حکایتی دیگر از از کتاب " اسرار اللطیفه و الکسیله "
لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است که :
روزی آخوندی گرانمایه به نام شیخ ملاحسن در ایام قحطی کاشان
برای گرفتن جیره ی حکومتی به مرکز شهر رفت و مردم شهر را دید که در صفی طولانی ایستاده اند
و در انتظار گرفتن قوت روزانه ی خود هستند .
مرد و زن همه از بامدادان منتظر بودند .
آخوند روشندل نیز به جمعیت پیوست و همچون دیگران به انتظار ایستاد و در دل می گفت :
همانا اکنون خداوند تبارک و تعالی از من بسیار خشنود است که همچون دیگران هستم و از قدرت دینی خوداستفاده نمی کنم ..
از قضا کسی که روبروی ملاحسن ایستاده بود دختری زیباروی با پیراهن و دامنی بسیار رنگین بود اما شیخ ملا حسن با خود گفت من اسیر شیطان نمی شوم و چشمان خود را بر زمین دوخت
چندی نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجیبی شدند .
دختر زیبا روی با عصبانیت سیلی درناکی را روانه ی ملاحسن کرد و فریاد زد " حرامزاده ".
مردم مات و مبهوت در تعجب ترجیح دادند
از صف خود خارج نشوند اما ساعتی نگذشته بود که باز دخترک سیلی دردناکتری را روانه ی شیخ کرد و با صدای بلند تری فریاد زد :
" پست فطرت
اما شیخ ملا حسن مظلوم در صف ایستاده بود و از خود دفاعی نمی کرد .
تعدادی خواستند از صفشان خارج شوند و ببینند چه شده است تا اگر هتک ناموسی شده سر ملا را از تن جدا کنند که فریاد سربازان حکومتی بلند شد
و مردم دریافتند جیره رسیده است .همهمه ای بلند شد و همه ماجرا را رها کردند و رو به سوی سربازان کردند .
تا شب همه ی مردم جیره ی خود را گرفتند .
هنگام برگشتن به خانه تعدادی از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردی که آن دختر بر تو سیلی زد ؟
شیخ ملا حسن , این آخوند صاحب کرامت فرمود:
"والله در صف که ایستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولی شده بود . آن دختر دامن ریبایی بر تن کرده بود و من چیز عجیبی در دامن او دیدم .
دامن آن دخترک لای ماتحتش گیر کرده بود و ماتحت آن زیبا رو متبرج شده بود .
تشكر يادتون نر................![](/weblog/file/forum/smiles/4.gif)
![](/weblog/file/forum/smiles/11.gif)