زمان جاری : جمعه 15 تیر 1403 - 3:25 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 60
نویسنده پیام
pixpic آفلاین



ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473
قسمت سوم رمان کژال نوشته ماندانا معینی

لاله بودن و یه قسمت دیگه انگار گندم زار بود و بقیه ش چمن ! یعنی یه نوع گیاه شبیه چمن .ولی همینجوری که نگاه میکردی همه جا سبز و خرم بود .بعد از یه مسافت خیلی زیادم جنگل شروع می شد که درختاش از این فاصله خیلی کوچیک بنظر می اومد .

دیگه خیلی با قلعه نزدیک شده بودیم بطوریکه دو نفری رو که جلوی در بزرگش با دوتا تفنگ رو شونه هاشون ایستاده بودن کاملا می تونستم تشخیص بدم .ماجرا انگار واقعی واقعی بود .اینجا یه ده خیلی سرسبز بود با یه خانِ مالک .درست مثل قدیم .هیچ شوخی ای هم در کار نبود و اینطور که بنظر می اومد خان بانو خیلی هم با شکوه و جلال اونجا زندگی میکرد .

تقریبا رسیده بودیم که کدخدا آروم گفت :

- تفنگچیان همه شون خان بانو رو دوست دارن و براش جون می دن .هر کدوم یه جور مدیون شن، همه مون مدیون شیم . اما زنه ها ، شیر زن از صدتا مرد مردتره

تفنگچی ها وقتی ماها رو دیدن، در قلعه رو باز کردن و ماهام همونجور با اسب رفتیم تو قلعه .وقتی از کنارشون رد می شدم ، آروم سرشون رو برام به حالت سلام و احترام آوردن پایین که منم با سر جوابشون رو دادم و از در قلعه رد شدیم .

قلعه یه چیزی حدود شاید هفت هشت هزار متر زمین بود و جلوی در دوتا ساختمون قلعه حدودا دویست متر فاصله بود .دور تا دور درختای بزرگ گردو بود که با وزش باد یه حرکت آروم قشنگ داشتن . قسمت به قسمت هم باغچه های خیلی قشنگ بود با انواع و اقسام گل ها ! یه جام وسط محوطه قلعه درست جلوی ساختمون یه استخر خیلی خیلی بزرگ بود و دور تا دورش درخت که احتمالا همه درختای میوه بود. دو طرف اون راهی هم که داشتیم می رفتیم تا به ساختمون برسیم شمشادای خیلی بلند کاشته بودن ! معلوم بود که خان بانو خیلی به گل و گیاه و طبیعت علاقه داره چون هر درخت و بوته ای رو که اونجا می دیدم همه سرسبز . سرزنده بودن .

بالاخره رسیدیم جلوی ساختمون که ده پونزده تا پله میخورد و می رفت بالا تو یه تراس خیلی خیلی بزرگ! یعنی اینطوری بگم، درست مثل این فیلم های انگلیسی که مثلا یه قصر یه لرد رو نشون می دن. جلوی پله ها یه تفنگچی دیگه منتظر بود که تا رسیدیم جلوش یه سلام کرد و دهنه عروسک رو گرفت که من زود پیاده شدم و رفتم جلوش و گردنش رو ناز کردم که بازم انگار از روسر خوشی یه شیهه کشید و سرش رو چند بار بالا و پایین برد! خیلی ازش خوشم اومده بود!

کدخدام از اسبش پیاده شد و دهنه ش رو داد به اون تفنگچی و منتظر ایستاد تا من ناز و نوازش عروسک رو تموم کنم و بعدش دو تایی از پله ها رفتیم بالا و از تراس بزرگ رد شدیم و کدخدا یه در چوبی منبت کاری شده رو که ارتفاعش یه متر و نیم از قد من بلندتر بود باز کرد و اون من و بعدشم خودش رفتیم تو که چی دیدم؟!

هرچی بیرون قلعه حالت باستانی خودش رو حفظ کرده بود، داخل قلعه خودش رو با روز تطبیق داده بود! شیک و مدرن ! همین تضاد، یه همنشینی خیلی قشنگی به بیرون و توی قلعه ایجاد کرده بود !ورودی ساختمان یه سالن خیلی خیلی بزرگ بود که انتهاش دو ردیف پله داشت که طبقه پایین رو به طبقه بالا وصل میکرد ووسط این پله ها یه آسانسور خیلی قشنگ با در آهنی بود که به صورت نرده های قدیمی ساخته بودنش! کف همه جا سرامیک مشکی بود . از این سرامیک های بزرگ که همه م برق می زد.هرجا رو هم که نگاه میکرد پر بود از گلدونهای گلهای ریشه ای مثل برگ انجیری و کاج مطبق و چند نوع گیاه قشنگ دیگه که اسمش رو نمی دونستم .درست وسط سالن یه چیزی شبیه پاسیو بود که توش درخت نارنج و پرتقال و لیمو ترش کاشته بودن. درست مثل یه باغچه وسط سالن .سقف بالای این باغچه م خیلی خیلی بلند بود تا زیر سقف با پرده های خیلی خیلی شیک . روی پله هایی م که انتهای سالن بود کناره های سورمه ای خوش رنگی رو پیچ کرده بودن.

همونجور که داشتم سالن رو نگاه میکردم، از یه طرف یه دختر خوشگل با لباس خدمتکارا اومد جلومون و سلام کرد و ازم خواست که دنبالش برم .کدخدا م همونجا ایستاده بود و به من نگاه میکرد . فهمیدم که قرار نیست اونم بیاد .برای همین م دنبال اون خدمتکار راه افتادم که رفتیم یه طرف سالن و یه در منبت کاری شده دو لنگه بزرگ رو باز کرد و خودش کنار ایستاد !حسابی گیج شده بودم . در واقع این جا یه قصر بود .

از در رفتم تو .انگار سالن اصلی اینجا بود که رو همون سرامیک های سیاه و براق ، به فاصله چند متر چند متر از همدیگه قالیچه های ابریشم خیلی قشنگ و ظریف و گرون قیمت پهن شده بود! هرگوشه این سالن م که می دیدی ، یه دست مبل شیک چیده شده بود ، دور تا دورم مجسمه بود ، مجسمه انسان و حیوان . همه از سنگ مرمر با رنگهای مختلف ، اصلا نمی تونستم چیزایی رو که می بینم باور کنم ، مات شده بودم به اینهمه چیز قشنگ .چلچراغ هایی اونجا به سقف آویزان بود که نمی شد براش ارزشی تعیین کرد ، ویترین هایی که توش پر بود از ظروف های طلا و نقره . تابلوهایی به دیوار بود که احتمالا قیمت هر کدوم برابر یه قیمت آپارتمان تو شهر بود

شاید اگر تو همون لحظه یکی از چهارتا مجسمه ای که شکل سگ بودن و داشتم بهشون نگاه میکردم ، پلک نمی زد ، ساعت ها تو حالت بهت می موندم .

یه مرتبه عرق سرد نشست به تنم .در واقع اون چهارتا ، مجسمه نبودن . چهار تا سگ دوبرمن سیاه و بزرگ همونجوری رو دوتا پاشون نشسته بودن و بی حرکت داشتن منو نگاه میکردن . یعنی مواظبم بودن ، کوچکترین حرکتم رو زیر نظر داشتن .از ترس نفسم بند اومد که اون دختر بلافاصله گفت :نترسین ، با شما کاری ندان .اما مگه می شد نترسی ؟ هرکدام همونجور که نشسته بودن و با نگاه بدون احساس مواظبم بودن که جرات نداشتم از جام تکون بخورم .

