زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 9:46 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 2 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل اول رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

نگاه خیره اش بر روی سطج آبی دریا ثابت مانده بود، فکرش آن جا نبود. نسیم خنکی موج های آرام را تا ساحل می کشاند و کف های سفید را بر روی شن و ماسه های ساحل می پاشید

- نیاز... حواست کجاست؟ منو نگاه! یه کیفی داره که نگو، تو هم پاچه های شلوارتو بزن بالا بیا تو آب، خستگیت در می ره.

- مگه منم مثل تو عقلم عیب برداشته؟ بیا بیرون، تو این هوا سرما می خوری

- ای بی ذوق، منو بگو که از بین بچه های کلاس تو رو دعوت کردم. دختر تو کی می خوای جوونی کنی...؟ این جا که دیگه کسی نیست که بخوای واسش کلاس بذاری، یه کم از اون قالب خانومی بیا بیرون، ببین چه لذتی داره.

نیاز جوابش را با پوزخند داد:

- هر چه می خواهد دل تنگت بگو! ولی لطفا بیا بیرون چون اگه سرما بخوری پس فردا که امتحان داریم حسابی به ریشت می خندم... تازه مگه نگفتی می خوای باهام صحبت کنی، خوب بیا بیرون بگو دیگه، زیاد وقت ندارم. باید زود برگردم سازمو بردارم، برم تمرین.

فرنوش با بی میلی به سویش آمد. در همان حال شن، ماسه ها را از پاهایش پاک می کرد

- شانس منو می بینی...؟ تو همیشه واسه همه مادری، واسه من زن بابا، حالا یه بار خواستم واست یه کم درد دل کنم ها.

- خوب بگو... آخه منو برداشتی آوردی این جا، به جای حرف زدن رفتی داری آب بازی می کنی؟! نکنه داری دنبال موضوع زمینه چینیش می گردی...؟ خوب اگه خوای زحمتتو کم می کنم.

- یعنی تو می دونی می خوام در مورد چی باهات صحبت کنم؟

- ای...! یه حدسایی می تونم بزنم. می خوای بگم...؟

- اگه راست می گی، بگو ببینم

نیاز متوجه سرخی خوشرنگ گونه هایش شد و بی اختیار لبخند زد:

- این عقل ناقصم به من می گه تو واسه خاطر «حامد» منو امروز کشوندی این جا، مگه نه؟

- وا...! حامد دیگه کیه؟ تازگی خیال بافم شدی...؟

نیاز میان حرفش پرید و همان طور که راهش را کج می کرد، گفت:

- - خوب پس معلومه من اشتباه کردم. خداحافظ...

- آآه... کجا داری می ری دختر...؟ چرا زود رم می کنی؟ باشه بابا، تو راست می گی.

نیاز به سوی او برگشت:

- چی شد...؟ خیلی زود جا زدی!

- آخه تو چنان رفتی سر اصل مطلب که جا خوردم.

- حالا بد کردم زحمت تو رو کم کردم...؟ خوب! می گفتی.

- من می گفتم یا تو؟ بدجنس از کی جریانو فهمیدی؟ منو بگو که فکر می کردم رفتارم باهاش خیلی عادیه.

- خوب حالا خودتو ناراحت نکن. رفتار تو خوب بود، من یه کم زیادی تیزم! راستشو بخوای احساس می کنم حامدم بدش نمی یاد باهات بیشتر آشنا بشه.

- راست می گی...؟ بگو جون فرنوش؟!

- کوفت، بی جنبه! چرا جیغ می کشی...؟! یه کم خوددار باش، تو که می دونی من از دخترای سبک خوشم نمی یاد، ناسلامتی دختر و غرورش

- زهرمار! تو هم با این غرور زیادیت... دست خودم نبود، تازه این جا که کسی نیست. حالا راستشو بگو، از کجا فهمیدی که اونم از من خوشش میاد؟ خودش چیزی بهت گفته؟

- آخه دختر خوب من با خدش صمیمیتی دارم که بخواد حرف دلشو پیش من بزنه...؟

- راست میگی، یادم نبود با این اخلاق گندت هیچ پسری توی دانشگاه جرات نمی کنه بهت نزدیک بشه، من نمی دونم این سهیل چه جوری تونست قاب تو رو بدزده و باهات نامزد کنه.

- اینم از کم شانیش بود طفلک...، حالا بگذریم. احساست جدیده...؟ منظورم اینه که دنبال سرگرمی هستی یا...؟

- نه به جون نیاز، اگه منظورت جریان مسعوده که تقصر خودش بود. اگه از اول می فهمیدم خیال ازدواج نداره محال بود باهاش دوست بشم. راستی نگفتی از کجا فهمیدی...؟

- این یکی رو از سهیل شنیدم. هر چند خودم یه بویه هایی رده بودم. ولی از الان بگم، حامد از اون پسرا نیست که سرکارش بذاری ها. این طور که سهیل می گفت اون دنبال یه دختر خوب واسه آینده ش می گرده، پس قبل از صمیمیت خوب فکراتو بکن.

لحن فرنوش جدی تر شد:

- من خیلی وقته فکرامو کردم، اگه اون از من خوشش بیاد، از خدا می خوام همچین شوهری نصیبم بشه.

نگاه متبسم نیاز به نمیرخ او افتاد:

- خوب پس مبارکه...، من توی اولین فرصت موضوعو به سهیل می گم، حالا دیگه بیا بریم، داره دیرم می شه.

نگاه هاج و واچ فرنوش به او بود:

- ای بابا، حالا کجا با این عجله...؟ نمی شه یه کم بیشتر بمونیم...؟

- گفتم که کار دارم، باید برم تمرین، فردا شب تو فرهنگسرا اجرا داریم، راستی تو بلیت گرفتی...؟

همان طور که سعی می کرد قدم هایش را با قدم های تند نیاز یکی کند گفت:

- متاسفانه تا اومدم به خودم بجنبم بلیت تموم شده بود. خیلی هم دلم می خواد بیام برنامه تونو ببینم. به نظرت راه دیگه ای نداره...؟

فرنوش مشغول باز کردن در اتومبیلش بود. بعد از قرار گرفتن پشت فرمان، در سمت نیاز را باز کرد. نیاز بر روی صندلی کناریش نشست و گفت:

- از در پشت فرهنگسرا بیا تو، بگو همراه گروه هستی ولی دیر نکنی ها...

- باشه، فقط یادت نره سفارشمو بکن که کسی جلومو نگیره... تو الان می خوای بری خونه...؟

- آره گفتم که باید برم سازمو بردارم، چطور مگه...؟

- آخه می خواستم یه دوری این اطراف بزنیم، خستگی کلاس از تنت در بیاد.

- دور زدن پیشکش، اگه همین مسیرو بری، خوبم رانندگی کنی و یه کاست آرومم بذاری گوش کنیم، ازت ممنون می شم.

فرنوش دنده را عوض کرد و کمی به سرعت اتومبیل افزود و در حالیکه یکی از کاست ها را درون ضبط اتومبیل می گذاشت، لبخند زنان گفت:

- ای به روی چشم، فقط تو یادت باشه هوای منو جلوی حامد داشته باشی، دیگه کاریت نباشه.

هوای اسفند ماه عالی بود. نگاه نیاز از شیشه ی بغل به آسمان آبی که لکه های ابر لطف بیشتری به آن داده بود افتاد. با آسودگی به پشتی صندلی تکیه داشت و به نوای آرام موسیقی گوش می داد. در آن بین چشمش به عابری افتاد که کنار خیابان با عجله راه می رفت. بی اختیار بازوی فرنوش را فشرد

- نگه دار ببین این خانومه کجا می ره، برسونش.

فرنوش سرعت اتومبیل را کم کرد اما با لحن معترضی پرسید:

- مگه تو نمی خوای زودتر برسی...؟

- اشکال نداره، حالا چند دقیقه این ور و اون ور، زیاد فرقی نمی کنه.

و چون کمی بالاتر نگه داشتند، سرش را از شیشه بیرون آورد:

- اگه مسیرتون دوره سوار شید، می رسونیمون.

زن همان طور که روی صندلی عقب جای می گرفت شروع کرد به دعا کردن:

- الهی خیر ببینید، الهی سفید بخت بشید. از کی تا حالا دارم پیاده می رم. یه مسلمون پیدا نشد منو سوار کنه.

فرنوش از درون آینه ی جلو نگاهی به قیافه ی گندمگون او انداخت:

- حالا کجا می خوای بری مادر...؟

زن نگاهی به کاغذ مچاله شده ی درون دستش انداخت و آنرا به سمت آن ها گرفت:

- والا دنبال یه آدرس می گردم. منو از طرف اداره ی خدمات فرستادن...

نیاز کاغذ را گرفت و در حین صاف کردن، نگاهی به نوشته ی درون آن انداخت و متعجب پرسید:

- شما دنبال خونه ی زنگویی می گردین...؟

- آره مادر جون، قراره واسه شون کار کنم. می گن آدمای سرشناسین...! سرپرست خدمات می گفت اینا اینقده وضعشون خوبه که حتی کارگراشونم توی ناز و نعمت زندگی می کنن.

فرنوش به دنبال سوت آهنگینی گفت:

- پس خوش به حال دوست من.

نیاز با اشاره او را ساکت کرد و گفت:

- ولی شما مسیرو عوضی اومدین، منزل آقای زنگویی با این جا خیلی فاصله داره.

زن گفت:

- والا من که بلد نبودم، از یکی دو نفر پرسیدم، این جا رو نشونم دادن.

فرنوش گفت:

- حتماً یه زنگویی دیگه هم این دورو برا می شینه، شنیدم فامیل بزرگی هستن!

زن گفت:

- خدا خیرتون بده. اگه شما آدرسو درست بلدین، بی زحمت منو برسونین، از پاافتادم اینقده دنبال این آدرس گشتم.<

نیاز با نگاهی به فرنوش گفت

- زحمتشو می کشی...؟

- کی جرات داره به تو بگه نه؟

- خوب پس اگه می خوای لطف کنی از این فرعی بپیچ تو، این جا یه راه میون بر داره که زودتر می رسیم.

نيم ساعت بعد به ساختمان سفيد رنگ زيبايي که نماي بيرونيش چشم گيرتر از بقيه ي منازل بود اشاره کرد و گفت:

- همين جا نگه دار... خانوم اينجا منزل آقاي زنگوييه، زنگ آيفون رو که بزنين درو براتون باز مي کنن.

فرنوش آهسته پرسيد:

- خودت نمي خواي بري يه سلامي بکني...؟!

- الان وقتش نيست، به اندازه کافي تمرينم دير شده...

زن در حين پياده شدن، تند تند آن ها را دعا کرد و به دنبال خداحافظي، با عجله از عرض خياان گذشت.

صداي نياز، فرنوش را که مشغول تماشاي او بود به خود آورد:

- ياالله برو ديگه تا يکيشون نيومده.

فرنوش دوباره اتومبيل را به حرکت در آورد و اين بار با لحن مشکوکي پرسيد:

- راستي نياز، ميونت با خانواده ي سهيل چطوره؟

- چطور مگه؟

- هيچي...، فقط به نظر مي ياد زياد باهاشون صميمي نيستي، يا شايدم من اينجوري فکر مي کنم.

- تا منظور تو از صميميت چي باشه...؟ من براشون احترام زيادي قايلم ولي هنوز اونقدر بهشون نزديک نشدم که باهاشون رودربايستي نداشته باشم.

- من عاشق همين اخلاقتم. مي دوني بيشتر وقتا به خودم مي گم اگه يکي ديگه از بچه هاي کلاس به جاي تو عروس خانواده ي زنگويي مي شد. نه تنها ديگه ماهارو تحويل نمي گرفت خدا رو هم بنده نبود. ولي تو توي اين مدت هيچ فرقي نکردي نديدم حتي واسه يه بارم شده موقعيتتو به رخ کسي بکشي... هر چند دروغ نگم، با تمام خوبيا، بازم حرف پشت سرت زياد مي زنن. ولي خوب از قديم گفتن که جلوي دهن مردمو نميشه گرفت. به خصوص که بيشتر اون حرفا بوي حسادت مي دن... حالا از اين صحبتا بگذريم، دلم مي خواد راستشو بگي... عروس يه همچين خانواده ي سرشناسي بود چه حالي داره...؟

کلام نياز با پوزخند با مزه اي همراه بود:

- مي خواي چه حالي داشته باشه...؟

- به جاي پوزخند زدن و جواب سر بالا دادن يه بار مثل بچه ي آدم احساستو بگو. نمي شه تو اين موارد يه کم جدي تر باشي...؟

- خوب تو سوال مسخره نکن که منم پوزخند تحويلت ندم. آخه تو انتظاري داري چي بشنوي دختر حسابي؟ مگه خانواده ي زنگويي با بقيه چه فرقي دارن که واسه شماها اين قدر مهم هستن؟

- خودتو لوس نکن، خودت فرق اونارو بهتر از من ميدوني، اينو تنها من نمي گم. ضمنا نگو که سهيلو به همين دليل قبول نکردي. چون گرچه اون پسر خوش قيافيه ايه ولي فرهنگ و اخلاق و رفتار شما دو نفر اصلا به هم نمي خوره، و من مي دونم که تو آدمي نيستي که اين چيزا برات مهم نباشه.

- اگه منظورت لهجه بندري اونه من با همين لهجه اونو پسنديدم و به نظرم ايين نمي تونه ايرادي باشه و اگه تو هم مثل خيلي هاي ديگه فکر مي کني من به خاطر ثروت خانواده اش باهاش نامزد شدم، برات متاسفام، چون داري اشتباه مي کني.

نگاه فرنوش براي لحظه اي به او افتاد:

- اي کاش نمي شناخمت. اون وقت باور نکردن حرفت برام راحت تر بود ولي مي دونم که راست مي گي. با اين حال خدا کنه هيچ وقت پشيمون نشي. ميدوني اين جور ازدواجا گرچه از خيلي نظرا زندگي و آينده ي آدمو تامين مي کنه ولي خالي از دردسر هم نيست، به خصوص...

- به خصوص چي..؟

- نمي دونم گفتن اين حرفا موقعي که قراره تا چند وقت ديگه تو و سهيل با هم زن و شوهر بشيد درسته يا نه، ولي به نظر من... اصلاً هيچي ولش کن.

- کوفتو ولش کن، يا از اول حرف نزن يا اگه شروع مي کني تا آخرش تموم کن.

- بگو جون فرنوش از دستم ناراحت نمي شي؟

- اگه قرار بود ناراحت بشم که اينقدر اصرار نمي کردم، حالا بگو ببينم چي مي خواستي بگي؟

- ببين اگه من حرفي مي زنم واسه اينه که توي اين دو سال که باهات آشنا شدم تو هميشه مثل يه خواهر خوب هواي منو داشتي، هر وقت مشکلي برام پيش اومده، تو بودي که رفعش کردي، واسه همينه که حالا دلم نمي ياد ساکت بشينم و ببينم داري مرتکب اشتباه مي شي.

- منظورت چيه...؟ در چه موردي دارم اشتباه مي کنم...؟ مي شه بيشتر توضيح بدي.

- راستشو بخواي روم نمي شه. آخه تو اينقدر دختر فهميده و با فکري هستي که کمتر کسي جرات مي کنه نصيحتت کنه. واسه همينم بود که تو اين مدت ساکت موندم و حرفي نزدم.

- تو بيخود کردي... اولاً من اونقدرم که تو فکر مي کني عاقل و پخته نيستم، ثانياً آدم در هر سن و شرايطي احتياج به نصيحت و راهنمايي دارهف حالا مي شه لطفاً بري سر اصل مطلب و بگي اشتباه من در کجا بوده؟

- آخه چي بگم...؟ من از تو انتظار داشتم توي اين مدت بفهمي که سهيل از نظر اخلاقي با تو خيلي فرق داره. من نمي گم اون پسر بديه.. ولي سهيل براي چيزايي ارزش قائله که تو ذره اي بهشون اهميت نمي دي. يعني تو تا به حال موجه ندي اون چقدر به ثروت خانواده و مال و منال بابا مي نازه؟ نمي بيني وقتي پشت ماشين آخرين مذلش مي شينه چه قيافه اي به خودش مي گيره...؟ بدت نياد ولي اون در خيلي موارد يه آدم لوس و از خد راضي به نظر مي رسه. بعضي وقا به خودم مي گم نکنه از روي همين حس خودخواهيش بود که دست روي مغروررين دختر دانشگاه گذاشت. اون مي دونست که تو هيچ پسري رو دوروبر خودت تحويل نمي گيري و همين موضوع جري ترش کرد ک تو رو به دست بياره.

نگاه نياز بي اختيار به سمت دوستش کشيده شد:

- نگفتم من زيادم عاقل نيستم راستشو بخواي تا به حال به اين جنبه ي قضيه فکر نکرده بودم، هر چند منم حس کردم که سهيل به ثروت و مال و منال دنيا خيلي اهميت مي ده ولي رفتار اون با من اينقدر خوب و مهربونه که دلم نمي اومد اينو واسش عيب بزرگي بونم. با اين حال خيال دارم بعد از ازدواج با نفوذي که ميدونم روش دارم، اين حال و هواشو عوض کنم. اگه موفق بشم مشکل برطرف مي شه خصوصاً که اون خصلتاي خوب زيادي هم داره. مي دوني اگه سهيل توي خانواده ي ديگه اي بزرگ شده بود خصوصيت هاي خوبشو بيشتربروز مي داد... ولي خوب...

- حالا اومديم تو نتونستي اونو تغيير بدي يا به قول خودت از نفوذت استفاده کني، اونوقت چي؟ حاظري خودت عوض بشي يا مي خواي مدام باهاش سر هر مسئله اي کلنجار بري؟

- نمي دونم... واقعاً نمي دونم، شايد همين فکرا بود که سه بار به خواستگاري سهيل جواب رد دادم، ولي اون اينقدر اصرار و پافشاري کرد که آخرش تسليم شدم. حالا ديگه واسه اين حرفا دير شده، مي دونم که و از روي خيرخوهي اين حرفا رو مي زني ولي راستش من خودمو سپردم به دست سرنوشت، چون واقعاً بهش معتقدم.

نيمرخ نياز غمگين به نظر مي رسيد. فرنوش پرسيد:

- ناراحتت کردم؟

قيافه نياز به لبخند کمرنگي از هم باز شد:

- نه اتفاقاً سرگرم شدم و نفهمدم وقت چه جوري گذشت. حالا اگه لطف کني همين بغل نگه داري ممنون مي شم.

فرنوش تازه متوجه در ورودي پايگاه شد و پرسيد:

- نمي خواي برم تو...؟

- نه ممنون هوا خوبه مي خوام تا خونه قدم بزنم.

به زبانش آمد که بگويد (مگه ديرت نشده؟) اما حرفش را خورد. نياز را مي شناخت هر وقت از موضوعي غمگين بود ترجيخ مي داد تنها باشد.

اگه بتونم جاي پامو اين جا محکم کنم نونم تو روغنه، اگه واسه هميشه اين جا موندگار بشم خدا برام خواسته، آينده ي بچه هام تامينه...» چنان در اين فکر و خيال هاي شيرين بود که ابتدا متوجه صداي زنگ آيفون نشد.

- کيه...؟

اين بار به خودش آمد:

- کارگر جديد هستم خانوم! از طرف شرکت خدمات اومدم.

- بيا تو...

با صداي چليک، در بزرگ آهني به رويش باز شد. شور و شوقي که از فکر کار کردن در منزل معروفترين تاجر بند وجودش را پر کرده بود، ترس ناشناخته اي به همراه داشت.

همان طور که داخل مي رفت کنجکاوانه نگاي به فضاي وسيع حياط که بيشتر سطح آن پوشيده از چمن و گياهان مخصوص نواحي جنوب بود، انداخت. چشمش به اتومبيل هاي خوشرنگي که در قسمت پارکينگ به دنبال هم پارک شده، خيره مانده بود که متوجه حضور زن ميانسالي روي ايوان شد. قدم هايش را تندتر برداشت.

- سلام خانوم، من از طرف شرکت خدمات اومدم، مي گفتن به يه کارگر نيمه وقت احتياج دارين.

زن موذيانه او را ورنداز کرد و گفت:

- بيا تو با خود خانم صحبت کن، من خبر ندارم سفارش کارگر داده يا نه.

بناي ساختمان با دو سه پله ي عريض سنگي از سطح حياط بالاتر بود، با تمام هيجان سعي مي کرد قدم هايش را جوري بردارد که صداي کفش هايش روي سنگ هاي مرمرين آهسته به گوش برسد. با ورود به درون ساختمان فضا کمي تاريک به نظر مي آمد، با حالتي کنجکاو و کمي هم شرمگين بدون حرف به دنبال خدمتکار قديمي به راه افتاد. بعد از گذرا از راهرويي عريض به فضاي باز هال مانندي رسيد که ظاهرا قسمت نشيمن خانه به حساب مي آمد. در اين جا بود که چشمش به زن ميانسال خوش سيمايي که لباس راحت و گران بهايي به تن داشت، افتاد و فهميد مقابل خانم زنگويي قرار گرفته است. دختر و پسر جواني که روي مبل هاي راحتي در گوشه ي ديگر لم داده بودند، همزمان با مادر سلام او را آهسته جواب گفتند.

- ببخشيد زينت خانوم، اين خانوم ميگه از طرف شرکت خدمات اومده اين جا کار کنه.

انگار زن را از سرگرمي مورد علاقه اش باز داشته بودند، ني پيچ قليان را با تاني از لب ها دور کرد و به دنبال نگاهي به سر تا پاي خدمتکار جديد، از جا برخاست.

- آره من سفارش کرده بودم واسمون يه کارگر جديد بفرستن. ديدم بعد از رفتن عزت دست تنها شدي گفتم يکي بياد ور دستت باشه ... سابقه ي کار داري؟

- آره خانوم، از وقتي شوهرم عمرشو به شما داد هفت، هشت ساله دارم تو خونه هاي مردم کار مي کنم .... الحمدالله همه هم از دستم راضي بودن. حالا انشاالله خودتون مي بينين.

- خوب خوبه ... اگه واقعا وظيفتو خوب انجام بدي تا هر وقت که بخواي همين جا نگهت مي دارم. مثل شهربانو که الان پونزده ساله داره واسه ما کار مي کنه. عصر تا چه ساعتي مي توني بموني؟

نگاه دختر جوان که مشغول تماشاي مجله ي بوردا بود زن تازه وارد که به حالت معذبي مقابل مادرش ايستاده بود افتاد و بي اختيار از ذهنش گذشت « طفلک جوري از مامان ترسيده انگار عزرائيل ديده ... ! » و همزمان صداي او را شنيد که مي گفت:

- جاهاي ديگه تا شيش و هفت غروب مي موندم، اين جام تا هر ساعتي که شما بگين مي مونم.

- واسه روزاي عادي تا همين ساعت خوبه ولي مواقعي که مهمون داريم، مثل فرداشب اگه بتوني چند ساعت بيشتر بموني بهتره.

- باشه خانوم، هر چي شما بگين.

- از همين امروز مي توني خودتو نشون بدي ببينم چند مرده حلاجي ... راستي اسمت چيه؟

- کوچيک شما معصومه، خانوم.

- گفتي شوهرت به رحمت خدا رفته. بچه هم داري .....؟

- سه تا بچه دارم که از همين راه دارم بزرگشون مي کنم.

- مثل اينکه بندري نيستي نه ...؟

- نه خانوم جون، کرموني هستم، شوهر خدا بيامرزم اهل بندر بود، بعد از رفتن اون ديدم همين جا بمونم بهتره. بچه ها به اين جا عادت دارن.

- خوب اگه آمادگي داري با شهربانو برو تو آشپزخونه، خودش راه و چاره رو يادت مي ده، اگرم يه وقت کاري، چيزي داشتي بهش بگو کار تو راه مي ندازه.

لب هاي قلوه اي و کبود شهربانو به لبخند رضايتي از هم باز شد و رديف دندان هاي بلند و سفيدش که از خصوصيات نژاد زنگباري ها بود، پيدا شد. معصومه همراه با چشم آرامي به دنبال شهربانو راه افتاد. با رفتن آن ها، زينت دوباره به روي مبل لم داد، همزمان صداي پسرش نگاه او را به سوي خود کشيد.

- مادر تو نمي توني توي برخوردت با غريبه ها يه کم مهربون تر باشي، بنده خدا جوري باهاش برخورد کردي که از همين اول بسم الله حساب کار خودشو کرد.

زينت ني پيچ قليان را دوباره به لب ها نزديک کرد و با پک محکمي به آن، جدي گفت:

- با کارگر جماعت نبايد رو داد و گرنه پررو مي شن .... راستي تو بالاخره چي کار کردين ...؟

- در مورد چي ...؟

- نياز رو مي گم، واسه فرداشب خبرش کردي بياد ...؟

- آهان ... آره بهش گفتم، اتفاقا خيلي دلش مي خواست بياد ولي عذرخواهي کرد چون فردا شب برنامه داره.

- برنامه ...؟! چه برنامه اي؟!

- قبلا بهتون گفتم که، قراره گروهشون توي فرهنگسرا کنسرت اجرا کنه، اتفاقا از شما هم دعوت کرده بود.

- حالا اين کنسرت از مهموني ما مهم تر بود ...؟ اصلا چه معني داره که عروس زنگويي بره واسه مردم ساز بزنه ..؟ اين دختره مثل اين که فکر آبروي خانواده ي ما نيست، فکر نمي کنه فردا مردم پشت سر ما چي مي گن؟

- اين حرفا کدومه ...؟ مگه نياز مي خواد بره تو کوچه و بازار ساز بزنه ...؟ اونا يه گروه هنرمندن که موسيقي اصيل مي زنن. تازه لطف برنامه ي فرداشب به اينه که درآمدش به نفع امور خير، جمع مي شه.

- همه ي اين حرفا به کنار، اين برنامه ي هر چي که هست گمون نمي کنم از مهموني ما مهمتر باشه! به نياز بگو من دلم مي خواد فرداشب اين جا باشه، ديرم نکنه، همين.

- ولي من مي دونم که اون نمي ياد، چون قول داده توي کنسرت شرکت کنه و نمي تونه زير قولش بزنه. تازه شما توقع زيادي داري، اون خودش اين برنامه رو راه انداخته، تمام زحمتاي برگزاري اين مراسمو خودش کشيده، حالا چه جوري انتظار داري بهش بگم نرو، پاشو بيا اين جا؟!

دختر جوان سرش را از روي مجله بلند کرد و گفت:

- اين نيازم عجب حوصله اي داره ...! يکي نيست بهش بگه دختر، تو دو سه هفته ديگه قراره عروس بشي، به جاي اينکه دنبال مقدمات کار عروسي باشي اين بساط کنسرت چيه راه انداختي؟ به خصوص توي اين بحبوبه اي شروع ترم ...!

نگاه جوان حالت خاصي پيدا کرد:

- خوب معلومه که عقل تو به اين کارا قد نمي ده، کسي هم ازت انتظار نداره منظور نيازو درک کني، وگرنه همه ي اونايي که توي اين کار دستي داشتن مي دونن نياز عجله داشت اين برنامه هرچي زودتر انجام بشه که بتونن قبل از تحويل سال، با درآمدش يه عده بينوا رو شاد کنن. اين اون کاريه که عمرا به فکر تو و امثال تو نمي رسه.

زينت نتوانست خوددار باشد و با لحني از خود راضي گفت:

- ما هم کم به مردم کمک نمي کنيم، خوبه خودت شاهدي که بابات چطور چپ و راست به اين و اون کمک مي کنه. چطوره که تو کور خودتي و بيناي مردم ...؟

کلام پسرش با پوزخندي همراه بود:

- خوبه ديگه منو شما خودمونو گول نزنيم، ما که ديگه مي دونيم کمک هاي بابا رو چه حساب و چه منظوريه، پس زحمتاي نياز و به اون منطور نذاريد.

زينت با حرص پک ديگري به قليان زد:

- خوشم مياد دختره هنوز نه به داره و نه به باره خوب عقلتو دزديده، مي ترسم چند وقت ديگه که رسما زنت شد افسار تو دست بگيره و حسابي ازت سواري بکشه.

چهره ي سهيل در جا گل انداخت:

- دست شما درد نکنه، حرف ديگه اي نيست؟ اگه هست تعارف نکن هرچي دلت مي خواد بگو.

- مگه دروغ ميگم؟ بشين يه نگاه به اين يک سال گذشته بکن ببين از وقتي با اين دختره نامزدي کردي کدوم يکي تون حرفتون برش داشته؟ تو بودي که مدام واسه اون تعيين تکليف کردي که چه کار بکن، کجا برو، چي بپوش، چي بگو، يا اون ...؟ هي ... سالي که نکوست از بهارش پيداست.

- من نمي دونم شما کي با منو نياز بودين که اينجوري حرف مي زنين؟

- لازم نيست باهاتون باشم که بدونم اون چه تاثيري روت گذاشته، همين جوريشم کاملا معلومه که چطور خرت کرده!

چهره ي سهيل برافروخته به نظر مي رسيد:

- اگه شما به عشق و علاقه مي گين خر بودن، اشکال نداره من راضيم که تا آخر عمر خر اون باشم.

اين بار نوبت خود زينت بود که برافروخته شود، ني قليان را محکم روي ميز کوبيد و گفت:

- نگفتم ...؟ خر ديگه سرخه يا سبز؟ حيف از اون همه زحمتي که پاي تو کشيدم حالا ديگه واسه من پررويي مي کني ...؟ خوبه هنوز محتاج يه لقمه نون باباتي و اين جوري تو روي ما مي ايستي. اگه اون باباي پدرسگت بهت اين قدر ميدون نمي داد حالا واسم گردن کلفتي نمي کردي. مي بيني سحر ....؟ هنوز هيچي نشده کار ما به کجا کشيده؟

سحر مجله را به گوشه اي پرتاب کرد و بي حوصله از جا بلند شد:

- خوب حالا که خودش راضيه شما چرا حرص مي خوري مامان؟ به جهنم بذار تا آخر عمر توي خريت خودش بمونه.

سهيل از جا پريد و به حالت تهديد به او نزديک شد:

- حرف دهنتو بفهم وگرنه مي زنم ....

صداي زينت خود به خود بالا رفت:

- تو بيخود مي کني، مگه اين جا شهر هرته؟

سهيل با همان قيافه ي خشمگين به سوي مادرش برگشت:

- تو از اولش چشم ديدن نياز و نداشتي، حالا که اين طور شد فرداشب از منم خبري نيست، خودت مي دوني و مهمونات.

و به دنبال اين تهديد، سوئيچ اتومبيلش را برداشت و در حاليکه صداي آه و ناله ي مادرش بلندتر شده بود، با شتاب از منزل بيرون رفت.

*****

سالن نمايش فرهنگسرا از حضور و همهمه ي مردمي که از ساعتي قبل به انتظار اجراي برنامه نشسته بودند، شلوغ و پرهياهو به نظر مي رسيد.

سهيل با سبد گل بزرگي از در ورودي پشت سالن وارد شد و با ديدن تعدادي دوستان دانشجو که مسئوليت برگزاري اين مراسم را برعهده گرفته بودند مشغول خوش و بش با آنها شد. در همان حال نگاه کنجکاوش در بين جمع به گردش درآمد. دوست کناريش يکي به شانه ي او زد:

- اگه دنبال خانوم مشتاق مي گردي توي اون اتاقه، داره با بقيه ي اعضاي گروه حاضر مي شهخ برن روي سن.

سهيل سبد گل را به سوي او گرفت:

- پس تا تو زحمت اينارو مي کشي من برم يه سري به خانومم بزنم و بيام.

- اين گلارو چي کار کنم ...؟

- بذارش روي سن ديگه، واسه تزيين صحنه آوردمش.

و همراه با ضربه اي به در مجاور وارد آن جا شد.

- ببخشيد.

بيشتر اعضاي گروه نامزد خانم مشناق را مي شناختند، در بين آن ها نگاه نياز حالت خوشايندي پيدا کرد و با عذرخواهي کوتاهي از جمع به سويش آمد.

- سلام خانوم زنگويي.

جواب نياز با لبخند خوشايندي همراه بود:

- سلام به روي ماهت ... کجا بودي ...؟ مي دوني از کي منتظرت بودم؟

- ببخش يه کاري برام پيش اومد، چند ساعتي از شهر رفتم بيرون ولي مي بيني که به موقع خودمو رسوندم.

سحرم اومده ...؟

- نه، راستش عذرخواهي کرد، خيلي دلش مي خواست بياد ولي امشب کلي مهمون داريم. بايد مي موند به مامان کمک مي کرد.

- حيف شد اما اشکال نداره، بعدا فيلم ضبط شده شو مي ذارم ببينه .... تو حالت خوبه؟ انگار يه کم کسلي ....؟

- نه بابا چيزي نيست، چند ساعت رانندگي يه کم خستم کرده، خودت چطور؟ روبراهي؟ دلهره که نداري ...؟

- راستشو بخواي چرا، با اين که بار اولم نيست ولي يه کم دلم شور مي زنه، دعا کن همه چيز خوب پيش بره.

- نگران نباش ان شاءالله هيچ مشکلي پيش نمياد، من مطمئنم برنامه خوب برگزار مي شه به خصوص چون قصد خير دارين.

صدايي از پشت سر پرسيد:

- خانوم مشتاق مي خوايم بريم روي سن، حاضرين ...؟

دست نياز به نرمي از ميان دست هاي گرم سهيل بيرون آمد:

- آره حاضرم.

و آهسته به سهيل گفت:

- نگين جاي تو رو توي رديف دوم برات نگه داشته، يه جوري بشين که توي ديد باشي.

و همان طور که از او دور مي شد آهسته تر گفت:

- برام دعا کن.


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی - پاسخ 2 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS