خوب یادمه که قیافه¬ی عبوسی داشت، ولی من به خاطر لطافت روحیش، دوسش داشتم.
اونقدر دوسش داشتم که می خواستم فداش شم.
بعضی روزا که دیرتر بهم زنگ می زد، تموم بدنم می لرزید که نکنه یه اتفاقی واسش افتاده باشه.
همش مراقبم بود که کسی بهم چپ نگاه نکنه ، منم می ذاشتم به حساب اینکه خیلی دوسم داره و نمی خواد صدمه ای بهم برسه.
عاشق نگاهش بودم .
وقتی عصبانی میشد دوست داشتم تو بغلم بگیرم و بوسه بارانش کنم . آخه خیلی جذاب میشد .
دستاش همیشه گرم بود.وقتی دستامون رو می دادیم به هم ، احساس می کردم کل دنیا مال منه.
زمان گذشت.........
کم کم اون دستای گرم سردتر شد.
نگاهش دیگه اون نگاه سابق نبود.
دیگه به خاطر من خودشو به دردسر نمینداخت.
گاهی وقتا دلتنگ یه نگاه سرد و ساکتش می شدم.
دیگه هیچ وقت منو نمی بوسید.
کلا عوض شد.......
سرد شد.......
تلخ شد.....
شد یه آدم دیگه که هیچ تناسبی با من نداشت .
اولش باورم نمی شد.
احساس می کردم دارم اشتباه می کنم.
فکر می کردم اون بیچاره هیچ تقصیری نداره و من خیالاتی شدم.
اما...........
اون شب وقتی از پنجره به بیرون نگاه می کردم و منتظر بودم تا خواهرم از بیرون برگرده، یه منظره¬ی خیلی وحشتناکی دیدم.
تا یه مدت نمی تونستم خودمو پیدا کنم.
چطوری تونست با من این کارو بکنه.
من که گناهی نکرده بودم.
کاش از اول می گفت که دوسم نداره.
اون شب دیدم ، خواهرم، از ماشین کسی که ادعا می کردم عاشقمه ، پیاده شد .
اونا با کلی خنده و شادی از هم جدا شدن.
چه صحنه¬ی عجیبی.....
چه تلخ و ناجوانمردانه.......چه بی رحمانه.....
یه روزی به خودم می گفتم، اگه عشقم بهم خیانت کرد و من تنها شدم، حداقل یه خواهر دارم که بتونم باهاش دردودل کنم، ولی هیچ وقت احساس نکرده بودم اگه خواهرم بهم خیانت کرد، به کی پناه ببرم؟؟؟؟؟؟؟
حالا دیگه نه عشقی داشتم که از بودن در کنارش لذت ببرم و نه خواهری که بخوام حرف دلمو بهش بگم......
چه ساده تنها شدم.........