بالاخره هر جور بودم عزمم رو جزم کردم و بطرف بالای سالن که دختره داشت می رفت حرکت کردم . راستش اونم از ترسم بود .نمی خواستم با این سگها تنها بمونم برای همین زود دنبال خدمتکار حرکت کردم ! بالای سالن یه شومینه بود که من می تونستم بصورت ایستاده برم توش .حدودا دو متر عرضش بود و همی قدرم ارتفاعش .جلوشم چندتا مبل استیل سلطنتی بود که من فقط پشت شون رو می دیدم ! بدبختی این بود که همونجور داشتیم می رفتیم ، سگهام آروم و بدون صدا داشتن دنبالمون می اومدن! دلم میخواست می تونستم همون لحظه از اونجا فرار کنم .شنیده بودم که دوبرمن خطرناکترین نوع سگه . هر کدوم یه قلاده به گردنشون بود که یه چیزایی مثل میخ ازش زده بودن بیرون .

بالاخره رسیدیم به انتهای سالن که اون دختره ایستاد و گفت:

- خانم دکتر تشریف آوردن خان بانو

نفهمیدم داره با کی حرف می زنه که یه مرتبه از رو یکی از مبل ها که پشتش به من بود یه خانم بلد شد . یه زن حدود شصت ساله ، لاغر و بلند قد ، با موهای سیاه و سفید بلند که ریخته بود پشتش و تا نزدیک کمرش می رسید ، بدون روسری! یه شلوار مشکی پوشیده بود که پایین ش رو کرده بود تو چکمه ای ، یه پیرهن ساتن قرمز خوشرنگم تنش بود که انداخته بود رو شلوار و یه کمربند قشنگ هم روش بسته بود .

آروم از جاش بلند شد و چرخید طرف من و یه نگاه به من کرد و اومد جلو و همونجور که دستش رو طرفم دراز کرد و گفت:

- خوش آمدین خانم دکتر جوون و خوشگل!

بهش سلام کردم که گفت:

- شنیده بودم که دختر زیبایی هستین اما گذاشته بودم پای تعریفهایی که این مردای چشم چرون از هر دختر شهری و جوونی می کنن ، اما حالا می بینم که اینطور نبوده و شما واقعا زیبایین

باهاش دست دادم و ازش تشکر کردم .صورتش و حرکات و رفتارش طوری بود که آدم رو بلافاصله جذب میکرد!بی اختیار بهش خندیدم که اونم بهم خندید و همونجور که دستم تو دستش بود، بردم طرف یکی از مبلها و روش نشوند و خودشم رفت روی مبل کناری نشست و به اون خدمتکار اشاره کرد که بلافاصله رفت!

تو همین موقع سگها اومدن و درست به فاصله دو متری من، جلوم نشستن و همونجور سرد و بی روح منو نگاه میکردن ! بلافاصله خان بانو متوجه ترسم شد و گفت:

- اصلا نترسین ! این سگها در عین حال که بسیار وحشی هستن، رام و تربیت شده ن ! برای من مثل یه گارد می مونن !

بعد یه اشاره بهشون کرد که از جلوی من رفتن کنار و ازم فاصله گرفتن! باورم نمی شد که انقدر چیز فهم باشن که با یه اشاره، دستور صاحب شون رو انجام بدن .خلاصه یه نفس راحت کشیدم کع خان بانو گفت:

- وقتی شنیدم یه پزشک خانم رو قراره بفرستن اینجا خیلی خوشحال شدم! چطور بود سفرتون؟

- ممنون!خوب بود

- موقع ورود، دیدمتون.گویا عمو و پسرعموتونم همراه تون بودن؟

- اومده بودن که خیالشون راحت بشه

- خب حق م داشتن ! نباید خانم دکتر خوشگلی مثل شما رو تو یه ده غریب تنها رها کرد

- ممنون ، شما لطف دارین

- چه مدت طرحتون طول می کشه؟

- احتمالا دو سال

- عالیه ، می تونیم از وجودتون خیلی بهره ببریم !مردم باید خوشحال باشن که زنها و دخترهای کشورمون اینقدر پیشرفت کردن

- ممنون

تو همین موقع همون دختره با یه خدمتکار دیگه اومدن و برامون چای و شیرینی آوردن .یه سینی که تشو دو تا قوری و چهارتا فنجون خیلی شیک بود .از اون چینی های قدیمی

سینی رو یکی شون گذاشت رو میز و اون یکی شروع کرد برامون چایی ریختن و بعدش ازم پرسید که چایی رو با شیر میخورم یا نه که گفتم نه و اونم فنجون رو داد دستم و ظرف شیرینی رو بهم تعارف کرد! یه شیرینی ای که تا حالا ندیده بودم ، یه دونه برداشتم که خان بانو گفت:

- شیرینی محلی اینجاست ، خیلی خوشمزه س

ازش تشکر کردم و شیرینی رو گذاشتم تو یه زیر دستی که خدمتکارا بعد از این که برای خان بانوام چایی ریختن، رفتن. کمی از فنجونم خوردم ، معرکه بود . می تونم بگم که تا اون موقع یه همچین چایی خوش طعم و عطری نخورده بودم برای همین گفتم:

- چه چایی عالی ای! خیلی خوش طعمه

- نوش جونت عزیزم

- ممنون .قصر خیلی قشنگی دارین .مثل قصرهای تو فیلمهاست . خیلی هم با سلیقه تزیین شده .از گل و گیاه و درختایی که اینجا دیدم حدس زدم که باید به طبیعت خیلی علاقه داشته باشین

- ممنون عزیزم !درست حدس زدی .من عاشق طبیعتم .برای همین هم اینجام و فقط گاه گداری می رم تهران .طاقت شلوغی و ازدحام رو ندارم .مخصوصا اون هوای آلوده رو

- وواقعا حیفه که آدم یه جایی مثل اینجا رو ول کنه و بره تو شهر زندگی کنه

- خب اینجام یه مشکلاتی داره !یعنی باید عاشق باشی تا بتونی اینجور جاها دوام بیاری .راستی خونه ت وضعش چطوره

- بد نیست ، بالاخره باید ساخت

- چیزایی که فرستادم برات کدخدا آورد؟

- اون وسایل رو شما فرستادین؟

- آره عزیزم .گفتم فعلا اونا رو برات بیارن تا بعدش هر چی لازم داشتی خودت بگی

- خیلی ممنون! فکر میکردم اون وسایل رو اهالی دادن

- می گم بیان برات ماهواره هم بذارن

- نه ، خیلی ممنون . راضی به زحمت شما نیستیم

- راستش میخواستم ازت بخوام که بیای و اینجا زندگی کنی ! یعنی البته اجبارت نمی کنم اما..........

- مشکلی اینجا هست؟

- مشکل که نه اما بالاخره هرجایی مثل اینجاها که از مرکز کمی دوره مسایلی هم داره

- بخاطر امنیت من می گین ؟

- تقریبا، چایی ات رو بخور سرد نشه

بعد زیر دستی هم رو برداشت و شیرینی ای که توش بود بهم تعارف کرد و گفت:

- این مردا بمحض اینکه یه اسب زیر پاشون می بینن و یه تفنگ تو دستشون ، هوس یاغیگری می کنن و می زنن به کوه ! خیال می کنن هر کی تفنگ داشت و اسب، اینجه ممده

- مگه اینجاها هم یاغی هست؟

- هر جا که کوه هست، کوه نشینم هست

- یعنی ممکنه.........

- نه! ذهنت رو به این مسایل نده ! امنیت هم داریم !منم هستم .خیالت راحت باشه اما می گم که بقول معروف گوشی دستت بیاد . اینجا یه عده اشرار زدن به کوه ، گاه گداری ام شبونه می آن تو بعضی از ده های اطراف و چپاول می کنن و گاهی هم اگه مثلا یه زن یا دختری گیرشون بیاد می دزدن و می برن کوه

مات بهش نگاه کردم ، باورم نمی شد . خودش متوجه و گفت:

- تو دلت رو خالی نمی کنم اما اگر شبی نصف شبی، آدم غریبه ای اومد و مثلا خواست که به بهانه مریض و این چیزا با خودش ببردت ، نرو ! در رو هم روش باز نکن .

- چطور تا حالا دستگیرشون نکردن؟

- چند بار مامورای انتظامی درگیر شدن اما همیشه تا مامورا می آن و اونا فرار می کنن . خط مرزم طولانیه . نمیشه هم که برای هر ده کوچیک یه پاسگاه درست کرد .مواقعی که زیادی شلوغ می کنن یه حمله مامورای انتظامی بهشون می کنن و تار و مار می شن اما چند وقت بعد دوباره همدیگر رو پیدا می کنن.حالا نگران مباش اونا به این چندتا ده کاری ندارن ! تفنگچی های ما خیلی دلاورن

کمی از چایم را خوردم و شیرینی رو گذاشتم تو دهنم ! عالی بود .

- خیلی خوشمزه س

- یکی از خانمای ده درستشون می کنه

- واقعا عالیه

تو همین موقع صدای در سالن اومد و بعدش صدای پا و بعدش یکی از تفنگچی ها اومد جلو و گفت:

- خان بانو پسره حاضره

خان بانو تکیه ش رو از مبل برداشت و چرخید طرف تفنگچی و یه سری بهش تکون داد که اونم یه تعظیم کوتاه کرد و رفت . وقتی تنها شدیم خان بانو گفت:

- دلش رو داری که یه چیزی ببینی ؟

سرم رو تکون دادم که از جاش بلند شد و دستش رو دراز کرد طرف من و گفت:

- بد نیست که کم کم با جو اینجا آشنا بشی

دستم رو دادم به دستش و از جام بلند شدم که ما دوتایی حرکت کردیم . بلافاصله اون چهارتا سگ هم راه افتادن و اومدن جلوی ما و مثل چهارتا محافظ به فاصله یه متری مون حرکت کردن

یه طرف این سالن ، مثل سالن بیرون ، پنجره های قدی و بلند بود تا طاق! خان بانو رفت طرف یکیشون و بازش کرد و بلافاصله سگها دشت و جنگل و کوه ها دید داشت . .جلوی ساختمونم مثل اون طرف یه تراس بزرگ بود و پایین ش یه محوطه بزرگ!

وقتی رفتیم تو تراس ، دیدم که چندتا تفنگچی یه پسر جوون ، حدود بیست و دو سه ساله رو طناب پیچ کردن و نگه داشتن! تا پسره خان بانو رو دید یه حرکتی کرد که مثلا بیاد جلو اما اون چهارتا سگ یه مرتبه حالت حمله به خودشون گرفتن که پسره در جا خشکش زد و بعدش همونجور که چشمش به سگها بود با حالت التماس گفت:

- خان بانو غلط کردم ، توبه! توبه! دیگه از اینکارا نمی کنم . ترو خدا ببخشین ! غلط کردم

خان بانو یه نگاه بهش کرد و بعدش به یکی از تفنگچی ها اشاره کرد که اونم یه داد زد و از اونطرف ساختمون دوتا تفنگچی دیگه با یه چوب کلفت که دو سرش طناب بسته شده بود و یه چیزی مثل ترکه چرمی اومدن!بلافاصله تفنگچی ها پسره رو از رو زمین بلند کردن و دراز خوابوندنش و اونای دیگه کفش و جورابش رو در آوردن و پاهاش رو بستن به اون چوب کلفت ! تازه فهمیدم که میخوان فلکش کنن! برگشتم و با تعجب به خان بانو نگاه کردم که یه سری بهم تکون داد و یه قدم رفت جلو و به اون پسره گفت:

- مگه اینجا زندگیت جور نبود!

پسره هم که دیگه گریه اش گرفته بود، با حالت التماس گفت:

- بود!بود

- برای چی زدی به کوه و قاطی اون اوباش شدی؟

- خریت!غلط کردم! غلط کردم

و خان بانو یه اشاره به اون تفنگچی که ترکه دستش بود کرد و یواش، طوریکه پسره نبینه ، با انگشتاش عدد چهار رو نشونش داد اما بلند گفت:

- ده تا به این پاش ده تا به اون پاش می زنی !

بعد دست منو گرفت و برگشتیم تو ساختمون .سگهام دنبالمون اومدن و خان بانو پنجره رو بست و همون پشت ایستاد!از اون پشتم می تونستیم صحنه رو ببینیم! تفنگچی یه رفت جلو و با اون ترکه چرمی دو تا به پای پسره زد و دوتام به پای دیگه ش که فریاد پسره رفت هوا! بعدش برگشت طرف پنجره که خان بانو بهش اشاره کرد که یعنی کافیه و تفنگچی ام چندتا دیگه با ترکه محکم زد به زمین و چوب فلک! طوری هم می زد که به پای پسره نخوره!

وقتی کار تموم شد پسره رو از جاش بلند کردن و بردن .همون تفنگچی ام اومد تو تراس جلو پنجره که خان بانو در رو باز کرد و بهش گفت:

- پاش رو اگه زخم شد، مرهم بذارین ! هیچ کس ام نباید بفهمه فلک شده، دو سه روزم اینجا نگهش دارین تا خوب خوب بشه. نمیخوام جلو زنش و اهالی ده بشکنه . بعدش یه پولی بهش بدین و راهی ش کنین سرخونه و زندگیش . زمین شم بدین دستش دوباره روش کار کنه .

بعد دوباره در رو بست و با همدیگه برگشتیم طرف شومینه.بیرون یه خرده سرد بود و آتیش شومینه می چسبید .تا نشستیم خود خان بانو برام یه چایی دیگه ریخت که گفتم:

- فکر نمیکردم هنوزم از چوب و فلک استفاده بشه

- چاره نبود .اگه تحویلش می دادیم به پاسگاه، جرمش خیلی سنگین تر بود . حتما زندانی می شد اما اگر می رفت زندان ، بدتر از قبل می اومد بیرون. اینطوری، هم زهر چشم ازش گرفتیم و تنبیه ش کردیم و هم سر عقل می آد که برگرده پیش زن و بچه ش و مزرعه ش! درسته که دوتا ترکه خورد کف پاش اما این براش مثل داروئه برای بیمار ، جوونه و جاهل.گول تا از اون اوباش رو خورد و زد زیر کوه خبرش رو داشتم کشیک خونه ش رو می کشیدم میدونستم پولش که تموم بشه می آد طرف ده و می ره که از زنش پول بگیره .فقط یه خرده دیر رسیدیم و چون زنش بهش پول نداده موهای زنش رو چیده .این تنبیه برای هر دو جرمش بود .

بعد برگشت طرف من و بهم نگاه کرد و خندید و گفت:

- من سنگدل نیستم .براش لازم بود بهش یه مزرعه خوب داده بودم و خرجش رو که ازش در می آورد هیچ، پس اندازم میکرد اما بالاخره جوونی یه دیگه .نبایدم زیادی سخت گرفت چون نتیجه معکوس می ده

بعد سرش رو برگردوند طرف شومینه و گفت:

- خودم یاد روزی افتادم که خیلی سال پیش پدرم رو جلوی روی ما بستن به فلک

بعد دوباره منو نگاه کرد و گفت:

- البته مسئله اون با این زمین تا آسمون فرق میکرد

- برای چی این کار رو با پدرتون کرد؟


امضای کاربر :
سه شنبه 01 فروردین 1391 - 02:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از pixpic به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sosi &
پرش به انجمن :


تماس با ما | قسمت سوم رمان کژال نوشته ماندانا معینی | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS