زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 10:49 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 10 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل نهم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

بعد از سه روز بارندگی عاقبت توده های ابر پس رفتند و چهره ی سرما زده شهر ، با تابش خورشید رنگ و جلای تازه ای گرفت.سه هفته از مراسم خاکسپاری می گذشت و خانه سرهنگ مشتاق سکوت و آرامش قبلی خود را باز یافته بود.هر چند این سکوت دل گیر و آرامشش حزن انگیز به نظر میرسید.پری پشت میز آشپزخانه بی حرکت به نقطه ای خیره نگاه می کرد و حتی متوجه جوشش سماور و بخاری که از ان به هوا رفت نبود.صدای زنگ در برای دومین بار در فضای خاموش منزل پیچید و این بار با حرکتی به خود آمد.پشت در حشمت و عفت به انتظار ایستاده بودند.حشمت با نگاهی به خواهرش فهمید به موقع به دیدن او آمده است.پری در حینی که بوسه او را جواب میداد احوالش را پرسید.حشمت به دنبال خوش و بشی نظری به اطراف انداخت:بچه ها نیستن؟

-نیاز بعد از چند جلسه غیبت امروز رفته سر کلاس ، نگینم با یکی از دوستانش رفته کتابخونه.

عفت پس از احوالپرسی فوری چادر از سر گرفت.چنان به نظر میرسید که آماده ی دستور است.حشمت گفت:پس خوب شد من و عفت اومدیم ، تنهایی دل آدم می گیره.

داشت دنبال پری وارد آشپزخانه میشد:قدمتون روی چشم ، اتفاقا می خواستم امروز تلفنی باهات صحبت کنم.خوب شد که خودت اومدی.

نگاهش به بخار سماور افتاد و مشغول دم کردن پای شد:صبحونه خوردی؟

-از وقت صبحونه که گذشته ولی من عادت ندارم جز یه لیوان آب میوه چیزی بخورم ، مگه تو هنوز صبحونه نخوردی؟

-امروز حالم زیاد روبراه نبود ، صبح بعد از اینکه بچه ها رو روونه کردم دوباره رفتم خوابیدم همین نیم ساعت پیش پا شدم.

-رنگ روتم پریده ف می خوای بریم دکتر؟این اواخر خیلی از بین رفتی!شاید یه داروی تقویتی بده یه کم روبراه بشی.

پری جعبه شیرینی را از درون یخچال بیرون اورد و جلوی آنها روی میز گذاشت.عفت با تر و فرزی چند پیشدستی حاضر کرد و فنجان ها را برای ریختن چای آماده گذاشت.

پری گفت:نه...چیزی نیست به مرور زمان خوب میشم.این رنگ پریدگی هم مال بی خوابی شباست ، فکر و خیال نمیذاره شب راحت باشم.

-میدونم ضربه سختی به تو و بچه ها خورده ، ضربه ای که نمیشه به سادگی جبرانش کرد ولی کار از کار گذشته دیگه غصه خوردن فایده ای نداره.تو اگه بخوای همین جوری ادامه بدی از بین میری.اگه خدای نکرده بلایی سر تو بیاد بچه ها این میون چی میشن؟

-اینا همه درست ولی بعضی وقتا دست خود آدم نیست.حالا از این صحبتا بگذریم.دیشب منصور اینجا بود.تنها اومده بود ، این شیرینی رم اون آورده...راستی حشمت تو خبر داشتی که آقاجون موقع مرگش یه ارثیه هم واسه من گذاشته؟

-آره ، اینو همه میدونستیم.فقط قرار بود به تو چیزی نگیم ، اینم وصیت آقاجون بود.گفته بود نمیخواد تو از موضوع باخبر بشی تا موقع خودش.به منصور سفارش کرده بود هر وقت دیدی خواهرت توی تنگنا گیر کرده اینو بهش بده و بگو من همیشه به یادش بودم.

پرده ای از اشک نگاه پری را تار کرد.اهسته گفت:خدا رحمتش کنه ، همیشه کاراش غیر قابل پیش بینی بود.ولی از حق نگذریم این پول توی این موقعیت خیلی به درد ما می خوره...

عفت کلام او را قطع کرد:پری خانوم اگه اجازه بدی من برم یه کم به نظافت خونه برسم؟

پری متعجب پرسید:به نظافت خونه؟!

حشمت گفت:آره ، من امروز از عفت خواستم بیاد این جا رو یه کم تمیز و مرتب کنه.میدونم که تو حالا حالاها دست و دل این کارا رو نداری.

-دستت درد نکنه خواهر ، دست شما هم درد نکنه عفت خانوم.

حشمت گفتکعفت جون خودت برو از هر کجا که دلت می خواد شروع کن ، دستت درد نکنه.

با رفتن عفت رو به پری کرد و گفت:خب می گفتی؟

-آره داشتم می گفتم ، میدونی حشمت؟ما تصمیم داریم از اینجا بریم.مثل اینکه قبل از اینم بهت گفتم دیگه نمیتونم توی این پایگاه دووم بیارم.اینه که خیال دارم ماشینو بفروشم و برم یه جایی رو رهن کنم.

-مطمئنی که آلاخون والاخون نمیشی؟تو این زار زمستونی جا به جا شدن خیلی سخته!

-هر چقدر سخت باشه بهتر از اینه که مدام به در و دیوار این خونه نگاه کنم و به یاد گذشته بیفتم.من دیگه بدون فریبرز نمیتونم اینجا آرامش داشته باشم.درک میکنی؟

-آره میدونم...هر چند شوهر خوب و وفاداری نصیب خودم نشد ولی میتونم بفهمم چی میگی.خب حالا کجا می خوای بری؟جای بخصوصی رو زیر نظر داری؟

-جای بخصوصی که نه ، راستش فرق زیادی نمیکنه فقط می خوام یه محل خوب و سالم باشه.من دو تا دختر بزرگ دارم ، سالم بودن محله از روبراه بودن خود خونه واسم مهمتره...

گفتم جریانو به تو و منظر بگم که پی جو باشین بلکه بتونیم یه جایی رو گیر بیاریم.دیشب به منصورم سفارش کردم.اونم قول داده به چند بنگاهی سر بزنه.

-خیال داری قبل از چهل از اینجا بری؟

-اگه میشد که خیلی خوب بود ولی میدونم توی این فرصت نمیشه اما از حالا دنبالش هستم که اگه انشالله جایی گیر اومد بعد از چهل جا به جا بشیم.

-باشه من همین امشب قضیه رو با بچه ها در میون میذارم ، اونا هر کدوم کلی دوست و آشنا دارن و میتونن به چند جا سفارش کنن.خیالت راحت انشالله تا بعد از مراسم چهل حتما یه آپارتمان واست پیدا می کنیم.

******************************************

در سی و نهمین روز از درگذشت فریبرز تمام بستگان نزدیک پری در منزل او جکع بودند و در فراهم کردن ضروریات روز بعد کمک می کردند.در آن میان عفت سرگرم تهیه غذا برای آنها بود.فرزانه و شهرزاد که دختر کوچکش را نیز همراه اورده بود در یکی از اتاقها مشغول چیدن دیسهای خرما و تزیین انها با گردو بودند.فرحناز و شیرین میوه ها را خشک کرده و در گوشه ای جا میدادند.منظر و شکوه مهمان خانه را برای پذیرایی از مردم اماده می کردند.پری و حشمت سرگرم تبادل نظر در مورد نوع غذاها و مخلفات ان بودند.کیومرث ، منصور و مجید مسئولیت بقیه ی کارها و روبراه کردن محلی بیرون از منزل برای پخت غذا را بر عهده داشتند.نگین حالت سرگردانی داشت و میان آشپزخانه ، پذیرایی و اتاق خواب ها مدام در رفت و امد بود.بر عکس او نیاز آرام گوشه ای در هال کز کرده بود و انگار در دنیای دیگری سیر می کرد.فقط هراز گاهی قطره اشکی را که فرصت می جست از گوشه ی چشمانش سرازیر شود با نوک انگشت پاک می کرد.بعد از تلفن ناخدا محمدی که خبر داد همان شب به اتفاق همسرش و عده ای دیگر از دوستان فریبرز از بندر پرواز خواهند کرد همان جا کنار تلفن چمباتمه زده بود.صدای زنگ در او را تکان داد.در نیمه باز بود با این حال شخصی که خیال داخل شدن داشت به این وسیله ورودش را خبر میداد.پری با نگاهی به دخترش که خیال برخاستن نداشت به سمت در رفت و بادیدن شهاب به گرمی احوالش را پرسید.

شهاب گفت:اگه از آقایون کسی دم دستتون هست لطفا بگین بیاد این وسایلو از پشت ماشین خالی کنیم.

پری از همانجا کامران و فرهاد را صدا کرد.با رسیدن گونی برنج ف کیسه های مرغ و لاشه گوسفند تقریبا همه چیز مهیا شده بود.پری در حالی که فنجان چای را مقابل شهاب می گذاشت گفت:دستت درد نکنه شهاب جان.ما غیر از زحمت واسه تو چیز دیگه ای نداریم.

-اختیار دارین کدوم زحمت؟

-من که شرمنده م ، واسه مراسم هفت هم بیشتر زحمتا به گردن تو افتاد...انشالله فرصتی پیش بیاد واسه جشن شادی برات تلافی کنم.

-اگه شما با من کمتر تعارف کنین من خوشحال تر میشم چون در اون صورت باورم میشه که منو مثل پسر خواهرتون میدونین.

-باور کن تو برای من همون قدر عزیزی.ولی دلم می خواد همون طوری که اگه کامران برام خرید میکنه حساب و کتابمون با هم دقیقه در مورد تو هم همینطور باشه.حالا لطف کن بگو هزینه این وسایل چقدر شده؟

-باشه منم سعی میکنم بعد از این حساب و کتابم با شما مرتب و دقیق باشه ، ولی الان وقت حساب و کتاب نیست.اجازه بدین بعد در این مورد حرف میزنیم.

-دفعه پیشم برای مراسم هفت گفتی بعد ولی این بعد هیچوقت پیش نیومد.تو رو خدا بگو چقدر خرج کردی و خیال منو راحت کن.

-شما خیالتون راحت باشه.به موقعش به همه ی حساب و کتابا رسیدگی می کنیم.حالا اگه کار دیگه ای هست بگین تا اینجا هستم انجام بدم.

-دستت درد نکنه فعلا یه کم استراحت کن تا ناهار بخوریم بعد به کارای دیگه میرسیم.

انگار فضای منزل روی سینه ی نیاز سنگینی میکرد.روسری اش را مرتب و از در پشت منزل آهسته بیرون زد.با نفس عمیقی که به درون سینه کشید ریه هایش را از هوای سرد پر و خالی شد اما این سرما هیچ تأثیری بر دل سوخته اش نداشت.با چهره ای رنگ پریده به تنه یکی از درختان تکیه داد و از همان جا نگاهش به نوشته ای بر پارچه ی سیاه افتاد که درگذشت نا به هنگام ناخدا یکم مشتاق را به خانواده و بازماندگان تسلیت می گفت.مرور این نوشته تلنگری دوباره بود بر دیواره بغضش و اشکهایی که بی اختیار سرازیر شد.دی حینی که رطوبت گونه هایش را پاک میکرد با خودش زمزمه کرد"بابا حالا ما بدون تو چیکار کنیم؟"در آن لحظه نمیدانست نگاهی نگران او را از پنجره ی اتاق پذیرایی زیر نظر دارد.

مراسم روز چهل ، با شکوهی در خور شخصیت مرحوم مشتاق برگزار شد.بیشتر شرکت کنندگان در این مراسم از دوستان و همکاران سابق آن مرحوم بودند.باور این حوادث تلخ برای خیلی از انهایی که از خلق و خوی فریبرز شناخت کافی داشتند ممکن نبود و در کمال تأسف و ناباوری درگذشت او را به خانواده اش تسلیت می گفتند.در این میان ناخدا محمدی و همسرش خود را صاحب عزا میدانستند.پروانه در تمام مدت از کنار پری و دخترها دور نمیشد و بهروز در کنار منصور ، مجید و کیرومرث مقابل ورودی مسجد به اظهار همدردی حاضرین پاسخ می گفت.در پایان روز همه خسته به نظر میرسیدند.بعد از صرف شام مهمانان به مرور پراکنده شدند.از بستگان پری فقط منظر و حشمت در کنارش باقی ماندند.بقیه قول دادند روز بعد از صبح برای کمک خود را برساندند.پری با تمام ضعف و خستگی خوشحال بود که مراسم به نحو خوب و آبرومندی برگزار شده است.نیاز نیز خسته به نظر میرسید اما به احترام حضور خانواده محمدی سعی میکرد بر خستگی خود غلبه کند ودر جمع باقی بماند.

روز بعد با سر و صدای جمع و جور کردن منزل ، جا به جا کردن ظرف ها و جمع آوری پرچم های سیاه و تاج های گل آغاز شد.منصور ، کیومرث و مجید خود را به موقع رسانده بودند.بهروز هم از ابتدای کار با انها همکاری میکرد.تا قبل از ظهر منزل به حالت عادی برگشته بود و تقریبا دیگر کاری برای انجام دادن نبود.منظر فنجان های چای را همراه با شیرینی و خرما دور گرداند ، حاضرین همگی با اشتیاق از او و نوشیدنی گرمش استقبال کردند.منصور سرگرم صحبت با ناخدا محمدی بود و با حرارت خاصی از مراسم روز قبل حرف میزد:دیدین جناب ناخدا؟وقتی گروه موزیک شروع به نواختن کرد چه غلغله ای شد!من نمیدونم این همه آدم از کجا پیداشون شد.اطراف قبر مرحوم به قدری شلوغ بود که ما به سختی میتونستیم بریم جلو!انصافا این ناخدا سعیدی هم خیلی زحمت کشید.تمام مردمو ایشون با اتوبوس ها جا به جا کرد.پذیرایی توی مسجد رو هم ایشون برنامه ریزی کرده بود.هر چقدر ما گفتیم آقاجان ما ندارک همه چیزو دیدیم فایده ای نداشت.میگفت ما هم به جناب مشتاق دینی داریم که باید ادا کنیم و این کمترین کاری بود که تونستیم انجام بدیم...،تازه گویا میخواستن برای تمام حاضرین از رستوران پایگاه شام تهیه کنن ولی من به جناب سعیدی گفتم که ما ازقبل تدارک شام رو دیدیم و حتی برای این کار آشپز گرفتیم.بهر حال خدارو شکر که همه چیز با آبرو به این خوبی برگزار شد...راستی جناب محمدی یک بار دیگه شما از طرف ما از فرمانده ی پایگاه بندرعباس و تمام اونهایی که زحمت کشیده بودن و این راه طولانی رو اومده بودن تشکر کنین.حضور همکارای خوب فریبرز واقعا مایه دلگرمی خواهرم و بچه ها شد.در ضمن من از شما و خانوم هم نهایت تشکرو دارم که توی این مدت مدام با ما بودین و واقعا زحمت کشیدین.

-ما کار مهمی نکردیم جناب شیشه گر.هر چی بود وظیفه بود.ای کاش فاصله ی ما با بچه ها اینقدر زیاد نبود که لااقل میتونستیم بیشتر در خدمت خانوم مشتاق و بچه ها باشیم.

پری گفت:خیلی ممنون در حال حاضرم شما و پروانه جون به اندازه کافی به زحمت افتادین.هر چند قسمت این بود که فریبرز خیلی زود از بین ما بره ولی با وجود دوستای خوبش هم ما احساس تنهایی نمیکنیم هم روح اون همیشه شاده.

******************************************

در اوایل اسفند ماه سردی هوا به تحو محسوسی کمتر شد.شاخه های بی برگ درختان به جوانه نشست و از تأثیر آب شدن برف ها جوی ها پر از آب شد.مدتی بود که پری تنها پشت میز آشپزخانه نشسته و به صدای جیک جیک پرندگانی که در لا به لای شاخه های بی برگ درختان در پرواز بودند گوش می داد.نگاه پری بیرون از پنجره سیر میکرد اما حواسش جای دیگری بود.سلام خواب آلود نیاز خلوت او را بهم زد.

-سلام به روی ماهت ، امروز چقدر خوابیدی!

دسته های موهایش را پشت سر جمع کرد و گیره ای به آن زد و با همان چهره ی خواب آلود روبروی مادرش نشست:بعد از نهار به محض اینکه دراز کشیدم خوابم برد.اصلا نفهمیدم کجا رفتم!فکر کنم ماهی آدمو اینطور بی حال میکنه...چای نداریم؟

پری از اینکه میدید او خواب راحتی داشته خوشحال شد:چرا ، اتفاقا تازه دمم هست...

-نگین هنوز خوابه؟

-آره ، مثل اینکه اونم غش کرده!

-بهتره بیدارش کنیم ، داره شب میشه.میترسم دیرمون بشه.

نیاز جرعه ای از چای خوشرنگی را که برایش ریخته بود سر کشید و پرسید:مگه قراره جایی بریم؟

-یادت نیست؟پریروز حشمت واسه شام دعوتمون کرد...درست نیست دیر کنیم.زشته.

-وای پس امشبم دعوتیم؟منو بگو خوشحال بودم که لااقل یه امروز مهمون نداریم و خودمون هستیم.

لحن پری رنجیده به گوش رسید:یعنی تو از اینکه خاله هات و دایی منصور یا بر و بچه ها نمیذارن ما تنها باشیم ناراحتی!؟

-منظور من این نبود مامان ولی خودت میدونی که ما سالها دور از فامیل بزرگ شدیم و به تنهایی عادت داریم.من میدونم که خاله حشمت ، خاله منظر و دایی منصور همه شون لطف دارن که میان به ما سر میزنن ولی چلوکباب با همه خوشمزگی اگه هر روز خورده بشه دل آدمو میزنه ، دروغ میگم؟

-پس بهتره اینو بدونی که اونام بخاطر سرگرمی خودشون اینجا نمیان ولی اینقدر معرفت دارن که درک کنن ما توی این بهبوهه غصه و ناراحتی می خوایم یکی پهلومون باشه.واسه همین از کار و زندگیشون میزنن و میان اینجا که ما تنها نباشیم...ولی موضوع اصلا این چیزا نیست من اگه دختر خودمو نشناسم به درد لای جرز می خورم...هر چند تو حرفاتو با من درمیون نمیذاری ولی یه مادر از روی قیافه بچه ش میتونه حالشو بفهمه...تو این روزا خیلی عوض شدی نیاز!البته میدونم این یک ساله ضربه های سختی خوردی.این ناراحتیا ممکنه هر خلق و خویی رو عوض کنه ولی بدون که این به صلاحت نیست.قضیه تنها فامیل و خانواده ی من نیست تو انگار با دنیا قهری!نه جایی میری نه با دوستی رفت و آمد داری نه تفریح میکنی ، نه حوصله دیگران رو داری!به این نمیگن زندگی.تو زندگی نمیکنی فقط داری گذشت شب و روزو تحمل می کنی.اگه بخوای اینجوری ادامه بدی هم خودت از پا درمیای هم منو داغون میکنی مادر.

نگاه خیره نیاز به فنجون با لایه ای اشک تار شد.وقتی به حرف آمد صدایش بغض داشت:دست خودم نیست مامان...میدونم روحیه حساسی پیدا کردم و هر چیزی زود خسته م میکنه ولی بهم حق بده من دارم همه سعیمو که به حالت عادی برگردم اما طول می کشه...مدتشو نمیدونم ولی می خوام که درکم کنی و یه کم باهام راه بیای.

پری هم داشت گریه می کرد.دست نیاز را گرفت و با محبتی خاص گفت:بعد از این ، همه تلاش من فقط واسه اینه که تو و نگین و مهران زندگی خوب و راحتی داشته باشین.میدونم که روح پدرتم همیشه مواظب ماست.مشکل تو هم به امید خدا کم کم برطرف میشه.گذشت زمان حلال خیلی از ناراحتیاست.

ساعتی بعد صدای زنگ در آنها را که آماده ی حرکت بودند متعجب کرد.پری با نگاهی به بچه ها گفت:خدا کنه مهمون نیومده باشه.

اما در را که باز کرد صدای احوالپرسی و خوش و بش او با شخصی که تعارف میکرد داخل شود ناراحت به گوش نمیرسید.نگین با طعنه گفت:حالا خوبه حوصله ی کسی رو نداشت!همانطور که راه می افتاد نیاز گفت:بهر حال مهمون حبیب خداست.

با ورود به هال در کمال تعجب چشمش به شهاب افتاد که در پولیور خوشرنگش برازنده تر از همیشه به نظر می آمد.سرگرم احوالپرسی با او بود که پری گفت:شهاب جان زحمت کشیده اومده ما رو ببره!

شهاب دنباله ی حرف او را گرفت:راستش زن عمو گفته بود که ماشینو برای فروش توی نمایشگاه گذاشتین این بود که دیدم فرصت خوبیه که مزاحم بشم و مطلبی رو که چند وقته می خوام در موردش باهاتون صحبت کنم در بین بذارم ، ضمنا شما رو هم به مقصد برسونم.

پری که کنجکاو به نظر میرسید گفت:پس اجازه بده یه چای بیارم بخور بعد صحبت میکنیم.

-خیلی ممنون من الان میلی به چای ندارم در ضمن چون شما حاضر شدین و اماده ی حرکت هستین اگه موافق باشین حرکت میکنیم و بین راه حرف میزنیم.

-خیلی هم خوبه ، پس بریم.

در این میان نگین هم پیدایش شد و بعد احوالپرسی با شهاب همگی به راه افتادند.همراه با غروب خورشید روشنایی چراغ های برق نمای دلنشینی به خیابان های پر رفت و آمد شهر داده بود.پژوی خوشرنگ شهاب از محوطه ی کوهک بیرون رفت و همانطور که سرعت می گرفت شهاب گفت:اگه اجازه بدین از یه مسیر دیگه میریم که فرصت کافی برای صحبت داشته باشیم.

پری که صندلی کناری او را اشغال کرده بود در جواب گفت:تو صاحب اختیاری شهاب جان.

-از اونجایی که واقعا دلم می خواد شما منو به چشم یکی از خواهرزاده هاتون نگاه کنین اجازه دارم شما رو خاله صدا کنم؟

لبخند پری خشنودیش را نشان میداد:چرا که نه؟واسه من مایه افتخاره اگه غیر از این بود به خودم اجازه نمیدادم تو رو به جای آقای شهاب ، شهاب جان صدا کنم.

نگاه پر معنی نیاز و نگین به هم افتاد و هر دو مانع خنده خود شدند.

-ممنون ، این واسه منم مایه افتخاره...خب پس حالا که با هم صمیمی تر شدیم من میتونم راحتتر در مورد موضوعی که می خواستم باهاتون صحبت کنم.حقیقتش اینه که چند وقته شنیدم شما خیال جا به جایی دارین.البته یادمه قبل از این یه بار گفته بودین خیال دارین از پایگاه برین ولی بعد دیگه حرفی نزدین و من خیال کردم منصرف شدین.اما تازگی از زن عمو شنیدم تصمیمتون قطعی شده...دیشب صحبت سر همین موضوع بود و کامران میگفت انگار یکی دو جا پیدا شده که رفتین دیدین ولی از محیطش خوشتون نیومده؟

پری میان کلام او شروع به صحبت کرد:راستش ما دنبال خونه ای هستیم که هم محل خوب و آبرومندی داشته باشه و هم با وسع ما جور در بیاد.خونه ای که منصور پیدا کرده بود جاش بد نبود ولی طبقه ی پایین صاحب خونه زندگی میکرد که منصور میگفت دو سه تا پسر بزرگ و مجرد داره.خودت که میدونی ما باید بعد از این جایی زندگی کنیم که امنیت داشته باشیم.اگه مهران بود و با ما زندگی میکرد بازم نگرانی من کمتر میشد ولی حالا صلاح نیست که من دو تا دخترو بردارم ببرم همچین جایی زندگی کنم...مورد دومی رو کامران پیدا کرده بود که اون هیچ ایرادی نداشت.هم جاش عالی بود هم خود خونه ، تنها مشکلش این بود که رهنش سه برابر اون پولی بود که من میتونستم جور کنم ، این بود که صرف نظر کردیم.

-همونطور که گفتم دیشب صحبت سر همین مساله بود.کامران میگفت سعی کرده جایی رو پیدا کنه که نزدیک محل خودشون باشه که بتونین راحت تر با هم رفت و آمد کنین....

نیاز نگاهی به نگین انداخت و لبخندی نثارش کرد و قبل از اینکه او بخواهد جبهه گیری کند به ادامه حرفهای شهاب گوش سپرد:ولی دیگه فکر بالا بودن رهنشو نکرده بود...بهر حال من دیشب پیشنهادی به ذهنم رسید که با زن عمو و بچه ها در میون گذاشتم که نظر همه مثبت بود ، حالا مونده خود شما که موافقت کنین.

-در مورد چه موضوعی؟!

-راستش من جایی رو سراغ دارم که چند وقته خریده شده و کسی توش زندگی نمیکنه جز یه سرایدار.خونه ش ای بدک نیست ، محلشم همون اطراف منزل عمو ایناست.در حال حاضر هیچکس بهش احتیاج نداره و شما میتونین تا هر چند وقت که بخواین ازش استفاده کنین.

پری سعی میکرد خوشحالیش را به روی خود نیاورد:دستت درد نکنه که به فکر بودی.ولی همین جوری هم که نمیشه.اول ما باید بدونیم این خونه مال کیه؟تازه بعدشم درست نیست ما همین جوری توی خونه ی کسی بنشینیم...اگه رهن این خونه به اندازه ای باشه که ما از پس فراهم کردنش بر بیاییم دیگه مشکلی در بین نیست و انشالله در اولین فرصت جابه جا میشیم.

-برای شما چه فرقی میکنه که صاحب اصلی خونه کیه؟مهم اینه که فعلا تا مدتی بهش نیاز نداره و حیفه که این خونه بی مصرف بمونه.در مورد رهنش هم گرچه من میدونم هیچ احتیاجی به رهن نیست ولی حالا چون شما اصرار دارین یه مقدار بعنوان رهن از شما گرفته میشه که خیالتون راحت باشه...البته لزومی نداره ماشینو بفروشین هر چقدر که در حال حاضر میتونین پرداخت کنین همون قدر کافیه حتی اگه یک میلیون باشه.

-خوشبختانه ما میتونیم بدون فروش ماشین دست کم سه برابر این مبلغو جور کنیم ولی بازم فکر کنم زیر دین صاحب خونه می مونیم آخه اون جایی که شما می گین حتی اگه یه آلونکم باشه باز رهنش خیلی بیشتر از این حرفاست!

-اگه دوست دارین میتونیم همین الان بریم اونجا رو ببینیم به شرط اینکه دیگه روی منو زمین نندازین و این خونه رو قبول کنین.

پری که هنوز باور نمیکرد چنین شانسی نصیبش شده در حالی که سعی داشت ذوق زده به نظر نرسد گفت:اگه واسه تو اشکالی نداره ما خوشحال اونجا رو ببینیم.

شهاب کمی به سرعت ماشین افزود و با رضایت گفت:پس بهتره یه کم سریعتر بریم.

کمتر از نیم ساعت انها به مقصد رسیده بودند.خیابان فرعی عریضی که با ردیف درختان نارون و چنار که یک در میان قد برافراشته بودند نمایی زیبا پیدا کرده بود.شهاب اتومبیل را مقابل ساختمان آجر نمای زیبایی متوقف کرد و پس از گشودن درهای خودرو شاسی آیفون را فشرد.بعد مرد میانسالی که لهجه ی نهاوندی داشت در بزرگ منزل را به رویشان گشود و با دیدن شهاب چهره افتاب سوخته اش به لبخندی از هم باز شد.شهاب با او خودمانی و بی تکلف حرف میزد.بعد از احوالپرسی گفت:آقا مراد اگه شانس بیاری و این خانوما اینجا رو بپسندن تا چند روز دیگه از تنهایی در میای و یه صاحب خونه ی خوب نصیبت میشه.

مراد که هنوز لبخندش را حفظ کرده بود با خوشحالی گفت:به ، کی بهتر از اینا اقاجون ، انشالله که شانسم خوبه.

پری با نظری به حیاط چهارگوش و خوش نمایی که نیمی از آن را باغچه ای که فعلا نمای زیادی نداشت پوشانده بود و سمت دیگرش بنای ساختمان خودنمایی میکرد متعجب به سوی دخترها و بعد به سمت شهاب چرخید و گفت:اگه اینجا رو نپسندیم که واقعا کج سلیقه ایم!اینجا حتی از خونه ای که کامران واسه مون پیدا کرده بود قشنگتره!

احساس رضایت در قیافه شهاب به خوبی پیدا بود ، در همان حال آنها را به درون ساختمان دعوت کرد.قسمت اصلی ساختمان با چند پله از سطح حیاط بالاتر قرار داشت ف شهاب با ورود به هر قسمت کلید برق را میزد و همزمان نور افشانی چلچراغ ها ، نمای داخای بنا را بیشتر به رخ می کشید.قسمت پذیرایی با سرامیک خوش رنگی پوشیده شده بود که مثل آینه برق میزد!آشپزخانه یک سوی پذیرایی را به خود اختصاص میداد و محدوده آن بطور مدور از پذیرایی جدا میشد و نمای سنگ چین داشت.شومینه نیز با همان سنگ های قرمز در زاویه دیوار قرار گرفته بود.پنجره های عریض قسمت پذیرایی به محوطه حیاط باز میشد و به نطر میرسید که در روشنایی روز این قسمت از خانه کاملا نورگیر و روشن میشود.گچ بری های سقف پذیرایی ، هال و آشپزخانه نگاه هر اهل ذوقی را به خود جلب میکرد.بعد از گذر از راهرویی که شکلی تی مانند داشت به اتاق خواب ها رسیدند.ورودی اتاق خواب ها حالتی نیم دایره و کوچک داشت که به آن مکان ، دنجی خاصی میداد.تمامی سطح راهرو و اتاق های خواب با موکب برجسته صورتی رنگ پوشیده شده بود و با رنگ یاسمنی دیوارها هماهنگی خاصی داشت.هنگام بازگشت به قسمت پذیرایی نگاه بچه ها به پله های مرمرین خوشرنگی افتاد که به صورت نیم دایره به سمت بالا میرفت.نگین پرسید:این پله ها به کجا ختم میشه؟

-به طبقه بالا...البته نمیشه گفت طبقه ، بالا خیلی محدودتر از اینجاست.چون بیشتر مساحت زمین به تراس بزرگی که از توی حیاط پیداست اختصاص داده شده.در عوض ساختمون بالا از توی حیاط اصلا دید نداره.

-اونجام خالیه؟یعنی کسی زندگی نمیکنه؟

-قبلا که گفتم ، توی این ساختمون غیر از سرایدار که اتاقش توی پارکینگ واقع شده هیچکس زندگی نمیکنه.البته قسمت بالا غیرمسکونی میمونه چون یه مقدار وسایل کار و دستگاه های مختلف اونجاست و درش فعلا قفله.

نیاز پرسید:این وسایل مال صاحب خونه ست؟

-آره ، در حال حاضر از طبقه بالا بعنوان انبار استفاده میشه.

-اگه توی این مدت که ما اینجا هستیم صاحب خونه هوس کنه مدام به انبارش سر بزنه باید از اینجا بیاد و بره بالا؟

-خاطر جمع باشین تا وقتی شما اینجا زندگی می کنین هیچکس مزاحم آسایش تون نمیشه.در ضمن اگه صاحب خونه بخواد به انبارش سر بزنه از پله هایی که به حیاط ختم میشه میره بالا و کاری به این قسمت ساختمون نداره...خب حالا که همه جارو دیدین عقیده تون چیه؟اینجا رو پسندیدین؟

پری که هنوز رسیدن به این موهبت را باور نداشت در جواب گفت:راستش شهاب جان این حتی از اون چیزی که ما فکرشو میکردیم قشنگتره!ولی با این مبلغی که تو میگی انگار ما هیچ پولی ندادیم و این موضوع آدمو یه کم ناراحت میکنه.

-چرا ناراحت؟من که گفتم این خونه همین جوری خالی و بی مصرف اینجا مونده و صاحبش در حال حاضر خیال استفاده از اینجا رو نداره.راستشو بخواین قرار نبود که بابت اینجا شما وجهی بدین اما چون خودتون اصرار داشتین من مخالفتی نکردم.

نیاز پرسید:صاحب این خونه خارج از کشور زندگی میکنه؟

-نه همین جاست ، اگه می بینین من دارم از طرفش حرف میزنم واسه اینه که اختیار تام دارم...خب نگفتین خاله جان موافقین؟

پری نگاهی به دخترها انداخت و چون سکوت آنها را دید لبخندزنان گفت:این بهترین موردی که پیدا شده به خصوص با این شرایط.ما فقط میتونیم بگیم دستت درد نکنه.

چهره شهاب نیز به لبخندی از هم باز شد:پس من فردا دو نفرو میارم که این جارو نظافت کنن که دیگه مشکلی نداشته باشین.پس فردا هم روز تعطیله و همگی کمک می کنیم وسایلو جابه جا می کنیم ، خوبه؟

-من نمیدونم چی بگم شهاب جان ، تو داری واقعا مارو شرمنده میکنی!

آنها را به بیرون از ساختمان هدایت کرد و گفت:این حرفا کدومه خاله جان؟بهتره زودتر راه بیفتیم که اگه بیشتر از این دیر کنیم زن عمو نگران میشه.

حشمت ، منصور و منظر را هم برای شام دعوت کرده بود.زمانی که پری و دخترها از راه رسیدند گفت:چرا اینقدر دیر کردین؟دلم هزار راه رفت!

پری گفت:شهاب زحمت کشید برد خونه ی دوستشو به ما نشون داد.

نگاه حشمت به شهاب افتاد و لبخندزنان گفت:هان...پس اونجا بودین؟حالا چطور بود؟خوشتون اومد؟

-خونه ش که حرف نداره ، خیلی قشنگ و شیک ساخته شده ، محله شم عالی بود.اینطور که به نظر می اومد جای ساکت و امن و امانی بود ، بخصوص با وجود آقا مراد یه وقت اگه دخترا رو تنها بذارم نگران نیستم.

منصور گفت:خب خدا رو شکر که این مشکلم حل شد.حالا انشالله کی اسباب کشی می کنین؟

-قراره پس فردا جابه جا بشیم.

فرزانه که از لحظه ی ورود انها بغ کرده بود و سرحال به نظر نمیرسید میان صحبت پرید و گفت:حالا چه عجله ایه به این زودی؟خاله فکر نمی کنین اونجا واسه شما جای مناسبی نباشه؟بهتر بود ئنبال یه خونه نقلی تر میگشتین که لااقل بتونین پرش کنین.

در یک لحظه نگاه نیاز و نگین به هم افتاد ، رنگ چهره ه ردو تغییر کرده بود.پری گفت:ما مشکل کمبود اسباب و اثاثیه نداریم ولی مگه تو اون خونه رو تا به حال دیدی که فکر میکنی ما نمیتونیم پرش کنیم؟

شهاب خیال داشت مانع از صحبت کردن فرزانه بشود اما او با سماجت خاصی گفت:وقتی شهاب می خواست اونجا رو بخره همه ی ما رفتیم خونه رو دیدیم...یادته شهاب؟اتفاقا من پیشنهاد کردم واسه اونجا سرایدار بگیری که هم از خونه مواظبت کنه و هم به باغچه ش برسه.

شهاب از نگاه کردن به پری اجتناب داشت.پری که تازه می فهمید حساسیت فرزانه از کجاست پرسید:شهاب جان مگه به ما نگفتی این خونه مال دوستته؟

شهاب معذب به نظر میرسید:چه فرقی میکنه خاله جان؟چه دوستم چه خودم ، من که در حال حاضر نمی خوام از اونجا استفاده کنم.

کامران مداخله کرد:شهاب راست میگه خاله ، ما دیشب خیلی در این مورد صحبت کردیم.اگه می بینین شهاب در مورد صاحب خونه راستشو به شما نگفت چون فکر میکرد اگه بدونین خونه مال خودشه رودربایستی می کنین و پیشنهادشو قبول نمیکنین.

این بار به جای پری نیاز با لحن بی پروایی گفت:بهر حال خوب شد که ما قبل از جا به جایی حقیقتو فهمیدیم ، آقا شهاب فکر نکنین ما ادمای بی چشم و رویی هستیم ، همین که شما به فکر بودین یک دنیا ممنون ولی بهتره ما دنبال یه جایی دیگه بگردیم.

کلام شهاب حالت رنجیده ای داشت:یعنی شما ترجیح میدادین اون خونه مال یه ادم غریبه باشه تا من؟

نیاز بی حوصله گفت:اصلا قضیه این نیست...متأسفانه نمیتونم توضیح بدم ، بهتره دیگه حرفشو نزنیم.

منصور دخالت کرد:ای بابا...شما قضیه رو خیلی گنده کردین.تو که نمی خوای تا ابد توی این خونه زندگی کنی خواهر من.همش یکی دو ساله که چشم بهم بزنی می گذره ، بعدم به سلامتی میری توی خونه خودت.

-میدونم داداش اما به نظر من نیاز درست میگه ، بهتره ما دنبال یه خونه دیگه بگردیم.توی این شهر به این بزرگی چیزی که زیاده خونه.

کامران گفت:بله خاله ، خونه زیاده ولی ما می خواستیم یه جایی باشه که بهم نزدیک باشیم.

پری کامران را بخاطر محبتش جور دیگری دوست داشت ، در جواب گفت:

-میدونم نیت شما چی بوده خاله جون ولی انگار فرزانه جون زیاد دوست نداره ما نزدیک هم باشیم.بهر حال جا مهم نیست دل باید نزدیک باشه.

حشمت گفت:حالا فرزانه از روی بچگی یه چیزی گفت.تو نباید به دل بگیری خواهر...

فرزانه قهر آلود از جا برخاست و با لحن تندی به مادرش گفت:من بچه نیستم مامان...ضمنا...

حشمت میان حرفش پرید و با تندی گفت:بسه دیگه ، برو به عفت بگو شامو بکشه.

شهاب قبل از شام سر درد را بهانه کرد و با عذرخواهی از جمع به اتاقش رفت.فرزانه نیز ترجیح داد تنها باشد برای همین ظرف غذایش را برداشت و به آشپزخانه رفت.بعد از صرف شام جو صمیمی تری بین جمع حاکم شد.دخترها به کمک خاله منظر میز شام را جمع آوری کردند و همراه فرهاد و کامران به طبقه ی بالا رفتند.فرهاد از قبل سی دی یکی از فیلم های روز ایرانی را تهیه کرده بود و داشت با آب و تاب توضیح میداد که کیفیتش خوب نیست.شیرین با هیجان خاصی گفت:بچه ها نترسین...من که بار اول شب نتونستم بخوام ، آخرش رفتم توی اتاق مامان اینا.

با رفتن جوانترها ، منصور و مجید سرگرم بازی تخته نرد شدند.خانوم ها در قسمت نشیمن دور هم حین نوشیدن چای از هر دری حرف میزدند.پری آهسته از حشمت پرسید:از شاهرخی چه خبر؟دیگه نمیاد این ورا؟

-همون بهتر که نیاد.هر بار اومده غیره از اینکه اعصاب منو بهم ریخته کار دیگه ای نکرده.بذار برده با همون منشیش خوش باشه ، لیاقتش همون دختره ی بی سر و پاست.

-از منظر شنیدم عقدش کرده ، راست میگه؟

-مجبور شد ؛ آخه دختره خیره سرش ترکمون زده بود.میگن الان پنج شش ماهه ست.

-خاک بر سرش کنن ، سر پیری خجالت نکشید؟!چطوری روش شد این کارو بکنه؟!

-خجالت؟!اون چه میدونه خجالت یعنی چه ، اون حتی فکر آینده بچه هاشم نبود.فردا همین یوسف ازش یاد می گیره ، می گی نه؟حالا نگاه کن.بهر حال دیگه به من ربطی نداره خیال دارم در اولین فرصت واسه همیشه ازش جدا بشم ، اونو به خیر مارو به سلامت.

-بعد از یه عمر زحمت به همین راحتی می خوای ازش بگذری؟

-تو که اخلاق منو میدونی اگه بمیرم منت یکی مثل شااهرخی رو نمی کشم.خوشبختانه این خونه به اسم خودمه و نمیتونه آلاخون والاخونم کنه...اینطور که قول داده اگه کاری به کارش نداشته باشم هر ماه هم یه مبلغ رو به حسابم میریزه.واسه من همین کافیه ، اگه بعد از این تا آخر عمرمم نبینمش دیگه برام فرقی نمی کنه.

-معلومه فکر همه جاشو کرده ، راستی از فرحناز و کیومرث چه خبر؟اونا در مورد رفتار باباشون چی میگن؟

-اونا جبهه باباهه رو ول نکردن ، دیروز به هر دوشون زنگ زدم.می خواستم واسه امشب دعوت شون کنم کیومرث که راستشو نگفت شاید روش نشد ولی فرحناز بعد از کلی این شاخه اون شاخه پریدن گفت ، فردا شب تولد باباست می خوام تو خونه واسش یه جشن کوچولو بگیرم واسه همین نمیتونیم بیایم.پرسیدم کیومرثتم میاد اونجا؟گفت آره اونم دعوت داره.بعد فهمیدم که به کامران و فرزانه هم خبر داده ولی اینا دعوتشو رد کردن.

-خدا شانس بده!بهر حال باباشونه دیگه.

منظر که تا این لحظه با شکوه سرگرم صحبت بود به سوی ان دو برگشت:چی میگین شما پچ پچ میکنین؟یعنی ما نامحرمیم؟!

حشمت گفت:ای بابا نامحرم کدومه؟حرف سر شاهرخی بود ، آدم مجبوره این جور حرفا رو یواش بزنه وگرنه بوی گندش به مشام بقیه ی مردامون میرسه...راستی منظر جواب آزمایشای جدیدت چی شد؟!

پری کنجکاو پرسید:جریان آزمایش چیه؟

منظر گفت:چند وقتیه که من و مجید داریم با این روش جدید دوا درمون میکنیم.این یک سال اخیر همش تحت نظر بودیم.پریروز یه آزمایش هورمونی ازمون گرفتن ببینن وضعیت چطوره؟فردا قراره نتیجه رو بگیریم.اگه خبر خوشی بود حتما بهتون زنگ میزنم.

شکوه گفت:حالا انشالله که خبر خوشی بشنوی ولی من همیشه به منظر میگم بی کاری اینقدر دنبال این قضیه رو می گیری؟بخدا بچه تو این دوروزمونه حتی یکی هم دردسره.باور میکنی همین فرهاد و شیرین از صبح که پا میشن تا شب چقدر خرج میتراشن؟تازه حالا دردسرای دیگه اش به جای خود...الان که سر و گوشت خوابه نمیدونی بذار به امید خدا کی توی دامنت بیفته بعد به حرفم میرسی.

منظر گفت:با همه ی این حرفا بچه روشنی خونه ست.خونه ی بی بچه هر کاریم توش بکنی آخرش اون لطف و صفای واقعی رو نداره.

حشمت گفت:به نظر من هر دوتون راست می گین.زندگی بدون بچه خیلی خالی و بی لطفه ولی همین بچه هان که پدر و مادررا رو پیر می کنن.از وقتی به دنیا میان باید نگرانشون باشی تا آخر.

پری سری به افسوس جنباند:اینو که راست می گی.

منظر که متوجه منظور او شده بود پرسید:پری؟نیاز هنوز روبراه نشده؟قیافه ش هنوزم گرفته و غمگینه!امشبم حواسم بهش بود چیز یادی هم نخورد.تو خونه هم همنیطوره؟

-آره ، از وقتی باباش اون جوری شد از نظر اعصاب بهم ریخت ، غذا هم که به زور می خوره!امیدوار بودم بعد از یه مدت دوباره مثل سابق بشه ولی فکر نکنم حالا حالاها به حال عادی برگرده.میدونین چی منو میسوزونه؟اینکه اون داره مثل شمع آب میشه ولی همیشه سعی میکنه روحیه ی من و نگینو تقویت کنه.

منظر گفت:خدا حفظش کنه ، نیاز واقعا یه پارچه خانومه ، خدا بچه میده این جوری بده ، پدر و مادر دیگه هیچ غمی ندارن.

پری گفت:فکر میکنی منظر ، غصه این بچه ها به مراتب بیشتر از بچه های سر و زبون داره.آخه اون بچه ها میتونن از حقشون دفاع کنن ولی پدر و مادر همیشه نگران بچه های مظلومشون هستن که حقی ازشون ضایع نشه.به خصوص یکی با شرایط نیاز ، خدا رحمت کنه فریبرزو نمیدونی چطور بالای این دختر میلرزید.همیشه می گفت ، خیال من از جهت نگین راحته چون میدونم به موقعش چه سر و زبونی داره و چطور از حق خودش دفاع میکنه ولی واسه نیاز دلواپسم.

با یاداوری این خاطره بغض کرد و به بازی با انگشتر ازدواجش مشغول شد.

حشمت برای عوض کردن صحبت گفت:کاش پیشنهاد شهابو رد نمی کردین.اگه می اومدین اینجا واسه روحیه ی بچه ها خیلی خوب بود.تازه رفت و امدمونم راحت میشه.

-میدونم اگه می اومدیم اینجا از خیلی جهات به نفعمون بود ولی...هر طور فکرشو میکنم میبینم به صلاح نیست.حالا خدا کریمه ، بالاخره یه جوری میشه.

حشمت به یاد مطلبی افتاد:راستی پنجشنبه یادتون نره...

پری پرسید:واسه سفره؟

-آره خیلی کار داریم ، باید بیاین کمک...منظر تو که از چهارشنبه میای مگه نه؟

-باشه سعی میکنم حتما بیام ، تو چی پری؟تو هم بیا دور هم باشیم.

-اگه برنامه خاصی پیش نیاد منم میام...حالا این سرفه واسه چی هست؟

-یه نذر قدیمیه ، از پارسال نذر کردم ولی از ترس بذار و بردارش تا حالا اداش نکردم.دیدم این بهترین موقعیته ، خیلی وقتم هست که همه فک و فامیل دور هم جمع نشدیم ، حالا این بهانه خوبیه...شکوه تو چی میتونی از چهارشنبه بیایی؟

-واسه چهارشنبه قول نمیدم ولی پنجشنبه رو مرخصی می گیرم که از صبح بیام کمک ، خوبه؟

-آره دستت درد نکنه ، دیگه هر گلی زدی به سر خودت زدی، اجرتم با حضرت ابوالفضل.

آنها چنان مشغول صحبت و تبادل نظر در مورد وسایل ضروری سفره بودند که متوجه گذشت زمان نشدند.وقتی منصور پرسید"خانوم خیال رفتن نداری؟"نگاه پری به عقربه های ساعت افتاد و متوجه شد که شب به نیمه رسیده.ظاهرا فیلم سینمایی هم به آخر رسیده بود چرا که بچه ها با سر و صدا از پله ها پایین امدند.بحث بر سر سوژه داستان و هماهنگی آن با اوضاع و احوال روز بود.نگین گفت:من که دیگه از فردا میترسم سوار ماشینای شخصی بشم.اگه یه وقت یکیشون قاتل باشه چی؟

کامران گفت:نبایدم سوار بشی ، وایسا یا با تاکسی برو یا با اتوبوس.

پری گفت:دخترا حاضر شین دیگه راه بیفتیم دیر شده!

صدای اعتراض کامران بلند شد:به این زودی خاله؟تازه می خوایم یه کم دور هم بشینیم.

-دیر وقته خاله جون ، انشالله باشه واسه یه فرصت دیگه.مجید گفت:حالا که شما هم می خواین برین بیایین با هم میریم.

پری گفت:خیلی ممنون آقا مجید ، مسیر ما با شما خیلی فرق میکنه ، ما با تاکسی تلفنی میریم.

منظر پرسید:داری تعارف میکنی؟

-من پری خانوم اینارو میرسونم...درست نیست این وقت شب با تاکسی برین.

ظاهرا همه از دیدن شهاب که درست به موقع پیدایش شده بود تعجب کردند.

پری گفت:نه شهاب جان ، دیر وقته راضی نیستم این همه راه بیایی و برگردی.

دسته کلیدش را از جیب پولیورش بیرون آورد و در حالی که به سمت پارکینگ میرفت گفت:تعارف نکنین من میرم ماشینو ببرم بیرون.

فضای سرد درون اتومبیل با روشن شدن بخاری گرم و دلچسب شد.در این ساعت از شب خیابان خلوت و کم تردد بود و آرامش شهر لطف رانندگی را بیشتر میکرد.ابتدا سکوت سنگینی سرنشینان اتومبیل را دربرگرفته بود و هر کدام در حال و هوای خود به سر میبردند.شهاب هنوز هم از رد شدن پیشنهادش دلخور به نظر میرسید.پری به روبرو چشم دوخته بود اما فکرش جای دیگری سیر میکرد.نگین همچنان به ماجرایی که بر سر قهرمان فیلم آمده بود فکر میکرد.نیاز به پشتی صندلی لم داده بود و از پنجره مناظر بیرون را تماشا میکرد و از حرکت نرم خودرو و آرامش موجود لذت میبرد.در همان لحظه پلک هایش کم کم سنگین شد و به روی هم افتاد.پری که متوجه دلخوری شهاب شده بود سر حرف را باز کرد:شهاب جان امیدوارم از اینکه ما مجبور شدیم امشب پیشنهاد خوب تو رو رد کنیم از دست ما ناراحت نشده باشی.میدونم قصد تو محبت بود ولی باور کن به نفع هر دو طرفه که ما به این خونه نریم.راستش دلم نمی خواد به خاطر این مسأله رابطه ای که بعد از سال ها بین ما و خانواده خواهرم به وجود اومده دوباه رو به کدورت بره.

-من که قبلش براتون توضیح داده بودم ، قبل از اینکه پیشنهادی به شما بکنم موضوع رو با زن عمو و بچه ها در بین گذاشتم.هیچکس جز فرزانه با این قضیه مخالف نبود.اتفاقا خیلی هم استقبال کردن.دلیل مخالفت فرزانه رو نه میدونم و نه اهمیتی برام داره...بهر حال دلم نمی خواست اینطور بشه.

-حالا اشکال نداره ف ما هنوز به کمک تو و بقیه احتیاج داریم ، اگه به امید خدا به مورد دیگه ای برخوردی خوشحال میشیم مارو خبر کنی.

-حقیقتش یه جای دیگه سراغ دارم ولی نمیدونم شما بتونین اونجا زندگی کنین یا نه.

-مگه اونجا کجاست!؟

-خونه ی پدری من ، همون جا که سابق خودمون توش زندگی می کردیم.از جهت محلش میدونم میپسندین ولی خونه ش با تمام بزرگی و وسعتش قدیمیه.

-این که اشکال نداره ما فقط یه مدت می خوایم اونجا زندگی کنیم.از اون وقت تا حالا این خونه غیر مسکونی بوده؟

-نه ، توی این چند سال آمیرزا و خانومش اونجا زندگی میکردن هنوزم هستن.این دو نفر حق آب و گل توی اون خونه دارن.از خیلی پیش از اون که من یادم میاد امیرزا با ما زندگی میکرد.خودش وردست بابام بود حاج خانومم حکم دایه منو داشت.بعد از مرگ بابا اینا...

پری اهسته گفت:خدا رحمتشون کنه.

-خدا رفتگان شمارم بیامرزه ، عمو می خواست خونه رو بفروشه ولی من مخالف بودم.این خونه خیلی برام عزیزه.تمام خاطرات خوب دوران بچگیم توی در و دیوار اون خونه ست ، دلم نمیاد از دست بره.

-خب اگه ما بخوایم بریم اونجا تکلیف آمیرزا و خانومش چی میشه؟

-اونجا خیلی بزرگ و جا داره.آمیرزا در حال حاضر طبقه ی پایین زندگی میکنه...الان نه تنها طبقه ی بالا ، حتی نصف طبقه پایین خالیه...اگه دوست داشتین فردا بعد از ظهر میام دنبالتون با هم بریم اونجا رو ببینیم.اگه خوشتون اومد فوری چند نفرو میفرستم اونجا رو روبراه کنن که دیگه مشکلی نداشته باشین و زودتر جا به جا بشین.

پری با رضایت لبخندی زد و گفت:فقط میتونم بگم دستت درد نکنه تو با این تلاش و پیگیری داری مارو شرمنده میکنی.بهر حال چه ما ساکن این خونه بشیم چه نشیم نحبتای تو هیچ وقت از یادمون نمیره.


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی - پاسخ 10 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS