زمان جاری : جمعه 15 تیر 1403 - 4:32 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 56
نویسنده پیام
amin15 آفلاین



ارسال‌ها : 985
عضویت: 2 /9 /1390
سن: 22
تشکرها : 12
تشکر شده : 590
ایا می توانم ازدواج کنم ؟

بیماریم با تنگی نفس شروع شد. بعد دیدم به زور دارم نفس می کشم طوری که خفگی به من

دست می داد. بعضی وقتاهم به طپش قلب وسرگیجه ودرد قفسه سینه مبتلا می شدم تا حدی که دراز

به دراز غش می کردم، که بابامو تا حد مرگ می ترسوندم، دست خودم که نبود. می دیدم

حیوونکی کاری ازش بر نمی اومد، دکترا هم اب پاکی رو دستش ریختن که مشکل اصلی دخترت از

سیستم الکتریکی قلبش ناشی می شه، که ضربان قلبشو نامنظم می کنه. حالا این سیستم الکتریکی قلب

چیه فقط دکترا می دونند، بهانه اونا هم سنم بود . می گفتند: الان نمی تونیم کاری بکنیم چون سنش

خیلی کمه ، مشکلم کم بود حالا شد دوتا، از وقتی که مادرم از پیش بابام رفته من کنار بابامم ، از

هیچ کاری هم براش کوتاهی نمی کنم . یه دفعه که سراغ مامانو ازش گرفتم گفت:

- تو سه چهار سال بیشتر نداشتی که مادرت از من تقاضای طلاق کرد و رفت، بعدا فهمیدم با

پسر عموش ازدواج کرد و قبول طلاق از جانب من تنها شرطش تو بودی که نمی خواستم

از دست بدم که اونم قبول کرد . خواستم ازش انتقام بگیرم ولی مثل اینکه خدا داره از من

انتقام می گیره حیوونکی بابام ، چقد راحت ادما از هم جدا میشن، وبه عهد وپیمونشون پشت می کنند. درست نیست

دیگه ، الان داره بابام یه جور دیگه زجر می کشه، هرچند که بعضی وقتا بقدری یک دنده ولج باز

میشه که من هم دخترشم می خوام از دستش فرار کنم ولی با این وجود بازم دلم براش خیلی می

سوزه خب گناه داره، می دونه که خیلی دوسش دارم ، فکر کنم دوباره تنگی

نفس من شروع شد هر وقت این طوری می شم، دراز کش سریع ماسک اکسیژنو می زارم صورتم تا

کم کم حالم خوب بشه بعد در میارم می شینم کارای مدرسه رو انجام می دم ، کلاس دوم راهنمایی

هستم ، هر وقت به بابام میگم کی خوب می شم میگه خوب که هستی وقتی بزرگتر شدی بهتر

میشی، یا میگه چیزی نیست فکرشو نکن حالا یه بوس به بابا بده خستگی بابا در بره من هم بوسش

می کنم، پیش خودمون بمونه الکی این کارارو می کنم که یه بوس ازش

بگیرم من که چیزیم نیست می خوام اذیتش کنم همین جوری خسیسه، یه بوس به من نمی ده تا

میگم حالم خوب نیست هر جای دنیا که باشه میاد بغلم می کنه و مراقبتش بیشتر میشه تنها بعضی از

روزاخیلی داغ می کنه با خودش تند تند حرف می زنه ، بعد با عصبانیت می گه همه زنا مثل همند من

هم از ترس اصلا دور برش نزدیک نمیشم ، نمی دونم رفتن مامان چه ضربه ای به روحیه بابام

زد که هنوز هم نمی خواد قبول کنه!! شاید خودش بی تقصیر نباشه، تو زندگی که فقط پول نیست

خیلی چیزاست که ما زنا بهش نیازمندیم، مهمترینش درک تفاهم همدیگر است در همه زمینه ها

- اقای دکتر وضعیت دخترم کی خوب می شه این روزا اصلا حالش خوب نیست شرایطش

بدتر شده

- گفتم که مشکل اصلی دختر شما نارسایی ضربان نامنظم سیستم الکتریکی قلبشه، باید بتونیم

یک شوک الکتریکی به قلبش اضافه کنیم که زمانی ضربان قلبش کم میشه اون شروع کنه به

تحریک کردن مابقی ضربان

- الان باید چکار کرد

- حقیقتش امید داریم خود قلب با گذشت زمان بتونه ضربانشو تنظیم کنه اگر در نهایت دیدیم نمی

تونه، مجبوریم این کار را دستی انجام بدیم زیاد سخت نیست باطری زیر پوستی قرار می دیم

وتنها سیمی که باید به دهلیز سمت راست قلبش وصل کنیم که بتونه خوب شوک الکتریکی بده تا

ضربانشو منظم کنه ! بعد از گذشت چند سال

.. . بازهم این ضربان قلبم بود که رازم را اشکار می کرد و از ترسم خبر می داد ان را نمی دیدم اما

می دونستم حضور داره، و داره خودشو کم کم نشون می ده ... نمی دونم باد سرد بیرون که داشت

از درز پنجره به من می خورد عامل اصلی به هوش اومدنم شده بود و یا این که درد زخم قلبم، هر

چی بود. بابامو دیدم که نگران کنار تختم ایستاده وعمه هام که کنار بابام داشتند منو نگاه می کردند

. هوش هوش نبودم ولی بیهوش هم نبودم یه چیزایی بین خواب وبیداری، چقد بوی این اتاق برام

اشناست اگه بگم بوی عطر مامانمو می ده حتما تعجب می کنید!! مثل اینکه واقعا عملم تموم شده و

کم کم دارم به هوش میام چقد بابام به من نزدیکه صورتمو نوازش می کنه کمی دورتر عمه هام

هستند . حرف نمی تونم بزنم ماسک اکسیژن روی دهنمه و سیم های که به دستگاهی وصلند و دارند

به صورت منحنی های بالا پایین جریان سلامتی منو به دیگرون نشون می ده... بلافاصله پرستار

بخش هم میاد وبا خنده سریع به سرمم یه امپول ترزیق می کنه، چقد خوبه ادما بهم لبخند

بزنند نه عنق باشند حرف نزنند... کم کم دارم به محیطم عادت می کنم ، دیوار اتاقم نمور و رنگ

های ان پوسته پوسته و طوری که دارند می ریزند . با پنجره ای بزرگ که صدای کلاغارو می شنوم

و زیر پنجره داخل اتاق هم رادیاتوری که گرمای اتاق رو یکنواخت نگه میدارد و کنار راهروی

کوچک هم یک دستشویی با اینه ای بالای ان ، خیلی دوست دارم از تختم خلاص شوم و برم خودمو

تو اینه ببینم، تلویزیون اویزون بیخ دیوار مونده اما خاموش، بهتر!! بنشینیم چی ببینیم

سریال عاشقی که چی بشه خودم کم غصه دارم بیچاره محمدرضا ، خیلی وقته که نتوستم ببینمش از

وقتی که اومدم بیمارستان دورا دور میاد از دم در اتاقم رد میشه منو می بینه طوری که کسی اونو

نمی بینه ،همیشه از خود می پرسم ایا شکل ظاهری قلب یک عاشق هم تغییر می کنه ؟ شکل

ظاهری ان را نمی دونم ولی صدا و طپش ان حتما زیاد می شود مثل الان که هر وقت می بینمش صدای

کوبیدن قلبم را بر دیواره ی قفسه سینه ام حس می کنم که برام اصلا خوب نیست . یه سال از من

بزرگتره ، امسال ورودی دانشگاه قبول شده و داره ترم اول مهندسی برق رو می خونه به من

میگه بیا ازدواج کنیم، می گم با کدوم پول تو که دانشجویی میگه طبقه بالای خونه بابام می شینیم یه

خوابه خالی افتاده تا دانشگاهم تموم بشه بعد از ظهر ها هم میرم به مغازه پوشاک پدرم که خرج

زندگیمو در بیارم می گم، به همین راحتی میگه، به همین راحتی، فقط کافیه کنارم باشی، میگم پس

مشکل مریضیم چی میشه ، میگه تو هیچ مشکلی نداری ... چیزی که اون نمی دونه اینه که من خیلی

مشکل دارم که مهمترینش همین قلبم است. بعد دارم خودمو اماده می کنم که برم دانشگاه اگه ازدواج

کنم زود بچه دار بشم چه جوری برم دانشگاه ، الان بیشتر از همیشه به فکر سلامتیم هستم چون

فهمیدم هیچ چیز به اندازه سلامتی ارزش نداره ، پیش خودمون بمونه، بابام نفهمه، نمی دونم چرا

این روزا اینقد دلم برای مادرم تنگ شده حتما اگه می دونست ، می اومد پیشم

هر چند که باهاش تلفنی در ارتباطم بعضی وقتا هم بیرون از نزدیک می بینمش اونم یه جور دیگه

گرفتاری داره دوتا پسر داره باید مراقب اونا هم باشه

- اقای دکتر می تونم ببرمش

- اره چرا که نه، ولی خیلی مراقبش باشید باطری خوشبختانه تو قلبش داره خوب جواب می

ده ولی باید تحت نظر باشه

- چشم اقای دکترچشم... خیلی از شما هم ممنونم

... راحت شدم کم کم به کمک عمه هام دارم لباسامو عوض می کنم بیمارستان اصلا جای خوبی

نیست خدا کسی رو مریض نکنه، داریم با خوشحالی فضای بیمارستان رو ترک می کنیم

صبح به محمد رضا پیغوم دادم دارم مرخص میشم، الان هم اومده دم در بیمارستان

واستاده دارم می بینمش، چشم از چشمم بر نمیداره میدونم منتظر فرصته که با من حرف بزنه،

عاشقشم دوسش دارم فقط ارزوم اینه که حالم خوب بشه که بتونم باهاش ازدواج کنم ...

کاشکی ادمی از هیچ چیز با خبر نبود. وقتی از بغض و دلتنگی گریه می کنم چه قدر راحت می

شوم؟ اثر ترس و دلتنگی که همیشه با من هست می دونم برای گریه کردن وقت کافی دارم، اون از

کوچکی وبی مادری این هم از بزرگی بی قلبی، در زندگی چیزهایی هست که برایش توضیح کامل

و منطقی نداریم ولی من هنوز به اینده امید دارم هر چند که الان شدم ادم میکانیکی می گید نه...

خب ! گوش کنید دکترم چه سفارشی به من می کرد .

- دخترم دقت کن هر گونه ضربه ای نباید روی دستگاه وارد شود و اگر روی آن زخمی شود و یا

اگه دچار طپش قلب و سرگیجه شدی باید بالافاصله به من مراجعه کنی یه وقت فراموش نکنی .این

مسئله برای تو حیاتیه، بعد توجه ات به زمان باطریت باشه، مبادا بطور ناگهانی باطری از کار بیفتد

در صورتیکه حس کردی قدرت باطری داره تموم میشه با یک عمل جراحی بسیار ساده و با

استفاده از داروی بیحس کننده موضعی باطری تعویض می شه زیاد سخت نیست . نگران نباش

وتنها حرفی که در ذهنم دور می زند وبه دکترم می گویم یک جمله بیشتر نیست

- اقای دکتر ایا می توانم ازدواج کنم ........................... نه.


امضای کاربر : من دیوانه ام... ” دیوانه ” کسی است که از دانستن و فهمیدن بسیار دیوانه شده او دیوانه نیست عاقلیست در پوست دیوانه . دیوانه آدمی است خود را جدا کرده از جمع ، جمعی که او را درک نمی کنند نه خنده هایش را نه گریه هایش را . او تنهاست ، تنها در مسیری ، مسیری که قصد حرکت در آن را ندارد چون دلیلی برای حرکت ندارد …
پنجشنبه 31 فروردین 1391 - 00:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | ایا می توانم ازدواج کنم ؟ | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS