زمان جاری : جمعه 15 تیر 1403 - 4:42 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 73
نویسنده پیام
pixpic آفلاین



ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473
رمان کژال نوشته ماندانا معینی

رمان کژال

نوشته ماندانا معینی

منبع: http://asheghaneroman.blogfa.com

"سحر"


امضای کاربر :
سه شنبه 01 فروردین 1391 - 02:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 1 RE قسمت اول رمان کژال نوشته ماندانا معینی

« گاهی وقتها خیلی دلم می گیره ! نه اینکه مثلا پاییز باشه و بارون بیاد! یا اینکه مثلا عصر جمعه باشه و هیچ کاری هم برای انجام دادن نداشته باشم !نه! هیچکدوم از اینا نیست!

من نه یه دختر رویایی هستم و نه یه دختر نازک نارنجی از اون موقعی که خودمو شناختم با مسئولیت بزرگ شدم !همیشه هم وظایفی رو انجام دادم که دخترای خیلی برگتر از خودم اصلا نمی دونستن چیه!

وقتی دوازده سالم بود ، مادرم در اثر سرطان فوت کرد و مسئولیت خونه افتاد گردن من! باید غذا می پختم و خونه رو نظافت میکردم و کم بیش هم خرید به عهده من بود !هرچند که پدرم کمکم میکرد اما اون بالاخره مرد بود و هرچه قدرم که سعی میکرد نمیتوانست مثل یه زن مسئولیت خونه داری رو قبول کنه و انجام بده!

پدرم مرد خیلی خوبی بود اما متاسفانه بی فکر! یعنی اصلا فکر آینده نبود! درست برعکس عموم ! هرچقدر عموم پول جمع کن و حسابگر بود، پدرم دست به باد! البته نه اینکه پولهاشو در راه بد خرج کنه .اما من یادم نمی آد که هیچوقت پدرم یه پس انداز قابل قبول داشته باشه! همیشه خونه ما پر بود از شکلات و میوه و شیرینی و آجیل و چی و چی و چی ! رخت و لباس مونم همیشه خوب بود! مسافرت هر تابستون و عیدمونم هیچوقت ترک نشد! هفته ای یه بار شب شام بیرونم همینطور! برای همین هم پدرم هیچوقت نمی تونست پس انداز داشته باشه هرچند که کارش بد نبود و حقوق خوبی می گرفت اما بدون بازنشستگی!

شغل پدرم آزاد بود !تاجر و کاسب این چیزا نبود اما یه جوری خودشو به شغل آزاد وصل کرده بود! هیچ موقع هم از کارش برای من حرف نمی زد اما می دونستم که دلالی میکنه !شایدم همین پول دلالی بود که هیچوقت برامون برکت نکرد و نموند! همینطور که پدرم نموند!

تقریبا سه چهار سال بعد از فوت مادرم، یه روز بهم خبر دادن پدرم تو بازار سکته کرده و تا رسوندنش بیمارستان، دیگه دیر شده بوده ! بدبختی اینکه حتی برای مراسم کفن و دفن و ناهار و این چیزام اندوخته ای نداشتیم !

یعنی همیشه همینطور بود! هروقت که خرجی چیزی برامون پیش می اومد ، پدرم از عموم قرض میکرد و یه دنیا سرزنش رو اگه چه به حق هم بود به جونش می خرید!بعد از یه مدت هم قرضش رو ادا میکرد اما همیشه سرزنش های عموم بود! شاید تو دوران نوجوانی و جوونی بخاطر این رفتار عموم ازش ناراحت می شدم اما وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که تمام حرفاش حقیقت داشته!

در هر صورت پدرم اگر چه ولخرج بود اما خوب بود و بعد از مادرم، همه دنیا و امیدش من بودم! تا وقتی که سرکار بود که بود اما بعدش همیشه با دست پر و رویی خوش می اومد خونه و همراهش صدتا پاکت و کیسه نایلون و پرتقال و شادی و موز و خوشحالی و شکلات و دلخوشی و گوشت و خنده و شیرینی و امید و نون و مهربونی رو می آورد خونه!

پدرم هرچی که بود و هرچقدرم که عموم ازش ناراحت بود اما من دوستش داشتم چون همیشه بهم اعتماد به نفس می داد! برای همین هم تونستم تو دانشگاه سراسری ، رشته پزشکی قبول بشم!همه این اعتماد به نفس رو از پدرم داشتم ووقتی تو پونزده شونزده سالگی از دستش دادم، تبدیل به یه دختر وامونده و ذلیل نشدم و با استقامت زندگی رو ادامه دادم .چون از خودمون خونه نداشتیم ، بالاجبار بعد از فوت پدرم، عموم سرپرستی ام رو به عهده گرفت و با اونا زندگی کردم .عموم خیلی خوب بود البته غیر از مواقعی که از دست پدرم عصبانی می شد و از جلوی من بد می گفت و همیشه هم آخرش گریه اش می گرفت!اونم پدرم را دوست داشت! خونه عمو اینا مال خودشون بود و با زن و پسرش ، یه زندگی منطقی رو پیش می بردن! تو خونه عموم اینا هر چیزی برنامه داشت!خوردن، خوابیدن، تلویزیون دیدن، درس خوندن، بیرون رفتن،.....خلاصه همه چی!درست بر خلاف خونه ما! برای همین هم اون چند سالی که با عموم اینا زندگی کردم خیلی چیزا به من یاد داد!

و حالا زمانی رسیده بود که برای گذروندن طرحم باید ازشون جدا می شدم و این جدایی باعث شده بود که فکر عموم مشغول بشه! نمی دونست باید چیکار کنه!از یه طرف من مجبور بودم که طرحم رو تو یه روستای دور بگذرونم و از یه طرف دلش راضی نمی شد که منو تنها ول کنه تو جایی نمیشناسه!کسی رو هم نداشت که دنبال من بفرسته که اونجا مواطبم باشه .می دیدمش که چقدر زجر می کشه و از یه طرف خوشحال! ناراحت برای اینکه بعد از چند سال زندگی باهاشون و ازشون محبت دیدن، باید برای مدتی ازشون جدا بشم و خوشحال بخاطر خسرو!

خسرو پسر عموم بود !از من یک سال بزرگتر بود! قیافه اش بد نبود یعنی می شد گفت که خوش قیافه و قد بلند و خوش تیپه اما از خلق و خوش خوشم نمی اومد! این پسر همیشه فکر میکرد که به من بدهکاره! نمی دونم چرا همیشه خودشو بخاطر مردن پدر و مادرم مسئول حس میکرد ! همیشه فکر میکدر باید به من محبت کنه !شاید بخاطر تلقینات عموم اینا بود و شاید هم بخاطر قلب مهربون خودش بود! اما ای کارش برای من درد آور شده بود !

خودش یه پسر مرتب و منظم و موفق بود!همیشه یا شاگرد اول یا شاگرد دوم!همیشه مسئول! همیشه مواظب! همیشه با ادب! منم زیاد از این اخلاقش خوشم نمی اومد!خسرو اینقدر منظم بود که اگه کسی وارد اتاقش می شد فکر میکرد هر روز یه خدمتکار اونجا رو به دقت نظافت می کنه!تمام رخت و لباسش همیشه اتو شده و تاکرده تو کمدش بود! کفشاش همیشه واکس خورده! کتاباش همیشه مرتب تو کتابخونه چیده شده! رختخوابش همیشه آنکادر شده!خودش همیشه آراسته ! هیچوقت هیچکاری یادش نمی رفت!هیچ وقت سر هیچ قرار دیر نمیکرد!

خسرو حتی جوراباشم اتو می زد!

گاهی وقتا انقدر از دستش لجم می گرفت که دلم میخواست برم تو اتاقش و همه چیز رو بهم بریزم! هر چند می دونستم که بمحض رسیدن در عرض چند دقیقه همه چی بر میگرده سرجاش!

تا اونجا که می تونست سعی میکرد که کمتر بخنده !شوخی کم میکرد! تا اون موقع هم یادم نمی اومد که حتی یه بار هم با من دعوا کرده باشه یا سرم داد زده باشه! حتی یه دفعه که تو دوران دبیرستان از یه درس نمره کم آورده بودم و خسرو باهام تقویتی کار میکرد، برای این که سربسرش بذارم، یه مسئله رو هی غلط حل کردم!شاید ده بار! هر چی بهم یاد می داد بازم من مخصوصا غلط حل میکردم! می دونین عکس العملش چی بود؟ فقط گفت:« وقتی ده بار یک چیزی رو یاد نگرفتی، باید حتما برای یازهمین بار امتحانش کنی!» یعنی در واقع منو از رو برد و با خجالت مسئله رو درست حل کردم!

زن عموم خیلی خانم بود و مثل مادر به من می رسید .در واقع تو خونه عموم اینا هیچ مشکلی نداشتم جز....!

این جز همون قول و قرار های اشتباه بود که همیشه بین پسر عمو و دختر عمو یا پسر دایی و دختر عمه یا هر جور دیگه اش رد و بدل می شد و وقتی اونا خیلی کوچیک هستن، بزرگتراشون برای همدیگه عقدشون میکردن!در واقع یه نوع عقد کردن بود حالا فقط لفظی! پدر و عموم یه همچین کاری کرده بودن و بقول خودشون ناف منو برای خسرو بریده بودن!شاید اگه این مسئله در میون نبود از خسرو خیلی هم خوشم می اومد.اما وجود چنین قول و قراری همیشه آزارم می داد!

دلم میخواست که با فکر راحت و آزادی، شوهرم رو خودم انتخاب میکردم اما حالا دیگه نمی شد! جدا از قول و قرار که می شد با کمی روشن بینی زیرش زد، خودمو مدیونشون می دونستم! اگر اونا نبودن توی پونزده شونزده سالگی نمی دونم چه بلایی سرم می اومد و یا چه آینده ای در انتظارم بود! بدون خونه و زندگی و پول!

در هر صورت زمانی رسیده بود که باید برای گذروندن طرحم به یه روستای خیلی دور.....و اون طرفا که خودم هنوز درست نمی دونستم کجاست می رفتم .

این مسئله خسرو رو هم ناراحت کرده بود! احساس میکردم که خیلی دلش میخواد در اینمورد باهام صحبت کنه اما خسرو خوددارتر از این حرفا بود! ایده هاش رو هم می دونستم چه جوریه! همیشه بطرف مقابلش اعتماد به نفس می داد!جوری با آدم برخورد میکرد که به آدم احساس بودن دست می داد!هر وقت که مثلا ازش راهنمایی می خواستم طوری عمل میکرد که دست آخر حس میکردم که خودم به اون نتیجه رسیدم و بهترین راه حل به فکر خودم رسیده! از این اخلاقش واقعا لذت می بردم! شاید اگر این قرار و عهد اجباری در میون نبود، خسرو کسی بود که من برای همسری انتخابش میکردم!

راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم !یعنی اسمم رو بگم ! من پروازه هستم .معنی پروازه هم یعنی آتیشی که ایرانیان باستان تو شب عروسی، جلوی پای عروس روشن میکردن! یه معنی دیگه اش هم ورق طلاس اما معنی اصلیش همون آتیشه!اینم یه چیز دیگه از اخلاق پدرم بود! دوست داشت که از اسامی ایرانی برای دخترش استفاده کنه! در هر صورت من پروازه هستم!

اونروز که فهمیدم چه روستایی رو برای من در نظر گرفتن، همراه دوستم لیلا که قرار بود یه جا نزدیک کاشان طرحش رو بگذرونه، داشتیم برمی گشتیم طرف خونه ما .

لیلا صمیمی ترین دوستم بود .دختر خوشگلی نبود اما خیلی مهربون و بانمک! همیشه هم می گفت که دلش میخواد شبیه من باشه! حالا یا تعریف از خود حسابش می کنین یا نه اما من طبق گفته دوستام و به استناد رجوع خواستگارهای نسبتا زیاد و پلکیدن پسرای دانشکده دور و ورم، دختر قشنگی بودم! البته خودم این موضوع رو می دونستم و خیلی هم ازش لذت می برم اما همیشه وقتی کسی ازم تعریف میکرد ، با گفتن جملات چشم شما منو قشنگ می بینه و شما لطف دارید و این چیزا، اظهار فروتنی میکردم!

خلاصه اونروز داشتیم با لیلا قدم زنون می اومدیم طرف خونه ما و با همدیگه حرف می زدیم»

- پروازه !تو از اینکه تنهایی برای طرحت بری نمی ترسی؟!

- ترس برای چی؟

- خب بالاخره یه دختر! تنها! تو یه جای غریب!

- اونجاهایی که ماها رو می فرستن امنیت کامل برقراره!

- منم خیلی دلم میخواست مثل تو می تونستم تنها برم اما پدر و مادرم اجازه نمی دن! مادرم از یه هفته پیش داره بار سفر می بنده!

- من مجبورم تنها برم ! تو شانس آوردی که مادرت باهات می آد!

- ولی تنهایی یه مزه دیگه ای داره! هیجان انگیزه! رویایی یه!

- شایدم خطرناک!

- مگه نمی گی اونجاها امنیت داره!

- شوخی کردم

- بهم اونجا زنگ می زنی؟

- حتما .تو هم بهم زنگ بزن!

- مگه موبایل گرفتی؟!

- نه!خسرو موبایلش رو گذاشته برای من!

- خیلی هوات رو داره!

- بدبختی منم همینه

- چرا؟

- خیلی مدیونشم

- فکر کنم طرحت تموم بشه و عروسی راه افتاده

برگشتم نگاهش کردم که گفت:

- مگه خسرو چه عیب داره؟!

- مشکل سر اینه که خسرو هیچ عیبی نداره

- خب پس چی؟

- همین عیب نداشتن خودش یه نوع عیبه!

- داری بهانه گیری می کنی!

- نه! اصلا

- پس دیگه چی؟

- نداشتن حق انتخاب! من مجبورم خسرو رو انتخاب کنم! یعنی حق گزینش فقط از بین یه نفر! یعنی اجبار! شاید خسرو بین صدتا پسر تک باشه اما چون حق انتخاب ندارم پس می شه اجبار!تحمیل!

- در هر صورت خسرو یک شانسه که بهت رو کرده!مواظب باش از دستش ندی !

- بخاطر جبران زحماتشون هم که شده مجبورم همسریش رو قبول کنم

- خب! تو از اینجا می ری خونه؟

- آره

- فکر نکنم تا چند وقت بتونیم همدیگر رو ببینیم

- مرخصی که داریم

- من تا اونجا که بشه نمیخوام ازش استفاده کنم

- چرا؟

- باید به اونجا عادت کنم

- خوش بحالت! من دارم دق میکنم .فکرشم می کنم که باید از تهران برم، دیوونه می شم!

- سوگندی رو که خوردی یادت نره

- این سوگند هام دیگه آبکی شده! برو ببین اکثر دکترا، بساز بفروش شدن!

« رسیدیم به جایی که باید از همدیگه جدا می شدیم. یه لحظه هر دو ایستادیم و به همدیگه نگاه کردیم و بعد یه مرتبه پریدیم بغل هم! هر دومون زدیم زیر گریه و بعدش ازش خداحافظی کردم و تند راه افتادم طرف خونه! می دونستم لیلا هنوز همونجا ایستاده و داره منو نگاه می کنه اما تند راه می رفتم و حتی یه بارم برنگشتم نگاهش کنم! می ترسیدم دوباره گریه ام بگیره»

سر یه خیابون سوار تاکسی شدم و نیمساعت بعد رسیدم دم خونه و رفتم تو. زن عموم داشت یه چیزایی رو برام بسته بندی میکرد و می ذاشت تو یه ساک دستی .سبزی خشک و لوبیا و باقالی و نبات و برنج و این چیزا .ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاقم و چمدونم رو بستم .از دو سه شب قبلش همه چیزها رو جمع و جور کرده بودم . چیزایی رو که نمی خواستم ، داده بودم به دوستام و یا گذاشته بودم دم در و بقیه رو که همون لباسام و کتابام بود، همه رو جمع کرده بودم . شاید تمام وسایلم شده بود دوتا چمدون!

وقتی کارم تموم شد و برگشتم به اتاق نگاه کردم، دیگه هیچ اثری از یه دختر بیست و چهار پنج ساله توش نبود! شاید اگه خونه خودمون بود هزارتا چیز تو اتاقم جا می ذاشتم اما نمی دونم چرا احساس میکردم که باید مثل یه مستاجر اونجا رو تخلیه کنم! احساس میکردم باید این اتاق خالی خالی بشه که بعد از من بدنش به یه نفر دیگه!

شروع کردم به نظافت اتاق و یه ساعت بعد اونجا پاک پاک شد . بدون حتی یه یادگاری از من! اینطوری بهتر بود .به دلم افتاده بود که قرار نیست دیگه برگردم اینجا . حالا چرا، نمی دونم!

اونشب یه جو عجیب تو خونه حکمفرما بود! تقریبا هیچکس با هیچکس حرف نمی زد و فقط با کلمات یا جملات کوتاه مسائل مهم رو به همدیگه می گفتن. انتظارش رو نداشتم .بعد از هفت هشت سال، این مهمون ناخونده که ناچارا باید تحملش میکردن داشت از اون خونه می رفت . پس نباید کسی از این مسئله ناراحت باشه! شایدم داشتن ظاهر سازی میکردن .شایدم بهم عادت کرده بودن . خب بالاخره ، آدم بعد از اینهمه سال به هر چیزی عادت می کنه! ولی می دونستم که ناراحتی شون همون شب یا حداکثر فردا شبه ! بعدش دیگه هموشون یه نفس راحت می کشن!

البته تو دلم از همه شون ممنون بودم! ممنون و مدیون ! تحمل یه نفر اضافه برای اینهمه سال خیلی سخته! مخصوصا برای زن عموم ! خودمو می ذاشتم جای اون .یه مرتبه یه دختر بزرگ رو بیارن دم خونه آدم و بگن از این به بعد شما دوتا بچه دارین.

بیچاره حتی یه بارم اعتراض نکرد .حتی چهره اش هم هیچ اثری از ناراحتی ندیدم ! اگر مثلا عروس شون بودم خب باید تحملم میکردن اما.........! بالاخره فعلا که همه چیز تموم شده ! تا بعد خدا بزرگه ! نباید ذهنم رو به این چیزا مشغول میکردم !تو این مسئله نه من مقصر بودم و نه اونا !همون کلمه مهمون ناخونده رو به اضافه کلمه ناچار که باهم جمع کنیم می شدم من!

در هر صورت اتاق پاک و تمیز و بدون یک یادگاری شد و بعد از خوردن یه شام تقریبا در سکوت و با یه شب بخیر ، رفتم تو اتاقم و بدون مرور خاطرات این چند سال، خوابیدم . روز قبلش رفته بودم ترمینال برای بلیت . هر روز یکی دوتا اتوبوس از اونجا حرکت میکرد و می رفت اون طرفا که باید از همونجا، حالا با هر وسیله خودمو به اون روستا می رسوندم .البته بلیت رو همون روز می دادن و منم گذاشته بودم که همون فردا که رسیدم ترمینال بلیت بگیرم و اگرم احیانا نبود با سواری می رفتم .

اونشب دروغ نگفته باشم یه چیز تو سرم بود! یه آرزو ! یه خواست! یه گله گی! یا هرچیز دیگه بشه اسمش رو گذاشت .هرچند که همه اش سعی میکردم که به اینم فکر نکنم اما نمی شد ! این یکی دیگه دست خودم نبود .

دلم میخواست پدر و مادرم بودن! دلم میخواست شاهد موفقیتم بودن! دلم میخواست این مادرم بود که چمدونم رو می بست و حاضر میکرد و خودشم آماده می شد برای اینکه با من بیاد به اون روستا که تنها نباشم! مثل لیلا! مثل صدتا ، هزار تا دختر دیگه!

*************************

« ساعت شیش صبح بود که بیدار شدم و همونجا لباسمو پوشیدم و از اتاق دویدم بیرون .زن عموم صبحونه رو آماده کرده بود و همه هم بیدار بودن .حتما برای خداحافظی .برام جالب بود .یه احترام! یا نشون دادن اینکه برام ارزش قائلن !

بعد از خوردن صبحونه ، می دونستم که حتما عموم منو تا ترمینال می رسونه .برای همین رفتم پیش زن عموم و تا خواست که بغلم کنه، زود دستش رو ماچ کردم !جا خورد و تند دستش رو کشید که گفتم :

- زن عمو! بخاطر همه چی ممنونم! می دونم براتون سخت بود اما منم بی گناه بودم!بازم ممنون!

« بغلم کرد شاید مثل یه مادر و گریه کرد .بازم مثل یه مادر ! و یه جمله! اتاقت رو همیشه برات نگه می دارم » و شاید این جمله هم یه پیام قشنگ با خصوصیت عواطف ایرانی بود! یه پیام زیبا مثل پیام یه مادر!

وقتی داشتم دوتا چمدونم رو از تو اتاق می آوردم بیورن، خسرو مثل همیشه آروم اومد جلو و بدون سوال و حرف یا پرسیدن اینکه ازش کمک میخوام یا نه، چمدونها رو از دستم گرفت و برد گذاشت صندوق عقب ماشین !بازم از دستش حرص میخوردم.

حالا وقتش بود که از اون خونه جدا شم! از دیوارش! از سقفش ! از اتاقاش، از فضاش و از همه چیش، خلاصه از هفت هشت سال زندگی ، با یه نگاه به همه جا.

وقتی رفتم تو حیاط و ماشین رو خسرو از خونه برد بیرون، تازه متوجه شدم که قراره خسروم ام باهامون بیاد .برام فرقی نداشت .رفتم عقب ماشین نشستم و حرکت کردیم .از پشت داشتم نگاهش میکردم .چهار شونه بود و خوش اندام .موهای قهوه ای سیر که همه شون رو می زد بالا . همیشه هم وقتی به این صورت تو ماشین می نشستیم ، قبلش ازم عذرخواهی میکرد.

یه خرد بعد متوجه شدم که انگار قرار نیست بریم ترمینال! وقتی از عموم پرسیدم ، فهمیدم که میخوان خودشون منو تا اون روستا برسونن! مونده بودم چی بگم . راستش تو اون لحظه خوشحال بودم!

آخه واقعا سخت بود که یه دختر جوون تنهایی بره به یه همچین جایی! برای شاید آخرین بارم، وظایف و مسئولیت هاشونو به نحو عالی انجام دادن . شروع کردم به اصرار که خودم برم اما عموم فقط با یه حرکت دست بهم فهموند که اصرار بی فایده س! خسرو که هیچ، همونجور پشت فرمون نشسته بود و بدون حرف رانندگی میکرد! می دونستم بقیه حرفام بی اثره و اونا این تصمیم رو از قبل گرفتن! پس ساکت شدم .

راه طولانی بود و خسته کننده .جالب این که هیچکدوم یه کلمه حرف نمی زدیم و فقط صدای رادیوی ماشین بود با پارازیت هاش! حالا چه جوری این راه رو تحمل کردم، بماند ! هرچند که اون بیچاره هام همین حال رو داشتن .مخصوصا خسرو که رانندگی میکرد .

یه خرده از ظهر گذشته بود که جلو یه رستوران ایستادیم و ناهار خوردیم و دوباره حرکت کردیم .دیگه از اون به بعدش رو تا ساعت شیش بعدازظهر نفهمیدم! نمی دونم چطور خوابم برد !اونم چه خوابی! اصلا نمی تونستم چشمامو باز کنم .فقط یه موقع متوجه شدم که عموم صدام می کنه ! زود پریدم و با حالت اضطراب پرسیدم:

- کجاییم؟

- آروم باش عمو! رسیدیم!

تند از ماشین پیاده شدم .هوا تاریک شده بود .تو یه جایی مثل میدون ده بودیم . همه اهالی ده جمع شده بودن اونجا! اولش یه آن فکر کردم که اومدن استقبال من اما بعدا فهمیدم که موضوع چیز دیگه س.گویا مشغول انجام یه مراسمی بودن!

برام خیلی جالب بود . یعنی جالب و عجیب بود! یه عده پسر جوون با تفنگ رو اسب بودن و از اینطرف میدون می تاختن اونطرف! همونجور که سوار اسب بودن، گاه گداری ام تیراندازی میکردن! البته نه به طرف کسی .هوایی تیراندازی میکردن و یه چیزی مثل مشعل هم تو دستشون! وسط میدون هم یه جائی به ارتفاع دو سه متر علف ریخته بودن و کمی اونطرف ترش یه چیزی مثل یه کلبه با چوب درست کرده بود .دور میدون هم پر بود از اهالی ده! حدودا شصت هفتاد نفری می شدن . درست وسط میدونم یه جا یه چیزی شبیه یه مبل قشنگ و بزرگ گذاشته بودن و یه زن روش نشسته بود که تا چشمش به ماها افتاد یه چیزی به یه مرد پیر گفت که اونم یه نگاه به ما کرد و اومد طرفمون و وقتی رسید ، سلام کرد و ازمون پرسید که کی هستیم .عموم گفت که من پزشکم و اون آقا که فهمیدم کداخداس. خیلی بهمون احترام گذاشت و ازمون خواست که دنبالش بریم .

همونجور که اون جلو می رفت و ماهام دنبالش، داشتم اون مراسم رو نگاه میکردم! برام خیلی ماجرا جالب شده بود اما با اشاره عموم دوباره حرکت کردیم .

کدخدا منتظرمون بود . با اینکه خیلی دلم میخواست همونجا بمونم و بقیه این مراسم رو ببینم اما مجبوری دنبال کدخدا رفتم . خسرو هم همینطور! اونم انگار بدش نمی اومد همونجا بایسته و اون مراسم رو تماشا کنه!

از میدون ده رد شدیم و رفتیم تو یه کوچه باریک .همه جا تاریک تاریک بود طوری که بسختی جلوی پامون رو می دیدیم، یه جا نزدیک بود بخورم زمین که خسرو زود بازوم رو گرفت ! کدخدام متوجه شد و با یه لهجه مخصوص و قشنگ گفت:

- ببخشید مهمونا! حواسم نبود فانوس ور دارم نه اینکه خودمون آشنای اینجاییم و چشم بسته راه ها رو می ریم! فکر می کنیم همه هم همینطورن! الان می رسیم. یه خونه خونه خرابه همین جا هس که قابل شما رو نداره ! امشب رو قدم رو چشم ما بذارین!

عموم ازش تشکر کرد و یه خرد بعد رسیدیم .یه خونه دو طبقه بود .البته یه خونه روستایی دو طبقه، از گِل و خشت و تیر چوبی ! هنوز اصالت ده و روستا حفظ شده بود! هوای بوی سبزه و چوب جنگل می داد!× یه بوی آشنا ! یه عطر آشنا!

سرمو بلند کردم و آسمون رو نگاه کردم . پر بود از ستاره ، انقدرم به زمین نزدیک بود که انگار اگر دستم رو دراز می کردم میخورد بهشون . تو اون تاریکی مثل شمع، روشن خاموش می شدن و انقدر تصویر قشنگی ساخته بودن که دلم نمی اومد سرمو بیارم پایین!

کدخدا از چند تا پله سنگی رفت بالا و یه در چوبی رو هول داد و رفت تو . ماهام آروم دنبالش رفتیم اما جلوی در، عموم یه خرده معطل کرد که کدخدا وقت داشته باشه اهالی خونه رو خبر کنه اما کدخدا از تو صدامون زد و گفت:

- قدم بذاریم رو چشمم! ملاحظه نکنین!هیچ کس خونه نیس ! بفرمایین!

(( بعدش خودش با یه فانوس اومد جلو در و دوباره تعارف کرد .ماهام رفتیم تو و کدخدا در رو پشت سرمون بست و خودش جلو جلو راه افتاد و از چند تا پله رفت بالا و ماهام پشت سرش رفتیم .

طبقه بالا خونه ، یه اتاق بیست متری بود که دوتا فرش دوازده متری خرسک توش پهن بود و کناره هاش رو خوابونده بودن به دیوار .یه نفس عمیقی کشیدم و بوی پشم گوسفند می اومد! دور تا دور اتاقم رو زمین پتو پهن شده بود و چند تام پشتی رو به دیوار تکیه داده بودن! در واقع طبقه بالا فقط همین یه اتاق بود با یه در پهن و عریض ! کدخدا زود گیوه ها شو در آورد رفت تو و به ما فهموند که یعنی ماهام باید کفشهامونو در بیاریم .

اول عموم و بعد من و بعدش خسرو کفشامونو در آوردیم و رفتیم تو که خودش رفت طاقچه و از جیبش یه کبریت در آورد و یه چراغ نفتی رو روشن کرد و همونجور که حبابش رو می ذاشت سر جاش گفت :

- روم سیاه!تا مراسم تموم نشه نباید چراغ روشن کنیم!

بعدش همچین خندید که تمام دندونهای زرد و سیاه شده اش از دود سیگار معلوم شد و گفت :

- هرچند که اگه مراسمم نباشه هفته ای دو سه روز برق نیس!

بعد تعارفمون کرد بشینیم و خودش از اتاق رفت بیرون و گیوه هاش رو پوشید و از پله ها رفت پایین . نور فانوس سایه اش رو انداخت به دیوار که هرچی از پله ها پایین تر می رفت ، سایه ش درازتر می شد و خیلی ترسنام !

همونجور که ایستادم بودم از پنجره بیرون رو نگاه کردم. همه خونه ها تاریک تاریک بود و خالی! مثل شهر ارواح ! انگار همه مردم ده رفته بودن برای اون مراسم ! حتما چیز مهمی بود با اینکه از زور بیکاری و نداشتن سرگرمی ، اینجور مراسم براشون بهترین تفریح و سرگرمی بود.

گرفتم یه جا نشستم که یه خرد بازم سایه کدخدا افتاد به دیوار پله ها و بعدش کوتاه و کوتاه تر شد و کله کدخدا معلوم !تو دستش یه کوزه بود و چندتا کاسه ، بازم جلو اتاق گیوه هاش رو در آورد و وارد شد و گفت :

- باید ببخشین ضعیفه تو میدونه و منم بلد نیستم پذیرایی کنم . علی الحساب گلوتونو تازه کنین تا اونم برگرده .

کوزه رو با کاسه ها گذاشت جلوی ما و خودشم نشست یه گوشه .عموم ازش تشکر کرد اما هیچکدوم دست به کوزه نبردیم که خودش دو لا شد و کوزه رو برداشت برش گردوند تو یه کاسه و یه مایع سفید رنگ کاسه رو پر کرد که خندید و گفت :

- شیره ! شیر تازه . فکر نکنم تو شهر یه همچین چیزی گیر بیاد

بعد دوباره خندید و دو تا کاسه دیگه رو هم پر کرد و هل داد جلو ما و گفت :

- نوش جان کنین! بی تعارف .

عموم و خسرو دوباره تشکر کردن و برداشتن اما من هنوز دو دل بودم .راستش خیلی می ترسیدم .همه ش چشمم به اینور و اونور بود که نکنه تو اون اتاق نیمه تاریک، یه مرتبه عقربی ، رطیلی چیزی یه جامو نیش بزنه !داشتم زیر چشمی بغلم رو نگاه میکردم که یه مرتبه متوجه شدم دست کدخدا با یه کاسه اومد جلو صورتم ! یه دفعه سرم رو کشیدم عقب که کدخدا از همون خنده ها کرد و گفت :

- بفرما خانم دکتر !نوش جان کنین ! خیلی خوشمزه س آ.

مجبوری کاسه رو از دستش گرفتم .یه لحظه مکث کردم اما یه آن به خودم گفتم منکه باید دو سال اینجا باشم و از این چیزا بخورم .پس بذار از همین جا شروع کنم که هنوز نرسیده، کسی از دستم ناراحت نشه و بهش بَر نخوره .آخه زشت بود که دست میزبان رو رد کنی .کاسه رو گرفتم و یه تشکر آروم کردم و یه ذره ازش خوردم .خیلی خوشمزه بود .اصلا با اون شیری که تا حالا خورده بودم فرق داشت . دوباره کاسه رو بردم جلو دهنم و ایندفعه همه ش رو خوردم که کدخدا یه خنده دیگه بهم کرد و همونجور که برمی گشت سرجاش گفت :

- گوارا وجود

منم یه لبخند بهش زدم که عموم گفت :

- این چه مراسمیه ؟ شما کی هستین؟

کدخدا یه پاش رو جمع کرد تو سینه ش و گفت :

- من کدخدا ملکم . غلام شما .اینم یه رسم قدیمیه .هر سال تو اینشب یه آتیشی روشن می کنیم و مردم جمع می شن تو میدون .الان تموم می شه .

دوباره صدای تیر اومد. دوتا پشت سرهم ! بازم کدخدا خندید و گفت :

- الان تموم می شه

در هر صورت مجبور بودیم که صبر کنیم .صبر با نور کم و بوی پشم گوسفند و پای کدخدا ! خیلی رمانتیک بود .

- ببخشید ! دخترتونن خانم دکتر؟

- برادر زاده ! دختر برادرم ن!

- زنده باشن .گوشش صدا کنه آقای دکتر قبلی رو ! خیلی زحمت ما رو کشید .

انتاظر داشتم که بلافاصله بگه خدا بیامرز رو عقرب زد مرد چون از دور و ور و بالای سرم همه ش صدای خرت خرت می اومد! چشمم به در و دیوار بود و گوشم به حرفای کدخدا که دوباره خندید و گفت:

- خانم دکتر الان خوب دکتری بلدن ؟یعنی دکتر دکترن؟

- اگه دکتر نبودن که دولت نمی فرستادشون اینجا کدخدا!

- باید ببخشین! آخه ما تا حالا خانم دکتر ندیدیم. یعنی راستش ما تازه یه ساله که درمونگاه دار شدیم !اون یه سالم یه آقا دکتر اومده اینجا!

- نه! خیالتون راحت باشه! خانم دکتر کارش رو خوب بلده .

- البته ! صد البته!

- حالا درمونگاه کجا هس ؟

- همین نزدیکی ! فردا صبح به امید خدا ، بی حرف پیش نشونتون می دم ! راحت کنین ترو خدا، پاتونو دراز کنین.

صبر ما تا یه ساعت طول کشید ! یعنی تا مراسم تموم بشه و اهالی برگردن خونه و چراغا روشن بشه ، یه ساعتی طول کشید اما با تموم شدن مراسم و برگشتن زنِ کدخدا، خونه یه حال و هوای دیگه ای پیدا کرد ! چایی تازه دهم و نون تازه و سبزی و پنیر و یه سفر گلدار قشنگ و یه کاسه بزرگ کله جوش با کشک عالیِ دهات و چند تا تخم مرغ محلی که توی روغن حیوانی شکسته شده بود! مکمل همه اینها یه تنگ دوغ بی نظیر !

خلاصه یه ساعت بعد از شام، چند دست رختخواب کشیده شد طبقه بالا و من یه طرف و عموم و خسرو یه طرف دیگه، تا صبح راحت خوابیدیم !

اونجا که ما بودیم در واقع خونه اصلی کدخدا نبود!خونه اونطرف حیاط بود و اینجا رو برای پذیرایی از مهمونایی مثل ما درست کرده بودن که گاه و بیگاه و شب و نصفه شب وارد ده می شدن . در هر صورت که برای من عالی بود. مخصوصا خواب آخرش!

تو تهران معمولا ساعت 12 میخوابیدم اما اونشب ساعت حدود ده بود که رفتم تو رختخواب و بخاطر خستگی راه، تا چشامو بستم و خوابم برد و صبحم هنوز هوا گرگ و میش بود که با صدای خروس های ده از خواب بیدار شدم . یعنی چشمامو باز کردم اما درست نمی دونستم که کجا هستم! خنکی عالی هوا، بوی خوبی که از پنجره می زد تو ، صدای قشنگ خروس ها، همه و همه یه حال و هوای عجیبی تو آدم ایجاد میکرد!

با بیدار شدن ماها ، سر وکله کدخدام با چند تا یاالله پیدا شد و پشت سرش سفره گلدار دیشبی و یه صبحونه عالی محلی با چایی و نون تازه و پنیر و سرشیر و عسل . می دونستم که اگه اینطوری پیش بره، روزی یک کیلو اضافه وزن پیدا می کنم! خلاصه بعد از صبحونه ، با کدخدا راه افتادیم طرف درمونگاه و همونجور که از تو کوچه پس کوچه های خاکی اما با صفای ده رَد می شدیم ، اهالی، یعنی بیشتر زن ها و دخترها ده از لای در نگاه مون میکردن! بعضی هاشون که جسورتر بودن ، از تو خونه می اومدن بیرون و با تعجب چشم می دوختن به من! شاید براشون جالب بود که یه زن و یا دختر رو دیدن که از مَرد و شوهر خودش باسوادتره!

همونجور که از کنار دیوار باغ ها رد می شدیم و از بوی بوی شکوفه ها و گلها گیج بودم، متوجه شدم که کم کم پسرهای ده هم دنبالمون راه افتادن! فرق اینا با زن ها و دخترهاشون این بود که شجاع تر بودن و می اومدن جلو و سلام می کردن و بعدش با یه فاصله، پشت سرمون راه می افتادن!

یه خرده بعد رسیدیم به یه محوطه باز که درمانگاه اونجا بود .یه ساختمون آجری نو ساز با یه حیاط نسبتا بزرگ و یه تابلو جلوی در که به همه نشون می داد که اینجا درمانگاهه و یه جای دولتی و تحت حمایت دولت که ناخودآگاه ترس و در نتیجه احترام رو تو مردم ایجاد میکرد!

کلید پیش کدخدا بود و در رو باز کرد و خودش رفت کنار و منتظر شد تا من بر تو .منم صبر کردم تا اول عموم بره تو و بعدش من و خسرو و آخر از همه کدخدا. پسرای ده هم که کم کم مردهاشونم باهاشون قاطی شده بودن، همون جلوی در حیاط ایستادن .

داخل ساختمون بد نبود .دوتا اتاق با یه دستشویی که قسمت درمانگاه رو تشکیل می داد و پشتش یه ساختمون مجزا، اونم با یه اتاق و یه دستشویی و یه سالن کمی بزرگتر از اتاق و حمام و آشپزخونه .همه تمیز و تازه رنگ شده .فقط کف اتاق و سالن موزاییک بود .عموم به خسرو گفت که بره ماشین رو بیاره و خسرو هم از خونه رفت بیرون که دیدم چند نفر دارن یه چیزایی رو می آرن تو! برگشتم طرف کدخدا که بازم مثل دیشب خندید و گفت :

- دارن واسه تون قالی می آرن . هفته پیش دادم همه شون رو تمیز تمیز شستن و سینه آفتاب پهن شون کردن!

- دست شما درد نکنه اما خودمون آورده بودیم!

- اختیار دارین !خانم دکتر مهمون ما هستن ! ناسلامتی اومدن کمک ما !ما چه آدمایی باشیم که حق نون و نمک رو بجا نیاریم؟

بعد به اون چند نفر اشاره کرد که فرش ها رو بیارن تو که یه مرتبه چندتا پسر دیگه هم به هوا کمک کردن دوئیدن جلو و همون دم در خونه کفشاشونو یعنی گیوه ها شون رو در آوردن و سر فرش ها رو گرفتن و آوردن تو و در عرض چند ثانیه ، سالن و اتاق خواب فرش شد! بعدش همه شون همونجور ایستاده بودن و به من نگاه میکردن که با اشاره کدخدا ، مجبوری از خونه رفتن بیرون .یه خرده بعدم خسرو از اونطرف که راه ماشین رو بود ، با ماشین رسید و چمدونهامو از تو صندوق عقب در آورد و آورد تو خونه .

تقریبا همه چیر آماده بود .کدخدام رفت که برام رختخواب بیاره . منم دوباره شروع کردم خونه رو سرکشی کردن .تو آشپزخونه ش یه سکو بود که یه چراغ فتیله ای نفتی ، احتمالا برای آشپزی و چند تا کابینت فلزی و یه میز کوچیک با دوتا صندلی بود. یه یخچال هفت فوت هم یه گوشه ش بود .حمام همه کاشی .یه گوشه سالن هم یه بخاری نفتی . پرده هام همه شسته شده . خلاصه تقریبا همه وسایل رو برای یه زندگی ساده داشت .کمی بعد دوباره کدخدا اومد و ایندفعه م با چند نفر کمک! یه بخاری نفتی دستی و یه تلویزیون 14 اینچ و رختخواب و یه تخت و چند تا مبل راحتی و میز و یه خرده خرت و پرت دیگه . وقتی همه رو گذاشتن تو حیاط کدخدا گفت :

- اینا رو برده بودیم خونه که گم و گور نشن .خانم دکتر هر چیز دیگه هم که لازم دارن بگن تا براشون بیاریم .

ازش تشکر کردم که یه خرده این پا اون پا کرد و بعدش رفت و همه رو هم با خودش برد .موندیم من و عموم و خسرو که هر دو ناراحت ایستاده بودن و یه لحظه به من و یه لحظه به خونه نگاه میکردن . کمی که گذشت عموم گفت :

- خب عمو جون انگار همه چی جور شد!

- خیلی ممنون عموجون که زحمت کشیدین این همه راه رو اومدین

- این حرفا چیه؟

بعد دوباره یه نگاه به دور و برش کرد و گفت:

- بهتر نبود جای پزشکی، مهندسی می خوندی؟!


امضای کاربر :
سه شنبه 01 فروردین 1391 - 02:19
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 2 RE رمان کژال نوشته ماندانا معینی

امضای کاربر :
سه شنبه 01 فروردین 1391 - 02:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان کژال نوشته ماندانا معینی | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS