زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 10:55 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 3 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل دوم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

صدای کف زد های پیاپی شور و حال خاصی به فضای سالن داده بود.محیط در همهمه ای شورانگیز فرو رفته بود.دیدن چهر های خندان کسانی که از شنیدن آهنگ های سنتی به وجد آمده بودند و تعریف و تمجید هایی که از هر سو به گوش می رسید نیاز را چنان به هیجان آورده بود که بی اختیار به سوی داماد آینده اش برگشت و با خوشحالی گفت:فکر نمی کردم مردم این جوری از برنامه ی امشب استقبال کنن...!

سهیل نیز تحت تاثیر جمع لبخند زنان و با غرور خاصی گفت:راستش منم اولین باره می بینم مردم این جوری از یه کنسرت موسیقی اصیل استقبال می کنن!ولی انصافا کارشون حرف نداشت.کاش جناب سرهنگم این جا بود.

_قرار بود بیاد ولی ناچار شد به مهمونی شام تیمسار بره.خانواده ی شما چطور نیومدن؟فکر می کردم دستکم مامان و سحر بیان.

_اونام خیال داشتن بیان ولی از شانس بد واسمون مهمون اومد.

صدای مرد جوانی که روی سن پشت میکروفون قرار گرفت یک بار دیگر توجه حاضرین را که آماده ی خروج از سالن می شدند به سوی خود جلب کرد:_خوب اینم از برنامه ی امشب امیدواریم لذت برده باشید.هدف ما از برگزاری این مراسم بودن در بین شما و شاد کردن دل های شما بود.البته هدف واقعی ضمن شاد کردن شما خوشحال کردن اونهایی که چشم امیدشون به انسان های خیّر و سخاوتمنده در این جا ما صندوقی قرار دادیم که اگر دوستان مایل بودن...البته هیچ اجباری در کار نیست بازم می گم هر کس که مایل بود می تونه در این امر خیر شرکت داشته باشه و با کمکی که می کنه دل خانواده یا افراد بی سرپرست رو شاد کنه...به امید اینکه همیشه دل هاتون شاد باشه شمارو به خدا می سپارم.شب خوش.

*******

نیاز دلش نیامد پیشنهاد سهیل را برای رساندن او تا منزل رد کند.ناچار با تکان دستی به سوی مادر و نگین که در اتومبیل خود انتظار او را می کشیدند به سمت اتومبیل خوشرنگ نامزدش رفت.سهیل در همان ابتدای حرکت خود را به کنار رنوی خانم مشتاق رساند و کمی بلند تر از حد عادی گفت:من و نیاز می ریم یه دوری بزنیم ممکنه شامم بیرون بخوریم اگه یه کم دیر شد دلتون شور نزنه.لبخند پری با رضایت زده شد و با سر جواب مثبت داد.سهیل با لذت پدال گاز را بیشتر فشرد و بعد از عبور از میان اتومبیل های دیگر مسیر خیابان ساحلی را در پیش گرفت.همزمان نگاه شیفته ای به نیاز انداخت._خسته نباشی خانم زنگویی.امشب واقعا گل کاشتی...راستشو بخوای فکر نمی کردم کار گروهی تون این قدر خوب از آب در بیاد...!

_ پس خوشت اومد...!

_ خوشم اومد...؟حظ کردم بهتر از این نمی شد به خصوص اون تیکه ی تک نوازی تو... ولی غلط نکنم انگار این آقای بهره مند سرپرست گروه یه نظر لطفی به تو داره.

ضربه ی نیاز به بازوی او لوندی خاص داشت:این حرفا کدومه سهیل...!

_ دروغ می گم...؟اگه چشمش تورو نگرفته چرا صندلیا رو جوری گذاشته بود که تو در راس همه باشی؟تازه یه مقدارم جلوتر از بقیه...

_ بدجنس نشو صندلیا رو جوری چیده بودن که همه ی اعضای گروه توی دید باشن...

_ خوب حالا تو لبخند بزن و انکار کنمن که می دونم دور و برم چه خبره اما صبر کن همین روزا داغ تو رو به دل همه ی اونایی که نگاه های معنی دار بهتو می کردن می ذارم.

_ حالا از این حرفا بگذریم فهمیدی چی شده...؟

نگاه پرسشگر سهیل به سوی او برگشت:آقای لطیفی مسئول فرهنگسرااز آقای بهره مند خواسته این برنامه رو واسه دو شب دیگه ادامه بده...گویا امشب پول خوبی جمع شده بود!

_ یعنی تو واسه دو شب آینده هم گرفتاری؟پس تکلیف درسات چی می شه؟

_ اگه یه کمی از وقت خوابم بزنم جبران می شه.

_ باشه هر کاری می خوای بکن فقط خستگی باعث نشه که برنامه ی سفرمون بهم بخوره چون فرصت زیادی نداریم اوایل هفته ی آینده باید بریم.

کجا...؟چه سفری؟!

_ دستت درد نکنه...!مگه چند روز پیش نگفتم قراره واسه خرید بریم کیش...؟

_ آهان...آره یادم نبود...ولی منم گفتم که لزومی نداره اگه قضیه ی خرید عقده که اینجام همه چی هست سفر کیش رو می ذاریم واسه بعد از مراسم عروسی این جوری بهتر نیست؟

_ ازت تعجب می کنم!نیاز جان تو چرا این قدر با دخترای دیگه فرق داری...؟مردم آرزو دارن برن کیش خرید کنن اونوقت تو بهونه میاری؟

_ آخه عزیز من منکه عقده ی خرید ندارم می دونم بهترین وسایلو می شه تو بازار کیش پیدا کرد ولی اگه آدم یه کم سطح توقعشو بیاره پایین همین جا هم می تونه جنسای خوب پیدا کنه.

_ با این حال من دوست دارم تو از کیش خرید کنی...ناسلامتی تو داری عروس خانواده ی زنگویی می شی نباید به هر چیز کمی قانع باشی ...می خوام مراسمی برات بگیرم که صحبتش تا مدت ها بین مردم بپیچه.

نگاه نیاز بی اختیار حالت مایوسانه ای پیدا کرد و با خود گفت))که دل یه مشت آدم محرومو بیشتر بسوزونی...؟))اگر چه حس می کرد توقعات و خواسته هایش درست مخالف ایده آل های سهیل است اما مثل همیشه دلش نیامد او را برنجاند و در جواب گفت:اگه این تو رو خوشحال می کنه منم حرفی ندارم ولی به شرط اینکه سفرمون بیشتر از سه روز طول نکشه چون در اون صورت یکی از کلاسای مهمم رو از دست می دم.

نگاه خندان سهیل به او افتاد:باشه همینم کافیه.فقط بگو دوست داری هوایی بریم یا دریایی...؟

_ کشتی رو ترجیح می دم سفر روی آب لطفش بیشتره.

_ پس بلیت رو واسه صبح یکشنبه می گیرم خوبه؟

_ ولی باید تا سه شنبه برگردیم چون روز بعدش کلاس دارم.

قبواه... حالا موافقی باهم بریم یه شام مفصل بخوریم...؟می خوام موفقیت امشبو جشن بگیریم.

نیاز به پشتی صندلی لم داد چهره اش با تمام خستگی شاداب به نظر می رسید.همان طور که می گفت:باشه بریم.در فکر مبلغی بود که از برکزاری مراسم به دست آمده بود و اینکه با این پول چند نفر را می شد خوشحال کرد...؟

*****

موجی که از شکافتن پهنه ی آب به وجود می آمد حباب های کف مانند و سفید رنگ را به بالا پرتاب می کرد و با صدای پرخروش در امتداد حرکت کشتی در دو پهلوی آن به آبی دریا می ریخت.در این میان نسیم خوشی قطره های آب را به صورت آن هایی که بر روی عرشه یا پهلوی کشتی با اشتیاق تماشاگر این منظره بودند می پاشید.

شور و شوق و سر و صدای مسافرانی که از راهروی کم عرض پهلوی کشتی در حال رفت و آمد بودند نیاز را که به نرده ی آهنی تکیه داده بود و چشم از پهنه ی دریا برنمی داشت بی اختیار به خودآورد و او را از فکر آزاردهنده ای که از ابتدای این سفر راحتش نمی گذاشت بیرون کشید.این بار صدای سرخوش یکی از آنها توجه اش را جلب کرد.

_ ببخشید خانوم...میشه لطفا یه عکس از ما بگیرین؟

نظری به دوربین کوچک درون دستش انداخت:تنظیم نمی خواد؟

_ نه کافیه شما این شاسی رو فشار بدین خودش اتوماتیک عمل می کنه.

در حین گرفتن دوربین نگاه دوباره ای به آنها انداخت و با خودش گفت:حتما با هم نامزدن یا دارن می رن ماه عسل.و به دنبال این فکر اولین عکس را انداخت.

_ چطوره یه عکس دیگه هم بگیرم که اگه این یکی به هر دلیلی خراب شد یکی دیگه داشته باشین؟

ظاهرا پیشنهادش به دل آنها نشست چرا که با خوشحالی فیگور تازه ای گرفتند.داشت به خداحافظی و تشکر آن ها جواب می داد که چشمش به سهیل افتاد.مرد جوان با لبخندی که شیفتگی اش را نشان می داد پرسید:تو این جایی...؟همه جارو دنبالت گشتم کی از خواب بیدار شدی؟

_ همین نیم ساعت پیش دیدم هیچ کدومتون نیستین گفتم بیام بیرون یه کم هوا بخورم نگین و سحر کجا رفتن؟

_ رفتن رو عرشه دارن از منظره ی دریا فیلم می گیرن می خوای بریم اونجا...؟

_ نه همین جا خوبه فقط می خواستی سفارش کنی مراقب خودشون باشن.

_ نمی خواد نگران باشی بچه که نیستن سحر این قدر این مسیر و اومده که دیگه عادت داره نگینم که خودت می دونی سر نترسی داره از هیچی نمی ترسه.

_ واسه همینه که مامان سفارش کرده مراقبش باشم دفعه ی پیش که اومده بودیم کیش نزدیک بود کار دست خودش بده.

_ بذار به حال خودش باشه.هر چقدر سخت بگیره بدتره راستی نگفته بودی قبلا کیش اومدی ...!فکر می کردم این سفر برات تازگی داره.

_ تازگی که داره چون دفعه ی پیش واسه خرید عقد نیومده بودم.

_ منم قبلا زیاد به این جزیره اومدم ولی این بار برایم یه چیز دیگه ست.

پنجه های مردانه اش دست ظریف نیاز را در خود فشرد.رنگ به رنگ شدن چهره ی نیاز ساکتش کرد.این شرم و حیا همیشه ماتع ابراز علاقه ی او می شد.با این حال گله ای نداشت و فقط از کنار او بودن لذت می برد.

_ دفعه ی پیش چند روز این جا بودین؟

_ سه روز ایام عید. اون موقع فکر می کردم بهترین موقع سال رو واسه سفر انتخاب کردیم ولی الان می بینم بهتره آدم توی اسفند بیاد این طرفا.

نگاه سهیل بی اختیار به اطراف کشیده شد:آره این موقع سال هوای جزیره حرف نداره هر چند توی فروردینم هوا اونقدرا گرم نیست...راستی دوست داری بعد از مراسم واسه یکی دو هفته بیایم این جا...؟تازگی مد شده اونایی که دستشون به دهنشون می رسه ماه عسلو میان این ورا...البته به شرط اینکه دفعه ی بعد مامانت واسمون بپا نفرسته.

_ اگه منظورت نگینه من ازش خواستم باهامون بیاد طفلک مامان معترضم بود می گفت به درساش لطمه می خوره اگه می دونستم اومدن نگین ناراحتت می کنه دعوتش نمی کردم.

لحنش ناخوآگاه تلخ شده بود شاید برای اینکه هروقت به نزدیک شدن تاریخ عروسی فکر می کرد بی اختیار عصبی می شد.چشمان درشت و سیاه رنگ سهیل متعجب به او دوخته شد:از حرفم ناراحت شدی؟داشتم شوخی می کردم بابا.تو که می دونی من دربست مخلص تو و خواهرت و تمام خانواده ات هستم...اصلا حرفمو پس می گیرم حالا اخماتو باز کن حیف نیست این موقعیتا به دلخوری بگذره؟

پرچم آشتی بالا رفت و نگاه محجوب نیاز به او افتاد:خودت خوب می دونی که من از دست تو دلخور نیستم حتی اگه بخوام تو این قدر خوبی که نمی تونم ناراحت باشم فقط دوست ندارم در مورد خانواده ام برات سو،تفاهم پیش بیاد.

دستی که میله ی آهنی را گرفته بود گرمی دست کناریش را احساس کرد و صدایش را نرم تر از همیشه شنید:فکر کنم جریان اصلاٌ این چیزا نیست بیا با هم رو راست باشیم الان یک هفته است که تو اون نیاز قبلی نستی!انگار یه چیزی عذابت می ده توی این یه سال اونقدر باهات آشنا شدم که بفهمم چه وقتا خوشحالی چه مواقعی ناراحت...نمی خوای بگی موضوع چیه...؟

احساس عذاب وجدان نگاه سردرگم نیاز را دوباره به سمت دریا کشاند و صدایش خفه تر به گوش رسید:خوشحالم که منو این قدر خوب شناختی شاید بتونی در این موردم درکم کنی نمی دونم موضوع ازدواج واسه تو هم همین قدر مهم هست یا نه ولی از وقتی تاریخ عروسی رو مشخص کردی دچار یه جور سر درگمی شدم...دست خودم نیست فکر این که قراره تا چند روز دیگه وارد یه زندگی جدید بشم کلافه م می کنه.نه اینکه خیال کنی چون قراره تو شریک زندگیم بشی همچین حسی دارم کل قضیه برام سنگینه احساس کسی رو دارم که می خواد وارد یه بازی بزرگ بشه ولی نمی دونه انگیزه ش ازاین کاراچیه...!

رفت و آمد بعضی از مسافرین ان ها را معذب کرده بود.سهیل همان طور که دستش را می کشید گفت:بیا بریم یه جایی دیگه که بتونیم راحت تر صحبت کنیم.

در گوشه ی دنجی رو به روی او جا گرفت و با لحن دوستانه ای شروع به صحبت کرد:تو از چی می ترسی؟اگه مشکلت فقط شروع زندگی زناشوئیه عروسی و تا هر وقت که تو بگی عقب می ندازیم ولی آخرش چی...؟تا کی من و تو می تونیم با شرایط فعلی کنار بیاییم راستشو بخوای من در کل آدم صبوری نیستم ولی این یک سال گذشته خیلی سعی کردم خوددار باشم هر بار مجبور می شدم در حضور دیگران ببینمت یا از دانشگاه یکی راست ببرمت خونه و دست از پا خطا نکنم به خودم می گفتم دیگه چیزی نمونده تا چند وقت دیگه نیاز واسه همیشه مال خودت می شه اون وقت دیگه لازم نیست واسه بیرون بردنش از کسی اجازی بگیری یا به موقع و سر وقت برش گردونی خونه...حالا که من دارم به آرزوم می رسم تو داری جا می زنی؟

نگاه با حیای نیاز با لایه ای اشک براق شد:ازت خواستم منو درک کنی ...ببین حقیقتش این خود ازدواج نیست که منو دلواپس می کنه منم بدم نمیاد همه چیز حالت رسمی تری پیدا کنه ولی از بعدش می ترسم.می ترسم یه وقت به خودت بیای ببینی من اون همسر ایده آلی که فکر می کردی نیستم و نمی تونم اون جور که باید و شاید خوشبختت کنم.

_ تو می دونی داری چی می گی؟باورم نمی شه که داری اوقات خودت و من رو واسه خاطر یه موضوع محال خراب می کنی!دختر خوب من داشتم تو آسمونا دنبال تو می گشتم تو داری حرف از بی وفایی می زنی...؟!

_ سهیل دارم جدی حرف می زنم می دونم تو چقدر لطف داری ولی مسأله ی زندگی مشترک و مشکلاتش به خصوص واسه دو نفر که اخلاق خانواده هاشون با هم یه مقدار فرق داره...

_ تو باز این موضوع رو پیش کشیدی؟انصافاٌخوبه از اول آشنایی تا به حال چند بار بهت قول داده باشم که من به هیچ کس اجازه نمی دم توی زندگی زناشوییمون دخالت کنه؟پس دیگه نگران چی هستی...؟

_ می دونم تو تا به حال ثابت کردی که حرف حرف خوته وگرنه از همون اولش معلوم بود که خانواده ت زیاد به این وصلت راضی نیستن.بااین حال یه چیزایی هست که....

_ ای بدجنسا بالاخره گیرتن آوردیم شما کجا قایم شده بودین؟

صدای سرخوش نگین که خنده کنان همرا سحر به آن ها نزدیک می شد غافلگیرشان کرد سهیل خوشحال از خاتمه ی صحبت عذاب آور لحظه ی قبل لبخند زنان گفت:ما از این شانسا نداریم که بتونیم گم بشیم.

نگین با او میانه ی خوبی داشت و او را پیشاپیش به عنوان عضو جدید خانواده پذیرفته بود:نترس آقا سهیل خودم هواتو دارم کافیه اشاره کنی چنان گمتون می کنیم که دیگه هیچ وقت پیدا نشین.

سهیل داشت زیرکانه می خندید در آن میان نیاز نیز نفس آسوده ای کشید و گفت:مثل اینکه آب و هوای عرشه ی کشتی بهتون ساخته خوب سرحالید.

سحر گفت:جات خالی بود نیاز جون اینقده خوش گذشت که نگو...راستی سهیل می دونستی یه گروه هنرپیشه هم جز؛ مسافرای کشتی هستن...؟نگین رفت جلو از یکی دوتاشون امضا گرفت منم ازشون یکم فیلم گرفتم.

نیاز نگاهی به خواهرش که مانتوی خوشرنگی پوشیده و کلاه نقابدار را لاقیدانه روی روسری قرار داده بود انداخت و همراه با لبخندی گفت:هان...پس واسه همینه که این قدر ذوق زده شدی؟می خواستی زیاد ندید بدید بازی از خودت در نیاری؟

نگین پشت چشمی نازک کرد:وا...حالا مگه کی بودن؟اگه رفتم ازشون امضا گرفتم واسه این بود که به خودشون امیدوار بشن والا اگه پاش بیفته خودم از اونا هنرپیشه ترم.

نیاز همیشه از دیدن سرخوشی او لذت می برد این بار لبخندش عمیقتر شد و گفت:برمنکرش لعنت ...حالا تعریف کن ببینم کیا بودن؟

نگین با آب و تاب مشغول صحبت بود که سحر در فرصت مناسبی کلامش را قطع کرد و پرسید:شماها گرسنه نیستین...؟معده ی من که داره غار و غور می کنه.

نگین گفت:منم دارم ضعف می کنم به خصوص که صبحونه ی زیادی هم نخوردم.

سهیل گفت:چرا زودتر نگفتین؟بریم رستوران یه چیزی بخوریم ولی یه کم جا بذارین که عمه نفهمه غذا خوردیم.

نیاز در حالی که با بقیه همراه می شد آهسته پرسید:مگه قرار نبود این چند روز بریم هتل؟گفتم که خجالت می کشم بیام منزل عمت.

_ یادمه گفتی می خوای راحت باشی واسه همین توی یکی از بهترین هتلا جا رزرو کرده بودیم ولی عمه و شوهرش این قدر تلفنی اصرار کردن که شرمنده شدم به خصوص که می گفتن خیلی دلشون می خواد با تو آشنا بشن نه اینکه نتونستن واسه جشن نامزدی بیان می گفتن باید حتما نامزدتو بیاری ما ببینیم.

نیاز به همان آهستگی گفت:ولی آخه تو که می دونی من روم نمی شه خونه ی کسی برم.کاشکی قبول نمی کردی.

دست سهیل به دور شانه و حلقه شد و همانطور که از پله های کم عرض کشتی پایین می رفتند کنار گوشش آهسته گفت:حالا دیگه شده خودتو ناراحت نکن اگه دیدم بهت سخت می گذره از فردا می ریم هتل...باشه.

باشه ی نیاز از روی بی میلی ادا شد در این فکر بود که او همیشه با محبت و مهربونی حرفش را پیش می برد.

*******

برخورد دوستانه ی آقای نادری شوهر عمه ی سهیل که بیرون از محوطه ی اسکله به انتظار آن ها ایستاده بود به دل نیاز و خواهرش نشست اما همسرش و بچه ها برخلاف او با احتیاط و همراه با نگاه های کنجکاو به استقبال آمدند.در اولین فرصت که نگین خواهرش را در یکی از اتاق ها تنها گیر آورد آهسته و پوزخند زنان گفت:معلوم شد تمام اصرار عمه خانوم واسه خاطر ارضای حس کنجکاویشون بوده متوجه شدی چه جوری نگات می کردن؟

_ آره راستش واسه خاطر همین بود که دلم نمی خواست بیام اینجا آخه قبلاٌ شنیدم که قرار بوده دختر عمه ی سهیل رو براش بگیرن.

_ همین ثریا رو...؟!

_ چرا تعجب کردی؟اتفاقاٌ دختر خوبی به نظر میاد قیافشم به دل می شینه نمی دونم سهیل واسه اون چرا اقدام نکرده به نظر من که ثریا واسش مناسب تره به خصوص که پیداست به سهیل تعلق خاطرم داره.

_ تو واقعاٌ اینو از ته دل می گی...؟

_ خوب آره...مگه چیه؟نمی دونستی خواهرت واقع بین تر از این حرفاست؟

_ چرا می دونستم اخلاقای عجیب و غریب زیاد داری ولی این یکی دیگه نوبره والا...!می گم نیاز راستشو بگو نکنه واقعاٌ به سهیل علاقه نداری؟

_ چرا اینو می پرسی؟

_ آخه آدم اگه نامزدشو از صمیم قلب دوست داشته باشه این قدر راحت اونو به دیگرون پاس نمی ده!

_ نمی دونم شاید تو راست می گی هر چند دلم نمیاد اینو بگم ولی انگار من فقط به محبتای سهیل وابسه شدم نه به خودش چون هر وقت کس دیگه ای رو جای خودم فرض می کنم اصلاٌ حسودیم نمی شه.

_ وای...!یعنی اینقدر نسبت به اون بی تفاوتی؟

_ منظورم این نبود خودت می دونی که چه ارزش و احترامی واسش قایلم ولی از فکر اینکه اون مال کس دیگه ای هم باشه ناراحت نمی شم.شاید باور نکنی اما از وقتی ثریا رو دیدم صدبار به خودم گفتم کاش اون زن سهیل می شد به خصوص وقتی می بینم با چه حسرتی به ما دوتا نگاه می کنه.

_ آره منم متوجه نگاهاش شدم حالا کاری به اون نداریم ولی نیاز این خیلی بده که تو با یه همچین احساسی دارب با سهیل ازدواج می کنی.

_ می دونم ولی این که دیگه تقصیر خودم نیست خدا می دونه توی این مدت چقدر سعی کردم بهش بفهمونم اون جوری که باید و شاید بهش وابسته نشدم اما سهیل با رویاهاش اینقدر خوشه که نمی خواد هیچی رو باور کنه...مامان می گه این مشکل بعد از ازدواج حل می شه می گه بعد ها جوری بهش وابسته می شم که نتونم حتی یک ساعت ازش دور باشم.خدا کنه راست بگه چون دلم نمی خواد همیشه همین طور یخ و وا رفته باشم.حالا از این حرفا بگذریم نگین من هنوز نتونستم در مورد اون موضوع به سهیل چیزی بگم دارم از فکر دیوونه می شم.نمی خوام کار به جایی بکشه که بعد از عقد همه چی رو بفهمه و خیال کنه باهاش صادق نبودم.

_ خوب چرا این دست و اون دست می کنی؟یه روز بشین از سیر تا پیاز جریانو بهش بگو و قال قضیه رو بکن!خودتم این قدر عذاب نده.

_ می خوام این کارو بکنم اما نمی شه هر وقت با هزار بدبختی حرفو به جایی می کشونم که ماجرارو بگم یه جوری صحبتو عوض می کنه یه بار اومدم جریانو غیر مستقیم براش تعریف کنم یکی از دوستامو واسش مثال زدم اما هنوز کامل همه چیزو نگفته بودم که شروع کرد به خندیدن و مسخره بازی در آوردن خلاصه کاری کرد که حسابی پشیمون شدم حالا موندم که بالاخره چی کار کنم.

_ به نظر من نمی خواد چیزی بگی بعدها خودش یواش یواش قضیه رو می فهمه...این جوری بهتر نیست؟

_ اگه بعد از فهمیدن رفتارش عوض شد چی...؟اگه نتونست این واقعیتو بپذیره اون وقت چی کار کنم؟

_ این اگر و اماها رو بنداز دور نمی خواد واسه خاطر هیچ و پوچ ذهنتو خراب کنی یادت نره که تو اومدی خرید عروسی پس دیگه به این چیزا فکر نکن.این قدرم خودخور نباش بذار این جریانم مسیر عادی خودشو طی کنه.بالاخره یه جوری می شه...راستی تا یادم نرفته بهت بگم مامان سفارش کرد یه وقت دست رو چیزای ارزون نذاری ها گفت اگه تو بخوای رعایت کنی ارزش خودتو میاری پایین پس به کم قانع نباش.

پوزخند نیاز تلخ بود:من تو چه فکریم شماها تو چه فکری...!من دارم از فشار عذاب وجدان خفه می شم اونوقت شماها...

صدای ضربه ای به در اتاق و متعاقب آن ورود غیرمنتظره ی سهیل کلام او را قطع کرد.گوشی ظریف و خوشرنگ تلفن همراه را به سوی او گرفت لبخند زنان گفت:نیاز جان مامانت پشت خطه هنوط هیچی نشده دلش واست تنگ شده.

نیاز سعی کرد خوشرو به نظر برسد با تشکر گوشی را گرفت و مشغول صحبت شد.در همان حال متوجه سهیل بود که آهسته گفت:بعد از تلفن حاضر شین بریم بیرون.

******

شور و شوق سهیل در خرید بهترین و گرانترین اجناس نیاز را بی اختیار به یاد سفارش مادر انداخت و احساسی از شرم وجودش را پر کرد همین حس موجب می شد مانع از ریخت و پاش های زیادی بشود و سهیل را از اسراف در خرید منع می کرد هر چند او از گشت و گذار در بازارها پاساژها و فروشگاه های لوکس و خرید لوازم ضروری نیاز چنان لذت می برد که گوشش بدهکار سفارش های او نبود.آخرین شب اقامت آن ها در جزیزه با مهمانی شامی که به عنوان تشکر از خانواده ی عمه در یکی از بهترین رستوران ها برگزار شد به پایان رسید.نیاز که در کنار سهیل نقش مهماندار به بر عهده داشت در فرصت مناسبی عمه خانم را مورد خطاب قرار داد و با لحن دوستانه ای در مقابل تعارفات تشکرآمیز او گفت:مهمونی امشب که مسلماٌ نمی تونه جبران زحمات این چند روز رو بکنه امیدوارم یه روز این افتخار نصیب من و سهیل بشه که بتونیم توی خونه ی خودمون از شما و آقای نادری و بچه ها پذیرایی کنیم.

سهیل که با لذت سرگرم تماشای او بود در ادامه اضافه کرد:آره عمه جون انشالله واسه تعطیلات عید منتظرتون هستیم حتماٌ باید بیایین...

خانم نادری با ته لبخندی که از روی نشاط نبود در جواب گفت:ای بدجنس می خوای بیاییم پشت در بسته بمونیم...؟مگه دیشب نمی گفتی با نیاز تصمیم گرفتین بعد از عروسی برین سفر شمال؟

خنده ی آرام سهیل با شرم همرا بود:آخ آخ...تازگی خیلی فراموشکار شدم همش تقصیر این نیاز خانومه که واسه من حواس نذاشته ...حالا اگه عید نشه بعد که فرصت هست شما هر وقت تشریف بیارین قدمتون روی چشم ماست.

سحر فرصت را غنیمت شمرد و گفت:راستی عمه یه وقت مراسم عروسی نشه مثل جشن نامزدی که نیومدین...بابا سفارش کرد بهتون بگم شما چند روز زودتر بایین که مامان طفلک خیلی دست تنهاست می دونین که مامان روی سلیقه ی شما خیلی حساب می کنه می گفت باید واسه انجام کارا شما نظر بدین.

_اتفاقاٌ خودش همین دیروز دوباره یاآوری کرد ولی مشکل من مدرسه بچه هاست بیست و سوم اسفند درست موقع امتحانات بچه هاست.

ثریا گفت:حالا که زندایی سفارش کرده باید حتماٌ برین بهش کمک کنین امتحان بچه ها با من شما خیالتون راجت باشه.

نیاز لحظه ای متوجه نگاه دلسوزانه ی مادر به دختر شد و بلافاصله پرسید:ثریا جون مگه شما نمی خوای بیای...؟

مکث ثریا نشان می داد دنبال بهانه ی انع کننده ای می گردد:راستش خیلی دلم می خواست بیایم ولی گمون نکنم بشه می بینین که من باید جای مامان مواظب بچه ها باشم.

دوباره همان احساس پشیمانی تمام خوشی نیاز را بی رنگ کرد و چهره اش ناخودآگاه وا رفت.سحر گفت:بی خود دنبال بهانه نگرد مگه تو چند تا پسردایی داری که بعدا بخوای تلافی کنی...؟اصلاٌ من کاری به تو ندارم عمو شما باید قول بدین هر جوری شده ثریا و بچه ها رو بیارین بندر.

آقای نادری که تا خدودی از احساس دخترش خبر داشت با سیاست خاصی گفت:مطمئن باش من و بچه ها واسه جشن عروسی خودمونو می رسونیم حتی اگه واسه یک شب باشه.

نگین که طی این چند روز با ثریا صمیمی شده بودبا خوشحالی گفت:عالی شد ثریا اگه نمی اومدی خیلی بد می شد تمام دلخوشی من به اینه که شب جشن من و تو و سحر جمعمون جمع باشه.

ثریا لبخند زنان جوابی داد که نیاز درست متوجه آن نشد فکرش مشغول ذهنیتی بود که از تاثیر آن غمگین به نظر می رسید ((می تونم حالشو درک کنم طفلک چقدر براش سخته که توی جشن عروسی مردی شرکت کنه که قرار بوده همسر خودش بشه))

******

پری از آمدن دخترها چنان به نشاط آمده بود که آرامش همیشگی را نداشت و بی توجه به خستگی همسرش صدا زد:فریبرز الان چه وقت خوابیدنه؟پاشو بیا وسایل نیازو نیگا کن ماشا؛لله این قدر با سلیقه خرید کرده که آدم حظ می کنه!لای پلک های فریبرز از هم باز شد ولی دوباره آن ها رابست و گفت:فعلاٌ خسته م دیدن وسایل باشه واسه بعد.

شوهرش را خوب می شناخت او استراحت بعداز ظهر را با هیچ چیز عوض نمی کرد .سرش را از میان در نیمه باز اتاق خواب بیرون کشید و در را آرام رو هم گذاشت و آهسته غرغر کرد:این مردا اصلاٌ ذوق ندارن.

در قسمت پذیرایی نیاز خسته از چند ساعت سفر روی آب به کاناپه لم داده بود و به حرکات مادر و خواهرش نگاه می کرد.برعکس او نگین با روحیه ای خستگی ناپذیر مشغول باز کردن بسته های خرید شده بود و هر کدام را با شوق و ذوق به مادر نشان می داد:مامان این لباس خوابو می بینی !جنسش از ابریشمه رنگ گل بهی قشنگترین رنگش بود سهیل می خواست رنگای مختلفشو بگیره ولی نیاز نذاشت.کفشای راحتیشو ببین...از پوست خزه...!آدم حیفش میاد باهاش راه بره غیر از این دو مدل دیگه هم خریدیم.

نگاه کنجکاو پری در بین بسته ها به جعبه ی بزرگی که روکش مخمل داشت افتاد._این چیه؟

_ این جعبه ی وسایل آرایشه همه چی توش هست بذار بازش کنم...از بهترین مارکه سهیل مثل آدمای خبره این قدر گشت تا بهترینشو پیدا کرد عطرش این قد عالیه که نگو فروشنده می گفت تمام موادش از گیاه های دریاییه و هیچ ضرری واسه پوست نداره...راستی مامان لباسیو که قراره شب عقدش بپوشه نشونت دادم..؟وای به قدری ظریف و نازه که آدم حیرون می مونه شبی که داشتیم اینو می خریدیم نیاز پروش کرد باورت نمی شه مامان!مثل ملکه ی زیبایی شده بود به خصوص وقتی این نیم تاجو گذاشت رو سرش چشمای سهیل از خوشحالی چهارتا شده بود منکه دیگه داشتم ذوق مرگ می شدم اما طفلک دخترعمه ی سهیل از فروشگاه رفت بیرون که ما متوجه ناراحتیش نشیم.

_ دخترعمه ی سهیل...؟مگه با شما بود؟

_ آره نیاز هر بار اونو با اصرار واسه خرید می آورد تازه هی ازشم نظرخواهی می کرد.

صدای اعتراض آمیز نیاز خواهرش را از ادامه ی صحبت منصرف کرد.نگاه ملامت بار پری به سوی او برگشت:تو نمی خوای هیچ وقت دست از سادگیت برداری؟

_ سادگی چیه مامان...ثریا دختر خوبیه متوجه شدم دلش می خواد موقع خرید با ما باشه این بود که منم اصرار می کردم بیاد.

صدای زنگ تلفن پری را که آماده شده بود باز هم به او اعتراض کند منصرف کرد.با برداشتن گوشی از شنیدن صدای خواهرش سرحال آمد:سلام منظر جون خوبی خواهر..؟تو که هنوز تهرونی پس کی می خوای حرکت کنی؟ای بابا حالا این بار خونه تکونی عیدو ندید بگیر دلم واست یه ذره شده پاشو بیا دیگه..؟کی..؟شنبه آینده..؟قدمت رو چشم منتظرتون هستم آقا مجیدم میاد دیگه؟خوب پس عالی شد..راستی از منصور و حشمت چه خبر اونا قرار نیست بیان..؟آره اخلاق حشمتو می دونم اون حالا منتظره من اول بیام دست بوس اشکالی نداره ان شالله بعد از عروسی نیاز سعی می کنم توی اولین فرصت یه سر بیام تهرون..ولی بهشون بگو خیلی دلم می خواست اونام تو جشن باشن..

پری همچنان با خواهرش سرگرم صحبت بود نگین فارغ از حضور دیگران با اشتیاق بسته ها را وارسی می کرد و نیاز با دلشوره ای که دوباره به سراغش آمده بود کلنجار می رفت)(عجیبه..چرا اینجوری شدم؟من هیچ وقت بی جهت دلشوره نمی گیرم..!نکنه قراره اتفاق بدی بیفته..؟اتفاق بد..؟واسه کی؟یعنی چی می خواد بشه؟خدا به خیر بگذرونه شایدم چیزی نباشه شاید این دلشوره به خاطر نزدیک شدن تاریخ عروسیه؟فقط نه روز دیگه مونده چقدر کوتاه...!چشم بهم بزنم این مدت گذشته و بعد راه زندگیم عوض می شه ...نمی دونم با این مشکلی که دارم می تونم برای سهیل همسر خوبی باشم یا نه...؟!))


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی - پاسخ 3 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS