زمان جاری : جمعه 15 تیر 1403 - 4:04 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 47
نویسنده پیام
pixpic آفلاین



ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473
قسمت دوم رمان کژال نوشته ماندانا معینی

بهش خندیدم که گفت :

- حالا باید یه دلم اونجا باشه و یه دلم اینجا!

این رو گفت و یه مرتبه منو بغل کرد و سرم رو بوسید و تند رفت طرف ماشین و همونجور که می رفت خسرو رو صدا کرد. خسروام یه قدم اومد جلوی من و یه نگاه بهم کرد و گفت :

- اگه کاری داشتی فقط یه تلفن بزن خونه .سریع خودمو می رسونم

بعد دستش رو آورد جلو که باهاش دست دادم و همونجور که دستم رو تو دستش نگه داشته بود گفت:

- می دونم قوی تر از اینها هستی که تنهایی بخواد ناراحتت کنه ! هرچند با اینهمه آدمی که من دیدم تنها نمی مونی ! هر کمکی که به این مردم بکنی یادشون نمی ره و قدر می دونن!

بعدش دستم رو ول کرد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت طرف ماشین و سوار شد .منم دنبالشون رفتم .وقتی که ماشین رو روشن کرد دیدم که اشک تو چشمای عموم پر شد! دل خودم گرفت اما چاره نبود . لحظه آخر عموم گفت:

- کاشکی نمی ذاشتم پزشکی بخونی!

و با یک نگاه غمگین ِ خسرو، ماشین حرکت کرد و رفت! حرف عموم بوی عشق و دلتنگی می داد ! دلتنگی برای من!

با همین فکر و یه احساس خوب برگشتم تو خونه .یه ساعت طول کشید تا سه تا دونه مبل راحتی و میز و تختخواب و بقیه چیزها رو یکی یکی بردم تو و با سلیقه چیدم .البته یه چیزایی کم داشتم که با خودم گفتم می رم شهر و تهیه می کنم اما رو هم رفته خونه سر و سامون گرفت! مهم این بود که یه مهمون با محبت پذیرفته بشه

از خونه اومدم بثیرون و رفتم تو حیاط .واقعا قشنگ بود .هم حیاط اینطرف و هم حیاط اونطرف !چندتا درخت قشنگ ، باغچه تازه سبز شده .گلهای بنفشه .درخت مو که تقریبا نصف دیوارها رو با برگهای کوچیک و خوش رنگش پوشونده بود !خلاصه حیاط خیلی باصفایی داشت .یعنی تمام ده همینطور بود . قشنگ و سبز و خرم .برگشتم تو خونه و رفتم سر آبگرمکن یکی قبلا توش رو پر از نفت کرده بود .منم روشنش کردم و نیم ساعت بعد آب گرم شد .در خونه رو قفل کردم و رفتم حمام .خستگی از تنم اومد بیرون. روحیه ام یه جور دیگه شده بود !لباسامو پوشیدم که دیدم یکی در می زنه.کدخدا بود با یه عالمه خجالت و عذرخواهی! روپوشم رو پوشیدم و روسری ام رو سرم کردم و در رو باز کردم که بازم سیل کلمات پوزش سرازیر شد و بعدش گفت:

- شما رو خان بانو دعوت گرفته!

- خان بانو کیه کدخدا؟

- خان بانو، خان بانوئه دیگه

- یعنی چی؟!

- زمینای زراعتی مال خان بانوئه

- یعنی خان این ده؟ یعنی هنوز شما خان دارین ؟

- خان بانو داریم! هم زمینای زراعتی این ده و هم دوتا ده بغلی مال خان بانوئه ! شما رو امروز ناهار وعده گرفته!

- خونه شون کجا هست؟

- قلعه! همون قلعه اون بالا ، از اینجا معلوم نیس !پشت باغ های اونطرفی یه!

- خان بانو تو قلعه زندگی می کنن؟

- ها! قلعه اربابی ، نزدیک ظهر می آم دنبالتون

- حالا باید ببینم می تونم بیام یا نه

- نه نه !حتما باید برین!

انگار این دعوت یه اجبارم همراهش داشت برای همین هم سرم رو تکون دادم و کداخدام خداحافظی کرد و رفت! باور نمیکردم که هنوز خان و خان بازی جایی باشه !حتما این خان بانوام یه نماد از روزگار گذشته بود!راستش بَدم نمی اومد برم و اون قلعه ای رو که کدخدا می گفت ببینم !حداقل یه بازدید از آثار تاریخی بود!

سرم رو خشک کردم و لباسامو عوض کردم و آماده شدم تا کدخدا بیاد .دیگه نزدیک ظهر بود و نمی رسیدم که یه سرکشی به درمانگاه بکنم و موکولش کردم به عصر .احتمالم نمی دادم که فعلا کسی تو ده مریض بشه .تازه باید می دیدم که چه داروهایی تو قفسه های درمانگاه هست!

تو همین فکرا بودم که از بیرون، اول صدای سرفه و بعد یا الله یا الله کدخدا رو شنیدم .منتظر نشدم که در بزنه و خودم در رو باز کردم و رفتم بیرون که کدخدا سلام کرد و گفت :

- حاضر شدین؟

- آماده ام!

- اسب سواری بلدین ؟

- برای چی؟!

- خب براتون اسب فرستادن!

بعد با دستش جلوی در رونشون داد که دیدم دوتا اسب ، یکی سیاه و یکی م قهوه ای جلوی در بسته شدن به نرده ها! یه خرده بهشون نگاه کردم که کدخدا گفت:

- اگرم یاد ندارین عیبی نداره!خان بانو گفتن براتون کالسکه می فرستن.

دوباره یه نگاه به اسب ها کردم .او قهوه ایه ، هم یه زین ساده روش بود و هم مشخص بود که از نژاد خوبی نیست اما اون یکی علاوه بر قد و قامت قشنگش ، روش یه زین با میخ های درشت و قشنگ داشت و کناره هاش همه تزیین شده بود که احتمالا با نقهر روش کار کرده بودن!یال گردنش رو هم بافته بودن ، هرچند که از نژاد اسب سررشته نداشتم اما شنیده بودم که اسب های اصیل همیشه دم شون رو بالای می گیرن که این یکی هم همینطور بود ! یه مرتبه هوس کردم که سوارش بشم ! برای همین به کدخدا گفتم:

- نه ، لازم نیست. همین خوبه سوارش که شدم کم کم یاد می گیرم

بعد راه افتادم طرفش و کدخدا دنبالم اومد و تا رسیدم نزدیکش انگار فهمید چه خیالی دارم برای همین هم دو قدم رفت عقب و شیهه کشید !

خیلی ترسیدم اما به روم نیاوردم که کداخدا گفت:

- بی پیر اسبه ها! سه چهار تومن قیمت شه!

- سه چهار چی؟

- میلیون ! سه چهار میلیون !

- سه چهار میلیون تومن قیمت این اسبه؟

- پس چی خانم دکتر .از آدم بیشتر سرش می شه ! اگه من اینجا نباشم نمی تونین تا دو قدمی ش برین جلو

برگشتم یه نگاه دیگه بهش کردم ! راست می گفت !واقعا قشنگ بود . همچین سرش رو با افتخار و غرور گرفته بود بالا که انگار براش ننگ بود یکی مثل من نزدیکش بره چه برسه به اینکه اجازه بده سوارش بشم !

راستش هر لحظه ممکن بود که رو دو تا پاش بلند بشه و با دستاش بزنه تو سرم! برای همین جلوتر نرفتم که کدخدا گفت:

- های خوشگل خانم ! عروسک ! خانم دکترمون رو اذیت نکنی ها! خان بانو عصبانی می شه!

بعد رفت جلو و یه خرده نازش کرد و گفت:

- اسمش عروسکه! بفرمایین سوار بشین ! دیگه شیطونی نمی کنه ،

- از کجا می دونی کدخدا؟

- باهاش حرف زدم دیگه ! همین الان

- یعنی با همین چند جمله رام شد؟

- رام بود ، رام هس ، از آدم بیشتر می فهمه .خان بانو خیلی بهتون احترام گذاشته که عروسک رو براتون فرستاده ! بفرمایین جلو

آروم رفتم جلو که دیدم با اینکه افسارش آزاده اما هیچ حرکتی نمی کنه ! پامو گذاشتم تو رکاب و لبه زین رو گرفتم و سوارش شدم اما دل تو دلم نبود، هر آن منتظر بودم که یه حرکت بکنه و منو بندازه زمین اما از جاش تکون نخورد که کدخدا گفت:

- دهنه رو هر طرف بدین می ره اون ور . یه خرده که بکشین میخکوب می شه اما کم بکشین آ، دهنش زخم می شه، با پشت پاتونم به کوچیک بزنین زیر شیکمش ، راه می افته ، خودش جاده رو بلده ، ولش کنین رفته .

بعد خودشم سوار اون یکی اسب شد و آروم حرکت کرد. منم با پشت پام یه فشار کوچیک به شکم عروسک آوردم و دهنه ش رو آزاد کردم که دنبال اسب کدخدا راه افتاد . از اون بالا ارتفاع زیادتر بنظرم می اومد هرچند که یه چیزی حدود دو متر ارتفاع خود عروسک بود ! کوچه اول و دوم رو آروم رفتیم .ترسم کم کم داشت می ریخت که کدخدا تنش کرد و اسبش به حالت یورتمه در اومد و عرسک هم دنبالش ! دوباره ترسریدم اما یه خرده بعد عادت کردم که یه مرتبه عروسک رفت بغل اسب کدخدا و خواست ازش رد بشه ! اومدم دهنه ش رو بکشم که کدخدا گفت:

- ولش کنین خانم دکتر، عادت نداره عقب بمونه .این باید حتما جلو بره

فکر نمیکردم که این مسایل تو اسب هام باشه .حسادت و حس برتری! واقعا عجیب بود .کدخدا راست می گفت وقتی عروسک از اسب کدخدا زد جلو، آرومتر شد و به همون حالت یورتمه رفت .کم کم داشت خوشم می اومد ! یه حس خوبی بهم دست داده بود! از کنار دیوار باغها رد می شدیم و می تونستم توش رو ببینم ! همه سبز و پر درخت ! بوی شکوفه درختها همه جا رو پر کرده بود، عروسک همچین می رفت که فکر میکردم دارم پرواز می کنم . همونجور که از باغها رد می شدیم ، رسیدیم نزدیک میدون ده! با صدای پای اسب، یکی یکی در خونه ها باز می شد و اهالی از توشون می اومدن بیرون!زن و مرد و دختر و پسر و بچه ها .همه ساکت فقط منو نگاه میکردن . منم راست و محکم نشسته بودم رو عروسک و انگار که چندین ساله اسب سوارم .عروسک هم همچین باوقار یورتمه می رفت مثل اینکه داره یه فاتح رو از وسط شهر شکست خورده رد می کنه

از میدون ده رد شدیم و چند تا کوچه و باغ دیگه رو پشت سر گذاشتیم و رسیدیم بیرون ده که کدخدا با دستش بالای یه تپه نسبتا بلند رو نشون داد . سرمو کمی برگردوندم که دیدم راستی راستی یه قلعه اون بالاست .یه قلعه خیلی بزرگ و قشنگ ! هم آثار باستانی بود و هم محکم و قابل سکونت .دیواری بلند که چهار تا برج کوچیک چهار طرفش بود .باورم نمی شد که یه همچین چیزی وجود داشته باشه .تا اونجا که از این فاصله می تونستم ببینم ، از یه نوع سنگ سیاه ساخته شده بود و همه جاش ، چه بیرون چه داخلش پر بود از درخت!

اونجایی که ما داشتیم می رفتیم ، خاکی بود و هر دو طرفش مزرعه گندم اما کمی که رفتیم جلو و رسیدیم به دامنه تپه ، همه جا سبز بود و روی زمین یه چیزی مثل چمن !

دیگه از اونجا به بعد وقتی حرکت میکردیم خاک از روی زمین بلند نمی شد! انگار عروسک هم از اینکه زیر پاش جای خاک ، چمنه ، خوشش اومده بود و هی سرش رو بالا و پایین می برد ، شاید هم چون نزدیک خونه ش رسیده بود اینکار رو میکرد . بقدری حرکاتش قشنگ بود که کدخدا شروع کرد به خندیدن و گفت:

- بی پیر بازیش گرفته

راه کمی سربالایی شد و کم کم از دور صدای آب می اومد . مثل صدای یه رودخونه

- کدخدا صدای چیه؟

- رودخونه! یه رودخونه خوب از بغل قلعه رد می شه و می ره

- می آد تو ده؟

- نه، از همین جا می ره بغل گندم کاریا

- کدخدا اسم خان بانو چیه؟

- همون خان بانو

- راستی راستی همه این جاها مال خان بانوئه؟

- اینجاها و دوتا آبادی دیگه

برام دیگه واقعا جالب شده بود ، جالب و عجیب! همونجور که از تپه می رفتیم بالا ، قلعه رو نگاه میکردم ، یه جور خاصی بود ، یه جور رمز و راز توش بود . ساکت و متین اون بالا نشسته بود .اکثر دیوارهاش زیر پیچک ها پنهان شده بود و همین هم یه صلابت عجیب بهش می داد!

کم کم نزدیکش شدیم


امضای کاربر :
سه شنبه 01 فروردین 1391 - 02:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از pixpic به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sosi &
پرش به انجمن :


تماس با ما | قسمت دوم رمان کژال نوشته ماندانا معینی | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS