زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 10:42 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 11 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل دهم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

عمارت مرحوم شاهرخي در يكي از بهترين محله هاي شهر كه سابقا جز ييلاق به حساب مي آمد قرار داشت و هنگامي كه خودروي شهاب از سربالايي خيابان پيش مي رفت، نگاه نياز رديف درختان چنار را دنبال مي كرد و از نسيم سردي كه آخرين برگهاي زرد را از شاخه جدا مي كرد تا جوانه هاي تازه، فرصت رشد داشته باشند، لذت مي برد. صداي شر شر آب زلالي كه در جوي از پاي درختان مي گذشت، شنيدني و گوش نواز بود. تحت تاثير اين منظره بي اختيار گفت : اين اطراف چقدر قشنگه! آدم دلش مي خواد اين سربالايي رو پياده بره. من تا به حال اين گوشه از شهر رو نديده بودم!

- مي خوايين نگه دارم؟

متوجه نگاه او در آينه ي مقابل شد : از نظر شما اشكال نداره؟

شهاب اتومبيل را كمي بالاتر در حاشيه ي خيابان نگاه داشت : منم بدم نمي ياد يه كم پياده روي كنم.

پري و نگين نيز به تبعيت از آنها، از خود رو پايين آمدند. نياز با شوق عجيبي به اطراف نگاه مي كرد، انگار سرگرم تماشاي يك تابلوي نقاشي بود! نگين گفت : واي چقدر اين جا هوا سرده!

شهاب گفت : هواي اين منطقه هميشه چند درجه خنك تر از مركز شهر، مواظب باشين سرما نخورين.

نياز گفت : مامان ببين چه آب زلالي...! اين جا منو ياد شمال مي ندازه...، آقا شهاب خونه ي پدري شما همين نزديكياست؟

- فاصله ي زيادي با اين جا نداره، يه مقدار كه بالاتر بريم به يه فرعي مي رسيم، خونه همونجاست.

پري گفت : بهتر نيست زودتر بريم خونه رو ببينيم...؟ اگه قسمت شد اومديم اين جا هر روز مي توني بياي اين جا قدم بزني.

نياز دست ها را در جيب مانتوي گرمش فرو برد و در حالي كه سر را ميان شانه هايش فرو مي كرد گفت : باشه بريم...، مي دونم الان دل توي دل شما نيست كه اونجا رو ببينين ولي، منكه نديد منزل آقاي شاهرخي رو پسنديدم و هر جوري شده شما رو قانع مي كنم كه حتما بياييم اين جا.

لبخند شهاب بي اختيار بود : اينو جدي مي گين؟

- باور كنين، اين بار اگه فرزانه هم راضي نباشه بازم من كوتاه نمي يام، حالا مي بينين.

شهاب در سمت او را روي هم گذاشت و خودش پشت فرمان نشست و گفت :

- خوب خدا رو شكر، حالا كه شما راضي هستين فكر نمي كنم ديگه خاله پري مخالفتي داشته باشن.

نگين با لحني كه پيدا بود قصد سر به سر گذاشتن دارد گفت : پس بفرما ما اين جا برگ چغندريم ديگه آقا شهاب؟

لبخند شهاب غليظ تر شد : اختيار دارين نگين خانوم، در واقع چون مي دونم شما از نظر احساس خيلي به خواهرتون نزديك هستين، مطمئنم كه در اين مورد باهاش مخالفت نمي كنين براي همين بود گفتم كار تمومه.

دقايقي بعد به درون اولين فرعي پيچيد و كمي بالاتر در مقابل يك در بزرگ آهني توقف كرد. خزه هاي بسته شده بر روي حصار سنگي اطراف عمارت و پوسته پوسته شدن رنگ در، خبر از قدمت اين ساختمان قديمي و گذشت ايام مي داد. با فشردن زنگ در، اولين صدايي كه از آن سوي ديوار به گوش رسيد، صداي پارس سگي بود كه حضور عده اي غريبه را در نزديكي ساختمان حس كرده بود : اين جا سگ داره؟!

شهاب متوجه وحشت و حيرت نگين شد و در جواب گفت : اغلب خونه هاي اين اطراف براي امنيت بيشتر يه سگ نگهبان دارن. اين سگ آميرزاست. پشمالو صداش مي كنن. وقتي شما رو بشناسه ديگه هيچ خطري براتون نداره.

صداي مرد سالخورده اي كه پرسيد كيه؟ در پارس هاي پشمالو به سختي شنيده شد.

شهاب با صداي رسايي گفت: من هستم آميرزا، شهاب شاهرخي.

كمي بعد در به روي آنها باز شد و پيرمردي خوش صورت كه عبايي از جنس پشم شتر به روي دوش انداخته بود در ميان در گاه پيدا شد، و با چهره اي خندان با شهاب احوالپرسي و خوش و بش كرد. بعد از شهاب پري و دخترها به نوبت با او احوالپرسي كردند. شهاب پري را به آميرزا معرفي كرد. در حيني كه پيرمرد آنها را به درون دعوت مي كرد، شهاب گفت : عمو جان در رابطه با همون موضوعي كه صبح تلفني بهتون خبر دادم اومديم.

از بلند صحبت كردن شهاب، پري و دخترها فهميدند كه گوش هاي آميرزا كمي سنگين است.

آميرزا گفت : بله بابا... بفرماييد... بفرماييد تو، اين جا كه خونه ي خودته بابا جون، لازم نبود زنگ بزني، هر وقت كه بيايي قدمت به روي چشم.

شهاب هموز داشت با صداي بلند با پيرمرد حرف مي زد ولي، حواس پري و دخترها جاي ديگري بود. محوطه وسيع و بيشه مانند اطراف عمارت با درختان كهن چنار كه با اندامي استوار قد برافراشته بودند نگاه هر تازه واردي را خيره مي كرد. نياز كه در كنار مادرش راه مي رفت بي اختيار بازوي او را فشرد و آهسته با حالتي شيفته گفت : اين جا چقدر قشنگه مامان؟!

پري به همان آهستگي گفت : از بيرون پيدا نبود كه همچين باغي اين جاست!

صداي پارس پشمالو با نزديك شدن آنها به عمارت بلندتر شد. آميرزا سگ را نهيب زد و او را ساكت كرد و گفت : يه وقت ازش نترسين بچه ها...، حيوون بي آزاريه. نگين با احتياط از مقابلش گذشت و گفت : ولي هيبتش كه خيلي ترسناكه...!

شهاب گفت : دو سه روز كه از اومدنتون به اين جا بگذره چنان با شما انس مي گيره كه ديگه از هيبتش وحشت نمي كنين.

صداي خش خش برگ هاي خشكي كه زير قدم هايشان له مي شد نشان مي داد كه مدت هاست اين باغ به حال خود رها شده و كسي به نظافت آن توجهي نداشته است. نگاه كنجكاو نياز و مادرش همزمان به نماي بيروني عمارت افتاد و از تاثير خوشايند اين نگاه هر دو بهم تبسم كردند. ستون هاي سنگي كه سقف عمارت را بروي خود نگه داشته بود، هنوز هم پس از سالها شكوه خود را به رخ مي كشيدند، نرده هاي چوبي حجاري شده كه براثر گذشت ايام رنگ و روي اصلي خود را از دست داده و ديگر برق و جلاي سابق را نداشت جلوي ايوان و اطراف پله هاي سنگي كه به طبقه ي پايين ختم مي شد را در حصار خود داشتند. پنجره ها و پنج دري ها با سردر مدور و شيشه هاي رنگي كار شده در آن، رو به ايوان باز مي شد و نمايي از بناهاي سنتي ايراني را به نمايش مي گذاشت. صداي نگين كه با هيجان گفت نياز اگه تابستون اين حوضو پر از آب كنيم معركه مي شه...! نگاه نياز را از عمارت گرفت و به حوض وسيع و چهار گوشي كشاند كه به جاي آب، از برگ هاي زرد و خشك درختان چنار پر شده بود. نياز گفت : در نظر بگير كه دور تا دورش رو پر از گلدوناي شمعدوني كنيم اون وقت چي مي شه!

شهاب از آميرزا پرسيد : كليداي بالا پيش شماست؟

پيرمرد دست در جيب لباس خود برد و دسته اي كليد را بيرون آورد و به سمت او گرفت.

- نمي يايي اول يه چايي بخورين؟

- اجازه بدين اول بالا رو نشون پري خانوم بدم، بعد مياييم خدمتتون.

پري كه به دنبال او از پله ها بالا مي رفت، به پشت سر نگاهي انداخت و پرسيد :

- نمي خوايين بيايين بالا...؟

نياز دست خواهرش را كشيد و گفت : حالا بيا بريم، بعد سر فرصت به اين نقشه ها مي رسيم.

در ابتداي ورود به ساختمان، سردي، بوي نا، رطوبت و قشر گرد و خاكي كه بر همه جا نشسته بود و تار عنكبوت هايي كه به در و ديوار و پنجره ها و چلچراغ هاي كهنه ي قديمي تنيده شده بود شوق را در نگاه تازه واردين فرو نشاند. نياز با نظري به قيافه ي وارفته ي خواهر و مادرش، لبخند زنان رو به شهاب كرد و گفت : به نظر من كه اين جا هيچ ايرادي نداره، فقط بايد يه دستي به سر و روي اين خونه بكشيم و اگه از نظر شما ايرادي نداره نقاشيش كنيم.

شهاب كه متوجه عكس العمل پري شده بود، فوري گفت : از نظر نظافت شما اصلا نگران نباشيد. من از همين فردا چند نفر رو مي فرستم كه اين جا رو تميز كنن، در نقاشيم حق با شماست. اگه اين ساختمون يه رنگ بخوره دوباره جلاي سابقو پيدا مي كنه.

پري هنوز داشت اتاق ها و گوشه و كنار را از نظر مي گذراند. در همان حال گفت : شهاب جان با اجازه ت من بايد شكل آشپزخونه رو تغيير بدم. اين جا هيچ كابينت و گنجه اي نداره. ضمنا وسايل بهداشتي هم زياد روبراه نيست. بعد از روبراه كردن اينا، فكر كنم ديگه اشكالي نداشته باشه.

- خاله جان شما فقط ده روز به من فرصت بدين، تمام عيب و ايراد اين جا رو بر طرف مي كنم. جوري كه با الان قابل مقايسه نباشه، قبوله؟

- دستت درد نكنه، راضي نيستم خودتو زياد به زحمت بندازي فقط در حدي كه نيازاي اوليه ش فراهم بشه...، خوب حالا بگو ببينم ما چقدر بايد بابت رهن اين جا تقديم كنيم؟

كلام شهاب با لبخند همراه بود : اين جا كه ديگه حق رهن نمي خواد. شما تا هر وقت كه دلتون مي خواد مي تونين اين جا زندگي كنين... خوشحالي من از اينه كه اومدن شما باعث مي شه بعد از سالها يه كم به اين خونه برسم و انشاالله رو براهش كنم.

- ميدونم كه تو هميشه به ما لطف داشتي و داري ولي راستش من ترجيح مي دم براي اين مدت يه وجه ناقابلي رو پيش تو به امانت بذارم. اين طوري هم خيالم راحتتره هم پول ما حيف و ميل نمي شه و از بين نمي ره.

- من كه با خواسته ي شما نمي تونم مخالفت كنم، پس هر طور دوست دارين... حالا بيايين بريم پايين، هم يه چاي داغ بخوريم و هم با حاج خانوم آشنا بشين. پيرزن با محبتيه، حق مادري به گردن من داره، آخه خيلي زحمت منو كشيده.

نياز در بين آنها نبود، پري صدا كرد : نياز جان، كجايي مادر...؟

از درون يكي از اتاق ها بيرون آمد و قبل از هر صحبتي گفت : مامان اگه اشكالي نداره اين اتاق مال من باشه. نمي دونين از پنچره ش چه نمايي پيداست! من از اين جا مي تونم خيابون دلخواه مو ببينم، بيايين نگاه كنين.

پري، شهاب و نگين، دنبال او وارد اتاق شدند. نياز حق داشت از پنجره چهار گوش و عريض اتاق، نماي زيبايي از بيشه زار اطراف عمارت و قسمتي از خيابان اصلي به خوبي پيدا بود. نگاه خيره شهاب به منظره روبرو دوخته شد او به روي خود نياورد كه سال ها اين پنجره محل تماشاي او در دوران كودكي بود. هر چند اكنون حال و هواي نماي روبرو با گذشته فرق زيادي داشت.

***

نياز پيراهن دانتل سياه رنگش را از ميان بقيه ي لباس ها جدا كرد و بعد از پوشيدن آن حريري به همان رنگ به سر انداخت. وقتي سراغ مادرش رفت با چرخش آرامي پرسيد : من خوبم ؟

پري در كت و دامن سرمه اي رنگش شيك و برازنده به نظر مي رسيد. بعد از نگاهي به سر تا پاي او، گرچه در دل تحسينش مي كرد، پرسيد : نمي خواي يه امشب لباس سياهتو در بياري...؟ واسه سفره، خوش يمن نيست.

- من اين جوري راحتترم مامان.

پري ديگر اعتراضي نكرد : راستي واسه نگين لباس آوردي؟

- آره، كت و شلوارشو مي خواست ديگه؟

- آره...، سفارش كرد كفش همرنگشم واسش ببريم. يه چيز ديگه هم مي خواست ... آهان گيره سر، گفت بهت بگم گيره سر مخمل مشكي، تو مي دوني كدومه...؟

- فكر كنم گيره سر منو خواسته، واسش مي ذارم، چيز ديگه اي نمي خواست؟

- نه همين.....، راستي نياز... اگه بهت بر نمي خوره برو يه دستي به صورتت بكش. رنگت خيلي پريده! امروز همه دوست و آشنا اونجا جمع شدن، نمي خوام كسي با ديدن رنگ و روي پريده شما، واسه تون دلسوزي كنه. مي دوني كه منظورم چيه؟

- باشه مامان، هر چند حوصله ي اين جور كارا رو ندارم ولي به خاطر تو، باشه.

نيم ساعت بعد آنها آماده حركت بودند. چهره پري با نگاهي به نياز به لبخندي از هم باز شد. اين اواخر نياز را هيچ وقت به اين زيبايي نديده بود! همان طور كه به چهارچوب در مي زد گفت : هزارماشاالله...، مي بيني يه ريزه كه به خودت مي رسي چقدر عوض مي شي....! چرا هميشه اين كارو نمي كني مادر؟

نياز در اتاق را بست و سوئيچ اتومبيل را برداشت و گفت : اولا اين چشماي قشنگ شماست كه همه چيز و خوب مي بينه، دوما اگه هميشه اين جوري به خودم برسم واسه تون عادي مي شه و ديگه اين قدر ذوق زده نمي شين....، شما مي شينين يا من برونم؟

پري كه به مهارت او در رانندگي اطمينان داشت گفت : من حوصله ندارم، خودت بشين مادر.

با نزديك شدن به مقصد، نگاه هر دوي آن ها به اتومبيل هاي شيك و خوشرنگي كه در يك سمت خيابان فرعي در امتداد هم پارك شده بود افتاد. نياز به زحمت جاي پارك در ميان آن ها پيدا كرد و گفت : انگار همه مهمونا اومدن؟ فقط ما دير كرديم. پري در حين پياده شدن گفت : اشكال نداره...، من ديروز وظيفمو انجام دادم، به حشمت گفته بودم امروز بايد منتظر بشم تا تو از كلاس برگردي.

نياز در ماشين را قفل كرد و با نگاهي به رنوي شيري رنگشان گفت : طفلك ماشين ما، ميون اين همه ماشين مدل بالا چه مظلوم واقع شده.

پري دست او را گرفت و همان طور كه به سمت ورودي حياط مي رفت گفت : بايد خدا رو شكر كنيم كه همينم داريم. اگه مجبور مي شديم واسه رهن خونه بفروشيمش چي...؟

منظر زودتر از همه متوجه ورود انها شد و با اشتياق به پيشوازشان آمد. بعد از سلام و خوش و بشي پرسيد : چرا اين قدر دير كردين؟ حشمت از كي چشم به راهتون بوده.

- منتظر بودم نياز از دانشگاه برگرده، مثل اينكه همه اومدن؟

- آره حسابي شلوغ شده، اتفاقا خيلي ها سراغ تو رو مي گرفتن، مي گم قبل از اينكه برين تو سالن، اول برين مانتوها رو بذارين طبقه بالا، يه دستي هم به ظاهرتون بكشين و بيايين پايين.

- فكر خوبيه...، پس به حشمت بگو كه ما اومديم.

همزمان با ورود آن ها به طبقه دوم، نگين و شيرين به استقبالشان آمدند. نگين بعد از احوالپرسي سر درد دلش باز شد : اين چه وقت اومدنه؟ امروز منو حسابي اين جا كاشتين. حالا چيزايي رو كه گفتم آوردين يا نه؟

نياز وسايل او را به دستش داد : بگير...، لباستم اتو كردم، جاي تشكر طلبكارم هستي؟

نگين بوسه اي از گونه اش برداشت : دستت درد نكنه....، بدجنس چه خوشگل كردي! حالا من هر كاري بكنم به پاي تو نمي رسم.

نياز ضربه اي به آرامي به سر او زد و گفت : گمشو..، تو همين جوريم از من قشنگ تري.

پري پرسيد : اين مانتوها رو بايد كجا گذاشت؟

شيرين گفت : بدين من عمه جون...، همه رو مي برم مي ذارم تو رختكن....اين جام اتاق عمه حشمته، اگه مي خواين به خودتون برسين اين جا همه چي هست.

آنها در هال چهار گوش كوچكي كه درهاي اتاق خوابها به آن باز مي شد ايستاده بودند. از انتهاي راهرويي كه به آن سوي ساختمان ختم مي شد صداي گفتگوي چند نفر شنيده مي شد. پري پرسيد : كيا بالا هستن ؟

شيرين گفت : بابا، آقا كيومرث، عمو مجيد، آقا شهاب، آقا يوسف... فكر كنم فقط همينا هستن.

- خوب پس نياز بيا اول بريم يه سلام عليكي بكنيم بعد بريم پايين.

در سرازيري پله ها، عطر انواع گلهايي كه در هر پاگرد، در گلدان ها مرمر گذاشته شده بود فضا را عطرآگين به مشام مي رساند. نياز با نوازش گلهاي مريم كه ميان بقيه گلها خودنمايي مي كردند آهسته گفت : معلومه خاله سنگ تموم گذاشته!

اين فكر با شروع احوالپرسي ها و حال و احوال كردن ها خود به خود فراموش شد، اما همين كه چشم نياز به سفره عريض و طويلي كه طول سالن بزرگ پذيرايي را پر كرده بود افتاد آه از نهادش برآمد. سفره مقابل او با انواع پلوها، مرغ هاي بريان شده،، فيله هاي گوشت آب پز شده، كباب و چند نوع خورش، شامي ، كوكو، حلوا و دسرهاي مختلف و انواع شيريني تزيين شده بود. اضلاع سفره را با گلهاي گلايول و ميخك مزين كرده بودند. شمع ها در شمعداني هاي كريستال نورافشاني مي كرد و عودها در كنارشان عطر خوشي را در هوا مي پراكند. آنهايي كه در اطراف سفره جاي گرفته بودند، در لباسهاي فاخر و زيورآلات گرانبها، سرگرم خودنمايي و فخر فروشي به هم بودند. نياز با نگاهي به جمع، متاسف شد كه اجبارا بايد در چنين جمعي شركت مي كرد و با خودش گفت « كاش خاله اين همه پولو در راه بهتري خرج كرده بود. مطمئنم اونجوري حضرت راضي تر بود.» در همين موقع با ورود خانوم فربه اي كه اندام گوشت آلودش از زير چادر سياه، نماي پت و پهني داشت، همهمه حاضرين فروكش كرد. فرحناز او را به سمت مبلي در بالاي مجلس راهنمايي كرد و خود رفت كه به سفارش او، فنجان آب قند را حاضر كند. نياز گفت : مامان من مي رم آشپزخونه ببينم كمك نمي خوان.

پري همان طور كه به اشاره شكوه به سوي او مي رفت، گفت برو مامان جون.

فضاي بزرگ آشپزخانه با حضور جمعي از دخترهاي فاميل و گفت و شنود آنها و رفت و آمد بعضي ديگر، شلوغ به نظر مي رسيد. سلام خوش آهنگ نياز، نگاه جمع را به سوي او كشيد. بعد از شنيدن جواب ها رو به حشمت كرد : خاله ببخشيد كه امروز نتونستم از صبح بيام...، حالا كاري نيست كه بتونم تلافي كنم؟

- دستت درد نكنه عزيزم، اگه مي توني بيا كمك شهرزاد اين ظرفاي آش و شله زرد و تزيين كن. اين قدر سرمون شلوغ بود كه پاك يادمون رفت اول بايد اينا رو بكشيم. نياز در حالي كه زير سنگيني نگاه هاي كنجكاو احساس شرم مي كرد به سوي ميزي كه ظرفها روي آن قرار داشت رفت و از شهرزاد كه سرگرم نقش و نگار دادن شله زردها بود پرسيد : من از ظرفهاي آش شروع كنم؟

- آره عزيزم، بيا اين ظرف پياز داغ، اينم نعنا داغ و اينم كشك، سيرداغ و زعفرون آب كرده هم هست.

مدتي بعد منظر وارد آشپزخانه شد : دخترا.... چرا اين جا وايسادين؟ بياين برين بشينين سر سفره روضه داره شروع مي شه.

حشمت گفت : هر كي مي خواد بره يكي از اين ظرفا رم ببره، دست به دست بدين همه رو بذارين روي سفره....نياز جون يكي دو تا از اين ظرفاي آشو بذار كنار ببريم بالا.

- باشه خاله.

بعد از پايان كار، شهرزاد با حالت خسته اي از پشت ميز برخاست. بعد از زايمان اندامش هنوز شكل قبل را پيدا نكرده بود و در ناحيه شكم كمي برجسته به نظر مي رسيد. در حالي كه دستهايش را مي شست پرسيد : نياز تو نميايي بريم سر سفره؟

انگار دنبال بهانه مي گشت : چرا ....، بعد از اينكه يه چاي خوردم ميام.

در واقع مي خواست از حضور بر سر سفره طفره برود. عفت بعد از شستن ظرفها دستهايش را خشك كرد و گفت : الان خودم برات يه چاي ميريزم كه خستگيت در بره.

قبل از اينكه بتواند مانعش بشود به سوي سماور رفت. مي دانست اين زن ميانسال به مراتب خسته تر از اوست، و همين شرمنده اش مي كرد. حشمت دوباره به آشپزخانه برگشت : عفت، يه سري چاي بريز ببر بالا، اين دوتا ظرف آش رو هم ببر.

نياز مي ديد كه عفت بعد از ساعتها سر پا ايستادن تازه خيال داشت كمي بنشيند و چايش را با خيال آسوده بنوشد. به هر حال به سنگيني از پشت ميز برخاست : چشم خانوم.

نياز گفت : شما بشينين يه كم استراحت كنين. من اين كارو مي كنم.

و خودش سرگرم ريختن چاي شد. در سربالايي پله ها، با احتياط راه مي رفت كه مبادا سر ريز فنجانها سيني را كثيف كند. آن قدر حواسش جمع اين كار بود كه متوجه نزديك شدن شخصي از سمت مخالف نشد. اما وقتي سلام خوش طنين او را شنيد به سويش برگشت و با دستپاچگي آشكاري گفت : سلام آقا شهاب، ببخشيد كه متوجه شما نشدم....!

شهاب براي گرفتن سيني قدمي جلوتر رفت و آهسته گفت : اشكال نداره....، من ديگه به اين طرز برخورد عادت كردم.

نياز قبل از اينكه سيني را به او بدهد با لحن رنجيده اي پرسيد : منظورتون اينه كه من هميشه با شما بد برخورد مي كنم؟

چهره شهاب به تبسمي باز شد : داشتم سر به سرتون مي ذاشتم، شما چرا زحمت كشيدين؟

بدون مخالفت سيني را به او سپرد : خواهش مي كنم زحمتي نيست...، راستي خونه در چه حاله؟ به موقع آماده مي شه؟

در اين حالت درست رو به روي هم قرار داشتند. شهاب باز از در شوخي در آمد : مگه جرات مي كنه نشه؟

نگاه شرمگين نياز پايين افتاد. لحن شهاب كمي جدي تر شد : با اين بسيج همگاني كه اونجا راه افتاده فكر كنم تا اواخر هفته آينده كار تمومه.

نياز دوباره نگاهش كرد : معلومه شما رو حسابي به زحمت انداختيم؟

چشمان شهاب برق خاصي داشت : ارزششو داره.

- در مقابل چي؟

همان تبسم قبلي در چهره شهاب نشست : در مقابل آسايش شما.

چهره نياز بي اختيار متبسم شد : شما لطف دارين، خوب من ديگه برم چون سر شما رو به حرف گرم كردم چاييئا همه يخ كرد.

همزمان با ورود به آشپزخانه، نگين خود را به او رساند : تو كجايي؟ داشتم دنبالت مي گشتم، مامان مي گه چرا نميايي پاي سفره؟

- باشه الان ميام... فعلا تو بيا اين دوتا ظرف آشو ببر بالا. راستي روضه تموم شد؟

نگين ظرفها را كه به نظر سنگين مي رسيد درون سيني گذاشت : ديگه چيزي نمونده الان دارن دعاي آخرشو مي خونن . نبودي ببيني مامان چه گريه اي ميكرد !

نياز كمي دلواپس شد : الان ميرم پيشش .

درون سالن حاضرين چنان تنگاتنگ هم نشسته بودند كه نياز مشكل مي توانست جاي كنار مادرش پيدا كند . ناچار همان جا كنار فرحناز و شهرزاد جايي براي خود باز كرد . « خسته نباشي » آهسته شهرزاد را شنيد . لبخند زنان در جواب گفت : من كه كاري نكردم شماها خسته نباشين معلومه كه خيلي زحمت كشيدين !

نگاه ملامت بار يكي از خانم ها آن دو را وادار به سكوت كرد .

عطر عود هاي در حال سوختن در كنار عطر افشاني گل ها و بوي خاصي كه از آب شدن شمع ها در فضا پيچيده بود نياز را دچار سرگيجه كرد . گر چه هواي سالن معتدل و خنك به نظر مي آمد اما او احساس خفقان و گرما كرد . روضه خان دعا را با نواي مخصوصي بيان ميكرد و از هر يك از ائمه براي اجابت حاجت صاحب سفره ياري مي خواست . نياز احساس بدي داشت . نيرويي در درونش به تلاطم افتاده بود . لحظه اي كه دست يخ زده اش دست شهرزاد را لمس كرد نگاه متعجب شهرزاد به نيمرخ رنگ پريده او افتاد . پلك هايش بسته بود و لرزش خفيفي اندامش را مي لرزاند . شهرزاد آهسته پرسيد : نياز چيزي شده ؟ او همچنان مي لرزيد و فقط توانست با صداي نارسايي بگويد : حالم خوب نيست .

نگاه نگران شهرزاد اين بار به سوي فرحناز برگشت : فرح ... ببين نياز چش شده ! نمي دونم چرا داره مي لرزه ...!

فرحناز خود را به سمت ديگر نياز رساند و بازويش را گرفت : نياز جان چي شده ؟ چرا رنگ و روت پريده ؟

پنجه هاي نياز با تمام قدرت دست شهرزاد را مي فشرد اما جوابي به آنها نداد . نگاه دلواپس شهرزاد و فرحناز به حالت پرسش به هم افتاد . هنوز درست نمي دانستند چه حادثه اي در شرف وقوع بود ! فقط مي ديدند كه لرزش نياز لحظه به لحظه شديدتر مي شود و ناگهان به سوي فرحناز خم شد و در اغوش او از حال رفت .

وحشت فرحناز و شهرزاد اطرافيان را نيز متوجه حال نياز كرد . كنجكاوي آنهايي كه نزديكتر بودند و پچ پچ هاي در گوشي حال و هواي مجلس را بهم زد . پري كه با چشم هاي بسته مشغول خواندن دعا بود با تماس دست منظر به خود آمد :

- پري ... مثل اين كه حال نياز بهم خورده ...!

پري منتظر ادامه حرف او نشد و به سرعت از جا برخاست . منظر نيز به حالت دلواپس دنبال او به راه افتاد . اولين بار بود كه پري دخترش را به اين حال ميديد . او هيچ حركتي نمي كرد حتي در مقابل مالش شانه هايش و ضربه هاي آهسته اي كه به گونه اش مي خورد عكس العملي نشان نمي داد . پري از وحشت به گريه افتاده بود . حشمت و نگين همزمان وارد سالن شدند . حشمت وحشت زده پرسيد : چي شده ؟

پري گفت : حشمت به دادم برس نمي دونم نياز چش شده !

فرحناز گفت : داشت مي لرزيد فقط گفت حالم بده يكهو تو بغلم از حال رفت !

نگين گفت : مامان اين قدر شونه هاشو نمال ولش كن داري اذيتش مي كني .

پري عصبي به نظر مي رسيد : چي چي رو اذيتش مي كنم ؟ بذاريم همين جوري به حال خودش باشه ؟

نگين با خيالي آسوده تر از بقيه به سوي آنها خم شد و آهسته تر از قبل گفت : اون چيزيش نيست مامان ، اگه بذاري به حال خودش باشه تا نيم ساعت ديگه بهوش مياد .

پري با حرص خاصي گفت : چي داري ميگي نگين ...؟ معلوم هست ؟ هر كس نفهمه خيال مي كنه نياز هر روز غش مي كنه !

نگين مي ديد كه وضعيت عادي مجلس بهم خورده است و بيشتر آنهايي كه در سالن بودند به جاي توجه به دعا متوجه آنها بودند . اين بار دست به دامن منظر شد و كنار گوشش آهسته گفت : خاله بهتره نيازو ببريم يه جاي خلوت من ميدونم كه الان توي اين سر و صدا داره عذاب مي كشه . اين همون مريضيه كه صحبتشو كرده بود .

منظر تازه به ياد حرف هاي نياز در باره بيماري خاصي كه داشت افتاد و با نگراني بيشتر دستش را زير پهلوي او انداخت : پري كمك كن ببريمش بيرون خوب نيست اين قدر دور و برش شلوغ باشه .

پري چنان دستپاچه به نظر مي رسيد كه تشخيص نمي داد چه حركتي به صلاح است . با اين حال بدون فكر در جا به جا كردن نياز همراه شد . منظر در همان حال به نگين گفت : برو به دايي منصور بگو بياد كمك كنه ببريمش بالا .

ورود سراسيمه نگين و خبر بيهوش شدن نياز ، منصور و بقيه را غافلگير كرد . منصور ناباورانه و با عجله به راه افتاد به دنبال او كيومرث و شهاب نيز از پله ها سرازير شدند . منصور با ديدن جسم بي حال نياز كه روي دست ها حمل مي شد وحشت زده به سوي آنها رفت و همان طور كه سعي ميكرد نياز را روي دستهايش نگه دارد پرسيد : چه بلايي سرش اومده ؟

پري با رخساري كاملا رنگ پريده و چشم هايي كه از نگراني سفيديش بيشتر نمايان بود گفت : نميدونم داداش تو رو خدا يه كاري بكنين . نياز داره از دستم ميره .

ظاهرا تحمل وزن نياز براي منصور كه سن و سالي را پشت سر گذاشته بود مشكل به نظر مي رسيد . هنوز بيش از دو پله بالا نرفته بود كه كيومرث و شهاب به كمكش آمدند و نياز را در حالي كه از همه چيز بي خبر بود به اتاق حشمت بردند . بعد از اين كه به حالت راحتي روي تخت قرار گرفت نگين گفت : حالا بذارين همين جور به حال خودش باشه ... مامان تو هم اين قدر بي آرامي نكن . نياز چيزيش نيست يه كم فرصت بده اگه نديدي خودبخود بهوش اومد .

پري روي لبه تخت نسشته بود و دست سرد نياز را ميان پنجه هايش مالش ميداد : آخه تو از كجا ميدوني كه چيزيش نيست ؟ مگه تا به حال چند بار اين جوري شده كه با اطمينان ميگي خود به خود به هوش مياد ؟

نگين شانه مادرش را لمس كرد و با ترديد گفت : ميدونم چون اولين بار نيست كه نياز اين جوري ميشه . قبلا هم چند بار به اين حال افتاده ...

پري ناباورانه و وحشتزده به سوي او برگشت : منظورت چيه كه اين جوري شده ؟ چرا چرت و پرت ميگي ؟ مگه ميشه از حال رفته باشه و من نفهمم ؟

منظر دخالت كرد : حالا وقت اين حرفا نيست حتما نگين يه چيزي ميدونه كه ميگه حالا صبر كن ببينيم چي ميشه بعد از خودش بپرس كه قبلا اين جوري شده يا نه ؟

- يعني ميگي دست رو دست بذاريم و بشينيم تا خودش بهوش بياد ؟

حشمت گفت : با اين حال كه نمي شه ببريمش دكتر ميخواي دكتر ارجمندي رو خبر كنيم بياد معاينه اش كنه ؟

- اگه زحمتي نيست لطفا خبرش كن . شايد دكتر تشخيص بده كه چرا به اين حال افتاده !

حشمت عصبي به نظر مي رسيد . مختل شدن مراسم سفره از يك سو و بدحالي نياز از سوي ديگر او را كلافه كرده بود . با نگاهي به شهرزاد و دخترها كه هر كدام با كنجكاوي گوشه اي ايستاده بودند كمي بلندتر از حد عادي پرسيد : شماها اين جا چيكار مي كنين ؟ پس كي قراره از مهمونا پذيرايي كنه ؟ مگه آدم بيهوش تماشا داره ... ؟ برين پايين به كارتون برسين ، شكوه تو هم بي زحمت برو كارا رو سر و سامون بده تا من بيام . درست نيست ما همه رو به امان خدا ول كرديم اومديم بالا .

شكوه قبل از رفتن متوجه دخترش شد . شيرين در گوشه اي كز كرده بود و بي صدا گريه مي كرد .

آهسته پرسيد : چرا داري گريه مي كني ؟

شيرين ميان هق هق گريه به همان آهستگي گفت : مي ترسم مامان ... من تا به حال آدم بيهوش نديده بودم . نكنه نياز مرده باشه ؟ اون هيچ حركتي نمي كنه !

شكوه سرش را به او نزديك كرد و آهسته تر گفت : زبونتو گاز بگير دختر ... اين حرفا كدومه ؟ پاشو بريم پايين ديگه هم از اين فكرا پيش خودت نكن .

و او را بر خلاف ميلش با خود از اتاق بيرون برد . حشمت داشت به كيومرث سفارش مي كرد شماره دكتر را از دفتر چه تلفن پيدا كند و زودتر با او تماس بگيرد . شهاب كه كنار يوسف به درگاه اتاق تكيه داده بود دقايقي از اتاق بيرون رفت در برگشت پتوي مخمل سبكي را كه همراه آورده بود به سمت پري گرفت : هواي اتاق يه كم سرد شده اينو بكشين روش .

نگاه اشك آلود پري به او افتاد پتو را گرفت و تشكر كرد . كيومرث خبر داد كه با دكتر تماس گرفته در ادامه اين خبر گفت : اول با مطبش تماس گرفتم منشيش گفت هنوز نيومده خوشبختانه شماره همراهش رو هم داشتيم انگار توي راه بود گفت تا ده دقيقه ديگه اينجاست .

پري به سوي او برگشت : دستت درد نكنه خاله ببخش كه به زحمت افتادي .

كيومرث به او نزديك شد : كدوم زحمت خاله ! خدا كنه حال نياز زودتر خوب بشه هنوز هيچ حركتي نكرده ؟

نگين كه چشم از خواهرش برنمي داشت گفت : چرا ... الان دستش يه كم تكون خورد .

- خوب پس خدارو شكر از بيهوشي كامل دراومد .

منصور ضربه ي آهسته اي به شانه نگين زد : دايي جان يه دقه بيا بيرون كارت دارم .

با رفتن نگين پري نگاه دوباره اي به نياز انداخت و چون دلشوره راحتش نمي گذاشت رو به شهاب كه نزديك ايستاده بود كرد و گفت : شهاب جان ميشه بي زحمت يه سري بري پايين ببيني دكتر اومده يا نه ، ميترسم تو اين شلوغ پلوغي كسي متوجه اومدنش نشه .

- الان ميرم پايين منتظرش ميمونم تا بياد .

هنگام خروج چشمش به منصور و نگين افتاد شتاب قدم هايش خود بخود كم شد . منصور داشت مي پرسيد : نگين تو مطمئني خواهرت قبلا اين جوري شده ؟

- آره دايي چه دليلي داره كه بخوام دروغ بگم ؟ خود نيازم ميدونه كه به اين حال مي افته ولي نمي خواست مامان اينا چيزي بدونن .

- تا به حال دكتر نرفته ؟

شهاب ديگر انقدر دور شده بود كه ادامه صحبت آنها را نشنيد . در حال پايين رفتن از پله هاي پشت ساختمان صداي گفتگوي بعضي از خانوم ها كه در آشپزخانه جمع شده بودند از پنجره راحت شنيده ميشد . يكي گفت : دختر بيچاره گمون كنم صرع داره ! من ديدم صرعيا اين جوري از حال ميرن !

صداي فرحناز قابل تشخيص بود : نه اختر خانوم نياز صرع نداره ما الان يك ساله كه از نزديك باهاشون رفت و آمد داريم . اين اولين باره كه اين جوري شده .

اين بار صداي فرزانه شنيده شد : حالا شايد صرع نباشه ولي هر چي هست بيماري بديه ! من احتمال ميدم عقدشم واسه خاطر همين بيماري بهم خورده . حتما پسره سر بزنگاه فهميده نياز غش مي كنه پاشو كشيده كنار ، به خودش گفته مال بد بيخ ريش صاحابش .

صداي شيرين غمگين تر از بقيه بود : اين جوري حرف نزن فرزانه هر چي باشه نياز دختر خالته خوب نيست پشت سرش غيبت كني .

شهاب با سگرمه هاي درهم از آنجا دور شد . همان طور كه باغچه ي چهار گوش اين سمت حياط را دور مي زد نگاهش به كامران و فرهاد كه از سمت پاركينگ منزل بالا مي آمدند افتاد . سلام سرخوش كامران و فرهاد پاسخ آرامي داشت . كامران با خلق و خوي او آشنا بود ، نزديك تر كه شد پرسيد : چي شده ؟ چرا اخم كردي ؟

- چيزي نيست راستي الان كه مي اومدي اتومبيل دكتر ارجمندو نديدي كه بياد اين طرف ؟

كامران پرسيد : دكتر ارجمند ؟ واسه چي بياد اين جا ؟ كسي حالش بد شده ؟

- نياز حالش بهم خورده ... الان تقريبا ده پونزده دقيقه ست كه بيهوش شده .

كامران و فرهاد با هم پرسيدند : بيهوش شده ؟

- آره .

فرهاد پرسيد : آخه چرا بيهوش شده ؟ مگه اتفاقي واسش افتاده ؟

شهاب متوجه تغيير رنگ چهره فرهاد شد : نه اتفاق خاصي واسش نيفتاد ، همين جوري بي جهت از حال رفته ...

نگاهش به سمت كامران برگشت و ادامه داد : يادته اون بار كه داشت به سهيل مي گفت من مريضم ؟ منظورش همين مريضي بود .

فرهاد پرسيد : الان كجاست ؟

- برديمش بالا ... منتظريم دكتر برسه معاينه ش كنه .

كامران گفت : پس ما بريم بالا ... تو همين جا هستي ؟

- آره من منتظر مي مونم تا دكتر بياد

پري با نگاهي به دكتر احساس آرامش كرد . قيافه جدي و نگاه موشكاف او نشان مي داد كه در كار خود وارد و با تجربه است . در حين معاينه هاي ابتدايي نگاهي به پري انداخت و پرسيد : درست توضيح بدين ببينم چه اتفاقي افتاده كه دخترتون از حال رفت ؟

صداي پري مشوش و گرفته به گوش رسيد : راستش آقاي دكتر نمي دونم چي شد ! يكهو ديدم نياز بيهوش شده ! اونايي كه كنارش بودن ميگن قبلش دچار برز شده و فقط تونسته بگه حالم داره بد ميشه ...حركت آهسته دست نياز مادرش را از ادامه صحبت منصرف كرد . اين بار با خوشحالي گفت : آقاي دكتر ... داره تكون مي خوره !

دكتر و بقيه به حالت كنجكاو به نياز خيره مانده بودند . كمي بعد مثل اين كه در خواب عميقي فرو رفته باشد به سختي از اين پهلو به آن پهلو برگشت و همزمان چيزي شبيه به ناله اي آرام از گلويش خارج شد . پري ناباور ولي خوشحال صدايش كرد : نياز عزيزم ... مادر جون چشماتو باز كن .

همه ي نگاه هاي منتظر به چهره بي رنگ و معصوم نياز دوخته شده بود . ولي انگار روزنه اي سنگين به پلك هاي او بسته بودند به سختي توانست كمي لاي آن را باز كند و دوباره به خواب عميقي فرو رفت . از حالت قرار گرفتن دست ها و سرش كه به سويي خم شده بود بنظر ميرسيد هنوز قدرت جا به جا كردن جسمش را ندارد و ضعيف تر از آن است كه بتواند تكاني به خود دهد . نگاه پرسشگر پري به سوي دكتر برگشت . دكتر با اشاره دست و كلامي آرام به او فهماند كه بهتر است بگذارد به حال خودش باشد و پس از نگاه خيره اي به نياز پرسيد : اين اولين باره كه دخترتون به اين حال دچار مي شه ؟

- من فكر مي كنم اولين باره ولي اين طور كه خواهرش ميگه قبلا م اين جوري شده !

دكتر متوجه نگين شد و اين بار از او پرسيد : شما خبر داشتين كه خواهرتون به اين حال مي افته ؟

- بله آقاي دكتر ...

- پس چرا به مادرتون چيزي نگفتين ؟

- خود نياز نمي خواست پدر و مادرم چيزي بدونن . ميگفت اين از حال رفتنا كه صدمه اي به من نمي زنه پس چرا بيخود مامان اينا رو نگران كنيم .

دكتر پرسيد: خواهرتون روي چه اصلي فكر ميكنه كه اين بيهوشيا صدمه اي بهش نمي زنه ؟

- آخه نياز قبل از اين به پزشكاي حاذقي مراجعه كرده . همه جور آزمايشي ازش كردن ولي هيچ كدوم از آزمايشا چيز بدي نشون نداده . راستشو بخواين آقاي دكتر نياز از منم سالمتره ...

دكتر لحظاتي به حالت متفكر به نياز نگاه كرد و سپس گفت : كه اين طور ... ؟ با اين حال حتما بايد يه موجبي براي اين بيهوشي وجود داشته باشه . هيچكدوم از اون پزشكا نظر خاصي در اين مورد نداشتن ؟

- راستش همه اونا معتقد بودند كه اين عارضه هيچ ربطي به جسم خواهرم نداره ... ميدونين خود نياز چي ميگه آقاي دكتر ؟ ميگه هر چي هست مربوط به روحشه !

همه آنهايي كه صحبت هاي نگين را مي شنيدند هاج و واج مانده بودند . در آن ميان پري متعجب تر از بقيه پرسيد : منظورت چيه نگين ؟ يعني چي كه مربوط به روحشه ؟

نگين مستاصل جواب داد : من چه ميدونم مامان ... بذارين خودش بهوش بياد بهتون ميگه موضوع چيه ... ببخشيد آقاي دكتر ... شما الان ميخواين چه كار كنين ؟

- ميخوام يه بار ديگه فشارشو بگيرم ببينم تغيير نكرده .

- لطفا اين كارو نكنين نياز تازه به جسمش برگشته توي اين حالت كوچكترين تماس يا فشاري ناراحتش ميكنه .

- گفتين برگشته به جسمش ؟ منظورتون رو درست درك نمي كنم !

- حقيقتش آقاي دكتر خود منم تو درك اين قضيه موندم و نمي تونم بيشتر از اين براتون توضيح بدم چون از اين جور مسايل زياد سر در نمي يارم . اجازه بدين خود نياز بيدار بشه براتون ميگه به اين حالت چي ميگن .

نه تنها دكتر ، همه آنهايي كه اطراف تخت نياز جمع شده بودند كنجكاو تر و هيجانزده تر از قبل به نظر مي رسيدند . در همين بين نياز دوباره آهسته تكان خورد . اين بار پلك هايش بعد از چند بار بهم خوردن آرام باز شد . سپيدي چشم هايش كاملا به سرخي مي زد اما نگاهش حالت مسخ شده و گنگي داشت ! انگار قادر به ديدن چيزهايي بود كه ديگران آنها را نمي ديدند . بعد از هر بار پلك زدن باز با همان نگاه عجيب به سقف اتاق چشم ميدوخت و غير از اين حركتي نمي كرد . دكتر دستش را به نرمي گرفت و صدا كرد : نياز جان دخترم صداي منو مي شنوي ؟

نگاه مشكوك نياز لحظه اي به او دوخته شد و بعد با حركت آهسته سر جواب مثبت داد .

- حالا كه صداي منو مي شنوي بگو ببينم در جايي از بدنت احساس درد نمي كني ؟

نياز پلك هايش را آرام روي هم گذاشت و پس از لحظه اي دوباره چشم باز كرد و با صدايي كه كمي نامفهوم به گوش مي رسيد گفت : نه ... هيچ .... دردي ... ندارم ، فقط ... آب ميخوام .

نگين به اشاره دكتر فوري ليوان آب را حاضر كرد و نياز با تمام ضعفي كه داشت آنرا با ولع تا آخر سر كشيد . پري دوباره سرش را روي متكا قرار داد و با خوشحالي نگاهي به چهره دوست داشتني او انداخت . دكتر پرسيد مي توني بگي الان چه حالي داري ؟

نياز به همان سنگيني قبل و آهسته و نارسا جواب داد : خسته ... م ... خيلي... خسته م .

يك بار ديگر پلك هايش روي هم افتاد و اين بار ظاهرا به خواب خوش و راحتي فرو رفت .

دكتر گفت : بذارين يه كم ديگه استراحت كنه ... من اين جا هستم تا دوباره بيدار بشه و تلفني به مطب خبر داد كه ديرتر از معمول به آنجا خواهد رفت . در فاصله اي كه به انتظار بيدار شدن نياز گذشت سوالات گوناگوني از پري و نگين پرسيد و تا حدودي با شخصيت واقعي نياز آشنا شد .از ظاهر امر مي شد پي برد كه نياز هيچ ناراحتي خاصي ندارد و از نظر روحي نيز در سلامت كامل به سر مي برد . اين ادعا با بيدار شدن او بهتر به همه معلوم شد . او كه نيروي از دست رفته را دوباره پيدا كرده بود از حالت درازكش بيرون آمد و به صورت نشسته به تخت تكيه داد و با تبسم كمرنگي به مادرش گفت : مامان مگه چي شده بود ؟ چرا آقاي دكترو به زحمت انداختين ؟ من كه چيزيم نيست .

بغض پري يب اختيار تركيد و همان طور كه به گريه افتاده بود گفت : چطور ميگي چيزي نيست ؟ تو همه ما رو نصف جون كردي حالا ميگي چيزي نيست ؟ اگه ميدونستي به چه حالي افتادي اين حرفو نمي زدي ؟

نياز با محبتي كه در چشمانش پيدا بود دست او را گرفت : ببخش كه ناراحتت كردم مامان من از كجا ميدونستم كه اين جوري ميشه ! آخه معمولا بعضي وقتا موقع خواب اين جوري مي شدم .

- پس نگين راست مي گفت كه بار اولت نيست ؟

- ببخش كه بهت نگفتم مي ترسيدم نگران بشي . ميدوني مامان من هراز گاهي اين جوري ميشم ولي اصلا نگران نشو چون چيز خطرناكي نيست .

اين بار دكتر پرسيد : از كجا ميدوني كه جاي نگراني نيست ؟

نگاه نياز به سمت او برگشت و پس از ممث كوتاهي گفت : چون من ميدونم چه اتفاقي برام مي افته ... البته مدت زيادي نيست كه حقيقتو فهميدم ... راستش راهنمايي يكي از اساتيد دانشگاه موضوع را برام روشن كرد ... ولي چون ميدونم درك اين جور مسايل واسه آدماي عادي يه كم مشكله به كسي حرف نزدم ... حقيقتش مي ترسم مردم فكر كنن از نظر عقلي اشكال پيدا كردم واسه همين تا به حال نذاشتم كسي چيزي بفهمه .

سكوت حاكم بر جمع نشان ميداد همه آنها شديدا كنجكاو شده اند . دكتر با شيفتگي كه در حركاتش پيدا بود گفت : اگه همه ما قول بديم كه اين فكرو در باره تو نكنيم موضوع رو به ما هم ميگي ؟ هر چند خود من تا حدودي ميتونم حدس بزنم كه قضيه از چه قراره اما دلم ميخواد همه چيزو از زبون خودت بشنوم .

نياز مستاصل به نظر ميرسيد . اين لحظه درست همان زماني بود كه هميشه از رسيدنش وحشت داشت . ظاهرا گفتن حقيقت و پرده برداري از رازي كه تا به حال آن را از همه پنهان كرده بود در مقابل اين همه نگاه كنجكاو برايش مشكل بود . با اين حال چاره ديگري نداشت و خود را ناگزير مي ديد : نمي دونم تا به حال شنيدين يا ديدين كه بعضي از آدما بطور غير ارادي قدرتاي خاصي دارن ؟

- بله ... اتفاقا خود من يكي دو موردشم از نزديك ديدم .

- پس حتما اينم ميدونين كه اين آدما از منابعي خارج از دنياي ما نيرو و قدرت ميگيرن ؟ به قول استاد رحماني دنياي ماوراء طبيعت ؟

- خوب اينم از اون مسايليه كه محققين هنوز دست اندر كار تحقيق و بررسي اون هستن ولي چون در رابطه با اين طور قضايا به جواب هاي علمي و منطقي نرسيدن اين نوع نيرو ها رو وابسته به عالمي وراي عالم مادي ميدونن .

- درسته ... به قول استاد رحماني در حال حاضر خيلي از دانشمندا و محققين در باور و اثبات اين جور سايل واموندن ...! بهر حال واسه كسي كه خودش درگير اين موضوعه باورش خيلي راحته ... و من نميدونم بايد بگن متاسفانه يا خوشبختانه يكي از اين آدما هستم و اين حالتي كه امروز بي اختيار بروز كرد يه جور حالت برون فكني بود ... البته اين اصطلاحيه كه در اين مورد به كار ميبرن ميدونين كه يعني چه ؟

- منظورت اينه كه روح تو از جسمت خارج مي شه ؟

- بله آقاي دكتر البته اين دومين باره كه ميون جمع اين اتفاق مي افته بقيه مواقع وقت خوابيدن و در تنهايي اين حالت بهم دست ميده .

منظر كه با هيجان شاهد اين گفتگو بود ناباورانه گفت : واي خدا نكنه خاله جون اين حرفا كدومه ...؟ مگه ميشه روح از بدن جدا بشه ...؟

دنبال كلام او را حشمت گرفت : آره خاله اين چه حرفيه ميزني ؟ اگه روح آدم از بدنش جدا بشه كه مرده ست ! تو امروز فقط ضعف كرده بودي همين . پاشو از اين فكر و خيالا نكن مادرت ناراحت ميشه .

نياز ميان صحبت او گفت : ديدين آقاي دكتر ؟ نگفتم كسي باور نمي كنه ؟ حالا مي بينين حق داشتم چيزي به كسي نگم ؟

پري دست او را با محبت فشرد : از كي فهميدي اين جوري هستي مادر ؟

چشم نياز به مادرش افتاد در قيافه اش احساس اطمينان موج ميزد خيلي وقته ... از موقعي كه خيلي كوچيك تر از الان بودم ... يادت مياد بعضي از شبا ميومدم تو اتاق شما و مي گفتم از تنهايي مي ترسم بيا پيشم ؟ ولي تو ميخواستي به تنها خوابيدن عادت كنم و هيچوقت به خواهشم توجه نكردي .

پری با احساس ندامت دست او را محکم تر فشرد:من از کجا میدونستم چه اتفاقی برات می افته!من فقط می خواستم تو متکی به نفس بار بیای.

دکتر که ظاهراً مشتاق تر از همه بود در ادامه کلام پری پرسید:دخترم تو میتونی درست واسه من توضیح بدی که وقتی از جسمت بیرون میایی بعدش چه اتفاقی می افته؟

-حقیقتشو بخواین چیز زیادی از اتفاقای بعدی یادم نمیمونه... من فقط لحظه ی خارج شدنمو به چشم میبینم یعنی میبینم که جسمم روی تخت خوابیده و بعد از طریق یه جریان یا نیرو نمیدونم بهش چی میشه گفت ولی هر چی که هست منو توی یه مسیر خاص به سرعت بالا میبره.توی این مسیر فضا کاملا تاریکه و سردی و برودت عجیبی داره!تا همین چند وقت پیش جز این چیزی نمیدیدم ولی این اواخر بعد از گذر از تاریکی به جایی میرسم که فضا خیلی روشنه اونقدر روشن که روشنائیش چشمو میزنه و اونجا...

دکتر با اشتیاق پرسید:و اونجا چی میبینی؟

-ببخشید اقای دکتر چیز دیگه ای نمیتونم بگم.

دکتر لحظه ای خیره نگاهش کرد و بعد با احتیاط پرسید:موقع برگشتن چطور؟چیزی از اون مرحله یادت میمونه؟

-نه ، تا به حال هیچوقت نفهمیدم چطور و چه وقت به جسمم برگشتم.انگار همه چیز توی یه چشم بهم زدن اتفاق می افته.

نگاه متحیر حشمت به منظر افتاد.منصور ، فرهاد و کامران با اشتیاق سراپا گوش بودند.شهاب و کیومرث حالت متفکری داشتند و ظاهرا سرگرم تجزیه و تحلیل قضایا بودند.یوسف عادی تر از همه به نظر میرسید ، گویا از قبل با این مسایل آشنایی داشت.در بین جمع پری و نگین هیچ شکی نداشتند که نیاز عین واقعیت را می گوید.

دکتر دست نیاز را گرفت و گفت:خوشحالم که امروز بجای بقیه ی همکارا من برای ویزیت تو اومدم بعید نبود که اگه پزشک دیگه ای حرفای تو رو میشنید سفارش میکرد که در اولین فرصت خودتو به یک پزشک روانشناس نشون بدی ولی من هیچ شکی ندارم که تو عین واقعیتو گفتی...الان چند ساله که من در این زمینه مشغول مطالعه و کندوکاو هستم و این از خوش شانسی من بود که یک موردعینی پیش اومد که نزدیک با این علوم آشنا بشم...راستی گفتی که با یکی از اساتید دانشگاه در این مورد صحبت کردی؟

-بله!ایشونم مثل شما مشغول تحقیق در این مورد بودن.اینطور که از استاد رحمانی شمپنیدم موارد دیگه ای هم غیر از من توی دانشگاه بودن که این قدرتو داشتن ، حتی بیشتر و قوی تر از من.استاد به این جور ادما می گفت مدیوم یعنی رابط.ایشون معتقد بود که خداوند این قدرتو به بعضی از بنده هاش عطا کرده که بتونن رابط بین عالم موجود و عالم غیب باشن.در این رابطه جلسه هایی هم داشت که بچه های مدیوم رو دور هم جمع میکرد ولی من توی هیچکدوم از این جلسه ها شرکت نمیکردم...راستش آقای دکتر من یه کم از این حالت میترسم و نمی خوام راجع به این مسایل زیاد بدونم.

-ولی من امیدوار بودم در دیدارهای بعدی در مورد این موضوع بیشتر با تو صحبت کنم.

-نه دکتر جان... من اینو قبلا به استاد رحمانی هم گفتم که نمی خوام غرق این مسایل بشم.من می خوام یه زندگی عادی داشته باشم.حقیقتش واسه م خیلی سخته که در مورد این موضوع با کسی حرف بزنم.اگه می بینین امروز راحت همه چیزو براتون تعریف کردم واسه این بود که مادرم و بقیه رو از نگرانی در بیارم چون مطمئن بودم الان همه فکر می کنن بیماری بدی دارم...بهر حال دیگه دوست ندارم بعد از این در موردش حرف بزنم.

نگاه خیره و مهربان دکتر ارجمند دوباره به او دوخته شد.انگار احساس او را به خوبی درک میکرد و میدانست در چه شرایطی به سر میبرد.از این رو با لحن محبت آمیزی گفت:

-باشه حالا که دوست نداری منم دیگه اذیتت نمیکنم ولی قول بده اگه یه روزی خواستی در این مورد با کسی مشورت کنی حتما با من تماس بگیری.راستی من میتونم با این استاد رحمانی تماس داشته باشم؟

-استاد رحمانی ساکن تهران نیستن ایشون توی دانشگاه بندرعباس تدریس می کنن.راستش در حال حاضر شماره تماسشو ندارم ولی اگه بخواین میتونم از طریق دوستام شماره شو براتون گیر بیارم.

فرحناز با سینی محتوی فنجان های چای از راه رسید و لبخندزنان گفت:حالا که حال نیاز جون بهتر شده بیایید همگی خستگی در کنید.

حشمت که کمی از حالت منگی بیرون آمده بود و تازه داشت باورش میشد که شاید این وقایع به تصدیق دکتر رجمند حقیقت داشته باشد ، پرسید:دکتر جان پس دیگه جای نگرانی نیست؟نیاز به دارو احتیاج نداره؟

دکتر جرعه ای از چایش را نوشید و لبخندزنان گفت:خوشبختانه میبینید که حال نیاز خانوم از همه ما بهتره ولی چون میدونم پشت سرگذاشتن یه همچین مراحلی نیروی بدنی رو تحلیل میبره فقط براش یه دار


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی - پاسخ 11 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS