زمان جاری : جمعه 15 تیر 1403 - 4:35 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 94
نویسنده پیام
amin15 آفلاین



ارسال‌ها : 985
عضویت: 2 /9 /1390
سن: 22
تشکرها : 12
تشکر شده : 590
تدریس خصوصی

پدرم کارگری بود که نمی دونستم کجا داره کار می کنه، چند بار هم که ازش پرسیدم درست وحسابی جوابمو نداد بدتر از همه زمانی بود

که معلم کلاس می پرسید! پدرت چی کارست؟ می گفتم کارگربازاره هر چی می پرسید کجا ی بازار؟ من هیچی نمی دونستم ! که با

پوزخند هم کلاسیام مواجه می شدم، تا این که روزی از کنجکاوی تعقیبش کردم از دور دیدم با ان سن وسال زیاد داره با چرخ دستیش

فرشای مردم رو جا بجا می کنه، دلم براش سوخت بی انصافا بخاطر دوزارپولی که به پدرم می دادند کلی فرش تو چرخش می ریختند

تازه مشکل کمر هم داشت چون یه بار با هاش رفته بودم دکتر بعد از کلی ازمایش فهمیدم ارتروز کمر گرفته ، اتفاقا اولین واخرین

دکتری بود که با هم رفتیم ، چون اولا هزینش بالا بود ثانیا پدرم بیمه نبود و خرج دوا واطبا هم گرون ، این شد که خودشو از دکتر رفتن منع

کرد... من هم از ناراحتی دیگه بازار نرفتم ولی درد رو از نزدیک حس کردم ، ان جا بود که دعا دعا کردم هر چه زودتر بزرگ شم! تا یه جوری

کمک خرجش بشم الان هم برای خودم سه تا شاگرد دارم ریاضیم عالیه بچه های کلاس به من می گن بیا خونه با ما کار کن من هم

قبول می کنم ، فقط بدبختیش اینه که باید شبا سریع هر طوری شده زود خودمو برسونم خونه که تکالیف فردا رو انجام بدم که از کلاس عقب

نمونم ، خونه مرتضی و محمد رضا از همه خونه ها بهتره ، سر هفته که می شه سه هزار تومنو به من می دن اما خونه احمد سیاهه این

جوری نیست سر هفته ساعت اخرای درسم که می رسه مادرش یاد خرید میفته میره بیرون بعد هفته بعدش سه هزار تومن هفته قبلو می

ده میگه، بقیشو بعدا میدم فهمیدم تمام کاراشون ادا واطفار است و پول دادنشون به جونشون بستس. کاری ندارم که خونه رضا با

مشکل دیگه ای روبرو هستم واونم خواهرشه، که یه کلاس از ما بالاتر درس می خونه ، بی رحم درست می شینه جلوی ما و بجای اینکه

مارو راحت بذاره تند تند با برادرش رضا شوخی می کنه و باعث می شه رضا اصلا حواسش به درس نباشه به مادرش هم می خوام بگم

رضا میگه اگه به مادرم چیزی بگی من هم بهش می گم تو خوب درس نمیدی دیگه نباید بیایی اینجا ! موندم چکار کنم

چون به پولش نیاز داشتم پس مجبورم نازشم بکشم، تا این که یه روز از دهنش در رفت فهمیدم مادرش خواهرشو مخصوصا تو اتاق می زاره

که ما الکی نگیم داریم درس می خونیم، با این تفاوت که نمی دونست خود دخترش مزاحم درس دادن من ودرس خوندن پسرش می

شه، گرفتاری زمانیه که وقتی یه تمرین به رضا میدم که حل کنه خواهرش ده تا سوال ریاضی خودشو می زاره جلوم که کمکش کنم

که خودش میشه قوز بالا قوز چون قرار ما این بود که به یه نفر یاد بدم نه به دونفر تا اینکه دیدم اینجوری نمیشه یواشکی بدون اینکه داداشش

بفهمه بهش گفتم

- ببین اگه مادرت اجازه بده ، با هات ریاضی کارمی کنم ، تو به مادرت بگو من حرفی ندارم ولی باید هفته ای شش هزار تومن به من

بدین چون ان موقع دو نفر هستید

مادرش هم وقتی فهمید دخترش ریاضیش مثل پسرش خوب نیست قبول کرد هفته ای سه جلسه از ساعت هفت تا هشت شب روزای

فرد با هاشون کار کنم به شرط پنج هزار تومن... چاره ای نداشتم قبول کردم، که البته این خود اغاز اشنایی من با فاطمه شد. فقط هنگام

درس دادن نمی دونم چرا همش باهاش مشکل دارم وقتی که دارم توضیح میدم احساس می کنم با چشاش داره به من می خنده چون

یه جوری زل می زنه به چشام که ناخوداگاه حواسم پرت میشه مجبور میشم سریع سرمو بندازم پایین و زل بزنم به فرش خونه شون، اخه

جنس فرش شون لاکی سرمه ایه خیلی قشنگیه

کم کم مزه پول رفت زیر زبونم، سخت ترینش شبای بود که بخاطر تکلیف مدرسه ام تا صبح بیدار می موندم همین باعث می شد که تو

کلاس خوابم ببره یه روزی که تو خواب بودم یکی از معلما اومد گوشمو گرفت کشون کشون انداخت بیرون کلاس، درسته که کلی باعث

انبساط خاطر دوستان را فراهم کردم اما به خدا یه هفته گوشم درد می کرد . تا اینکه دیدم پدرم دیگه نمی تونه بره سر کارهر چه باشه

پسربزرگ خونه بودم و مشکلات روی دوشم بود. پنج تا برادر وخواهر با پدر ومادر هفتا می شدیم ، خرج خونه یه طرف اجاره خونه طرف دیگه

پدربیکار مریض هم بهش اضافه کنید ببینید چی میشه، فامیلای دور نزدیک هم اصلا سراغ ما رو نمی گرفتند ما عادت داریم همیشه قربان

مقاماتیم با ضعیفا کاری نداریم در شعار دادن استادیم ولی اگه جلوی چشممون یکی پر پر بزنه رومون می کنیم ان طرف که طرف مادر مرده

رو نبینیم تا بوده همین بوده فقط شعار دادنمون خوبه ، درسو مدرسه رو ول کردم همون چرخ دستی پدررو گرفتم رفتم بازار تازه فهمیدم این

کار هم سر قفلی داره چون روز اول بقیه چرخ دستی ها اومدند یقمو گرفتن که مجبور شدم خودمو معرفی کنم فهمیدند نه بابا پسر بابامم!

منو ول کردند حالا شما بشینید حساب کنید صبحا تو بازار فرش مردم رو جا بجا می کردم شبا می رفتم درس می دادم تا اینکه مادرای

شاگردام فهمیدند که من ترک تحصیل کردم یکی یکی عذر منو خواستند غیر از مادر رضا خدا خیرش بده تو اون موقعیت خوب هوامو

داشت، من هم سنگ تموم می ذاشتم حتی سوالات متفرقه براشون پیدا می کردم دیگه اشنایی منو فاطمه به دوستی عمیقی

منجرشد،داشتم مرز بیست سالگی رو رد می کردم که عمر پیمونه پدرم نیز سر اومد روحش قرین رحمت پدر زحمتکشی بود. فهمیدم

می تونم شبونه ادامه تحصیل بدم صبحا بازار شبا کلاس درس، دیپلم گرفتم همون سال اول بود که تربیت معلم قبول شدم می بینید تو رو

خدا دست روزگار دوباره سر راه من شاگرد گذاشت ومنو دبیر ریاضی کرد الان که دارم فکر می کنم به گذشته می بینم خیلی سختی

کشیدم حالا هم که شماغریبه نیستید باید بگم علاوه بر معلمی با ماشین شخصی مسافر کشی می کنم تا بتونم تو این دوره زمونه

واویلا ، چتر حمایتمو روی مادر ودوتا برادر و دوخواهر که اتفاقا دارند در دانشگاه درس می خونند رو داشته باشم با این تفاوت که این دوتا

برادراز خودم کوچکتر اصلا به فکر درس یا کار نیستند همش اللی تللی ، دنبال بازیگوشی و دختر بازی که دیگه دارن میرن رو خط اعصاب من و

مادرم... وقتی که فکر می کنم می بینم هیچ وقت این فرصت برام مهیا نشد ، سطح بالای هیجان در زندگی رو حس کنم. ولی موندم اگه

واقعا از یه خونواده مرفه بودم با زهم همین ادم بودم، سوالیه که همیشه برام مجهوله، تو این دنیا تنها دلخوشیم خودشه

چون تموم خاطراتم باهاشه حالا کاری ندارم که تقریبا همه فکر می کنند ما با هم نامزد کردیم ولی نه ما هیچ کاری نتونستیم

بکنیم تا این شد که اونم تازگیا با من قهر کرده دوست نداره با من حرف بزنه مثل اینکه از دستم عصبانیه خودش نمی دونه دوسش دارم

چقد عاشقشم اما چکار می تونم بکنم بخدا نمی دونم با این شرایط چه غلطی کنم ، ببخشید گوشیم داره زنگ می خوره ... اه !!

چقد حلال زادست خودشه فاطمه

- سلام فاطمه ، حالت خوبه ... چطوری چکار می کنی الان فکر تو بودم می دونی که خیلی دوست دارم خیلی عاشقتم می بینی

که همش در گیرم، وقت نکردم بهت زنگ بزنم داداشت رضا چطوره

- خوبه ممنونم، تو چطوری ... خوبی من هم دوست دارم ، حقیقتش همیشه منتظرم که بیایی با هم یه زندگی رو شروع کنیم

دیگه از این وضعیت خسته شدم بلاتکلیفی خیلی بد دردیه

- فاطمه ، فکر می کنی من متوجه شرایط تو نیستم یعنی اینقد احمقم !خوب باید چکار کنم ؟ تو به من بگوچکار کنم

ایا می تونم و نمی کنم ... به من یاد بده، چه جوری! امشب کلی کار دارم در ضمن وقت گرفتم مادرمو ببرم دکتر چون بدون من با کسی نمیره

- ببین ... ببین باید یه حقیقتو بهت بگم ...چه جوری بهت بگم ، همین... همین دیشب اومده بودند خونمون برای خواستگاری...

موندم چی بگم ، هیچی نگفتم حرفی برای گفتن نداشتم حتی خدا حافظی هم نکردم... اروم گوشیمو قطع کردم ...باید خودش تصمیم

بگیره بعضی وقتا، اتفاقاتی برای ادما میفته که نمی شه تغیرش داد باید قبولش کرد بعد اسمشو بزاریم تقدیر ... می دونم فقر ونابسامانی

زندگی من عامل این تقدیر بود که باعث شد خیلی چیزا ببینم وخیلی چیزا بشنوم و خیلی چیزا رو هم از دست بدم، حتی عزیزترین کسانی

رو که خیلی دوسشون داشتم احساس می کنم تازگیا به ذرات هوا حساس شدم چون زود اشک تو چشام پر میشه دیدم بعد از مدتی

دوباره گوشیم زنگ خورد

- چرا قطع کردی

- چون حرفی برای گفتن نداشتم

- یعنی چی!! این چه حر کتیه!!

- خوب فاطمه نمی تونم بهت دروغ بگم ، چکار کنم خودتو بزار جای من ، خودم درد وناراحتیم کمه حالا چه جوری باید مسئله تو رو حل کنم

خندید وگفت:

- تو که همیشه مسئله منو خوب حل می کردی خب این هم حل کن

- چه جوری فاطمه تو رو خدا به من بگو من نمی تونم حلش کنم

- ببین من حتی حاضرم بیام تو همون خونه کنار داداشات وخواهرات ومادرت زندگی کنم ببین ایا کس دیگه ای این کار را می کنه،

چون دوست دارم پس بزار خیالتو راحت کنم من غیر از تو با هیچ کسی ازدواج نمی کنم

دوباره اشک تو چشام جمع شد این بار از خوشحالی فهمیدم بالاخره تو این دنیا هستند کسانی که دوست داشته باشند وعاشقت باشند.............. پایان


امضای کاربر : من دیوانه ام... ” دیوانه ” کسی است که از دانستن و فهمیدن بسیار دیوانه شده او دیوانه نیست عاقلیست در پوست دیوانه . دیوانه آدمی است خود را جدا کرده از جمع ، جمعی که او را درک نمی کنند نه خنده هایش را نه گریه هایش را . او تنهاست ، تنها در مسیری ، مسیری که قصد حرکت در آن را ندارد چون دلیلی برای حرکت ندارد …
پنجشنبه 31 فروردین 1391 - 00:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از amin15 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sradmanesh & sosi &
sradmanesh آفلاین




ارسال‌ها : 268
عضویت: 10 /2 /1391
محل زندگی: تهران
سن: 20
تشکرها : 160
تشکر شده : 223

پاسخ : 1 RE تدریس خصوصی

دخترام دخترای قدیم


امضای کاربر :
I still love her
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 - 15:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از sradmanesh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saharnice / sosi /
پرش به انجمن :


تماس با ما | تدریس خصوصی | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS