یه روز یه مسافر خسته با اسب و سگش از مسیر دشتی بدون آب و علف میگذشت. از آغاز سفر خیلی گذشته بود و مسافر و حیواناش بسیار گرسنه و تشنه بودند. در
چشم انداز دشت، یک باغ محصور و سرسبز که در آن نهر روان و درختای پرمیوه پیدا بود، به چشم میخورد. مسافر که به در باغ رسید، دید یه نگهبان بر سر در باغ
ایستاده و یه تابلو بالای در نصب شده و روی آن نوشته: “بهشت”
مسافر پرسید: اینجا کجاست و نگهبان پاسخ داد: اینجا بهشت است. مسافر از او خواست که برای نوشیدن آب و یک استراحت کوتاه او را راه بدهد. نگهبان گفت: برو داخل.
وقتی مسافر خواست با حیواناتش داخل شود نگهبان مانع شد و گفت ورود حیوانات به داخل بهشت ممنوع است. مسافر گفت: آنها تمام چیزای من هستند، تمام راه را با من بوده اند، آنها یک بخشی از زندگی من هستند. نگهبان مانع شد. مسافر همچنان خسته و تشنه به راهش ادامه داد.
فرسخی جلوتر مسافر با صحنه مشابه ای مواجه شد. باغی و نگهبانی و تابلوی بالای دری که روش نوشته بود بهشت. از نگهبان خواست برای رفع عطش و خستگی با
حیواناتش وارد بهشت شوند و نگهبان اجازه داد.
بعد نیمروزی که مسافر برای ادامه راه از باغ خارج می شد، به نگهبان گفت: پایین تپه باغی هست که آنجا هم بهشت است، اگر آنجا بهشت جعلی است چرا جلوی آن را نمیگیرید؟
نگهبان پاسخ داد: اونجا جهنمه و اتفاقا کار ما روهم راحت می کنه. هر کسی که حاضر باشه از چیزایی که دوست داره، از چیزایی که براش مهم اند و براش آرمان هستند، بگذرد وارد آنجا میشوند و مشتریای ما کمتر میشوند.
اما اگرکسی حاضر نباشد از مهمترین چیزای زندگیش بگذرد، به اینجا میآید.