عباس آقا که مُرد شمسی خانم موند و یه خونه قدیمی دو طبقه با حیاط دَرندشت،تنهای تنها،تنها صدایی که از حیاط ِخونه میومد، قار قار کلاغ سیاهِ پیری بود که لب حوض مینشست…
طبقه بالا رو به ۴ تا دختر دانشجو اجاره داد تا از تنهایی در بیاد…
لاله دختر قدبلند و سبزه با موهای بلند بود که عصرها میومد پیشش و با هم مینشستن و از هر دری حرف میزدن و تنها یادگار شوهرش،رو بین انگشتاش بالا پایین میبرد… . یا ذکر میگفت ، یا قربون صدقه لاله.
تسبیح که نبود ، تسکینش بود. همیشه به لاله میگفت گرمای دست عباس آقا رو داره. آخرش هم گمش کرد ولی موهای لاله که بود…
بالاخره بخت با لاله هم سرِ سازش گذاشت و شد زن آقا جمال،پسرِ سوپری محل.
شمسی خانم دوباره تنها شد. دیگه نه لاله بود و موهاش ، نه تسبیحش ، حالا دیگه کارش شده بود تماشای رقص خاطرات خوش گذشته با موسیقی ناهماهنگ قار قار یک کلاغ.
صدای زنگ در بود که غر غر کنان بلندش کرد. در رو باز کرد کسی نبود ولی یه پاکت زرد رنگی روی پله گذاشته بودن…نمیدونست پاکت رو بیاره تو یا نه…
همونجا به پاکت یه نگاهی انداخت ،هیچی روش نوشته نشده بود و درش هم باز بود،نگاهی توی پاکت انداخت، ته پاکت ،تمام زیباییهای عالم رو دید ….پاکت رو سر و ته کرد تسبیح افتاد توی دستش ،گرمای دست عباس آقا رو حس کرد،یه تیکه کاغذ هم بود…
سلام شمسی خانم…عباس آقا همیشه تسبیح مینداخت، امروز روز مَرد بود ، خواستم گرمای دستش براتون تکراری نشه .
چشماش بیشتر از اون نمیتونست بخونه ، توی یه دستش تسبیح رو فشار داد و دست دیگه ش نامه مچاله شده …
پیرزن زار میزد و کلاغ پیر لب حوض ، قار قار …
_________________________________________________________________________________ پی نوشت : اون دسته از دوستان که مفهوم اصلی داستان رو متوجه شدن این پایین رو دیگه نخونن . فقط دوستانی که به هر دلیلی نتونستن هدف اصلی نویسنده رو متوجه بشن اینجا رو بخونن.
گاهی اوقات بهترین هدیه برای یک نفر اینه که واسطه ها رو ازش بگیری و دوباره بهش برگردونی. اینطوری فرد میفهمه که اشیاء فقط واسطه ای هستن برای یادآوری آنچه ممکن است در طی زمان کمرنگ و تکراری شود. مشکل اینجاست که عادت کرده ایم یادگاریها رو واسطه یادها قرار بدیم. گرمای دست عباس آقا باید بدون تسبیح احساس بشه. انسان با ایمانی را تصور کنید که بدون تسبیح نتونه ذکر بگه و یاد خدای خودش باشه !!!