهتر نمی شه!منکه می گم خیلی بهتون خوش می گذره.

نیاز که از شنیدن این خبر کمی جا خورده بود هر چند یقین داشت که این سفر نقشه ای برای دور کردن او از بندر است در جواب گفت:عمو مجید از لطف شما و خاله واقعاٌ ممنونم گرچه می دونم پیش شما خیلی خوش می گذره ولی من دلم نمیاد بابا و مامانو توی ایام عید تنها بذارم.

_ ای بابا دختر جان حالا که خاله داره زحمت می کشه و ترتیبی داده که من و عیال یه کم با هم تنها باشیم و یاد روزای جوونی رو تازه کنیم می خوای مانع بشی...!

لبخند کمرنگ نیاز لب های صورتی رنگش را حالت داد:اگه موضوع این بود که با کمال میل می رفتم ولی...

_ دیگه ولی و اما نداره شما که به سلامتی رفتین منم دست پری رو می گیرم می برم یه گوشه ی دنج و راحت دور از هیاهوی شهر آخه خیلی وقته که یه ماه عسل دوباره نرفتیم.

نیاز می دید بی اختیار در این نمایش با آن ها همراه شده و ترجیح می داد در این نقش باشد تا نقش واقعی خود:حالاکه اصرار دارین باشه منم حرفی ندارم.

صدای فریاد سرخوش نگین که تمام مدت منتظر جواب او بود کمی متعجبش کرد و با خودش فکر کرد ((لااقل خوبه که اون خوشحاله))

*******

همه چیز برای سفر مهیا بود.پیکارن سفید رنگ مجید سرویس شده و قبراق جلوی در انتظار مسافران را می کشید.پری سعی داشت دلتنگیش را به روی خود نیاورد فریبرز موفق تر از او بود.تقریباٌ همه آماده حرکت بودند که پری گفت:آقا مجید جون شما جون منظر و بچه ها تو رو خدا آروم رانندگی کنین گردنه های اطراف بندر خیلی خطرناکن.

منظر که خوشحال به نظر می رسید گفت:خیالت راحت با مجید قرار گذاشتیم اصلاٌ عجله نکنیم قراره شبم توی یکی از شهر های بین راه بخوابیم.می خوایم این قدر آروم بریمئکه موقع تحویل سال توی راه باشیم.

نگین با شوق گفت:چه خوب!اینم واسه خودش یه تجربه ست مگه نه نیاز؟

گویا خواهرش برخلاف او از اینکه می خواست پدر و مادرش را تنها بگذارد زیاد راضی نبود.

_ آره فکر کنم تجریه ی بدی نباشه به خصوص واسه من که موقع تحویل سال همیشه دلم می گیره.راستی بابا...

کمی به پدرش نزدیک شد و آهسته تر از قبل گفت:یه مقدار امانتی پیش من مونده که می خوام بعد از رفتن ما اینا رو برسونی به دست صاحبش می دونین که منظورم کیه...؟

فریبرز به یاد آخرین مکالمه ی تلفنیش با سهیل افتاد و حرف هایی که بدون رودربایستی به او زده بود((ببین سهیل می دونم دلت واسه نیاز شور می زنه و نگرانش هستی ولی اگه واقعاٌ بهش علاقه داری سعی کن دیگه این جا زنگ نزنی...اتفاقی که اون شب افتاد هر چند هنوز درست نمی دونیم چریان از چه قرار بوده ولی داشت اونو از پا در می آورد خدا می دونه که چه خطری از سر دخترم گذشت اینو بدون که توی دنیا هی چیزی به اندازه ی سلامت بچه هام واسم ارزش نداره.نیاز داره سعی می کنه تو و خاطرات گذشته رو فراموش کنه تو هم باید همین کاروبکنی امیدوارم در آینده زندگی خوبی داشته باشی.))

با یادآوری این مکالمه نگاهش حالت غمگینی پیدا کرد و در تأیید سوال نیاز سرش را به آرامی تکان داد.نیاز در ادامه گفت:همه ی وسایلو توی چمدونی که پایین تختم گذاشتم جمع کردم یه یادداشتم هست که همون تو گذاشتم من یه موضوع به اون بدهکار بودم.یه خواهش دیگه هم دارم در رابطه با ماجرایی که پیش اومد سهیل هیچ گناهی نداشت.حتی روحشم از جریان خبر نداره واسه همین خواهشم اینهکه اگه زنگ زد با برخوردی با هم داشتین باهاش بدرفتاری نکنین سهیل واقعاٌ پسرخوبی بود و هیچ وقت راضی به ناراحت کردن من نبود.

فریبرز داشت با خودش کلنجار می رفت که نپرسد((پس کی تو رو ناراحت کرد؟))این همه خودداری صرفاٌ به سفارش و تأکید دکتر بود اما این کشمکش زیاد طول نکشید هنگام خداحافظی در حالی که نگاه نیاز از اشک تار شده بود از آغوش مادرش بیرون آمد و گفت:مامان بابا نمی دونین چقدر ازتون ممنونم که این چند روز منو تحمل کردین و هیچی ازم نپرسیدین شاید یه روز بالاخره خودم مه ماجرا رو واستون تعریف کردم روزی که از صحبت کردن درباره ش عذاب نکشم اما حالا فقط می تونم سربسته بهتون بگم من اگه بمیرم حاضر نمی شم عروس تحمیلی خانواده ای بشم.برامم مهم نیست که پسرشون تا چه حد منو دوست داشته باشه...فکر کنم حالا دیگه می دونین چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه به هر حال دلم می خواد شماهام با من موافق باشین.

فریبرز گفت:مطمئن باش من و مادرت در همه موارد با تو موافقیم حالا دیگه بهتره راه بیفتی بقیه منتظرتن.مواظب خودت و خواهرت باش.سعی کنین بهتون خوش بگذره.

_ باشه خداحافظ.خداحافظ مامان مواظب همدیگه باشین.

نگین که زودتر جای خود را روی صندلی عقب اشغال کرده بود همان طور که برای چندمین بار دستش را به سوی پدر و مادرش تکان می داد صدا کرد:بالله دیگه بیا نیاز داره ظهر می شه.

*******

ورود بچه ها به آپارتمان نقلی و تر و تمیز منظر برایشان خالی از لطف نبود.هوای سرد اولین روزهای بهار نیز عامل دیگری بود که آن ها را به شوق بیاورد به خصوص که در تمام سال های زندگی در بندر هرگز چنین سرمایی را در ایام عید سراغ نداشتند نگین به محض ورود دست هایش را به هم مالید و لبخند زنان گفت:عجب هوای سردی...از زمستون بندر سردتره...!

منظر با عجله مانتو را از تن کند:الان واست بخاری روشن می کنم باید مواظب باشین سرما نخورین این جا تهرونه هواش با هوای بندر خیلی فرق می کنه.

نیاز با نگاهی به دور و بر همان طور که از تماشای کارخای دستی خاله اش لذت می برد گفت:خاله چه خونه ی جمع و جور و قشنگی دارین...!خیلی هم با سلیقه تزئینش کردین.

منظر که از روشن کردن بخاری فارغ شده بود با نگاهی پرمهر در جواب گفت:چشمات قشنگ می بینه خاله شماها که هیچ وقت افتخار نمی دین بیاین اینجا خدا می دونه چقدر آرزو داشتم شما بیاین تهرون...حالا اگه خدا بخواد دیگه این دوری داره تموم می شه.

_ خودتون که می دونین ما چرا نمی اومدیم حالا که خدارو شکر این مشکل حل شده راستشو بخواین من بیشتر از همه واسه مامان خوشحالم.

_ آره این چند سال تو غربت به پری خیلی سخت گذشت...

آقا مجید که تازه از شستشوی دست و رو فارغ شده بود با صمیمیت خاصی گفت:دیگه حرف گذشته رو نزنین مهم آینده است که ان شاءالله روشنه...منظر جان یه چیزی حاضر کن بچه ها بخورن.

منظر داشت می گفت((همین الان))که نگین چمدان به دست جلویش ظاهر شد:خاله ببخشید من این چمدونو کجا باید بذارم...؟

_ ببین خاله جون این خونه دربست متعلق به خودته دوست دارم اینجام مثل خونه ی خودتون کاملاٌ راحت باشین.حالا بیاین بریم اتاقتونو بهتون نشون بدم.نگین با ورود به اتاق خواب راحتی که با یک تخت خواب میز آرایشی که به دیوار نصب شده بود و دو مبل کوچک تزئین شده بود ذوق زده گفت:وای چه اتاق بامزه ای!شبیه اتاق منه...!از الان بگم تخت مال منه نیاز تو باید رو زمین بخوابی.

در لبخند نیاز آرامش خاصی موج می زد:اتفاقاٌ من رو زمین راحتترم.

_ خوب بچه ها تا شما لباس عوض می کنین من برم یه عصرونه مفصل حاضر کنم دور هم بخوریم.راستی یه بار دیگه عیدتون مبارک.

نیاز به دنبال جوابی که می داد گفت:خاله جون اگه اشکالی نداره من قبل از عوض کردن لباس یه زنگ به مامان اینا بزنم چون می دونم الان دلواپسن.

_ آره خاله قرار بود ه محض رسیدن بهشون خبر بدیم.بیا خاله جون تلفن همین جا تو هاله...صحبت کردی بده من و مجیدم عیدو بهشون تبریک بگیم.

********

مجید که از همان ابتدا ورود سعی داشت ترتیبی بدهد که این سفر با خاطرات خوشی برای بچه ها همراه بشود بعد از صرف عصرانه پرسید:منظر موافقی یه استراحت کوتاه بکنیم بعد با دخترا یه دوری توی شهر بزنیم...شامم بیرون می خوریم.

_ نیکی و پرسش...تو این فرصت منم باید به حشمت و منصور زنگ بزنم و عید رو تبریک بگم.

منظر اول شماره منزل برادرش را گرفت و بعد از خوش و بش و تبریک شال نو با او و همسرو بچه هایش گوشی را به نوبت اول به مجید و بعد به دختر ها داد.به دنبال پایان این مکالمه شماره ی حشمت را گرفت.نیاز در حین صحبت با خاله حشمت خوشحال بود که منظر قبلاٌ تلفنی خواهر و برادرش را در جریان بهم خوردن مراسم عقد گذاشته بود و آن ها هیچ اشاره ای به این مطلب نکردند در غیر این صورت حتماٌ از اظهار تأسف و دلسوزی آن ها کلافه می شد.در جواب حشمت که پرسید:تا کی این هستین خاله جون؟گفت: احتمالاٌ تا پایان تعطیلات چون بعد از اون من و نگین هر دو کلاس داریم.

_ حیف شد پس فرصت زیادی نداریم اما یادت باشه از این مدت چند روزشو باید به من اختصاص بدین ها.

_چشم خاله حتماٌ خدمتتون می رسیم.

_ کاش مامانو با خودتون آورده بودین خیلی دلم می خواست بعد از این همه وقت دوباره ببینمش.

_ مامانم دوست داشت شما رو ببینه ولی دلش نیومد بابا رو تنها بذاره به خصوص چون قراره تا سه چهار ماه دیگه واسه همیشه بیاییم تهروون گفت می ذاره یکهو وقتی میاد که دیگه نخواد برگرده.

_ راست می گی خاله...؟قراره بیاین تهررون زندگی کنین؟

_ آره خاله جون البته مامان می خواست خودش این خبر خوشو به شما بده ولی من پیش دستی کردم.

_ خوب کاری کردی عزیزم ببینم دایی منصور خبر داره..؟

_ بله همین چند دقیقه پیش قبل از شما با دایی صحبت می کردیم.

_ حتماٌ اونم خیلی خوشحال شده خوب نیاز جون بگو ببینم کی تو و نگین وقتتونو به ما می دین؟می دونی که دو تا دخترخاله داری که خیلی دلشون می خواد شماهارو از نزدیک ببین تازه پسرخاله ها که جای خود دارن.

_ این احساس متقالبه خاله چشم!سعی می کنیم توی اولین فرصت خدمتتون برسیم.فعلاٌ از طرف من و نگین به همشون سلام برسونین ضمناٌ سلام ما رو به آقای شاهرخی هم برسونین.من دیگه خداحافظی می کنم چون خاله منظر باز می خواد باهاتون صحبت کنه.

گویا حشمت اصرار داشت برای روز بعد همگی منزل ان ها دور هم جمع شوند منظر در جواب گفت:می دونم دلت می خواد زودتر بچه ها رو ببینین ولی ما همین امروز رسیدیم بذار یه کم خستگیشون در بیاد بعد میارم اونارو ببینی می گم چطوره مهمونیو بذاری واسه روز جمعه؟

_ باشه به شرط این که دخترا رو با خودت نبری بذار چند روز این جا بمونن.

حالا صبر کن با هم آشنا بشین در مورد اونم بعد تصمیم می گیریم...راستی بچه ها چطورن..همه خوبن؟

_ آره اونا که به خودشون بد نمی گذرونن امروز بعد از تحویل سال همگی به یه پارتی دعوت داشتن.

_ شاهرخی چطوره...اونم خونه نیست؟

_ خبر مرگش رفته سفر چند روزیه قیافه ی نحسشو نمی بینم اعصابم یه کم راحته.

_ همون بهتر که توی این تعطیلات یه کم آرامش داشته باشی...حالا کجا رفته؟

_ اون که یه روده ی راست تو شکمش نیست ولی به من گفت داره می ره ترکیه فرحناز می گه احتمالاٌ تنها نرفته...بهش گفتم دیگه واسه من فرقی نمی کنه آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب بذار اونقدر دور و بر اون زنیکه موس موس کنه جونش در آد.منکه دیگه حساب زندگیمو ازش جدا کردم.

صدای منظر خود به خود پایین امد و آهسته گفت:خوب کردی اگه منم که می گم کل زندگیتو ازش جدا کن.

_ اونم به موقعش نباید بذارم این پدرسوخته قِسِر در بره.منتظرم چند تا سهم از شرکت ساختمانی رو که تازگی با شهاب راه انداخته به اسم من و کامران کنه بعد می دونم باهاش چی کار کنم ...راستی منظر مواظب باش بچه ها بویی از این قضیه بویی نبرن اصلاٌ نمی خواد در مورد مشکلات من و شاهرخی حرفی پیششون بزنی.

_ نه خواهر!حواسم هست نگران نباش....خوب دیگه اگه کاری نداری خداحافظی کنم قراره بچه ها رو ببریم یه دوری بزنیم.

_ دستت درد نکنه نذار تو خونه بمونن راستی روحیه ی نیاز چطوره؟هنوز از بهم خوردن عقدش ناراحته...؟

منظر نگاهی به دور و برش انداخت از نیاز و نگین خبری نبود :باید یه مدت بگذره!به همین زودی که همه چیز فراموش نمی شه ولی در کل دختر مقاوم و صبوریه.

_ منظر آخرش نگفتی چی شد که عقدش بهم خورد؟

_ راستش خودمم درست نمی دونم..ان شالله توی یه فرصت مناسب بیشتر حرف می زنیم.فعلاٌ کاری نداری؟

_ نه دیگه داره شب می شه اگه قراره برین بیرون راه بیفتین راستی منظر دیروز یکی از همکارای شاهرخی چند تا صندوق پرتقال و لیمو شیرین رستاده که می ترسم خراب بشه فردا خونه ای یکی دو تا صندوقشو واست بفرستم.

_ آره هستم فردا مجید صبح جایی کار داره اگه قرار باشه بریم بیرون عصر می ریم.

_ خوب پس سعی می کنم تا ظهر بدم بچه ها واست بیارن فعلاٌ خداحافظ


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 5 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل چهارم از رمان راز نیاز از زهرا اسدی

اولین شب اقامت در تهران با گشت و گذاری در محل های تفریحی شهر و صرف شام در یکی از بهترین رستوران ها برای دخترها خاطره انگیز شد.نگین طبق معمول با تمام خستگی روحیه ی شادش را حفظ کرده بود و در راه بازگشت مدام مزه پرانی می کرد.در آن میان پرسید:اگه گفتین حالا چه می چسبه...؟

مجید گفت:یه لیوان چای داغ...

منظر گفت:یه مبل راحت که روش لم بدیم چون پاهام داره از درد می ترکه.

نیاز گفت:به نظر من یه رختخواب گرم و نرم از همه ی اینا دلچسب تره ولی من می دونم منظور نگین چیه...بی مزه حالا می خواد بگه چسب دوقلو.

نگین با همان شوخ طبعی گفت:برات متأسفم فعلاً دستتو بگیر زیر چونه ت نیفته تا بگم منظورم چی بود الان یه کومه ی بزرگ آتیش می چسبه که همگی دورش بشینیم و منم واستون گیتار بزنم.

نیاز از این که می دید خواهرش در سر گذاشتن هیچ وقت کم نمی آورد خنده اش گرفت و سرش را به حالتی تکان داد که انگار می گفت((منکه فهمیدم تو اینو فی البداهه ساختی!))

مجید پرسید:حالا از شوخی گذشته نگین جان تو واقعاً می تونی گیتار بزنی...؟!

به جای نگین منظر گفت:پس چی که می تونه اونم با چه مهارتی...این بار فرصت نشد واسه تو بزنه سفرای قبل که بندر بودم یکی دوبار دیروقت می رفتیم کنار دریا یه آتیش حسابی راه می نداختیم دورش می نشستیم و نگین واسمون هنرنمایی می کرد.ازاین هوست پیداست هنوز نیومده دلت واسه بندر تنگ شده نگین.

_ نه خاله جان مطمئن باشین آدم پیش شما و عمو مجید دلتنگ نیمشه.

مجید که متوجه سکوت نیاز بود پرسید:تو چی نیاز جان تو به ساز بخصوصی علاقه نداری؟

_ چرا عمو منم تار می زنم...

منظر دخالت کرد:اونم چه تاری...آدم دلش می خواد ساعت ها بشینه به اهنگای اصیلی که می زنه گوش کنه.

_ شما لطف داری خاله وگرنه من زیادم حرفه ای نمی زنم.

مجید پرسید:خودت به این ساز علاقه داشتی یا کسی تشویقت کرد تارو انتخاب کنی؟

_ نه این انتخاب خودم بود من از خیلی وقت پیش به تار علاقه داشتم شاید واسه اینکه صداش باعث آرامشم می شه.به قول استادم نوای تارو سه تار روح نوازه شاید همین منو این قدر شیفته کرده.

_ خیلی جالبه که دختری به سن و سال تو به این سمت و سو گرایش داره...راستی قراره منم همین روزا واسه خودم یه سه تار بخرم خیلی وقته به فکرش هستم فکر می کنی بتونی توی این فرصتی که این جا هستی کارای اولیه رو یادم بدی؟

_ بله عمو!کاری نداره.اگه علاقه داشته باشین خیلی زود یاد می گیرین.

صحبت از ساز و آواز و ذوق و استعداد تا زمانی که اتومبیل وارد محوطه ی پارکینگ شد همچنان ادامه داشت.نگین ادعا کرد اگر گیتارش در دسترس بود با تمام خستگی تا هر وقت که آن ها مایل بودند برایشان می نواخت اما به محض رسیدن به منزل او زودتر از بقیه به خمیازه افتاد و قبل از همه به رختخواب رفت.ساعاتی بعد چنان در خواب عمیقی فرو رفته بود که متوجه بدحالی نیاز نشد.

*********

صبح با سر و صدای سرخوش خود نیاز را از خواب پراند :تنبل خانوم!پاشو دیگه...مثلاً اومدیم سفر اگه بخوای تا لنگ ظهر بخوابی که نمی شه.

_ مگه ساعت چنده؟

_ از ده گذشته...پاشو چیزی به ظهر نمونده حوصله ی منم از تنهایی سررفته می دونی از کی بیدارم...؟

نیاز خواب آلود دستی در موهایش فرو برد و آن ها را پشت سر جمع کرد:چرا تنها...مگه خاله نیست؟

_ خاله بنده خدا از صبح زود پاشده همه کارارو کرده نهارشم آماده ست الانم رفت بیرون خرید کنه.

نیاز در حال برخاستن دچار سرگیجه شد نگین بازویش را گرفت و دلواپس پرسید:دیشب دوباره حالت بد شد؟نکنه بازم اون جوری شدی؟

_ آره...خیلی هم طولانی بود واسه همین ضعف دارم.

_ کاش در مورد این موضوع به بابا اینا می گفتی اونا باید بدونن که تو...

_ حالا وقتش نیست به موقع بهشون می گم.

_ باشه هر طور که خودت می خوای....ول کن نمی خواد با این حالت جارو جمع کنی من اینارو جمع می کنم تو برو دست و رو تو آب بزن خاله بساط بحونه رو روی میز توی آشپزخونه گذاشته بشین چند لقمه کره و عسل بخور شاید بهتر بشی.

نگین حق داشت بعد از صرف صبحانه حال نیاز به مراتب بهتر شد دو خواهر سرگرم گفتگو درباره ی خوش ذوقی و کدبانوگری منظر بودند که زنگ آیفون به صدا در آمد.نگین به سراغ آن رفت در بازگشت نیاز پرسید:خاله اومد...؟

_ نه خاله نبود یه صدای مردونه گفت:خاله جون منم کامران...فکر کنم پسرخاله حشمت باشه.به نظر چی کار داره؟

_ حتماً اومده به خاله سر بزنه.حالا تو چرا این جوری هول شدی؟

_ من...؟واسه چی باید هول باشم؟مگه کیه؟

کلام نیاز با لبخند کمرنگی همراه بود:آخه از دور مواظب بودم به محض اینکه شاسی درو زدی رفتی جلوی آینه خودتو ورانداز کردی...

_ گمشو من همیشه عادت دارم خودمو تو آینه نگاه می کنم...حالا از شوخی گذشته سر و وضعم مرتبه...؟

_ چه جورم هم خوشگلی هم خوش تیپ اتفاقاً این بلوز و شلواری که پوشیدی خیلی بهت میاد...حالا به جای این حرفا بیا بریم درو باز کنیم.

_ نه بابا سه طبقه ساختمونه نفس آدم می بره تا برسه بالا...

صدای ضربه ای به در هر دوی آن ها را دستپاچه کرد.نگین خود را زودتر به در رساند.با گشودن آن چشمش به جوان بلند بالایی افتاد که صندوق پرتقالی کنارش بود.نیاز درست زمانی رسید که او سرگرم احوالپرسی با خواهرش بود.کامران جوان خوش برخوردی به نظر می رسید و در همین اولین دیدار خود را گرم و صمیمی نشان داد.

_ من کامران هستم.شما هم حتماً همون دخترخاله های نازنین من هستین که تا به حال فرصت نشده بود از نزدیک زیارتتون کنیم.؟

نگین نتوانست لبخندش را مهار کند:درست حدس زدین اسم من نگینه...از دیدن شما خوشحالم ایشونم نیاز خواهرم هستن.

_ حالتون چطوره نیاز خانوم...این روزا صحبت شمارو زیاد می شنوم.

چهره ی نیاز در حالی که متقابلاً احوالپرسی می کرد از تأثیر فکری که از سرش گذشت رنگ به رنگ شد((حتماً قضیه ی به هم خوردن عقدم سوژه ی داغی بوده))جمله ی بعدی کامران حواسش را پرت کرد:خاله منظر خونه نیست...؟

نگین گفت:نه...واسه خرید رفتن بیرون چرا نمیایین تو...؟

کامران صندوق پرتقال را بلند کرد و در حین داخل شدن گفت:خوب شد تعارف کردین فکر کردم قراره تا اومدن خاله دم در وایسم می شه بگین اینو باید کجا بذارم..؟

نگین گفت:لطفاً بذاریدش تو آشپزخونه دستتون درد نکنه.

و ناخودآگاه دنبالش به راه افتاد.نیاز خیال داشت لنگه ی در را روی هم بگذارد که سلام شخض دیگری توجه او را به بیرون از آپارتمان جلب کرد.این یکی نیز صندوقی دومی را به دست گرفته و از سرخی چهره اش پیدا بود فشار زیادی را تحمل می کند.نیاز با حالت شرمنده ای گفت:سلام...ببخشید که متوجه شما نشدم بفرمایید تو...

و همان طور که شاهد ورود او بود ادامه داد:شما باید اون یکی پسرخاله ی من یعنی آقا کیومرث باشین درست می گم..؟

همین لحظه کامران به آن ها نزدیک شد و صندوق میوه را از دست او گرفت و به آشپزخانه برگشت.در این فرصت جوان نفسی تازه کرد و گفت:شرمنده من کیومرث نیستم.شهاب پسرعموی کیومرث هستم.

این بار کامران و نگین همزمان از آشپزخانه بیرون آمدند.کامران پرسید:شهاب بادخترخاله های من آشنا شدی؟

_ این افتخار همین الان داشت نصیبم می شد که تو سر رسیدی.

_ خوب پس به موقع رسیدم حالا با هم آشنا شین ایشون نیاز خانوم هستن و این یکی هم نگین خانوم...شهاب اسماًپسرعموی منه ولی برای من با کیومرث هیچ فرقی نداره.

بعد از آشنایی بیشتر و تبریک سال نو نیاز آن ها را به سمت پذیرایی دعوت کرد و خودش به آشپزخانه رفت که سماور را به برق بزند.در بازگشت متوجه خوش سر و زبانی کامران شد و دید که چه راحت باب صمیمیت را با نگین باز کرده است.با مشاهدی نیاز در ادامه ی صحبتش پرسید:راستی مامان می گفت:قرار به زودی واسه همیشه بیایین تهررون جداً راسته....؟

نیاز که خودش را طرف صحبت می دید در جواب گفت:راست که هست ولی هنوز مشخص نیست عملی بشه یا نه چون بابا در حال حاضر موقعیت شغلی حساسی داره و چون سرپرست قسمت دارایی پایگاه ست نمی تونه قبل از انتخاب به جانشین محل کارشو تغییر بده.

_ پس قطعی نیست که حتماً بیایین؟

_ تا چند وقت دیگه مشخص می شه معمولاً جابهجایی پرسنل از سه ماهه ی دوم سال شروع می شه به هر حال چون بابا مصمم شده که بیاد احتمالش زیاده...خوب حالا از خودتون بگین از خاله از فرحناز و فرزانه همگی خوبن...؟

_ همه خوب بودن و خیلی دلشون می خواد شما رو از نزدیک ببینن شنیدم قراره فردا همگی خونه ی ما باشین درسته؟

_ آره ...مثل اینکه خاله حشمت و خاله منظر این جوری قرار گذاشتن به هر حال ما که اصلاً راضی به زحمت نیستیم.

_ صحبت زحمت و این حرفا نیست مامان این قدر دلش می خواد شماها رو ببینه که حاضره هر کاری بکنه.باور کن اگه پایبند یه مشت رسم و رسومات قدیمی نبود خودش همین امروز پا می شد می اومد این جا الانم منتظره ما برگردیم که سوال پیچمون کنه.

نگین لبخند زنان گفت:انگار اخلاق خواهرا به هم رفته چون مامان منم عین خاله ست.هر وقت تلفنی با خاله منظر تماس می گیره این قدر از شماها و دایی منصور اینا سوال می کنه که دستگاه تلفن داغ می کنه.

کامران گفت:عین همین برنامه رو ما این جا داریم.توی این چند سالی که شما از تهران دور بودین خاله منظر پل ارتباطی بین مامان خاله پری و دایی منصور بود.همیشه خبرای داغ این جوری بینشون رد و بدل می شه.راستی نیاز خانوم خبری که این اواخر در مورد شما رسید همه ی ما رو ناراحت کرد ولی به قول مامان حتماً مصلحتی توی این اتفاق بوده.

چهره ی نیاز شادابی و رنگش را باخت:شرمنده...دلم نمی خواست پاپیش اومدن این ماجرا کسی رو ناراحت کنم به هر حال اتفاقی که پیش اومد.من برم براتون چایی بیارم.

با رفتن نیاز یک لحظه چشم کامران به شهاب افتاد و متوجه نگاه ملامت بار او شد.انگار خودش فهمیده بود نباید به این موضوع اشاره می کرد هر چند پشیمانی دیگر سودی نداشت.دستی که سینی محتوی فنجان های چای را محکم گرفته بود لرزش داشت.نگین که متوجه تغییر حال خواهرش شده بود وظیفه ی پذیرایی را بر عهده گرفت.با آمدن منظر اوضاع حالت مطلوب تری پیدا کرد.از برخورد او با کامران و شهاب پیدا بود با هم صمیمی و راحت هستند.منظر در حالی که با شیرینی و میوه از از حاضرین پذیرایی می کرد همراه با لبخندی گفت:خوب پس بالاخره با هم آشنا شدین ...کامران جان نظرت در مورد دختر خاله ها چیه...؟

_ اگه بی رودربایستی نظرمو بگم کسی دلخور نمی شه؟

نگین و نیاز با هم شروع به صحبت کردند نیاز فرصت را به خواهرش داد:شما نگران نباش ظرفیت ما بیشتر از این حرفاست.

لبخند کامران نقشی زیرکانه داشت:راستشو بخواین خاله توی راه که می اومدم با خودم حساب کردم الان با دو دخترخاله ی سبزه روی آفتاب سوخته ی مو وزوزی مواجه می شم...گرچه اگه اون جوری هم بودین باز به نظر من به دل می نشستن اما در که باز شد چشمم به نگین خانوم افتاد و به خودم گفتم به به چه شود...وقتی نیاز خانوم پیداش شد بی اختیار یاد این شعر افتادم که هر دم از این باغ می رسد تازه تر از تازه تری می رسد...!

نگین که ظاهراً هوس کرده بود سربه سرش بگذارد چون رو به منظر کرد و پرسید:خاله...همه ی پسرای تهرونی این قدر زبون بازن...؟

منظر با خنده ی سرخوشی در جواب گفت:همشون که نه ولی کامران در این مورد ید طولانی داره درست نمی گم شهاب؟

قیافه ی مردانه شهاب برای اولین بار به لبخند کمرنگی از هم باز شد و گفت؟اتفاقاً منم الان داشتم به همین فکر می کردم.

کامران دلخور گفت:دست شما درد نکنه خاله اگه آدم یکی دو تا دوست مثل شما ها داشته باشه دیگه نیازی به دشمن نداره.

نیاز گفت:حالا ناراحت نشین ما این حرفای شمارو به حساب تعاف می ذاریم.نگینم قصد شوخی داشت نه رنجوندن شما.

لنگه ی ابروی کامران به حالتی دلنشین بالا رفت با نگاهی به نگین گفت:پس قول بده اگه به تلافی باهات شوخی کردم دلگیر نشی آخه من شوخی هیچ کسو بی جواب نمی ذارم.

نگین با لبخند نمکینی گفت:شما مختاری که هر جوری دلت خواست تلافی کنی به شرط اینکه گنجایش شوخی های بعدی رو داشته باشی خاله منظر می دونه من اگه به مسی پیله کنم تا اشکشو در نیارم دست بردار نیستم.

لب های کامران با حرص خنده باز شد داشت می گفت:پس بچرخ تا بچرخیم نگین خانوم...

که صدای خوش آهنگ تلفن همراهش او را از ادامه ی صحبت باز داشت.با شنیدن صدای طرف مقابل لحن گفتارش حالت صمیمی تری پیدا کرد و قدم زنان از قسمت پذیرایی بیرون رفت.نیاز متوجه نگاه معنی دار خواهرش نشد سرش پایین بود انگار موضوع خاصی فکرش را مشغول کرده بود.منظر رو به شهاب پرسید:خوب شهاب جان امروز تو خیلی ساکتی برامون تعریف کن ببینم شرکت در چه حاله...کارا خوب پیش می ره؟

_ برای شروع بد نیست فعلاً یکی دوتا مجتمع پنج طبقه رو پی ریزی کردیم دست اندر کار اون هستیم.

_ پس حسابی سرت شلوغه...؟چقدر خوب شد که دست و بال کامرانو بند کردی حشمت می گه از وقتی مشغول کار شده کمتر پی یللی تللی می ره.

_ کار سرگرمیه خوبیه به خصوص واسه یکی مثل کامران که بیشتر وقتش به بطالت می گذشت.می بینین که اکثر جوونا از درد بیکاری بیشتر وقتشونو رو به هجو می گذرونن.

_ درست می گی ولی خوب کار کردونم عرضه و همت می خواد.خیلی از بچه ها که شرایط کامرانو دارن به اتکای مال و دارایی خانواده زحمت کار کردن و دنبال کار رفتن و به خودشون نمی دن.

_ حق با شماست خود من چند نمونه شو سراغ دارم این جور آدما به همین قانعن که از سرمایشون بخورن و تفریح کنن.

_ واسه همین بود که گفتم خوب شد دست کامرانو بند کردی ولی اگه به شرکت پابند بشه بهتره جوری که اگه یه روز خسته شد نتونه از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه.

_ اتفاقاً عمو هم نظر شما رو داره واسه همین قراره توی سهام شرکت شریکش کنه که دیگه خیالش راحت باشه.

_ فکر خوبیه مطمئنم تا چند وقت دیگه این قدر سرگرم می شه که دیگه دور و بر دوسای بد نمی گرده.

_ کامران خودش پسر فعالیه ولی به قول شما اگه اون دوستای نابابش بذارن سرش به کار خودش باشه.

نگین که با دقت به صحبت ها گوش می داد عاقبت طاقت نیاورد:ببخشید که من دخالت می کنم ولی به نظر من همه ی تقصیرا رو نباید به گردن دوست انداخت هر چند معاشرت با دوست به قول شما ناباب می تونه آدمو به انحراف بکشه ولی این پنجاه درصد قضیه ست پنجاه تای دیگه بر می گرده به خصلت خود آدم و نحوه ی زندگی کردنش.من میگم هر کس می تونه خودش و دوستاشو انتخاب کنه پس اونی که خوبه هیچ وقت بد رو واسه دوستی و معاشرت انتخاب نمی کنه.

منظر گفت:راست می گی آدم حتی اگه اول کار نفهمه دوستش چطور آدمیه بعد از یه مدت می تونه اونو بشناسه و اگه بخواد ازش کناره بگیره.

شهاب گفت:ولی این میون جوونی و کم تجربگی رو نمی شه نادیده گرفت در ضمن نگین خانوم به مورد خوبی اشاره کرد همون مسأله ی نحوه ی زندگی بعضی وقتا پدر و مادرا واسه سرباز کردن بچه ها این قدر اونارو در رفاه کاذب می ذارن که این خودش علتی می شه واسه بد بار اومدن...

با آمدن کامران این مقوله خودبه خود ختم شد:خوب خاله جان اگه اجازه بدین ما دیگه باید رفع زحمت کنیم.

_ کجا خاله جان...نهار باید همین جا بمونین .مسمای بادمجون درست کردم با ته چین موغ.

_ خودت که می دونی خاله من عاشق ته چین مرغم بوشم که حسابی تو آشپزخونه پیچیده ولی مامان تنهاست اتفاقاٌ همین الان تماس گرفت گفت هنوز نهار نخورده و منتظر ماست که برگردیم.ان شالله باشه واسه یه فرصت دیگه...خوب نیاز خانوم نگین خانوم دلم می خواست فرصت بیشتری داشتیم که با هم بهتر آشنا می شدیم ولی باشه واسه فردا منتظرتون هستیم.خاله جان زیاد دیر نکنین زود بیایین که بیشتر دور هم باشیم.

_ باشه خاله فقط به مامان بگو مجید فردا قراره با دوستاش بره کوه من و دخترا تنها میایم بابت میوه ها هم خیلی تشکر کن..راستی تا شما دارین خداحافظی می کنین من یه مقدار از این ته چینا رو بذارم توی ظرف با خودت ببر.

منظر مهلت نداد کامران مانعش شود و فوری به سوی آشپزخانه رفت.در این فاصله نیاز گفت:سلام گرم مارو به خاله جان و کل خانواده برسون و بگو که فردا حتماً خدمت می رسیم.

شهاب آهسته مطلبی را به کامران گوشزد کرد کامران گفت:راستی اگه قرار فردا عمو مجید بره کوه حتماً ماشینشو می بره بگین چه ساعتی حاضر هستین که ما بیایم دنبالتون؟

نیاز که می دانست این پیشنهاد در واقع از سوی شهاب مطرح شده است خطاب به هر دوی آنها گفت:دست شما درد نکنه راضی به زحمت نیستیم با آژانس می آییم.

کامران گفت:مثل اینکه شما هنوز با ما احساس غریبی می کنین بابا تعارو بذارین کنار و بگین چه ساعتی بیاییم دنبالتون؟

این بار نگین گفت:وقتی شما ما رو این جوری غریبانه صدا می کنین چه طور توقع داری ما توی صمیمیت پیش دستی کنیم؟

چهره ی کامران به لبخندی از هم باز شد:یعنی اگه من قدم اولو بردارم کار تمومه...خوب پس در این صورت نگین جان نیاز جان فردا ساعت ده و نیم منتظر باشین میایم دنبالتون.

منظر همزمان از آشپزخانه بیرون آمد:منتظرت هستیم خاله....بیا اینارو بده مامان.

_ این بسته ها چیه؟

_ اینارو پری فرستاده سوغات بندره من نمی دونم توش چیه خودتون باز کنین می فهمید.

_ چرا گذاشتین خاله این همه به زحمت بیفته...

نیاز گفت:قابل شما رو نداره خدا کنه خوشتون بیاد.

کامران نایلون حاوی هدایا را گرفت:از طرف من به خاله بگین همینکه شماها رو فرستاد تهران که باب آشنایی دو خوانواده باز بشه واقعاً لطف کرد دیگه نباید زحمت می کشید بهر حال خیلی ممنون.

به دنبال کامران شهاب مشغول خداحافظی شد و با حالتی رسمی تر و رو به دخترها کرد:خانوما...از آشنایی با شما واقعاً خوشحال شدم و امیدوارم این مدت که تهران هستین بهتون خوش بگذره...خاله جان به خاطر پذیراییتون ممنون واسه فردا منتظرتون هستیم از طرف من به عمو مجید سلام برسونین فعلاً با اجازه...خدانگهدار

دختره ا همراه منظر آن ها را تا کنار در ورودی بدرقه کردند بعد از رفتن آن ها بود که نگاه منظر به عقربه های ساعت افتاد:وای ساعت از یک گذشته!حتماً از گرسنگی ضعف کردین...خدا مرگ بده؟اولین روز حسابی بهتون گرسنگی دادم.

نیاز دستش را دور کمر او حلقه کرد و با علاقه ی خاصی گفت:نه خاله جون ما اصلاً گرسنه نیستیم دیر صبحونه خوردیم این قدر خودتونو عذاب ندین.

نگین گفت:چی چی رو دیر صبحونه خوردیم؟تو دیر تز ار خواب بیدار شدی من و خاله داریم از گرسنگی پس می افتیم خاله ظرفا کجاست من میزو می چینیم.

منظر کابینت ظروف را به او نشان داد و خودش سرگرم کشیدن غذا شد بعد از صرف نهار نوبت به نوشیدن چای رسید و صحبت های متفرقه ما بین حرف ها نگین پرسید:واسه مهمونی فردا خانواده ی شهابم دعوات دارن...؟

منظر گفت:خانواده ی شهاب؟الهی بمیرم طفلک که کسی رو نداره پدر و مادرش خیلی سال پیش وقتی اون ده دوازده سالش بیشتر نبود تو حادثه ی سقوط هواپیما رفتن....باز خداروشکر که تو اون سفر شهاب همراشون نبود از اون وقت به بعد پیش حشمت اینا زندگی می کنه.

ظاهراً دختر ها انتظار شنیدن چنین حقیقت تلخی را نداشتند منظر که متوجه ی تأثیر این خبر و قیافه ی غمگین آن ها شد در ادامه گفت:خودتونو ناراحت نکنین این موضوع مال خیلی وقت پیشه شهاب الان دیگه واسه خودش مردی شده اون جوون خوشبختیه مهندسیشو توی هلند گرفته تازه یکی دو ساله از خارج اومده همه چیزم از خودش داره.تازگی با سرمایه ای که از خانوادش واسش به ارث مونده یه شرکت ساختمونی زده عموشم توی سهام شرکت شریک شده این طور که امروز شهاب می گفت قراره شاهرخی سهم خودشو به اسم کامران کنه.هر چقدر این کامران بازیگوش و شبطونه برعکس شهاب سنگین و رنگین و متین.البته تازگی دور و برش یه حرفایی در اومده که نمی دونم راسته یا دروغه.قبل از این صحبتا حشمت فرزانه رو واسش کاندید کرده بود انگار خود فرزانه هم بدش نمیاد خیلی دور و بر شهاب می پلکه ولی رفتار شهاب یه جوریه که ادم نمی تونه بفهمه توی دلش چی می گذره...حالا که می گن انگار با یه نفر سر و سری داره

نگین پرسید:خاله منظورتون از بازیگوش و شیطون چیه...کامران از چه نوع شیطنتا می کنه...

_ از همون شیطنتا که اکثر جوونای امروز می کنن.من زیاد در جریان کاراش نیستم ولی هر وقت پای درد و دل حشمت می شینم خیلی از دستش می ناله هم از دست خودش هم از دست دوست دختراش.حشمت می گه روزی نیست که چندتاشون با منزل تماس نگیرن همین امروز دیدین؟اینم یکی از همونا بود ترس حشمت از اینه که یه وقت به مسیر اعتیاد و چیزای بد کشیده بشه.

_ مطمئنین تا به حال کشیده نشده؟

منظر در جواب نگین گفت:والا چی بگم...تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست.

نیاز پرسید:فرحناز چی کار می کنه؟یه بار ازتون شنیدم ازدوج کرده از زندگیش راضیه؟

_ راستش خاله جون این روزا مشکلات زندگی این قدر زیاد ده که هیچ زن و شوهری رو پیدا نمی کنی که زندگی یک دست و بی دغدغه ای داشته باشن طفلک فرحنازم مشکلات خاص خودشو داره.متأسفانه شوهرش از اون آدمای پرفیس و افاده اس که انگار از دماغ فیل افتاده!بیچاره فرحناز تو مهمونیا و مجالس که دورهم جمع می شیم تمام مدت حواسش به اینه که شوهرش از چیزی ناراحت نشه.به قول خودش باید همیشه توی جمع تنش برزه که یه وقت یوسف از چیزی دلخور نشه.یه بار بهش گفتم آخه دختر مگه تو چی از اون کم داری که این قدر ازش می ترسی؟گفت موضوع ترس نیست من می خوام این زندگی رو واسه خودم حفظ کنم تنها راهشم اینه که همیشه یوسف از دستم راضی باشه.راستش بعد از اون دیگه هیچ وقت دلم واسش نمی سوخت خلایق هر چه لایق ولی به نظر من اصلاً ارزششو نداره.

نیاز پرسید:عروس خاله چطور...از این یکی شانس آورده...؟

_ شهرزاد دختر بدی نیست خوش برخورده بروروی قشنگیم داره تنها ایرادش اینه که یه کم لوس بار اومده خیلی نازک نارنجیه اینم واسه خاطره اونه که توی یه خانواده ی خیلی ثروتمند بزرگ شده که هیچ وقت نذلشتن آب توی دلش تکون بخوره.می دونین اشکال کار از کجاست...از اونجاست که حشمت فقط دنبال وصلت با خانواده های سرشناس و آنچنانی بود که اسم و رسمشون دهن پرکن باشه.خوب آخه ماشالله خودشونم دستشون به دهنشون می رسه.می گفت واسه ماکسر شأنه که با هر کس و ناکس وصلت کنیم.خوب معلومه وقتی معیار پیوندای خانوادگی این باشه عاقبت کار چی می شه...وای حواس منو باش!این قدر پرحرفی کردم که یادم رفت میوه بیارم.

نیاز گفت:زحمت نکشین خاله تازه غذا خوردیم حالا نمی خواد...

_ اتفاقاً بعد از غذا باید میوه بخوری که به هضم غذا کمک کنه.وایسین الان اومد...

در فاصله ی کمی همراه با ظرف میوه و ظرف آجیل برگشت.نیاز گفت:خاله تو رو خدا این قدر زحمت نکشین اگه این جوری باشه دفعه ی دیگه رومون نمی شه بیاییم.

_ کدوم زحمت...نمی دونی وجود شما این واسه من چه نعمتیه...من بیشتر وقتا تنهای تنهام بعضی موقع ها دلم لک می زنه دو کلوم با یکی صحبت کنم ولی کسی رو گیر نمیارم واسه همینه که وقتی یکی پیشمه این جوری پرچونه می شم.

_ اختیار دارین خاله جون حرفاتون خیلی شیرینه راستش من و نگین شمارو یه جور دیگه دوست داریم هر چند هنوز خاله حشمت و دایی منصورو از نزدیک ندیدیم ولی مطمئنم هر چقدرم با اونا صمیمی بشیم شما واسه ما یه چیز دیگه هستین.شاید این احساس به خاطر صحبتهای مامان باشه که همیشه با یه محبت خاصی ازتون حرف می زنه.مامان واسمون تعریف کرده که وقتی همه ی فامیل به خاطر اختلاف بابا و بابابزرگ از اونا کناره گرفتن فقط شما بودین که رابطه تونو حفظ کردین...راستی خاله چرا بابابزرگ با ازدواج بابا و مامان مخالف بود؟

_ مامان تا به حال ماجرارو واستون نعریف نکرده...؟

_ یکی دو بار می خواست جریانو بگه که بغض کرد همیشه می گه ولش کن یاد خودم نیارم بهتره حالا اگه اشکالی نداره شما واسمون تعریف کنین.

چی بگم خاله...این قضیه مال سال ها پیشه...اون وقتا رسم نبود که دختر خودش شوهرشو انتخاب کنه پدر و مادرای قدیمی خودشون واسه بچه ها تعیین تکلیف می کردن به خصوص واسه امر ازدواج .پری دختر وسطی خانواده بود خیلی هم واسه آقاجون و عزیزم نازش خریدار داشت بعد از این که آقا جون حشمتو داد به شاهرخی عموم شاکی شد که چرا بی خبر اون دختر شوهر داده .گویا عمو حشمت رو واسه پسرش در نظر گرفته بود.خلاصه اقام واسه اینکه دلشو به دست بیاره بدون مشورت با کسی قول پری رو بهش داده بود.غافل از اینکه همون موقع پری با یه دانشجو دانشکده ی افسری به اسم فریبرز مشتاق که اومده بود تهرون دوره ببینه آشنا شده و همه ی قول و قرارشو پیش پیش گذاشته بود...حالا بیایین این پرتقالو بخورین که بقیه شو براتون تعریف کنم...از قضا خواستگاری فریبرز که با مادرش از کرمان اومده بود همزمان شد با خواستگار عمو....حالا می تونین فکرشو بکنین اون شب توی خونه ی پدری ما چه قشقرقی به پا شد....یادش بخیر اون موقع من خیلی کوچیک بودم نه ده سالی بیشتر نداشتم ولی خاطره ش هنوزم خوب یادم مونده.خلاصه اون شب پری پاشو زد زمین و تو روی آقاجونم ایستاد که یا فریبرز یا هیچ کس کاری که اون وقتا کمتر دختری جرأت انجامشو داشت.بالاخره به رگ غیرت آقاجونم برخورد و همون شب قسمو خورد که پری رو از ارث محروم می کنه و دیگه تا زنده ست اسمشو نمی یاره و نمی خواد ببیندش.با تمام این تهدیدا تا هفت هشت سال بعد هیچ خبری ازش نداشتم.فقط می دونستم که اون با شوهرش یه گوشه توی همین تهران خودمون زندگی می کنه بدون اینکه با هیچ کدوم از ما ارتباطی داشته باشه.بعدشم فریبرز خودشو به بندر عباس منتقل کرد و دیگه همون جا موندگار شد.

بچه ها با اشتیاق و کنجکاوی خاصی به حرف های منظر گوش می دادند. بعد از خاتمه صحبت نگین گفت:افرین به مامان.فکر نمی کردم این قدر شجاع باشه!اما حالا خودمونیم خاله بابا ارزش این فداکاری رو داشت شما نمی دونین بعد از بیست و هفت هشت سال زندگی هنوز چه جوری با عشق به مامان نگاه می کنه.راستشو بخواین باورم نمی شه یه احساس بتونه این همه سال دووم بیاره!حداقل حالا تو این دوره زمونه دیگه از این محبتا وجود نداره...می دونین لطف این همه محبت به چیه...به اینه که به ما هم سرایت کرده ما هم از مامان و بابا یاد گرفتیم که محبت یعنی فداکاری گذشت هم زبونی و خیلی چزای قشنگ دیگه.

_ خود منم متوجه این موضوع شدم اتفاقاً یه بار داشتم واسه مجید تعریف می کردم و می گفتم که بچه های پری با بقیه بچه های فامیل خیلی فرق دارن....حالا نه اینکه بخوام جلوی خودتون بگم ولی خوشم میاد که این قدر بی غل و غش و با محبتین در عین حال یه مناعت طبع عجیبی تو شما هست!راستش دلم نمی خواد پشت سر بچه های حشمت غیبت کنم ولی وقتی شما رو با اونا مقایسه می کنم هر چند اونا به مراتب در رفاه بیشتری زندگی کردن ولی شماها یه جوری چشم و دلتون سیرتر از اوناست.این به خاطر زندگی سالمی بوده که توش بزرگ شدین.یادمه یه بار از پری پرسیدم تا به حال شده از کاری که کردی و فریبرزو به همه ترجیح دادی پشیمون شده باشی؟گفت خودت که می دونی من چه عشقی به آقاجون و عزیز داشتم نمی تونم پنهون کنم که بعضی وقتا دلم واسه دیدنشون پر می کشید و آرزو می کردم حتی شده یه ساعت بیام از نزدیک ببینمشون...با این حال هیچ وقت نشده که به خاطر انتخاب فریبرز یک ذره هم پشیمون شده باشم.

نیاز گفت:هر چند شنیدن ماجرای مامان باعث شد که الان چند برابر بیشتر از گذشته دوستش داشته بشم ولی اگه خودم به جا مامان بودم محال بود این کارو بکنم چون واقعاً برام سخته که به خاطر هر کس که باشه قید مامان و بابارو بزنم.

نگین گفت:آخه هنوز یه عشق واقعی نیومده سراغت که بفهمی این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.

منظر با خنده ی سرخوش پرسید:ای ناقلا...نکنه سراغ خودت اومده...

_ نه خاله باور کنین هنوز خبری نیست چر جند با یکی دو نفر از طریق چت دوست شدم ولی این یه دوستی سالمه فعلاً دریچه ی قلبمو قفل کردم کلیدشم یه گوشه گذاشتم به موقعش.

_ تو چی نیاز...فکر کنم تا یه اندازه ای باهاش آشنا شدی؟

غمی که بی اختیار بر چهره ی نیاز نشست از نگاه آن دو پنهان نماند.

_ اگه منظورتون سهیله...نمی دونم!باور کنین دروغ نمی گم من هنوزم که هنوزه نمی دونم سهیل و واقعاً دوست داشتم یا نه نمی دونم به اون احساسی که بهش داشتم عشق می گن یا نه....این طور که از دیگروون شنیدم می گن عاشق کسیه که وقتی طرف مقابلشو می بینه ضربان قلبش تند بشه یا مثلاً دستاش یخ کنه یا رنگ صورتش تغییر کنه...ولی راستشو بخواین من هیچ کدوم از این حالتارو نداشتم فقط از دیدن سهیل خوشحال می شدم اونم واسه این که هر موقع کنارم بود خیلی محبت می کرد شاید بشه گفت به محبتاش عادت کرده بودم....اگه دیدین به خاطر بهم خوردن عقدم اون طوری ضربه خوردم واسه خاطر خود سهیل نبود اولش غرورم جریحه دار شده بود بعدشم نگران آبروی خانواده ام بودم این فکرا بود که منو از پا در آورد.

_ پس تو داشتی بدون یه عشق واقعی ازدواج می کردی؟

_ حقیقتش خودمم نمی دونم چی شد که تو این جریان قرار گرفتم!امروز که داشتین از اشتباه خاله حشمت واسه انتخاب خانواده های ثروتنمد می گفتین این فکر به دهنم رسید که نکنه در مورد ما هم همین برداشتو کرده باشین....ولی انتخاب خانواده ی زنگویی اصلاً به خاطر ثروت و مکنتشون نبود آشنایی منو سهیل از دانشگاه شروع شد یادمه اولین روز آشنایی ما یه روز بارونی بود.بارونای بندرو که دیدین...انگار داره سیل از آسمون می باره...من و چند تا از دوستای دیگه جلوی در دانشگاه منتظر تاکسی بودیم که دیدیم یه ماشین مدل بالای خارجی جلوی پامون ایستاد.اولش هیچ کدوم جلو نرفتیم به سمت شیشه خم شد و گفت بیایین سوار شین تا هر جا مسیرتون باشه می رسونمتون!بچه ها رودربایستی رو کنار گذاشتن و چهار نفری فشرده روی صندلی عقب جا گرفتد من خیال سوار شدن نداشتم در جلو رو باز کرد و گفت((تعارف نکنین توی این وضعیت تاکسی گیر نمیاد بفرمائین سوار شین))رفتم جلو گفتم خیلی ممنون آقا مسیر من به شما نمی خوره من می رم پایگاه. گفت((شما سوار شو مهم نیست هر جا باشه می رم))بالاخره منم با کلی شرمندگی سوار شدم اون روز کلی توی شهر دور زد تا همه ی بچه ها رو به خونه هاشون رسوند.وضع هوا خیلی خراب ود آب توی خیابونا به قدری بالا اومده بود که ماشینا با هزار دردسر رفت و آمد می کردن کم مونده بود ماشین سهیلم خاموش بشه.توی اون گیر و دار من دلشوره ی رسیدن به خونه رو داشتم ولی اون با خونسردی خاص سر منو به صحبت گرم کرده بود و از هر دری حرف می زد.آخرش وقتی منو جلوی خونه پیاده کرد دیدم در کمال حواس پرتی کلی اطلاعات در مورد خودم بهش داده بودم...بعد از اون دیگه بیشتر وقتا سهیل به طور اتفاقی جلوم ظاهر می شد.اولش این برخوردای اتفاقی زیاد برام عجیب نبود ولی کم کم دیدم سهیل داره نقش سایه ی منو پیدا می کنه. از سالن اجتماعات گرفته تا رستوارن و کتابخونه و هر گوشه ی دانشگاه که پا می ذاشتم سهیلم اون جا بود عاقبت با سماجتش کاری کرد که دیگه به دیدنش عادت کرده بودم و اگه یه وقت جایی غیبت داشت کنجکاو می شدم که چرا نیومده این جوری شد که کار این آشنایی به خواستگاری و نشونه گذاری کشید و اینم عاقبتش بود که دیدین.

_ پس واسه خاطر همینه که تونستی به همن راحتی از سهیل بگذری اگه به معنای واقعی دوستش داشتی فراموش کردنش برات خیلی سخت می شد.

_ ولی من یه چیزو در مورد خودم خوب می دونم خاله...و اون اینه که در رابطه با هر کس اگه قرار باشه غرورم جریحه دار بشه از عشقم می گذرم.

همزمان با شنیده شدن زنگ آیفون منظر که هنوز در فکر آخرین جمله ی نیاز بود به خودش آمد:گمونم مجید اومده نگین جان درو باز می کنی؟

با رفتن نگین رو به نیاز کرد:حقیقتش تا همین امروز از به هم خوردن مراسم عقدت خیلی ناراحت بودم ولی حالا می گم همون بهتر که این وصلت انجام نشد.

منظر نگاهی به همسرش که میان درگاه آشپزخانه ایستاده بود انداخت:بیا مجید جان همه چی واست گذاشتم از میوه و آجیل گرفته تا چند تا ساندویچ مرغ و الویه...راستی فلاسک چای رو بردی؟

_ آره این جاست یکهو همه رو با هم می برم.

_ یادت باشه لباس گرم ببرم هوای کوه الان خیلی سرده مواظب باش مریض نشی.

_ تو هم مواظب خودت و بجه ها باش...راستی من موبایلمو با خودم می برم که اگه احیاناً کاری داشتی بتونی باهام تماس بگیری سعی کن امروز به بچه ها خوش بگذره.انگار آوردنشون به تهران زیادم بد نبود.این طور که به نظر میاد حال نیاز بهتر از روزای اول شده مثل اینکه داره کم کم موضوع رو فراموش می کنه.

_ خدا کنه...دیشب پری زنگ زده بود حالشو بپرسه وقتی گفتم یه کم بهتر شده خیلی خوشحال شد.نمی دونی چقدر تشکر کرد ولی انگار این پسره دست بردار نیست پری می گفت این چند روز این قدر زنگ زده و خواهش کرده که با نیاز صحبت کنه که آخرش مجبور شده بهش بگه که بچه ها اومدن تهران...

_ خوب گفته باشه مگه اشکالی داره...گناه که نکرده...

_ موضوع این نیست پری می ترسه پسره یه وقت بیاد اینجا آدرس خونه ی مارو هم که بلده یادته پارسال می خواست بره ژاپن اومد به ما سر زد.ترس پری از اینه که نیاز دوباره اونو ببینه حالش بد بشه.

_ فکر نکنم این قدر کله شق باشه که این کارو بکنه تازه اگه فرض محال یه وقت پاشه بیاد فوقش اینه که نیاز بهش می گه که دیگه حالا حالاها خیال ازدواج نداره...زور که نیست.

_ تو اینو می گی ولی اون سهیلی که من می شناسم به این سادگی دست بردار نیست.

_ حالا لزومی نداره خودتو ناراحت کنی هر چه پیشامد خوش امد.من دیگه باید برم کاری نداری؟

_ نه برو به سلامت خوش بگذره.

_ به تو هم همینطور خداحافظ

ظاهراً نگرانی منظر بی دلیل نبود همان روز به او ثابت شد که حق داشت دلواپس باشد.ساعت از ده گذشته بود و بچه ها قبراق و سرحال منتظر رسیدن کامران بودند که زنگ آیفون به صدا در امد.منظر لبخند زنان گفت:مثل اینکه اومدن.

و به سمت هال رفت.با برداشتن گوشی پرسید:کیه...؟

صدای مردانه ای گفت:منم خاله منظر لطفاً درو باز کنین.

منظر با تردید شاسی را فشرد.هر چند او را خاله خطاب کرده بود اما صدا صدای کامران نبود.کمی بعد وقتی در آپارتمان را گشود با مشاهده ی سهیل که خسته و رنگ پریده به انتظار ایستاده بود آه از نهادش برآمد.سهیل به دنبال سلام و احوالپرسی کوتاهی پرسید:می تونم بیام تو.....

منظر مستأصل و نگران از عکس العمل نیاز نگاهی به پشت سر انداخت.در طول راهرو از دخترها خبری نبود گویا هنوز در اتاق بودند:بیا تو آقا سهیل این جا خونه ی خودته...چه عجب از این ورا...

در حین داخل شدن به آرامی گفت:حتماً خودتون می دونین که چی باعث شده مزاحمتون بشم...؟

منظر او را به سمت پذیرایی هدایت کرد:اختیار دارین شما مراحم هستید.بفرمایید...فرمایید اینجا...من الان میام.

و خود را با عجله به اتاق دخترها رساند.در نیمه باز بود به محض گشودن نگاه نیاز و نگین همزمان به او افتاد.نگین پرسید:کامران اومده؟

صدای منظر دلواپس به گوش رسید:نه....کامران نیست.

نیاز بی اختیار به او نزدیک شد و با تردید پرسید:پس کیه...؟

_ بهتره بیای بیرون خودت ببینی.

دست سرد شده ی نیاز دست او را لمس کرد:سهیل اومده؟

_ آره ...هنوز بهش نگفتم شما این جایین ولی خودش می دونه واسه همین اومده.

نیاز احساس کرد نمی تواند سرپا بایستد.انگار زانوهایش تحمل وزنش را نداشت.به دیوار تکیه داد و با حالت درمانده ای گفت:اون نباید می اومد این جا...آخه چرا داره کارو واسه من مشکل تر می کنه...

منظر بازویش را با ملاطفت گرفت:بهتره خودت بیای باهاش صحبت کنی اون طفلکم خیلی گناه داره....می دونی چقدر راه کوبیده اومده که تو رو ببینه...؟

نگین به خواهرش نزدیک شد:خاله راست می گی یادت نره که اون هیچ گناهی نداره تنها گناهش اینه که تو رو خیلی دوست داره.برو باهاش حرف بزن هیچ کس مثل خودت نمی تونه قانعش کنه که دست از این قضیه بکشه.برو خیلی دوستانه بهش بگو که شما دوتا به درد همدیگه نمی خورین.

به دنبال نگاه مستقیمی به او در حالی که حواسش جای دیگری بود به راه افتاد.هنوز احساس ضعف می کرد طی راه به بازوی منظر تکیه داشت.نگین نیز دنبال آن ها در حرکت بود.انگار می خواست از پشت سر هوای او را داشته باشد.سهیل به محض دیدن آن ها از جا برخاست سلامش ضعیف و نارسا به گوش می رسید.نیاز حس می کرد رنگ به رو ندارد با این حال خودش را جمع و جور کرد :سلام آقای زنگویی انتظار نداشتم شما رو این جا ببینم!

رنجش سهیل از به کار بردن لفظ ((آقای زنگویی))در چهره اش پیدا شد.بعد از احوالپرسی با نگین گفت:به همین زودی غریبه شدم؟

نیاز جرأت نگاه کردن به او را نداشت.منظر او را تا کنار یکی از مبل ها رساند و بعد به آشپزخانه رفت که وسایل پذیرایی را مهیا کند.در همین فاصله زنگ آیفون دوباره به صدا در آمد.نگین به هوای جواب دادن از پذیرایی بیرون رفت.سهیل به محض تنها شدن نگاه مشتاقش را به نیاز دوخت و پرسید:فکر کردی با پس فرستادن اون وسایل و نوشتن یه نامه ی کوتاه همه جیز تموم می شه؟

سرنیاز بالا آمد و نگاهش به او افتادچهره اش تکیده بود و لایه ای ریش صورتش را گندمگون تر نشان می داد اما برق نگاهش هنوز هم مثل سابق پر از مهر بود.

_ باید تموم بشه چون چاره ی دیگه ای نیست.

صدای سلام و احوالپرسی تازه واردین از سمت هال شنیده شد.نیاز به حالتی معذب نظری به آن سو انداخت.ظاهراً مهمان ها به جای پذیرایی مسیر آشپزخانه را در پیش گرفته بودند.سهیل اهسته تر از قبل گفت:ولی من نمی ذارم تموم بشه.خودت می دونی وقتی تصمیم بگیرم چیزی رو به دست بیارم به این سادگی دست بردار نیستم.من واسه به دست آوردن تو کم زحمت نکشیدم که حالا راحت کنار بکشم.

_ ببین سهیل واسه منم راحت نبود که همه چیزو فراموش کنم ولی چون می دونم این ازدواج به صلاح هیچ کدوم از ما نیست دارم سعیمو می کنم.

صدای سهیل بی اختیار بلند شد:چطور قبلاًاین ج.ری فکر نمی کردی....کی گفته که این ازدواج به صلاح ما نیست؟

نیاز از اینکه دیگران حرف هایشان را بشنود معذب بود گرچه می دانست در محدوده ی کوچک آپارتمان صدای آن ها خواه ناخواه به گوش بقیه خواهد رسید.این بار با لحن خفه ای گفت:مطمئن باش اونی که گفته خیر و صلاح و خوشبختی تو رو می خواسته.چرا نمی خوای قبول کنی که من و تو واسه هم ساخته نشدیم...؟بهتره عاقل باشی تو باید با دختری ازدواج کنی که بتونه همسر خوبی واسه خودت و عروس خوبی واسه خانواده ات باشه...من این شرایطو ندارم.

برخلاف او سهیل آن قدر کلافه بود که هیچ سعی در کنترل صدایش نداشت:_ لطفاً حرف بی ربط نزن یه نگاه به من بکن...بیست و شش سال از عمرم گذشته و اون قدر بزرگ شدم که تشخیص بدم همسر ایده آلم چه شرایطی باید داشته باشه.خانواده ی منم اگه دوست داشتن تور و می پذیرن وگرنه این دیگه مشکل خودشونه.

_ ولی من این جوری قبول ندارم قبل از اینم بارها بهت گفتم که واسه من خانواده ی شوهرم خیلی مهم هستن.من نمی تونم اونا رو نادیده بگیرم.تو هم به عنوان پسر اون خانواده باید واسه عقیده شون احترام قایل باشی اینو هیچ وقت یادت نره.

_ به من درس اخلاق نده نیاز...به جای این حرفا بگو چی به تو گفتن که این قدر عوض شدی؟کی به تو حرفی زده؟کی گفته که نمی تونی عروس ایده آلی واسه خانواده ی من باشی؟چی بهت گفتن که به اون حال افتادی؟!

_ دیگه چه فرقی می کنه...اینکه کی بود یا چی گفت دیگه اهمیتی نداره.مهم اینه که واقعیت برام روشن شد.تو هم بهتره واقع بین باشی بازم می گم من و تو واسه هم ساخته نشدیم چرا نمی خوای قبول کنی؟

_ چی رو قبول کنم....که تو داری منو بازی می دی؟این که داری زندگی و آینده ی منو تباه می کنی؟من نمی خوام اینو قبول کنم.

_ فکر می کردم منطقی تر از این حرفا باشی فکر می کردم اگه مثل دو تا آدم بشینیم با هم حرف بزنیم مشکل حل می شه ولی می بینم حرف حساب حالیت نیست من دیگه حرفی ندارم همین قدر بگم که از نظر من همه چیز تموم شده است تو هم بهتره تمومش کنی.

از خدا می خواست که این بحث همین جا خاتمه پیدا کند.اگر این بگو مگو باز هم ادامه پیدا می کرد حتماً از پا در می آمد.وجودش از درون می لرزید ترس این را داشت که دوباره دچار یک شوک عصبی بشود.با تمام ضعفی که داشت از جا برخاست و خود را آماده ی رفتن نشان داد.صدای سهیل از خشم و ناامیدی می لرزید:نیاز...فقط یه چیزی به من بگو....پای کس دیگه ای در بینه...اگه باشه من همین الان واسه همیشه از زندگیت می رم بیرون و قسم می خورم که دیگه مزاحمت نشم.

لرزش زانوان نیاز به حدی بود که تعادلش را به هم زد دستش را به مبل گرفت و به سوی او برگشت:فکر نمی کردم این قدر احمق باشی که اینو بپرسی...چطور توی این یکسالی که با هم نامزد بودیم منو شناختی!بذار خیالتو راحت کنم...من این قدر در رابطه ی ازدواج با تو سرخورده شدم که این تیرگی حالا حالاها از ذهن و قلبم پاک نمی شه و خدا می دونه چند سال باید بگذره که بتونم دوباره به این جور مسایل فکر کنم...حالا دیگه تمومش کن من دیگه تحمل ان هم فشار عصبی رو ندارم...در ضمن ما امروز جایی مهمون هستیم گه اجازه بدی باید بریم تا حالاشم خیلی دیر کردیم.

سهیل انگار جان تازه ای گرفت و پرسید:داری منو از سر خودت باز می کنی!قبل از اینکه جواب قانع کننده ای بهم داده باشی؟فکر می کنی فقط خودتی که این میون ضربه خوردی؟خدا می دونه از شب عقد تا به حال چه حالی داشتم.وقتی شنیدم اومدی تهران بدون فکر راه فتادم.تمام دیشب یک بند رانندگی می کردم به خودم فقط این قدر فرصت دادم که توی قهوه خونه ی سر راه یه چایی بخورم حالا تو انتظار داری دست از پا درازتر برگردم به همین سادگی؟

نگاه نیاز یک بار دیگر به او افتاد دلش از دیدن قیافه ی رنگ پریده و مهربان او به درد آمد دوباره خود را روی مبل انداخت و با صدای که بغض داشت پرسید:انتظار داری چی بگم؟

و بی اختیار به گریه افتاد.منظر و نگین که تمام صحبت ها را شنیده بودند خود را به قسمت پذیرایی رساندند.کامران که تا این لحظه کنجکاوانه به صحبت ها گوش داده بود به شهاب که او هم متفکر ایستاده بود گفت:بیا بریم ببینیم حرف حساب این یارو چیه...فکر نکنه نیاز این جا بی کس و کاره.

_ بهتره ما دخالت نکنیم این یه موضوع خصوصیه که باید بین خودشون حل و فصل بشه.

_ آخه این جوری که نمی شه این پسره دست بردار نیست.دیگه نیاز به چه زبونی بگه نمی خوام ازدواج کنم.

_ سهیل دنبال دلیلش می گرده نیاز همون دختریه که یکسال نامزدش بوده می خواد بفهمه چی شده که یه شبه تصمیمش عوض شده.به نظر من اون حق داره دلیل این تغییر ناگهانی رو بدونه.

_ اگه حال نیاز دوباره خراب بشه چی؟شنیدم شب عقد کارش به بیمارستان کشیده اگه دوباره اون چری بشه چی...؟این دخترا این جا امانتن.

_ تنها راه اینکه پسره دست برداره اینه که حقیقتو بشنوه در غیر این صورت قضیه حالا حالاها خاتمه پیدا نمی کنه.

نگین با عجله به آشپزخانه برگشت.کامران پرسید:چی شده...؟

_ حال نیاز داره بد می شه می خوام واسش یه آب قند درست کنم...اه....این قندون کجاست؟

کامران قندان را به سویش گرفت و به دنبال نگاهی به شهاب راه افتاد:من دارم می رم ببینم چی شده شاید لازم باشه ببریمش بیمارستان.

هر دوی آنها همزمان میان ورودی مهمان خانه پیداشان شد.سهیل کنار مبل نیاز ایستاده بود چهره اش نگران به نظر می رسید از منظر پرسید:چرا این جوری شد...اگه لازمه ببریمش بیمارستان...

منظر سرگرم مالش شانه های نیاز بود:بذار یه آب قند بهش بدیم ببینیم چی می شه.نیاز جون گریه کن خاله سبک می شی.

کامران پرسید:چی شده خاله....اتفاقی واسه نیاز افتاده...؟!

همون موقع نگاه سهیل به آن ها افتاد.منظر گفت:نه چیزی نیست یه مقدار ضعف کرده...بچه ها ایشون آقای زنگویی هستن.

شهاب و کامران به نوبت با سهیل احوالپرسی کردند.نگین با شتاب آب قند را حاضر کرد.لب های نیاز همچنان محکم بهم چفت شده بود و قطره های اشک از میان پلک های بسته اش به روی گونه ها شیار می بست.منظر رطوبت چهره اش را گرفت و لیوان آب قند را به لب هایش نزدیک کرد:بخور عزیزم این برات خوبه...

در همان حال متوجه نگین شد:نگین جان آب پرتقال درست کردم برو واسه بچه ها بریز بیار...اون ظرف شیرینی رو هم بردار بیار.

و دوباره لیوان را به لب های نیاز نزدیک کرد.نیاز با دستی لرزان لیوان را پس زد:نمی تونم بخورم...

_ به زور ورگه نه از حال می ری ها.

و قلپ بعدی را به دهان او ریخت.کامران پرسید:خاله مطمئنین نمی خواد ببریمش دکتر...

_ یه نیم ساعت دسپه صبر می کنیم اگه بهتر نشد می ریم درمانگاه همین بغله.

سهیل درمانده به نظر می رسید.به سوی شهاب و کامران برگشت و گفت:ببخشید که این وضی پیش اومد نمی خواستم ناراحتش کنم ولی دیگه صبرم تموم شده بود.حتماً خبر دارین که چند وقت پیش قرار بود من و نیاز با هم ازدواج کنیم؟نمی دونم چی شد که دست همون شب عقد همه چیز بهم خورد!امیدوارم حال منو درک کنین....از اون شب تا به حال زندگی برام جهنم شده بدتر از همه اینکه نمی دونم چی بنای زندگی منو خراب کرده!اون شب حال نیاز خیلی بد شد.جوری که کارش به بیمارستان کشید بعد از اونم پدر و مادرش اجازه نمی دادن باهاش روبرو بشم...وقتی شنیدم اومده تهران دیگه معطل نکردم شبونه راه افتادم من اومدم که فقط بپرسم چرا....کافیه نیاز دلیل واقعی تغییر عقیده شو به من بگه بعد از اون اگه دیگه نخواد منو ببینه همین الان رفع زحمت می کنم.

شهاب گفت:فعلاً حال ایشون زیاد روبراه نیست ظا


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 6 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل پنجم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

با فرو نشستن خورشيد، هواي پارك سردتر به نظر مي رسيد. گرچه جوانتر ها اين را حس نمي كردند، به خصوص كه هر كدام سعي داشت در پيش روي از سر بالايي از آن يكي سبقت بگيرد. حشمت و منظر خيلي زود خسنه شدند. منصور نيز از سرما گله داشت. شكوه هم ترجيح مي داد با بقيه به منزل برگردد. حشمت گفت : منصور بچه ها رو صدا كن بهشون بگو ما داريم مي ريم خونه، بعد دنبالمون نگردن.

نگاه منصور به شهاب كه دنبال بقيه در حركت بود افتاد : شهاب جان به بچه ها بگو ما داريم برمي گرديم خونه.

شهاب از همان فاصله دستي برايش تكان داد : باشه برين، خيالتون راحت باشه. سپس با قدمهاي سريعتر خود را به جمع سه نفره ي كيومرث، شهرزاد و نياز كه با گروه فاصله زيادي داشتند رساند. نياز از دور نگاهي به خواهرش انداخت و او را همراه با كامران، شيرين، فرزانه و فرهاد، همچنان در حال بالا رفتن از پله ها ديد. شهرزاد كه دومين ماه بارداري را مي گذراند به سفارش پزشك آرام قدم بر مي داشت، در همان حال رو به نياز كرد و گفت : عجيبه كه تو و نگين از نظر اخلاقي اين همه با هم فرق دارين !

نيم رخ نياز حالت خوشايندي پيدا كرد : زيادم عجيب نيست، ما از نظر اخلاقي سهميه بندي شديم، من تقريبا به بابا رفتم و نگين شبيه مامانم شده.....، راستش من هميشه از ديدن خلق و خوي شاد و سر حال نگين لذت مي برم، به نظرم جووني يعني اين.

- ولي مثل اينكه قيافه هاتون برعكس شده، حشمت جون مي گه شما شكل خاله پري شدي و نگين شبيه باباتون.

- درسته، بيشتر اونايي كه ما رو مي بينن همينو مي گن.

- خيلي دلم مي خواد خاله پري رو از نزديك ببينم، هميشه به كيومرث مي گفتم توي مهموني ها و جمع هاي فاميلي جاي مامان شما خيلي خاليه.

صداي نياز شادابيش را از دست داد : مي دونم كه واسه مامانم دوري از فاميل و خانواده ش خيلي سخت بوده، با اين حال چون خودش اين راهو انتخاب كرده بود هيچ وقت گله نكرد..... حالا اگه خدا بخواد ممكنه با انتقالي بابا موافقت بشه و واسه هميشه برگرديم تهران، فقط نمي دونم برنامه دانشگاه من چي مي شه.

- راستي يادم نبود تو داري درس مي خوني، چه رشته اي هستي؟

- كامپيوتر، نرم افزار مي خونم ترم چهارم.

- رشته خوبيه، بازار كارش عاليه، نگين چي مي خونه؟

- اون دو سال از من كوچيكتره، پيش دانشگاهي رو داره مي گذرونه، به محض اينكه برگرديم بايد خودشو واسه امتحانات آخر سال آمده كنه و بعدم واسه كنكور .

- اگه قرار بشه بياين تهرون، كي جا به جا مي شين؟

- درست نمي دونم ولي انگار بابا عجله داشت كه زودتر تكليفش روشن بشه. اگه همه چيز خوب پيش بره به احتمال زياد توي خرداد جا به جا مي شيم، هر چند من بايد بمونم بعد از امتحانات ترم بيام.

كيومرث پرسيد : شما متولد تهرون هستين، نيست؟

- بله...، من و مهران همين جا به دنيا اومديم. مامان مي گه من خيلي كوچولو بودم كه به بندر منتقل شديم.

- حتما زندگي توي شهر غريبه براتون سخت بوده؟ بالاخره هر چي باشه اونجا از خيلي جهات با اين جا فرق مي كنه.

- واسه مامان و بابام شايد ولي واسه ما بچه ها زياد فرقي نمي كرد چون اونجا رو شهر خودمون مي دونستيم.

شهرزاد گفت : پس حتما حالا كه مي خوايين برگردين تهرون براتون سخته؟

- اگه بگم نه دروغ گفتم. اونجا هر چي كه هست شهريه كه ما توش بزرگ شديم و خاطرات زيادي ازش داريم. راستشو بگم فكر اينكه بخوام از تمام اون خاطره ها جدا بشم عذابم مي ده. هر چند مي دونم از بعضي جهات بهتره كه ديگه اونجا نباشم.

نگاه شهاب به پسرك بلال فروش افتاد و پرسيد : موافقين يه كم استراحت كنيم؟ اين جا بلال هاي خوبي داره.

شهرزاد گفت : اگه قراره بلال بخوريم من موافقم، بدجوري بوش آدم رو وسوسه مي كنه.

كيومرث گفت : چرا زودتر نگفتي خانم؟ بشين همين جا روي صندلي تا برم چندتا شيرشو بگيرم بيارم.

شهاب به دنبالش راه افتاد : صبر كن با هم بريم.

در بازگشت كيومرث يكي از دو بلالي را كه همراه داشت به همسرش تعارف كرد و شهاب سهم نياز را به سمت او گرفت : نمي دونم دوست دارين يا نه....؟

نياز با تشكر آن را گرفت ولي برخلاف شهرزاد كه با ولع مشغول گاز زدن آن شد ميلي به خوردن نداشت. شهاب كه مراقب او بود پرسيد : مثل اينكه خوشتون نيومد؟

- چرا دستتون درد نكنه، بلالش كه عاليه ولي من بي اشتهام.

شهرزاد خندان گفت : اشكال نداره اگه نتونستي بخوري نگرش دار من بعد از اين مي خورمش.

ساعتي بعد در حالي كه سر گرم نوشيدن نسكافه، از هر دري صحبت مي كردند متوجه بازگشت بچه ها شدند كه نفس زنان و شاداب از پياده روي برمي گشتند.

كامران كه سر حال به نظر مي رسيد پرسيد : انگار در نبود ما خوب به خودتون رسيدين؟

شهرزاد گفت : نه بابا، همش دو تا بلال، يه بستني زمستوني و همين نسكافه كه مي بيني.

- لعنت به چيز كم! حالا مهمون كي بودين؟

- شهاب زحمتشو كشيد.

- شهاب جون چشم ما رو دور ديدي؟ ولي ما از حق خودمون نمي گذريم. ما هم بلال مي خوايم ياالله.

و از بقيه خواست كه با زدن دست او را همراهي كنند. ما بلال مي خوايم يالله....

لبخند شهاب پشت لبهايش پنهان شده بود : باشه، آبرو ريزي نكنين، بياين هر چي دلتون مي خواد سفارش بدين.

فرزانه خودش را براي لوس كرد : بستني هم مي خوام، تازه ممكنه چيزهاي ديگه هم هوس كنم.

شهاب در حالي كه به راه مي افتاد گفت : باشه تو هر چي دلت مي خواد بخور.

حشمت كه شام مفصلي تدارك ديده بود از بي اشتهايي بچه ها عصبي شد : شما كه مي خواستين آت و آشغال بخورين چرا نگفتين كه من اين همه غذا درست نكنم؟

فرهاد گفت : ناراحت نشو عمه جون الان سر شبه، قراره ما تا آخر شب اين جا باشيم، خاطر جمع باش تا موقع رفتن ديگه چيزي نمونده كه غصه شو بخورين.

منصور به شوخي گفت : تازه اگرم چيزي موند بريز تو يه ظرف من با خودم مي برم.

شيرين گفت : اه.... شما هم كه همش حرف از خوردن مي زنين. بابا نا سلامتي ايام عيده، ديگه از اين فرصتا پيش نمياد كه اينجوري همگي دور هم جمع بشيم.

منصور گفت : حالا منظورت از اين حرفا چي هست؟ نكنه باز برنامه ريزي كردي؟

- خوب مگه بده؟ يعني نمي خواي ايام تعطيلات يه كم خوش بگذرونيم.....؟

- بر منكرش لعنت، كيه كه از خوشي و تفريح بدش بياد؟ حالا پيشنهادت چي هست باباجان؟ هر چي كه باشه من واسه خاطر عزيز تو از همين الان مي گم موافقم.

- شما كه موافق باشين يعني پنجاه درصد قضيه حله ولي بذار نظر بقيه رو هم بپرسم ببينم اينا چي مي گن. مي گم موافقين واسه سه، چهار روز همگي با هم بريم شمال ؟ الان اونجا غلغله است خيلي خوش مي گذره.

پيشنهاد شيرين با استقبال و هوراي بقيه مواجه شد، در بين همه منظر گفت :

- ولي من نمي دونم بتونم بيام يا نه، مي دوني كه مجيد اهل اين جور مسافرتا نيست، نه اينكه ايام عيده، دلمم نمياد تنهاش بذارم.

چهره ي نگين وا رفت : ولي خاله اگه شما نيايين ما هم نمي ريم.

- حالا صبر كن با مجيد در ميون بذارم ببينم چي مي گه، اگه نشد شماها برين خاله جون، شما اومدين اينجا تفريح كنين نه اين كه ورِ دلِ من بشينين.

شكوه گفت : منم كه فقط دو روز ديگه مرخصي دارم، بعدش بايد برم سر كار.

شيرين گفت : مامان تو رو خدا بهانه نيار، حالا دو روزم مرخصي بگير مگه چي مي شه؟/

حشمت گفت : من كه حاضرم، هر وقت كه بگين راه مي افتيم.

منصور گفت : خانم حالا يه دو روز ديرتر برو سر كار، دل بچه ها رو نشكن، هميشه كه از اين فرصتا پيش نمياد. منظر تو هم همين امشب با مجيد صحبت كن كه اگه موافق بود همين فردا قبل از ظهر راه بيفتيم.

- پس زودتر شامو بخوريم كه من برم ببينم چي مي شه، بچه ها شما هم با من ميايين؟

نياز گفت : آره خاله، اگه قرار باشه فردا بريم شمال بايد يه مقدار وسايل با خودمون بياريم.

حشمت صندوق عقب اتومبيل را پر از خوردني ها و وسايل ضروري كرده بود. كامران گفت : مامان واسه اين چند تا پتو ديگه جا نيست، حالا حتماً لازمه اينا رو بياريم؟

- معلومه كه لازمه، اين همه آدم شب رو چي بخوابن؟ توي ويلا كه اين همه رختخواب نداريم. برو بذار تو ماشين شهاب، صندوق عقب اون هنوز جا داره. راستي كيومرث ماشينشو نمي ياره؟

كامران داشت پتوها رو تا مي زد : نه، قراره با ما بيان، جا به اندازه كافي هست چطور مگه؟

- هيچي، همين جوري پرسيدم. مي خواستي بهشون بگي پاشن بيان اين جا كه ديگه لازم نباشه بريم دنبالشون.

- كيومرث گفت تا يك ساعت ديگه اين جاست. شما ساعت حركتو به دايي اينا خبر دادي؟

- آره، اونام ديگه الان پيداشون مي شه. بيا مادر، حالا كه داري مي ري اين زير اندازم ببر بذار پيش بقيه.

زيرانداز را گرفت و پرسيد : راستي مامان بالاخره خاله منظر مياد يا نه...؟

- آره، خدا رو شكر خود مجيد سفارش كرده دخترا رو تنها نذاره و باهاشون بياد. اگه منظرم نمي اومد ديگه اين سفر هيچ لطفي نداشت. همين حالا هم نصف دلم اين جا پيش فرحناز مي مونه. امان از دست اين يوسف كه آخر زهر خودشو ريخت، حالا اگه خانواده خودش بود با سر مي رفت.

- همون بهتر كه آدم گند اخلاقي مثل يوسف تو جمعمون نباشه. ديروز نديدي چه جوري نگينو ناراحت كرد؟ اين قدر شعور نداره كه فكر كنه اينا واسه اولين باره اومدن خونه ي ما، درست نيست دلخور بشن.

- نگينم كه كوتاه نيومد، حسابي شستش گذاشتش كنار. دختر سر و زبون داريه! منو ياد جوونياي پري مي ندازه، پري هم همين جوري زبون دراز بود.

- ازش خوشم مياد، همين تخسيش به دل آدم مي شينه.

- من از نياز خيلي خوشم اومده، خيلي خانوم و متينه.

- آره، هر كدومشون يه جوري به دل آدم مي شينن، ولي خوب من با نگين صميمي تر شدم.

- مواظب باش اين صميميت به يه چيز ديگه تبديل نشه. يادت باشه كه اون دختر خالته، از اون دخترايي نيست كه بخواي چند وقتي باهاش سرگرم باشي بعدشم ولش كني.

- دست بردار مامان، يعني مي خواي بگي من اين قدر بي عقلم كه به نگين به اون چشم نگاه كنم؟ تازه شما يه جوري حرف مي زني انگار در رابطه با بقيه من مقصرم؟ خوبه خودتون مي بينين دخترا آسايش ما رو با تماساي وقت و بي وقتشون مي گيرن. اونا دست بردار نيستن، گناه يكي مثل من چيه؟

- خوب حالا مظلوم نمايي نكن، تو هم همچين بي تقصير نيستي و گرنه چرا كسي مزاحم شهاب نمي شه؟ مي بيني كه هم بر و روشو داره هم موقعيتشو.

كامران كه مي ديد دستش براي حشمت رو است لبخند زنان گفت : شهاب كه نصف عمرش بر فناست. بنده خدا بيست و هفت سال از عمرش داره مي گذره هنوز نمي دونه زندگي يعني چي، هر چند انگار تازگي به خودش اومده...

- ور دار ببر اينا رو پسر، اين قدر پر رو نشو.

فرزانه نفس زنان از پله ها بالا آمد و خبر داد كه خانواده منصور، خاله منظر و دخترخاله ها همزمان از راه رسيدند.

حشمت گفت : خوبه، اگه بشه سعي مي كنيم زودتر راه بيفتيم، برو يه زنگ به كيومرث بزن بگو ما معطل اونا هستيم، زودتر راه بيفتن.

با رسيدن كيومرث و شهرزاد، همگي آماده ي حركت بودند اما مشكل اين جا بود كه جوانترها ترجيح مي دادند در طول راه با هم باشند. كيومرث گفت : حالا كه فرهاد و شيرين دوست دارن با بچه ها باشن من و شهرزاد با ماشين دايي مياييم، خوبه؟

فرهاد از خدا خواسته در جلو را باز كرد و كنار كامران جا گرفت. كامران سرش را از شيشه بيرون برد و گفت : سه تا از دخترا هم مي تونن بيان عقب بشينن.

و قبل از همه به نگين اشاره كرد كه سوار شود. نگاه پرسشگر نگين به خواهرش افتاد. نياز گفت : برو سوار شو، من پيش خاله اينا راحتترم.

نگين، شيرين و به دنبال او فرزانه، با شور و شوق خاصي صندلي عقب را اشغال كردند.

شهاب گفت : سرنشيناي اتومبيل منم خودبخود مشخص شدن، زن عمو بفرمايين كه حركت كنيم.

حشمت گفت من جلو نمي شينم تمام مدت چشمم به جاده ست اعصابم خراب مي شه، همين عقب پيش منظر راحتترم، نياز جون تو بشين جلو خاله.

نياز گرچه معذب به نظر مي آمد اما بدون هيچ حرفي در را باز كرد و در صندلي جلو جا گرفت. تقريبا همه آماده ي حركت بودند كه فرزانه پياده شد و در حالي كه كمي دلخور به نظر مي رسيد در گوشي مطلبي را با مادرش در ميان گذاشت. حشمت لبخند زنان گفت : نه مامان چه اشكالي داره؟ اين جا و اون جا نداره، حالا تو روت نمي شه خودم بهش مي گم، ببخشيد نياز جون اشكال نداره جاتو با فرزانه عوض كني؟ دوست داره پيش ما باشه.

نياز شرمگين پياده شد : نه خاله چه اشكالي داره.

و بي هيچ معطلي به سمت اتومبيل كامران رفت و با رضايت كنار نگين جا گرفت. نگاه معترض نگين از فرزانه به نياز متمايل شد و آهسته گفت : اين چه كاري بود؟! نياز دست او را به نرمي فشرد : هيس... اشكال نداره به روي خودت نيار.

با به حركت در آمدن خودروها، كامران از بقيه سبقت گرفت و صداي ضبط اتومبيل را تا جايي كه ممكن بود بلند كرد. تحت تاثير نواي شلوغ آهنگ، فرهاد و نگين و شيرين خود را با لذت با ريتم آن حركت ميدادند. تنها نياز بود كه صداي آهنگ مثل پتك به مغزش مي خورد با اين حال سعي مي كرد خود را با بقيه همراه نشان دهد. عاقبت زماني كه براي صرف غذا مقابل رستوران بزرگ و خوش نمايي متوقف شدند خوشحال بود كه به اين بهانه مي تواند كمي استراحت كند. اما در حين پياده شدن درد شديدي در شقيقه هايش احساس كرد.

- نياز چي شده؟

لاي پلك هايش كمي باز شد، نگين با قيافه اي نگران مقابلش ايستاده بود :

- هيچي! برو ببين خاله منظر قرص مسكن همراهش نيست.

ظاهراً هيچ كس مسكن همراه نداشت. منصور خودش را به نياز رساند : چيه دايي جان؟ چرا رنگ و روت پريده؟ ماشين سواري بهت نمي سازه؟

- نه دايي، از سر و صداي زياد سر درد گرفتم، شقيقه هام داره مي تركه.

- معلومه ديگه، اون جوري كه كامران صداي آهنگشو بلند كرده بود بايدم سردرد بگيري! حالا اشكال نداره، بيا بريم يه چايي داغ بدم بخوري بهتر مي شي.

مسيري كه از محل پارك اتومبيل ها تا رستوران مي رفت با سروهاي نقره اي كه در دو طرف راه صف كشيده بودند، نماي زيبايي داشت. نياز دست در بازوي منصور و همراه با نگين به راه افتاد. ظاهراً آنها آخرين نفرات از جمع بودند كه وارد سالن مي شدند. منظر با ديدن بچه ها به سويشان آمد : نياز جان تو قرص مي خواستي؟

- آره خاله، سرم خيلي درد مي كنه.

- بيا يه دونه از صاحب رستوران برات گير آوردم ولي حالا نخور، بذار بعد از نهار.

- ولي با اين سردرد گمون نكنم بتونم چيزي بخورم خاله.

- نمي شه غذا نخوري خاله جون، اون از ديروز كه تمام روز فقط يه نوبت خوردي اينم از امروز، اين جوري از بين مي ري.

- پس واسه من فقط يه ظرف سوپ سفارش بدين، الان چيز ديگه اي ميلم نمي كشه.

منظر دستش را گرفت و گفت : منصور بي زحمت تو برو سفارش غذا بده تا من با بچه ها برم يه آبي به دست و روم بزنم.

در بازگشت نياز و نگين تنها بودند. نگين گفت : مثل اين كه خاله منظر راست مي گفت، اين طور كه پيداست فرزانه روي شهاب حساسيت داره.

- بهش حق بده، اونا تقريباً با هم بزرگ شدن، من و تو هم كم روي مهران حساس نيستيم.

- ولي خودت مي دوني كه حساسيت ما خيلي فرق مي كنه. اون داره اشتباه ميكنه، منكه توي برخوردا يا نگاه هاي شهاب به اون، متوجه هيچ چيز خاصي نشدم.

- اين مسايل به ما هيچ ربطي نداره. يادت باشه كه تو اين زمينه ها دخالتي نكني.

- نه بابا به من چه، مگه بي كارم.

با ورود به قسمت غذا خوري نگاهشان به بقيه افتاد كه در اطراف ميز مستطيل شكل بزرگي نشسته و آرام سرگرم صحبت و خوش و بش بودند. نگين يكي از صندلي ها را براي نياز بيرون كشيد و خود صندلي كناريش را اشغال كرد.

شهرزاد پرسيد : چرا رنگت پريده نياز جان؟ خسته شدي؟

- نه چيزي نيست فقط يه كم سرم درد مي كنه.

- پس خاله قرصو واسه تو مي خواست؟ نمي دونم آخرش گير آورد يا نه؟

- آره داد، الان خوردم.

منصور گفت : همش تقصير اين كامرانه كه صداي ضبطشو زياد كرده.

كامران مشغول ناخنك زدن به ظرف ماستي بود كه پيشخدمت آورده بود : پس واسه اين سردرد گرفتي؟ اي بابا، خوب مي گفتي كمش كنم، چرا رودربايستي كردي؟

نياز داشت مي گفت دلم نمي خواست تفريح شما رو به هم بزنم... كه فرزانه دخالت كرد : تو با اين اوضاع و احوالت بهتر بود خونه مي موندي و قيد مسافرتو مي زدي چون اين جور كه پيداست دايم مريضي...

نگاه غضبناك كيومرث در جا او را ساكت كرد. در اين ميان نياز گفت : فرزانه راست مي گه، من نبايد به اين سفر مي اومدم، اين جوري باعث زحمت شما مي شم.

منصور گفت : اين حرفا كدومه دايي جان ؟ ما در اصل، اين سفرو به خاطر تو و نگين ترتيب داديم. حالا كه سرو صدا ناراحتت مي كنه بايد بقيه ي راهو بيايي پيش خودم. برات يه نوار آروم از شجريان مي ذارم كه تا خود نوشهر كيف كني.

نياز لبخند زنان گفت : دستتون درد نكنه دايي جان. معلومه روحيه ي منو خوب شناختين.

با آمدن ظرف هاي غذا جو حالت بهتري پيدا كرد. همزمان حشمت و منظر از دور پيدايشان شد. شهاب كه به كمك پيشخدمت مشغول تقسيم غذاها بود ظرف سوپ را برداشت و پرسيد : كي سوپ سفارش داده؟

قبل از نياز منصور گفت : سوپو واسه نياز سفارش دادم.

شهاب ظرف را به سمت او گرفت و پرسيد : شما فقط همينو مي خورين؟

- آره، خيلي ممنون همين كافيه.

- ولي اين كه غذاييت نداره، يه ساعت ديگه ضعف مي كنين.

- اشكال نداره، فعلاً چيز ديگه اي نمي تونم بخورم.

شهاب ديگر چيزي نگفت و ظرف را مقابلش گذاشت. نهار آن روز با شوخي ها و سر به سر گذاشتن ها به همه مزه داد.قرص مسكن نيز به مرور تاثيرش را گذاشت و نياز رتگ و روي واقعيش را پيدا كرد. در آخر منصور گفت : بچه ها، چون قراره تفريحي جلو بريم بهتره راه بيفتيم.

كامران و فرهاد زودتر از بقيه به راه افتادند. نگين هنگام خروج همان طور كه شانه به شانه ي نياز پيش مي رفت پرسيد : پس تو مي ري تو ماشين دايي؟

- آره اين جوري راحتترم، تو برو سر جاي خودت.

ظاهراً همه درون اتومبيل ها جا گرفته بودند، در آن ميان فقط شهاب غيبت داشت كمي بعد او نيز از راه رسيد. بسته ي درون دستش همه ي آنهايي را كه از دور هوايش را داشتند كنجكاو كرد. او مستقيم به سمت اتومبيل منصور رفت و بسته را به سوي او گرفت : اين واسه نياز خانومه كه اگه توي راه گرسنه شد يه چيزي دم دست باشه.

منصور ظرف يكبار مصرف را كه بر اثر حرارت چلوكباب گرم به نظر مي رسيد به نياز داد و گفت : دستت درد نكنه شهاب جان كه به فكر بودي، اين وظيفه ي ما بود .

شهاب داشت مي گفت : فرقي نمي كنه دايي جان.

در آن بين نياز هم آهسته گفت : دستتون درد نكنه به زحمت افتادين.

جمله ي اختيار دارين... شهاب در حالي كه دور مي شد به گوش رسيد.

منظر و حشمت نيز از او تشكر كردند اما فرزانه با حرص خاصي نوار كاستي را درون ضبط فرو كرد و صدايش را تا آخر بالا برد.

***

كيومرث و شهرزاد، نياز را در آشپزخانه غافلگير كردند. او كه كنار پنجره عريض رو به فضاي سبز، مشغول خوردن غذا، فارغ از همه جا بود، با شنيدن صداي سرخوش شهرزاد كه گفت واي، پس بگو بوي چلوكباب از كجا مياد...! به خود آمد و متبسم گفت : تازه شروع كردم شهرزاد جان، بيا با هم شريك بشيم.

- نه بابا، تو نهار نخوردي، اين واسه خودتم كمه.

نياز فوري بشقاب ديگري را همراه با قاشق و چنگال آماده كرد و نيمي از غذا را درون آن كشيد و گفت : باور كن من نمي تونم همه رو بخورم، بيا، اتفاقاً حضور يه نفر ديگه باعث مي شه كه آدم با اشتها تر غذا بخوره.

شهرزاد كه به دنبال استراحت كوتاهي خستگي راه را از تن بيرون كرده بود، همان طور كه با اشتها مشغول خوردن مي شد پرسيد : راستي بقيه كجا رفتن؟

- رفتن يه دوري توي شهر بزنن، خاله حشمت انگار خريد داشت.

كيومرث پرسيد : بچه هام رفتن شهر...؟

- نه ، كامران و فرهاد، دخترا رو بردن اين اطراف يه گشتي بزنن.

- شما چرا نرفتين؟

- راستش دلم مي خواست برم، ولي چشمم ترسيده آخه هوا يه كم سرده، ترسيدم برم يه وقت سرما بخورم بيفتم باعث دردسر بشه.

- اي بابا، اين حرفا كدومه؟ شما اومدي اين جا كه تفريح كني.

شهرزاد گفت : حتماً از حرف فرزانه ناراحت شدي؟

- نه، تازه اون حقيقتو گفت، اگه قرار باشه من مدام مريض بشم مسافرت به شما هم خوش نمي گذره.

كيومرث گفت : شهرزاد، فرزانه را خوب مي شناسه، اون بر خلاف سنش توي خيلي از موارد هنوز بچه ست و بيشتر مواقع نسنجيده حرف مي زنه. شما هم سعي كن حرف امروزشو به دل نگيري...، راستي قبل از اين شمال اومده بودي...؟

نياز كه از تغيير مسير صحبت راضي به نظر مي رسيد با خوشرويي گفت : آره شمال زياد اومديم، آخه ما هر سال تابستون يك ماه از بندر مي زنيم بيرون، تا به حال بيشترين سفرا رو به مشهد و شمال داشتيم.

- پس زياد برات تازگي نداره؟

- چرا اتفاقاً، همين كه اين بار با شماها هستم هم تازگي داره و هم لطف، فقط جاي مامان و بابام خيلي خاليه. اگه اونام بودن ديگه عالي مي شد.

شهرزاد گفت : ديگه وقتشه كه وابستگيتو به مامان اينا كم كني، واسه اين كه چه بخواي چه نخواي دير يا زود مجبور مي شي ازشون جدا بشي و اون وقت اگه خودتو آماده نكرده باشي بلاي من سرت مياد، كيومرث براش تعريف كن اوايل ازدواجمون چقدر گريه مي كردم و مي گفتم مي خوام برگردم خونمون.

لبخند كيومرث رديف دندان هايش را نمايان كرد : چشمت روز بد نبينه نياز خانوم، هر روز ما خسته و كوفته از سر كار برمي گشتيم به اميد اين كه بريم خونه خانوم يه كم ناز مارو بكشه، بلكه خستگي از تنمون بره بيرون ولي كار هميشه برعكس بود و ما بايد هر بار كلي ناز ايشونو مي كشيديم كه گريه و زاري و دلتنگي نكنه، خلاصه اين قدر ناز كشيدم تا بالاخره به زندگي دور از خانواده عادت كرد.

نياز رو به شهرزاد كرد : حالا خوبه شما و خانواده ت توي يه شهر هستين و هر موقع دلتنگ بشي مي توني فوري اونا رو ببيني. پس خدا به داد اونايي برسه كه توي شهرهاي ديگه يا كشوراي ديگه زندگي مي كنن. يادمه خود من به اين فكر مي كردم كه بايد واسه هميشه از مامان اينا جدا بشم و توي بندر بمونم كلي غصه مي خوردم، ولي خوب اين بار شانس باهام يار بود كه همه چيز به موقع بهم خورد.

شهرزاد گفت : بهر حال بايد خودتو آماده كني، چون هميشه يه همچين احتمالي وجود داره! اين بار شانس آوردي، از كجا معلوم كه واسه نفر بعدي بازم بتوني در بري؟

نياز ظرف خالي غذا را به سمت ظرفشويي برد و در حالي كه آن را مي شست گفت : فعلاً بهش فكر نمي كنم چون حالا حالاها خيال ندارم از مامان اينا جدا بشم.

سر و صداي آنهايي كه وارد ويلا شدند توجه شان را جلب كرد. شهاب قبل از همه با دو بسته ي بزرگ نايلوني كه پر از ميوه و سبزيجات بود وارد آشپزخانه شد، پشت سر او منصور داخل شد. او كيسه ي محتوي گوشت و ماهي را حمل مي كرد. حشمت، شكوه و منظر نيز نفس زنان در حالي كه گونه هايشان از سرما گل انداخته بود به درون آمدند. منظر تا چشمش به نياز افتاد گفت : چه قدر حيف شد كه نيومدي! عجب بازار تره باري بود! آدم حظ مي كرد. دلم مي خواد توي اين مدت كه اين جا هستيم حتماً يه بار بيايي با هم بريم يه گشتي تو بازار بزنيم.

- حتماً ميام، من عاشق اين جور جاهام.

شهرزاد پرسيد : چي چيا خريدين؟

حشمت گفت : هر چي دلت بخواد، از زيتون و ماهي دودي و ترشي ليته گرفته تا ماهي سفيد و گوشت و مرغ و چيزاي ديگه...، راستي كلوچه هم واسه عصرونه گرفتم، نياز جون مي شه اون بسته رو بدي.

نياز بسته ي نايلوني را به سمت او گرفت : تا شما كلوچه ها رو باز مي كنين، منم براتون چاي مي ريزم كه باهاش بخورين.

منصور گفت : اين جا كه جا به اندازه ي كافي نيست، پاشين همگي بريم توي سالن، اونجا بساط عصرونه رو بذاريم.

نياز مشغول ريختن چاي بود كه وجود شهاب را كنارش حس كرد : شما بفرمايين بشينين، من چايي رو ميارم.

- چرا شما؟ تعارف نكنين مي دونم كه خسته اين، ضمناً اگه بخواين با من مثل غريبه ها رفتار كنين اصلاً بهم خوش نمي گذره.

- من همچين خيالي نداشتم، فقط گفتم شايد هنوز سرگيجه داشته باشين؟

- نكنه شما هم مثل فرزانه فكر مي كنين من هميشه مريضم؟

قيافه ي شهاب حالت دلخوري پيدا كرد : فكر نمي كردم از محبت من برداشت اشتباه كنين.

- معلوم شد شما هم آدم زود رنجي هستين و گرنه از يه شوخي اين جوري ناراحت نمي شدين!

- ببخشيد، آخه شما اين قدر توي برخورداتون جدي هستين كه آدم باورش نمي شه قصد شوخي دارين.

نياز در حالي كه فنجان ها را از چاي پر مي كرد، نيم نگاهي به او انداخت و گفت :

- روتون نمي شه پوست كنده بگين بداخلاقم، اصطلاح جدي رو به كار مي برين؟

- من معمولاً در مورد هيچ كس بدون شناخت نظر نمي دم، در مورد شما هم كه جز يه مورد، هيچ بد خلقي نديدم.پس چه طور مي تونم همچين نظري داشته باشم.

حيرت نياز در چهره اش پيدا بود : در كدوم مورد من با شما بداخلاقي كردم؟!

- من خودمو نمي گم، يه بنده خداي ديگه بود كه با برخوردتون دلشو شكستين.

مكث نياز لحظه اي طول كشيد : اگه منظورتون سهيله اون بايد از من قطع اميد مي كرد. در واقع با اون رفتار مي خواستم بهش كمك كنم كه زودتر اين قضيه رو فراموش كنه. اين تنها راهي بود كه به فكرم رسيد.

- فكر مي كنين واقعاً موثر بود؟

- شما كه مي گين دلشو شكستم.

- با اين حال اون آدمي كه من ديدم به اين سادگي دست بردار نيست.

نياز سيني محتوي فنجان ها را برداشت : اين ديگه مشكل خودشه، چون واسه من اين موضوع تموم شده ست.

به راه افتاد و آهسته از كنار او گذشت. شهاب هنوز همان جا به كابينت تكيه داشت، انگار موضوع خاصي فكرش را مشغول كرده بود. نياز لحظه اي كنار ورودي آشپزخانه نگاهي به پشت سر انداخت : شما نمي يايين چاي بخورين؟

شهاب متوجه او شد و همراه با حركت آهسته ي سر گفت : الان ميام.

***

پرده مقابل پنجره را كنار زد و از پشت شيشه نگاهي به منظره ي سرسبز بيرون ويلا انداخت : واي خاله، اين جا خيلي قشنگه! اگه جاي شما بودم به جاي نشستن توي اون شهر پر دود و دم بيشتر سالو مي اومدم اين جا، من عاشق يه همچين جاييم.

صداي موج ها رو مي شنوين؟! با اين كه دريا از اين جا پيدا نيست ولي آدم وجودشو حس مي كنه.

حشمت كه سرگرم ريختن قهوه بود نگاهي به نياز انداخت و گفت : يه موقع منم مثل الان تو بودم. عاشق اين بودم كه يكي دو ماه از سالو بيام اين جا و خوش بگذرونم. شنا كنم، توي ساحل قدم بزنم روي شن ها بشينم و يه مدت طولاني به دريا زل بزنم، برم توي دوشنبه بازار خريد كنم، مدام تو جاده هاي سرسبز واسه خودم ماشين سواري كنم، ولي حالا ديگه از اون شور و حال خبري نيست، ديگه نسبت به همه چيز بي تفاوت شدم.

نياز متوجه غم صدايش شد. به سويش آمد، دست دور شانه خاله اش انداخت و كنارش نشست و گفت : خدا نكنه به بي تفاوتي برسين خاله، زندگي هميشه به كام نيست و اون جوري كه آدم مي خواد پيش نمي ره، با اين حال نبايد نسبت بهش بي تفاوت شد. بايد باهاش كنار اومد و با سختياش مبارزه كرد. به قول شاعر زندگي جنگ است جانا، بهر جنگ آماده شو.

حشمت با لذت نگاهش كرد : بارك الله...، پس تو هم از اين حرفا بلدي؟

لب هاي نياز به تبسمي شگل گرفت : پس چي فكر كردين خاله؟ منو اين جوري موش مرده نبينين، به موقعش خوب مي دونم چه جوري بايد با مشكلات جنگيد.

- اگه راست مي گي پس چرا با يه شكست كوچيك عقب نشيني كردي و منزوي شدي؟

- شما فكر مي كنين من واقعاً منزوي شدم؟

- خوب اين كناره گيري از جمع و تفريح نكردن و توي خونه نشستنو بهش چي مي گن؟ غير از اينه كه از دنيا بريدي؟

- نه خاله، من به اين سادگي از دنيا نمي برم. زندگي رو به معناي واقعي دوست دارم حتي با تمام تلخي هاش! چون مي دونم كه بي دليل به اين دنيا نيومدم. اگه مي بيني زياد با بقيه دمخور نيستم واسه اينه كه دارم به خودم فرصت مي دم كه روحيه ي سابقمو به دست بيارم. اين به وقت و گذشت زمان احتياج داره. تازه من پيش شما و خاله منظر و زن دايي خوش ترم...، راستي خاله اينا نيستن؟

- رفتن پشت ويلا...، دارن ماهي سرخ مي كنن. برو ببين اگه كارشون تموم شده بگو بيان با هم يه قهوه بخوريم.

ايده ي گرفتن فال بكهو به ذهن منظر خطور كرد. داشت با لذت قهوه اش را كم كم مي نوشيد كه چشمش به نياز افتاد كه در حال نوشيدن قهوه به فكر فرو رفته بود. به دنبال وسوسه اي بازوي شكوه را لمس كرد و آهسته مطلبي را پچ پچ كنان با او در ميان گذاشت. از لبخند زيركانه حشمت پيدا بود منظور او را فهميده، منتظر عكس العمل شكوه بود كه گفت : نياز جون دوست داري واست فال بگيرم؟

نياز قلپ آخري را سر كشيد و با حيرت پرسيد : فال...؟!

- آره، چرا تعجب كردي؟ خيلي از دختراي همسن و سال تو به فال عقيده دارن.

- آره اينو كه مي دونم ولي من تا به حال از اين كارا نكردم، چي رو مي خواين بهم بگين؟

- هر چي كه بهم الهام بشه. آخه ميدوني من بيشتر به صورت ناخودآگاه هر چي به دلم مي افته مي گم. معمولاً اغلبشم درست از آب در مياد.

نياز وسوسه شده بود با اين حال گفت : آخه مي ترسم، نكنه يه وقت خبر بدي بهم بدين...

- از حالا به دلت بد راه نده...، اگه قهوه تو تا آخر خوردي فنجونو برگردون توي زيرش و يه نيت بكن بذارش روي ميز.

نياز سفارش او را انجام داد ، در همان حال گفت : نكنه يه وقت به خاطر من اذيت بشين؟

شكوه قهوه ي ديگري براي خود ريخت و گفت : نترس، با يه بار چيزي نمي شه.

كمي بعد در حالي كه با منظر مشغول صحبت بود و از خاطره هاي جالبي كه در حبن گرفتن فال اتفاق افتاده بود مي گفت. فنجان نياز را برداشت و در سكوت نگاه دقيقي به درون آن انداخت. ضربان قلب نياز از هيجان كمي تندتر از معمول مي زد. چشم از شكوه بر نمي داشت. منظر و حشمت نيز كنجكاو و ساكت نشسته بودند، عاقبت پس از يك سكوت طولاني شكوه به حرف آمد و آرامتر از قبل گفت : اين جا نشون مي ده كه روحيه ي آشفته اي داري! نگراني...، نگران يه موضوع يا يه شخص خاص...، توي اين چند روز گذشته با يه نفر بر خوردي داشتي كه برات خوشايند نبوده...، ولي معلومه كه اون خيلي خاطر تو رو مي خواد...

نگاه مشکوک نیاز به منظر افتاد اما حرفی نزد.شکوه ادامه داد:اینجا یه اسباب کشی می بینم... ، نه انگار دوبار اسباب کشی می کنین ، فاصله شم زیاد نیست ، تو رو یه جایی می بینم که دو رو برت پر از درختای تنومند قدیمیه...مثل یه باغ قدیمی می مونه!به یکی از اون درختا تکیه دادی.انگار از یه چیزی غمگینی...یه نفر ، یه مرد جوون هواتو داره.یه جوری مراقبته ، مثل اینکه نگران حالته...

نیاز پرسید:این همون مرد قبلیه که گفتین خاطر منو می خواد؟

شکوه به درون فنجان دقیق شد:نه ، این اون اولی نیست...،اینجا یه دختر دیگه رو هم می بینم ، یه کسی که به تو نزدیکه ، تا چند ماه دیگه یه خبر خیلی خوش بهش می رسه...

"حتما منظورش نگینه...؟چه خبری میتونه اونو خیلی خوشحال کنه؟"صدای شکوه رشته ی افکار نیاز را پاره کرد:یه چیز دیگه هم اینجا میبینم ولی نمیدونم جایز هست ازش صحبت کنم یا نه؟

نیاز کمی دلواپس شد:"اون چیه؟!هر چی هست بگین.

شکوه دوباره به ته فنجان خیره شد:تو یه راز داری که نمی خوای کسی بفهمه؟

چهره ی نیاز در جا رنگ عوض کرد:والا نمیدونم منظورتون کدوم رازه!ولی خوب هر آدمی ممکنه واسه خودش رازای زیاید داشته باشه که نخواد به کسی بگه.

-بهر حال چون خودت گفتی بگو مطرحش کردم.راستی گفته بودی خیال دارین بیایین تهرون...؟

-بله...،چطور مگه؟اومدنمون به تهرون صلاح نیست؟

-چرا فکر می کنی به صلاح نیست؟

-اخه قیافه تون یه جور دلواپسی شد!

-نه ، اومدنتون هیچ اشکالی نداره ولی...یه اتفاق ، یه حادثه ، درست نمیدونم یه چیزی پیش میاد که فکر همتونو آشفته میکنه.البته این موضوع مربوط به همون جاییه که الان هستین.نمیدونم چیه که اینقدر شماها رو ناراحت کرده!این جا به صورت یه طوفان خودشو نشون داده.طوفانی که بعدش آرامشه ولی...

-ولی چی زن دایی؟چرا بقیه شو نمیگین؟

-راستش دیگه چیزی به فکرم نمیرسه.تمام اون چیزی که میتونستم بگم همینا بود.

فنجان را روی میز گذاشت اما چهره اش نگران بود.حتی منظر و حشمت هم احساس می کردند او چیزی را پنهان میکند.نیاز که دلواپس به نظر می آمد پرسید:زن دایی چرا رنگتون پریده؟حالتون خوب نیست؟

-چیزی نیست یه کم سرم درد گرفته.اگه یه مسکن برام بیاری ممنون میشم.

نگاه پرسشگر نیاز به حشمت افتاد:مسکنا رو توی در یخچال گذاشتم ، بگردی پیدایش میکنی.

بعد از خوردن مسکن شکوه همان جا روی کاناپه دراز کشید.ساعتی بعد که بچه ها و منصور از راه رسیدند حال او بهتر از قبل شده بود.با صرف نهار خوشمزه و لذیذی که خانم ها تدارک دیده بودند خستگی بر همه مستولی شد و هر کس گوشه ای را برای استراحت انتخاب کرد.منظر که مشغول ریختن چای برای خودش و حشمت بود آهسته گفت:اشتباه کردیم گفتیم شکوه فالشو بگیره ف میبینی؟از اون وقت تا حالا مثل مرغ سر کنده ناآروم شده!مدام تو فکره و هی قدم میزنه.

-ناهارم زیاد نخورد ، تمام مدت حواسم بهش بود داشت بازی می کرد.

-راستی حشمت ، شکوه به تو نگفت دنباله ی حرفش چی بود؟من خواستم زیر زبونشنو بکشم ولی نشد.

-به منم چیزی نگفت.هر چی هست نباید خبر خوشی باشه ، طفلک حال خودشم از ناراحتی بد شد.

-چاییتو تلخ می خوری یا شیرین؟

-شیرینش نکن ، یکی دو تا از اون پولکیا بده کافیه.انگار می خواد بره بیرون...

-کی...؟

-نیازو میگم...نیاز جان جایی می خوای بری خاله...؟

نیاز در حال بستن دکمه های مانتویش بود:آره خاله جان ، میرم یه کم این اطراف قدم بزنم ، اشکال نداره؟

-نه خاله برو راحت باش.فقط هوا داره ابری میشه ممکنه سردت بشه یه چیز گرم با خودت ببر یه وقت سرما نخوری.

-باشه.فعلا با اجازه.

هنگام خروج اورکتش را از جا رختی میان راهرو برداشت و بیرون رفت.در هوای آزاد با نفس عمیقی ریه هایش را از هوا پر و خالی کرد و نظری به آسمان انداخت.حشمت حق داشت توده ای ابر کبود اکثر سطح آسمان را پوشانده بود و نسیم سردی لحظه به لحظه بر وسعت آن می افزود.با این حال خورشید هنوز از سمت دیگر در حال تابیدن بود و گرمی دلچسبی داشت.نیاز یا فکری آشفته و بدبین کمی در اطراف ویلا قدم زد.تماشای گیاهان و سبزه های خودرو و عطر خوشی که در فضای نمناک پیچیده بود حال و هوای خوشی داشت.گرچه زیبایی و طراوت طبیعت هم نمی توانست حواس او را از فکرهای ناخوشایندی که در ذهنش رخنه کرده بود دور نگهدارد."این اتفاقی که قراره بیفته چی میتونه باشه؟نکنه واسه مامام یا بابام اتفاقی بیفته...؟نه ، خدا نکنه ، این چه فکریه؟ولی اونا روحیه ی حساسی دارن ، میدونم که قضیه ی بهم خوردن عقدم ضربه ی بدی بهشون زد.معلوم بود دارن تظاهر می کنن که خوش و سرحالن...اگه یه وقت بلایی سر یکی از اونا بیاد خودمو هیچوقت نمی بخشم.کاش امروز باهاشون یه تماسی بگیرم ، الان احتمالا خوابیدن یکی دو ساعت دیگه بهشون زنگ میزنم.باید به مهرانم یه زنگ بزنم چند روزه که ازش خبری ندارم ، انشالله که حالش خوبه و هیچ ناراحتی نداره...اونجا یه کشور پیشرفته ست اگر هم خدای ناکرده چیزیش بشه حتما عمه بهش میرسه و نمیذاره اتفاقی بیفته.چرا من دارم نفوس بد میزنم.اصلا نباید به این چیزا فکر کنم هر چی خواست خدا باشه همون میشه...ولی خدایا خودت میدونی که من طاقت یه ضربه ی دیگه رو ندارهم ، پس این اتفاق هر چی که هست به خیر و خوشی ردش کن بره..."

کم کم از میان بیشه زاری که بین ویلا و دریا فاصله می انداخت به سوی ساحل شنی دریا رفت.صدای برخورد امواج با ساحل و غلتیدن موج های کف آلود بر روی شن ها گوش نواز و تسکین دهنده بود و تنها این صدا سکوت ان اطراف را بهم میزد.ظاهراً در این حوالی تعداد کمی ویلای مسکونی وجود داشت که آنها نیز فاصله ی زیادی با هم داشتند.سرگرم تماشای چشم انداز مقابل و منظره ی زیبای انعکاس نور خورشید بر روی سطح آبی دریا بود که از هجوم فکری تازه سگرمه هایش دوباره درهم رفت.

"نکنه این قضیه ربطی به سهیل داشته باشه؟اگه اون بخواد مزاحمتی واسه خانواده ام درست کنه چی؟نه ، اون این کارو نمیکنه.سهیل مهربونتر از این حرفاست...ولی اگه واسه خودش اتفاقی بیفته ...؟اگه اینقدر سرخورده شده باشه که بلایی سر خودش بیاره...؟نه ، خدا نکنه ، اون که بچه نیست ، مطمئنم تا چند وقت دیگه همه چی رو فراموش میکنه.کاش میشد این چند وقتی که بندر هستیم دیگه نبینمش ولی توی دانشگاه حتما چشممون بهم می افته.حالا اون هیچی ، کنجکاوی بچه ها رو چیکار کنم؟تقریباً همه ی بچه های دانشگاه خبر داشتن که ما با هم نامزد شدیم.حتماً تا به حالم خبر بهم خوردن عقدمون به گوش همه رسیده.خدا کنه این چند ماه باقی مونده سریع بگذره.چقدر سخته که بخوام بین اون همه ادم چیزی رو به روی خودم نیارم"صدای پرنده ای که از بالای سرش گذشت افکارش را بهم ریخت.دوباره نگاهی به آسمان انداخت.نیمی از سطح آن کاملا تیره و فاصله ی ابر کبود با خورشید کمتر شده بود.همانطور که چشمش به آسمان بود صدای مهیب بهم خوردن چند توده ی ابر او را لرزند.ناخودآگاه نگاهی به پشت سر انداخت.از آنجا که ایستاده بود اثری از ویلا دیده نمیشد.با خود فکر کرد"بهتر نیست برگردم؟ممکنه یه وقت بارون شروع بشه"اما میل ماندن قوی تر بود.در همان میان یکی پرسید:از صدای رعد و برق ترسیدی دخترم؟

کمی جا خورد.از اینکه متوجه حضور شخص دیگری در اطراف خود نشده بود تعجب کرد.

شاید وجود ان تخته سنگ بزرگ او را از دید مخفی کرده بود.نگاهش به پیرمرد خوشرویی که روی صندلی چرخدار نشسته بود افتاد و گفت:ترس یه حالت غیر ارادیه این جور مواقع نمیشه جلوشو گرفت.

-انگار منم ترسوندمت ، آره؟

-نه اختیار دارین.فقط چون فکر میکردم تنهام یه کم جا خوردم.

-خدا نکنه تنها باشی ، تنهایی بد دردیه ، دردیه که ادمو ذره ذره می سوزونه و آب میکنه...مثل اینکه مزاحم خلوتت شدم؟از دور که می اومدی حسابی تو فکر بودی!همینطور که نزدیک می شدی به خودم گفتم یعنی چه موضوعی تونسته فکر اونو اینجوری به خودش مشغول کنه؟

از لحن دوستانه ی پیرمرد خوشش آمده بود در جواب گفت:دیگه چه فرقی میکنه که به چی فکر میکردم مهم اینه که دیدن شما باعث شد تمام اون فکرای ناراحت کننده از مغزم دور بشه.

-آفرین دخترم.از روحیه ت خوشم اومد.هیچ وقت نذار مسایل ناراحت کننده فکرتو آزار بده...شما اینجا زندگی می کنین؟

-نه ، اینجا مهمون هستیم.خاله م اینجا ویلا داره.

-پس تازه واردی؟گفتم تا به حال این دور و بر ندیدمت.من بیشتر اهالی این اطرافو می شناسم.آخه سالهاست اینجا زندگی میکنم.درست بیست ساله...

پیرمرد ساکت شد.نگاه خیره اش به روی سطح دریا ثابت ماند.نسیمی سرد موهای نقره ایش را به بازی گرفته بود.نیاز خیال خداحافظی داشت که دوباره شروع به صحبت کرد:از اینجا خوشت میاد؟

-به نظرم جای دنج و قشنگیه.

-آره ، من از همین سکوت و خلوت این اطرافه که خوشم میاد.البته الان یه کم هوا سرده چند وقت دیگه خیلی بهتر میشه.میدونی یکی از سرگرمیای روزانه ی من اینه که یکی دو ساعت میام توی ساحل و به منظره ی دریا نگاه میکنم.از تنها نشستن تو خونه که بهتره.

-سرگرمیه خوبیه.البته نه توی این هوا چون ممکنه سرما بخورین.

-امروز از شانس من هوا یکهو خراب شد.از تو چه پنهون خواستم برگردم ویلا ولی چرخای ویلچرم توی شن گیر کرده.انگار زیادی اومدم جلو ، این بود که داشتم خدا خدا میکردم قبل از اینکه بارون بگیره یه فرشته از راه برسه و منو نجات بده که شما پیداتون شد.

شیرین زبانی پیرمرد به دل نیاز نشسته بود ، با لحن دوستانه ای گفت:پس اجازه می دین کمکتون کنم؟

-اگه این کار رو بکنی که یک دنیا ازت ممنون میشم.ویلای من یه مقدار از اینجا فاصله داره زحمتت نمیشه؟

-نه ، اختیار دارین ، اینم یه بهانه میشه که یکم بیشتر قدم بزنم.

******************************************

منظر با قیافه ای نگران ریزش سیل آسای باران را که از مدتی پیش شروع شده بود تماشا میکرد و هر لحظه بر نگرانیش افزده میشد.حشمت به کنارش آمد و همانطور که بیرون پنجره را می پایید پرسید:"نیومد...؟

-نه هنوز ، فکر نمیکردم اینقدر دیر کنه.یعنی کجا رفته.

-شاید دیده داره بارون میاد یه گوشه زیر سقفی پناه گرفته که خیس نشه.ناراحت نباش انشالله پیداش میشه.

-چی شده مامان؟کی پیداش میشه؟

نگاه حشمت به کیومرث افتاد که تازه از خواب بیدار شده بود:نیاز از یک ساعت پیش رفته قدم بزنه هنوز برنگشته!

-یعنی تو این بارون گیر کرده؟!چرا زودتر نگفتین که بریم دنبالش؟

-چه میدونستم هوا یکهو اینجوری میشه!همین چند دقیقه پیش شروع به باریدن کرد.حالام دیر نشده اگه می خوای یکی از بچه ها رو بردار برو دنبالش.

-دنبال کی...؟

شهاب بود ، لیوان چای به دست از آشپزخانه بیرون آمده بود.

-نیاز تو این هوا رفته بیرون هنوز برنگشته.سوئیچت کجاست؟بده می خوام برم دنبالش.

-بذار شلوارمو عوض کنم الان با هم میریم.

کیومرث قبل از حرکت سفارش کرد:مامان فعلا به بقیه چیزی نگو ، دلواپس میشن.

هوا به قدری بد بود که به زحمت میشد فاصله بیست متر آن طرف تر را به خوبی تشخیص داد.بارش شدید همراه با مهی که در فضا پخش شده بود رانندگی را مشکل میکرد.صدای جیرجیر آرام برف پاک کن ها در صدای طبل مانند قطره های درشت باران که محکم به سقف و شیشه جلو می خورد گمشده بود.

-به نظرت از کدوم طرف بریم؟

این سوأل را شهاب که پشت رل نشسته بود مطرح کرد.کیومرث گفت:ما که نمیدونیم مسیرش کدوم طرفی بوده ، حالا شانسی از دست راست برو ببینیم چی میشه ولی زیاد پایین نرو ممکنه چرخا توی شن گیر کنه.

مدتی با سرعت کم جلو رفتند.ساحل دریا تا چشم کار می کرد ادامه داشت اما احدی در آن حوالی دیده نمیشد.شهاب نگاهی به ساعت مچیش انداخت عقربه ها زمان سه و بیست و پنج دقیقه را نشان میداد:الان نیم ساعته که داریم می گردیم ولی هیچ اثری ازش نیست!

-چطوره برگردیم؟فکر نمیکنم پای پیاده تا این جا اومده باشه.ممکنه ما مسیرو اشتباه اومده باشیم.

شهاب اتومبیل را سر و ته کرد و دوباره راه افتاد.نگاه کنجکاو او و کیومرث باز هم با دقت اطراف را جستجو می کرد.گرچه در این هوا دید آنها وسعت زیادی نداشت.میانه های راه بود که ناگهان اتومبیل را متوقف کرد.

-چی شد؟چرا نگه داشتی؟!

-نمیدونم درست دیدم یا نه اون تخته سنگ بزرگه رو میبینی؟انگار یه چیزی کنارش حرکت کرد.

-اشتباه نمیکنی؟من که چیزی نمیبینم.

-تو همین جا باش من میرم یه نگاهی میکنم و برمیگردم.

-بارون خیلی شدیده ، بری و برگردی حسابی خیس میشی.

-اشکال نداره ، به امتحانش می ارزه.

-پس لااقل بذار من برم.

-چه فرقی میکنه...من الان برمیگردم.

با عجله از اتوبیل پیاده شد.یقیه ی بارانی اش را بالا کشید.هوا ، سرمای آزار دهنده ای داشت و همراه با آن قطرات باران که در چشم بهم زدنی سر و رویش را کاملاً خیس کرد.از دور دوباره متوجه حرکت چیزی که به حالت چمباتمه خودش را در پناه سنگ جمع کرده بود شد ، اما شک داشت که انسان باشد.با تردید صدا کرد:

-کسی اونجاست؟نیاز خانوم...؟

باز هم جلوتر رفت و این بار در کمال ناباوری متوجه حرکت دوباره ی آن جسم مچاله شد.

-نیاز خانوم...؟!

سرش را بالا آورد.این واقعا خود نیاز بود.با چهره ای خیس و رنگ پریده و لب هایی که از سرما به کبودی میزد.دستش را به سنگ تکیه داد و به زحمت از جا بلند شد با دیدن شهاب انگار جان تازه ای گرفته بود:من اینجام.

صدایش ضعیف و نارسا به گوش شهاب رسید.شهاب ناباورانه نگاهش میکرد:شما اینجا چیکار میکنین؟!

بغض نیاز آماده ی ترکیدن بود ، آهسته گفت:داشتم بر میگشتم که راهو گم کردم.

شهاب متوجه حال او شد با عجله بارانی اش را در آورد و روی دوش او انداخت و بازویش را گرفت:

میتونین راه برین؟

-نمیدونم ، پاهام از سرما یخ زده.انگار نمیتونم حرکتشون بدم.

-باید سعیتو بکنی... ، بیا به من تکیه بده.اگه دوباره راه بری گرم میشی.

نیاز به بازوی او تکیه داشت و با تمام تلاش قدمهایش ککند برداشته میشد.از طرفی از این که وجودش مایه ی دردسر شده بود عذاب می کشید.در آن گیر و دار با صدایی شبیه به ناله گفت:ببخشید که شما رو به زحمت انداختم شرمنده م.

شهاب با تمام قدرت او را به جلو میبرد در همان حال گفت:الان وقت تعارف نیست به جای این حرفا سعی کن سریع تر راه بری.

و خودش چنان محکم و با عجله میرفت که نیاز احساس می کرد پاهایش کمتر با زمین تماس پیدا میکند.

******************************************

صدای بوق اتومبیل ، حشمت ، منظر و بقیه را که تازه از جریان باخبر شده بودند به جلو در ورودی کشاند ، ظاهراً از غیبت طولانی نیاز در این هوا دلواپس شده بودند.با دیدن نیاز که به کمک شهاب و کیومرث به درون آورده شد ترس جای دلواپسی را گرفت.منظر بی اختیار ضربه ای به گونه اش زد:خدا مرگم بده!چی به روزش اومده؟!

شهاب گفت:نترس خاله چیزی نست ، فقط از سرما بی حس شده.بی زحمت برین وانو پر از آب گرم کنین باید بدنشو گرم کنیم.

نگین اورکت خیس نیاز را به گوشه ای پرت کرد و در حال دویدن به سوی حمام گفت:من الان می رم وانو پر میکنم.

منصور که کمی دستپاچه به نظر میرسید:شیرین فعلا برو چند تا پتو بیار بندازیم روش.

و خودش با عجله جایی کنار شومینه برایش تدارک دید:کیومرث بیاریدش این جا... ، شهاب تو برو لباستو عوض کن مریض میشی.

حشمت پرسید:داداش نمی خواد ببریمش دکتر...؟

-الان نباید از جاش تکونش بدیم.فقط وقتی وان پر شد ببرین حسابی توی آب گرم مالشش بدین.بعدشم فقط باید استراحت کنه...شکوه جان تو هم برو واسش یه سوپ درست و حسابی آماده کن که بعد یه کم بدیم بخوره.

نیاز که بر اثر گرما کمی جان گرفته بود با صدایی که نای بالا امدن نداشت گفت:

-دایی اینقدر همه رو به زحمت نندازین ، من چیزیم نیست فقط خوابم میاد ؛ اگه یه کم بخوابم حالم خوب میشه.

منظر چند قلب از چای نبات را به خورد او داد.نگین نیز خبر آورد ک


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 7 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل ششم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

مجيد باز هم با تاكسي به منزل برگشته بود. او از اين كه كامران مسئوليت بدرقه ي دخترها رو بر عهده گرفته بود راضي به نظر مي رسيد و ترجيح داد در منزل با بچه ها خداحافظي كند به خصوص كه با وجود شهاب و كامران ظرفيت اتومبيل تكميل مي شد.

در سالن فرودگاه بچه ها چنان سرگرم ياد آوري خاطرات سفر شمال بودند كه گذشت زمان فراموششان شد. هنگام خداحافظي كامران دوربين فيلمبرداري اش را آماده كرد و گفت : بذارين اينو راه بندازم اين آخرين فيلمم از شما بگيرم، به عنوان يادگار خوبه. خوب اول از نياز شروع مي كنيم.

لبخند نياز شرم قشنگي داشت : من عادت ندارم جلوي دوربين خداحافظي كنم، حالا نمي شه اينو خاموش كني؟

- گفتم كه مي خوام اينو يادگار نگه دارم.

نياز با شيطنت پرسيد : مگه قراره ما امشب سقوط كنيم كه مي خواي اين صحنه ها رو يادگار نگه داري؟

منظر گفت : اين حرفا چيه خاله؟ خدا نكنه، خدا اون روز و نياره.

كامران به شوخي گفت : زياد دلتو خوش نكن، ما از اين شانسا نداريم... حالا خداحافظي مي كني يا نه...؟

- تا دوربين روشنه نه...، من مي خوام موقع خداحافظي با خاله راحت باشم.

- پس با اونايي كه نتونستن بيان فرودگاه هيچ حرفي نداري؟

- آهان چرا... اتفاقاً مي خواستم از طريق خودت واسه همه سلام بفرستم ولي حالا اين جوري بهتر شد. مي خواستم از خاله حشمت، دايي منصور و شكوه خانوم و بقيه به خاطر محبتاشون تشكر كنم. اين سفر به من و نگين واقعاً خوش گذشت، بازم از همه تون ممنونم و همين جا ازتون دعوت مي كنم حتماً بيايين بندر كه ما هم بتونيم محبتاي شما رو جبران كنيم...

كامران ميان حرفش پريد : تعارف شاه عبدالعظيمي مي كني؟ شما كه دارين سه چهار ماه ديگه ميايين تهرون .

- هنوز كه مشخص نيست تازه اگه واقعاً خيال اومدن داشته باشين همين سه چهار ماه هم فرصت خوبيه. بهر حال ما منتظريم.

نگين دخالت كرد وگفت : اگه خيال اومدن داشتين تا هوا زياد گرم نشده اقدام كنين.

كامران دوربين را به سمت او گرفت و لبخند زنان گفت : آنكه را طاووس خواهد جور هندوستان كشد نگين خانوم، مارو از گرما نترسون.

چهره ي نگين گل انداخت : حالا ببينيم و تعريف كنيم.

- حالا چرا قرمز شدي دختر بندري؟

ضربه ي آرام نگين به بازوي او دستگاه را لرزاند : كوفت، مي دوني من به اين لقب حساسم، هي بگو.

منظر كه از سر به سر گذاشتن بچه ها لذت مي برد گفت : مثل اين كه ديگه فرصت زيادي ندارين. واسه آخرين بار اعلام كردن كه برين كارت پروازو بگيرين. بهتره راه بيفتيم كه يه وقت جا نمونين.

كامران پرسيد : نگين تو واسه بقيه حرفي نداري؟

با عجله گفت چرا... چرا، من از همين جا خاله حشمت و دايي منصور و بقيه رو مي بوسم و با همه شون خداحافظي مي كنم. ببخشين كه بهتون زحمت داديم...

ضمناً فرزانه جون، شيرين جون يادتون نره، قرار شد با هم چت كنيم، منتظرم. به اميد ديدار...، باباي.

در فرصتي كه نگين سرگرم خداحافظي بود، نياز منظر را در آغوش گرفته بود و با او خداحافظي مي كرد : خاله جون خيلي زحمت داديم، بابت همه چيز ممنونم، اگه تو اين مدت رفتارم جوري بوده كه شما رو ناراحت كردم منو ببخشين، خيلي دوستتون دارم.

چهره منظر نيز مانند او از اشك مرطوب شده بود. در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت : تو اين قدر خوبي كه هيچ كس ازت ناراحت يا خسته نمي شه. فقط يه كم به فكر خودت باش عزيزم، به فكر آينده ات. سعي كن گذشته رو هر چي كه بوده فراموش كني. من مطمئنم تو آينده ي خوبي داري. مراقب خودت باش و سلام گرم منو به مامان و بابا برسون.

نگاه اشك آلود نياز به شهاب افتاد. سعي داشت صدايش عادي به گوش برسد. بغضش را فرو خورد و گفت : اگه ازم ايراد نمي گيرين كه بازم دارم تعارف مي كنم، مي خوام بابت همه ي زحماتتون تشكر كنم.

قيافه ي شهاب به تبسمي از هم باز شد : پس واسه اين از دستم دلگير بودين؟! اگه زودتر فهميده بودم جبران مي كردم.

- يعني واقعاً از رفتارم پيدا بود؟!

- خوبي شما اينه كه نمي تونين ظاهر سازي كنين و فوري عكس العمل نشون مي دين... بهرحال اگه شما رو ناراحت كردم عذر مي خوام، همچين قصدي نداشتم.

از اين كه او را وادار به عذر خواهي كرده بود شرمگين شد : مي دونم قصدتون اين نبود. در واقع مشكل از منه كه زيادي حساسم. بهر حال به خاطر همه چيز ممنونم... اگه گذرتون به بندر افتاد حتماً يه سري به ما بزنين آدرس كاملو كامران داره.

- اگه فرصتي دست بده حتماً خدمت مي رسم، ضمناً سلام گرم منو به خانواده برسونين.

نگين نيز به نوبه ي خود با منظر و شهاب خداحافظي كرد. كامران به هر دوي آنها گفت : من عادت ندارم خداحافظي كنم، پس مي گم به اميد ديدار. فقط يادتون باشه امشب به محض رسيدن يه زنگ به ما بزنين.

دخترها تك تك به خاطر زحماتش از او تشكر كردند و با تكان دستي به سوي آنها از تيررس نگاهشان دور شدند.

*****

پري ليوان هاي آب پرتقال را به دست دخترها داد و گفت : خدا رو شكر كه برگشتين، اين مدت از تنهايي دق كردم.

فريبرز كه حال او را به خوبي درك مي كرد از در شوخي در آمد : پس بفرما ما اين جا برگ چغندر بوديم خانوم؟

نگين گفت : حسودي نكن بابا، خودت مي دوني كه مامان چقدر دوستت داره ولي خوب دليل نمي شه كه دلش واسه ما تنگ نشه،هر گلي بوي خودشو داره.

- تو باز اومدي بازار مارو كساد كني زبون دراز؟ حالا بگو ببينم اين زبونو با خودت اونجا برده بودي يا نه؟

با خنده ي سرخوشي به او تكيه داد : پس چي كه برده بودم، جات خالي بابا همون روز اول چنان بعضيا رو فتيله پيچ كردم گذاشتم كنار كه حظ كردن، بعد از اونم ديگه كسي جرات نكردسر به سر من بذاره.

- اين حرفا كدومه نگين...؟! نكنه اونجا رفتار بدي از خودت نشون داده باشي؟

- نگين داره شوخي مي كنه مامان، اتفاقاً با سر و زبونش همچين تو دل همه ي فاميلت جا باز كرد كه بيا و ببين. اين قدر كه نگين محبوب شده بود من نشده بودم.

- زياد غلو نكن. اتفاقا تو توي دل همه جا باز كرده بودي. دايي منصور يه نياز جون مي گفت صد تا از دهنش مي ريخت. راستي مامان دايي منصور خيلي مهربون و با محبته، عجيبه كه شماها اين همه وقت با هم هيچ ارتباطي نداشتين!

- منصور خودش خيلي با محبته ولي تا آقاجونم زنده بود رعايت حال اونو مي كرد، بعد از مرگشم ديگه روي اينو نداشت كه بياد آشتي كنه، حالا هم چون ديد حشمت پيشقدم شد جرات پيدا كرد، خوب ديگه تعريف كنين، حشمت چطور بود؟

نگين گفت : خاله حشمتم زن خوبيه، محبتم داره ولي حتي واسه خودشم كلاس مي ذاره. معمولا صبحانه نمي خوره چون مي ترسه اندامش خراب بشه، به جاي چاي بيشتر قهوه مي خوره. هر روز دو ساعت مي ره كلاس يوگا، مي گه واسه اعصابش خوبه، به اين موضوع كه با دو تا خانواده ي سرشناس وصلت كرده خيلي مباهات مي كنه ولي اگه حقيقتشو بخواي دلش از دست دامادش خونه، تازه خيلي سعي مي كنه نشون بده زن خوشبختيه ولي در اصل اين جوري نيست.

نياز گفت : نگين بيخود ذهن مامانو خراب نكن، تو از كجا مي دوني كه خاله خوشبخت نيست؟

- من نمي خوام ذهن شما رو خراب كنم مامان ولي به نظر شما، زني كه خبر داشته باشه شوهرش ايام تعطيلات با يه زن جوون رفته مسافرت، اونم تركيه، زن خوشبختيه؟

نياز متعجب پرسيد : تو اين چيزا رو از كجا مي دوني؟!

لبخند نگين با شيطنت همراه بود : اين كه چيزي نيست، من خيلي چيزاي ديگه رو هم مي دونم، شيرين اخلاق جالبي داره و نمي تونه حرفي رو پيش خودش نگه داره. اين جوري بود كه من از بيشتر اسرار فاميل سر در آوردم.

غم صداي پري به خوبي حس مي شد : پس اون شاهرخي بي چشم و رو دم در آورده؟ طفلك حشمت كه عمر و جوونيشو گذاشت پاي همچين مردي.

نياز گفت : نارحت نباش مامان، خاله حشمت مي دونه چه جوري گليم خودشو از آب بيرون بكشه، تازه حالام چيزي رو از دست نداده. الان خونه دو طبقه به چه بزرگي توي وزرا به اسم خاله ست، يه ويلا هم توي شمال داره، يه ماشين آخرين مدلم زير پاشه. اين جوري كه خودش مي گفت، كلي هم سرمايه توي بانك داره! پس ديگه لزومي نداره ناراحت باشه.

- تو اينو مي گي مادر جون ولي زن توي اين سن وسال نياز به يه همدم، يه سايه ي بالاي سر داره. فردا پس فردا كامران و فرزانه هم مي رن پي كار خودشون، اون وقت حشمت مي مونه و روزاي تنهايي.

نياز حين نوشيدن شربت به سرفه افتاد. نگين گفت : مگه دكتر نگفته بود يه مدت چيز سرد نخور، يه كم رعايت كن ديگه.

پري دلواپس شد : مگه تو اين مدت دوباره مريض شده بودي؟

- نه بابا، يه سرماخوردگي ساده بود. شمال كه رفته بوديم هوا خيلي سرد بود... راستي نگيتن برو فيلمو بيار مامان اينا ببينن.

پري پرسيد : چه فيلمي...؟

- كامران ازمون كلي فيلم گرفته، الان ميارم ببينين؟

با گذاشتن فيلم، پري نزديكترين مبل را به تلويزيون انتخاب كرد. نگين مبل كناري او را ترجيح داد. نياز بروي كاناپه كنار پدرش جاي گرفت.

فيلم از صحنه ي صرف شام در ويلاي زيباي حشمت شروع شد. كامران از حالت هاي طبيعي اشخاص و بدون خبر فيلم گرفته بود. از منصور زماني كه مشغول سر به سر گذاشتن با دخترها بود، شكوه داشت در گوشي با دخترش حرف مي زد، انگار موضوع خاصي را گوشزد مي كرد. منظر سرگرم پذيرايي از نياز و نگين بود. كيومرث از صحبت شهرزاد به خنده افتاده بود. حشمت داشت براي شهاب غذا مي كشيد. فرزانه و فرهاد با دهان هاي پر مشغول خوردن بودند. پري همان طور كه با اشتياق سرگرم تماشا بود نگاهي به فريبرز انداخت و با افسوس گفت : منصور و حشمت چقدر پير شدن! به نظرم از آخرين عكسايي كه منظر نشونم داد خيلي شكسته تر شدن!

- زندگي همينه ديگه خانوم، آدم بدون اينكه خودش بفهمه رو به پيري مي ره. فكر نكن خود ما جوون مونديم.

پري حرف او را تصديق كرد و دوباره مشغول تماشاي فيلم شد. كمي بعد گفت :

- معلومه كارو بار شاهرخي حسابي گرفته، ببين چه ويلايي تو شمال خريده!

نگين گفت: اين كه چيزي نيست، خونه شون توي تهرون اين قدر بزرگ و قشنگه كه نگو! تازه روز اولي كه رفتيم اونجا، توي پاركينگ زير ساختمون سه چهار تا ماشين آخرين مدل پارك شده بود. گويا خاله، كامران، كيومرث و خود آقاي شاهرخي هر كدوم يكي يه ماشين واسه خودشون دارن. تازه اگه بخوايم پژوي شهابو حساب كنيم بيشترم مي شه.

- شهاب داماد حشمته...؟

- نه، شهاب برادرزاده ي شاهرخيه. مثل اين كه خيلي وقت پيش پدر و مادرش توي سانحه ي هوايي مردن. از اون وقت به بعد با خاله اينا زندگي مي كنه. البته اين جور كه بوش مي اومد بعيد نيست در آينده داماد خاله بشه، مثل اين كه مي خوان فرزانه رو بهش بدن.

- آهان... حالا يادم اومد، خيلي وقت پيش منظر يه چيزايي در مورد برادرزاده ي شاهرخي گفته بود. پس اينه؟ اين جور كه منظر مي گفت، شاهرخي بعد از مرگ برادرش كه سرمايه ي زيادي توي بازار داشته، از خاك بلند مي شه و اوضاعش تغيير مي كنه. حالا پسره چي كاره هست؟

- خاله منظر مي گفت، مهندسيشو توي ايران گرفته، بعدش واسه سه، چهار سال رفته هلند، اونجام فوقشو گرفته. الان يه شركت بزرگ ساختموني زده. خاله مي گفت، ماشاالله وضعش خيلي خوبه! مي گفت، يه خونه قشنگ توي يكي از همون محله هاي بالاي شهر خريده ولي چون تنهاست هنوز پيش خاله اينا زندگي مي كنه، خيلي پسر خوب و آقائيه مامان، تو اين مدت اين قدر به ما محبت كرد كه نگو... مامان اين جا رو نگاه كن، اين جا همگي رفته بوديم دوشنبه بازار...

پري در حين تماشا پرسيد: نياز تو نرفته بودي؟

- نه نتونستم برم، سرما خورده بودم داشتم تو خونه استراحت مي كردم.

صحنه ي بعدي غروب دريا را نشان مي داد و بچه ها كه به طور پراكنده قدم مي زدند.

نگين گفت: حيف كه هوا يه مقدار سرد بود والا بيشتر از اينا خوش مي گذشت.

صحنه ي بعد همه دور هم در ويلا جمع شده بودند و نگين مشغول زدن گيتار بود. پري لبخندزنان پرسيد: گيتار از كجا گير آوردي؟

- مال كامران بود، همون شب مي خواست خودي نشون بده رفت گيتارشو آورد يه كم واسمون زد. من نگفته بودم كه مي تونم گيتار بزنم. خاله منظر يواشكي دم گوشم گفت نگين بگير يه آهنگ رو كم كني بزن، الهي فداش بشم خاله خيلي با حاله، خلاصه وقتي براشون زدم همه جا خوردن. اصلا انتظار نداشتن.

- نياز تو چرا كنار شومينه پتو دور خودت پيچيدي؟!

- اين همون شبيه كه تازه سرما خورده بودم، حالم زياد خوش نبود.

نگين گفت: آب و هواي كشور ما هم خيلي نوبره، توي بهارش تو يه بندر از سرما يخ مي كني توي يه بندر ديگه ش از گرما تب مي كني!

فريبرز گفت: همينه كه بهش مي گن كشور چهار فصل.

- والا ما كه تا به حال فقط يكي دو ماه پاييز ديديم و بقيه همش تابستون! حالا اون دو فصل ديگه ش كجاست خدا مي دونه.

پدرش پرسيد: يعني از اين جا خسته شدي؟

- دروغ چرا... از وقتي رفتم رفاه و آسايش بچه هاي خاله و دايي رو ديدم تازه فهميدم كه ما چقدر مظلوم واقع شديم.

- اميدوارم وقتي از اين جا رفتيم دلت واسه زادگاهت تنگ نشه.

نگين خوشحال از جا پريد : مگه قراره بريم بابا؟

- آره، با انتقاليمون موافقت كردن، يكي دو ماه ديگه من مي رم يه خونه هم توي كوهك واسه تون روبراه مي كنم تا شما بيايين خوبه؟

به گردنش آويزان شد : عاليه... عاليه بابا.

پري با نگاهي به نياز آهسته پرسيد : انگار تو تهرون خبرائيه...؟!

نياز بي اختيار خنديد : والا نمي دونم، از خودش بپرسين.

روز بعد كه پري با دقت بيشتر به تماشاي فيلم بچه ها نشست خيلي چيزها دستگيرش شد.

*****

[/JUSTIFY]

[!!]

Anahita.s 08:26 2009-10-26

فصل 6 - 2

- باورم نمي شه تو اين قدر يه دنده و لجباز باشي! يك ساعته دارم ازت خواهش مي كنم نياز، فقط بذار ده دقيقه باهات تنها صحبت كنه.

- ديگه داري اذيتم مي كني فرنوش، صد دفعه بهت گفتم اين قدر اصرار نكن. به خدا قسم اگه اين ده دقيقه مي تونست نتيجه اي داشته باشه حرفي نداشتم. برو بهش بگو لطفاً كارو بيشتر از اين واسه من سخت نكن. اين اواخر با پيغوم پسغوماش كاري كرده كه حتي به درسامم نمي تونم برسم. ديگه اعصاب برام نمونده، شبي نيست كه كابوس نبينم يا با جيغ از خواب نپرم. تو فكر مي كني من خوشم مياد اونو وادار به التماس كنم؟

- خوب پس بذار ببينتت، يه بار ديگه واسه هميشه برو آب پاكي رو بريز رو دستش و بيا.

- من اين كارو قبلا كردم. ما همه ي حرفامونو بهم زديم. ديگه حرفي واسه گفتن نمونده.

- حالا اين بار به خاطر من و حامد، جون فرنوش روي منو زمين ننداز. با اين ده دقيقه، دنيا كه به آخر نمي رسه. برو بهش بگو از نظر تو همه چي تموم شده ست. بگو بايد سعي كنه تو رو فراموش كنه. چه مي دونم هر چي به عقلت مي رسه بهش بگو، شايد دست از سرت برداره. يه كاري كن كه از خودت نا اميدش كني.

نياز مستاصل بود، به دنبال مكث كوتاهي عاقبت گفت : باشه، قراره كجا همديگه رو ببينيم؟

- اون و حامد الان تو ماشين سهيل منتظرن، چهارتايي مي ريم جاده ساحلي، اونجا خلوته كسي مزاحم نمي شه.

- بايد جلوي شما باهاش صحبت كنم؟

- نه، ما مي ريم تو ساحل يه كم قدم مي زنيم كه شما وقت كنين حرفاتونو بهم بزنين، خوبه؟

- باشه، پس بذار اول يه زنگ به خونه بزنم بگم يه كم ديرتر ميام.

سلام نياز آن قدر خسته و كوفته ادا شد كه نگاه پري بي اختيار به سوي او برگشت : سلام مادر جون، چي شده؟ چرا اين جوري وا رفتي؟!

- چيزي نيست، يه كم خسته م.

- نگين گفت زنگ زدي گفتي ديرتر مياي، جاي خاصي رفته بودي؟

- با يكي از دوستام رفتم جايي، كار داشتم.

- نكنه باز رفتي ديدن سالمندا، يا معلولاي بهزيستي؟

لحظه اي از فكر نياز گذشت كاش اونجا بودم.

- مگه فرقي هم مي كنه؟

- آخه تو حتي از اونجام كه بر مي گشتي اين جوري پژمرده نبودي!

- ببخش مامان، امروز يه كم خسته م مي خوام برم استراحت كنم، اگه ممكنه واسه شامم صدام نكنين چون گرسنه نيستم.

پري داشت با نگاه بدرقه اش مي كرد : باشه هر طور ميلته، فقط اگه يه وقت ضعف كردي بگو يه چيزي برات بيارم.

و با خودش فكر كرد اون امروز يه چيزيش هست!

نگين در اتاقش چنان سرگرم چت با يكي از دوستان اينترنتيش بود كه متوجه آمدن نياز نشد. بحث آنها بر سر نحوه ي دادن كنكور و اينكه شانس چند درصد، در قبولي دانشگاه دخالت دارد بود.

- حرف من اينه كه مي گم چطور يكي تمام سال درس مي خونه و تلاش مي كنه آخر سر رتبه ش بيست و نه هزار يا سي هزار مي شه در صورتي كه يكي ديگه فقط هر وقت ميلش مي كشه نشسته خونده، سر جلسه هم چند تا در ميون و شانسكي تست زده رتبه ش مي شه سه هزار و يه رشته ي خوبم قبول مي شه! اگه اين شانس نيست پس چيه؟

دوستش كه خود را زبل خان معرفي كرده بود در جواب گفت : شايد تو راست بگي ولي در صد اين جور قبوليا خيلي كمه، در عوض در صد قبولي اونايي كه واقعا زحمت كشيدن خيلي بيشتر از اين حرفاست. پس به اين نتيجه مي رسيم كه شانس توي كنكور نمي تونه نقش زيادي داشته باشه.

- در اين مورد با تو موافق نيستم. اگه هزار تا دليل و برهانم بياري باز من مي گم يه نفر بايد همه جا شانس بياره تا موفق بشه. حالا از اين حرفا بگذريم، قرار بود واسه من يه برنامه ي منظم درسي بفرستي آقاي زبل خان، چي شد؟ من هنوز منتظرم.

- مگه درساي پيش دانشگاهيت تموم شد؟

- نه، ولي چيزي نمونده، گفتم برنامه رو برام بفرستي كه وقتمو باهاش تطبيق بدم. مگه نگفتي با همين برنامه ريزي تونستي مهندسي الكترونيك قبول بشي؟ اونم دانشگاه صنعتي!

- خوب چرا، واسه همينه كه مي گم بايد بيشتر تلاش كني و به شانس و اين چيزا زياد دلخوش نباشي.

- راستش از تو چه پنهون من كه خيلي نااميدم. حالا از شانس و تلاش و اين حرفا كه بگذريم، اين برنامه ي سهميه ها و اين شايعاتي كه توي اين چند سال اخير شنيده مي شه كه با چند ميليون مي شه رتبه هاي دانشگاهي رو خريد، تو دلمو حسابي خالي كرده.

- به اين حرفا گوش نكن، حتي اگه فرض بر محال درستم باشه باز تعدادشون اونقدر نيست كه ديگه جا واسه يكي مثل تو يا امثال تو نباشه...، البته به شرط اين كه خوب بخوني.

- خدا از زبونت بشنوه، اگه يه روز خدا بخواد و من دانشگاه قبول بشم، يادم نمي ره كه پنجاه در صدش به خاطر سفارشاي تو بوده، به همين خاطر، پيشاپيش ممنون.

زبل خان چهره شرمگين آدمك كنار صفحه را نشان داد و گفت : اولا كه واسه اين حرفا خيلي زوده، در ثاني تو اگه به اميد خدا موفق بشي همه رو مديون تلاش خودت هستي و خلاصه اين كه من در اولين فرصت برنامه رو برات مي فرستم. حالا هم ديگه بايد باهات خداحافظي كنم، چون فردا يه امتحان خيلي مهم دارم، كاري نداري؟

- نه ممنون،ديگه مزاحمت نمي شم. راستش خودمم فردا امتحان دارم. فعلا خداحافظ.

- درستو خوب بخون... خدا نگهدار.

بعد از خاموش كردن دستگاه دوري در اتاق زد و چون احساس گرسنگي مي كرد يك سره به آشپزخانه رفت. آنجا حتما چيزي براي خوردن پيدا مي شد.

- مامان شام چي داريم؟

- كتلت درست كردم، گرسنه اي...؟

- آره خيلي، بابا كي مياد؟

- نمي دونم، از صبح كه رفته هنوز نيومده، زنگ زد گفت اضافه كاري داره، مي خواي شام تو رو بكشم؟

يكي از كتلت ها را لقمه كرد و حين گاز زدن گفت : فعلا همين كافيه تا بعد با شما شام بخورم... نياز هنوز نيومده؟

- چرا، نيم ساعت پيش اومد. متوجه ش نشدي؟

- نه، پس كجاست؟

- انگار حالش زياد خوب نبود، نمي دونم چش بود رفت بخوابه گفت شامم نمي خوره.

قيافه ي نگين حالت دلواپسي پيدا كرد و بي هيچ حرفي به سمت اتاق نياز به راه افتاد. ضربه ي آهسته اي به در زد و دستگيره را چرخاند، نياز روي تخت پشت به او دراز كشيده بود.

- نياز...؟

جوابي نداد اما از لرزش شانه هايش پيدا بود خواب نيست. نگين در را بست و به سوي او رفت : نياز...

او را به سوي خود برگرداند، چشم هاي نياز اشك آلود و پلك هايش قرمز و ملتهب بود. با ديدن نگين هق هقش بلندتر شد. نگين سرش را بغل گرفت : چي شده نياز؟! چرا داري گريه مي كني؟!

- من خيلي بدبختم نگين.

- خدا نكنه، دشمنت بدبخت باشه، باز چي شده؟ نكنه دوباره سر و كله ي سهيل پيدا شده؟

با تكان سر جواب مثبت داد.

- صد دفعه بهت نگفتم سعي كن نسبت بهش بي تفاوت باشي؟ حالا چي كار كرده؟

- اون طفلك كاري نكرده، من احمق امروز تا تونستم اذيتش كردم. الهي بميرم، امروز مجبور شدم دوباره غرورشو بشكنم. مجبور شدم بهش بگم موضوع مامانش فقط يه بهانه ست و عقد ما واسه اين بهم خورد كه اون هيچ وقت مرد ايده آل من نبوده... بهش گفتم من هيچ وقت اون جور كه بايد و شايد بهش وابسته نشدم، چه مي دونم! هر چي از اين حرفا به ذهنم رسيد بهش گفتم كه شايد يه كم مهرش نسبت به من كم بشه ولي... وقتي قيافه شو ديدم صد بار به خودم لعنت فرستادم. نگين اون خيلي مهربونه. تازه بعد از همه ي اين حرفا در مياد مي گه قراره چند ماه ديگه برم آلمان، مدارك پزشكيتو بده ببرم به چند تا پزشك نشون بدم ببينم چرا اينجوري مي شي! اين حرفش برام مثل يه تو گوشي محكم بود كه هنوز از دردش دارم مي سوزم.

[!!]

ميشا 18:38 2009-10-26

هجوم گريه دوباره امانش نداد . نگين اين بار او را محكمتر در آغوش فشرد .

- مي دونم چه حالي داري . مي دونم الان چقدر احساس عذاب وجدان مي كني ولي با اون حرفايي كه در باره ي مادرش زدي تو چاره ديگه اي جز اين برخورد نداري . به اين فكر كن كه حالا هر چقدر سهيل ناراحت بشه باز بهتراز اينكه بعدها يه عمر از طرف خانواده و اقوامش سركوفت بشنوه . تو در واقع داري به اون لطف مي كني پس اين قدر خودتو عذاب نده .

- من مي دونم كه زندگي مشترك من وسهيل ديگه محاله فكر مي كني چرا دارم هر بار به يه نحوي دكشو مي شكنم ؟ ولي چي كار كنم كه اون دست بردار نيست . اين فشار عصبي داره منو داغون مي كنه . راستش اين موضوع روي درسمم اثر گذاشته اگه بدوني اين اواخر نمره هام چقدر افت كرده !

- مي گم نياز چرا اين ترمو مرخصي نمي گيري ؟ اگه خوب بشيني فكر كني مي بيني به نفعته بعد از اتفاقي كه واست افتاد تو احتياج به يه استراحت درست و حسابي داشتي ولي به خودت اين فرصتو ندادي . اگه وضع بخواد اين جوري پيش بره نه تنها از نظر درسي پيشرفت زيادي نمي كني از نظر اعصابم بهم مي ريزي ولي اگه اين مدتو توي خونه استراحت كني و به كارايي كه دوست داري مشغول بشي مهر ماه با يه روحيه ي درست و حسابي مي ري سر كلاس .

نياز رطوبت گونه هايش را گرفت و به حالت نشسته به ديوار تكيه داد : يعني درسو به طور كلي بذارم كنار ؟

- اگه نمي خواي نه ... من مي گم ديگه اين جا دانشگاه نرو كه مجبور نباشي هر بار با سهيل روبرو بشي . تو مي توني توي خونه درساتو بخوني اين جوري ترم آينده يكي از زرنگترين شاگردا مي شي .

- انگار فكر بدي نيست درسته كه از نظر تحصيلي يه ترم عقب مي افتم ولي در عوض اعصابم يه كم آروم مي گيره اما اول بايد با مامان بابا مشورت كنم ببينم نظر اونا چيه .

نگين از اين كه پيشنهادش مورد پسند واقع شده بود راضي به نظر مي رسيد : من مطمئنم اونام مخالفتي ندارن مي گي نه ازشون بپرس .

با شناختي كه فريبرز و پري از روحيه نياز داشتند از پيشنهادش استقبال كردند . فريبرز گفت : اصلا واسه اين كه در اينده مشكلي برات پيش نياد همين فردا مي رم با رئيس بيمارستان دكتر فاطمي مشورت مي كنم و اگر شد يه مرخصي پزشكي برات مي گيرم . اين جوري بهتر نيست ؟- چرا بابا دستتون درد تكته اين جوري لااقل يه عذري دارم .پري لبخند زنان گفت به چه عالي مي شه اگه نياز خونه باشه يك هيچ به نفع من ميشه آخه همش نگران بودم كه دست تنها چطور اين زندگي رو كارتون پيچ كنم . حالا با نياز سر فرصت به كارا مي رسيم راستي فريبرز تو كي راهي مي شي ؟- اواسط ماه اينده وقتي من مي رم شما هم بايد بجنبين چون هيچ بعيد نيست كارا رو زود روبراه كنم و بگم يه مدت بعدش شما هم حركت كنين - نگران نباش تو هر وقت لب تر كني يه هفته بعدش ما حاضريم مگه نه بچه ها ؟نگين ذوق زده گفت : آخ جون ! بالاخره داريم از گرماي جنوب راحت مي شيم . بريم به اميد خدا يه نفس راحتي بكشيم .

مياز ساكت بود نمي فهميد چرا حال نگين را ندارد . مي دانست كه رفتن از اين شهر به نفع اوست اما احساس شادي نمي كرد .

* * * *

شروع زندگي در شهر بزرگ تهران براي خانواده ي مشتاق خالي از لطف و دردسر نبود . با اين حال ظاهرا همه از اين جا به جايي خشنود به نظر مي رسيدند . در اين ميان پري بيش از ديگران احساس رضايت مي كرد . براي او معاشرت با برادر و خواهري كه سال ها از ديدارشان محروم شده بود و زندگي در شهري كه تمام خاطرات بچگي ، نوجواني و جوانيش در آن زنده مي شد خلايي را كه سال ها در زندگي احساس كرده بود پر ميكرد . فريبرز نيز دورادور شاهد اين تحول بود و از اينكه خانواده اش را خشنود مي ديد راضي به نظر ميرسيد . هر چند با قبول مسئوليت رياست دارايي در تهران بار سنگين تري را بر دوش مي كشيد . نياز هنوز ميان دو حس غم و شادي دست و پا مي زد و نمي دانست كي از چنگال اين افكار ناراحت كننده و احساس عذاب وجدان نسبت به سهيل راحت خواهد شد . نگين در كنار شادي هاي متنوعش دلواپس نتيجه ي كنكور بود و روز شماري مي كرد موعد اعلام نتايج فردا برسد . صبح روزي كه نياز با فرياد شادي او را از خواب پراند يكي از قشنگ ترين روز هاي زندگيش بود . نياز در حالي كه او را محكم بغل مي گرفت خبر داد كه اسم او را جز قبول شدگان رشته ي علوم تجربي در اينترنت ديده است . نگين كه از خوشحالي به گريه افتاده بود پرسيد : مطمئني اشتباه نمي كني ؟ همه چيزو خوب چك كردي ؟

- خاطر جمع باش خود خودتي باور نمي كني بيا ببين .

روز بعد با انتشار اسامي قبول شدگان از طريق روزنامه ديگر هيچ جاي شك و شبهه اي نبود . چند هفته بعد مشخص شد كه او مي تواند در دو رشته ي پرستاري يا تكنسين اطاق عمل ادامه ي تحصيل بدهد و عاقبت بعد از مشورت با ديگران ترجيح داد در رشته تكنسين مشغول تحصيل بشود .

اوايل آبان ماه نسيم خنكي كه از لابلاي شاخ و برگ درختان مي گذشت برگ هاي به زردي نشسته را از شاخه جدا مي كرد و انها را به رقص در مي اورد . پري كه ميز و صندلي آشپزخانه را كنار پنجره اي كه رو به فضاي سبز جلوي منزل باز مي شد گذاشته بود حين نوشيدن چاي نگاهي به نياز كه رو به رويش نشسته بود انداخت و گفت : مي بيني چه هواييه ؟

نياز نگاه خيره اش را از فنجان گرفت و با نظري به درخت نارون مقابل پنجره كه برگ هايش آهسته مي لرزيد گفت : اره توي اين شهر آدم پاييزو با تمام وجودش حس مي كنه .

- پس پشيمون نيستي كه اومديم اين جا ؟

- نه مامان چرا بايد پشيمون باشم ؟

- آخه مي بينم زياد خوشحال نيستي بيشتر مواقع تو فكري ! نمي دونم به چي فكر مي كني ولي هر چي هست قيافه ت شاداب و خوشحال نيست .

- خوب يه مقدار بهم حق بده مامان درسته كه من اين جا رو ، آب و هواشو ، مردمشو دوست دارم ولي بيشتر سالهاي عمرم توي بندر گذشته واسه همين خواه نا خواه يه مقدار بهش وابسته م . نمي نونم به اين زودي پايگاه رو ، همسايه ها رو ، دانشگاهو ، دوستامو ، همه ي اينا رو فراموش كنم .

- مطمئني كه دلت فقط واسه همينا كه گفتي تنگ مي شه نه كس ديگه ؟

- اگه منظورت سهيله كه من دارم كم كم اونو با تمام خاطراتش فراموش مي كنم . مي دونم سهيلم حالا كه فهميده ما واسه هميشه از بندر رفتيم داره همين كارو مي كنه .

- اگه راست مي گي پس چرا رفتارت عادي نيست ؟ چرا مثل بقيه دخترا نيستي ؟ چرا وقتي با يه مرد جوون روبرو مي شي عين برج زهر مار مي شي ؟ به باهاش حرف مي زني نه بهش نگاه مي كني ؟

- نمي دونم ... راستشو بخواين تا به حال خودم متوجه همچين حالتي نشدم ولي اگه شما مي گين حتما ناخودآگاه اين جوري برخورد مي كنم . شايد واسه اينه كه ديگه حوصله پيش اومدن جرياني مثل قضيه سهيل رو ندارم .

- ولي عزيزم تو نبايد اين قدر بدبين باشي . اون يه اتفاقي بود كه پيش اومد و گذشت و رفت . تو نبايد واسه اتفاقات گذشته با مردم بد رفتاري كني .

- مامان من كي با مردم بدرفتاري كردم ؟

- اون شب خونه ي دايي منصور كه همه دعوت داشتيم يادته ؟ اون شب رفتارت هم با شهاب ، هم با فرهاد اصلا درست نبود .

- در مورد شهاب از عمد باهاش اون جوري برخورد كردم . مي دونم كه رفتار خوبي نداشتم ولي حتما يه دليلي داره ... و گرنه مريض كه نيستم بيخود و بي جهت با مردم بداخلاقي كنم .

- هر دليلي كه داشته باشه تو حق نداشتي جلوي بقيه باهاش اون جوري برخورد كني !

- مامان شما نمي دونين قضيه چيه پس بيخود به من ايراد نگيرين .

- اتفاقا خوبم مي دونم جريان چيه ... منو اين جوري نگاه نكن كافيه يه بار با كسي برخورد داشته باشم در جا بهت مي گم چند مرده حلاجه ... حتما تو از اين ناراحتي كه داري توجه اونو به خودت جلب مي كني ؟

نياز از زيركي مادرش متعجب شد : اين يه دليلشه ... دليل ديگه شم اينه كه فرزانه روي شهاب احساس مالكيت مي كنه و نسبت به رفتار دختراي فاميل با اون حساسه من نمي خوام حالا كه بعد از سال ها رابطه ي بين شما و خاله حشمت خوب شده به خاطر همچين موضوع بي اهميتي دوباره بينتون شكرآب بشه .

- اتفاقا منم متوجه حساسيت فرزانه شدم ولي تو بيخود ناراحتي . شهاب جوون آزاده و مي تونه دست روي هر دختري كه دلش بخواد بذاره از اين گذشته اين جور كه حشمت و منظر مي گن اون سرش جايي بنده و شايد به هيچ كدوم از شما نظر خاصي نداشته باشه و فقط از روي اصل آشنايي و فاميلي بهتون محبت مي كنه به هر حال سعي كن بعد از اين رفتار معقول تري با شهاب داشته باشي ... حالا از اين بگذريم فرهادو چرا تحويل نمي گيري ؟ اون طفلك چه گناهي كرده ؟

- ببين مامان ! فرهاد پسر نازنينيه ولي هنوز خيلي جوون و خامه . اون مثل كامران نيست كه خيلي چيزا حاليشه و توي همين سن و سال كلي تجربه هاي آنچناني داره ... روح فرهاد مثل آينه پاكه ، اين جور آدما اگه به كسي دلبسته بشن و از طرف مقابل وابستگي مشابهي نبينن فوري سرخورده مي شن . من نمي خوام فرهاد به اون مرحله برسه واسه همين اين رفتارو باهاش پيش گرفتم .

- يعني فرهادم ... ؟!

- نمي دونم ولي پيشگيري كه ضرري نداره .

- باشه هر طور دوست داري ولي مواظب باش رفتاري نكني كه اونو از خودت برنجوني ... راستي مي خواستم در مورد نگينم باهات صحبت كنم .. ميدوني حقيقتش من دارم نگران مي شم . اين روزا متوجه رفتار كامران شدي ؟ داره با نگين خيلي صميمي مي شه ! مي ترسم يه وقت احساسي بين اين دو تا پيش بياد كه بعد ها باعث پشيموني بشه . نگين تا به حال به تو چيزي نگفته ... ؟

- نه به اون صورت كه شما توقع دارين . ولي راستش منم نگرانم چون مي بينم بدون اين كه خودش متوجه باشه داره روز به روز بيشتر به طرف كامران جذب مي شه . حالا اگه كامران از نظر اخلاقي اوني بود كه ما واسه نگين توقع و انتظار داريم يه حرفي ولي متاسفانه پرونده ي اخلاقي كامران زياد روبراه نيست .

- منظرم يه چيزايي در باره ش واسم تعريف كرده ... تو فكر مي كني از نگينم قصد سوء استفاده داره ؟

- نه فكر نكنم ... برعكس انگار واقعا بهش علاقمند شده . اما اين كه بتونه جفت مناسبي واسه نگين باشه يا نه جاي سوال داره ؟

- اگه واقعا دست از شيطنتاي قبليش برداره چرا كه نه ... ؟ بالاخره هر چي باشه از گوشت و خون خودمونه .

[!!]

ميشا 18:40 2009-10-26

- واسه خوشبختي روي مساله ي فاميلي هم نمي شه زياد حساب كرد .مي دوني مامان به نظر من آدم فقط بايد در اين مورد شانس بياره .. توي اين يكي دو سال دانشگاه به تجربه هايي رسيدم كه برام خيلي عجيب بود . يه روز بحث سر همسر ايده آل بود كه يه مرد چه شرايطي مي تونه داشته باشه ؟ توي صحبتا حرفايي شنيدم كه قبل از اون محال بود باورش كنم . يكي از بچه ها كه چند سالي مي شد ازدواج كرده بود از شوهرش گفت . تعريف كرد توي همون بحبوهه خواستگاري و اين حرفا يه شير پاك خورده از فاميل پسره تلفنو برمي داره و به خونه شون زنگ مي زنه حالا اين كه بهش چي گفته بود بماند همين قدر مي گم كه اگه من جاي اون دختر بودم عمرا به خواستگاري اون مرد جواب مثبت نمي دادم چون اون طوري كه فاميل داماد گفته بود و دوست من بعدها فهميده تمام اون حرفا عين واقعيت بوده اين آقاي خواستگار محض رضاي خدا حتي يه امتياز مثبت بجز شغلش و بروروش نداشته . با اين حال دوستم مي گفت من الان يكي از خوشبخت ترين زناي فاميل و آشنا هستم چون شوهرم به جز كشيدن سيگار تمام عيباي اخلاقيشو كنار گذاشته و يه مرد ايده ال تمام عيار شده !

- خيلي عجيبه ! راستش اگه منم بودم محال بود دخترمو به همچين آدمي بدم .

- حالا اين يكي رو بشنوين . همون روز سر درد دل يكي ديگه از بچه ها باز شد و شروع كرد به تعريف ماجراي زندگيش . مي گفت پنج سال پيش وقتي شوهرم خانواده ي مومنش اومد خواستگاري زماني بود كه چند تا خواستگار خوب و واجد شرايط با هم دور و بر منو گرفته بودن و ازم جواب مي خواستن مي گفت بعد از جلسه خانوادگي همه مون راي مثبت رو به شوهر فعليم داديم چرا ... ؟ چون هم آدم تحصيل كرده اي بود هم مومن و متدين . يعني همون دو شرطي كه خانواده ي من خيلي بهش اهميت مي دادن .

دوستم مي گفت نشون به اون نشون كه يكي دو ماه بعد ما با هم ازدواج كرديم ولي الان بعد از چند سال زندگي مشترك كار به جايي رسيده كه حتي يك ساعت نمي تونم وجودش رو زير يه سقف تحمل كنم . مي گفت شايد شما باور نكنين ولي شوهر من دو تا شخصيت متفاوت داره . انگار دو تا آدم تو يه جسم هستن . هر وقت آدم خوبه خودشو نشون مي داد اونقدر زندگيم شيرين مي شد كه دلم نمي خواست يه لحظه ازم دور بشه ولي وقتي آدم بده پيداش مي شد چنان جهنمي برام مي ساخت كه دلم نمي خواست تا عمر دارم چشمم بهش بيفته ... الانم چند ماهه برگشتم پيش خانواده ام و قراره به زودي ازش جدا بشم چون ديگه تحملم تموم شده بود . مي بيني مامان ؟ پس ازدواج چيزي نيست كه بشه روش حساب قبلي باز كرد .

- آره مي دونم نمونه ش همين حشمت . روزي كه اين شاهرخي پدر سوخته اومد با خواهش و التماس حشمتو گرفت كي فكرشو مي كرد كه وقتي شلوارش دو تا شد اين جوري دم در مياره و خواهر منو زير چشم مي كنه ! نمي دونم به هر حال اگه قضيه كامران جدي باشه اين خود نگينه كه بايد تصميم بگيره .

- صحبت شما خانوما تمومي نداره ... ؟

نگاه پري به چهره خواب آلود شوهرش افتاد : اگه همين صحبت كردنم نباشه آدم دق مي كنه چايي مي خوري برات بريزم ؟

فريبرز يكي از صندلي ها را عقب كشيد حين نشستن گفت : دستت درد نكنه تو اين هوا يه چاي داغ مي چسبه .

نگاهش به سوي نياز برگشت : هوا داره سرد مي شه ها ... !

- آره خيلي ... ! مي خواي برات يه گرمكن بيارم ؟ بازيرپوش ممكنه سرما بخوري اين جا بندر نيست .

- نه اونقدرا سردم نيست دستت درد نكنه راستي چه خبر ؟ توي دانشگاه جديدت جا افتادي ؟

- آره چه جورم . چند تا دوست خوب و صميمي هم پيدا كردم . اتفاقا پنجشنبه منزل يكيشون دعوت دارم سالگرد تولدشه البته اگه شما و مامان مخالف نباشين مي رم .

- نه باباجون چرا مخالف باشيم ؟ ما اين قدر به تو اطمينان داريم كه مي دونيم محيطي كه از نظر اخلاقي مناسب نباشه خودت ئعوتو قبول نمي كني .

- از اين نظر خاطرتون جمع باشه . شما كه اخلاق منو مي دونين من حتي واسه دوستي هم هر كسي رو انتخاب نمي كنم چه برسه به اين جور مسايل .

- منكه كه گفتم خيالمون از طرف تو راحته خوب از فعاليتاي غير درسي چه خبر ؟ اين جا هم از اون برنامه ها داري يا نه ؟

- نه به اون صورت . آخه اين جا هنوز اونقدرا جا نيافتادم كه بتونم يه گروه درست كنم ولي تو فكرش هستم .

- همين كه تو فكرش هستي خوبه فقط مواظب باش نظر و احساستو به كسي تحميل نكني . اگه بقيه ي اعضاي گروه به ميل و رغبت بيان جلو از هيچ فعاليتي خسته نمي شن ولي اگه غير از اين باشه يا به اين نوع فعاليتا به صورت تفنن نگاه كنن اون وقته كه خيلي زود جا مي زنن .

- آره بابا حق با شماست . البته اين طور كه شنيدم بعضي از بچه ها به صورت تكي يا جمعي توي اين زمينه ها فعاليت داشتن اما نه خيلي جدي . بهر حال من تلاشمو مي كنم ولي اگه نتونستم چند نفر هم طبع و هم روش خودم پيدا مي كنم از خير روبراه كردن گروه مي گذرم آدم اگه بخواد قدم خيري برداره تنهايي هم مي تونه .

- راستي نگين كجاست ؟ وروجكو نمي بينم ؟

پري گفت : وروجك هنوز از دانشگاه برنگشته چيه دلت واسه زبون درازي هاش تنگ شده ؟

- اون كه آره اما پرسيدم چون مي خوام امشب همه تونو به يه شام مفصل بيرون از خونه دعوت كنم چطوره موافقين ؟

- نيكي و پرسش ؟ حالا به چه مناسبت هست ؟

فريبرز به هواي گرفتن دوش از جا برخاست : مگه فردا ششم آبان نيست خانوم ؟ چه مناسبتي بهتر از بيست و هشتمين سالگرد ازدواجمون ؟

كلام نياز با فرياد شوق آميزي همراه شد : واي ! تبريك مي گم ...

و گونه ي پدر و مادرش را بوسيد . لبخند پري از روي رضايت بود : فكر مي كردم فراموش كردي !

فريبرز با تبسم مرموزي در جواب گفت : مگه مي شه يه همچين مناسبتي رو فراموش كرد ؟ تازه برو روي ميز آرايشتو نگاه كن ببين چي برات گذاشتم .

زنجير طلاي ظريفي كه ياقوت اشك مانندي به آن آويخته بود پري را ذوق زده كرد . نگاهش از گردنبند به عقب برگشت فريبرز و نياز با چهره هاي متبسم سرگرم تماشاي او بودند . دستش دور گردن فريبرز حلقه شد و همراه با بوسه ي تشكر گفت :

- تو هميشه با كارات آدمو غافلگير مي كني .

* * * *

- خانوم مشتاق ... نياز خانوم ؟

نياز در مسيري كه به در خروجي دانشگاه منتهي مي شد در حال رفتن بود كه كنجكاو به عقب برگشت : بله ...!

- ببخشيد مي شه چند لحظه صبر كنين ؟

قيافه اش به نظر آشنا مي آمد وقتي نزديك شد نفسي تازه كرد : داشتين مي رفتين خونه ؟

- بله ... با من كاري دارين ؟

- مثل لين كه منو نشناختين ؟

- شرمنده م با اين كه قيافه تون خيلي برام آشناست ولي به جا نمي يارم !

- هفته پيش پنجشنبه تولد فرنگيس ... يادتون نيست ؟

- آره ... درسته من اونجا شما رو زيارت كردم . حالتون چطوره خانوم ... ؟

- اسمم روياست ، رويا مقدم يادتون اومد ؟

- كاملا ... شما همون دختر خانومي هستين كه خيلي عالي دف مي زد . ببخشيد كه حافظه ي من اولش ياري نكرد .

- خواهش مي كنم برعكس شما توي ذهن و فكر من حسابي جا باز كردين ! از اون شب هر روز حالتونو از فرنگيس مي پرسيدم . الان كه از دور ديدم دارين ميايين گفتم بهترين فرصته كه بيام از نزديك سلامي كنم .

- لطف كردي رويا جان واقعا از ديدنتون خوشحال شدم .

- ظاهرا كلاساي شما تموم شده ؟

- آره من امروز دو ساعت بيشتر كلاس نداشتم .

- ولي كلاس بعدي من سه ربع ديگه شروع مي شه مي تونم ازتون دعوت كنم با هم يه نوشيدني بخوريم ؟

نياز لحظه اي مردد ماند عاقبت گفت : خواهش مي كنم اگه بيشتر از نيم ساعت طول نكشه اشكال نداره .

- اين بغل يه كافي شلپ هست پياده پنج دقيقه بيشتر راه نيست .

نياز در حالي كه مقصود از اين دعوت را درك نمي كرد در كنار او به راه افتاد . رويا دختر خوش سر و زباني به نظر مي رسيد و تا رسيدن به مقصد نياز را حسابي به حرف گرفته بود . زماني كه پشت ميز مدور در گوشه ي دنجي از كافي شاپ جاي گرقتند يك دستش را زير چانه ستون كرد و با نگاه مستقيمي به نياز گفت : اميدوارم از اين كه امروز يكهو سر راهت سبز شدم و به نوشيدني دعوتت كردم فكر نكني آدم خل و چلي هستم . شايد تا به حال برات پيش نيومده باشه كه يكي اين جوري بخواد باب دوستي رو باهات باز كنه !

- راستشو بخواي اين اولين تجربه ست اما به قول پدرم دوستي بهانه ي زيادي نمي خواد يه سلام واسش كافيه .

- پدرتون بايد آدم خيلي خوبي باشه حرف قشنگي زده ! منم عقيده ي پدر شما رو دارم ولي موضوع اين جاست كه آدم با همه كس نمي تونه واقعا دوست بشه چون همه قدر اين كلمه رو خوب نمي دونن و معنيشو درست درك نمي كنن ... راستي تا به حال براتون پيش اومده كه يه نفر رو براي اولين بار ببينين و در همون اولين ديدار حس خاصي بهش پيدا كنين ؟ يه حسي كه انگار سالهاست اونو مي شناسين و باهاش صميمي هستين ؟

- شايد به اين صورت كه شما مي گين نه اما پيش اومده كه از همون اولين برخورد مهر كسي به دلم بشينه .

- خوب پس با اين احساس آشنا هستين و منو مسخره نمي كنين اگه بگم مهر شما از همون اولين برخورد به دل من نشسته و نمي دونم چرا حس مي كنم يه چيزي بين من و شما مشتركه ! شايد يه حالت ، يه چيز غريزي ... يه چيز قوي كه الان نمي تونم زياد در موردش حرف بزنم .

- من خوشحالم كه شما يه همچين احساسي دارين و فكر مي كنم اين از لطف شماست .

- من اينو نگفتم كه بخواي تعارف كني . فقط خواستم بدوني كه چرا يكهو سر راهت سبز شدم و دعوتت كردم ... راستي اشكالي نداره كه بعضي وقتا باهات تماس بگيرم و يا بيام از نزديك شما رو ببينم ؟

- نه چه ايرادي داره ... من شماره خونه رو بهتون مي دم كه هر وقت دوست داشتين به من زنگ بزنين توي دانشگاه هم هر وقت فرصتي پيش بياد از ديدنتون خوشحال ميشم .

- ممنونم ... دوست دارم با من بي تكلف باشين . راحت باشين ! انگار خيلي وقته با هم آشنا هستيم ، مي تونم شمارو نياز صدا كنم ؟

نياز كه از اين همه صميميت ناگهاني كمي متعجب بود لبخند زنان گفت : چرا كه نه ... هر جور دوست داري .

پيشخدمت سفارش آنها را روي ميز گذاشت . همزمان با دور شدن او رويا دوباره شروع به صحبت كرد . اين بار بيشتر از خودش گفت از رشته ي تحصيلي اش و اينكه سال آخر دانشگاه را مي گذراند در ميان حرف ها ناگهان گفت : راستي از فرنگيس شنيدم تار مي زني ؟ راست مي گه ؟

- نه به صورت حرفه اي بعضي وقتا يه كم واسه دل خودم مي زنم .

چشم هاي درشت و سياه رنگ رويا به او دوخته شد لحظه اي خيره نگاهش كرد و بعد با تبسم مرموزي گفت : منكه مي دونم خيلي خوب ساز مي زني ... حالا از اين بگذريم ! مي خواي يه اطلاعاتي در مورد سازت بهت بدم ؟ شايد برات جالب باشه .

نياز با لحن مشكوكي پرسيد : چه اطلاعاتي ؟

- تو مي دونستي كه تارت قبلا متعلق به يه درويش بوده ... ؟

- تار من ... ؟ همين كه تازگي خريدم ؟ مال يه درويش بوده ؟

- آره ... مگه متوجه نشدي كه دست دومه ؟

- چرا ... اتفاقا فروشنده ش مي گفت قيمتش خيلي بيشتر از اينه كه داره با ما حساب مي كنه ولي به خاطر اين كه دو دست گشته تخفيف داده !

و به خاطر آورد كه وقتي براي اولين بار ساز را پشت ويترين مغازه ديده بود بي اختيار شيفته اش شده بود به قدري كه حاضر شد آن را با ساز قبلي اش طاق بزند و مابه التفاوت را بپردازد . صداي رويا او را از فكر بيرون كشيد : حتما تا به حال متوجه علامتايي كه روي پرده هاش خورده نشدي ؟ و اون عدد صد و ده كه روي بدنه ش حك شده ؟

- علامت خورده ؟

- آره آخه اون درويش چپ دست بوده اگه ساز تو برعكس بگيري متوجه اري ها مي شي . اين نشونه ها رو واسه اين گذاشته كه نت هر پرده يادش بمونه .

ترس ناشناخته اي تمام وجود نياز را در بر گرفت . در نگاه اين دختر چيزي بود كه او را مي ترساند .

- شما اين چيزا رو از كجا مي دونين ؟

همان تبسم مرموز در چهره ي رويا نشست : من خيلي چيزا در مورد تو مي دونم ولي ... واسه امروز ديگه وقتتو زياد نمي گيرم . نيم ساعتي كه بهم وقت داده بودي تموم شد . منم بايد برگردم دانشگاه .

باقي مانده ي نسكافه را با يك جرعه سر كشيد . نياز مات و مبهوت او را تماشا مي كرد . دقايقي بعد از مقابلش برخاست : من بايد برم . به خاطر اين كه دعوتمو قبول كردي ممنون ! اميدوارم در آينده بتونيم بيشتر از اين با هم آشنا بشيم . فعلا خداحافظ تا بعد .

« خدانگهدار » نياز آهسته ادا شد . او هنوز از شوك موضوعي كه شنيده بود بيرون نيامده بود


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 8 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل هفتم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

نگاه خیره اش از شیشه بغل به برگ های زردی بود که در مسیر جوی در حرکت بودند، اما فکرش هنوز درگیر گفته های رویا بود. در تمام این مدت از لحظه ای که از او جدا شده بود فکر این دختر مرموز راحتش نمی گذاشت. «یعنی از کجا می دونست که تار من دست دومه؟! از کجا خبر داشت که صاحب قبلیش کیه؟! چرا حرف زدنش این قدر مرموز و عجیب بود؟! یعنی درباره من دیگه چی می دونه؟! چی رو می خواد بعد بهم بگه؟! نگاه عجیبی داشت انگار توی مغز آدم رسوخ می کرد. تا به حال به همچین آدمی برنخورده بودم. ای کاش بهم زنگ نزنه، دلم نمی خواد زیاد باهاش صمیمی بشم. منظورش از این که گفت ما یه جوری شبیه به هم هستیم، چی بود؟! نکنه اونم مثل من...؟! آره باید همین باشه ولی این چه ربطی به جریان ساز و درویش و این حرفا داره؟! رفتارش به نظرم خیلی عجیب و غریب بود! نباید بذارم صمیمیتی پیش بیاد. من همین جوریشم اعصاب درب و داغونی دارم اگه قرار باشه با هر برخورد این جوری روی اعصابم راه بره، دیگه حسابم پاکه!» آن قدر در افکارش غرق بود که متوجه ورود اتوبوس به محوطه کوهک نشد. عاقبت توقف در ایستگاه او را به خود آورد. «ولش کن، دیگه نباید بهش فکر کنم، بالاخره معلوم میشه این اطلاعاتو از کجا گیر آورده. سرم چه دردی گرفته، شقیقه هام داره ذق ذق می کنه!» ایستگاه بعدی او نیز با عده ای دیگر از مسافران پیاده شد. پری در را به رویش باز کرد. ظاهرا جز او کسی در منزل نبود. سلامش را به گرمی جواب داد و پرسید: چرا رنگ و روت این جوری پریده...؟

- چیزی نیست، سرم یه کم درد می کنه، قرص مسکن نداریم؟

- فکر کنم داشته باشیم، برو لباستو عوض کن بیا یه قرص و یه چای داغ بخور خوب می شی، فکر کنم سرما خوردی.

نیاز در حال عبور از راهرویی که به اتاق خواب ها منتهی می شد گفت: احتمالا همینه.

گرچه علت واقعی سردردش چیز دیگری بود. با ورود به اتاقش قبل از هر کاری به سراغ تارش رفت، آن را جعبه بیرون کشید و برعکس به دست گرفت. در کمال ناباوری نگاهش به علامت های کوچک تیره رنگی در کنار بعضی از پرده ها افتاد. بعد کاسه و نقاله را به دقت وارسی کرد و عاقبت عدد صد و ده که در قسمت وصل دسته به بدنه حک شده بود پیدا کرد و تمام وجودش از سردی ناشناخته ای منجمد شد.

***

پژوی نقره ای رنگ شهاب مقابل دفتر کارشان متوقف شد. بعد از سرکشی به ساختمان های در حال ساخت قیافه اش کمی خسته به نظر می رسید. به خصوص که بعضی از مصالح به موقع نرسیده و پیشرفت کار خودبخود عقب افتاده بود. با ورود به دفتر کار، کامران را مشغول صحبت با تلفن دید. با مشاهده شهاب سر و ته صحبتش را هم آورد و کمی بعد خداحافظی کرد.

- شد ما یه بار تو رو مشغول گپ زدن با جنس مخالف نبینیم. پسر یه کم به کارت برس.

کامران لبخند زنان گفت: بابا این بنده خدا همین الان زنگ زد، فریبا بود می خواست واسه فردا شب دعوتمون کنه.

- دعوتمون کنه؟!

- آره، فردا شب یه پارتی داره. گفت تو رو هم حتما با خودم ببرم. می گفت تا دلت بخواد امکانات دعوت کرده.

شهاب پوزخند زنان سرش را تکان داد: پسر تو نمی خوای دست از این کارا برداری؟ تا به حال خودت کم بودی حالا می خوای منو ببری شریک جرمت کنی؟ راستی تو این موبایل منو ندیدی؟

- این جاست، جا گذاشته بودی، گذاشتم تو کشو گم نشه، ضمنا سعی نکن واسه من جانماز آب بکشی. همین نیم ساعت پیش طرف تو هم زنگ زد، پسر عجب تُن صدای مردافکنی داره! سفارش کرد باهاش تماس بگیری.

شهاب تلفن همراهش را گرفت و با حالت سرزنش باری گفت: در مورد اون این جوری حرف نزن، اون هیچ شباهتی به دخترایی که تو باهاشون سرگرمی داری، نداره. ضمنا فکر بد نکن، همه که مثل تو نیستن.

و همان طور که از محدوده دفتر خارج می شد، مشغول گرفتن شماره شد. دقایقی بعد ظاهرا مکالمه اش تمام شده بود، به دفتر برگشت و پرسید: امروز چه خبر؟ با اصفهان تماس نگرفتی ببینی سنگا رو فرستادن یا نه؟

- خود آقای کرمی تماس گرفت، امروز بارو فرستادن احتمالا امشب یا فردا می رسه. دوتا مشتری هم داشتیم فرستادم آپارتمانارو ببینن، شرایط دوخوابه ها و سه خوابه ها رو هم براشون توضیح دادم.

- بهشون می گفتی برن مجتمع فردوس رو نگاه کنن، اونجا زودتر از بقیه تموم می شه.

- آره گفتم،... بالاخره نگفتی چی کار می کنی؟ فردا شب پایه هستی یا نه؟

- خودت می دونی که من اهل این جور برنامه ها نیستم به تو هم صفارش می کنم دست از این تفریحا بردار، به خصوص اگه حدسم در مورد علاقه ات به نگین درسته...

- پس تو هم فهمیدی؟ خوب حالا گیرم که واقعا علاقه ای هم در بین باشه، هنوز که اتفاقی نیفتاده. بذار موضوع یه کم رسمی بشه بعد دیگه پسر خوبی می شم و دور این جور برنامه ها نمی گردم، خوبه...؟

شهاب با تاسف سر تکان داد: خودت می دونی. فقط امیدوارم یه روز از کارایی که می کنی پشیمون نشی...، حالا پاشو تعطیل کن برو نهار بخور، من باید برم جایی کار دارم.

- کی بر می گردی؟ اگه کارت زیاد طول نمی کشه صبر می کنم با هم بریم نهار بخوریم.

- نه تو برو، من ممکنه یه کم دیر بیام.

- عصر که بر می گردی؟

- آره دو سه ساعت بیشتر طول نمی کشه.

- در رابطه با همون تلفنه؟

شهاب به راه افتاد در حین خارج شدن پرسید: تو باید از همه چی سر در بیاری؟

نگاه مشکوک کامران بدرقه راه او بود، داشت با خودش فکر می کرد «جریان دختره چیه که شهاب نمی خواد برملا بشه؟»

***

- بازم برات چای بریزم؟

پری که ظاهرا فکرش در جای دیگری سیر می کرد متوجه سوال نیاز شد: نه دستت درد نکنه دیگه نمی خورم.

نیاز در جای قبلی خود مقابل او نشست: به نظرت نگین دیر نکرده؟ کلاسش ساعت چهار تموم می شد!

- با کامران رفته خونه خاله، یه ساعت پیش با موبایل کامران تماس گرفت، گویا توی راه نگین رو دیده، داشته از سرکار می رفته خونه، با اصرار نگینم با خودش برده. کامران گفت بعد از شام میاردش.

چهره نیاز به لبخندی از هم باز شد: کامران پسر زیرکیه، باور کن می دونسته نگین امروز چه ساعتی مرخص می شه و از عمد سر راهش سبز شده.

- راستی نیاز آخرش نظر قطعی در مورد کامران ندادی، بالاخره اون قابل اعتماد هست یا نه؟

- حقیقتش مامان، نمی دونم چی بگم. کامران پسر مهربونیه ولی همون طور که قبلا گفتم نمی شه زیاد روش حساب باز کرد. اگه به جای اون در مورد شهاب یا فرهاد می پرسیدی با خیال راحت می گفتم که می شه بهشون اعتماد کرد اما کامران با اونا فرق داره.

- یعنی نباید می ذاشتم نگین باهاش بره خونه خاله؟

- نه، مطمئنم اونجا مشکلی پیش نمیاد، خودت که می دونی نگین دختر بی بند وباری نیست ولی اگه زیاد به کامران وابسته نشه بهتره. می ترسم یه موقع زیادی دلبسته بشه و خدای نکرده ضربه بخوره.

- راست می گی، من نباید می ذاشتم این صمیمیت به این سرعت پیش بره ولی این اواخر به قدری فکرم مشغوله که دیگه حواسم به دور و برم نیست.

- چرا، مگه چی شده مامان؟

- خودمم درست نمی دونم، راستش این روزا خیلی نگران فریبرزم، نمی دونم چه اتفاقی افتاده که چند وقته به حال خودش نیست. خیلی تو فکر می ره و اعصابش به هم ریخته است!

- ازش نپرسیدین چی شده؟

- چرا، جواب درستی بهم نمیده، اخلاقشو که می دونی! نمی خواد ما رو نگران کنه ولی هر چی که هست مربوط به بندرعباسه. چون متوجه شدم چند بار با ناخدا محمدی تماس گرفته و آهسته باهاش حرف می زنه!

- اگه موضوع مهمی بود حتما ما رو در جریان می ذاشت. شاید در رابطه با نقل و انتقالیش هنوز مسایلی هست که انجام نشده و به خاطر همین با ناخدا محمدی تماس می گیرهف بابا رو که می شناسی چقدر دقیقو حسابگره، ممکنه توی حسابو کتابای قبلی دارایی بندر چیزی کم و زیاد شده که نگرانش کرده؟

- خداکنه همین باشه، ولی نمی دونم چرا دلم شور می زنه. این چند روز حواست هست چقدر دیر میاد خونه؟ دیروز بهش می گم، این اواخر تمام شب و روزت داره تو اداره می گذره، میگه ناچارم. تازه می گفت ممکنه از فردا دیرتر بیام منزلو پرسیدم واسه چی؟ مگه ساعت کار اینجا با پایگاه های دیگه فرق می کنه؟ گفت نه، ولی یه مشکل کوچیکی پیش اومده، داریم همه پرونده های مالی این دو سه سال اخیر رو وارسی می کنیم. ازش پرسیدم، در رابطه با کار تو مشکل پیش اومده؟ گفت بهرحال، به منم مربوط می شه. البته می گفت هنوز چیزی معلوم نیست ولی ظاهرا اگه موضوعی پیش اومده باشه پای خیلی ها گیره. از دیروز که اینو گفته دل تو دلم نیست که مبادا اتفاقی بیفته که به آبرو و حیثیتش لطمه بخوره.

نیاز بی اختیار نگران شد اما برای تسلی مادرش گفت: تو که می دونی حساب و کتاب بابا اون قدر منظم و دقیقه که کسی نمی تونه بهشانگی بزنه، پس دیگه نگران چی هستی؟

- می دونم که کسی نمی تونه به فریبرز انگی بچسبونه ولی اگه یه نفر دیگه خلافی کرده باشه چون بابا سرپرست دارایی بوده پاش گیره...

صدای ورود خودروی نظامی که وارد پارکینگ منزل شد صحبت را قطع کرد.

پری گفت: مثل این که اومد، پاشو سماورو بزن تو برق یه چای تازه دم درست کن حتما خیلی خسته س.

فریبرز خسته تر و تکیده تر از آن بود که پری حدس می زد. هنگامی که سلام و خسته نباشی را برخلاف همیشه با بی حوصلگی جواب داد قلبش در سینه فرو ریخت و ده ها سوال با هم به ذهنش خطور کرد اما خوددار تر از آن بود که در اولین برخورد او را سوال پیچ کند. فریبرز بعد از تعویض لباس و شستشوی دست و رو، بر روی یکی از مبل های راحتی میان هال لم داد و پلک هایش را روی هم گذاشت. پری با فنجان چای کنارش آمد و با احتیاط پرسید: بازم نمی خوای به ما بگی چی شده؟

نیاز ترجیح می داد خلوت آنان را بر هم نزند اما دلواپس و کنجکاو میان درگاه آشپزخانه گوش ایستاده بود. فریبرز سرش را از روی پشتی بلند کرد، نگاه خسته اش به پری دوخته شد. صدایش نای بالا آمدن نداشت: چی بگم؟ هنوز خودمم درست نمی دونم این چیزایی رو که می شنوم حقیقت داره یا نه! آخه مگه می شه آدمی مثل گودرزی این کارو بکنه؟!

انگار داشت با خودش حرف می زد. پری بی طاقت پرسید: چی کار؟ مگه گودرزی چی کار کرده؟

فریبرز به خودش آمد و پس از مکث کوتاهی توضیح داد: حدود یک هفته قبل یه گزارش به من رسید که نشون می داد توی سندای مربوط به حق و حقوق بازنشسته ها که از بندرعباس رسیده، یه مقدار سند جعلی و ساختگی پیدا شده. قضیه جعلی بودن اسناد رو بازرس جدید کشف کرده. ظاهرا بازرس قبلی به خاطر دوستی و آشنایی قدیمی با مأموری که از بندرعباس می اومده، دقت کافی روی لیست اسامی نمی کرده یا به قول بعضیا، زیاد سخت نمی گرفته...، به هر حال این بار وقتی مامور اعزامی می فهمه که قضیه لو رفته دستپاچه می شه و می گه اشتباه کرده و اولین باره که همچین مشکلی پیش اومده. با این حال بازرس کوتاه نمیاد و چون آدم دقیقی بوده به پرونده های بایگانی شده قبلی بازنشسته ها مراجعه می کنه و این جوری می شه که می فهمه چندین مورد سند جعلی و تشابه اسمی دیگه هم وجود داره که بابتشون مبالغ هنگفتی گرفته شده...

فریبرز مانند کسی که از شرح جریان، خسته و دلزده باشد، سکوت کرد. سرش به پایین خم شد و با دست پیشانی را فشرد. پری همانطور ساکت به انتظار نشسته بود، می دانست که خودش دوباره شروع خواهد کرد. و این بار پس از مکث طولانی همراه با نفس گرمی که از سینه بیرون می داد دنباله صحبتش را از سر گرفت:

- خلاصه موضوع به گوش مراجع بالا رسید. این میون بازرس یه خبط بزرگ کرده بود و اون اینکه گذاشته بود مامور دارایی به بندر برگرده در صورتی که باید همون موقع که مشکوک شده بود بازداشتش می کرد. به هر جال چند نفر بازرس ویژه فرستادن بندرعباس که به قضیه رسیدگی کنن. از ما هم خواستن که سندای مالی تمام بازنشسته های این چند سال اخیرو بررسی کنیم و ببینیم چقدر پول تا به حال اختلاس شده...، می دونی تا به حال چقدر پول با سندای جعلی گرفته شده؟!

پری هنوز هم کنجکاو چشم به دهان او دوخته بود. فریبرز با نگاهی مستقیم با لحنی ناباورانه گفت: پنجاه میلیون تومن...!!

پری بی اختیار گفته ی او را تکرار کرد: پنجاه میلیون تومن؟! باورم نمی شه!

- هیچ کس باورش نمی شه، به خصوص وقتی که می گن مسبب همه ی این دزدی ها گودرزی بوده! گودرزی! همون موش مرده ای که مگس تو دهنش می مرد. و این قدر خودشو مظلوم نشون می داد که آدم فکر می کرد بیچاره تر از اون توی تمام پایگاه نیست!

پری که تا اندازه ای دورادور با کارمندان سابق همسرش آشنایی داشت پرسید: از کجا می دونین کار اون بوده؟ شاید در موردش اشتباه می کنین. آخه اصلا به ریخت و قیافه اون نمی اومد این کاره باشه!

- منم روز اول همینو می گفتم و به هیچ وجه باورم نمی شد کار اون باشه! آخه پنجاه میلیون یه ذره دو ذره نبود که آدم دست و پا چلفتی مثل اون بخواد بالا بکشه! ولی حالا فهمیدم کار خودش بوده. فردای همون روزی که از تهران برگشته بندرعباس تمام وسایلش رو از کمد مخصوصش توی دارایی جمع کرده و رفته. از اون روز تا به حال دیگه هیچ کس ازش خبر نداره. البته دنبالش هستن که پیداش کنن. خوشبختانه تمام اسناد و مدارکی رو که از تو کمدش جمع کرده و خیال داشته همه رو آتیش بزنه به لطف خدا پیدا شده. انگار موقع رفتن اونقدر عجله داشته که کیسه محتوی سندای پاره شده رو به دست یکی از ناوهای وظیفه می ده که براش بسوزونه. از قضا ناوی اون لحظه کبریت نداشته ولی بهش قول می ده که در اولین فرصت کیسه ی پر از اشغال رو از بین ببره، اما از اونجایی که خواست خدا بوده، ناوی یادش می ره کیسه رو آتیش بزنه و همین دیروز سندای پاره شده به دست بازرسا میفته... ظاهرا الان دارن اونا رو به حالت اولش بر می گردونن که بشه فهمید موضوع دقیقا از چه قرار بوده.

از قیافه پری پیدا بود که گیج و سردرگم شده است و هنوز نمی تواند آنچه را که شنیده باور کند. در این میان اولین سوالی را که به ذهنش رسید به زبان آورد و پرسید: این میون پای تو هم توی قضیه گیره؟

- مسلما پای منم گیره. هر چند از روی تاریخ سندا مشخص شده که این دزدی ها از خیلی وقت پیش از زمان مرحوم شهبازی رئیس قبلی دارایی، شروع شده ولی ظاهرا گودرزی از حسن نیت من بیشتر سوءاستفاده کرده و این چند سال اخیر مبلغ سندا رو خیلی بیشتر از سابق می زده. به هر حال من به عنوان رئیس سابق دارایی باید جوابگو باشم، فقط خداکنه کار از اینی که هست بدتر نشه.

دست لرزان پری زانوی او را لمس کرد: یعنی چی بدتر نشه؟

چهره فریبرز نگران و صدایش خفه به گوش رسید: بهتره فعلا حرفشو نزنیم، صبر کنیم ببینیم چی می شه.

***

نگین با چهره ای خواب آلود از اتاقش بیرون آمد ، نگاهی به دور و بر انداخت.مادرش را در آشپزخانه پیدا کرد.سلامش همراه با خمیازه شنیده شد.پری سرگرم پاک کردن برنجی بود که خیال داشت آن را خیس کند:سلام...همچین خمیازه می کشی انگار دیشب اصلا نخوابیدی؟!

نگین ناخودآگاه به یاد شب قبل و بد حال شدن نیاز افتاد و اینکه تا لحظه ی بهوش آمدنش کنار تخت او نشسته بود:چرا خوب خوابیدم ولی هنوز کسلم.نیاز کجاست؟

-رفته دانشگاه ، تو صبح کلاس نداری؟

-چرا ، کلاسمون از ساعت ده شروع میشه.برم یه دوش بگیرم یه چیزیم بخورم راه می افتم.راستی مامان میدونین امروز چندم آبانه؟

-درست یادم نیست ، تو داری از من میپرسی؟تو که محصلی باید بدونی.

-من میدونم ، می خواستم ببینم شما یادتون هست یا نه؟

-حالا چی شده؟امروز مناسبت خاصی داره؟

-امروز نه ولی پس فردا بیست و نهم آبانه...حالا یادتون اومد؟

-بیست و نهم که تولد نیازه!چرا زودتر نگفتی؟میبینی که من این روزا هوش و حواس درستی ندارم باید واسش یه هدیه تهیه کنیم.

-هدیه ی خالی که به درد نمی خوره ، لااقل یه جشن کوچولویی چیزی که خوشحالش کنه.

-این روزا با این اوضاعی که پیش اومده و حال و احوالی که بابات داره نمیشه جشن بگیریم ، همون هدیه کافیه ، یادت باشه امروز عصر با هم بریم یه چیز مناسبی واسش بخریم.

-نه به پارسال که جشن به اون مفصلی واسش گرفتین نه به حالا که می خواین سر و ته قضیه رو با یه هدیه هم بیارین.هر چند میدونم بابا این روزا حال و حوصله ی درستی نداره ولی به نظرم بدش نمیاد لااقل یه مهمونی مختصر راه بندازیم.یه مهمونی کوچولو که خودمون باشیم و خاله منظر اینا و دایی منصور اینا و خاله حشمت اینا...چطوره؟

نگاه پری مردد بود:پس بذار امشب با پدرت مشورت کنم اگه موافق بود من حرفی ندارم.

نگین با شیطنت لبخند زد:راضی کردن بابا با من ، شما بهتره به فکر تهیه ی مقدمات مهمونی باشین.

بر خلاف انتظار پری ، فریبرز از پیشنهاد او با روی باز استقبال کرد و با متانت گفت:مشکلات شغلی من نباید توی زندگی بچه هام خللی وارد کنه.پری جان هر چند من نمیتونم بهت کمک کنم چون این روزا خیلی گرفتارم ولی سعی کن مهمونی آبرومندی واسه دخترم راه بندازی.

سه شنبه از صبح دخترها مشغول نظافت و جا به جابی وسایل منزل بودند.زمانی که منظر از راه رسید تقریباً کار آنها به پایان رسیده بود.پری فنجان چای را مقابلش گذاشت و پرسید:مجید امشبم نمی خواد بیاد؟

-چرا اتفاقا گفت می خواد بیاد سرهنگو ببینه.از آخرین باری که همدیگه رو دیدن خیلی وقت می گذره.

-فریبرز حتما خوشحال میشه.اتفاقا امروز بهش سفارش کردم یه کم زودتر بیاد خونه.

منظر اولین قلپ از چایش را سر کشید و گفت:پاشو پری ، پاشو بریم تو آشپزخونه من اینجا نیومدم که ازم پذیرایی کنی ، اومدم اگه کاری هست کمکت کنم.

-دستت درد نکنه خواهر ، حالا واسه روبراه کردن کارا وقت زیاده ، بیا بریم یه کم برام تعریف کن ببینم چه حال ، چه خبر؟تازگی حشمت اینارو ندیدی؟

-اتفاقا دیروز اونجا بودم ، حشمت حال و احوال درستی نداشت ، روز قبلش گویا با شاهرخی حرفش شده بود.

-حتما بازم به خاطر اون دختره ، آره؟

-آره...باز یه الم شنگه ی جدید ، انگار دختره حامله شده.حشمت می گفت شاهرخی گفته دیگه چه بخوای چه نخوای باید عقدش کنم...فرزانه می گفت وقتی بابا اینو گفت چنان بلبشویی به پا شد که بیا و ببین ، می گفت کار به جایی رسید که شهاب و کامران دخالت کردن و او نا رو از هم جدا کردن.از اون شبم شاهرخی از خونه رفته و هنوز برنگشته!

-به جهنم که برنگشته ، خبرش برگرده ، مردکه ی پوفیوز خجالت نمی کشه؟همین روزا نوه ش داره به دنیا میاد ، سر پیری و معرکه گیری!

-چی بگم والا؟از من بپرسی می گم خود حشمتم بی تقصیر نیست.اینقدر لی لی به لالای اون گذاشت و نازشو کشید که روش زیاد شد و فکر کرد حالا چه خبره.

-با این حال و اوضاعی که گفتی فکر نکنم حشمت امشب دل و دماغ اومدن داشته باشه.

-نه ، اتفاقا خوشحال بود که قراره امشب دور هم جمع بشیم.می گفت حوصله ش توی خونه سر رفته.میدونی دیروز بهش چی می گفتم؟گفتم اگه بیخود بشینی و زانوی غم بغل بگیری قافیه رو باختی.مرد جماعت همینه تنبونش که دو تا بشه فیلش یاد هندستون میکنه.گفتم به جای غصه خوردن سعی کن خوش باشی ، واسه خودت زندگی کن.خوبیش به اینکه حشمت از نظر مالی هیچ کمبودی نداره.فقط باید روحیه شو تقویت کنیم که غصه نخوره.

-مگه میشه خواهر من؟بعد از یه عمر زندگی ، حالا که دیگه شادابی و جوونیش از بین رفته مردیکه زیر چشمش کرده ، بچه هاش چی می گن؟

-بچه ها می گن همون بهتره که مامان و بابا دوستانه از هم جدا بشن ، چون زندگی به این صورت دیگه ارزش نداره.اینطور که پیداست شاهرخی زده به سیم آخر.ضرب المثل عشق پیری رو که شنیدی؟کارش به جایی رسیده که علناً میگه من دیگه نه این زندگی رو می خوام نه تو رو ، حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن.انگار نه انگار که حشمت سی ساله داره براش زحمت می کشه.آدم به این بی چشم و رویی ندیده بودم به خدا!

-بیچاره حشمت چه عاقبتی پیدا کرد!حالا بچه ها حقو به کدوم یکی می دن؟

-خب معلومه بچه ها هم طرفدار حشمت هستن ولی به خاطر پول باباهه هوای اونم دارن.

نگاه پری به عقربه های ساعت افتاد ، چیزی به ظهر نمانده بود ، در حال بلند شدن گفت:خدا آخر و عاقبت این کارو به خیر کنه...راستی منظر واسه نهار می خوام ماکارونی درست کنم ، دوست داری؟

منظر هم در پی او وارد آشپزخانه شد و گفت:آره ، چرا که نه؟من همه چی میخورم...راستی جریان اون مشکل فریبرز که گفتی پیش اومده چی شد؟تونستن دزده رو بگیرن؟

-کار خدا!همین دیروز گرفتنش ، داشته با ساک پر از پول فرار میکرده که صبح سحر موقع بیرون اومدن از خونه ی خواهرش دستگیرش میکنن...الانم بردنش بندرعباس.

-مگه کجا بوده؟

-شیراز...بیشتر اقوامش شیراز زندگی میکردن.اتفاقا تمام پولایی رو که اختلاس کرده بود به حساب چند نفر از بستگانش توی همون شیراز به بانک سپرده بود.

-همه ی پولا باهاش بوده؟

-آره.تمام پنجاه میلیون تومن!انگار خیال داشته از کشور خارج بشه.

-حالا چی کارش میکنن؟

-نمیدونم ، بهر حال باید جواب پس بده.جرمش یه ریزه دو ریزه نیست!فقط خدا کنه بخاطر نجات خودش کسی رو شریک جرم نکنه.

-یعنی ممکنه یه همچین کاری بکنه؟!

-بعید نیست...نشنیدی که می گن وقتی یه نفر داره غرق میشه بخاطر نجات جون خودش ممکنه هر کسی رو با خودش بکشه زیر آب؟اینم فعلا یه همچین وضعی داره.بهر حال توکل به خدا تا ببینیم عاقبت این قضیه چی میشه.

******************************************

نگاه پری برای چندمین بار به عقربه های ساعت افتاد و این بار با دلواپسی پیدایی گفت:نمیدونم چرا فریبرز اینقدر دیر کرد...!ساعت از هفت گذشته قرار بود خیلی زودتر از این بیاد خونه!

منظر سرگرم تزئین ظرف های سالاد بود ، در همان حال به سوی او برگشت و گفت:شاید کار خاصی برایش پیش اومده ، یه زنگی به محل کارش بزن ببین چی شده.

-همین نیم ساعت پیش تماس گرفتم هیچکس اونجا نبود.کسی گوشی رو برنمیداشت.

نیاز در لباس زیبایی که روز قبل پری برایش خریده بود وارد آشپزخانه شد و پرسید:بابا نیومد؟

پری گفت:هنوز نه ، دل منم شور میزنه ف نمیدونم چی شده که تا به حال نیومده!

صدای بوق اتومبیلی که قصد ورود به پاریکنگ منزل را داشت چهره ی پری را به لبخندی از هم باز کرد.به سمت در ورودی رفت و با خوشحالی گفت:خدا رو شکر فریبرزم اومد.

اما دقایقی بعد با چهره ای به مراتب گرفته تر برگشت ، منظر پرسید:پس فریبرز کجاست؟مگه نگفتی اومده؟

پری در فکر بود:نه نیومده!راننده ش بود ماشیون اورده ، یه جور مشکوکی حرف میزد ، انگار نمی خواست همه چیزو بگه ، می گفت جناب ناخدا رفته جایی ، ممکنه امشبم نیاد.پرسیدم ، پس چرا ماشینو آوردی؟گفت فعلا بهش احتیاج نداره.پرسیدم ، نگفت کجا میره؟گفت قراره خودش باهاتون تماس بگیره من چیزی نمیدونم.

نیاز گفت:تا به حال سابقه نداشت که بابا بی خبر بره!نکنه خدای نکرده اتفاقی افتاده؟

منظر گفت:بی خود فکرای ناجور نکن.حتما مأموریت یا کار خاصی براش پیش اومده مجبور شده بی خبر برده ، این بنده خدام سربازه از چیزی خبر نداره.مطمئن باشین هر جا که باشه تا یکی دو ساعت دیگه یا خودش میاد یا زنگ میزنه.

در این میان نگین ملوس و آراسته وارد آشپزخانه شد و با خوشحالی پرسید:چطورم؟

اما با نگاهی به حاضرین وا رفت:چی شده؟چرا ناراحتین؟!

نیاز گفت:هیچی بابا دیر کرده ، معلوم نیست کجا رفته.

-ای بابا ترسیدم ، با این قیافه ای که شما به خودتون گرفتید فکر کردم خدای نکرده چیزی شده!نترس مامان ، مال بد بیخ ریش صاحابش ، بابا هر جا که باشه قبل از ساعت نه پیداش میشه.

-حالا دیگه بابات بد شد؟

بوسه ای از گونه ی مادرش برداشت و گفت:الهی فدای بابام بشم ، شوخی کردم خواستم اخماتو وا کنی وگرنه بابای من ماه ترین بابای دنیاست.حالا بیا برو لطفا لباستو عوض کن ، الان سر و کله ی مهمونا پیدا میشه تو هنوز به خودت نرسیدی.

پری ظرف شکر را به دست او داد و گفت:پس تو بیا این آب پرتقالو درست کن که من برم به خودم برسم و همانطور که میرفت هنوز به فریبرز فکر میکرد.با آمدن مهمانها فضای کوچک منزل شلوغ و پرهیاهو شد.حشمت با کنجکاوی وارد آشپزخانه شد و گفت:عجب بو برنگی راه انداختین!من که از ظهر ناهار کم خوردم که شب با خیال راحت شکم چرونی کنم.و همانطور که به ظرف های غذا سرک می کشید گفت:پری چرا اینقدر زحمت کشیدی؟کی می خواد این همه غذا رو بخوره!؟

-دور هم غذا مزه داره ، تازه من هر کاری کنم تلافی زحمتای تو که نمیشه.

نیاز هم به جمع ان ها اضافه شد و پرسید:خاله...چرا آقای شاهرخی و آقا شهاب نیومدن؟ما رو قابل ندونستن؟

نگاه حشمت به پری افتاد و دانست که او از رفتن شاهرخی از منزل چیزی به بچه ها نگفته است ، در جواب گفت:اختیار داری خاله جون ، راستش شاهرخی واسه یه مدت رفته سفر، سفارش کرد از طرفش عذرخواهی کنم.شهابم انگار جایی کار داشت اگه به موقع برگشتم خودمو میرسونم.

نیاز ناخودآگاه به یاد دلخوری او افتاد و گفت:بهر حال اگه بودن ما خوشحال تر میشدیم...

صدای زنگ در او را از ادامه صحبت منصرف کرد با عجله به آن سو رفت و با دیدن مجید که دسته گلی همراه آورده بود لبخند زنان گفت:عمو جان چرا زحمت کشیدین ، خودتون گل هستین...مامان عمو مجید اومده.

پری و بقیه برای احوالپرسی به استقبال آمدند.مجید با آن هیکل چهارشانه و موهای جوگندمی محجوب و خجالتی به نظر میرسید.منصور با دیدن او یکی به شانه اش زد و گفت:پیداست از مرگ ما بی زاری مجید جان؟آخه نمی گی یه برادر خانوم توی این شهر داریم که باید هراز گاهی حالشو بپرسیم ببینیم مرده ست ، زنده ست؟

-اختیار داری منصور خان ، انشالله صد سال عمر با عزت داشته باشین ، ما که همیشه جویا احوال شما هستیم ، منظر بهتون نگفته؟

منصور او را به سمت سالن پذیرایی هدایت کرد:چرا...ولی خودت که بگی یه چیز دیگه ست.

بعد از احوالپرسی ها و خوش بش ها ، کامران دوربینش را برداشت و گفت:جشن تولد بدون آهنگ که نمیشه ، لااقل یه نواری ، چیزی بذارین می خوام ازتون فیلم بگیرم.

پری که در آپشزخانه هنوز مشغول رسیدگی به امور بود ظرف میوه را به دست عفت داد و گفت:عفت جون لطفا ببر پذیرایی کن.

بعد از خارج شدن او رو به حشمت کرد:دستت درد نکنه امشب عفتو با خودت آوردی خیلی به درد می خوره.ماشالله زن زبر و زرنگ و دست و پا داریه!

-میدونستم دست تنهایی ، توی این جور مواقع نباید از بچه ها انتظار کمک داشت.راستی فریبرز کجاست؟از منظر پرسیدم می گفت راننده ش گفته رفته جایی.

پری که در تمام این مدت سعی داشت نگرانیش را به روی خود نیاورد در جواب گفت:حقیقتش خودمم نمیدونم ، از تو چه چنهون دلم خیلی شور میزنه.آخه تا به حال سابقه نداشت بی خبر جایی بره!تازه من ازش خواهش کرده بودم امروز یه کم زودتر بیاد.نمیدونم چی شده!

جلوی بچه هام که جرأت نمیکنم حرفی بزنم ولی دارم از فکر و خیال دیوونه میشم.

-بیخود به دلت بد راه نده ، مردا هر جا که باشن هوای خودشونو دارن ، بالاخره پیداش میشه...وای ببین چقدر غذا!کاش لااقل شهاب اومده بود.

-راستی چرا نیومد؟واقعا جایی کار داشت؟

-راستش فکر کنم روش نمیشد بیاد ، شهاب پسر تو داریه ، من که این همه سال بزرگش کردم هنوز نتونستم بشناسمش.شایدم واقعا کار داشته.

شکوه در لباس تازه ای که به همین مناسبت خریده بود میان درگاه پیدایش شد:

-کمک نمی خواین؟

پری گفت:دستت درد نکنه.اگه زحمتت نمیشه این کره ها رو آب کن بده رو برنج ها...

حشمت پرسید:راستی شکوه از فرهاد چه خبر؟دوران آش خوری بهش خوش می گذره؟

-الهی بمیرم چه خوشی؟ماه قبل که از آموزشبرگشت تا چشمم بهش افتاد جیگرم آتیش گرفت.بچه م یه مشت پوست و استخون شده بود!

حشمت گفت:باز خدا رو شکر کن که تمام سختیش فقط چهار ماه بود.حالا دیگه توی شمال واسه خودش کیف میکنه.

پری گفت:حالا چرا اینقدر عجله کرد؟صبر میکرد یه سال دیگه شانسشو واسه کنکور امتحان میکرد بعد میرفت.

-نمیدونم والا... میگفت می خوام تکلیفم زودتر مشخص بشه.

-اتفاقا بدم نیست ، بالاخره دیر یا زود باید سربازی رو میرفت...بهر حال جای خالی اش امشب خیلی پیداست.شکوه جون زحمت میکشی به بچه ها بگی میزو حاضر کنن...، میخوام شامو بکشم.

-صبر نمیکنی آقا فریبرز بیاد؟

پری که از این غیبت کلافه به نظر میرسید گفت:اگه میخواست بیاد تا به حال اومده بود ، دیگه نمیشه بیشتر از این معطل کنیم.

******************************************

در کمتر از یک ساعت دیس های میگو ، مرغ ، خوراک زبان و سالاد الویه و ظرفهای سالاد فصل وژله های رنگارنگ خالی شد و از آن میز آراسته با غذاهای رنگین ، فقط ظاهر آشفته و بهم ریخته ای باقی ماند.کمی بعد ظرف میوه میان حاضرین چرخی زد و به دنبال آن مراسم خاموش کردن شمع و بریدن کیک انجام گرفت.عفت مشغول تقسیم برشهای کیک همراه با فنجان های چای بود.پری برای چندمین بار نگاهی به عقربه های ساعت دیواری انداخت.زمان یازده و پانزده دقیقه را نشان میداد.فرحناز گفت:حالا اگه گفتین نوبت چیه؟نوبت باز کردن کادوهاست ، موافقین؟

صدای هورا...و موافقت جمع به هوا بلند شد.نگین وظیفه ی باز کردن هدیه ها را به عهده گرفت.کامران همچنان سرگرم ضبط لحظه ها بود.هدیه ی منصور قبل از بقیه اعلام شد.نگین کاغذ کادوی دور جعبه ی پلوپز را به سرعت باز کرد.صدای دست زدن ها بالا گرفت.هدیه ی حشمت هم دست کمی از برادرش نداشت.وقتی چشم حاضرین به ظرف های تفلون افتاد دوباره صدای دست ها اوج گرفت.نیاز بعد از دایی منصور و شکوه به سراغ حشمت رفت و حین بوسیدن از او تشکر کرد.اتوی برقی از طرف منظر هدیه شد.پتوی گلبافت از طرف فرحناز.کیومرث و شهرزاد نیز از بقیه پیروی کرده بودند.هدیه آنها پارچ و لیوان کریستال بود که نیاز با دیدنشان همراه با خنده ی سرخوشی گفت:مثل اینکه همه ی شما دست به یکی کردین که جهاز منو تکمیل کنین؟

صدای او در صدای سوت و دست بقیه گم شد.در ادامه گفت:بهر حال از همه تون واقعا متشکرم هم برای هدیه های قشنگتون هم واسه این که امشب با حضورتون منو خوشحال کردین.

نگین دو هدیه ی بعدی را که از اسپانیا رسیده بود نشان داد و گفت:و اما این پیرهن و این چکمه ها از طرف مهران عزیزم و عمه فریبا فرستاده شده...مبارکت باشه نیاز جان ، ضمنا بگم که امروز قبل از ظهر هر دوشون تماس گرفتن و تواد نیازو تبریک گفتن.

پری که در تمام لحظات آن شب دستی نامرئی را دور گلوی خود احساس کرده بود خودش را خندان نشان داد و هدیه ی بعدی را به سوی نیاز گرفت و گفت:اینم از طرف من و بابا ، که امشب هر جا که باشه مطمئنم دلش اینجاست و یک لحظه از فکر تو غافل نیست...تولدت مبارک عزیزم ، قابل تورو نداره.

نگاه نیاز از لایه ای اشک تار شد.در تمام مدت شب چقدر سعی کرده بود غیبت پدرش را به روی خود نیاورد و غمی را که بر سینه اش سنگینی میکرد پنهان نگه دارد ولی عاقبت این تلنگر اراده را از او گرفت و قطره های اشک بی اختیار سرازیر شد.مادر و دختر لحظه ای یکدیگر را در آغوش گرفتند.انگار این تماس به هر دوی آنها تسلی میداد.نگین نیز تحت تأثیر قرار گرفت و با لبخندی بغض آلود گفت:

-شانس من بود که موقع باز کردن هدیه م شماها این قیافه ی غمگینو به خودتون گرفتین؟

نیاز به سویش رفت و او در بغل گرفت:الهی فدات بشم ، تو دیگه چرا زحمت کشیدی؟

-به جای این حرفا بگو ببینم آمادگی داری که هدیه ام رو بدم یا نه؟

نیاز به سرعت اشکهایش را پاک کرد:معلومه که دارم ، زود باش هدیه تو باز کن ببینم چی برام خریدی؟

نگین یک آن از میان جمع ناپدید شد و بعد همراه با بسته ی چهار گوش نسبتا بزرگی از زیر میز بیرون آمد: اینم هدیه ی من که سه ماه تموم قتمو گرفته.

نیاز با اشتیاق زرورق اطراف آن را باز کرد ، همین موقع چشم حاضرین به تابلوی زیبایی از گلهای چینی افتاد که با ظرافت خاصی درست شده بود.نیاز ناباورانه پرسید:تو تمام این مدت داشتی واسه من زحمت می کشیدی؟الهی فدات بشم نگین این تابلو خیلی قشنگه!و دوباره او را در آغوش گرفت.نگین با محبت پیدایی گفت:چون برای تو بود اگه سه سالم پاش زحمت می کشیدم ارزششو داشت.

حشمت گفت:نیاز جان مثل این که یه هدیه ی دیگه هم مونده...

نیاز کنجکاو به سوی او برگشت ، این بار فرزانه بسته ی چهار گوشی را به او داد و گفت:این هدیه رو شهاب داده گفت اگه نتونست به موقع بیاد من بهت بدم.قابل تورو نداره.

نیاز با تشکر آن را گرفت و محتاطانه پوشش را از هم باز کرد.با دیدن دیوان حافظ چهره اش حالت خوشایندی پیدا کرد:حتما از طرف من از آقا شهاب تشکر کن و بگو که خیلی دلم می خواست امشب اینجا بودن ، جاشون واقعا خالی بود.برای این هدیه ی نفیسم خیلی خیلی ممنون...

صدای زنگ تلفن همزمان در فضای هال پیچید ، پری که در همه ی این ساعات گوش به زنگ بود فوری خود را به تلفن رساند.با برداشتن گوشی و شنیدن صدای آشنای همسرش نفسی آسوده کشید:تویی فریبرز؟ تو که امشب منو نصف جون کردی ، کجا گذاشتی بی خبر رفتی؟

نیاز و نگین هم با عجله خود را به مادر رساندند.منظر نیز به جمع انها اضافه شد.کامران به دنبال بقیه راه افتاد هنوز در حال ضبط لحطه ها بود.فریبرز گفت:ببخش که ناراحتت کردم ناچار بودم برم.دست خودم نبود.

-صدات چرا گرفته؟اتفاقی افتاده؟

صدای نگران پری بقیه را هم کنجکاو کرد.فریبر گفت:به روزدی خودت می فهمی چی شده...فعلا نمیتونم در موردش حرف بزنم ، من دیر وقت تماس گرفتم که جشن تولد نیاز بهم نخوره.می خواستم با خودش حرف بزنم.اون نزدیکی هاست؟

صدای پری ناخودآگاه پس رفته بود:آره همین جاست.بیا با خودش صحبت کن.

چهره ی پری از بیش آمدن حادثه شومی خبر میداد.این را نیزا بهتر از دیگران حس میکرد و با دستی لرزان گوشی را از او گرفت:الو...بابا جان خوبی؟

-آره خوبم ، زنگ زدم تولتو تبریک بگم.ببخش که نتونستم بیام.

صدای نیاز بغض داشت:بابا چی شده؟شما کجایی؟

-بعدا همه ی خبرا بهتون میرسه.ممکنه خودمم باز باهاتون تماس بگیرم.گوش کن نیاز جان زنگ زدم بگم مراقب مادرت باش ، ممکنه من تا مدتی نتونم بیام خونه.ازت می خوام که از مادر و خواهرت مواظبت کنی.خودت میدونی که چقدر واسه من عزیزین پس مراقب خودتون باشین.

-بابا آخه چی شده!؟چرا اینجوری حرف میزنی؟تو رو خدا اگه اتفاقی برات افتاده بگو بی خبری بیشتر آدمو دیوونه میکنه.بگو چی شده؟

قبل از این صدای پدرش را هرگز اینطور گرفته و غمگین نشنیده بود:من نمیتونم بهتون توضیح بدم ، باورش برای خودمم مشکله!اگه خواستین یه زنگ به ناخدا سعیدی بزنین اون بهتون میگه چی شده ، فعلا خداحافظ.بیشتر از این نمیتونم صحبت کنم.از طرف من نگینو ببوس و بگو مراقب خودش باشه.

مکالمه قطع شد ولی نیاز با سماجت گوشی را رها نمی کرد.لرزشی که از دستهای او شروع شده بود به تمام اندامش افتاد و حالا تمام بدنش میلرزید.پری که از همه به او نزدیک تر بود دخترش را در آغوش گرفت:نیاز جان چی شده مادر؟چرا داری می لرزی ، گریه ت واسه چیه؟مگه بابا چی گفت؟

نیاز گوشی تلفن را به سمت کیومرث که ازبقیه نزدیک تر بود گرفت و در حالی که بی صدا اشک می ریخت گفت:لطفا به مرکز بگو منزل ناخدا سعیدی رو وصل کنه.

کیومرث که از دیدن او هاج و واج مانده بود گوشی را گرفت و با تردید پرسید:این موقع شب؟!

نیاز با قیافه ای اشک آلود ، مظلومانه گفت:اشکال نداره.

کیومرث متعجب شماره مرکز را گرفت.لحظه ای بعد صدای مردانه ای از آن سوی سیم گفت:الو...بفرمایید.

کیومرث مانده بود که چه بگوید.گوشی هنوز در دستش بود.نیاز گفت:بپرس واسه بابام چه اتفاقی افتاده؟

کیومرث گفتکشب شما بخیر آقای سعیدی.قبلا عذر می خوام که این موقع شب مزاحم میشم راستش من از بستگان ناخدا مشتاق هستم و الان از منزل ایشون تماس می گیرم.ظاهرا شما خبر دارین که امروز چه اتفاقی واسه ایشون افتاده ، می خواستم اگه زحمتی نیست به ما هم بگین چی شده؟چون خانواده ی ایشون خیلی نگران هستن.

به دنبال ختم کلام تمام توجه اش به صدای ان سوی سیم بود.از همه ی آنهایی که درون هال جمع شده بودند هیچ صدایی در نمی آمد.فقط چشمهای نگران به چهره ی کیومرث دوخته شده بود.انگار همه می خواستند از زوایای چهره او جواب سوالشان را بگیرند.کیومرث هنوز ساکت بود و به توضیحات طرف مقابلش گوش میداد و هر چه می گذشت میان ابروانش بیشتر چین می خورد.در همان حال پرسید:شما مطمئنید اشتباهی پیش نیومده؟!

باز هم مدتی به توضیحات طرف مقابل گوش داد و در آخر پس از تشکر گوشی را آرام سر جایش گذاشت و با نگاه مستأصل و غمگین به نیاز و مادرش با صدایی گرفته گفت:یه مشکلی برای سرهنگ پیش اومده فعلا برای مدتی نمیتونه بیاد خونه.

دست لرزان پری بازوی او را گرفت.صدایش نیز میلرزید:چه مشکلی؟چه بلایی سرش اومده؟من باید بدونم چی شده؟اگه نگی همین الان پا میشم میرم دم خونه تیمسار.

گفتن حقیقت برای کیومرث سخت بود با این حال ناچار زبان باز کرد:اونو بازداشت کردن البته سرهنگ تنها نیست در این رابطه دو نفر دیگه رو هم توی بندرعباس گرفتن.

رنگ از رخسار پری رفت ، زبانش به سختی تکان می خورد پرسید:به چه جرمی؟!

-اینطور که ناخدا سعیدی می گفت تازگی پرونده هایی رو شده که نشون میده زمانی که ناخدا رئیس دارایی بندرعباس بوده مبلغ پنجاه میلیون اختلاس شده...سعیدی می گفت عامل دزدی دستگیر شده و موقع بازجویی اعتراف کرده که رئیس دارایی دو نفر دیگه توی این ماجرا باهاش همکاری می کردن.

پری دیگر چیزی نمی شنید چرا که در آغوش نیاز از حال رفت.منظر و حشمت با عجله خود را به او رساندند.نیاز ترسیده بود:خاله مراقب مامانم باشین اون سابقه ی حمله های عصبی داره...اگه یه وقت بیهوش بشه...

خواهرها هیچکدام از این موضوع خبر نداشتند.منصور پرسیدکدارویی ، چیزی تو خونه ندارین؟

نگین از حال بهت بیرون آمد و خود را به یخچال رساند و با جعبه ی قرص برگشت.

-معمولا اینارو موقعی که حالش بد میشه بهش میدیم.

منصور با عجله یکی از آنها را در دهان خواهرش گذاشت.لیوان آب را عفت به دستش داد.منظر مشغول مالش شانه های پری بود.کمی بعد وقتی پلک هایش از هم باز شد منصور به نرمی گفت:چرا خودتو اینطور ناراحت می کنی خواهر؟هنوز که چیزی ثابت نشده ، از قدیم گفتن آنکه را حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟مطمئن باش وقتی به حساب و کتابا رسیدگی کنن می فهمن که کار این بنده خدا نبوده ولش می کنن بیاد خونه.

نفس پری به سختی بالا می آمد.با صدایی نارسا گفت:این وصله ها به فریبرز نمی چسبه ، اون یه عمر با شرافت زندگی کرده ، حالا چرا باید آبروش به خطر بیفته... دیدم صداش غمگین بود!دیدم نمیتونست حرف بزنه!کیومرث کی اونو بازداشت کردن؟

-همین امروز ظهر.

-الهی بمیرم...از ظهر تا حالا چی کشیده و ما خبر نداشتیم...وای وای ، اصلا نمیتونم باور کنم!نیاز و نگین بی صدا اشک می ریختند.نیاز دست مادرش را گرفت:تو رو خدا خودتو اذیت نکن مامان ، وقتی بفهمن اشتباه کردن از بابا عذرخواهی می کنن ولی تا اون موقع اگه بخوای اینجوری کنی از بین میری.تو رو خدا به ما رحم کن.

پری متوجه قیافه ی بی رنگ و لرزش دستهای او شد:تو ناراحت نباش مادر جون ، من چیزیم نیست ، فقط یه کم شوکه شدم.باورم نمیشه که این اتفاق واسه فریبرز افتاده.فریبرزی که صبح زودتر از همه سرکارش حاضر میشد و عصر دیرتر از همه برمیگشت.نمیتونم باور کنم!

منظر گفت:خدا جای حق نشسته خواهر ، مگه میذاره آبروی یه آدم نجیب به خطر بیفته؟

-فعلا که آبروش به خطر افتاده ، شما فریبرزو خوب نمیشناسین ، حاضره بمیره ولی همچین تهمتی بهش نزنن.

منصور گفتکاین قدر سخت نگیر خواهر من.تو این دوره زمونه روزی صد تا از این اتفاقا پیش میاد.مملکت که بی صاحب نیست ، بالاخره مقصر اصلی مشخص میشه ، حشمت بلندش کنین بیاریدش تو اتاق ، یه آب قندم درست کنین بهش بدیم یه کم حالش جا بیاد.بچه ها شماهام دیگه بس کنین ، این که گریه نداره.انشالله توی همین یکی دو روز آینده همه چیز روشن میشه ، بابا هم خوب و سلامت بر می گرده خونه.شیرین بابا برو یه لیوان آب پرتقال بده به نیاز بخوره حالش سر جا بیاد.پاشو دایی جان ، پاشو اینجوری زانوی غم بغل نگیر!مثلا امشب شب تولدته ، خوب نیست ناراحت باشی.

ساعتی بعد مهمانها اماده ی رفتن شدند.مجید به منظر سفارش کرد:امشبو پیش بچه ها بمون فردا من خودم میام بهتون سر میزنم ببینم اگه کاری هست انجام میدم.پری خانوم شما هم خودتونو ناراحت نکنین ، انشالله همه چی درست میشه.

حشمت به بچه ها گفت:منم امشب پیش پری میمونم ، شما برین.

منصور پرسید:می خواین منم نرم؟

پری گفت:نه داداش تو برو خونه ، اگه مسأله ای پیش اومد باهات تماس می گیرم.

-خودم فردا بهتون زنگ میزنم...پس فعلا خداحافظ.

چهره هایی که هنگام ورود خندان و بشاش بودند حالا گرفته و متفکر به نظر می امدند.نیاز کنار درگاه ورودی ایستاده بود و با صدایی غمگین با تک تک آنها خداحافظی میکرد.با رفتن مهمان ها سکوتی غم انگیز بر فضای منزل حاکم شد.نگاه نیاز در حین گذر از کنار سالن پذیرایی به آنجا افتاد و در دل از عفت تشکر کرد که قبل از رفتن آنجا را از آن حالت آشفته نجات داده بود.

آن شب لحظات سختی به او ، نگین و مادرش گذشت.پری بارها با وحشت از خواب پرید و هراسان به اطراف نگاه کرد.وجود منظر و حشمت در کنارش آرامش میداد اما فکر بازداشت فریبرز و اینکه او در چه حالی به سر میبرد آزارش میداد.نگین نیز خواب آشفته ای داشت ؛ در آن شب دوبار از خواب پرید و هر بار به تخت نیاز نگاه کرد و او را آهسته به اسم خواند اما هیچ صدا یا حرکتی در او نمیدید درست مثل اینکه روحی در آن جسم نبود!

هفته ی اول در حال انتظاری کشنده به سختی سپری شد.هیچکس باور نمیکرد مدت بازداشت فریبرز این همه طولانی بشود.در این مدت منصور ، حشمت و منظر هر روز با پری در ارتباط بودند یا به دیدنش میرفتند.پری از طریق ناخدا سعیدی در جریان امور قرار میگرفت و تمام اتفاقات بندعباس را دنبال میکرد.

خبرهای رسیده نشان میداد بازرسانی که از تهران عازم بندر شده بودند تمام دفاتر و پرونده های چند ساله ی قسمت دارایی را زیر و رو کرده و دنبال مدارک مستندی بودند که گناهکار بودن یا نبودن این چند نفر را ثابت کند.

در تماس تلفنی کوتاهی که میان فریبرز و خانواده اش برقرار شد ، فریبرز خبر داد که به زودی او را به بندرعباس اعزام خواهند کرد.پری با وحشت پرسید:برای چه می خوان تو رو بفرستن بندر؟

-چیزی نیست.قراره دادگاه گودرزی شروع بشه ، منم بعنوان یکی از متهمین باید اونجا باشم.

پری بدون فکر گفت:پس منم باهات میام.می خوام اونجا پیشت باشم.

-نه عزیزم ، این دادگاه نظامیه درست نیست تو بیایی.اولا که من نمیتونم پیش تو باشم در ثانی تو نباید توی این وضعیت بچه ها رو تنها بذاری.تو اینجا باشی خیال من راحتتره.تازه من که اونجا تنها نیستم ، توی بندر خیلی بیشتر از اینجا دوست و آشنا دارم ، پس نگران نباش.

-کی قراره بری؟

-شاید همین فردا.شایدم چند روز دیگه ، درست نمیدونم.

-چند وقت اونجا می مونی؟

-نمیدونم.بستگی داره که چند روز این دادگاه طول بکشه.بهر حال هر چقدر طول کشید تو نگران نباش!فقط مواظب خودت و بچه ها باش.اگه خواستی خبری از من بگیری با منزل ناخدا محمدی تماس بگیر.اون توی جریان همه ی مسایل هست.من دیگه باید خداحافظی کنم.کاری نداری؟

صدای پری گرفته و آرامتر از قبل به گوش رسید:نه ، به خدا میسپارمت.فریبرز ... من و بچه ها به وجودت افتخار میکنیم.خداحافظ.

آخرین صحبتهای فریبرز اشک پری را جاری کرد.منظر که هوایش را داشت پرسید:حالش چطور بود؟

-بد ، خیلی بد.تا به حال هیچوقت صداشو این جوری نشنیده بودم.منظر خیلی میترسم.

بازویش را لمس کرد:از چی؟

-از اینکه فریبرز نتونه دووم بیاره.تا به حال بهت نگفتم اون یه بار بدجوری سکته کرده.میترسم قلبش طاقت تحمل بار این غمو نداشته باشه.

-تو داری خودتو با این فکرا عذاب میدی.فریبرز مَرده و طاقتش خیلی بیشتر از اونه که تو فکر میکنی.تو مواظب باش خودت از پا در نیای.الان یک هفته ست که تو و بچه ها نه یه غذای درستی خوردین و نه یه خواب راحتی کردین.این جوری مریض میشین به خدا.

-چیکار کنم؟دست خودم نیست.

حشمت با فنجان های قهوه از آشپزخانه بیرون امد:فریبرز چی گفت؟

-هنوز منتظره ، انتظاری که داره آبش میکنه... قراره بره بندرعباس.باید توی دادگاه رسیدگی به این پرونده شرکت کنه.

حشمت فنجان ها را بین خودشان تقسیم کرد و لحظه ای مرد د به خواهرش چشم دوخت و بعد با احتیاط گفت:پری؟می خوام ازت سوالی کنم ولی قول بده ناراحت نشی.

از چشمهای او پیدا بود سوالش از چه نوعی است ، با این حال پری صبورانه گفت:

-چی می خوای بپرسی خواهر؟

-میگم...شاید ، آخه آدم جایز الخطاست.هر کدوم از ما بالاخره یه وقتی توی زندگی مرتکب اشتباه شدیم.میگم فکر نمیکنی شاید فریبرزم وسوسه شده باشه و...

پری اجازه ادامه صحبت به او نداد و در حالی که اشک میریخت سرش را با افسوس تکان داد:وقتی تو که خواهرم هستی اینجوری فکر میکنی من از دیگرون چه توقعی داشته باشم؟

حشمت ظاهرا پشیمان از حرفی که زده بود گفت:والا چه میدونم ، اینقدر توی این چند ساله فشار زندگی زیاد شده که بیشتر مردم یادشون رفته نون حلال یعنی چی.

-همین حرفاست که داره من و بچه ها رو خفه میکنه.امروز نگین از کلاس که برگشت با گریه خوابش برد.می گفت توی سرویس پایگاه بیشتر مردم داشتن در مورد شایعه ی دزدی رئیس دارایی حرف میزدن.یه از خدا بی خبرم اون میون با صدای بلند میگه ، شنیدین رئیس تازه دارایی تو زرد از آب در اومده؟میگن پنجاه میلیون بالا کشیده.دزدی تو روز روشن!اما خوشم اومد به موقع مچشو گرفتن!نگین می گفت دلم می خواست برم با دستام خفه ش کنم.دلم می خواست برم تمام اونایی رو که پشت سر با


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 9 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل هشتم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

سه روز بعد خبر جا به جايي فريبرز به خانواده اش رسيد. بعد از رفتن او، تحمل لحظه هاي انتظار براي پري و دخترها سخت تر شده بود. تنها دلخوشي پري به خبرهايي بود كه از طريق ناخدا محمدي و دوست صميمي اش پروانه، همسر او به دست مي آورد. در يكي از همين مكالمه هاي تلفني، ناخدا محمدي خلاصه اي از جريان آن روز دادگاه را برايش بازگو كرد و در ادامه گفت : من مي دونستم خانوم مشتاق...، آدم دروغگو بالاخره دست خودشو رو مي كنه. خوشبختانه دادستان و قاضي، آدماي بسيار زيرك و با هوشي هستن و سوالاتي كه از گودرزي كردن چنان دقيق بود كه اونو حسابي گيج كرد. شكر خدا توي همين اولين جلسه، اين مرد اين قدر ضد و نقيض حرف زد كه تقريبا همه فهميدن داره دروغ سر هم مي كنه. خلاصه اين جلسه كاملا به نفع فريبرز و اون دو نفر ديگه تموم شد. حالا انشاالله فردا بازم قضيه بيشتر روشن مي شه.

پري بي صبرانه پرسيد : فريبرز حالش چطوره...؟ روحيه ش خوبه؟

- به لطف خدا امروز خيلي بهتر بود. در اولين فرصتي كه به دست آورد، به من سفارش كرد بهتون بگم اصلا نگران نباشين. ضمنا منم از طرف خودم و بقيه دوستان فريبرز، بهتون قول مي دم كه كاملا مراقبش هستيم. شما هيچ دلواپس نباشين.

- خيلي ممنون آقاي محمدي. ان شاالله من و فريبرز بتونيم يه جوري زحمات شما رو جبران كنيم.

- اين حرفا كدومه؟ فريبرز خيلي بيشتر از اينا به گردن من و بقيه حق داره، به خدا قسم خانوم، من از همون روز اول دلم روشن بود. به خودشم گفتم هيچ جاي نگراني نيست. گفتم همه مي دونن اين وصله ها به تو نمي چسبه. حالا هم شكر خدا داره به همه ثابت مي شه كه فريبرز يه عمر صادقانه خدمت كرده و اصلا اهل اين حرفا نيست، من ديگه بيشتر از اين وقت شما رو نمي گيرم. فردا بازم باهاتون تماس مي گيرم، گوشي رو مي دم به پروانه، مي خواد با شما صحبت كنه.

گفتگوي پري و پروانه، صميمي و بي تكلف بود. بعد از احوالپرسي ها و خوش و بش هاي معمول، پروانه گفت : ديدي پري جان، چقدر بهت مي گفتم نگران نباش. گفتم همه چيز درست مي شه...

- خدا از زبونت بشنوه، ولي تا وقتي اين قائله ختم بشه و فريبرز برگرده من نصف جون شدم. نمي دوني اين مدت چقدر به من و بچه ها سخت گذشته...!

- چرا دركت مي كنم، ولي اينو بدون كه از اين اتفاقات ممكنه واسه هر كسي پيش بياد. مهم اينه كه داره بيگناهي آقاي مشتاق ثابت مي شه. به اميد خدا حالا كه برگرده با شناختي كه ازش پيدا كردن، احترامش چند برابر سابق مي شه.

- احترامشون مال خودشون پروانه جان، اگه منم كه ديگه دلم نمي خواد فريبرز حتي يك روزم توي نظام بمونه، راستش خيال دارم به محض اومدنش، ازش بخوام تقاضاي بازنشستگي كنه. همين الانم جو اين پايگاه داره من و بچه ها رو خفه مي كنه.

- مي دونم چي مي گي. خدائيش حق داري. اگه منم جاي تو بودم شايد همين تصميمو مي گرفتم. وقتي فكرشو مي كنم بعد از بيست و هشت سال خدمت صادقانه، همچين تهمتي به آدم بزنن و همچين رفتار دور از شاني با آدم بكنن، ديگه با چه دلخوشي بازم ادامه بده؟

- به خصوص با روحيه ي حساسي كه فريبرز داره! حالا منتظرم كه انشاالله از اين دام رها بشه به محض اين كه حالش يه مقدار سرجا بياد اولين كارم اينه كه از پايگاه نقل مكان كنيم.

- فكر خوبيه...، بيشتر به خاطر آقاي مشتاق. اين طور كه بهروز مي گه، اين حادثه باعث شده كه از نظر روحي خيلي لطمه بخوره. از وقتي اومده بندر، بهروز بيشتر وقتش رو با اون مي گذرونه. مي گفت توي همين مدت كوتاه خيلي كم حرف و گوشه گير شده و بيشتر مواقع توي خودشه. به قول بهروز، حتي اگه اين قضيه به خير و خوشي تموم بشه مدت ها طول مي كشه تا آقاي مشتاق روحيه ي سابق خودشو به دست بياره.

صداي پري پس رفت : آقاي محمدي ديگه در مورد فريبرز چي مي گه ....؟

پروانه تازه متوجه شد كه نبايد بعضي از مسائل را به زبان مي آورد، دستپاچه گفت : هيچي....، خودت كه مي دوني پري جان تحمل همچين ضربه اي واسه يه مرد سخته، ولي به هر حال اتفاقيه كه افتاده و كاريش هم نمي شه كرد. اين ميون فقط تو مي توني با محبت و علاقه اي كه بهش داري، روحيه اش رو تقويت كني.

- آره مي دونم و فقط منتظرم كه اون دوباره به خونه برگرده.

- مياد انشاالله، چشم بهم بزني اين مدتم تموم مي شه و شوهرت بر مي گرده... خوب پري جان من ديگه خداحافظي مي كنم تا فردا، بازم باهات تماس مي گيرم، خيلي دلم مي خواست توي اين موقعيت پيشت بودم ولي به خاطر بچه ها ... خودت كه مي دوني؟

- آره منم گرفتار بچه هام والا فريبرز و توي اين سفر تنها نمي ذاشتم... به هرحال همينكه اونجا هواي فريبرز رو دارين يك دنيا ممنون. بازم از طرف من از آقاي محمدي تشكر كن و بچه ها رو ببوس، خدا نگهدارت.

***

منظر و منصور، با هيجان به صحبت هاي خواهرشان توجه داشتند و با علاقه ماجراي دادگاهي شدن گودرزي را دنبال مي كردند. پري با نيرويي كه انگار تحليل نمي رفت مو به مو قضايايي را كه از ناخدا محمدي شنيده بود برايشان تعريف مي كرد و مراقب بود هيچ نكته اي را از قلم نيندازد. نگين سيني چاي را به اتاق آورد و فنجان ها را مقابل آنها گذاشت. صداي زنگ در، او را به سمت هال كشيد. با ديدن كامران سلامش را به گرمي جواب داد و او را به داخل دعوت كرد. در همين موقع متوجه حضور شهاب شد و ناباورانه سلام كرد. شهاب مثل هميشه با چهره اي موقر، احوالش را پرسيد. نگين در جواب گفت : به لطف شما بد نيستم، بفرماييد تو.

صداي خوش و بش دايي منصور و كامران از قسمت پذيرايي به خوبي شنيده مي شد. در همين موقع پري نيز به استقبال شهاب آمد. بعد از دقايقي كه به احوالپرسي گذشت پري دوباره رشته كلام را به دست گرفت. انگار شرح اين ماجرا مايه تسكين اعصابش مي شد. نگين با چاي و ميوه از واردين پذيرايي كرد و بعد كنار منظر جاي گرفت. كامران آهسته پرسيد : نياز كجاست...؟

- امروز از صبح رفته بهزيستي...، پيش بچه هاي معلول.

- بهزيستي چي كار....؟!

- نياز به چيزاي خاصي معتقده... نذر كرده در صورتي كه بي گناهي بابا ثابت بشه پنج هفته جمعه ها بره اونجا به كاركناي بهزيستي كمك كنه. امروز اولين روزش بود... فكر كنم الان ديگه پيداش مي شه.

شهاب كه توجه اش به گفتگوي آرام آنها بود گفت : اگه مطمئنيد هنوز حركت نكرده من و كامران بريم دنبالش...؟

- نه زحمت نكشين، احتمالا الان تو راهه.

كامران پرسيد : از بابا چه خبر...؟

- مي بيني كه هنوز منتظريم، از هفته پيش كه بابا رفته بندر هر روز برامون يك سال مي گذره، ناخدا محمدي دوست بابام مدام مارو در جريان اتفاقات اونجا مي ذاره ظاهرا همه چيز به خصوص ضد و نقيض گويي گودرزي، نشون مي ده كه بابا اينا بي گناهن ولي نمي دونم چرا دارن جريانو اين قدر كشش مي دن! ناخدا محمدي مي گفت ممكنه تا آخر همين هفته قضيه تموم بشه...، تا ببينيم خدا چي مي خواد.

منصور كه گويا براي رفتن عجله داشت به احترام خواهرش تا آخر صحبت او سكوت كرد ولي در فرصت به دست آمده توضيح داد كه براي شام منزل خواهر شكوه دعوت دارند و بايد زودتر راه بيفتد. در حين برخاستن از منظر پرسيد : تو مي خواي بموني؟

- نه منم ديگه بايد برم، از ديروز عصر مجيد رو توي خونه تنها گذاشتم.

- پس آماده شو بريم... پري جان تو هم هر خبري از فريبرز گير آوردي ما رو مطلع كن، ضمنا هر وقت با خبر شدي كه كي مي خواد برگرده خبرمون كن همگي اين جا جمع بشيم...، خوب با من كاري ندارين...؟ نگين جان مواظب مادرت باش، از طرف من به نياز سلام برسون... شهاب جان ما هم خوشحال مي شيم هر از گاهي زيارتت كنيم، هر وقت فرصت كردي در كلبه ي ما به روت بازه... كامران تو هم همين طور... بالاخره ما هم به عنوان دايي حقي داريم.

شهاب و كامران، همان طور كه تعارفش را جواب مي دادند او را تا كنار در ورودي بدرقه كردند. كمي بعد از رفتن منصور و منظر، صداي زنگ در و متعاقب آن صداي گفتگوي نياز و نگين از درون هال شنيده شد.

- خسته نباشي، چقدر دير كردي؟

- مجبور شدم بيشتر بمونم، كلي كار بود كه بايد انجام مي شد. چه خبر؟ از بندر كسي تماس نگرفت؟

- چرا آقاي محمدي تماس گرفت، مي گفت ديروز بابا اينا دادگاه داشتن. انگار همه چيز به نفع بابا ايناست. مي گفت احتمالا يكي دو جلسه ديگه بيشتر نمونده، بعد راي نهايي اعلام مي شه.

- پناه بر خدا، بايد صبر كنيم ببينيم چي مي شه... مهمون داريم؟

- آره، غريبه نيستن، بيا تو...

سلام آرام نياز نگاه حاضرين را به سوي او كشيد.

پري گفت : خسته نباشي مادر، خيلي دير كردي، دلم داشت شور مي افتاد!

نياز بعد از احوالپرسي با كامران و شهاب به سمت مادرش برگشت : ببخش كه نگرانت كردم مامان ولي نمي شد كارا رو نصفه كاره ول كنم بيام.

- معلومه امروز خودتو هلاك كردي...! رنگ به روت نمونده!

- نگران من نباش، يه دوش كه بگيرم حالم خوب مي شه به جاي غصه خوردن واسه من، به اونايي فكر كن كه هر روز و شب اونجا كار مي كنن.

- خوب اونا ديگه عادت دارن مادر...

قيافه ي نياز حالت متاسفي پيدا كرد : آره حق با شماست مامان، بعضي از مردم ديگه به ديدن درد و رنج و حتي تحمل اون عادت مي كنن.

پري متوجه غم چهره ي او شد و همان طور كه دست دور شانه اش مي انداخت گفت : حالا خودتو ناراحت نكن، مي دونم با اين روحيه ي حساس هر وقت اين جور جاها مي ري تا يه مدت چه حالي هستي. الان بهتره بري يه دوش بگيري و بيايي شايد يه كم حالت سر جا بياد.

با رفتن نياز، كامران پري را به بهانه اي به آشپزخانه كشاند و گفت : خاله، ما داشتيم مي اومديم سر راه يه مشت خرت و پرت خريديم كه توي صندوق عقب ماشينه، اجازه مي دين بيارمشون تو...؟

- چي رو مي خواي بياري تو؟!

- صبر كنين ميارم خودتون ببينين.

ديدن نايلون هاي حاوي گوشت، مرغ و ماهي، پري را بيشتر متعجب كرد.

- كامران... اينا ديگه چيه؟! چرا اين كارو كردين خاله...؟!

كامران بسته ها را روي ميز آشپزخانه گذاشت و گفت : من بي تقصيرم خاله....، اگه مي خواين كسي رو دعوا كنين، اون شهابه، چون پيشنهاد اون بود.

- ولي تو نبايد مي ذاشتي اين كارو بكنه، اونم اين همه !

- گفتم كه من بي تقصيرم، اينم از اخلاق عجيب و غريب اين پسر عموي ماست كه يا چيزي نمي خره يا زياد مي خره. فكر نكنين بار اولشه....، ما هم از اين دردسرا باهاش زياد داريم.

لحن به ظاهر اعتراض آميز ولي در واقع تشكر آميز پري، نگين را كه مشغول گفتگو با شهاب بود ساكت كرد : شهاب جان چرا اين قدر زحمت كشيدي...؟

- كدوم زحمت؟ من كه كاري نكردم...

- ديگه مي خواستي چي كار كني...؟ باور كن لزومي نداشت اين جوري به زحمت بيفتي.

- اگه منظورتون اين چيزاي ناقابله، فقط واسه اينكه زحمت خريد كردن از دوش شما برداشته بشه، خريده شده.

- آخه اين همه...! مگه ما چقدر مصرف داريم كه شما اين همه مرغ و ماهي و گوشت خريدي؟!

نگين ناباور پرسيد : شما واقعا واسه ما خريد كردين؟!

شهاب از جا برخاست : اگه قراره براي اين كار مواخذه بشم بهتره برم و ديگه اين ورا پيدام نشه، چون معلومه هنوز منو به عنوان يكي از افراد فاميل قبول ندارين.

پري گفت : اگه مي خواي بري و واسه شام نموني بهتره تمام اين چيزا رو دوباره بذاري تو ماشين، چون ديگه نه من نه شما.

كامران گفت : كجا شهاب جان؟ بعد از چند روز تازه ما يه وقتي گير آورديم با اين دختر خاله نازنين بشينيم يه كم اختلاط كنيم، مي خواي مارو برداري ببري؟

پري كه از بي پروايي او خنده اش گرفته بود، خودداري كرد و گفت : مگه من مي ذارم شما برين، حالا كه اين همه به زحمت افتادين بايد شام پيش ما باشين.

شهاب در جايش نشست و گفت : منكه از اولشم حرفي نداشتم. من مطيع اوامر شمام.

پري گفت : پس تا شما مشغول صحبت هستين من برم يه چيزي درست كنم بيارم.

همزمان نياز ميان در گاه پذيرايي پيدايش شد. چهره اش شادابتر از قبل به نظر مي رسيد. لباس راحتي به تن داشت و با حوله كوچكي موهايش را بالاي سر جمع كرده بود.

كامران بعد از خوش و بشي با او، رو به نگين كرد و گفت : راستي، عكس اون هنرپيشه خارجي رو كه مي خواستي برات پرينت گرفتم توي ماشينه، بيا بريم نشونت بدم.

با رفتن آنها، براي لحظاتي سكوتي سنگين بر محيط سايه انداخت و نياز دنبال بهانه اي براي شكستن آن مي گشت، به طرف پنجره رفت. صداي زوزه ي بادي كه در لا به لاي شاخ و برگ درختان اطراف منزل مي وزيد به خوبي شنيده مي شد. گوشه اي از پرده را كنار زد و نگاهي به فضاي تاريك بيرون انداخت : پيداست امسال زمستون سردي در پيش داريم...!

شهاب گفت : براي شما كه به آب و هواي اين جا عادت ندارين اولين زمستون سخت مي گذره.

- به خصوص با اين اوضاع كه فضاي خونه غمگين و دل گرفته ست.

- حق با شماست، من اين دل گرفتگي رو چهار سال توي زمستوناي هلند تجربه كردم.

نياز انگار با خودش حرف مي زد، آهسته تر از قبل گفت : چهار سال...! نمي دونم اگه به جاي شما بودم مي تونستم تحمل كنم يا نه!

- خوشحالم كه جاي من نبودين، به خصوص با اين روحيه اي كه دارين.

- ولي تازگي فهميدم حتي آدماي حساسم مي تونن صبور و متحمل باشن! مثلا همين اتفاقي كه واسه ي خانواده من پيش اومد. اگه قبلا كسي از م مي پرسيد، اگه يه روز ببيني پدر تو زندوني كردن چه حالي مي شي؟ بدون شك مي گفتم، مطمئن كه از غصه دق مي كنم. اما الان تقريبا سه هفته ست كه باباي منو باز داشت و زندوني كردن ولي من هنوز زنده م و دارم زندگي مي كنم!

- اين نيروي اميده كه شما رو سر پا نگه داشته. انسان در بدترين شرايط نبايد اميدشو از دست بده. ضمنا صبور بودن يكي از بهترين خصوصيات يه آدمه...، هر چند در وجود شما خصايل خوب زياد هست.

قيافه ي غمگين نياز به سرخي شرم رنگ گرفت، آهسته گفت : شما لطف دارين... راستي هنوز فرصتي پيش نيومده كه به خاطر هديه عالي تون از شما تشكر كنم. از كجا مي دونستين من از طرفداراي پر و پا قرص حافظ هستم...؟

شهاب با خودش فكر كرد چه ماهرانه مسير صحبتو عوض كرد!

- نمي دونستم ولي از اون جايي كه خودم ارادت خاصي به شيخ شيراز دارم اون هديه رو تقديم كردم.

- لطف بزرگي كردين. هديه شما توي اين مدت واسه من حكم يه دوست ناصح و فهيم رو داشت كه با كلامش منو تسكين مي داد.

- خوشحالم كه به درد خورد.

ورود ناگهاني پري خلوت آنها را بهم زد : نياز جان تلفن كارت داره، گمونم از هم كلاساي دانشگاهت باشه.

- نگفت كيه؟

- چرا...، مثل اينكه اسمش رويا بود.

با شنيدن اسم رويا چهره اش حالت ناراحتي پيدا كرد. به خصوص كه بعد از آشنايي با او بارها سعي كرده بود مانع از صميميت ما بين بشود اما اصرار و سماجت رويا هر بار راه مخالفت را بر او مي بست. خودش هم نمي دانست چرا اين دختر با رفتار مرموز و گفتار عجيب و غريبش مايه ترس و وحشتش مي شد!

با رفتن نياز پري مبل مقابل شهاب را انتخاب كرد : چقدر خوب شد كه شما اين جايين، اين اواخر وقتي شبا تنها هستيم تحمل فضاي خونه خيلي سخت مي شه. بچه ها اين قدر غمگين مي شن كه حتي ميل به خوردن غذا هم نشون نمي دن.

- مي دونم اين مدت در غيبت جناب مشتاق چقدر به شما و بچه ها سخت گذشته. اميدوارم ايشون هر چي زودتر برگردن و شما رو از تنهايي در بيارن.

پري نفسي كه بيشتر شبيه ناله بود بيرون داد : خدا كنه... ولي مي دونم حتي وقتي كه برگرده تا مدت زيادي اون روحيه ي سابقو نداره و ما بايد خيلي رعايت حالشو بكنيم. مي دوني شهاب جان، براي آدمي كه تمام عمرش با آبرو زندگي كرده و هيچ وقت از ترس آبروش قدم خطايي برنداشته، سخته كه اين ضربه رو تحمل كنه. من شوهرمو مي شناسم و مي دونم حتي اگه قضيه به خوبي و خوشي هم تموم بشه و حتي ازش عذرخواهي هم بكنن، داغ اين تهمت واسه ي هميشه روي قلبش باقي مي مونه.

- مي فهمم چي مي گين. براي يه مرد تحمل همچين حادثه اي خيلي سخته، اما وجود شما و بچه هاي خوبتون مي تونه مرهم خوبي واسه ي اين زخم باشه. شما بايد كمكش كنيد كه زودتر اين ماجرا رو فراموش كنه.

- راستش همين خيالو دارم. بعضي شبا تا دير وقت به اين فكر مي كنم كه چي كار بايد كرد كه اين دوران واسش راحت تر و سريعتر بگذره؟ اين چند وقته خيلي با خودم فكر كردم، راستش خيال دارم ازش بخوام در خواست بازنشستگي بده. ديگه موندن تو اين پايگاه فايده نداره. مي خوام بهش پيشنهاد كنم توي اين مدت يعني تا وقتي خونه ي خودمون حاضر بشه، يه جايي رو رهن كنه كه از پايگاه بريم. حقيقتش اين چند وقته، حرف مردم ديگه واسه من و بچه ها روحيه نذاشته. بدي كار اين جاست كه توي اين پايگاه هيچ كس شخصيت واقعي فريبرز رو نمي شناسه و بعد از اينم مردم فقط در حد شايعاتي كه شنيدن در موردش قضاوت مي كنن... بهر حال فريبرز دو سال ديگه بازنشست مي شه پس فرق زيادي برامون نمي كنه. هر چه زودتر از اين جا بريم زودتر مي تونيم روي پاي خودمون بايستيم.

- اتفاقا فكر خوبيه، همين عوض شدن محيط زندگي مي تونه كلي توي روحيه ي شما، جناب مشتاق و بچه ها تاثير بذاره...، اگه دوست داشتين من مي تونم براتون يه آپارتمان خوب و راحت پيدا كنم. هر وقت تصميمتون قطعي شد يه تماس با من بگيرين.

- دستت درد نكنه، اول بايد صبر كنيم فريبرز برگرده ببينم اون چي مي گه، بعد تصميم بگيريم.

- درسته، بهر حال من منتظر تماس شما هستم.

نياز با سيني محتوي فنجانهاي چاي وارد شد و گفت : مامان ماكارونيا پخته، موادش رو باهاش مخلوط كنم؟

- من اين كار رو مي كنم، تو بشين يه چايي بخور خستگيت در بره....! راستي سر و صداي بچه ها نمي ياد كجا رفتن؟

- دارن با كامپيوتر بازي مي كنن، اگه كاري دارين صداشون كنم...؟

- نه، بذار تا حاضر شدن شام سرگرم باشن..... نمي خواي بشيني مادرجون؟

- اول برم يه سالاد درست كنم.....

- قرار نبود اين همه به زحمت بيفتين.

نگاه نياز به شهاب افتاد : اختيار دارين هيچ زحمتي نيست، امشب با اومدنتون ما رو خوشحال كردين....

صداي دوباره زنگ تلفن او را از ادامه صحبت منصرف كرد. با شتاب به هال برگشت. صداي سر حالش كه با خوشحالي مي گفت« سلام مهران جان، حالت چطوره؟» در فضاي منزل پيچيد. پري با عجله خود را به او رساند. قبل از هر صحبتي با علم و اشاره به او فهماند كه حرفي از ماجراي پدرش به ميان نكشد. بعد از احوالپرسي و خوش و بش هاي معمول، خواهر و برادر كمي در اطراف مسايل ديگر هم حرف زدند. نياز كه مي ديد مادرش بي تاب در انتظار نشسته، ادامه صحبت را كوتاه كرد و به دنبال خداحافظي گوشي را به او سپرد. نگين هم دقايقي بعد به جمع آنها اضافه شد. نياز درست كردن سالاد را به او محول كرد و خودش مشغول رو براه كردن ماكاروني شد.

شام در محيطي دوستانه و صميمي صرف شد.. كامران خوش سر و زبان تر از هميشه، مدام سر به سر بقيه مي گذاشت. شوخي هاي او لطف غذا خوردن را بيشتر مي كرد. در بين صحبت ها وقتي چندمين چنگال از ماكاروني را به دهان گذاشت و با لذت خورد، پرسيد : اين ماكاروني دست پخت تو بود نياز ....؟

- تقريبا چطور مگه؟

- هيچي مي خواستم بگم بيچاره شوهر آينده ت كه مجبوره دست پخت تو رو تحمل كنه.... به زور از گلو پايين مي ره!

نياز ناباورانه نگاهي به بقيه انداخت : كامران راست مي گه...؟ ماكارونيش بد شده؟!

بقيه موذيانه مي خنديدند. شهاب گفت : به نظر من كه همه چير عاليه....، كامران داره سر به سرتون مي ذاره.

نياز به شوخي اخم هايش را در هم كشيد : باشه، حالا كه اين طور شد يكي طلبت، دوباره كه از دست پختم محرومت كردم اونوقت قدر عافيتو مي دوني.

- تو رو خدا هر تهديدي مي خواي بكن فقط تهديد شكمي نكن، من تو اين مورد خيلي ضعف دارم.

نگين گفت : چه خوب، پس بالاخره يه نقطه ضعف ازت گير آوردم.

- حالا بيا و درستش كن. واي به حال اون كسي كه نقطه ضعف دست خانوما بده، ديگه روزگارش سياست.

پري گفت : ناراحت نباش خاله جون، خودم اين جا هواتو دارم.

نگين داشت مي گفت « خدا شانس بده....» كه صداي آهنگين تلفن همراه شهاب، او را دعوت به سكوت كرد. چهره شهاب كنجكاو به نظر مي آمد : الو ... بفرماييد.... سلام. شب بخير، حالت چطوره؟

نگاه مشكوك نگين ابتدا به كامران و سپس به نياز كه ظاهرا سرگرم خوردن سالاد بود افتاد. در همان حال به ادامه صحبت شهاب گوش مي داد : ممنون، من خوبم... نه الان منزل نيستم چطور مگه...؟ مي خواي ببريش بيمارستان؟! مگه چي شده؟... خوب اگه فقط تب داره، مي توني بهش قطره تب بر بدي. اگه تا فردا صبح بهتر نشد خودم ميام مي برمش پيش متخصص اطفال. ناراحت نباش، ممكنه تبش از سرماخوردگي باشه.... حالا چرا داري گريه مي كني؟ خوب بچه مريض مي شه... نگران نباش، فعلا يه تب بر بهش بده... باشه، باشه من تا يه ساعت ديگه ميام اونجا اگه تبش پايين نيومده بود مي بريمش دكتر، خوبه؟... ولي بازم مي گم لزومي نداره اين همه نگران باشي، آره مي دونم چه حالي داره اما مطمئنم چيزي نيست. با اين حال واسه اينكه خيالت راحت بشه مي ريم به دكتر نشونش مي ديم. كار ديگه اي نداري... پس فعلا خداحافظ... باشه سر ساعت ده منتظرم باش.

ظاهرا مكالمه تلفني شهاب همه را كنجكاو كرده بود. پري پرسيد : مشكلي پيش اومده؟

شهاب تلفن همراهش را در جيب كتش جا داد و گفت : نه مشكل خاصي نيست، ولي با عرض معذرت من بايد يه كم زودتر از حضورتون مرخص بشم.

در حالي كه با دستمال دهانش را پاك مي كرد از پشت ميز برخاست : دستتون درد نكنه، شام امشب عالي بود.

بقيه نيز به تبعيت از او بلند شد. پري پرسيد : با اين عجله....؟ لااقل شامتو تموم كن.

- ممنون به اندازه كافي خوردم. راستش خيلي دلم مي خواست فرصتي بود تا بيشتر در خدمتتون باشم ولي ناچار بايد برم.

- آخه اين جوري كه خيلي بد شد.

نياز گفت : اشكال نداره مامان، ظاهرا پاي سلامت يه بچه در بينه....، اين جور مواقع آدم نبايد تعلل كنه. شما بهتره حركت كنين آقا شهاب.

- ممنون كه وضعيت منو درك مي كنين. بهر حال بايد ببخشيد كه اين جوري شد. كامران تو ميايي سر راه برسونمت يا فعلا هستي...؟

- تو برو... من حالا حالاها اينجام.

- خوب پس همگي خداحافظ... بازم براي همه چيز ازتون ممنون! شبتون بخير.

بعد از بدرقه او همه به سر ميز شام برگشتند. نگين طاقت نياورد و با كنجكاوي پرسيد : كامران تو مي دوني قضيه اين تلفنه چي بود ؟

- والا دروغ چرا...؟ اين شهاب اونقدر مرموز و تو داره كه حتي منكه باهاش بزرگ شدم سر از كارش در نميارم، ولي اينو مي دونم هر چي كه هست پاي يه زن در بينه! اونم يه زن جوون و خوش صدا!

نگين با حساسيت پيدايي گفت : حالا هر چي كه هست مبارك صاحابش باشه، تو چرا داري ذوق مي كني؟

كامران لبخند زنان گفت : من غلط بكنم بخوام ذوق كنم، در مقابل شما سگ كي باشم نگين خانم؟

نگين پشت چشمي برايش نازك كرد : خوبه كه حنات پيش من يكي ديگه رنگي نداره، من اگه تو رو نشناسم به درد لاي جرز مي خورم.

لبخند پري پشت لبهايش پنهان بود آنها هنوز داشتند با هم يكي به دو مي كردند، بعد از نگاه خيره اي به به ليوان نوشابه اش نظري به هر دوي آنها انداخت و از فكرش گذشت.« انگار كار علاقه بين اين دو نفر بالا گرفته!؟ »

***

با رفتن آنها، براي لحظاتي سكوتي سنگين بر محيط سايه انداخت و نياز دنبال بهانه اي براي شكستن آن مي گشت، به طرف پنجره رفت. صداي زوزه ي بادي كه در لا به لاي شاخ و برگ درختان اطراف منزل مي وزيد به خوبي شنيده مي شد. گوشه اي از پرده را كنار زد و نگاهي به فضاي تاريك بيرون انداخت : پيداست امسال زمستون سردي در پيش داريم...!

شهاب گفت : براي شما كه به آب و هواي اين جا عادت ندارين اولين زمستون سخت مي گذره.

- به خصوص با اين اوضاع كه فضاي خونه غمگين و دل گرفته ست.

- حق با شماست، من اين دل گرفتگي رو چهار سال توي زمستوناي هلند تجربه كردم.

نياز انگار با خودش حرف مي زد، آهسته تر از قبل گفت : چهار سال...! نمي دونم اگه به جاي شما بودم مي تونستم تحمل كنم يا نه!

- خوشحالم كه جاي من نبودين، به خصوص با اين روحيه اي كه دارين.

- ولي تازگي فهميدم حتي آدماي حساسم مي تونن صبور و متحمل باشن! مثلا همين اتفاقي كه واسه ي خانواده من پيش اومد. اگه قبلا كسي از م مي پرسيد، اگه يه روز ببيني پدر تو زندوني كردن چه حالي مي شي؟ بدون شك مي گفتم، مطمئن كه از غصه دق مي كنم. اما الان تقريبا سه هفته ست كه باباي منو باز داشت و زندوني كردن ولي من هنوز زنده م و دارم زندگي مي كنم!

- اين نيروي اميده كه شما رو سر پا نگه داشته. انسان در بدترين شرايط نبايد اميدشو از دست بده. ضمنا صبور بودن يكي از بهترين خصوصيات يه آدمه...، هر چند در وجود شما خصايل خوب زياد هست.

قيافه ي غمگين نياز به سرخي شرم رنگ گرفت، آهسته گفت : شما لطف دارين... راستي هنوز فرصتي پيش نيومده كه به خاطر هديه عالي تون از شما تشكر كنم. از كجا مي دونستين من از طرفداراي پر و پا قرص حافظ هستم...؟

شهاب با خودش فكر كرد چه ماهرانه مسير صحبتو عوض كرد!

- نمي دونستم ولي از اون جايي كه خودم ارادت خاصي به شيخ شيراز دارم اون هديه رو تقديم كردم.

- لطف بزرگي كردين. هديه شما توي اين مدت واسه من حكم يه دوست ناصح و فهيم رو داشت كه با كلامش منو تسكين مي داد.

- خوشحالم كه به درد خورد.

ورود ناگهاني پري خلوت آنها را بهم زد : نياز جان تلفن كارت داره، گمونم از هم كلاساي دانشگاهت باشه.

- نگفت كيه؟

- چرا...، مثل اينكه اسمش رويا بود.

با شنيدن اسم رويا چهره اش حالت ناراحتي پيدا كرد. به خصوص كه بعد از آشنايي با او بارها سعي كرده بود مانع از صميميت ما بين بشود اما اصرار و سماجت رويا هر بار راه مخالفت را بر او مي بست. خودش هم نمي دانست چرا اين دختر با رفتار مرموز و گفتار عجيب و غريبش مايه ترس و وحشتش مي شد!

با رفتن نياز پري مبل مقابل شهاب را انتخاب كرد : چقدر خوب شد كه شما اين جايين، اين اواخر وقتي شبا تنها هستيم تحمل فضاي خونه خيلي سخت مي شه. بچه ها اين قدر غمگين مي شن كه حتي ميل به خوردن غذا هم نشون نمي دن.

- مي دونم اين مدت در غيبت جناب مشتاق چقدر به شما و بچه ها سخت گذشته. اميدوارم ايشون هر چي زودتر برگردن و شما رو از تنهايي در بيارن.

پري نفسي كه بيشتر شبيه ناله بود بيرون داد : خدا كنه... ولي مي دونم حتي وقتي كه برگرده تا مدت زيادي اون روحيه ي سابقو نداره و ما بايد خيلي رعايت حالشو بكنيم. مي دوني شهاب جان، براي آدمي كه تمام عمرش با آبرو زندگي كرده و هيچ وقت از ترس آبروش قدم خطايي برنداشته، سخته كه اين ضربه رو تحمل كنه. من شوهرمو مي شناسم و مي دونم حتي اگه قضيه به خوبي و خوشي هم تموم بشه و حتي ازش عذرخواهي هم بكنن، داغ اين تهمت واسه ي هميشه روي قلبش باقي مي مونه.

- مي فهمم چي مي گين. براي يه مرد تحمل همچين حادثه اي خيلي سخته، اما وجود شما و بچه هاي خوبتون مي تونه مرهم خوبي واسه ي اين زخم باشه. شما بايد كمكش كنيد كه زودتر اين ماجرا رو فراموش كنه.

- راستش همين خيالو دارم. بعضي شبا تا دير وقت به اين فكر مي كنم كه چي كار بايد كرد كه اين دوران واسش راحت تر و سريعتر بگذره؟ اين چند وقته خيلي با خودم فكر كردم، راستش خيال دارم ازش بخوام در خواست بازنشستگي بده. ديگه موندن تو اين پايگاه فايده نداره. مي خوام بهش پيشنهاد كنم توي اين مدت يعني تا وقتي خونه ي خودمون حاضر بشه، يه جايي رو رهن كنه كه از پايگاه بريم. حقيقتش اين چند وقته، حرف مردم ديگه واسه من و بچه ها روحيه نذاشته. بدي كار اين جاست كه توي اين پايگاه هيچ كس شخصيت واقعي فريبرز رو نمي شناسه و بعد از اينم مردم فقط در حد شايعاتي كه شنيدن در موردش قضاوت مي كنن... بهر حال فريبرز دو سال ديگه بازنشست مي شه پس فرق زيادي برامون نمي كنه. هر چه زودتر از اين جا بريم زودتر مي تونيم روي پاي خودمون بايستيم.

- اتفاقا فكر خوبيه، همين عوض شدن محيط زندگي مي تونه كلي توي روحيه ي شما، جناب مشتاق و بچه ها تاثير بذاره...، اگه دوست داشتين من مي تونم براتون يه آپارتمان خوب و راحت پيدا كنم. هر وقت تصميمتون قطعي شد يه تماس با من بگيرين.

- دستت درد نكنه، اول بايد صبر كنيم فريبرز برگرده ببينم اون چي مي گه، بعد تصميم بگيريم.

- درسته، بهر حال من منتظر تماس شما هستم.

نياز با سيني محتوي فنجانهاي چاي وارد شد و گفت : مامان ماكارونيا پخته، موادش رو باهاش مخلوط كنم؟

- من اين كار رو مي كنم، تو بشين يه چايي بخور خستگيت در بره....! راستي سر و صداي بچه ها نمي ياد كجا رفتن؟

- دارن با كامپيوتر بازي مي كنن، اگه كاري دارين صداشون كنم...؟

- نه، بذار تا حاضر شدن شام سرگرم باشن..... نمي خواي بشيني مادرجون؟

- اول برم يه سالاد درست كنم.....

- قرار نبود اين همه به زحمت بيفتين.

نگاه نياز به شهاب افتاد : اختيار دارين هيچ زحمتي نيست، امشب با اومدنتون ما رو خوشحال كردين....

صداي دوباره زنگ تلفن او را از ادامه صحبت منصرف كرد. با شتاب به هال برگشت. صداي سر حالش كه با خوشحالي مي گفت« سلام مهران جان، حالت چطوره؟» در فضاي منزل پيچيد. پري با عجله خود را به او رساند. قبل از هر صحبتي با علم و اشاره به او فهماند كه حرفي از ماجراي پدرش به ميان نكشد. بعد از احوالپرسي و خوش و بش هاي معمول، خواهر و برادر كمي در اطراف مسايل ديگر هم حرف زدند. نياز كه مي ديد مادرش بي تاب در انتظار نشسته، ادامه صحبت را كوتاه كرد و به دنبال خداحافظي گوشي را به او سپرد. نگين هم دقايقي بعد به جمع آنها اضافه شد. نياز درست كردن سالاد را به او محول كرد و خودش مشغول رو براه كردن ماكاروني شد.

شام در محيطي دوستانه و صميمي صرف شد.. كامران خوش سر و زبان تر از هميشه، مدام سر به سر بقيه مي گذاشت. شوخي هاي او لطف غذا خوردن را بيشتر مي كرد. در بين صحبت ها وقتي چندمين چنگال از ماكاروني را به دهان گذاشت و با لذت خورد، پرسيد : اين ماكاروني دست پخت تو بود نياز ....؟

- تقريبا چطور مگه؟

- هيچي مي خواستم بگم بيچاره شوهر آينده ت كه مجبوره دست پخت تو رو تحمل كنه.... به زور از گلو پايين مي ره!

نياز ناباورانه نگاهي به بقيه انداخت : كامران راست مي گه...؟ ماكارونيش بد شده؟!

بقيه موذيانه مي خنديدند. شهاب گفت : به نظر من كه همه چير عاليه....، كامران داره سر به سرتون مي ذاره.

نياز به شوخي اخم هايش را در هم كشيد : باشه، حالا كه اين طور شد يكي طلبت، دوباره كه از دست پختم محرومت كردم اونوقت قدر عافيتو مي دوني.

- تو رو خدا هر تهديدي مي خواي بكن فقط تهديد شكمي نكن، من تو اين مورد خيلي ضعف دارم.

نگين گفت : چه خوب، پس بالاخره يه نقطه ضعف ازت گير آوردم.

- حالا بيا و درستش كن. واي به حال اون كسي كه نقطه ضعف دست خانوما بده، ديگه روزگارش سياست.

پري گفت : ناراحت نباش خاله جون، خودم اين جا هواتو دارم.

نگين داشت مي گفت « خدا شانس بده....» كه صداي آهنگين تلفن همراه شهاب، او را دعوت به سكوت كرد. چهره شهاب كنجكاو به نظر مي آمد : الو ... بفرماييد.... سلام. شب بخير، حالت چطوره؟

نگاه مشكوك نگين ابتدا به كامران و سپس به نياز كه ظاهرا سرگرم خوردن سالاد بود افتاد. در همان حال به ادامه صحبت شهاب گوش مي داد : ممنون، من خوبم... نه الان منزل نيستم چطور مگه...؟ مي خواي ببريش بيمارستان؟! مگه چي شده؟... خوب اگه فقط تب داره، مي توني بهش قطره تب بر بدي. اگه تا فردا صبح بهتر نشد خودم ميام مي برمش پيش متخصص اطفال. ناراحت نباش، ممكنه تبش از سرماخوردگي باشه.... حالا چرا داري گريه مي كني؟ خوب بچه مريض مي شه... نگران نباش، فعلا يه تب بر بهش بده... باشه، باشه من تا يه ساعت ديگه ميام اونجا اگه تبش پايين نيومده بود مي بريمش دكتر، خوبه؟... ولي بازم مي گم لزومي نداره اين همه نگران باشي، آره مي دونم چه حالي داره اما مطمئنم چيزي نيست. با اين حال واسه اينكه خيالت راحت بشه مي ريم به دكتر نشونش مي ديم. كار ديگه اي نداري... پس فعلا خداحافظ... باشه سر ساعت ده منتظرم باش.

ظاهرا مكالمه تلفني شهاب همه را كنجكاو كرده بود. پري پرسيد : مشكلي پيش اومده؟

شهاب تلفن همراهش را در جيب كتش جا داد و گفت : نه مشكل خاصي نيست، ولي با عرض معذرت من بايد يه كم زودتر از حضورتون مرخص بشم.

در حالي كه با دستمال دهانش را پاك مي كرد از پشت ميز برخاست : دستتون درد نكنه، شام امشب عالي بود.

بقيه نيز به تبعيت از او بلند شد. پري پرسيد : با اين عجله....؟ لااقل شامتو تموم كن.

- ممنون به اندازه كافي خوردم. راستش خيلي دلم مي خواست فرصتي بود تا بيشتر در خدمتتون باشم ولي ناچار بايد برم.

- آخه اين جوري كه خيلي بد شد.

نياز گفت : اشكال نداره مامان، ظاهرا پاي سلامت يه بچه در بينه....، اين جور مواقع آدم نبايد تعلل كنه. شما بهتره حركت كنين آقا شهاب.

- ممنون كه وضعيت منو درك مي كنين. بهر حال بايد ببخشيد كه اين جوري شد. كامران تو ميايي سر راه برسونمت يا فعلا هستي...؟

- تو برو... من حالا حالاها اينجام.

- خوب پس همگي خداحافظ... بازم براي همه چيز ازتون ممنون! شبتون بخير.

بعد از بدرقه او همه به سر ميز شام برگشتند. نگين طاقت نياورد و با كنجكاوي پرسيد : كامران تو مي دوني قضيه اين تلفنه چي بود ؟

- والا دروغ چرا...؟ اين شهاب اونقدر مرموز و تو داره كه حتي منكه باهاش بزرگ شدم سر از كارش در نميارم، ولي اينو مي دونم هر چي كه هست پاي يه زن در بينه! اونم يه زن جوون و خوش صدا!

نگين با حساسيت پيدايي گفت : حالا هر چي كه هست مبارك صاحابش باشه، تو چرا داري ذوق مي كني؟

كامران لبخند زنان گفت : من غلط بكنم بخوام ذوق كنم، در مقابل شما سگ كي باشم نگين خانم؟

نگين پشت چشمي برايش نازك كرد : خوبه كه حنات پيش من يكي ديگه رنگي نداره، من اگه تو رو نشناسم به درد لاي جرز مي خورم.

لبخند پري پشت لبهايش پنهان بود آنها هنوز داشتند با هم يكي به دو مي كردند، بعد از نگاه خيره اي به به ليوان نوشابه اش نظري به هر دوي آنها انداخت و از فكرش گذشت.« انگار كار علاقه بين اين دو نفر بالا گرفته!؟ »

***

حشمت در لباس كرم رنگش لاغر و رنگ پريده به نظر مي آمد . منظر در همان نگاه اول متوجه كسالت او شد و در حالي كه بر روي يكي از مبل هاي راحتي لم مي دادپرسيد : تنهايي .. ؟

- آره فرزانه رفته پيش خواهرش انگار طفلك سرما خورده زنگ زد گفت چند روزي فرزانه رو بفرستم پيشش تو چي كار مي كني ؟

- منم بد نيستم از ديروز كه مجيد رفت ساري رفتم پيش پري و بچه ها . امروزم گفتم يه سري به تو بزنم .

- ساري رفته چي كار ؟

- ماموريت اداريه دو سه روز بيشتر طول نمي كشه .

- پري اينا چطور بودن ؟ از فريبرز خبري نيست ؟

- بد نبودن پري ميگفت آخرين جلسه دادگاه ديروز بود ... اين طور كه از دوست فريبرز شنيدن همه مدارك عليه اون يارو گودرزي و به نفع فريبرز و بقيه بوده ... حالا منتظرن ببينن راي نهايي چي مي شه.

- خدا كنه اين قضيه به خير و خوشي تموم بشه . طفلك پري اين چند وقته آب خوش از گلوش پايين نرفته . هفته پيش كه رفته بودم پهلوش ديدم چقدر از بين رفته ! هر چي بهش مي گم اين قدر غصه نخور به خرجش نمي ره ... اگه منم كه مي گم مرد جماعت ارزش اين همه غصه خوردنو ندارن .

- از حرفات پيداست باز شاهرخي ناراحتت كرده ؟ تازگي چيزي شده ؟

- ديگه چي مي خواستي بشه ؟ مرديكه آبرو برامون نذاشته با اين دسته گلي كه آب داده . كاش خبر مرگشو برام مي آوردن . تازگي رو دنده لجبازيم افتاده مگه همين چند ماه قبل پيش خودت قول نداد سه دونگ سهم شركتو به اسم من و كامران كنه ؟ بي پدر حالا زده زيرش . خير سرش رفته يه دونگ از سه دونگو به اسم كامران كرده اونم با چه منتي ... دروغ نگم اين دختره تو گوشش مي خونه كه چي كار بكن چي كار نكن .

- واسه اين ناراحتي ؟ ولش كن ! سهم شركت بخوره تو سرش نمي خواد منت بكشي تو الحمد الله محتاج اين شندر غاز پول شركت نيستي . خدا رو شكر با همين سودي كه از بانك مي گيري اموراتت داره مي گذره .

- نگراني من واسه خودم نيست اومديم فردا فرزانه خواست شوهر كنه نبايد چيزي باشه كه پشتوانه ش كنم ؟ تازه مي دونه توي اين شركت شهاب سهام دار اصليه ور داشته يه دونگ به اسم كامران كرده ! نمي گه اين بچه آينده داره اين جوري خود به خود كامران مي شه زير دست شهاب . مرديكه فكر اين جاشو نمي كنه . من دارم از اين حرص مي خورم .

- حالا تو نمي خواد غصه اين چيزا رو بخوري . بچه ها ، بچه هاي اونم هستن . مطمئن باش به موقعش به فكرشون هست . تو برو به فكر خودت باش كه داري ...

سلام ناگهاني عفت منظر را وادار به سكوت كرد : سلام عفت خانوم خسته نباشي .

- سلامت باشي منظر خانوم شما خوب هستين ؟

- اي به لطف شما بد نيستم . داري مي ري بيرون ؟

- آره دارم مي رم يه كم ميوه و سبزي بخرم . حشمت خانوم چيز ديگه اي نمي خواين ؟

- نه دستت درد نكنه . زود برگرد . راستي عفت سماورو تو برق زدي ؟

- آره خانوم جون چايي هم دم كردم مي خواين بريزم بيارم ؟

- نه تو برو خودم ميارم .

- باشه فعلا با اجازه ...

با رفتن عفت ، منظر دوباره رشته كلام را به دست گرفت اما اين بار موضوع خوشايندي را پيش كشيد و پرسيد : راستي حال شهرزاد و بچه چطوره ؟ هر دو خوبن ؟

انگار حق با منظر بود چهره حشمت به لبخندي از هم باز شد : هزار ماشاالله دختر تودلبرويي گيرشون اومده . شهرزادم خوبه . مامانش نمي ذاره آب تو دلش تكون بخوره . ديروز اونجا بودم اما آخر شب برگشتم آخه ديدم به وجودم نياز ندارن گفتم واسه چي بمونم .

منظر متوجه رنجشي كه در كلام خواهرش حس مي شد شده بود اما به روي خود نياورد : بالاخره واسش اسم انتخاب كردن يا نه ؟

- آره دو تا اسم انتخاب كردن كه قراره بعد از نظر خواهي از بقيه كه حتما خانواده شهرزاد هستن يكي از اونا رو بذارن روش ! انگار يكيش مهسا بود اون يكيش ماهك يا يه همچين چيزي .

- خيلي دلم مي خواد برم ديدنشون ولي منتظرم يه چند روزي بگذره كه شهرزاد از اون حال و هواي روزاي اول زايمان در بياد بعد .

- ان شاالله روزي خودت باشه خواهر ... راستي چي شد ؟ بالاخره رفتين واسه دوا درمون يا نه ؟

- چي بگم والله منكه فكر نمي كنم اين دوا درمونا كار ساز باشه به مجيدم گفتم اين آخرين باره ... اگه نتيجه داد كه چه بهتر و گرنه ازش قول گرفتم به جاي اين همه انتظار بريم يه بچه رو به فرزندي بگيريم . مي ترسم اگه بازم پشت گوش بندازم اون قدر سنم بره بالا كه ديگه حوصله ي اين جور كارا رو نداشته باشم .

- هنوز زوده كه نا اميد بشين چند نفرو مي شناسم كه بعد از شونزده هفده سال تازه بچه دار شدن .

- چهارده سالم مدت كمي نيست خواهر . من مي گم اگه خدا مي خواست به ما بچه اي بده تا به حال داده بود .

- اي بابا داري غصه چي رو مي خوري ؟ حالا چهار تاشو به من داد چه گلي به سرم زدن ؟ غير از اين كه جونيمو به پاشون ريختم چي عايدم شد ؟

- خوب ! تو حالا اينو مي گي ... ولي اگه جاي من بودي مطمئنم حرفت چيز ديگه اي بود . حالا از اين حرفا بگذريم . مياي عصري با هم بريم پيش پري ؟ تو خونه تنها نسشستي كه چي ؟

- دلم كه مي خواد بري يه سري بهش بزنم ولي عصر بچه ها خسته و كوفته از سر كار ميان ...

- همچين مي گي بچه ها انگار دو سه سالشونه ! بابا كامران و شهاب ديگه واسه خودشون مرد شدن همين روزاست كه بايد براشون دست بالا كني . تازه اگه نگران اونايي بهشون زنگ مي زنيم اونام سر راه بيان اونجا راضي شدي ؟

- باشه فكر خوبيه ... راستي منظر خوب شد يادم آوردي مي خواستم در مورد نگين ازت نظر خواهي كنم به نظرت اگه واسه كامران حرفشو بزنم قبول مي كنه ؟

منظر بي اختبار خوشحال شد : به به ، به سلامتي ! پس بالاخره موقعش رسيد ؟

- چي كار كنم ... مي بينم ديگه وقتشه . خودت كه مي دوني اين تخم جن چقدر سر به هوا و بازيگوشه ؟ مي ترسم يه وقت كار دست خودش بده . به خودم گفتم اين يكي رو هم سر و سامون بدم خيالم راحت بشه . تا حالا هر وقت بهش پيشنهاد مي كردم داد و هوارش بالا مي رفت ولي اين بار كه حرف نگينو پيش كشيدم خمچين بدش نيومد گفت حالا تا ببينيم خدا چي مي خواد من فكر مي كنم نگينم از كامران بدش نمي ياد تو چي مي گي ؟

- چه كسي بهتر از نگين ؟ هر چي باشه روش شناخت كافي داريم اما الان وقتش نيست بذار فريبرز برگرده يه مدت از اين قضيه بگذره آبا از آسياب بيفته بعد .

- آره ... منظور منم اين نبود كه تو همين گير و دار دست به كار بشم فقط خواستم نظر تورو بدونم .

- منكه مي گم ان شاالله مباركه . مطمئنم پري هم به اين وصلت راضيه تا ديگه قسمت چي باشه .

* * * *

پري مشغول خوش و بش با خواهر ها بود كه صداي زنگ تلفن او را از جا كند . در طول روز با هر صداي زنگي خود را با عجله به تلفن رسانده بود به اميد اين كه خبري از بندر باشد و اين بار عاقبت بعد از ساعت ها انتظار صداي آشناي پروانه را شناخت و در جواب احوالپرسي او گفت : بد نيستم پروانه جون امروز دوبار زنگ زدم كسي گوشي رو برنمي داشت .

- خونه نبودم بهروزم تمام روز پيش فريبرز بود . همين يك ساعت پيش با كلي خبر خوش اومد خونه ... اول مژدگوني بده تا بگم راي دادگاه چي بود .

چهره پري به لبخندي از هم باز شد .

- مژده گوني به روي چشم عزيزم حالا بگو ببينم نتيجه چي شد ؟

- چي مي خواستي بشه ؟ دادگاه بالاخره بعد از كلي جلسه و باز جويي و سوال و جواباي جور واجور فهميد گودرزي خودش به تنهايي تمام اين پولا رو اختلاس كرده . اين پدر سوخته اون قدر زرنگ بوده كه امضاي جناب مشتاق و مهر دفتر اسناد رو به خوبي جعل مي كرده ... بهت تبريك مي گم پري جون بالاخره بيگناهي شوهرت به همه ثابت شد ... پري ؟ پري جون ... چرا داري گريه مي كني ؟

صداي پري بغض داشت : دست خودم نيست پروانه جون ... نمي دوني چقدر خوشحالم كردي ! انشالله هميشه خوش خبر باشي . از طرف من از اقاي محمدي هم خيلي خيلي تشكر كن . راستي از فريبرز چه خبر ؟ چرا خودش تماس نگرفت ؟

- قراره امشب باهاتون تماس بگيره . راستش بهروز مي گه هر چقدر اصرار كردم امشب بيارمش خونه قبول نكرد . گفته مي خواد تنها باشه . بهر حال خدا رو شكر همه چيز به خير و خوشي تموم شد . راستي پري ، بهروز مي گه جناب مشتاق فردا شب با پرواز ساعت نه و نيم مياد تهرون . اينو گفتم كه خودتو واسه استقبالش حاضر كني ...

خنده سر خوش پروانه لب هاي پري را به لبخندي از هم باز كرد اما شوخي او را در حضور بچه ها كه كنار او به انتظار ايستاده بودند بي جواب گذاشت و گفت : پروانه جون واسه همه چيز ممنونم . به آقاي محمدي بگو هيچ وقت اين لطفشو فراموش نمي كنم .

نياز و نگين در آغوش هم از خوشحالي گريه مي كردند . منظر و حشمت نيز در شادي آنها شريك شدند . صداي زنگ در و متعاقب آن ورود كامران و شهاب كه از ديدن اين منظره كنجكاو شده بودند جمعشان را كامل كرد . منظر با خوشحالي جريان را برايشان تعريف كرد .

كامران لبخند زنان گفت : اي بابا خبر خوش كه ديگه گريه نداره شما هم به هر بهانه اي آبغوره مي گيريد .

نگين همان طور كه رطوبت صورتش را مي گرفت گفت : به اين نمي گن آبغوره ... مي گن اشك شوق ، بي ذوق . تو هنوز فرق بين اين دو تا رو نمي دوني ؟

كامران قدمي به او نزديك شد : منظورت اينه كه مزه اين يكي شيرينه ... ؟ يه قطره بنداز تو دستم ببينم .

نگين ضربه آرامي به دست او زد : اِ ... خودتو لوس نكن .

پري به دنبال خداحافظي گوشي را در جايش گذاشت . ابتدا به گرمي با كامران و شهاب احوالپرسي كرد و بعد به سوي دختر ها برگشت : بچه ها ... بابا فردا شب مياد . بالاخره بي گناهيش ثابت شد .

نياز در آغوش او فرو رفت و آهسته گفت : خدا رو شكر مامان خدا رو شكر ...

حشمت ، منظر و شهاب و كامران به نوبت به آنها تبريك گفتند . همه خوشحال به نظر مي رسيدند . كامران گفت : ان شاالله ديگه هيچ وقت شماها رو غمگين نبينم . حالا كه همگي خوشحالين بيايين يه چيزي بدين من بخورم دارم از گرسنگي ضعف مي كنم .

نياز كه بعد از مدت ها شادمان به نظر مي رسيد پرسيد : مطمئني مي خواي شام بخوري ؟ آخه غذا رو امشب من درست كردم .

كامران نيز خيال سر به سر گذاشتن داشت : چه مي شه كرد دختر خاله آدم وقتي مجبور باشه سنگم مي خوره . حالا شام چي هست ؟

نياز به سمت آشپزخانه به راه افتاد : واسه بقيه لوبيا پلو ذرست كردم اما تو مجبوري نيمرو بخوري چون نمي ذارم بهش دست بزني .

كامران دنبالش به راه افتاد : دستم به دامنت نياز جون من لوبيا پلو خيلي دوست دارم . بابا حالا من يه چيزي گفتم تو چرا دلخور مي شي .

پري با قيافه اي خندان بقيه را به سمت پذيرايي دعوت كرد و از نگين خواست به نياز در كشيدن شام كمك كند .

* * * *

روز بعد لحظه ها براي پري و دختر ها به كندي مي گذشت . انگار عقربه هاي ساعت بر خلاف معمول آهسته جلو مي رفت اما فكر بازگشت فريبرز چنان روحيه شان را تقويت كرده بود كه با بنيه اي خستگي ناپذير همه جاي منزل را نظافت كردند ، شام مورد علاقه ي پدر را تهيه ديدند و همه چيز را براي استقبالي گرم و دلنشين از او مهيا كردند . ياد آوري مكالمه تلفني شب قبل آنها را بيشتر به شوق مي آورد هر چند صداي فريبرز هنگام صحبت كمي خسته و گرفته به گوش رسيده بود .

پري يك بار ديگر با وسواس به همه چيز سر كشيد . تنگ هاي آب ميوه آماده بود سماور مي جوشيد و چاي به اندازه كافي دم شده بود . ديس هاي شيريني روي ميز قرار داشت و سبدي پر از ميوه آماده پذيرايي از همراهاني بود كه از فرودگاه به منزل بر مي گشتند .

حشمت ، منظر و منصور درست سر وقت پيدايشان شد . پري با ديدن آنها جان تازه اي گرفت و تشكر كرد كه در چنين موقعيتي تنهايش نگذاشته بودند . سالن فرودگاه مثل هميشه پر رفت و آمد و شلوغ به نظر مي رسيد . منصور به پري نزديك شد و گفت : متوجه شدي اون قسمت سالن چند نفر نظامي ايستادن ؟ دروغ نگم واسه استقبال از فريبرز اومدن .

پري به دنبال نگاهي به آن سمت گفت : نمي دونم شايد راستش من اين جا با كسي آشنا نيستم حتي نمي دونم معاون دارايي كي


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 10 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل نهم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

بعد از سه روز بارندگی عاقبت توده های ابر پس رفتند و چهره ی سرما زده شهر ، با تابش خورشید رنگ و جلای تازه ای گرفت.سه هفته از مراسم خاکسپاری می گذشت و خانه سرهنگ مشتاق سکوت و آرامش قبلی خود را باز یافته بود.هر چند این سکوت دل گیر و آرامشش حزن انگیز به نظر میرسید.پری پشت میز آشپزخانه بی حرکت به نقطه ای خیره نگاه می کرد و حتی متوجه جوشش سماور و بخاری که از ان به هوا رفت نبود.صدای زنگ در برای دومین بار در فضای خاموش منزل پیچید و این بار با حرکتی به خود آمد.پشت در حشمت و عفت به انتظار ایستاده بودند.حشمت با نگاهی به خواهرش فهمید به موقع به دیدن او آمده است.پری در حینی که بوسه او را جواب میداد احوالش را پرسید.حشمت به دنبال خوش و بشی نظری به اطراف انداخت:بچه ها نیستن؟

-نیاز بعد از چند جلسه غیبت امروز رفته سر کلاس ، نگینم با یکی از دوستانش رفته کتابخونه.

عفت پس از احوالپرسی فوری چادر از سر گرفت.چنان به نظر میرسید که آماده ی دستور است.حشمت گفت:پس خوب شد من و عفت اومدیم ، تنهایی دل آدم می گیره.

داشت دنبال پری وارد آشپزخانه میشد:قدمتون روی چشم ، اتفاقا می خواستم امروز تلفنی باهات صحبت کنم.خوب شد که خودت اومدی.

نگاهش به بخار سماور افتاد و مشغول دم کردن پای شد:صبحونه خوردی؟

-از وقت صبحونه که گذشته ولی من عادت ندارم جز یه لیوان آب میوه چیزی بخورم ، مگه تو هنوز صبحونه نخوردی؟

-امروز حالم زیاد روبراه نبود ، صبح بعد از اینکه بچه ها رو روونه کردم دوباره رفتم خوابیدم همین نیم ساعت پیش پا شدم.

-رنگ روتم پریده ف می خوای بریم دکتر؟این اواخر خیلی از بین رفتی!شاید یه داروی تقویتی بده یه کم روبراه بشی.

پری جعبه شیرینی را از درون یخچال بیرون اورد و جلوی آنها روی میز گذاشت.عفت با تر و فرزی چند پیشدستی حاضر کرد و فنجان ها را برای ریختن چای آماده گذاشت.

پری گفت:نه...چیزی نیست به مرور زمان خوب میشم.این رنگ پریدگی هم مال بی خوابی شباست ، فکر و خیال نمیذاره شب راحت باشم.

-میدونم ضربه سختی به تو و بچه ها خورده ، ضربه ای که نمیشه به سادگی جبرانش کرد ولی کار از کار گذشته دیگه غصه خوردن فایده ای نداره.تو اگه بخوای همین جوری ادامه بدی از بین میری.اگه خدای نکرده بلایی سر تو بیاد بچه ها این میون چی میشن؟

-اینا همه درست ولی بعضی وقتا دست خود آدم نیست.حالا از این صحبتا بگذریم.دیشب منصور اینجا بود.تنها اومده بود ، این شیرینی رم اون آورده...راستی حشمت تو خبر داشتی که آقاجون موقع مرگش یه ارثیه هم واسه من گذاشته؟

-آره ، اینو همه میدونستیم.فقط قرار بود به تو چیزی نگیم ، اینم وصیت آقاجون بود.گفته بود نمیخواد تو از موضوع باخبر بشی تا موقع خودش.به منصور سفارش کرده بود هر وقت دیدی خواهرت توی تنگنا گیر کرده اینو بهش بده و بگو من همیشه به یادش بودم.

پرده ای از اشک نگاه پری را تار کرد.اهسته گفت:خدا رحمتش کنه ، همیشه کاراش غیر قابل پیش بینی بود.ولی از حق نگذریم این پول توی این موقعیت خیلی به درد ما می خوره...

عفت کلام او را قطع کرد:پری خانوم اگه اجازه بدی من برم یه کم به نظافت خونه برسم؟

پری متعجب پرسید:به نظافت خونه؟!

حشمت گفت:آره ، من امروز از عفت خواستم بیاد این جا رو یه کم تمیز و مرتب کنه.میدونم که تو حالا حالاها دست و دل این کارا رو نداری.

-دستت درد نکنه خواهر ، دست شما هم درد نکنه عفت خانوم.

حشمت گفتکعفت جون خودت برو از هر کجا که دلت می خواد شروع کن ، دستت درد نکنه.

با رفتن عفت رو به پری کرد و گفت:خب می گفتی؟

-آره داشتم می گفتم ، میدونی حشمت؟ما تصمیم داریم از اینجا بریم.مثل اینکه قبل از اینم بهت گفتم دیگه نمیتونم توی این پایگاه دووم بیارم.اینه که خیال دارم ماشینو بفروشم و برم یه جایی رو رهن کنم.

-مطمئنی که آلاخون والاخون نمیشی؟تو این زار زمستونی جا به جا شدن خیلی سخته!

-هر چقدر سخت باشه بهتر از اینه که مدام به در و دیوار این خونه نگاه کنم و به یاد گذشته بیفتم.من دیگه بدون فریبرز نمیتونم اینجا آرامش داشته باشم.درک میکنی؟

-آره میدونم...هر چند شوهر خوب و وفاداری نصیب خودم نشد ولی میتونم بفهمم چی میگی.خب حالا کجا می خوای بری؟جای بخصوصی رو زیر نظر داری؟

-جای بخصوصی که نه ، راستش فرق زیادی نمیکنه فقط می خوام یه محل خوب و سالم باشه.من دو تا دختر بزرگ دارم ، سالم بودن محله از روبراه بودن خود خونه واسم مهمتره...

گفتم جریانو به تو و منظر بگم که پی جو باشین بلکه بتونیم یه جایی رو گیر بیاریم.دیشب به منصورم سفارش کردم.اونم قول داده به چند بنگاهی سر بزنه.

-خیال داری قبل از چهل از اینجا بری؟

-اگه میشد که خیلی خوب بود ولی میدونم توی این فرصت نمیشه اما از حالا دنبالش هستم که اگه انشالله جایی گیر اومد بعد از چهل جا به جا بشیم.

-باشه من همین امشب قضیه رو با بچه ها در میون میذارم ، اونا هر کدوم کلی دوست و آشنا دارن و میتونن به چند جا سفارش کنن.خیالت راحت انشالله تا بعد از مراسم چهل حتما یه آپارتمان واست پیدا می کنیم.

******************************************

در سی و نهمین روز از درگذشت فریبرز تمام بستگان نزدیک پری در منزل او جکع بودند و در فراهم کردن ضروریات روز بعد کمک می کردند.در آن میان عفت سرگرم تهیه غذا برای آنها بود.فرزانه و شهرزاد که دختر کوچکش را نیز همراه اورده بود در یکی از اتاقها مشغول چیدن دیسهای خرما و تزیین انها با گردو بودند.فرحناز و شیرین میوه ها را خشک کرده و در گوشه ای جا میدادند.منظر و شکوه مهمان خانه را برای پذیرایی از مردم اماده می کردند.پری و حشمت سرگرم تبادل نظر در مورد نوع غذاها و مخلفات ان بودند.کیومرث ، منصور و مجید مسئولیت بقیه ی کارها و روبراه کردن محلی بیرون از منزل برای پخت غذا را بر عهده داشتند.نگین حالت سرگردانی داشت و میان آشپزخانه ، پذیرایی و اتاق خواب ها مدام در رفت و امد بود.بر عکس او نیاز آرام گوشه ای در هال کز کرده بود و انگار در دنیای دیگری سیر می کرد.فقط هراز گاهی قطره اشکی را که فرصت می جست از گوشه ی چشمانش سرازیر شود با نوک انگشت پاک می کرد.بعد از تلفن ناخدا محمدی که خبر داد همان شب به اتفاق همسرش و عده ای دیگر از دوستان فریبرز از بندر پرواز خواهند کرد همان جا کنار تلفن چمباتمه زده بود.صدای زنگ در او را تکان داد.در نیمه باز بود با این حال شخصی که خیال داخل شدن داشت به این وسیله ورودش را خبر میداد.پری با نگاهی به دخترش که خیال برخاستن نداشت به سمت در رفت و بادیدن شهاب به گرمی احوالش را پرسید.

شهاب گفت:اگه از آقایون کسی دم دستتون هست لطفا بگین بیاد این وسایلو از پشت ماشین خالی کنیم.

پری از همانجا کامران و فرهاد را صدا کرد.با رسیدن گونی برنج ف کیسه های مرغ و لاشه گوسفند تقریبا همه چیز مهیا شده بود.پری در حالی که فنجان چای را مقابل شهاب می گذاشت گفت:دستت درد نکنه شهاب جان.ما غیر از زحمت واسه تو چیز دیگه ای نداریم.

-اختیار دارین کدوم زحمت؟

-من که شرمنده م ، واسه مراسم هفت هم بیشتر زحمتا به گردن تو افتاد...انشالله فرصتی پیش بیاد واسه جشن شادی برات تلافی کنم.

-اگه شما با من کمتر تعارف کنین من خوشحال تر میشم چون در اون صورت باورم میشه که منو مثل پسر خواهرتون میدونین.

-باور کن تو برای من همون قدر عزیزی.ولی دلم می خواد همون طوری که اگه کامران برام خرید میکنه حساب و کتابمون با هم دقیقه در مورد تو هم همینطور باشه.حالا لطف کن بگو هزینه این وسایل چقدر شده؟

-باشه منم سعی میکنم بعد از این حساب و کتابم با شما مرتب و دقیق باشه ، ولی الان وقت حساب و کتاب نیست.اجازه بدین بعد در این مورد حرف میزنیم.

-دفعه پیشم برای مراسم هفت گفتی بعد ولی این بعد هیچوقت پیش نیومد.تو رو خدا بگو چقدر خرج کردی و خیال منو راحت کن.

-شما خیالتون راحت باشه.به موقعش به همه ی حساب و کتابا رسیدگی می کنیم.حالا اگه کار دیگه ای هست بگین تا اینجا هستم انجام بدم.

-دستت درد نکنه فعلا یه کم استراحت کن تا ناهار بخوریم بعد به کارای دیگه میرسیم.

انگار فضای منزل روی سینه ی نیاز سنگینی میکرد.روسری اش را مرتب و از در پشت منزل آهسته بیرون زد.با نفس عمیقی که به درون سینه کشید ریه هایش را از هوای سرد پر و خالی شد اما این سرما هیچ تأثیری بر دل سوخته اش نداشت.با چهره ای رنگ پریده به تنه یکی از درختان تکیه داد و از همان جا نگاهش به نوشته ای بر پارچه ی سیاه افتاد که درگذشت نا به هنگام ناخدا یکم مشتاق را به خانواده و بازماندگان تسلیت می گفت.مرور این نوشته تلنگری دوباره بود بر دیواره بغضش و اشکهایی که بی اختیار سرازیر شد.دی حینی که رطوبت گونه هایش را پاک میکرد با خودش زمزمه کرد"بابا حالا ما بدون تو چیکار کنیم؟"در آن لحظه نمیدانست نگاهی نگران او را از پنجره ی اتاق پذیرایی زیر نظر دارد.

مراسم روز چهل ، با شکوهی در خور شخصیت مرحوم مشتاق برگزار شد.بیشتر شرکت کنندگان در این مراسم از دوستان و همکاران سابق آن مرحوم بودند.باور این حوادث تلخ برای خیلی از انهایی که از خلق و خوی فریبرز شناخت کافی داشتند ممکن نبود و در کمال تأسف و ناباوری درگذشت او را به خانواده اش تسلیت می گفتند.در این میان ناخدا محمدی و همسرش خود را صاحب عزا میدانستند.پروانه در تمام مدت از کنار پری و دخترها دور نمیشد و بهروز در کنار منصور ، مجید و کیرومرث مقابل ورودی مسجد به اظهار همدردی حاضرین پاسخ می گفت.در پایان روز همه خسته به نظر میرسیدند.بعد از صرف شام مهمانان به مرور پراکنده شدند.از بستگان پری فقط منظر و حشمت در کنارش باقی ماندند.بقیه قول دادند روز بعد از صبح برای کمک خود را برساندند.پری با تمام ضعف و خستگی خوشحال بود که مراسم به نحو خوب و آبرومندی برگزار شده است.نیاز نیز خسته به نظر میرسید اما به احترام حضور خانواده محمدی سعی میکرد بر خستگی خود غلبه کند ودر جمع باقی بماند.

روز بعد با سر و صدای جمع و جور کردن منزل ، جا به جا کردن ظرف ها و جمع آوری پرچم های سیاه و تاج های گل آغاز شد.منصور ، کیومرث و مجید خود را به موقع رسانده بودند.بهروز هم از ابتدای کار با انها همکاری میکرد.تا قبل از ظهر منزل به حالت عادی برگشته بود و تقریبا دیگر کاری برای انجام دادن نبود.منظر فنجان های چای را همراه با شیرینی و خرما دور گرداند ، حاضرین همگی با اشتیاق از او و نوشیدنی گرمش استقبال کردند.منصور سرگرم صحبت با ناخدا محمدی بود و با حرارت خاصی از مراسم روز قبل حرف میزد:دیدین جناب ناخدا؟وقتی گروه موزیک شروع به نواختن کرد چه غلغله ای شد!من نمیدونم این همه آدم از کجا پیداشون شد.اطراف قبر مرحوم به قدری شلوغ بود که ما به سختی میتونستیم بریم جلو!انصافا این ناخدا سعیدی هم خیلی زحمت کشید.تمام مردمو ایشون با اتوبوس ها جا به جا کرد.پذیرایی توی مسجد رو هم ایشون برنامه ریزی کرده بود.هر چقدر ما گفتیم آقاجان ما ندارک همه چیزو دیدیم فایده ای نداشت.میگفت ما هم به جناب مشتاق دینی داریم که باید ادا کنیم و این کمترین کاری بود که تونستیم انجام بدیم...،تازه گویا میخواستن برای تمام حاضرین از رستوران پایگاه شام تهیه کنن ولی من به جناب سعیدی گفتم که ما ازقبل تدارک شام رو دیدیم و حتی برای این کار آشپز گرفتیم.بهر حال خدارو شکر که همه چیز با آبرو به این خوبی برگزار شد...راستی جناب محمدی یک بار دیگه شما از طرف ما از فرمانده ی پایگاه بندرعباس و تمام اونهایی که زحمت کشیده بودن و این راه طولانی رو اومده بودن تشکر کنین.حضور همکارای خوب فریبرز واقعا مایه دلگرمی خواهرم و بچه ها شد.در ضمن من از شما و خانوم هم نهایت تشکرو دارم که توی این مدت مدام با ما بودین و واقعا زحمت کشیدین.

-ما کار مهمی نکردیم جناب شیشه گر.هر چی بود وظیفه بود.ای کاش فاصله ی ما با بچه ها اینقدر زیاد نبود که لااقل میتونستیم بیشتر در خدمت خانوم مشتاق و بچه ها باشیم.

پری گفت:خیلی ممنون در حال حاضرم شما و پروانه جون به اندازه کافی به زحمت افتادین.هر چند قسمت این بود که فریبرز خیلی زود از بین ما بره ولی با وجود دوستای خوبش هم ما احساس تنهایی نمیکنیم هم روح اون همیشه شاده.

******************************************

در اوایل اسفند ماه سردی هوا به تحو محسوسی کمتر شد.شاخه های بی برگ درختان به جوانه نشست و از تأثیر آب شدن برف ها جوی ها پر از آب شد.مدتی بود که پری تنها پشت میز آشپزخانه نشسته و به صدای جیک جیک پرندگانی که در لا به لای شاخه های بی برگ درختان در پرواز بودند گوش می داد.نگاه پری بیرون از پنجره سیر میکرد اما حواسش جای دیگری بود.سلام خواب آلود نیاز خلوت او را بهم زد.

-سلام به روی ماهت ، امروز چقدر خوابیدی!

دسته های موهایش را پشت سر جمع کرد و گیره ای به آن زد و با همان چهره ی خواب آلود روبروی مادرش نشست:بعد از نهار به محض اینکه دراز کشیدم خوابم برد.اصلا نفهمیدم کجا رفتم!فکر کنم ماهی آدمو اینطور بی حال میکنه...چای نداریم؟

پری از اینکه میدید او خواب راحتی داشته خوشحال شد:چرا ، اتفاقا تازه دمم هست...

-نگین هنوز خوابه؟

-آره ، مثل اینکه اونم غش کرده!

-بهتره بیدارش کنیم ، داره شب میشه.میترسم دیرمون بشه.

نیاز جرعه ای از چای خوشرنگی را که برایش ریخته بود سر کشید و پرسید:مگه قراره جایی بریم؟

-یادت نیست؟پریروز حشمت واسه شام دعوتمون کرد...درست نیست دیر کنیم.زشته.

-وای پس امشبم دعوتیم؟منو بگو خوشحال بودم که لااقل یه امروز مهمون نداریم و خودمون هستیم.

لحن پری رنجیده به گوش رسید:یعنی تو از اینکه خاله هات و دایی منصور یا بر و بچه ها نمیذارن ما تنها باشیم ناراحتی!؟

-منظور من این نبود مامان ولی خودت میدونی که ما سالها دور از فامیل بزرگ شدیم و به تنهایی عادت داریم.من میدونم که خاله حشمت ، خاله منظر و دایی منصور همه شون لطف دارن که میان به ما سر میزنن ولی چلوکباب با همه خوشمزگی اگه هر روز خورده بشه دل آدمو میزنه ، دروغ میگم؟

-پس بهتره اینو بدونی که اونام بخاطر سرگرمی خودشون اینجا نمیان ولی اینقدر معرفت دارن که درک کنن ما توی این بهبوهه غصه و ناراحتی می خوایم یکی پهلومون باشه.واسه همین از کار و زندگیشون میزنن و میان اینجا که ما تنها نباشیم...ولی موضوع اصلا این چیزا نیست من اگه دختر خودمو نشناسم به درد لای جرز می خورم...هر چند تو حرفاتو با من درمیون نمیذاری ولی یه مادر از روی قیافه بچه ش میتونه حالشو بفهمه...تو این روزا خیلی عوض شدی نیاز!البته میدونم این یک ساله ضربه های سختی خوردی.این ناراحتیا ممکنه هر خلق و خویی رو عوض کنه ولی بدون که این به صلاحت نیست.قضیه تنها فامیل و خانواده ی من نیست تو انگار با دنیا قهری!نه جایی میری نه با دوستی رفت و آمد داری نه تفریح میکنی ، نه حوصله دیگران رو داری!به این نمیگن زندگی.تو زندگی نمیکنی فقط داری گذشت شب و روزو تحمل می کنی.اگه بخوای اینجوری ادامه بدی هم خودت از پا درمیای هم منو داغون میکنی مادر.

نگاه خیره نیاز به فنجون با لایه ای اشک تار شد.وقتی به حرف آمد صدایش بغض داشت:دست خودم نیست مامان...میدونم روحیه حساسی پیدا کردم و هر چیزی زود خسته م میکنه ولی بهم حق بده من دارم همه سعیمو که به حالت عادی برگردم اما طول می کشه...مدتشو نمیدونم ولی می خوام که درکم کنی و یه کم باهام راه بیای.

پری هم داشت گریه می کرد.دست نیاز را گرفت و با محبتی خاص گفت:بعد از این ، همه تلاش من فقط واسه اینه که تو و نگین و مهران زندگی خوب و راحتی داشته باشین.میدونم که روح پدرتم همیشه مواظب ماست.مشکل تو هم به امید خدا کم کم برطرف میشه.گذشت زمان حلال خیلی از ناراحتیاست.

ساعتی بعد صدای زنگ در آنها را که آماده ی حرکت بودند متعجب کرد.پری با نگاهی به بچه ها گفت:خدا کنه مهمون نیومده باشه.

اما در را که باز کرد صدای احوالپرسی و خوش و بش او با شخصی که تعارف میکرد داخل شود ناراحت به گوش نمیرسید.نگین با طعنه گفت:حالا خوبه حوصله ی کسی رو نداشت!همانطور که راه می افتاد نیاز گفت:بهر حال مهمون حبیب خداست.

با ورود به هال در کمال تعجب چشمش به شهاب افتاد که در پولیور خوشرنگش برازنده تر از همیشه به نظر می آمد.سرگرم احوالپرسی با او بود که پری گفت:شهاب جان زحمت کشیده اومده ما رو ببره!

شهاب دنباله ی حرف او را گرفت:راستش زن عمو گفته بود که ماشینو برای فروش توی نمایشگاه گذاشتین این بود که دیدم فرصت خوبیه که مزاحم بشم و مطلبی رو که چند وقته می خوام در موردش باهاتون صحبت کنم در بین بذارم ، ضمنا شما رو هم به مقصد برسونم.

پری که کنجکاو به نظر میرسید گفت:پس اجازه بده یه چای بیارم بخور بعد صحبت میکنیم.

-خیلی ممنون من الان میلی به چای ندارم در ضمن چون شما حاضر شدین و اماده ی حرکت هستین اگه موافق باشین حرکت میکنیم و بین راه حرف میزنیم.

-خیلی هم خوبه ، پس بریم.

در این میان نگین هم پیدایش شد و بعد احوالپرسی با شهاب همگی به راه افتادند.همراه با غروب خورشید روشنایی چراغ های برق نمای دلنشینی به خیابان های پر رفت و آمد شهر داده بود.پژوی خوشرنگ شهاب از محوطه ی کوهک بیرون رفت و همانطور که سرعت می گرفت شهاب گفت:اگه اجازه بدین از یه مسیر دیگه میریم که فرصت کافی برای صحبت داشته باشیم.

پری که صندلی کناری او را اشغال کرده بود در جواب گفت:تو صاحب اختیاری شهاب جان.

-از اونجایی که واقعا دلم می خواد شما منو به چشم یکی از خواهرزاده هاتون نگاه کنین اجازه دارم شما رو خاله صدا کنم؟

لبخند پری خشنودیش را نشان میداد:چرا که نه؟واسه من مایه افتخاره اگه غیر از این بود به خودم اجازه نمیدادم تو رو به جای آقای شهاب ، شهاب جان صدا کنم.

نگاه پر معنی نیاز و نگین به هم افتاد و هر دو مانع خنده خود شدند.

-ممنون ، این واسه منم مایه افتخاره...خب پس حالا که با هم صمیمی تر شدیم من میتونم راحتتر در مورد موضوعی که می خواستم باهاتون صحبت کنم.حقیقتش اینه که چند وقته شنیدم شما خیال جا به جایی دارین.البته یادمه قبل از این یه بار گفته بودین خیال دارین از پایگاه برین ولی بعد دیگه حرفی نزدین و من خیال کردم منصرف شدین.اما تازگی از زن عمو شنیدم تصمیمتون قطعی شده...دیشب صحبت سر همین موضوع بود و کامران میگفت انگار یکی دو جا پیدا شده که رفتین دیدین ولی از محیطش خوشتون نیومده؟

پری میان کلام او شروع به صحبت کرد:راستش ما دنبال خونه ای هستیم که هم محل خوب و آبرومندی داشته باشه و هم با وسع ما جور در بیاد.خونه ای که منصور پیدا کرده بود جاش بد نبود ولی طبقه ی پایین صاحب خونه زندگی میکرد که منصور میگفت دو سه تا پسر بزرگ و مجرد داره.خودت که میدونی ما باید بعد از این جایی زندگی کنیم که امنیت داشته باشیم.اگه مهران بود و با ما زندگی میکرد بازم نگرانی من کمتر میشد ولی حالا صلاح نیست که من دو تا دخترو بردارم ببرم همچین جایی زندگی کنم...مورد دومی رو کامران پیدا کرده بود که اون هیچ ایرادی نداشت.هم جاش عالی بود هم خود خونه ، تنها مشکلش این بود که رهنش سه برابر اون پولی بود که من میتونستم جور کنم ، این بود که صرف نظر کردیم.

-همونطور که گفتم دیشب صحبت سر همین مساله بود.کامران میگفت سعی کرده جایی رو پیدا کنه که نزدیک محل خودشون باشه که بتونین راحت تر با هم رفت و آمد کنین....

نیاز نگاهی به نگین انداخت و لبخندی نثارش کرد و قبل از اینکه او بخواهد جبهه گیری کند به ادامه حرفهای شهاب گوش سپرد:ولی دیگه فکر بالا بودن رهنشو نکرده بود...بهر حال من دیشب پیشنهادی به ذهنم رسید که با زن عمو و بچه ها در میون گذاشتم که نظر همه مثبت بود ، حالا مونده خود شما که موافقت کنین.

-در مورد چه موضوعی؟!

-راستش من جایی رو سراغ دارم که چند وقته خریده شده و کسی توش زندگی نمیکنه جز یه سرایدار.خونه ش ای بدک نیست ، محلشم همون اطراف منزل عمو ایناست.در حال حاضر هیچکس بهش احتیاج نداره و شما میتونین تا هر چند وقت که بخواین ازش استفاده کنین.

پری سعی میکرد خوشحالیش را به روی خود نیاورد:دستت درد نکنه که به فکر بودی.ولی همین جوری هم که نمیشه.اول ما باید بدونیم این خونه مال کیه؟تازه بعدشم درست نیست ما همین جوری توی خونه ی کسی بنشینیم...اگه رهن این خونه به اندازه ای باشه که ما از پس فراهم کردنش بر بیاییم دیگه مشکلی در بین نیست و انشالله در اولین فرصت جابه جا میشیم.

-برای شما چه فرقی میکنه که صاحب اصلی خونه کیه؟مهم اینه که فعلا تا مدتی بهش نیاز نداره و حیفه که این خونه بی مصرف بمونه.در مورد رهنش هم گرچه من میدونم هیچ احتیاجی به رهن نیست ولی حالا چون شما اصرار دارین یه مقدار بعنوان رهن از شما گرفته میشه که خیالتون راحت باشه...البته لزومی نداره ماشینو بفروشین هر چقدر که در حال حاضر میتونین پرداخت کنین همون قدر کافیه حتی اگه یک میلیون باشه.

-خوشبختانه ما میتونیم بدون فروش ماشین دست کم سه برابر این مبلغو جور کنیم ولی بازم فکر کنم زیر دین صاحب خونه می مونیم آخه اون جایی که شما می گین حتی اگه یه آلونکم باشه باز رهنش خیلی بیشتر از این حرفاست!

-اگه دوست دارین میتونیم همین الان بریم اونجا رو ببینیم به شرط اینکه دیگه روی منو زمین نندازین و این خونه رو قبول کنین.

پری که هنوز باور نمیکرد چنین شانسی نصیبش شده در حالی که سعی داشت ذوق زده به نظر نرسد گفت:اگه واسه تو اشکالی نداره ما خوشحال اونجا رو ببینیم.

شهاب کمی به سرعت ماشین افزود و با رضایت گفت:پس بهتره یه کم سریعتر بریم.

کمتر از نیم ساعت انها به مقصد رسیده بودند.خیابان فرعی عریضی که با ردیف درختان نارون و چنار که یک در میان قد برافراشته بودند نمایی زیبا پیدا کرده بود.شهاب اتومبیل را مقابل ساختمان آجر نمای زیبایی متوقف کرد و پس از گشودن درهای خودرو شاسی آیفون را فشرد.بعد مرد میانسالی که لهجه ی نهاوندی داشت در بزرگ منزل را به رویشان گشود و با دیدن شهاب چهره افتاب سوخته اش به لبخندی از هم باز شد.شهاب با او خودمانی و بی تکلف حرف میزد.بعد از احوالپرسی گفت:آقا مراد اگه شانس بیاری و این خانوما اینجا رو بپسندن تا چند روز دیگه از تنهایی در میای و یه صاحب خونه ی خوب نصیبت میشه.

مراد که هنوز لبخندش را حفظ کرده بود با خوشحالی گفت:به ، کی بهتر از اینا اقاجون ، انشالله که شانسم خوبه.

پری با نظری به حیاط چهارگوش و خوش نمایی که نیمی از آن را باغچه ای که فعلا نمای زیادی نداشت پوشانده بود و سمت دیگرش بنای ساختمان خودنمایی میکرد متعجب به سوی دخترها و بعد به سمت شهاب چرخید و گفت:اگه اینجا رو نپسندیم که واقعا کج سلیقه ایم!اینجا حتی از خونه ای که کامران واسه مون پیدا کرده بود قشنگتره!

احساس رضایت در قیافه شهاب به خوبی پیدا بود ، در همان حال آنها را به درون ساختمان دعوت کرد.قسمت اصلی ساختمان با چند پله از سطح حیاط بالاتر قرار داشت ف شهاب با ورود به هر قسمت کلید برق را میزد و همزمان نور افشانی چلچراغ ها ، نمای داخای بنا را بیشتر به رخ می کشید.قسمت پذیرایی با سرامیک خوش رنگی پوشیده شده بود که مثل آینه برق میزد!آشپزخانه یک سوی پذیرایی را به خود اختصاص میداد و محدوده آن بطور مدور از پذیرایی جدا میشد و نمای سنگ چین داشت.شومینه نیز با همان سنگ های قرمز در زاویه دیوار قرار گرفته بود.پنجره های عریض قسمت پذیرایی به محوطه حیاط باز میشد و به نطر میرسید که در روشنایی روز این قسمت از خانه کاملا نورگیر و روشن میشود.گچ بری های سقف پذیرایی ، هال و آشپزخانه نگاه هر اهل ذوقی را به خود جلب میکرد.بعد از گذر از راهرویی که شکلی تی مانند داشت به اتاق خواب ها رسیدند.ورودی اتاق خواب ها حالتی نیم دایره و کوچک داشت که به آن مکان ، دنجی خاصی میداد.تمامی سطح راهرو و اتاق های خواب با موکب برجسته صورتی رنگ پوشیده شده بود و با رنگ یاسمنی دیوارها هماهنگی خاصی داشت.هنگام بازگشت به قسمت پذیرایی نگاه بچه ها به پله های مرمرین خوشرنگی افتاد که به صورت نیم دایره به سمت بالا میرفت.نگین پرسید:این پله ها به کجا ختم میشه؟

-به طبقه بالا...البته نمیشه گفت طبقه ، بالا خیلی محدودتر از اینجاست.چون بیشتر مساحت زمین به تراس بزرگی که از توی حیاط پیداست اختصاص داده شده.در عوض ساختمون بالا از توی حیاط اصلا دید نداره.

-اونجام خالیه؟یعنی کسی زندگی نمیکنه؟

-قبلا که گفتم ، توی این ساختمون غیر از سرایدار که اتاقش توی پارکینگ واقع شده هیچکس زندگی نمیکنه.البته قسمت بالا غیرمسکونی میمونه چون یه مقدار وسایل کار و دستگاه های مختلف اونجاست و درش فعلا قفله.

نیاز پرسید:این وسایل مال صاحب خونه ست؟

-آره ، در حال حاضر از طبقه بالا بعنوان انبار استفاده میشه.

-اگه توی این مدت که ما اینجا هستیم صاحب خونه هوس کنه مدام به انبارش سر بزنه باید از اینجا بیاد و بره بالا؟

-خاطر جمع باشین تا وقتی شما اینجا زندگی می کنین هیچکس مزاحم آسایش تون نمیشه.در ضمن اگه صاحب خونه بخواد به انبارش سر بزنه از پله هایی که به حیاط ختم میشه میره بالا و کاری به این قسمت ساختمون نداره...خب حالا که همه جارو دیدین عقیده تون چیه؟اینجا رو پسندیدین؟

پری که هنوز رسیدن به این موهبت را باور نداشت در جواب گفت:راستش شهاب جان این حتی از اون چیزی که ما فکرشو میکردیم قشنگتره!ولی با این مبلغی که تو میگی انگار ما هیچ پولی ندادیم و این موضوع آدمو یه کم ناراحت میکنه.

-چرا ناراحت؟من که گفتم این خونه همین جوری خالی و بی مصرف اینجا مونده و صاحبش در حال حاضر خیال استفاده از اینجا رو نداره.راستشو بخواین قرار نبود که بابت اینجا شما وجهی بدین اما چون خودتون اصرار داشتین من مخالفتی نکردم.

نیاز پرسید:صاحب این خونه خارج از کشور زندگی میکنه؟

-نه همین جاست ، اگه می بینین من دارم از طرفش حرف میزنم واسه اینه که اختیار تام دارم...خب نگفتین خاله جان موافقین؟

پری نگاهی به دخترها انداخت و چون سکوت آنها را دید لبخندزنان گفت:این بهترین موردی که پیدا شده به خصوص با این شرایط.ما فقط میتونیم بگیم دستت درد نکنه.

چهره شهاب نیز به لبخندی از هم باز شد:پس من فردا دو نفرو میارم که این جارو نظافت کنن که دیگه مشکلی نداشته باشین.پس فردا هم روز تعطیله و همگی کمک می کنیم وسایلو جابه جا می کنیم ، خوبه؟

-من نمیدونم چی بگم شهاب جان ، تو داری واقعا مارو شرمنده میکنی!

آنها را به بیرون از ساختمان هدایت کرد و گفت:این حرفا کدومه خاله جان؟بهتره زودتر راه بیفتیم که اگه بیشتر از این دیر کنیم زن عمو نگران میشه.

حشمت ، منصور و منظر را هم برای شام دعوت کرده بود.زمانی که پری و دخترها از راه رسیدند گفت:چرا اینقدر دیر کردین؟دلم هزار راه رفت!

پری گفت:شهاب زحمت کشید برد خونه ی دوستشو به ما نشون داد.

نگاه حشمت به شهاب افتاد و لبخندزنان گفت:هان...پس اونجا بودین؟حالا چطور بود؟خوشتون اومد؟

-خونه ش که حرف نداره ، خیلی قشنگ و شیک ساخته شده ، محله شم عالی بود.اینطور که به نظر می اومد جای ساکت و امن و امانی بود ، بخصوص با وجود آقا مراد یه وقت اگه دخترا رو تنها بذارم نگران نیستم.

منصور گفت:خب خدا رو شکر که این مشکلم حل شد.حالا انشالله کی اسباب کشی می کنین؟

-قراره پس فردا جابه جا بشیم.

فرزانه که از لحظه ی ورود انها بغ کرده بود و سرحال به نظر نمیرسید میان صحبت پرید و گفت:حالا چه عجله ایه به این زودی؟خاله فکر نمی کنین اونجا واسه شما جای مناسبی نباشه؟بهتر بود ئنبال یه خونه نقلی تر میگشتین که لااقل بتونین پرش کنین.

در یک لحظه نگاه نیاز و نگین به هم افتاد ، رنگ چهره ه ردو تغییر کرده بود.پری گفت:ما مشکل کمبود اسباب و اثاثیه نداریم ولی مگه تو اون خونه رو تا به حال دیدی که فکر میکنی ما نمیتونیم پرش کنیم؟

شهاب خیال داشت مانع از صحبت کردن فرزانه بشود اما او با سماجت خاصی گفت:وقتی شهاب می خواست اونجا رو بخره همه ی ما رفتیم خونه رو دیدیم...یادته شهاب؟اتفاقا من پیشنهاد کردم واسه اونجا سرایدار بگیری که هم از خونه مواظبت کنه و هم به باغچه ش برسه.

شهاب از نگاه کردن به پری اجتناب داشت.پری که تازه می فهمید حساسیت فرزانه از کجاست پرسید:شهاب جان مگه به ما نگفتی این خونه مال دوستته؟

شهاب معذب به نظر میرسید:چه فرقی میکنه خاله جان؟چه دوستم چه خودم ، من که در حال حاضر نمی خوام از اونجا استفاده کنم.

کامران مداخله کرد:شهاب راست میگه خاله ، ما دیشب خیلی در این مورد صحبت کردیم.اگه می بینین شهاب در مورد صاحب خونه راستشو به شما نگفت چون فکر میکرد اگه بدونین خونه مال خودشه رودربایستی می کنین و پیشنهادشو قبول نمیکنین.

این بار به جای پری نیاز با لحن بی پروایی گفت:بهر حال خوب شد که ما قبل از جا به جایی حقیقتو فهمیدیم ، آقا شهاب فکر نکنین ما ادمای بی چشم و رویی هستیم ، همین که شما به فکر بودین یک دنیا ممنون ولی بهتره ما دنبال یه جایی دیگه بگردیم.

کلام شهاب حالت رنجیده ای داشت:یعنی شما ترجیح میدادین اون خونه مال یه ادم غریبه باشه تا من؟

نیاز بی حوصله گفت:اصلا قضیه این نیست...متأسفانه نمیتونم توضیح بدم ، بهتره دیگه حرفشو نزنیم.

منصور دخالت کرد:ای بابا...شما قضیه رو خیلی گنده کردین.تو که نمی خوای تا ابد توی این خونه زندگی کنی خواهر من.همش یکی دو ساله که چشم بهم بزنی می گذره ، بعدم به سلامتی میری توی خونه خودت.

-میدونم داداش اما به نظر من نیاز درست میگه ، بهتره ما دنبال یه خونه دیگه بگردیم.توی این شهر به این بزرگی چیزی که زیاده خونه.

کامران گفت:بله خاله ، خونه زیاده ولی ما می خواستیم یه جایی باشه که بهم نزدیک باشیم.

پری کامران را بخاطر محبتش جور دیگری دوست داشت ، در جواب گفت:

-میدونم نیت شما چی بوده خاله جون ولی انگار فرزانه جون زیاد دوست نداره ما نزدیک هم باشیم.بهر حال جا مهم نیست دل باید نزدیک باشه.

حشمت گفت:حالا فرزانه از روی بچگی یه چیزی گفت.تو نباید به دل بگیری خواهر...

فرزانه قهر آلود از جا برخاست و با لحن تندی به مادرش گفت:من بچه نیستم مامان...ضمنا...

حشمت میان حرفش پرید و با تندی گفت:بسه دیگه ، برو به عفت بگو شامو بکشه.

شهاب قبل از شام سر درد را بهانه کرد و با عذرخواهی از جمع به اتاقش رفت.فرزانه نیز ترجیح داد تنها باشد برای همین ظرف غذایش را برداشت و به آشپزخانه رفت.بعد از صرف شام جو صمیمی تری بین جمع حاکم شد.دخترها به کمک خاله منظر میز شام را جمع آوری کردند و همراه فرهاد و کامران به طبقه ی بالا رفتند.فرهاد از قبل سی دی یکی از فیلم های روز ایرانی را تهیه کرده بود و داشت با آب و تاب توضیح میداد که کیفیتش خوب نیست.شیرین با هیجان خاصی گفت:بچه ها نترسین...من که بار اول شب نتونستم بخوام ، آخرش رفتم توی اتاق مامان اینا.

با رفتن جوانترها ، منصور و مجید سرگرم بازی تخته نرد شدند.خانوم ها در قسمت نشیمن دور هم حین نوشیدن چای از هر دری حرف میزدند.پری آهسته از حشمت پرسید:از شاهرخی چه خبر؟دیگه نمیاد این ورا؟

-همون بهتر که نیاد.هر بار اومده غیره از اینکه اعصاب منو بهم ریخته کار دیگه ای نکرده.بذار برده با همون منشیش خوش باشه ، لیاقتش همون دختره ی بی سر و پاست.

-از منظر شنیدم عقدش کرده ، راست میگه؟

-مجبور شد ؛ آخه دختره خیره سرش ترکمون زده بود.میگن الان پنج شش ماهه ست.

-خاک بر سرش کنن ، سر پیری خجالت نکشید؟!چطوری روش شد این کارو بکنه؟!

-خجالت؟!اون چه میدونه خجالت یعنی چه ، اون حتی فکر آینده بچه هاشم نبود.فردا همین یوسف ازش یاد می گیره ، می گی نه؟حالا نگاه کن.بهر حال دیگه به من ربطی نداره خیال دارم در اولین فرصت واسه همیشه ازش جدا بشم ، اونو به خیر مارو به سلامت.

-بعد از یه عمر زحمت به همین راحتی می خوای ازش بگذری؟

-تو که اخلاق منو میدونی اگه بمیرم منت یکی مثل شااهرخی رو نمی کشم.خوشبختانه این خونه به اسم خودمه و نمیتونه آلاخون والاخونم کنه...اینطور که قول داده اگه کاری به کارش نداشته باشم هر ماه هم یه مبلغ رو به حسابم میریزه.واسه من همین کافیه ، اگه بعد از این تا آخر عمرمم نبینمش دیگه برام فرقی نمی کنه.

-معلومه فکر همه جاشو کرده ، راستی از فرحناز و کیومرث چه خبر؟اونا در مورد رفتار باباشون چی میگن؟

-اونا جبهه باباهه رو ول نکردن ، دیروز به هر دوشون زنگ زدم.می خواستم واسه امشب دعوت شون کنم کیومرث که راستشو نگفت شاید روش نشد ولی فرحناز بعد از کلی این شاخه اون شاخه پریدن گفت ، فردا شب تولد باباست می خوام تو خونه واسش یه جشن کوچولو بگیرم واسه همین نمیتونیم بیایم.پرسیدم کیومرثتم میاد اونجا؟گفت آره اونم دعوت داره.بعد فهمیدم که به کامران و فرزانه هم خبر داده ولی اینا دعوتشو رد کردن.

-خدا شانس بده!بهر حال باباشونه دیگه.

منظر که تا این لحظه با شکوه سرگرم صحبت بود به سوی ان دو برگشت:چی میگین شما پچ پچ میکنین؟یعنی ما نامحرمیم؟!

حشمت گفت:ای بابا نامحرم کدومه؟حرف سر شاهرخی بود ، آدم مجبوره این جور حرفا رو یواش بزنه وگرنه بوی گندش به مشام بقیه ی مردامون میرسه...راستی منظر جواب آزمایشای جدیدت چی شد؟!

پری کنجکاو پرسید:جریان آزمایش چیه؟

منظر گفت:چند وقتیه که من و مجید داریم با این روش جدید دوا درمون میکنیم.این یک سال اخیر همش تحت نظر بودیم.پریروز یه آزمایش هورمونی ازمون گرفتن ببینن وضعیت چطوره؟فردا قراره نتیجه رو بگیریم.اگه خبر خوشی بود حتما بهتون زنگ میزنم.

شکوه گفت:حالا انشالله که خبر خوشی بشنوی ولی من همیشه به منظر میگم بی کاری اینقدر دنبال این قضیه رو می گیری؟بخدا بچه تو این دوروزمونه حتی یکی هم دردسره.باور میکنی همین فرهاد و شیرین از صبح که پا میشن تا شب چقدر خرج میتراشن؟تازه حالا دردسرای دیگه اش به جای خود...الان که سر و گوشت خوابه نمیدونی بذار به امید خدا کی توی دامنت بیفته بعد به حرفم میرسی.

منظر گفت:با همه ی این حرفا بچه روشنی خونه ست.خونه ی بی بچه هر کاریم توش بکنی آخرش اون لطف و صفای واقعی رو نداره.

حشمت گفت:به نظر من هر دوتون راست می گین.زندگی بدون بچه خیلی خالی و بی لطفه ولی همین بچه هان که پدر و مادررا رو پیر می کنن.از وقتی به دنیا میان باید نگرانشون باشی تا آخر.

پری سری به افسوس جنباند:اینو که راست می گی.

منظر که متوجه منظور او شده بود پرسید:پری؟نیاز هنوز روبراه نشده؟قیافه ش هنوزم گرفته و غمگینه!امشبم حواسم بهش بود چیز یادی هم نخورد.تو خونه هم همنیطوره؟

-آره ، از وقتی باباش اون جوری شد از نظر اعصاب بهم ریخت ، غذا هم که به زور می خوره!امیدوار بودم بعد از یه مدت دوباره مثل سابق بشه ولی فکر نکنم حالا حالاها به حال عادی برگرده.میدونین چی منو میسوزونه؟اینکه اون داره مثل شمع آب میشه ولی همیشه سعی میکنه روحیه ی من و نگینو تقویت کنه.

منظر گفت:خدا حفظش کنه ، نیاز واقعا یه پارچه خانومه ، خدا بچه میده این جوری بده ، پدر و مادر دیگه هیچ غمی ندارن.

پری گفت:فکر میکنی منظر ، غصه این بچه ها به مراتب بیشتر از بچه های سر و زبون داره.آخه اون بچه ها میتونن از حقشون دفاع کنن ولی پدر و مادر همیشه نگران بچه های مظلومشون هستن که حقی ازشون ضایع نشه.به خصوص یکی با شرایط نیاز ، خدا رحمت کنه فریبرزو نمیدونی چطور بالای این دختر میلرزید.همیشه می گفت ، خیال من از جهت نگین راحته چون میدونم به موقعش چه سر و زبونی داره و چطور از حق خودش دفاع میکنه ولی واسه نیاز دلواپسم.

با یاداوری این خاطره بغض کرد و به بازی با انگشتر ازدواجش مشغول شد.

حشمت برای عوض کردن صحبت گفت:کاش پیشنهاد شهابو رد نمی کردین.اگه می اومدین اینجا واسه روحیه ی بچه ها خیلی خوب بود.تازه رفت و امدمونم راحت میشه.

-میدونم اگه می اومدیم اینجا از خیلی جهات به نفعمون بود ولی...هر طور فکرشو میکنم میبینم به صلاح نیست.حالا خدا کریمه ، بالاخره یه جوری میشه.

حشمت به یاد مطلبی افتاد:راستی پنجشنبه یادتون نره...

پری پرسید:واسه سفره؟

-آره خیلی کار داریم ، باید بیاین کمک...منظر تو که از چهارشنبه میای مگه نه؟

-باشه سعی میکنم حتما بیام ، تو چی پری؟تو هم بیا دور هم باشیم.

-اگه برنامه خاصی پیش نیاد منم میام...حالا این سرفه واسه چی هست؟

-یه نذر قدیمیه ، از پارسال نذر کردم ولی از ترس بذار و بردارش تا حالا اداش نکردم.دیدم این بهترین موقعیته ، خیلی وقتم هست که همه فک و فامیل دور هم جمع نشدیم ، حالا این بهانه خوبیه...شکوه تو چی میتونی از چهارشنبه بیایی؟

-واسه چهارشنبه قول نمیدم ولی پنجشنبه رو مرخصی می گیرم که از صبح بیام کمک ، خوبه؟

-آره دستت درد نکنه ، دیگه هر گلی زدی به سر خودت زدی، اجرتم با حضرت ابوالفضل.

آنها چنان مشغول صحبت و تبادل نظر در مورد وسایل ضروری سفره بودند که متوجه گذشت زمان نشدند.وقتی منصور پرسید"خانوم خیال رفتن نداری؟"نگاه پری به عقربه های ساعت افتاد و متوجه شد که شب به نیمه رسیده.ظاهرا فیلم سینمایی هم به آخر رسیده بود چرا که بچه ها با سر و صدا از پله ها پایین امدند.بحث بر سر سوژه داستان و هماهنگی آن با اوضاع و احوال روز بود.نگین گفت:من که دیگه از فردا میترسم سوار ماشینای شخصی بشم.اگه یه وقت یکیشون قاتل باشه چی؟

کامران گفت:نبایدم سوار بشی ، وایسا یا با تاکسی برو یا با اتوبوس.

پری گفت:دخترا حاضر شین دیگه راه بیفتیم دیر شده!

صدای اعتراض کامران بلند شد:به این زودی خاله؟تازه می خوایم یه کم دور هم بشینیم.

-دیر وقته خاله جون ، انشالله باشه واسه یه فرصت دیگه.مجید گفت:حالا که شما هم می خواین برین بیایین با هم میریم.

پری گفت:خیلی ممنون آقا مجید ، مسیر ما با شما خیلی فرق میکنه ، ما با تاکسی تلفنی میریم.

منظر پرسید:داری تعارف میکنی؟

-من پری خانوم اینارو میرسونم...درست نیست این وقت شب با تاکسی برین.

ظاهرا همه از دیدن شهاب که درست به موقع پیدایش شده بود تعجب کردند.

پری گفت:نه شهاب جان ، دیر وقته راضی نیستم این همه راه بیایی و برگردی.

دسته کلیدش را از جیب پولیورش بیرون آورد و در حالی که به سمت پارکینگ میرفت گفت:تعارف نکنین من میرم ماشینو ببرم بیرون.

فضای سرد درون اتومبیل با روشن شدن بخاری گرم و دلچسب شد.در این ساعت از شب خیابان خلوت و کم تردد بود و آرامش شهر لطف رانندگی را بیشتر میکرد.ابتدا سکوت سنگینی سرنشینان اتومبیل را دربرگرفته بود و هر کدام در حال و هوای خود به سر میبردند.شهاب هنوز هم از رد شدن پیشنهادش دلخور به نظر میرسید.پری به روبرو چشم دوخته بود اما فکرش جای دیگری سیر میکرد.نگین همچنان به ماجرایی که بر سر قهرمان فیلم آمده بود فکر میکرد.نیاز به پشتی صندلی لم داده بود و از پنجره مناظر بیرون را تماشا میکرد و از حرکت نرم خودرو و آرامش موجود لذت میبرد.در همان لحظه پلک هایش کم کم سنگین شد و به روی هم افتاد.پری که متوجه دلخوری شهاب شده بود سر حرف را باز کرد:شهاب جان امیدوارم از اینکه ما مجبور شدیم امشب پیشنهاد خوب تو رو رد کنیم از دست ما ناراحت نشده باشی.میدونم قصد تو محبت بود ولی باور کن به نفع هر دو طرفه که ما به این خونه نریم.راستش دلم نمی خواد به خاطر این مسأله رابطه ای که بعد از سال ها بین ما و خانواده خواهرم به وجود اومده دوباه رو به کدورت بره.

-من که قبلش براتون توضیح داده بودم ، قبل از اینکه پیشنهادی به شما بکنم موضوع رو با زن عمو و بچه ها در بین گذاشتم.هیچکس جز فرزانه با این قضیه مخالف نبود.اتفاقا خیلی هم استقبال کردن.دلیل مخالفت فرزانه رو نه میدونم و نه اهمیتی برام داره...بهر حال دلم نمی خواست اینطور بشه.

-حالا اشکال نداره ف ما هنوز به کمک تو و بقیه احتیاج داریم ، اگه به امید خدا به مورد دیگه ای برخوردی خوشحال میشیم مارو خبر کنی.

-حقیقتش یه جای دیگه سراغ دارم ولی نمیدونم شما بتونین اونجا زندگی کنین یا نه.

-مگه اونجا کجاست!؟

-خونه ی پدری من ، همون جا که سابق خودمون توش زندگی می کردیم.از جهت محلش میدونم میپسندین ولی خونه ش با تمام بزرگی و وسعتش قدیمیه.

-این که اشکال نداره ما فقط یه مدت می خوایم اونجا زندگی کنیم.از اون وقت تا حالا این خونه غیر مسکونی بوده؟

-نه ، توی این چند سال آمیرزا و خانومش اونجا زندگی میکردن هنوزم هستن.این دو نفر حق آب و گل توی اون خونه دارن.از خیلی پیش از اون که من یادم میاد امیرزا با ما زندگی میکرد.خودش وردست بابام بود حاج خانومم حکم دایه منو داشت.بعد از مرگ بابا اینا...

پری اهسته گفت:خدا رحمتشون کنه.

-خدا رفتگان شمارم بیامرزه ، عمو می خواست خونه رو بفروشه ولی من مخالف بودم.این خونه خیلی برام عزیزه.تمام خاطرات خوب دوران بچگیم توی در و دیوار اون خونه ست ، دلم نمیاد از دست بره.

-خب اگه ما بخوایم بریم اونجا تکلیف آمیرزا و خانومش چی میشه؟

-اونجا خیلی بزرگ و جا داره.آمیرزا در حال حاضر طبقه ی پایین زندگی میکنه...الان نه تنها طبقه ی بالا ، حتی نصف طبقه پایین خالیه...اگه دوست داشتین فردا بعد از ظهر میام دنبالتون با هم بریم اونجا رو ببینیم.اگه خوشتون اومد فوری چند نفرو میفرستم اونجا رو روبراه کنن که دیگه مشکلی نداشته باشین و زودتر جا به جا بشین.

پری با رضایت لبخندی زد و گفت:فقط میتونم بگم دستت درد نکنه تو با این تلاش و پیگیری داری مارو شرمنده میکنی.بهر حال چه ما ساکن این خونه بشیم چه نشیم نحبتای تو هیچ وقت از یادمون نمیره.


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 11 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل دهم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

عمارت مرحوم شاهرخي در يكي از بهترين محله هاي شهر كه سابقا جز ييلاق به حساب مي آمد قرار داشت و هنگامي كه خودروي شهاب از سربالايي خيابان پيش مي رفت، نگاه نياز رديف درختان چنار را دنبال مي كرد و از نسيم سردي كه آخرين برگهاي زرد را از شاخه جدا مي كرد تا جوانه هاي تازه، فرصت رشد داشته باشند، لذت مي برد. صداي شر شر آب زلالي كه در جوي از پاي درختان مي گذشت، شنيدني و گوش نواز بود. تحت تاثير اين منظره بي اختيار گفت : اين اطراف چقدر قشنگه! آدم دلش مي خواد اين سربالايي رو پياده بره. من تا به حال اين گوشه از شهر رو نديده بودم!

- مي خوايين نگه دارم؟

متوجه نگاه او در آينه ي مقابل شد : از نظر شما اشكال نداره؟

شهاب اتومبيل را كمي بالاتر در حاشيه ي خيابان نگاه داشت : منم بدم نمي ياد يه كم پياده روي كنم.

پري و نگين نيز به تبعيت از آنها، از خود رو پايين آمدند. نياز با شوق عجيبي به اطراف نگاه مي كرد، انگار سرگرم تماشاي يك تابلوي نقاشي بود! نگين گفت : واي چقدر اين جا هوا سرده!

شهاب گفت : هواي اين منطقه هميشه چند درجه خنك تر از مركز شهر، مواظب باشين سرما نخورين.

نياز گفت : مامان ببين چه آب زلالي...! اين جا منو ياد شمال مي ندازه...، آقا شهاب خونه ي پدري شما همين نزديكياست؟

- فاصله ي زيادي با اين جا نداره، يه مقدار كه بالاتر بريم به يه فرعي مي رسيم، خونه همونجاست.

پري گفت : بهتر نيست زودتر بريم خونه رو ببينيم...؟ اگه قسمت شد اومديم اين جا هر روز مي توني بياي اين جا قدم بزني.

نياز دست ها را در جيب مانتوي گرمش فرو برد و در حالي كه سر را ميان شانه هايش فرو مي كرد گفت : باشه بريم...، مي دونم الان دل توي دل شما نيست كه اونجا رو ببينين ولي، منكه نديد منزل آقاي شاهرخي رو پسنديدم و هر جوري شده شما رو قانع مي كنم كه حتما بياييم اين جا.

لبخند شهاب بي اختيار بود : اينو جدي مي گين؟

- باور كنين، اين بار اگه فرزانه هم راضي نباشه بازم من كوتاه نمي يام، حالا مي بينين.

شهاب در سمت او را روي هم گذاشت و خودش پشت فرمان نشست و گفت :

- خوب خدا رو شكر، حالا كه شما راضي هستين فكر نمي كنم ديگه خاله پري مخالفتي داشته باشن.

نگين با لحني كه پيدا بود قصد سر به سر گذاشتن دارد گفت : پس بفرما ما اين جا برگ چغندريم ديگه آقا شهاب؟

لبخند شهاب غليظ تر شد : اختيار دارين نگين خانوم، در واقع چون مي دونم شما از نظر احساس خيلي به خواهرتون نزديك هستين، مطمئنم كه در اين مورد باهاش مخالفت نمي كنين براي همين بود گفتم كار تمومه.

دقايقي بعد به درون اولين فرعي پيچيد و كمي بالاتر در مقابل يك در بزرگ آهني توقف كرد. خزه هاي بسته شده بر روي حصار سنگي اطراف عمارت و پوسته پوسته شدن رنگ در، خبر از قدمت اين ساختمان قديمي و گذشت ايام مي داد. با فشردن زنگ در، اولين صدايي كه از آن سوي ديوار به گوش رسيد، صداي پارس سگي بود كه حضور عده اي غريبه را در نزديكي ساختمان حس كرده بود : اين جا سگ داره؟!

شهاب متوجه وحشت و حيرت نگين شد و در جواب گفت : اغلب خونه هاي اين اطراف براي امنيت بيشتر يه سگ نگهبان دارن. اين سگ آميرزاست. پشمالو صداش مي كنن. وقتي شما رو بشناسه ديگه هيچ خطري براتون نداره.

صداي مرد سالخورده اي كه پرسيد كيه؟ در پارس هاي پشمالو به سختي شنيده شد.

شهاب با صداي رسايي گفت: من هستم آميرزا، شهاب شاهرخي.

كمي بعد در به روي آنها باز شد و پيرمردي خوش صورت كه عبايي از جنس پشم شتر به روي دوش انداخته بود در ميان در گاه پيدا شد، و با چهره اي خندان با شهاب احوالپرسي و خوش و بش كرد. بعد از شهاب پري و دخترها به نوبت با او احوالپرسي كردند. شهاب پري را به آميرزا معرفي كرد. در حيني كه پيرمرد آنها را به درون دعوت مي كرد، شهاب گفت : عمو جان در رابطه با همون موضوعي كه صبح تلفني بهتون خبر دادم اومديم.

از بلند صحبت كردن شهاب، پري و دخترها فهميدند كه گوش هاي آميرزا كمي سنگين است.

آميرزا گفت : بله بابا... بفرماييد... بفرماييد تو، اين جا كه خونه ي خودته بابا جون، لازم نبود زنگ بزني، هر وقت كه بيايي قدمت به روي چشم.

شهاب هموز داشت با صداي بلند با پيرمرد حرف مي زد ولي، حواس پري و دخترها جاي ديگري بود. محوطه وسيع و بيشه مانند اطراف عمارت با درختان كهن چنار كه با اندامي استوار قد برافراشته بودند نگاه هر تازه واردي را خيره مي كرد. نياز كه در كنار مادرش راه مي رفت بي اختيار بازوي او را فشرد و آهسته با حالتي شيفته گفت : اين جا چقدر قشنگه مامان؟!

پري به همان آهستگي گفت : از بيرون پيدا نبود كه همچين باغي اين جاست!

صداي پارس پشمالو با نزديك شدن آنها به عمارت بلندتر شد. آميرزا سگ را نهيب زد و او را ساكت كرد و گفت : يه وقت ازش نترسين بچه ها...، حيوون بي آزاريه. نگين با احتياط از مقابلش گذشت و گفت : ولي هيبتش كه خيلي ترسناكه...!

شهاب گفت : دو سه روز كه از اومدنتون به اين جا بگذره چنان با شما انس مي گيره كه ديگه از هيبتش وحشت نمي كنين.

صداي خش خش برگ هاي خشكي كه زير قدم هايشان له مي شد نشان مي داد كه مدت هاست اين باغ به حال خود رها شده و كسي به نظافت آن توجهي نداشته است. نگاه كنجكاو نياز و مادرش همزمان به نماي بيروني عمارت افتاد و از تاثير خوشايند اين نگاه هر دو بهم تبسم كردند. ستون هاي سنگي كه سقف عمارت را بروي خود نگه داشته بود، هنوز هم پس از سالها شكوه خود را به رخ مي كشيدند، نرده هاي چوبي حجاري شده كه براثر گذشت ايام رنگ و روي اصلي خود را از دست داده و ديگر برق و جلاي سابق را نداشت جلوي ايوان و اطراف پله هاي سنگي كه به طبقه ي پايين ختم مي شد را در حصار خود داشتند. پنجره ها و پنج دري ها با سردر مدور و شيشه هاي رنگي كار شده در آن، رو به ايوان باز مي شد و نمايي از بناهاي سنتي ايراني را به نمايش مي گذاشت. صداي نگين كه با هيجان گفت نياز اگه تابستون اين حوضو پر از آب كنيم معركه مي شه...! نگاه نياز را از عمارت گرفت و به حوض وسيع و چهار گوشي كشاند كه به جاي آب، از برگ هاي زرد و خشك درختان چنار پر شده بود. نياز گفت : در نظر بگير كه دور تا دورش رو پر از گلدوناي شمعدوني كنيم اون وقت چي مي شه!

شهاب از آميرزا پرسيد : كليداي بالا پيش شماست؟

پيرمرد دست در جيب لباس خود برد و دسته اي كليد را بيرون آورد و به سمت او گرفت.

- نمي يايي اول يه چايي بخورين؟

- اجازه بدين اول بالا رو نشون پري خانوم بدم، بعد مياييم خدمتتون.

پري كه به دنبال او از پله ها بالا مي رفت، به پشت سر نگاهي انداخت و پرسيد :

- نمي خوايين بيايين بالا...؟

نياز دست خواهرش را كشيد و گفت : حالا بيا بريم، بعد سر فرصت به اين نقشه ها مي رسيم.

در ابتداي ورود به ساختمان، سردي، بوي نا، رطوبت و قشر گرد و خاكي كه بر همه جا نشسته بود و تار عنكبوت هايي كه به در و ديوار و پنجره ها و چلچراغ هاي كهنه ي قديمي تنيده شده بود شوق را در نگاه تازه واردين فرو نشاند. نياز با نظري به قيافه ي وارفته ي خواهر و مادرش، لبخند زنان رو به شهاب كرد و گفت : به نظر من كه اين جا هيچ ايرادي نداره، فقط بايد يه دستي به سر و روي اين خونه بكشيم و اگه از نظر شما ايرادي نداره نقاشيش كنيم.

شهاب كه متوجه عكس العمل پري شده بود، فوري گفت : از نظر نظافت شما اصلا نگران نباشيد. من از همين فردا چند نفر رو مي فرستم كه اين جا رو تميز كنن، در نقاشيم حق با شماست. اگه اين ساختمون يه رنگ بخوره دوباره جلاي سابقو پيدا مي كنه.

پري هنوز داشت اتاق ها و گوشه و كنار را از نظر مي گذراند. در همان حال گفت : شهاب جان با اجازه ت من بايد شكل آشپزخونه رو تغيير بدم. اين جا هيچ كابينت و گنجه اي نداره. ضمنا وسايل بهداشتي هم زياد روبراه نيست. بعد از روبراه كردن اينا، فكر كنم ديگه اشكالي نداشته باشه.

- خاله جان شما فقط ده روز به من فرصت بدين، تمام عيب و ايراد اين جا رو بر طرف مي كنم. جوري كه با الان قابل مقايسه نباشه، قبوله؟

- دستت درد نكنه، راضي نيستم خودتو زياد به زحمت بندازي فقط در حدي كه نيازاي اوليه ش فراهم بشه...، خوب حالا بگو ببينم ما چقدر بايد بابت رهن اين جا تقديم كنيم؟

كلام شهاب با لبخند همراه بود : اين جا كه ديگه حق رهن نمي خواد. شما تا هر وقت كه دلتون مي خواد مي تونين اين جا زندگي كنين... خوشحالي من از اينه كه اومدن شما باعث مي شه بعد از سالها يه كم به اين خونه برسم و انشاالله رو براهش كنم.

- ميدونم كه تو هميشه به ما لطف داشتي و داري ولي راستش من ترجيح مي دم براي اين مدت يه وجه ناقابلي رو پيش تو به امانت بذارم. اين طوري هم خيالم راحتتره هم پول ما حيف و ميل نمي شه و از بين نمي ره.

- من كه با خواسته ي شما نمي تونم مخالفت كنم، پس هر طور دوست دارين... حالا بيايين بريم پايين، هم يه چاي داغ بخوريم و هم با حاج خانوم آشنا بشين. پيرزن با محبتيه، حق مادري به گردن من داره، آخه خيلي زحمت منو كشيده.

نياز در بين آنها نبود، پري صدا كرد : نياز جان، كجايي مادر...؟

از درون يكي از اتاق ها بيرون آمد و قبل از هر صحبتي گفت : مامان اگه اشكالي نداره اين اتاق مال من باشه. نمي دونين از پنچره ش چه نمايي پيداست! من از اين جا مي تونم خيابون دلخواه مو ببينم، بيايين نگاه كنين.

پري، شهاب و نگين، دنبال او وارد اتاق شدند. نياز حق داشت از پنجره چهار گوش و عريض اتاق، نماي زيبايي از بيشه زار اطراف عمارت و قسمتي از خيابان اصلي به خوبي پيدا بود. نگاه خيره شهاب به منظره روبرو دوخته شد او به روي خود نياورد كه سال ها اين پنجره محل تماشاي او در دوران كودكي بود. هر چند اكنون حال و هواي نماي روبرو با گذشته فرق زيادي داشت.

***

نياز پيراهن دانتل سياه رنگش را از ميان بقيه ي لباس ها جدا كرد و بعد از پوشيدن آن حريري به همان رنگ به سر انداخت. وقتي سراغ مادرش رفت با چرخش آرامي پرسيد : من خوبم ؟

پري در كت و دامن سرمه اي رنگش شيك و برازنده به نظر مي رسيد. بعد از نگاهي به سر تا پاي او، گرچه در دل تحسينش مي كرد، پرسيد : نمي خواي يه امشب لباس سياهتو در بياري...؟ واسه سفره، خوش يمن نيست.

- من اين جوري راحتترم مامان.

پري ديگر اعتراضي نكرد : راستي واسه نگين لباس آوردي؟

- آره، كت و شلوارشو مي خواست ديگه؟

- آره...، سفارش كرد كفش همرنگشم واسش ببريم. يه چيز ديگه هم مي خواست ... آهان گيره سر، گفت بهت بگم گيره سر مخمل مشكي، تو مي دوني كدومه...؟

- فكر كنم گيره سر منو خواسته، واسش مي ذارم، چيز ديگه اي نمي خواست؟

- نه همين.....، راستي نياز... اگه بهت بر نمي خوره برو يه دستي به صورتت بكش. رنگت خيلي پريده! امروز همه دوست و آشنا اونجا جمع شدن، نمي خوام كسي با ديدن رنگ و روي پريده شما، واسه تون دلسوزي كنه. مي دوني كه منظورم چيه؟

- باشه مامان، هر چند حوصله ي اين جور كارا رو ندارم ولي به خاطر تو، باشه.

نيم ساعت بعد آنها آماده حركت بودند. چهره پري با نگاهي به نياز به لبخندي از هم باز شد. اين اواخر نياز را هيچ وقت به اين زيبايي نديده بود! همان طور كه به چهارچوب در مي زد گفت : هزارماشاالله...، مي بيني يه ريزه كه به خودت مي رسي چقدر عوض مي شي....! چرا هميشه اين كارو نمي كني مادر؟

نياز در اتاق را بست و سوئيچ اتومبيل را برداشت و گفت : اولا اين چشماي قشنگ شماست كه همه چيز و خوب مي بينه، دوما اگه هميشه اين جوري به خودم برسم واسه تون عادي مي شه و ديگه اين قدر ذوق زده نمي شين....، شما مي شينين يا من برونم؟

پري كه به مهارت او در رانندگي اطمينان داشت گفت : من حوصله ندارم، خودت بشين مادر.

با نزديك شدن به مقصد، نگاه هر دوي آن ها به اتومبيل هاي شيك و خوشرنگي كه در يك سمت خيابان فرعي در امتداد هم پارك شده بود افتاد. نياز به زحمت جاي پارك در ميان آن ها پيدا كرد و گفت : انگار همه مهمونا اومدن؟ فقط ما دير كرديم. پري در حين پياده شدن گفت : اشكال نداره...، من ديروز وظيفمو انجام دادم، به حشمت گفته بودم امروز بايد منتظر بشم تا تو از كلاس برگردي.

نياز در ماشين را قفل كرد و با نگاهي به رنوي شيري رنگشان گفت : طفلك ماشين ما، ميون اين همه ماشين مدل بالا چه مظلوم واقع شده.

پري دست او را گرفت و همان طور كه به سمت ورودي حياط مي رفت گفت : بايد خدا رو شكر كنيم كه همينم داريم. اگه مجبور مي شديم واسه رهن خونه بفروشيمش چي...؟

منظر زودتر از همه متوجه ورود انها شد و با اشتياق به پيشوازشان آمد. بعد از سلام و خوش و بشي پرسيد : چرا اين قدر دير كردين؟ حشمت از كي چشم به راهتون بوده.

- منتظر بودم نياز از دانشگاه برگرده، مثل اينكه همه اومدن؟

- آره حسابي شلوغ شده، اتفاقا خيلي ها سراغ تو رو مي گرفتن، مي گم قبل از اينكه برين تو سالن، اول برين مانتوها رو بذارين طبقه بالا، يه دستي هم به ظاهرتون بكشين و بيايين پايين.

- فكر خوبيه...، پس به حشمت بگو كه ما اومديم.

همزمان با ورود آن ها به طبقه دوم، نگين و شيرين به استقبالشان آمدند. نگين بعد از احوالپرسي سر درد دلش باز شد : اين چه وقت اومدنه؟ امروز منو حسابي اين جا كاشتين. حالا چيزايي رو كه گفتم آوردين يا نه؟

نياز وسايل او را به دستش داد : بگير...، لباستم اتو كردم، جاي تشكر طلبكارم هستي؟

نگين بوسه اي از گونه اش برداشت : دستت درد نكنه....، بدجنس چه خوشگل كردي! حالا من هر كاري بكنم به پاي تو نمي رسم.

نياز ضربه اي به آرامي به سر او زد و گفت : گمشو..، تو همين جوريم از من قشنگ تري.

پري پرسيد : اين مانتوها رو بايد كجا گذاشت؟

شيرين گفت : بدين من عمه جون...، همه رو مي برم مي ذارم تو رختكن....اين جام اتاق عمه حشمته، اگه مي خواين به خودتون برسين اين جا همه چي هست.

آنها در هال چهار گوش كوچكي كه درهاي اتاق خوابها به آن باز مي شد ايستاده بودند. از انتهاي راهرويي كه به آن سوي ساختمان ختم مي شد صداي گفتگوي چند نفر شنيده مي شد. پري پرسيد : كيا بالا هستن ؟

شيرين گفت : بابا، آقا كيومرث، عمو مجيد، آقا شهاب، آقا يوسف... فكر كنم فقط همينا هستن.

- خوب پس نياز بيا اول بريم يه سلام عليكي بكنيم بعد بريم پايين.

در سرازيري پله ها، عطر انواع گلهايي كه در هر پاگرد، در گلدان ها مرمر گذاشته شده بود فضا را عطرآگين به مشام مي رساند. نياز با نوازش گلهاي مريم كه ميان بقيه گلها خودنمايي مي كردند آهسته گفت : معلومه خاله سنگ تموم گذاشته!

اين فكر با شروع احوالپرسي ها و حال و احوال كردن ها خود به خود فراموش شد، اما همين كه چشم نياز به سفره عريض و طويلي كه طول سالن بزرگ پذيرايي را پر كرده بود افتاد آه از نهادش برآمد. سفره مقابل او با انواع پلوها، مرغ هاي بريان شده،، فيله هاي گوشت آب پز شده، كباب و چند نوع خورش، شامي ، كوكو، حلوا و دسرهاي مختلف و انواع شيريني تزيين شده بود. اضلاع سفره را با گلهاي گلايول و ميخك مزين كرده بودند. شمع ها در شمعداني هاي كريستال نورافشاني مي كرد و عودها در كنارشان عطر خوشي را در هوا مي پراكند. آنهايي كه در اطراف سفره جاي گرفته بودند، در لباسهاي فاخر و زيورآلات گرانبها، سرگرم خودنمايي و فخر فروشي به هم بودند. نياز با نگاهي به جمع، متاسف شد كه اجبارا بايد در چنين جمعي شركت مي كرد و با خودش گفت « كاش خاله اين همه پولو در راه بهتري خرج كرده بود. مطمئنم اونجوري حضرت راضي تر بود.» در همين موقع با ورود خانوم فربه اي كه اندام گوشت آلودش از زير چادر سياه، نماي پت و پهني داشت، همهمه حاضرين فروكش كرد. فرحناز او را به سمت مبلي در بالاي مجلس راهنمايي كرد و خود رفت كه به سفارش او، فنجان آب قند را حاضر كند. نياز گفت : مامان من مي رم آشپزخونه ببينم كمك نمي خوان.

پري همان طور كه به اشاره شكوه به سوي او مي رفت، گفت برو مامان جون.

فضاي بزرگ آشپزخانه با حضور جمعي از دخترهاي فاميل و گفت و شنود آنها و رفت و آمد بعضي ديگر، شلوغ به نظر مي رسيد. سلام خوش آهنگ نياز، نگاه جمع را به سوي او كشيد. بعد از شنيدن جواب ها رو به حشمت كرد : خاله ببخشيد كه امروز نتونستم از صبح بيام...، حالا كاري نيست كه بتونم تلافي كنم؟

- دستت درد نكنه عزيزم، اگه مي توني بيا كمك شهرزاد اين ظرفاي آش و شله زرد و تزيين كن. اين قدر سرمون شلوغ بود كه پاك يادمون رفت اول بايد اينا رو بكشيم. نياز در حالي كه زير سنگيني نگاه هاي كنجكاو احساس شرم مي كرد به سوي ميزي كه ظرفها روي آن قرار داشت رفت و از شهرزاد كه سرگرم نقش و نگار دادن شله زردها بود پرسيد : من از ظرفهاي آش شروع كنم؟

- آره عزيزم، بيا اين ظرف پياز داغ، اينم نعنا داغ و اينم كشك، سيرداغ و زعفرون آب كرده هم هست.

مدتي بعد منظر وارد آشپزخانه شد : دخترا.... چرا اين جا وايسادين؟ بياين برين بشينين سر سفره روضه داره شروع مي شه.

حشمت گفت : هر كي مي خواد بره يكي از اين ظرفا رم ببره، دست به دست بدين همه رو بذارين روي سفره....نياز جون يكي دو تا از اين ظرفاي آشو بذار كنار ببريم بالا.

- باشه خاله.

بعد از پايان كار، شهرزاد با حالت خسته اي از پشت ميز برخاست. بعد از زايمان اندامش هنوز شكل قبل را پيدا نكرده بود و در ناحيه شكم كمي برجسته به نظر مي رسيد. در حالي كه دستهايش را مي شست پرسيد : نياز تو نميايي بريم سر سفره؟

انگار دنبال بهانه مي گشت : چرا ....، بعد از اينكه يه چاي خوردم ميام.

در واقع مي خواست از حضور بر سر سفره طفره برود. عفت بعد از شستن ظرفها دستهايش را خشك كرد و گفت : الان خودم برات يه چاي ميريزم كه خستگيت در بره.

قبل از اينكه بتواند مانعش بشود به سوي سماور رفت. مي دانست اين زن ميانسال به مراتب خسته تر از اوست، و همين شرمنده اش مي كرد. حشمت دوباره به آشپزخانه برگشت : عفت، يه سري چاي بريز ببر بالا، اين دوتا ظرف آش رو هم ببر.

نياز مي ديد كه عفت بعد از ساعتها سر پا ايستادن تازه خيال داشت كمي بنشيند و چايش را با خيال آسوده بنوشد. به هر حال به سنگيني از پشت ميز برخاست : چشم خانوم.

نياز گفت : شما بشينين يه كم استراحت كنين. من اين كارو مي كنم.

و خودش سرگرم ريختن چاي شد. در سربالايي پله ها، با احتياط راه مي رفت كه مبادا سر ريز فنجانها سيني را كثيف كند. آن قدر حواسش جمع اين كار بود كه متوجه نزديك شدن شخصي از سمت مخالف نشد. اما وقتي سلام خوش طنين او را شنيد به سويش برگشت و با دستپاچگي آشكاري گفت : سلام آقا شهاب، ببخشيد كه متوجه شما نشدم....!

شهاب براي گرفتن سيني قدمي جلوتر رفت و آهسته گفت : اشكال نداره....، من ديگه به اين طرز برخورد عادت كردم.

نياز قبل از اينكه سيني را به او بدهد با لحن رنجيده اي پرسيد : منظورتون اينه كه من هميشه با شما بد برخورد مي كنم؟

چهره شهاب به تبسمي باز شد : داشتم سر به سرتون مي ذاشتم، شما چرا زحمت كشيدين؟

بدون مخالفت سيني را به او سپرد : خواهش مي كنم زحمتي نيست...، راستي خونه در چه حاله؟ به موقع آماده مي شه؟

در اين حالت درست رو به روي هم قرار داشتند. شهاب باز از در شوخي در آمد : مگه جرات مي كنه نشه؟

نگاه شرمگين نياز پايين افتاد. لحن شهاب كمي جدي تر شد : با اين بسيج همگاني كه اونجا راه افتاده فكر كنم تا اواخر هفته آينده كار تمومه.

نياز دوباره نگاهش كرد : معلومه شما رو حسابي به زحمت انداختيم؟

چشمان شهاب برق خاصي داشت : ارزششو داره.

- در مقابل چي؟

همان تبسم قبلي در چهره شهاب نشست : در مقابل آسايش شما.

چهره نياز بي اختيار متبسم شد : شما لطف دارين، خوب من ديگه برم چون سر شما رو به حرف گرم كردم چاييئا همه يخ كرد.

همزمان با ورود به آشپزخانه، نگين خود را به او رساند : تو كجايي؟ داشتم دنبالت مي گشتم، مامان مي گه چرا نميايي پاي سفره؟

- باشه الان ميام... فعلا تو بيا اين دوتا ظرف آشو ببر بالا. راستي روضه تموم شد؟

نگين ظرفها را كه به نظر سنگين مي رسيد درون سيني گذاشت : ديگه چيزي نمونده الان دارن دعاي آخرشو مي خونن . نبودي ببيني مامان چه گريه اي ميكرد !

نياز كمي دلواپس شد : الان ميرم پيشش .

درون سالن حاضرين چنان تنگاتنگ هم نشسته بودند كه نياز مشكل مي توانست جاي كنار مادرش پيدا كند . ناچار همان جا كنار فرحناز و شهرزاد جايي براي خود باز كرد . « خسته نباشي » آهسته شهرزاد را شنيد . لبخند زنان در جواب گفت : من كه كاري نكردم شماها خسته نباشين معلومه كه خيلي زحمت كشيدين !

نگاه ملامت بار يكي از خانم ها آن دو را وادار به سكوت كرد .

عطر عود هاي در حال سوختن در كنار عطر افشاني گل ها و بوي خاصي كه از آب شدن شمع ها در فضا پيچيده بود نياز را دچار سرگيجه كرد . گر چه هواي سالن معتدل و خنك به نظر مي آمد اما او احساس خفقان و گرما كرد . روضه خان دعا را با نواي مخصوصي بيان ميكرد و از هر يك از ائمه براي اجابت حاجت صاحب سفره ياري مي خواست . نياز احساس بدي داشت . نيرويي در درونش به تلاطم افتاده بود . لحظه اي كه دست يخ زده اش دست شهرزاد را لمس كرد نگاه متعجب شهرزاد به نيمرخ رنگ پريده او افتاد . پلك هايش بسته بود و لرزش خفيفي اندامش را مي لرزاند . شهرزاد آهسته پرسيد : نياز چيزي شده ؟ او همچنان مي لرزيد و فقط توانست با صداي نارسايي بگويد : حالم خوب نيست .

نگاه نگران شهرزاد اين بار به سوي فرحناز برگشت : فرح ... ببين نياز چش شده ! نمي دونم چرا داره مي لرزه ...!

فرحناز خود را به سمت ديگر نياز رساند و بازويش را گرفت : نياز جان چي شده ؟ چرا رنگ و روت پريده ؟

پنجه هاي نياز با تمام قدرت دست شهرزاد را مي فشرد اما جوابي به آنها نداد . نگاه دلواپس شهرزاد و فرحناز به حالت پرسش به هم افتاد . هنوز درست نمي دانستند چه حادثه اي در شرف وقوع بود ! فقط مي ديدند كه لرزش نياز لحظه به لحظه شديدتر مي شود و ناگهان به سوي فرحناز خم شد و در اغوش او از حال رفت .

وحشت فرحناز و شهرزاد اطرافيان را نيز متوجه حال نياز كرد . كنجكاوي آنهايي كه نزديكتر بودند و پچ پچ هاي در گوشي حال و هواي مجلس را بهم زد . پري كه با چشم هاي بسته مشغول خواندن دعا بود با تماس دست منظر به خود آمد :

- پري ... مثل اين كه حال نياز بهم خورده ...!

پري منتظر ادامه حرف او نشد و به سرعت از جا برخاست . منظر نيز به حالت دلواپس دنبال او به راه افتاد . اولين بار بود كه پري دخترش را به اين حال ميديد . او هيچ حركتي نمي كرد حتي در مقابل مالش شانه هايش و ضربه هاي آهسته اي كه به گونه اش مي خورد عكس العملي نشان نمي داد . پري از وحشت به گريه افتاده بود . حشمت و نگين همزمان وارد سالن شدند . حشمت وحشت زده پرسيد : چي شده ؟

پري گفت : حشمت به دادم برس نمي دونم نياز چش شده !

فرحناز گفت : داشت مي لرزيد فقط گفت حالم بده يكهو تو بغلم از حال رفت !

نگين گفت : مامان اين قدر شونه هاشو نمال ولش كن داري اذيتش مي كني .

پري عصبي به نظر مي رسيد : چي چي رو اذيتش مي كنم ؟ بذاريم همين جوري به حال خودش باشه ؟

نگين با خيالي آسوده تر از بقيه به سوي آنها خم شد و آهسته تر از قبل گفت : اون چيزيش نيست مامان ، اگه بذاري به حال خودش باشه تا نيم ساعت ديگه بهوش مياد .

پري با حرص خاصي گفت : چي داري ميگي نگين ...؟ معلوم هست ؟ هر كس نفهمه خيال مي كنه نياز هر روز غش مي كنه !

نگين مي ديد كه وضعيت عادي مجلس بهم خورده است و بيشتر آنهايي كه در سالن بودند به جاي توجه به دعا متوجه آنها بودند . اين بار دست به دامن منظر شد و كنار گوشش آهسته گفت : خاله بهتره نيازو ببريم يه جاي خلوت من ميدونم كه الان توي اين سر و صدا داره عذاب مي كشه . اين همون مريضيه كه صحبتشو كرده بود .

منظر تازه به ياد حرف هاي نياز در باره بيماري خاصي كه داشت افتاد و با نگراني بيشتر دستش را زير پهلوي او انداخت : پري كمك كن ببريمش بيرون خوب نيست اين قدر دور و برش شلوغ باشه .

پري چنان دستپاچه به نظر مي رسيد كه تشخيص نمي داد چه حركتي به صلاح است . با اين حال بدون فكر در جا به جا كردن نياز همراه شد . منظر در همان حال به نگين گفت : برو به دايي منصور بگو بياد كمك كنه ببريمش بالا .

ورود سراسيمه نگين و خبر بيهوش شدن نياز ، منصور و بقيه را غافلگير كرد . منصور ناباورانه و با عجله به راه افتاد به دنبال او كيومرث و شهاب نيز از پله ها سرازير شدند . منصور با ديدن جسم بي حال نياز كه روي دست ها حمل مي شد وحشت زده به سوي آنها رفت و همان طور كه سعي ميكرد نياز را روي دستهايش نگه دارد پرسيد : چه بلايي سرش اومده ؟

پري با رخساري كاملا رنگ پريده و چشم هايي كه از نگراني سفيديش بيشتر نمايان بود گفت : نميدونم داداش تو رو خدا يه كاري بكنين . نياز داره از دستم ميره .

ظاهرا تحمل وزن نياز براي منصور كه سن و سالي را پشت سر گذاشته بود مشكل به نظر مي رسيد . هنوز بيش از دو پله بالا نرفته بود كه كيومرث و شهاب به كمكش آمدند و نياز را در حالي كه از همه چيز بي خبر بود به اتاق حشمت بردند . بعد از اين كه به حالت راحتي روي تخت قرار گرفت نگين گفت : حالا بذارين همين جور به حال خودش باشه ... مامان تو هم اين قدر بي آرامي نكن . نياز چيزيش نيست يه كم فرصت بده اگه نديدي خودبخود بهوش اومد .

پري روي لبه تخت نسشته بود و دست سرد نياز را ميان پنجه هايش مالش ميداد : آخه تو از كجا ميدوني كه چيزيش نيست ؟ مگه تا به حال چند بار اين جوري شده كه با اطمينان ميگي خود به خود به هوش مياد ؟

نگين شانه مادرش را لمس كرد و با ترديد گفت : ميدونم چون اولين بار نيست كه نياز اين جوري ميشه . قبلا هم چند بار به اين حال افتاده ...

پري ناباورانه و وحشتزده به سوي او برگشت : منظورت چيه كه اين جوري شده ؟ چرا چرت و پرت ميگي ؟ مگه ميشه از حال رفته باشه و من نفهمم ؟

منظر دخالت كرد : حالا وقت اين حرفا نيست حتما نگين يه چيزي ميدونه كه ميگه حالا صبر كن ببينيم چي ميشه بعد از خودش بپرس كه قبلا اين جوري شده يا نه ؟

- يعني ميگي دست رو دست بذاريم و بشينيم تا خودش بهوش بياد ؟

حشمت گفت : با اين حال كه نمي شه ببريمش دكتر ميخواي دكتر ارجمندي رو خبر كنيم بياد معاينه اش كنه ؟

- اگه زحمتي نيست لطفا خبرش كن . شايد دكتر تشخيص بده كه چرا به اين حال افتاده !

حشمت عصبي به نظر مي رسيد . مختل شدن مراسم سفره از يك سو و بدحالي نياز از سوي ديگر او را كلافه كرده بود . با نگاهي به شهرزاد و دخترها كه هر كدام با كنجكاوي گوشه اي ايستاده بودند كمي بلندتر از حد عادي پرسيد : شماها اين جا چيكار مي كنين ؟ پس كي قراره از مهمونا پذيرايي كنه ؟ مگه آدم بيهوش تماشا داره ... ؟ برين پايين به كارتون برسين ، شكوه تو هم بي زحمت برو كارا رو سر و سامون بده تا من بيام . درست نيست ما همه رو به امان خدا ول كرديم اومديم بالا .

شكوه قبل از رفتن متوجه دخترش شد . شيرين در گوشه اي كز كرده بود و بي صدا گريه مي كرد .

آهسته پرسيد : چرا داري گريه مي كني ؟

شيرين ميان هق هق گريه به همان آهستگي گفت : مي ترسم مامان ... من تا به حال آدم بيهوش نديده بودم . نكنه نياز مرده باشه ؟ اون هيچ حركتي نمي كنه !

شكوه سرش را به او نزديك كرد و آهسته تر گفت : زبونتو گاز بگير دختر ... اين حرفا كدومه ؟ پاشو بريم پايين ديگه هم از اين فكرا پيش خودت نكن .

و او را بر خلاف ميلش با خود از اتاق بيرون برد . حشمت داشت به كيومرث سفارش مي كرد شماره دكتر را از دفتر چه تلفن پيدا كند و زودتر با او تماس بگيرد . شهاب كه كنار يوسف به درگاه اتاق تكيه داده بود دقايقي از اتاق بيرون رفت در برگشت پتوي مخمل سبكي را كه همراه آورده بود به سمت پري گرفت : هواي اتاق يه كم سرد شده اينو بكشين روش .

نگاه اشك آلود پري به او افتاد پتو را گرفت و تشكر كرد . كيومرث خبر داد كه با دكتر تماس گرفته در ادامه اين خبر گفت : اول با مطبش تماس گرفتم منشيش گفت هنوز نيومده خوشبختانه شماره همراهش رو هم داشتيم انگار توي راه بود گفت تا ده دقيقه ديگه اينجاست .

پري به سوي او برگشت : دستت درد نكنه خاله ببخش كه به زحمت افتادي .

كيومرث به او نزديك شد : كدوم زحمت خاله ! خدا كنه حال نياز زودتر خوب بشه هنوز هيچ حركتي نكرده ؟

نگين كه چشم از خواهرش برنمي داشت گفت : چرا ... الان دستش يه كم تكون خورد .

- خوب پس خدارو شكر از بيهوشي كامل دراومد .

منصور ضربه ي آهسته اي به شانه نگين زد : دايي جان يه دقه بيا بيرون كارت دارم .

با رفتن نگين پري نگاه دوباره اي به نياز انداخت و چون دلشوره راحتش نمي گذاشت رو به شهاب كه نزديك ايستاده بود كرد و گفت : شهاب جان ميشه بي زحمت يه سري بري پايين ببيني دكتر اومده يا نه ، ميترسم تو اين شلوغ پلوغي كسي متوجه اومدنش نشه .

- الان ميرم پايين منتظرش ميمونم تا بياد .

هنگام خروج چشمش به منصور و نگين افتاد شتاب قدم هايش خود بخود كم شد . منصور داشت مي پرسيد : نگين تو مطمئني خواهرت قبلا اين جوري شده ؟

- آره دايي چه دليلي داره كه بخوام دروغ بگم ؟ خود نيازم ميدونه كه به اين حال مي افته ولي نمي خواست مامان اينا چيزي بدونن .

- تا به حال دكتر نرفته ؟

شهاب ديگر انقدر دور شده بود كه ادامه صحبت آنها را نشنيد . در حال پايين رفتن از پله هاي پشت ساختمان صداي گفتگوي بعضي از خانوم ها كه در آشپزخانه جمع شده بودند از پنجره راحت شنيده ميشد . يكي گفت : دختر بيچاره گمون كنم صرع داره ! من ديدم صرعيا اين جوري از حال ميرن !

صداي فرحناز قابل تشخيص بود : نه اختر خانوم نياز صرع نداره ما الان يك ساله كه از نزديك باهاشون رفت و آمد داريم . اين اولين باره كه اين جوري شده .

اين بار صداي فرزانه شنيده شد : حالا شايد صرع نباشه ولي هر چي هست بيماري بديه ! من احتمال ميدم عقدشم واسه خاطر همين بيماري بهم خورده . حتما پسره سر بزنگاه فهميده نياز غش مي كنه پاشو كشيده كنار ، به خودش گفته مال بد بيخ ريش صاحابش .

صداي شيرين غمگين تر از بقيه بود : اين جوري حرف نزن فرزانه هر چي باشه نياز دختر خالته خوب نيست پشت سرش غيبت كني .

شهاب با سگرمه هاي درهم از آنجا دور شد . همان طور كه باغچه ي چهار گوش اين سمت حياط را دور مي زد نگاهش به كامران و فرهاد كه از سمت پاركينگ منزل بالا مي آمدند افتاد . سلام سرخوش كامران و فرهاد پاسخ آرامي داشت . كامران با خلق و خوي او آشنا بود ، نزديك تر كه شد پرسيد : چي شده ؟ چرا اخم كردي ؟

- چيزي نيست راستي الان كه مي اومدي اتومبيل دكتر ارجمندو نديدي كه بياد اين طرف ؟

كامران پرسيد : دكتر ارجمند ؟ واسه چي بياد اين جا ؟ كسي حالش بد شده ؟

- نياز حالش بهم خورده ... الان تقريبا ده پونزده دقيقه ست كه بيهوش شده .

كامران و فرهاد با هم پرسيدند : بيهوش شده ؟

- آره .

فرهاد پرسيد : آخه چرا بيهوش شده ؟ مگه اتفاقي واسش افتاده ؟

شهاب متوجه تغيير رنگ چهره فرهاد شد : نه اتفاق خاصي واسش نيفتاد ، همين جوري بي جهت از حال رفته ...

نگاهش به سمت كامران برگشت و ادامه داد : يادته اون بار كه داشت به سهيل مي گفت من مريضم ؟ منظورش همين مريضي بود .

فرهاد پرسيد : الان كجاست ؟

- برديمش بالا ... منتظريم دكتر برسه معاينه ش كنه .

كامران گفت : پس ما بريم بالا ... تو همين جا هستي ؟

- آره من منتظر مي مونم تا دكتر بياد

پري با نگاهي به دكتر احساس آرامش كرد . قيافه جدي و نگاه موشكاف او نشان مي داد كه در كار خود وارد و با تجربه است . در حين معاينه هاي ابتدايي نگاهي به پري انداخت و پرسيد : درست توضيح بدين ببينم چه اتفاقي افتاده كه دخترتون از حال رفت ؟

صداي پري مشوش و گرفته به گوش رسيد : راستش آقاي دكتر نمي دونم چي شد ! يكهو ديدم نياز بيهوش شده ! اونايي كه كنارش بودن ميگن قبلش دچار برز شده و فقط تونسته بگه حالم داره بد ميشه ...حركت آهسته دست نياز مادرش را از ادامه صحبت منصرف كرد . اين بار با خوشحالي گفت : آقاي دكتر ... داره تكون مي خوره !

دكتر و بقيه به حالت كنجكاو به نياز خيره مانده بودند . كمي بعد مثل اين كه در خواب عميقي فرو رفته باشد به سختي از اين پهلو به آن پهلو برگشت و همزمان چيزي شبيه به ناله اي آرام از گلويش خارج شد . پري ناباور ولي خوشحال صدايش كرد : نياز عزيزم ... مادر جون چشماتو باز كن .

همه ي نگاه هاي منتظر به چهره بي رنگ و معصوم نياز دوخته شده بود . ولي انگار روزنه اي سنگين به پلك هاي او بسته بودند به سختي توانست كمي لاي آن را باز كند و دوباره به خواب عميقي فرو رفت . از حالت قرار گرفتن دست ها و سرش كه به سويي خم شده بود بنظر ميرسيد هنوز قدرت جا به جا كردن جسمش را ندارد و ضعيف تر از آن است كه بتواند تكاني به خود دهد . نگاه پرسشگر پري به سوي دكتر برگشت . دكتر با اشاره دست و كلامي آرام به او فهماند كه بهتر است بگذارد به حال خودش باشد و پس از نگاه خيره اي به نياز پرسيد : اين اولين باره كه دخترتون به اين حال دچار مي شه ؟

- من فكر مي كنم اولين باره ولي اين طور كه خواهرش ميگه قبلا م اين جوري شده !

دكتر متوجه نگين شد و اين بار از او پرسيد : شما خبر داشتين كه خواهرتون به اين حال مي افته ؟

- بله آقاي دكتر ...

- پس چرا به مادرتون چيزي نگفتين ؟

- خود نياز نمي خواست پدر و مادرم چيزي بدونن . ميگفت اين از حال رفتنا كه صدمه اي به من نمي زنه پس چرا بيخود مامان اينا رو نگران كنيم .

دكتر پرسيد: خواهرتون روي چه اصلي فكر ميكنه كه اين بيهوشيا صدمه اي بهش نمي زنه ؟

- آخه نياز قبل از اين به پزشكاي حاذقي مراجعه كرده . همه جور آزمايشي ازش كردن ولي هيچ كدوم از آزمايشا چيز بدي نشون نداده . راستشو بخواين آقاي دكتر نياز از منم سالمتره ...

دكتر لحظاتي به حالت متفكر به نياز نگاه كرد و سپس گفت : كه اين طور ... ؟ با اين حال حتما بايد يه موجبي براي اين بيهوشي وجود داشته باشه . هيچكدوم از اون پزشكا نظر خاصي در اين مورد نداشتن ؟

- راستش همه اونا معتقد بودند كه اين عارضه هيچ ربطي به جسم خواهرم نداره ... ميدونين خود نياز چي ميگه آقاي دكتر ؟ ميگه هر چي هست مربوط به روحشه !

همه آنهايي كه صحبت هاي نگين را مي شنيدند هاج و واج مانده بودند . در آن ميان پري متعجب تر از بقيه پرسيد : منظورت چيه نگين ؟ يعني چي كه مربوط به روحشه ؟

نگين مستاصل جواب داد : من چه ميدونم مامان ... بذارين خودش بهوش بياد بهتون ميگه موضوع چيه ... ببخشيد آقاي دكتر ... شما الان ميخواين چه كار كنين ؟

- ميخوام يه بار ديگه فشارشو بگيرم ببينم تغيير نكرده .

- لطفا اين كارو نكنين نياز تازه به جسمش برگشته توي اين حالت كوچكترين تماس يا فشاري ناراحتش ميكنه .

- گفتين برگشته به جسمش ؟ منظورتون رو درست درك نمي كنم !

- حقيقتش آقاي دكتر خود منم تو درك اين قضيه موندم و نمي تونم بيشتر از اين براتون توضيح بدم چون از اين جور مسايل زياد سر در نمي يارم . اجازه بدين خود نياز بيدار بشه براتون ميگه به اين حالت چي ميگن .

نه تنها دكتر ، همه آنهايي كه اطراف تخت نياز جمع شده بودند كنجكاو تر و هيجانزده تر از قبل به نظر مي رسيدند . در همين بين نياز دوباره آهسته تكان خورد . اين بار پلك هايش بعد از چند بار بهم خوردن آرام باز شد . سپيدي چشم هايش كاملا به سرخي مي زد اما نگاهش حالت مسخ شده و گنگي داشت ! انگار قادر به ديدن چيزهايي بود كه ديگران آنها را نمي ديدند . بعد از هر بار پلك زدن باز با همان نگاه عجيب به سقف اتاق چشم ميدوخت و غير از اين حركتي نمي كرد . دكتر دستش را به نرمي گرفت و صدا كرد : نياز جان دخترم صداي منو مي شنوي ؟

نگاه مشكوك نياز لحظه اي به او دوخته شد و بعد با حركت آهسته سر جواب مثبت داد .

- حالا كه صداي منو مي شنوي بگو ببينم در جايي از بدنت احساس درد نمي كني ؟

نياز پلك هايش را آرام روي هم گذاشت و پس از لحظه اي دوباره چشم باز كرد و با صدايي كه كمي نامفهوم به گوش مي رسيد گفت : نه ... هيچ .... دردي ... ندارم ، فقط ... آب ميخوام .

نگين به اشاره دكتر فوري ليوان آب را حاضر كرد و نياز با تمام ضعفي كه داشت آنرا با ولع تا آخر سر كشيد . پري دوباره سرش را روي متكا قرار داد و با خوشحالي نگاهي به چهره دوست داشتني او انداخت . دكتر پرسيد مي توني بگي الان چه حالي داري ؟

نياز به همان سنگيني قبل و آهسته و نارسا جواب داد : خسته ... م ... خيلي... خسته م .

يك بار ديگر پلك هايش روي هم افتاد و اين بار ظاهرا به خواب خوش و راحتي فرو رفت .

دكتر گفت : بذارين يه كم ديگه استراحت كنه ... من اين جا هستم تا دوباره بيدار بشه و تلفني به مطب خبر داد كه ديرتر از معمول به آنجا خواهد رفت . در فاصله اي كه به انتظار بيدار شدن نياز گذشت سوالات گوناگوني از پري و نگين پرسيد و تا حدودي با شخصيت واقعي نياز آشنا شد .از ظاهر امر مي شد پي برد كه نياز هيچ ناراحتي خاصي ندارد و از نظر روحي نيز در سلامت كامل به سر مي برد . اين ادعا با بيدار شدن او بهتر به همه معلوم شد . او كه نيروي از دست رفته را دوباره پيدا كرده بود از حالت درازكش بيرون آمد و به صورت نشسته به تخت تكيه داد و با تبسم كمرنگي به مادرش گفت : مامان مگه چي شده بود ؟ چرا آقاي دكترو به زحمت انداختين ؟ من كه چيزيم نيست .

بغض پري يب اختيار تركيد و همان طور كه به گريه افتاده بود گفت : چطور ميگي چيزي نيست ؟ تو همه ما رو نصف جون كردي حالا ميگي چيزي نيست ؟ اگه ميدونستي به چه حالي افتادي اين حرفو نمي زدي ؟

نياز با محبتي كه در چشمانش پيدا بود دست او را گرفت : ببخش كه ناراحتت كردم مامان من از كجا ميدونستم كه اين جوري ميشه ! آخه معمولا بعضي وقتا موقع خواب اين جوري مي شدم .

- پس نگين راست مي گفت كه بار اولت نيست ؟

- ببخش كه بهت نگفتم مي ترسيدم نگران بشي . ميدوني مامان من هراز گاهي اين جوري ميشم ولي اصلا نگران نشو چون چيز خطرناكي نيست .

اين بار دكتر پرسيد : از كجا ميدوني كه جاي نگراني نيست ؟

نگاه نياز به سمت او برگشت و پس از ممث كوتاهي گفت : چون من ميدونم چه اتفاقي برام مي افته ... البته مدت زيادي نيست كه حقيقتو فهميدم ... راستش راهنمايي يكي از اساتيد دانشگاه موضوع را برام روشن كرد ... ولي چون ميدونم درك اين جور مسايل واسه آدماي عادي يه كم مشكله به كسي حرف نزدم ... حقيقتش مي ترسم مردم فكر كنن از نظر عقلي اشكال پيدا كردم واسه همين تا به حال نذاشتم كسي چيزي بفهمه .

سكوت حاكم بر جمع نشان ميداد همه آنها شديدا كنجكاو شده اند . دكتر با شيفتگي كه در حركاتش پيدا بود گفت : اگه همه ما قول بديم كه اين فكرو در باره تو نكنيم موضوع رو به ما هم ميگي ؟ هر چند خود من تا حدودي ميتونم حدس بزنم كه قضيه از چه قراره اما دلم ميخواد همه چيزو از زبون خودت بشنوم .

نياز مستاصل به نظر ميرسيد . اين لحظه درست همان زماني بود كه هميشه از رسيدنش وحشت داشت . ظاهرا گفتن حقيقت و پرده برداري از رازي كه تا به حال آن را از همه پنهان كرده بود در مقابل اين همه نگاه كنجكاو برايش مشكل بود . با اين حال چاره ديگري نداشت و خود را ناگزير مي ديد : نمي دونم تا به حال شنيدين يا ديدين كه بعضي از آدما بطور غير ارادي قدرتاي خاصي دارن ؟

- بله ... اتفاقا خود من يكي دو موردشم از نزديك ديدم .

- پس حتما اينم ميدونين كه اين آدما از منابعي خارج از دنياي ما نيرو و قدرت ميگيرن ؟ به قول استاد رحماني دنياي ماوراء طبيعت ؟

- خوب اينم از اون مسايليه كه محققين هنوز دست اندر كار تحقيق و بررسي اون هستن ولي چون در رابطه با اين طور قضايا به جواب هاي علمي و منطقي نرسيدن اين نوع نيرو ها رو وابسته به عالمي وراي عالم مادي ميدونن .

- درسته ... به قول استاد رحماني در حال حاضر خيلي از دانشمندا و محققين در باور و اثبات اين جور سايل واموندن ...! بهر حال واسه كسي كه خودش درگير اين موضوعه باورش خيلي راحته ... و من نميدونم بايد بگن متاسفانه يا خوشبختانه يكي از اين آدما هستم و اين حالتي كه امروز بي اختيار بروز كرد يه جور حالت برون فكني بود ... البته اين اصطلاحيه كه در اين مورد به كار ميبرن ميدونين كه يعني چه ؟

- منظورت اينه كه روح تو از جسمت خارج مي شه ؟

- بله آقاي دكتر البته اين دومين باره كه ميون جمع اين اتفاق مي افته بقيه مواقع وقت خوابيدن و در تنهايي اين حالت بهم دست ميده .

منظر كه با هيجان شاهد اين گفتگو بود ناباورانه گفت : واي خدا نكنه خاله جون اين حرفا كدومه ...؟ مگه ميشه روح از بدن جدا بشه ...؟

دنبال كلام او را حشمت گرفت : آره خاله اين چه حرفيه ميزني ؟ اگه روح آدم از بدنش جدا بشه كه مرده ست ! تو امروز فقط ضعف كرده بودي همين . پاشو از اين فكر و خيالا نكن مادرت ناراحت ميشه .

نياز ميان صحبت او گفت : ديدين آقاي دكتر ؟ نگفتم كسي باور نمي كنه ؟ حالا مي بينين حق داشتم چيزي به كسي نگم ؟

پري دست او را با محبت فشرد : از كي فهميدي اين جوري هستي مادر ؟

چشم نياز به مادرش افتاد در قيافه اش احساس اطمينان موج ميزد خيلي وقته ... از موقعي كه خيلي كوچيك تر از الان بودم ... يادت مياد بعضي از شبا ميومدم تو اتاق شما و مي گفتم از تنهايي مي ترسم بيا پيشم ؟ ولي تو ميخواستي به تنها خوابيدن عادت كنم و هيچوقت به خواهشم توجه نكردي .

پری با احساس ندامت دست او را محکم تر فشرد:من از کجا میدونستم چه اتفاقی برات می افته!من فقط می خواستم تو متکی به نفس بار بیای.

دکتر که ظاهراً مشتاق تر از همه بود در ادامه کلام پری پرسید:دخترم تو میتونی درست واسه من توضیح بدی که وقتی از جسمت بیرون میایی بعدش چه اتفاقی می افته؟

-حقیقتشو بخواین چیز زیادی از اتفاقای بعدی یادم نمیمونه... من فقط لحظه ی خارج شدنمو به چشم میبینم یعنی میبینم که جسمم روی تخت خوابیده و بعد از طریق یه جریان یا نیرو نمیدونم بهش چی میشه گفت ولی هر چی که هست منو توی یه مسیر خاص به سرعت بالا میبره.توی این مسیر فضا کاملا تاریکه و سردی و برودت عجیبی داره!تا همین چند وقت پیش جز این چیزی نمیدیدم ولی این اواخر بعد از گذر از تاریکی به جایی میرسم که فضا خیلی روشنه اونقدر روشن که روشنائیش چشمو میزنه و اونجا...

دکتر با اشتیاق پرسید:و اونجا چی میبینی؟

-ببخشید اقای دکتر چیز دیگه ای نمیتونم بگم.

دکتر لحظه ای خیره نگاهش کرد و بعد با احتیاط پرسید:موقع برگشتن چطور؟چیزی از اون مرحله یادت میمونه؟

-نه ، تا به حال هیچوقت نفهمیدم چطور و چه وقت به جسمم برگشتم.انگار همه چیز توی یه چشم بهم زدن اتفاق می افته.

نگاه متحیر حشمت به منظر افتاد.منصور ، فرهاد و کامران با اشتیاق سراپا گوش بودند.شهاب و کیومرث حالت متفکری داشتند و ظاهرا سرگرم تجزیه و تحلیل قضایا بودند.یوسف عادی تر از همه به نظر میرسید ، گویا از قبل با این مسایل آشنایی داشت.در بین جمع پری و نگین هیچ شکی نداشتند که نیاز عین واقعیت را می گوید.

دکتر دست نیاز را گرفت و گفت:خوشحالم که امروز بجای بقیه ی همکارا من برای ویزیت تو اومدم بعید نبود که اگه پزشک دیگه ای حرفای تو رو میشنید سفارش میکرد که در اولین فرصت خودتو به یک پزشک روانشناس نشون بدی ولی من هیچ شکی ندارم که تو عین واقعیتو گفتی...الان چند ساله که من در این زمینه مشغول مطالعه و کندوکاو هستم و این از خوش شانسی من بود که یک موردعینی پیش اومد که نزدیک با این علوم آشنا بشم...راستی گفتی که با یکی از اساتید دانشگاه در این مورد صحبت کردی؟

-بله!ایشونم مثل شما مشغول تحقیق در این مورد بودن.اینطور که از استاد رحمانی شمپنیدم موارد دیگه ای هم غیر از من توی دانشگاه بودن که این قدرتو داشتن ، حتی بیشتر و قوی تر از من.استاد به این جور ادما می گفت مدیوم یعنی رابط.ایشون معتقد بود که خداوند این قدرتو به بعضی از بنده هاش عطا کرده که بتونن رابط بین عالم موجود و عالم غیب باشن.در این رابطه جلسه هایی هم داشت که بچه های مدیوم رو دور هم جمع میکرد ولی من توی هیچکدوم از این جلسه ها شرکت نمیکردم...راستش آقای دکتر من یه کم از این حالت میترسم و نمی خوام راجع به این مسایل زیاد بدونم.

-ولی من امیدوار بودم در دیدارهای بعدی در مورد این موضوع بیشتر با تو صحبت کنم.

-نه دکتر جان... من اینو قبلا به استاد رحمانی هم گفتم که نمی خوام غرق این مسایل بشم.من می خوام یه زندگی عادی داشته باشم.حقیقتش واسه م خیلی سخته که در مورد این موضوع با کسی حرف بزنم.اگه می بینین امروز راحت همه چیزو براتون تعریف کردم واسه این بود که مادرم و بقیه رو از نگرانی در بیارم چون مطمئن بودم الان همه فکر می کنن بیماری بدی دارم...بهر حال دیگه دوست ندارم بعد از این در موردش حرف بزنم.

نگاه خیره و مهربان دکتر ارجمند دوباره به او دوخته شد.انگار احساس او را به خوبی درک میکرد و میدانست در چه شرایطی به سر میبرد.از این رو با لحن محبت آمیزی گفت:

-باشه حالا که دوست نداری منم دیگه اذیتت نمیکنم ولی قول بده اگه یه روزی خواستی در این مورد با کسی مشورت کنی حتما با من تماس بگیری.راستی من میتونم با این استاد رحمانی تماس داشته باشم؟

-استاد رحمانی ساکن تهران نیستن ایشون توی دانشگاه بندرعباس تدریس می کنن.راستش در حال حاضر شماره تماسشو ندارم ولی اگه بخواین میتونم از طریق دوستام شماره شو براتون گیر بیارم.

فرحناز با سینی محتوی فنجان های چای از راه رسید و لبخندزنان گفت:حالا که حال نیاز جون بهتر شده بیایید همگی خستگی در کنید.

حشمت که کمی از حالت منگی بیرون آمده بود و تازه داشت باورش میشد که شاید این وقایع به تصدیق دکتر رجمند حقیقت داشته باشد ، پرسید:دکتر جان پس دیگه جای نگرانی نیست؟نیاز به دارو احتیاج نداره؟

دکتر جرعه ای از چایش را نوشید و لبخندزنان گفت:خوشبختانه میبینید که حال نیاز خانوم از همه ما بهتره ولی چون میدونم پشت سرگذاشتن یه همچین مراحلی نیروی بدنی رو تحلیل میبره فقط براش یه دار


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS