زمان جاری : جمعه 15 تیر 1403 - 4:35 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 58
نویسنده پیام
amin15 آفلاین



ارسال‌ها : 985
عضویت: 2 /9 /1390
سن: 22
تشکرها : 12
تشکر شده : 590
مزاحم

خورخه لوئيس بورخس

در توردرا، آنان را به اسم نيلسن‌ها مي‌شناختند. کشيش ناحيه به من گفت که سلف او با شگفتي به ياد مي‌آورده که در خانه آن‌ها يک کتاب مقدس کهنه ديده است با جلدي سياه و حروفي گوتيک، در صفحات آخر، نظرش را نام‌ها و تاريخ‌هايي که با دست نوشته شده بود جلب کرده بود. اين تنها کتاب خانه بود. بدبختي‌هاي ثبت شده نيلسن‌ها گم شد همان‌طور که همه چيز گم خواهد شد. خانه قديمي، که اکنون ديگر وجود ندارد، از خشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان مي‌توانست حياطي مفروش با کاشي‌هاي رنگي و حياط ديگري با کف خاکي ببيند. به هر حال، تعداد کمي به آن‌جا رفته بودند، نيلسن‌ها نسبت به زندگي خصوصي خودشان حسود بودند. در اطاق‌هاي مخروبه، روي تخت‌هاي سفري مي‌خوابيدند؛ زندگي‌شان در اسب، وسائل سوارکاري، خنجرهاي تيغه کوتاه، خوش‌گذراني پرهياهو در روزهاي شنبه و مستي‌هاي تعرض‌آميز خلاصه مي‌شد. مي‌دانم که آنان بلند قد بودند و موهاي قرمزي داشتند که هميشه بلند نگه مي‌داشتند. دانمارک، ايرلند، جاهايي که حتي صحبتش را هم نشنيده بودند در خون آن دو جوش مي‌زد. همسايگان از آنان مي‌ترسيدند، همان‌طور که از تمام مو قرمزها مي‌ترسيدند، و بعيد نيست که خون کسي به گردنشان بود. يک بار، شانه‌به‌شانه، با پليس در افتادند. مي‌گفتند که برادر کوچک‌تر دعوايي با خوآن ايبررا کرده، و از او نخورده بود که، مطابق با آن‌چه ما شنيده‌ايم، کامال قابل ملاحظه است. آنان گاوچران، محافط احشام و گله‌دزد بودند و گاه‌گاهي کلاهبرداري مي‌کردند. به خست مشهور بودند، بجز هنگامي که قمار و شراب‌خواري دست و دل‌شان را باز مي‌کرد. از اعقاب آنان، و آن که از کجا آمده‌اند کسي چيزي نمي‌دانست. آنان صاحب يک ارابه و يک جفت گاو بودند.

از لحاظ جسمي کاملاً از جمعيت گردن‌کلفت محل که نام بدشان را به کوستابراوا وام داده بودند مشخص بودند. اين موضوع، و چيزهاي ديگري که ما نمي‌دانيم، به شرح اين موضوع کمک مي‌کند که چه‌قدر آن دو به هم نزديک بودند؛ در افتادن با يکي از آن‌ها به منزله تراشيدن دو دشمن بود.

نيلسن‌ها عياش بودند، ولي عشق‌بازي‌هاي وحشيانه آنان تا آن موقع به سالن‌ها و خانه‌هاي بدنام محدود مي‌شد. از اين‌رو، وقتي کريستيان خوليانا بورگس را آورد تا با او زندگي کند مردم محل دست از ولنگاري بر نداشتند. درست است که او بدين وسيله خدمتکاري براي خود دست و پا کرد، ولي اين هم درست است که سرا پاي او را به زرو زيورهاي پرزرق‌وبرق آراست و در جشن‌ها او را همراه خود مي‌برد. در جشن‌هاي محقر اجاره‌نشينان، جايي‌که فيگورهاي چسبيده تانگو ممنوع بود و هنگام رقص طرفين فاصله قابل ملاحظه‌اي را حفظ مي‌کردند. خوليانا سيه چرده بود، چشمان درشت کشيده داشت، و فقط کافي بود به او نگاه کني تا لبخند بزند. در ناحيه فقير نشين که کار و بي‌مبالاتي زنان را از بين مي‌برد او به هيچ‌وجه بد قيافه نبود.

ابتدا، ادواردو همراه آنان اين‌طرف و آن‌طرف مي‌رفت. بعد براي کار يا به دليل ديگري سفري به آرسيفس کرد؛ از اين سفر با خود دختري را آورد که از کنار جاده بلند کرده بود. پس از چند روزي، او را از خانه بيرون انداخت. هر روز بد عنق‌تر مي‌شد، تنها به بار محله مي‌رفت و مست مي‌کرد و با هيچ‌کس کاري نداشت. او عاشق رفيقه کريستيان شده بود. در و همسايه، که احتمالاً پيش از خود او متوجه اين امر شده بودند، با شعفي کينه‌جويانه چشم‌به‌راه رقابت پنهاني بين دو برادر بودند.

يک شب وقتي ادواردو ديروقت از بار محله برمي‌گشت اسب سياه کريستيان را به نرده بسته ديد. در حياط برادر بزرگ‌تر منتظر او بود و لباس بيرون پوشيده بود. زن مي‌آمد و مي‌رفت و ماته مي‌آورد. کريستيان به ادوراردو گفت:«مي‌رم محل فارياس مهماني. خوليانا پيش تو مي‌مونه. اگه از اون خوشت مياد، ازش استفاده کن.»

لحن او نيم‌آمرانه، نيم‌صميمي بود. ادواردو ساکت ماند و به او خيره شد، نمي‌دانست چه‌کار بکند. کريستيان برخاست و فقط با ادواردو خداحافظي کرد؛ خوليانا فقط براي او حکم يک شيئ را داشت، به روي اسب پريد و با بي‌خيالي دور شد.

از آن شب به بعد، آن‌ها مشترکاً از زن استفاده مي کردند. هيچ‌کس جزييات آن رابطه پليد را نمي‌دانست، اين موضوع افراد نجيب محله فقير نشين را به خشم‌ آورد. اين وضع چند هفته‌اي ادامه داشت، ولي نمي‌توانست پايدار باشد. دو برادر بين خودشان حتي هنگامي که مي‌خواستند خوليانا را احضار کنند نام او را نمي‌بردند؛ ولي او را مي‌خواستند و بهانه‌هايي براي مناقشه پيدا مي‌کردند. مشاجره آنان بر سر فروش پوست نبود، سر چيز ديگر بود. بدون آن‌که متوجه باشند، هر روز حسودتر مي‌شدند. در آن محله خشن، هيچ مردي هيچ‌گاه براي ديگران، يا براي خودش فاش نمي‌کرد که يک زن براي او اهميت چنداني دارد، مگر به عنوان چيزي که ايجاد تمايل مي‌کند و به تملک در مي‌آيد، ولي آن دو عاشق شده بودند. و اين براي آنان نوعي تحقير بود. يک روز بعد از ظهر در ميدان لوماس، ادواردو به خوآن ايبررا برخورد، خوآن به او تبريک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلي براي خودش دست و پا کند. به نظرم، آن وقت بود، که ادواردو او را کتک مفصلي زد. هيچ‌کس نمي‌توانست در حضور او، کريستيان را مسخره کند.

زن، با تسليمي حيواني به هر دو آن‌ها مي‌رسيد، ولي نمي‌توانست تمايل بيش‌تر خود را نسبت به برادر جوان‌تر، که، گرچه به اين قرارداد اعتراض نکرده بود، ولي آن را هم نخواسته بود، پنهان دارد.

يک روز، به خوليانا گفتند که از حياط اول براي‌شان دو صندلي بياورد، و خودش هم مزاحم نشود، چون مي‌خواستند باهم حرف بزنند. خوليانا که انتظار يک بحث طولاني را داشت، براي خواب بعد از ظهر دراز کشيد، ولي به‌ ‌زودي فراخوانده شد. وادارش کردند که تمام مايملکش را بسته‌بندي کند و تسبيح شيشه‌اي و صليب نقش‌دار کوچکي را که مادرش براي او به ارث گذاشته بود از قلم نيندازد. بدون هيچ توضيحي، او را در ارابه گذاشتند و عازم يک سفر بدون حرف و خسته‌کننده شدند. باران آمده بود، به زحمت مي‌شد از راه‌ها گذشت و ساعت يازده شب بود که به مورون رسيدند. آن‌ها او را تحويل خانم رييس يک روسپي خانه دادند. معامله قبلاً انجام شده بود و کريستيان پول را گرفت، و بعداً آن را با ادواردو قسمت کرد.

در توردرا، نيلسن‌ها، همان‌طور که براي رهايي از تار و پود عشق سهمناک‌شان دست‌وپا مي‌زدند (که همچنين چيزي در حدود يک عادت بود) سعي کردند شيوه‌هاي سابق‌شان را از سر بگيرند و مردي در ميان مردان باشند. به بازي‌هاي پوکر، زد و خورد و مي‌خوارگي گاه و گدار برگشتند. بعضي مواقع، شايد احساس مي‌کردند که آزاد شده‌اند، ولي بيش‌تر اوقات يکي از آنان به مسافرت مي‌رفت، شايد واقعاً، و شايد به ظاهر. اندکي پيش از پايان سال برادر جوان‌تر اعلام کرد که کاري در بوئنوس آيرس دارد. کريستيان به مورون رفت، در حياط خانه‌اي که ما مي‌شناسيم اسب خال‌خال ادواردو را شناخت. وارد شد، آن ديگري آن‌جا بود، در انتظار نوبتش. ظاهراً کريستيان به او گفت:«اگه اين طوري ادامه بديم، اسبارو از خستگي مي‌کشيم، بهتره کاري براي اون بکنيم.»

او با خانم رييس صحبت کرد، چند سکه‌اي از زير کمربندش بيرون آورد و آن زن را با خود بردند. خوليانا با کريستيان رفت، ادواردو اسبش را مهميز زد تا آنان را نبيند.

به نظام قبلي‌شان باز گشتند. راه حل ظالمانه با شکست مواجه شده بود، هر دو آن‌ها در برابر وسوسه آشکار کردن طبيعت واقعي خود تسليم شده بودند. جاي پاي قابيل ديده مي‌شد، ولي رشته علايق بين نيلسن‌ها خيلي محکم بود ـ که مي‌داند که از چه مخاطرات و تنگناهايي با هم گذشته بودند ـ و ترجيح مي‌دادند که خشم‌شان را سر ديگران خالي کنند. سر سگ‌ها، سر خوليانا، که نفاق را به زندگي آنان آورده بود.

ماه مارس تقريباً به پايان رسيده بود ولي هوا هنوز گرم نشده بود. يک روز يک‌شنبه (يک‌شنبه‌ها رسم بر اين بود که زود به بستر روند) اداردو که از بار محله مي‌آمد، کريستيان را ديد که گاوها را به ارابه بسته است. کريستيان به او گفت:«يالله. بايد چند تا پوست براي دکون پاردو ببريم. اونا رو بار کردم. بيا تا هوا خنکه کارمونو جلو بندازيم.»

محل پاردو، به گمانم، در جنوب آن‌جا قرار داشت، راه لاس ترو پاس را گرفتند و بعد به جاده فرعي پيچيدند. مناظر اطراف به آرامي زير لحاف شب پنهان مي‌شد.

به کنار خلنگ‌زار انبوهي رسيدند. کريستيان سيگاري را که روشن کرده بود به دور انداخت و با خون‌سردي گفت:«حالا دست بکار بشيم، داداش. بعد لاشخورا کمکمون مي‌کنن. اونو امروز کشتم. بذار با همه خوبياش اين‌جا بمونه و ديگه بيش‌تر از اين صدمه‌مون نزنه.»

در حالي‌که تقريباً اشک مي‌ريختند، يک‌ديگر را در آغوش کشيدند. اکنون رشته ديگري آنان را به يک‌ديگر نزديک‌تر کرده بود، و اين رشته زني بود که به طرزي غمناک قرباني شده بود و نياز مشترک فراموش کردن او.


امضای کاربر : من دیوانه ام... ” دیوانه ” کسی است که از دانستن و فهمیدن بسیار دیوانه شده او دیوانه نیست عاقلیست در پوست دیوانه . دیوانه آدمی است خود را جدا کرده از جمع ، جمعی که او را درک نمی کنند نه خنده هایش را نه گریه هایش را . او تنهاست ، تنها در مسیری ، مسیری که قصد حرکت در آن را ندارد چون دلیلی برای حرکت ندارد …
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 - 11:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از amin15 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sradmanesh & sosi &
پرش به انجمن :


تماس با ما | مزاحم | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS