زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 10:19 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 5 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل چهارم از رمان راز نیاز از زهرا اسدی

اولین شب اقامت در تهران با گشت و گذاری در محل های تفریحی شهر و صرف شام در یکی از بهترین رستوران ها برای دخترها خاطره انگیز شد.نگین طبق معمول با تمام خستگی روحیه ی شادش را حفظ کرده بود و در راه بازگشت مدام مزه پرانی می کرد.در آن میان پرسید:اگه گفتین حالا چه می چسبه...؟

مجید گفت:یه لیوان چای داغ...

منظر گفت:یه مبل راحت که روش لم بدیم چون پاهام داره از درد می ترکه.

نیاز گفت:به نظر من یه رختخواب گرم و نرم از همه ی اینا دلچسب تره ولی من می دونم منظور نگین چیه...بی مزه حالا می خواد بگه چسب دوقلو.

نگین با همان شوخ طبعی گفت:برات متأسفم فعلاً دستتو بگیر زیر چونه ت نیفته تا بگم منظورم چی بود الان یه کومه ی بزرگ آتیش می چسبه که همگی دورش بشینیم و منم واستون گیتار بزنم.

نیاز از این که می دید خواهرش در سر گذاشتن هیچ وقت کم نمی آورد خنده اش گرفت و سرش را به حالتی تکان داد که انگار می گفت((منکه فهمیدم تو اینو فی البداهه ساختی!))

مجید پرسید:حالا از شوخی گذشته نگین جان تو واقعاً می تونی گیتار بزنی...؟!

به جای نگین منظر گفت:پس چی که می تونه اونم با چه مهارتی...این بار فرصت نشد واسه تو بزنه سفرای قبل که بندر بودم یکی دوبار دیروقت می رفتیم کنار دریا یه آتیش حسابی راه می نداختیم دورش می نشستیم و نگین واسمون هنرنمایی می کرد.ازاین هوست پیداست هنوز نیومده دلت واسه بندر تنگ شده نگین.

_ نه خاله جان مطمئن باشین آدم پیش شما و عمو مجید دلتنگ نیمشه.

مجید که متوجه سکوت نیاز بود پرسید:تو چی نیاز جان تو به ساز بخصوصی علاقه نداری؟

_ چرا عمو منم تار می زنم...

منظر دخالت کرد:اونم چه تاری...آدم دلش می خواد ساعت ها بشینه به اهنگای اصیلی که می زنه گوش کنه.

_ شما لطف داری خاله وگرنه من زیادم حرفه ای نمی زنم.

مجید پرسید:خودت به این ساز علاقه داشتی یا کسی تشویقت کرد تارو انتخاب کنی؟

_ نه این انتخاب خودم بود من از خیلی وقت پیش به تار علاقه داشتم شاید واسه اینکه صداش باعث آرامشم می شه.به قول استادم نوای تارو سه تار روح نوازه شاید همین منو این قدر شیفته کرده.

_ خیلی جالبه که دختری به سن و سال تو به این سمت و سو گرایش داره...راستی قراره منم همین روزا واسه خودم یه سه تار بخرم خیلی وقته به فکرش هستم فکر می کنی بتونی توی این فرصتی که این جا هستی کارای اولیه رو یادم بدی؟

_ بله عمو!کاری نداره.اگه علاقه داشته باشین خیلی زود یاد می گیرین.

صحبت از ساز و آواز و ذوق و استعداد تا زمانی که اتومبیل وارد محوطه ی پارکینگ شد همچنان ادامه داشت.نگین ادعا کرد اگر گیتارش در دسترس بود با تمام خستگی تا هر وقت که آن ها مایل بودند برایشان می نواخت اما به محض رسیدن به منزل او زودتر از بقیه به خمیازه افتاد و قبل از همه به رختخواب رفت.ساعاتی بعد چنان در خواب عمیقی فرو رفته بود که متوجه بدحالی نیاز نشد.

*********

صبح با سر و صدای سرخوش خود نیاز را از خواب پراند :تنبل خانوم!پاشو دیگه...مثلاً اومدیم سفر اگه بخوای تا لنگ ظهر بخوابی که نمی شه.

_ مگه ساعت چنده؟

_ از ده گذشته...پاشو چیزی به ظهر نمونده حوصله ی منم از تنهایی سررفته می دونی از کی بیدارم...؟

نیاز خواب آلود دستی در موهایش فرو برد و آن ها را پشت سر جمع کرد:چرا تنها...مگه خاله نیست؟

_ خاله بنده خدا از صبح زود پاشده همه کارارو کرده نهارشم آماده ست الانم رفت بیرون خرید کنه.

نیاز در حال برخاستن دچار سرگیجه شد نگین بازویش را گرفت و دلواپس پرسید:دیشب دوباره حالت بد شد؟نکنه بازم اون جوری شدی؟

_ آره...خیلی هم طولانی بود واسه همین ضعف دارم.

_ کاش در مورد این موضوع به بابا اینا می گفتی اونا باید بدونن که تو...

_ حالا وقتش نیست به موقع بهشون می گم.

_ باشه هر طور که خودت می خوای....ول کن نمی خواد با این حالت جارو جمع کنی من اینارو جمع می کنم تو برو دست و رو تو آب بزن خاله بساط بحونه رو روی میز توی آشپزخونه گذاشته بشین چند لقمه کره و عسل بخور شاید بهتر بشی.

نگین حق داشت بعد از صرف صبحانه حال نیاز به مراتب بهتر شد دو خواهر سرگرم گفتگو درباره ی خوش ذوقی و کدبانوگری منظر بودند که زنگ آیفون به صدا در آمد.نگین به سراغ آن رفت در بازگشت نیاز پرسید:خاله اومد...؟

_ نه خاله نبود یه صدای مردونه گفت:خاله جون منم کامران...فکر کنم پسرخاله حشمت باشه.به نظر چی کار داره؟

_ حتماً اومده به خاله سر بزنه.حالا تو چرا این جوری هول شدی؟

_ من...؟واسه چی باید هول باشم؟مگه کیه؟

کلام نیاز با لبخند کمرنگی همراه بود:آخه از دور مواظب بودم به محض اینکه شاسی درو زدی رفتی جلوی آینه خودتو ورانداز کردی...

_ گمشو من همیشه عادت دارم خودمو تو آینه نگاه می کنم...حالا از شوخی گذشته سر و وضعم مرتبه...؟

_ چه جورم هم خوشگلی هم خوش تیپ اتفاقاً این بلوز و شلواری که پوشیدی خیلی بهت میاد...حالا به جای این حرفا بیا بریم درو باز کنیم.

_ نه بابا سه طبقه ساختمونه نفس آدم می بره تا برسه بالا...

صدای ضربه ای به در هر دوی آن ها را دستپاچه کرد.نگین خود را زودتر به در رساند.با گشودن آن چشمش به جوان بلند بالایی افتاد که صندوق پرتقالی کنارش بود.نیاز درست زمانی رسید که او سرگرم احوالپرسی با خواهرش بود.کامران جوان خوش برخوردی به نظر می رسید و در همین اولین دیدار خود را گرم و صمیمی نشان داد.

_ من کامران هستم.شما هم حتماً همون دخترخاله های نازنین من هستین که تا به حال فرصت نشده بود از نزدیک زیارتتون کنیم.؟

نگین نتوانست لبخندش را مهار کند:درست حدس زدین اسم من نگینه...از دیدن شما خوشحالم ایشونم نیاز خواهرم هستن.

_ حالتون چطوره نیاز خانوم...این روزا صحبت شمارو زیاد می شنوم.

چهره ی نیاز در حالی که متقابلاً احوالپرسی می کرد از تأثیر فکری که از سرش گذشت رنگ به رنگ شد((حتماً قضیه ی به هم خوردن عقدم سوژه ی داغی بوده))جمله ی بعدی کامران حواسش را پرت کرد:خاله منظر خونه نیست...؟

نگین گفت:نه...واسه خرید رفتن بیرون چرا نمیایین تو...؟

کامران صندوق پرتقال را بلند کرد و در حین داخل شدن گفت:خوب شد تعارف کردین فکر کردم قراره تا اومدن خاله دم در وایسم می شه بگین اینو باید کجا بذارم..؟

نگین گفت:لطفاً بذاریدش تو آشپزخونه دستتون درد نکنه.

و ناخودآگاه دنبالش به راه افتاد.نیاز خیال داشت لنگه ی در را روی هم بگذارد که سلام شخض دیگری توجه او را به بیرون از آپارتمان جلب کرد.این یکی نیز صندوقی دومی را به دست گرفته و از سرخی چهره اش پیدا بود فشار زیادی را تحمل می کند.نیاز با حالت شرمنده ای گفت:سلام...ببخشید که متوجه شما نشدم بفرمایید تو...

و همان طور که شاهد ورود او بود ادامه داد:شما باید اون یکی پسرخاله ی من یعنی آقا کیومرث باشین درست می گم..؟

همین لحظه کامران به آن ها نزدیک شد و صندوق میوه را از دست او گرفت و به آشپزخانه برگشت.در این فرصت جوان نفسی تازه کرد و گفت:شرمنده من کیومرث نیستم.شهاب پسرعموی کیومرث هستم.

این بار کامران و نگین همزمان از آشپزخانه بیرون آمدند.کامران پرسید:شهاب بادخترخاله های من آشنا شدی؟

_ این افتخار همین الان داشت نصیبم می شد که تو سر رسیدی.

_ خوب پس به موقع رسیدم حالا با هم آشنا شین ایشون نیاز خانوم هستن و این یکی هم نگین خانوم...شهاب اسماًپسرعموی منه ولی برای من با کیومرث هیچ فرقی نداره.

بعد از آشنایی بیشتر و تبریک سال نو نیاز آن ها را به سمت پذیرایی دعوت کرد و خودش به آشپزخانه رفت که سماور را به برق بزند.در بازگشت متوجه خوش سر و زبانی کامران شد و دید که چه راحت باب صمیمیت را با نگین باز کرده است.با مشاهدی نیاز در ادامه ی صحبتش پرسید:راستی مامان می گفت:قرار به زودی واسه همیشه بیایین تهررون جداً راسته....؟

نیاز که خودش را طرف صحبت می دید در جواب گفت:راست که هست ولی هنوز مشخص نیست عملی بشه یا نه چون بابا در حال حاضر موقعیت شغلی حساسی داره و چون سرپرست قسمت دارایی پایگاه ست نمی تونه قبل از انتخاب به جانشین محل کارشو تغییر بده.

_ پس قطعی نیست که حتماً بیایین؟

_ تا چند وقت دیگه مشخص می شه معمولاً جابهجایی پرسنل از سه ماهه ی دوم سال شروع می شه به هر حال چون بابا مصمم شده که بیاد احتمالش زیاده...خوب حالا از خودتون بگین از خاله از فرحناز و فرزانه همگی خوبن...؟

_ همه خوب بودن و خیلی دلشون می خواد شما رو از نزدیک ببینن شنیدم قراره فردا همگی خونه ی ما باشین درسته؟

_ آره ...مثل اینکه خاله حشمت و خاله منظر این جوری قرار گذاشتن به هر حال ما که اصلاً راضی به زحمت نیستیم.

_ صحبت زحمت و این حرفا نیست مامان این قدر دلش می خواد شماها رو ببینه که حاضره هر کاری بکنه.باور کن اگه پایبند یه مشت رسم و رسومات قدیمی نبود خودش همین امروز پا می شد می اومد این جا الانم منتظره ما برگردیم که سوال پیچمون کنه.

نگین لبخند زنان گفت:انگار اخلاق خواهرا به هم رفته چون مامان منم عین خاله ست.هر وقت تلفنی با خاله منظر تماس می گیره این قدر از شماها و دایی منصور اینا سوال می کنه که دستگاه تلفن داغ می کنه.

کامران گفت:عین همین برنامه رو ما این جا داریم.توی این چند سالی که شما از تهران دور بودین خاله منظر پل ارتباطی بین مامان خاله پری و دایی منصور بود.همیشه خبرای داغ این جوری بینشون رد و بدل می شه.راستی نیاز خانوم خبری که این اواخر در مورد شما رسید همه ی ما رو ناراحت کرد ولی به قول مامان حتماً مصلحتی توی این اتفاق بوده.

چهره ی نیاز شادابی و رنگش را باخت:شرمنده...دلم نمی خواست پاپیش اومدن این ماجرا کسی رو ناراحت کنم به هر حال اتفاقی که پیش اومد.من برم براتون چایی بیارم.

با رفتن نیاز یک لحظه چشم کامران به شهاب افتاد و متوجه نگاه ملامت بار او شد.انگار خودش فهمیده بود نباید به این موضوع اشاره می کرد هر چند پشیمانی دیگر سودی نداشت.دستی که سینی محتوی فنجان های چای را محکم گرفته بود لرزش داشت.نگین که متوجه تغییر حال خواهرش شده بود وظیفه ی پذیرایی را بر عهده گرفت.با آمدن منظر اوضاع حالت مطلوب تری پیدا کرد.از برخورد او با کامران و شهاب پیدا بود با هم صمیمی و راحت هستند.منظر در حالی که با شیرینی و میوه از از حاضرین پذیرایی می کرد همراه با لبخندی گفت:خوب پس بالاخره با هم آشنا شدین ...کامران جان نظرت در مورد دختر خاله ها چیه...؟

_ اگه بی رودربایستی نظرمو بگم کسی دلخور نمی شه؟

نگین و نیاز با هم شروع به صحبت کردند نیاز فرصت را به خواهرش داد:شما نگران نباش ظرفیت ما بیشتر از این حرفاست.

لبخند کامران نقشی زیرکانه داشت:راستشو بخواین خاله توی راه که می اومدم با خودم حساب کردم الان با دو دخترخاله ی سبزه روی آفتاب سوخته ی مو وزوزی مواجه می شم...گرچه اگه اون جوری هم بودین باز به نظر من به دل می نشستن اما در که باز شد چشمم به نگین خانوم افتاد و به خودم گفتم به به چه شود...وقتی نیاز خانوم پیداش شد بی اختیار یاد این شعر افتادم که هر دم از این باغ می رسد تازه تر از تازه تری می رسد...!

نگین که ظاهراً هوس کرده بود سربه سرش بگذارد چون رو به منظر کرد و پرسید:خاله...همه ی پسرای تهرونی این قدر زبون بازن...؟

منظر با خنده ی سرخوشی در جواب گفت:همشون که نه ولی کامران در این مورد ید طولانی داره درست نمی گم شهاب؟

قیافه ی مردانه شهاب برای اولین بار به لبخند کمرنگی از هم باز شد و گفت؟اتفاقاً منم الان داشتم به همین فکر می کردم.

کامران دلخور گفت:دست شما درد نکنه خاله اگه آدم یکی دو تا دوست مثل شما ها داشته باشه دیگه نیازی به دشمن نداره.

نیاز گفت:حالا ناراحت نشین ما این حرفای شمارو به حساب تعاف می ذاریم.نگینم قصد شوخی داشت نه رنجوندن شما.

لنگه ی ابروی کامران به حالتی دلنشین بالا رفت با نگاهی به نگین گفت:پس قول بده اگه به تلافی باهات شوخی کردم دلگیر نشی آخه من شوخی هیچ کسو بی جواب نمی ذارم.

نگین با لبخند نمکینی گفت:شما مختاری که هر جوری دلت خواست تلافی کنی به شرط اینکه گنجایش شوخی های بعدی رو داشته باشی خاله منظر می دونه من اگه به مسی پیله کنم تا اشکشو در نیارم دست بردار نیستم.

لب های کامران با حرص خنده باز شد داشت می گفت:پس بچرخ تا بچرخیم نگین خانوم...

که صدای خوش آهنگ تلفن همراهش او را از ادامه ی صحبت باز داشت.با شنیدن صدای طرف مقابل لحن گفتارش حالت صمیمی تری پیدا کرد و قدم زنان از قسمت پذیرایی بیرون رفت.نیاز متوجه نگاه معنی دار خواهرش نشد سرش پایین بود انگار موضوع خاصی فکرش را مشغول کرده بود.منظر رو به شهاب پرسید:خوب شهاب جان امروز تو خیلی ساکتی برامون تعریف کن ببینم شرکت در چه حاله...کارا خوب پیش می ره؟

_ برای شروع بد نیست فعلاً یکی دوتا مجتمع پنج طبقه رو پی ریزی کردیم دست اندر کار اون هستیم.

_ پس حسابی سرت شلوغه...؟چقدر خوب شد که دست و بال کامرانو بند کردی حشمت می گه از وقتی مشغول کار شده کمتر پی یللی تللی می ره.

_ کار سرگرمیه خوبیه به خصوص واسه یکی مثل کامران که بیشتر وقتش به بطالت می گذشت.می بینین که اکثر جوونا از درد بیکاری بیشتر وقتشونو رو به هجو می گذرونن.

_ درست می گی ولی خوب کار کردونم عرضه و همت می خواد.خیلی از بچه ها که شرایط کامرانو دارن به اتکای مال و دارایی خانواده زحمت کار کردن و دنبال کار رفتن و به خودشون نمی دن.

_ حق با شماست خود من چند نمونه شو سراغ دارم این جور آدما به همین قانعن که از سرمایشون بخورن و تفریح کنن.

_ واسه همین بود که گفتم خوب شد دست کامرانو بند کردی ولی اگه به شرکت پابند بشه بهتره جوری که اگه یه روز خسته شد نتونه از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه.

_ اتفاقاً عمو هم نظر شما رو داره واسه همین قراره توی سهام شرکت شریکش کنه که دیگه خیالش راحت باشه.

_ فکر خوبیه مطمئنم تا چند وقت دیگه این قدر سرگرم می شه که دیگه دور و بر دوسای بد نمی گرده.

_ کامران خودش پسر فعالیه ولی به قول شما اگه اون دوستای نابابش بذارن سرش به کار خودش باشه.

نگین که با دقت به صحبت ها گوش می داد عاقبت طاقت نیاورد:ببخشید که من دخالت می کنم ولی به نظر من همه ی تقصیرا رو نباید به گردن دوست انداخت هر چند معاشرت با دوست به قول شما ناباب می تونه آدمو به انحراف بکشه ولی این پنجاه درصد قضیه ست پنجاه تای دیگه بر می گرده به خصلت خود آدم و نحوه ی زندگی کردنش.من میگم هر کس می تونه خودش و دوستاشو انتخاب کنه پس اونی که خوبه هیچ وقت بد رو واسه دوستی و معاشرت انتخاب نمی کنه.

منظر گفت:راست می گی آدم حتی اگه اول کار نفهمه دوستش چطور آدمیه بعد از یه مدت می تونه اونو بشناسه و اگه بخواد ازش کناره بگیره.

شهاب گفت:ولی این میون جوونی و کم تجربگی رو نمی شه نادیده گرفت در ضمن نگین خانوم به مورد خوبی اشاره کرد همون مسأله ی نحوه ی زندگی بعضی وقتا پدر و مادرا واسه سرباز کردن بچه ها این قدر اونارو در رفاه کاذب می ذارن که این خودش علتی می شه واسه بد بار اومدن...

با آمدن کامران این مقوله خودبه خود ختم شد:خوب خاله جان اگه اجازه بدین ما دیگه باید رفع زحمت کنیم.

_ کجا خاله جان...نهار باید همین جا بمونین .مسمای بادمجون درست کردم با ته چین موغ.

_ خودت که می دونی خاله من عاشق ته چین مرغم بوشم که حسابی تو آشپزخونه پیچیده ولی مامان تنهاست اتفاقاٌ همین الان تماس گرفت گفت هنوز نهار نخورده و منتظر ماست که برگردیم.ان شالله باشه واسه یه فرصت دیگه...خوب نیاز خانوم نگین خانوم دلم می خواست فرصت بیشتری داشتیم که با هم بهتر آشنا می شدیم ولی باشه واسه فردا منتظرتون هستیم.خاله جان زیاد دیر نکنین زود بیایین که بیشتر دور هم باشیم.

_ باشه خاله فقط به مامان بگو مجید فردا قراره با دوستاش بره کوه من و دخترا تنها میایم بابت میوه ها هم خیلی تشکر کن..راستی تا شما دارین خداحافظی می کنین من یه مقدار از این ته چینا رو بذارم توی ظرف با خودت ببر.

منظر مهلت نداد کامران مانعش شود و فوری به سوی آشپزخانه رفت.در این فاصله نیاز گفت:سلام گرم مارو به خاله جان و کل خانواده برسون و بگو که فردا حتماً خدمت می رسیم.

شهاب آهسته مطلبی را به کامران گوشزد کرد کامران گفت:راستی اگه قرار فردا عمو مجید بره کوه حتماً ماشینشو می بره بگین چه ساعتی حاضر هستین که ما بیایم دنبالتون؟

نیاز که می دانست این پیشنهاد در واقع از سوی شهاب مطرح شده است خطاب به هر دوی آنها گفت:دست شما درد نکنه راضی به زحمت نیستیم با آژانس می آییم.

کامران گفت:مثل اینکه شما هنوز با ما احساس غریبی می کنین بابا تعارو بذارین کنار و بگین چه ساعتی بیاییم دنبالتون؟

این بار نگین گفت:وقتی شما ما رو این جوری غریبانه صدا می کنین چه طور توقع داری ما توی صمیمیت پیش دستی کنیم؟

چهره ی کامران به لبخندی از هم باز شد:یعنی اگه من قدم اولو بردارم کار تمومه...خوب پس در این صورت نگین جان نیاز جان فردا ساعت ده و نیم منتظر باشین میایم دنبالتون.

منظر همزمان از آشپزخانه بیرون آمد:منتظرت هستیم خاله....بیا اینارو بده مامان.

_ این بسته ها چیه؟

_ اینارو پری فرستاده سوغات بندره من نمی دونم توش چیه خودتون باز کنین می فهمید.

_ چرا گذاشتین خاله این همه به زحمت بیفته...

نیاز گفت:قابل شما رو نداره خدا کنه خوشتون بیاد.

کامران نایلون حاوی هدایا را گرفت:از طرف من به خاله بگین همینکه شماها رو فرستاد تهران که باب آشنایی دو خوانواده باز بشه واقعاً لطف کرد دیگه نباید زحمت می کشید بهر حال خیلی ممنون.

به دنبال کامران شهاب مشغول خداحافظی شد و با حالتی رسمی تر و رو به دخترها کرد:خانوما...از آشنایی با شما واقعاً خوشحال شدم و امیدوارم این مدت که تهران هستین بهتون خوش بگذره...خاله جان به خاطر پذیراییتون ممنون واسه فردا منتظرتون هستیم از طرف من به عمو مجید سلام برسونین فعلاً با اجازه...خدانگهدار

دختره ا همراه منظر آن ها را تا کنار در ورودی بدرقه کردند بعد از رفتن آن ها بود که نگاه منظر به عقربه های ساعت افتاد:وای ساعت از یک گذشته!حتماً از گرسنگی ضعف کردین...خدا مرگ بده؟اولین روز حسابی بهتون گرسنگی دادم.

نیاز دستش را دور کمر او حلقه کرد و با علاقه ی خاصی گفت:نه خاله جون ما اصلاً گرسنه نیستیم دیر صبحونه خوردیم این قدر خودتونو عذاب ندین.

نگین گفت:چی چی رو دیر صبحونه خوردیم؟تو دیر تز ار خواب بیدار شدی من و خاله داریم از گرسنگی پس می افتیم خاله ظرفا کجاست من میزو می چینیم.

منظر کابینت ظروف را به او نشان داد و خودش سرگرم کشیدن غذا شد بعد از صرف نهار نوبت به نوشیدن چای رسید و صحبت های متفرقه ما بین حرف ها نگین پرسید:واسه مهمونی فردا خانواده ی شهابم دعوات دارن...؟

منظر گفت:خانواده ی شهاب؟الهی بمیرم طفلک که کسی رو نداره پدر و مادرش خیلی سال پیش وقتی اون ده دوازده سالش بیشتر نبود تو حادثه ی سقوط هواپیما رفتن....باز خداروشکر که تو اون سفر شهاب همراشون نبود از اون وقت به بعد پیش حشمت اینا زندگی می کنه.

ظاهراً دختر ها انتظار شنیدن چنین حقیقت تلخی را نداشتند منظر که متوجه ی تأثیر این خبر و قیافه ی غمگین آن ها شد در ادامه گفت:خودتونو ناراحت نکنین این موضوع مال خیلی وقت پیشه شهاب الان دیگه واسه خودش مردی شده اون جوون خوشبختیه مهندسیشو توی هلند گرفته تازه یکی دو ساله از خارج اومده همه چیزم از خودش داره.تازگی با سرمایه ای که از خانوادش واسش به ارث مونده یه شرکت ساختمونی زده عموشم توی سهام شرکت شریک شده این طور که امروز شهاب می گفت قراره شاهرخی سهم خودشو به اسم کامران کنه.هر چقدر این کامران بازیگوش و شبطونه برعکس شهاب سنگین و رنگین و متین.البته تازگی دور و برش یه حرفایی در اومده که نمی دونم راسته یا دروغه.قبل از این صحبتا حشمت فرزانه رو واسش کاندید کرده بود انگار خود فرزانه هم بدش نمیاد خیلی دور و بر شهاب می پلکه ولی رفتار شهاب یه جوریه که ادم نمی تونه بفهمه توی دلش چی می گذره...حالا که می گن انگار با یه نفر سر و سری داره

نگین پرسید:خاله منظورتون از بازیگوش و شیطون چیه...کامران از چه نوع شیطنتا می کنه...

_ از همون شیطنتا که اکثر جوونای امروز می کنن.من زیاد در جریان کاراش نیستم ولی هر وقت پای درد و دل حشمت می شینم خیلی از دستش می ناله هم از دست خودش هم از دست دوست دختراش.حشمت می گه روزی نیست که چندتاشون با منزل تماس نگیرن همین امروز دیدین؟اینم یکی از همونا بود ترس حشمت از اینه که یه وقت به مسیر اعتیاد و چیزای بد کشیده بشه.

_ مطمئنین تا به حال کشیده نشده؟

منظر در جواب نگین گفت:والا چی بگم...تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست.

نیاز پرسید:فرحناز چی کار می کنه؟یه بار ازتون شنیدم ازدوج کرده از زندگیش راضیه؟

_ راستش خاله جون این روزا مشکلات زندگی این قدر زیاد ده که هیچ زن و شوهری رو پیدا نمی کنی که زندگی یک دست و بی دغدغه ای داشته باشن طفلک فرحنازم مشکلات خاص خودشو داره.متأسفانه شوهرش از اون آدمای پرفیس و افاده اس که انگار از دماغ فیل افتاده!بیچاره فرحناز تو مهمونیا و مجالس که دورهم جمع می شیم تمام مدت حواسش به اینه که شوهرش از چیزی ناراحت نشه.به قول خودش باید همیشه توی جمع تنش برزه که یه وقت یوسف از چیزی دلخور نشه.یه بار بهش گفتم آخه دختر مگه تو چی از اون کم داری که این قدر ازش می ترسی؟گفت موضوع ترس نیست من می خوام این زندگی رو واسه خودم حفظ کنم تنها راهشم اینه که همیشه یوسف از دستم راضی باشه.راستش بعد از اون دیگه هیچ وقت دلم واسش نمی سوخت خلایق هر چه لایق ولی به نظر من اصلاً ارزششو نداره.

نیاز پرسید:عروس خاله چطور...از این یکی شانس آورده...؟

_ شهرزاد دختر بدی نیست خوش برخورده بروروی قشنگیم داره تنها ایرادش اینه که یه کم لوس بار اومده خیلی نازک نارنجیه اینم واسه خاطره اونه که توی یه خانواده ی خیلی ثروتمند بزرگ شده که هیچ وقت نذلشتن آب توی دلش تکون بخوره.می دونین اشکال کار از کجاست...از اونجاست که حشمت فقط دنبال وصلت با خانواده های سرشناس و آنچنانی بود که اسم و رسمشون دهن پرکن باشه.خوب آخه ماشالله خودشونم دستشون به دهنشون می رسه.می گفت واسه ماکسر شأنه که با هر کس و ناکس وصلت کنیم.خوب معلومه وقتی معیار پیوندای خانوادگی این باشه عاقبت کار چی می شه...وای حواس منو باش!این قدر پرحرفی کردم که یادم رفت میوه بیارم.

نیاز گفت:زحمت نکشین خاله تازه غذا خوردیم حالا نمی خواد...

_ اتفاقاً بعد از غذا باید میوه بخوری که به هضم غذا کمک کنه.وایسین الان اومد...

در فاصله ی کمی همراه با ظرف میوه و ظرف آجیل برگشت.نیاز گفت:خاله تو رو خدا این قدر زحمت نکشین اگه این جوری باشه دفعه ی دیگه رومون نمی شه بیاییم.

_ کدوم زحمت...نمی دونی وجود شما این واسه من چه نعمتیه...من بیشتر وقتا تنهای تنهام بعضی موقع ها دلم لک می زنه دو کلوم با یکی صحبت کنم ولی کسی رو گیر نمیارم واسه همینه که وقتی یکی پیشمه این جوری پرچونه می شم.

_ اختیار دارین خاله جون حرفاتون خیلی شیرینه راستش من و نگین شمارو یه جور دیگه دوست داریم هر چند هنوز خاله حشمت و دایی منصورو از نزدیک ندیدیم ولی مطمئنم هر چقدرم با اونا صمیمی بشیم شما واسه ما یه چیز دیگه هستین.شاید این احساس به خاطر صحبتهای مامان باشه که همیشه با یه محبت خاصی ازتون حرف می زنه.مامان واسمون تعریف کرده که وقتی همه ی فامیل به خاطر اختلاف بابا و بابابزرگ از اونا کناره گرفتن فقط شما بودین که رابطه تونو حفظ کردین...راستی خاله چرا بابابزرگ با ازدواج بابا و مامان مخالف بود؟

_ مامان تا به حال ماجرارو واستون نعریف نکرده...؟

_ یکی دو بار می خواست جریانو بگه که بغض کرد همیشه می گه ولش کن یاد خودم نیارم بهتره حالا اگه اشکالی نداره شما واسمون تعریف کنین.

چی بگم خاله...این قضیه مال سال ها پیشه...اون وقتا رسم نبود که دختر خودش شوهرشو انتخاب کنه پدر و مادرای قدیمی خودشون واسه بچه ها تعیین تکلیف می کردن به خصوص واسه امر ازدواج .پری دختر وسطی خانواده بود خیلی هم واسه آقاجون و عزیزم نازش خریدار داشت بعد از این که آقا جون حشمتو داد به شاهرخی عموم شاکی شد که چرا بی خبر اون دختر شوهر داده .گویا عمو حشمت رو واسه پسرش در نظر گرفته بود.خلاصه اقام واسه اینکه دلشو به دست بیاره بدون مشورت با کسی قول پری رو بهش داده بود.غافل از اینکه همون موقع پری با یه دانشجو دانشکده ی افسری به اسم فریبرز مشتاق که اومده بود تهرون دوره ببینه آشنا شده و همه ی قول و قرارشو پیش پیش گذاشته بود...حالا بیایین این پرتقالو بخورین که بقیه شو براتون تعریف کنم...از قضا خواستگاری فریبرز که با مادرش از کرمان اومده بود همزمان شد با خواستگار عمو....حالا می تونین فکرشو بکنین اون شب توی خونه ی پدری ما چه قشقرقی به پا شد....یادش بخیر اون موقع من خیلی کوچیک بودم نه ده سالی بیشتر نداشتم ولی خاطره ش هنوزم خوب یادم مونده.خلاصه اون شب پری پاشو زد زمین و تو روی آقاجونم ایستاد که یا فریبرز یا هیچ کس کاری که اون وقتا کمتر دختری جرأت انجامشو داشت.بالاخره به رگ غیرت آقاجونم برخورد و همون شب قسمو خورد که پری رو از ارث محروم می کنه و دیگه تا زنده ست اسمشو نمی یاره و نمی خواد ببیندش.با تمام این تهدیدا تا هفت هشت سال بعد هیچ خبری ازش نداشتم.فقط می دونستم که اون با شوهرش یه گوشه توی همین تهران خودمون زندگی می کنه بدون اینکه با هیچ کدوم از ما ارتباطی داشته باشه.بعدشم فریبرز خودشو به بندر عباس منتقل کرد و دیگه همون جا موندگار شد.

بچه ها با اشتیاق و کنجکاوی خاصی به حرف های منظر گوش می دادند. بعد از خاتمه صحبت نگین گفت:افرین به مامان.فکر نمی کردم این قدر شجاع باشه!اما حالا خودمونیم خاله بابا ارزش این فداکاری رو داشت شما نمی دونین بعد از بیست و هفت هشت سال زندگی هنوز چه جوری با عشق به مامان نگاه می کنه.راستشو بخواین باورم نمی شه یه احساس بتونه این همه سال دووم بیاره!حداقل حالا تو این دوره زمونه دیگه از این محبتا وجود نداره...می دونین لطف این همه محبت به چیه...به اینه که به ما هم سرایت کرده ما هم از مامان و بابا یاد گرفتیم که محبت یعنی فداکاری گذشت هم زبونی و خیلی چزای قشنگ دیگه.

_ خود منم متوجه این موضوع شدم اتفاقاً یه بار داشتم واسه مجید تعریف می کردم و می گفتم که بچه های پری با بقیه بچه های فامیل خیلی فرق دارن....حالا نه اینکه بخوام جلوی خودتون بگم ولی خوشم میاد که این قدر بی غل و غش و با محبتین در عین حال یه مناعت طبع عجیبی تو شما هست!راستش دلم نمی خواد پشت سر بچه های حشمت غیبت کنم ولی وقتی شما رو با اونا مقایسه می کنم هر چند اونا به مراتب در رفاه بیشتری زندگی کردن ولی شماها یه جوری چشم و دلتون سیرتر از اوناست.این به خاطر زندگی سالمی بوده که توش بزرگ شدین.یادمه یه بار از پری پرسیدم تا به حال شده از کاری که کردی و فریبرزو به همه ترجیح دادی پشیمون شده باشی؟گفت خودت که می دونی من چه عشقی به آقاجون و عزیز داشتم نمی تونم پنهون کنم که بعضی وقتا دلم واسه دیدنشون پر می کشید و آرزو می کردم حتی شده یه ساعت بیام از نزدیک ببینمشون...با این حال هیچ وقت نشده که به خاطر انتخاب فریبرز یک ذره هم پشیمون شده باشم.

نیاز گفت:هر چند شنیدن ماجرای مامان باعث شد که الان چند برابر بیشتر از گذشته دوستش داشته بشم ولی اگه خودم به جا مامان بودم محال بود این کارو بکنم چون واقعاً برام سخته که به خاطر هر کس که باشه قید مامان و بابارو بزنم.

نگین گفت:آخه هنوز یه عشق واقعی نیومده سراغت که بفهمی این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.

منظر با خنده ی سرخوش پرسید:ای ناقلا...نکنه سراغ خودت اومده...

_ نه خاله باور کنین هنوز خبری نیست چر جند با یکی دو نفر از طریق چت دوست شدم ولی این یه دوستی سالمه فعلاً دریچه ی قلبمو قفل کردم کلیدشم یه گوشه گذاشتم به موقعش.

_ تو چی نیاز...فکر کنم تا یه اندازه ای باهاش آشنا شدی؟

غمی که بی اختیار بر چهره ی نیاز نشست از نگاه آن دو پنهان نماند.

_ اگه منظورتون سهیله...نمی دونم!باور کنین دروغ نمی گم من هنوزم که هنوزه نمی دونم سهیل و واقعاً دوست داشتم یا نه نمی دونم به اون احساسی که بهش داشتم عشق می گن یا نه....این طور که از دیگروون شنیدم می گن عاشق کسیه که وقتی طرف مقابلشو می بینه ضربان قلبش تند بشه یا مثلاً دستاش یخ کنه یا رنگ صورتش تغییر کنه...ولی راستشو بخواین من هیچ کدوم از این حالتارو نداشتم فقط از دیدن سهیل خوشحال می شدم اونم واسه این که هر موقع کنارم بود خیلی محبت می کرد شاید بشه گفت به محبتاش عادت کرده بودم....اگه دیدین به خاطر بهم خوردن عقدم اون طوری ضربه خوردم واسه خاطر خود سهیل نبود اولش غرورم جریحه دار شده بود بعدشم نگران آبروی خانواده ام بودم این فکرا بود که منو از پا در آورد.

_ پس تو داشتی بدون یه عشق واقعی ازدواج می کردی؟

_ حقیقتش خودمم نمی دونم چی شد که تو این جریان قرار گرفتم!امروز که داشتین از اشتباه خاله حشمت واسه انتخاب خانواده های ثروتنمد می گفتین این فکر به دهنم رسید که نکنه در مورد ما هم همین برداشتو کرده باشین....ولی انتخاب خانواده ی زنگویی اصلاً به خاطر ثروت و مکنتشون نبود آشنایی منو سهیل از دانشگاه شروع شد یادمه اولین روز آشنایی ما یه روز بارونی بود.بارونای بندرو که دیدین...انگار داره سیل از آسمون می باره...من و چند تا از دوستای دیگه جلوی در دانشگاه منتظر تاکسی بودیم که دیدیم یه ماشین مدل بالای خارجی جلوی پامون ایستاد.اولش هیچ کدوم جلو نرفتیم به سمت شیشه خم شد و گفت بیایین سوار شین تا هر جا مسیرتون باشه می رسونمتون!بچه ها رودربایستی رو کنار گذاشتن و چهار نفری فشرده روی صندلی عقب جا گرفتد من خیال سوار شدن نداشتم در جلو رو باز کرد و گفت((تعارف نکنین توی این وضعیت تاکسی گیر نمیاد بفرمائین سوار شین))رفتم جلو گفتم خیلی ممنون آقا مسیر من به شما نمی خوره من می رم پایگاه. گفت((شما سوار شو مهم نیست هر جا باشه می رم))بالاخره منم با کلی شرمندگی سوار شدم اون روز کلی توی شهر دور زد تا همه ی بچه ها رو به خونه هاشون رسوند.وضع هوا خیلی خراب ود آب توی خیابونا به قدری بالا اومده بود که ماشینا با هزار دردسر رفت و آمد می کردن کم مونده بود ماشین سهیلم خاموش بشه.توی اون گیر و دار من دلشوره ی رسیدن به خونه رو داشتم ولی اون با خونسردی خاص سر منو به صحبت گرم کرده بود و از هر دری حرف می زد.آخرش وقتی منو جلوی خونه پیاده کرد دیدم در کمال حواس پرتی کلی اطلاعات در مورد خودم بهش داده بودم...بعد از اون دیگه بیشتر وقتا سهیل به طور اتفاقی جلوم ظاهر می شد.اولش این برخوردای اتفاقی زیاد برام عجیب نبود ولی کم کم دیدم سهیل داره نقش سایه ی منو پیدا می کنه. از سالن اجتماعات گرفته تا رستوارن و کتابخونه و هر گوشه ی دانشگاه که پا می ذاشتم سهیلم اون جا بود عاقبت با سماجتش کاری کرد که دیگه به دیدنش عادت کرده بودم و اگه یه وقت جایی غیبت داشت کنجکاو می شدم که چرا نیومده این جوری شد که کار این آشنایی به خواستگاری و نشونه گذاری کشید و اینم عاقبتش بود که دیدین.

_ پس واسه خاطر همینه که تونستی به همن راحتی از سهیل بگذری اگه به معنای واقعی دوستش داشتی فراموش کردنش برات خیلی سخت می شد.

_ ولی من یه چیزو در مورد خودم خوب می دونم خاله...و اون اینه که در رابطه با هر کس اگه قرار باشه غرورم جریحه دار بشه از عشقم می گذرم.

همزمان با شنیده شدن زنگ آیفون منظر که هنوز در فکر آخرین جمله ی نیاز بود به خودش آمد:گمونم مجید اومده نگین جان درو باز می کنی؟

با رفتن نگین رو به نیاز کرد:حقیقتش تا همین امروز از به هم خوردن مراسم عقدت خیلی ناراحت بودم ولی حالا می گم همون بهتر که این وصلت انجام نشد.

منظر نگاهی به همسرش که میان درگاه آشپزخانه ایستاده بود انداخت:بیا مجید جان همه چی واست گذاشتم از میوه و آجیل گرفته تا چند تا ساندویچ مرغ و الویه...راستی فلاسک چای رو بردی؟

_ آره این جاست یکهو همه رو با هم می برم.

_ یادت باشه لباس گرم ببرم هوای کوه الان خیلی سرده مواظب باش مریض نشی.

_ تو هم مواظب خودت و بجه ها باش...راستی من موبایلمو با خودم می برم که اگه احیاناً کاری داشتی بتونی باهام تماس بگیری سعی کن امروز به بچه ها خوش بگذره.انگار آوردنشون به تهران زیادم بد نبود.این طور که به نظر میاد حال نیاز بهتر از روزای اول شده مثل اینکه داره کم کم موضوع رو فراموش می کنه.

_ خدا کنه...دیشب پری زنگ زده بود حالشو بپرسه وقتی گفتم یه کم بهتر شده خیلی خوشحال شد.نمی دونی چقدر تشکر کرد ولی انگار این پسره دست بردار نیست پری می گفت این چند روز این قدر زنگ زده و خواهش کرده که با نیاز صحبت کنه که آخرش مجبور شده بهش بگه که بچه ها اومدن تهران...

_ خوب گفته باشه مگه اشکالی داره...گناه که نکرده...

_ موضوع این نیست پری می ترسه پسره یه وقت بیاد اینجا آدرس خونه ی مارو هم که بلده یادته پارسال می خواست بره ژاپن اومد به ما سر زد.ترس پری از اینه که نیاز دوباره اونو ببینه حالش بد بشه.

_ فکر نکنم این قدر کله شق باشه که این کارو بکنه تازه اگه فرض محال یه وقت پاشه بیاد فوقش اینه که نیاز بهش می گه که دیگه حالا حالاها خیال ازدواج نداره...زور که نیست.

_ تو اینو می گی ولی اون سهیلی که من می شناسم به این سادگی دست بردار نیست.

_ حالا لزومی نداره خودتو ناراحت کنی هر چه پیشامد خوش امد.من دیگه باید برم کاری نداری؟

_ نه برو به سلامت خوش بگذره.

_ به تو هم همینطور خداحافظ

ظاهراً نگرانی منظر بی دلیل نبود همان روز به او ثابت شد که حق داشت دلواپس باشد.ساعت از ده گذشته بود و بچه ها قبراق و سرحال منتظر رسیدن کامران بودند که زنگ آیفون به صدا در امد.منظر لبخند زنان گفت:مثل اینکه اومدن.

و به سمت هال رفت.با برداشتن گوشی پرسید:کیه...؟

صدای مردانه ای گفت:منم خاله منظر لطفاً درو باز کنین.

منظر با تردید شاسی را فشرد.هر چند او را خاله خطاب کرده بود اما صدا صدای کامران نبود.کمی بعد وقتی در آپارتمان را گشود با مشاهده ی سهیل که خسته و رنگ پریده به انتظار ایستاده بود آه از نهادش برآمد.سهیل به دنبال سلام و احوالپرسی کوتاهی پرسید:می تونم بیام تو.....

منظر مستأصل و نگران از عکس العمل نیاز نگاهی به پشت سر انداخت.در طول راهرو از دخترها خبری نبود گویا هنوز در اتاق بودند:بیا تو آقا سهیل این جا خونه ی خودته...چه عجب از این ورا...

در حین داخل شدن به آرامی گفت:حتماً خودتون می دونین که چی باعث شده مزاحمتون بشم...؟

منظر او را به سمت پذیرایی هدایت کرد:اختیار دارین شما مراحم هستید.بفرمایید...فرمایید اینجا...من الان میام.

و خود را با عجله به اتاق دخترها رساند.در نیمه باز بود به محض گشودن نگاه نیاز و نگین همزمان به او افتاد.نگین پرسید:کامران اومده؟

صدای منظر دلواپس به گوش رسید:نه....کامران نیست.

نیاز بی اختیار به او نزدیک شد و با تردید پرسید:پس کیه...؟

_ بهتره بیای بیرون خودت ببینی.

دست سرد شده ی نیاز دست او را لمس کرد:سهیل اومده؟

_ آره ...هنوز بهش نگفتم شما این جایین ولی خودش می دونه واسه همین اومده.

نیاز احساس کرد نمی تواند سرپا بایستد.انگار زانوهایش تحمل وزنش را نداشت.به دیوار تکیه داد و با حالت درمانده ای گفت:اون نباید می اومد این جا...آخه چرا داره کارو واسه من مشکل تر می کنه...

منظر بازویش را با ملاطفت گرفت:بهتره خودت بیای باهاش صحبت کنی اون طفلکم خیلی گناه داره....می دونی چقدر راه کوبیده اومده که تو رو ببینه...؟

نگین به خواهرش نزدیک شد:خاله راست می گی یادت نره که اون هیچ گناهی نداره تنها گناهش اینه که تو رو خیلی دوست داره.برو باهاش حرف بزن هیچ کس مثل خودت نمی تونه قانعش کنه که دست از این قضیه بکشه.برو خیلی دوستانه بهش بگو که شما دوتا به درد همدیگه نمی خورین.

به دنبال نگاه مستقیمی به او در حالی که حواسش جای دیگری بود به راه افتاد.هنوز احساس ضعف می کرد طی راه به بازوی منظر تکیه داشت.نگین نیز دنبال آن ها در حرکت بود.انگار می خواست از پشت سر هوای او را داشته باشد.سهیل به محض دیدن آن ها از جا برخاست سلامش ضعیف و نارسا به گوش می رسید.نیاز حس می کرد رنگ به رو ندارد با این حال خودش را جمع و جور کرد :سلام آقای زنگویی انتظار نداشتم شما رو این جا ببینم!

رنجش سهیل از به کار بردن لفظ ((آقای زنگویی))در چهره اش پیدا شد.بعد از احوالپرسی با نگین گفت:به همین زودی غریبه شدم؟

نیاز جرأت نگاه کردن به او را نداشت.منظر او را تا کنار یکی از مبل ها رساند و بعد به آشپزخانه رفت که وسایل پذیرایی را مهیا کند.در همین فاصله زنگ آیفون دوباره به صدا در آمد.نگین به هوای جواب دادن از پذیرایی بیرون رفت.سهیل به محض تنها شدن نگاه مشتاقش را به نیاز دوخت و پرسید:فکر کردی با پس فرستادن اون وسایل و نوشتن یه نامه ی کوتاه همه جیز تموم می شه؟

سرنیاز بالا آمد و نگاهش به او افتادچهره اش تکیده بود و لایه ای ریش صورتش را گندمگون تر نشان می داد اما برق نگاهش هنوز هم مثل سابق پر از مهر بود.

_ باید تموم بشه چون چاره ی دیگه ای نیست.

صدای سلام و احوالپرسی تازه واردین از سمت هال شنیده شد.نیاز به حالتی معذب نظری به آن سو انداخت.ظاهراً مهمان ها به جای پذیرایی مسیر آشپزخانه را در پیش گرفته بودند.سهیل اهسته تر از قبل گفت:ولی من نمی ذارم تموم بشه.خودت می دونی وقتی تصمیم بگیرم چیزی رو به دست بیارم به این سادگی دست بردار نیستم.من واسه به دست آوردن تو کم زحمت نکشیدم که حالا راحت کنار بکشم.

_ ببین سهیل واسه منم راحت نبود که همه چیزو فراموش کنم ولی چون می دونم این ازدواج به صلاح هیچ کدوم از ما نیست دارم سعیمو می کنم.

صدای سهیل بی اختیار بلند شد:چطور قبلاًاین ج.ری فکر نمی کردی....کی گفته که این ازدواج به صلاح ما نیست؟

نیاز از اینکه دیگران حرف هایشان را بشنود معذب بود گرچه می دانست در محدوده ی کوچک آپارتمان صدای آن ها خواه ناخواه به گوش بقیه خواهد رسید.این بار با لحن خفه ای گفت:مطمئن باش اونی که گفته خیر و صلاح و خوشبختی تو رو می خواسته.چرا نمی خوای قبول کنی که من و تو واسه هم ساخته نشدیم...؟بهتره عاقل باشی تو باید با دختری ازدواج کنی که بتونه همسر خوبی واسه خودت و عروس خوبی واسه خانواده ات باشه...من این شرایطو ندارم.

برخلاف او سهیل آن قدر کلافه بود که هیچ سعی در کنترل صدایش نداشت:_ لطفاً حرف بی ربط نزن یه نگاه به من بکن...بیست و شش سال از عمرم گذشته و اون قدر بزرگ شدم که تشخیص بدم همسر ایده آلم چه شرایطی باید داشته باشه.خانواده ی منم اگه دوست داشتن تور و می پذیرن وگرنه این دیگه مشکل خودشونه.

_ ولی من این جوری قبول ندارم قبل از اینم بارها بهت گفتم که واسه من خانواده ی شوهرم خیلی مهم هستن.من نمی تونم اونا رو نادیده بگیرم.تو هم به عنوان پسر اون خانواده باید واسه عقیده شون احترام قایل باشی اینو هیچ وقت یادت نره.

_ به من درس اخلاق نده نیاز...به جای این حرفا بگو چی به تو گفتن که این قدر عوض شدی؟کی به تو حرفی زده؟کی گفته که نمی تونی عروس ایده آلی واسه خانواده ی من باشی؟چی بهت گفتن که به اون حال افتادی؟!

_ دیگه چه فرقی می کنه...اینکه کی بود یا چی گفت دیگه اهمیتی نداره.مهم اینه که واقعیت برام روشن شد.تو هم بهتره واقع بین باشی بازم می گم من و تو واسه هم ساخته نشدیم چرا نمی خوای قبول کنی؟

_ چی رو قبول کنم....که تو داری منو بازی می دی؟این که داری زندگی و آینده ی منو تباه می کنی؟من نمی خوام اینو قبول کنم.

_ فکر می کردم منطقی تر از این حرفا باشی فکر می کردم اگه مثل دو تا آدم بشینیم با هم حرف بزنیم مشکل حل می شه ولی می بینم حرف حساب حالیت نیست من دیگه حرفی ندارم همین قدر بگم که از نظر من همه چیز تموم شده است تو هم بهتره تمومش کنی.

از خدا می خواست که این بحث همین جا خاتمه پیدا کند.اگر این بگو مگو باز هم ادامه پیدا می کرد حتماً از پا در می آمد.وجودش از درون می لرزید ترس این را داشت که دوباره دچار یک شوک عصبی بشود.با تمام ضعفی که داشت از جا برخاست و خود را آماده ی رفتن نشان داد.صدای سهیل از خشم و ناامیدی می لرزید:نیاز...فقط یه چیزی به من بگو....پای کس دیگه ای در بینه...اگه باشه من همین الان واسه همیشه از زندگیت می رم بیرون و قسم می خورم که دیگه مزاحمت نشم.

لرزش زانوان نیاز به حدی بود که تعادلش را به هم زد دستش را به مبل گرفت و به سوی او برگشت:فکر نمی کردم این قدر احمق باشی که اینو بپرسی...چطور توی این یکسالی که با هم نامزد بودیم منو شناختی!بذار خیالتو راحت کنم...من این قدر در رابطه ی ازدواج با تو سرخورده شدم که این تیرگی حالا حالاها از ذهن و قلبم پاک نمی شه و خدا می دونه چند سال باید بگذره که بتونم دوباره به این جور مسایل فکر کنم...حالا دیگه تمومش کن من دیگه تحمل ان هم فشار عصبی رو ندارم...در ضمن ما امروز جایی مهمون هستیم گه اجازه بدی باید بریم تا حالاشم خیلی دیر کردیم.

سهیل انگار جان تازه ای گرفت و پرسید:داری منو از سر خودت باز می کنی!قبل از اینکه جواب قانع کننده ای بهم داده باشی؟فکر می کنی فقط خودتی که این میون ضربه خوردی؟خدا می دونه از شب عقد تا به حال چه حالی داشتم.وقتی شنیدم اومدی تهران بدون فکر راه فتادم.تمام دیشب یک بند رانندگی می کردم به خودم فقط این قدر فرصت دادم که توی قهوه خونه ی سر راه یه چایی بخورم حالا تو انتظار داری دست از پا درازتر برگردم به همین سادگی؟

نگاه نیاز یک بار دیگر به او افتاد دلش از دیدن قیافه ی رنگ پریده و مهربان او به درد آمد دوباره خود را روی مبل انداخت و با صدای که بغض داشت پرسید:انتظار داری چی بگم؟

و بی اختیار به گریه افتاد.منظر و نگین که تمام صحبت ها را شنیده بودند خود را به قسمت پذیرایی رساندند.کامران که تا این لحظه کنجکاوانه به صحبت ها گوش داده بود به شهاب که او هم متفکر ایستاده بود گفت:بیا بریم ببینیم حرف حساب این یارو چیه...فکر نکنه نیاز این جا بی کس و کاره.

_ بهتره ما دخالت نکنیم این یه موضوع خصوصیه که باید بین خودشون حل و فصل بشه.

_ آخه این جوری که نمی شه این پسره دست بردار نیست.دیگه نیاز به چه زبونی بگه نمی خوام ازدواج کنم.

_ سهیل دنبال دلیلش می گرده نیاز همون دختریه که یکسال نامزدش بوده می خواد بفهمه چی شده که یه شبه تصمیمش عوض شده.به نظر من اون حق داره دلیل این تغییر ناگهانی رو بدونه.

_ اگه حال نیاز دوباره خراب بشه چی؟شنیدم شب عقد کارش به بیمارستان کشیده اگه دوباره اون چری بشه چی...؟این دخترا این جا امانتن.

_ تنها راه اینکه پسره دست برداره اینه که حقیقتو بشنوه در غیر این صورت قضیه حالا حالاها خاتمه پیدا نمی کنه.

نگین با عجله به آشپزخانه برگشت.کامران پرسید:چی شده...؟

_ حال نیاز داره بد می شه می خوام واسش یه آب قند درست کنم...اه....این قندون کجاست؟

کامران قندان را به سویش گرفت و به دنبال نگاهی به شهاب راه افتاد:من دارم می رم ببینم چی شده شاید لازم باشه ببریمش بیمارستان.

هر دوی آنها همزمان میان ورودی مهمان خانه پیداشان شد.سهیل کنار مبل نیاز ایستاده بود چهره اش نگران به نظر می رسید از منظر پرسید:چرا این جوری شد...اگه لازمه ببریمش بیمارستان...

منظر سرگرم مالش شانه های نیاز بود:بذار یه آب قند بهش بدیم ببینیم چی می شه.نیاز جون گریه کن خاله سبک می شی.

کامران پرسید:چی شده خاله....اتفاقی واسه نیاز افتاده...؟!

همون موقع نگاه سهیل به آن ها افتاد.منظر گفت:نه چیزی نیست یه مقدار ضعف کرده...بچه ها ایشون آقای زنگویی هستن.

شهاب و کامران به نوبت با سهیل احوالپرسی کردند.نگین با شتاب آب قند را حاضر کرد.لب های نیاز همچنان محکم بهم چفت شده بود و قطره های اشک از میان پلک های بسته اش به روی گونه ها شیار می بست.منظر رطوبت چهره اش را گرفت و لیوان آب قند را به لب هایش نزدیک کرد:بخور عزیزم این برات خوبه...

در همان حال متوجه نگین شد:نگین جان آب پرتقال درست کردم برو واسه بچه ها بریز بیار...اون ظرف شیرینی رو هم بردار بیار.

و دوباره لیوان را به لب های نیاز نزدیک کرد.نیاز با دستی لرزان لیوان را پس زد:نمی تونم بخورم...

_ به زور ورگه نه از حال می ری ها.

و قلپ بعدی را به دهان او ریخت.کامران پرسید:خاله مطمئنین نمی خواد ببریمش دکتر...

_ یه نیم ساعت دسپه صبر می کنیم اگه بهتر نشد می ریم درمانگاه همین بغله.

سهیل درمانده به نظر می رسید.به سوی شهاب و کامران برگشت و گفت:ببخشید که این وضی پیش اومد نمی خواستم ناراحتش کنم ولی دیگه صبرم تموم شده بود.حتماً خبر دارین که چند وقت پیش قرار بود من و نیاز با هم ازدواج کنیم؟نمی دونم چی شد که دست همون شب عقد همه چیز بهم خورد!امیدوارم حال منو درک کنین....از اون شب تا به حال زندگی برام جهنم شده بدتر از همه اینکه نمی دونم چی بنای زندگی منو خراب کرده!اون شب حال نیاز خیلی بد شد.جوری که کارش به بیمارستان کشید بعد از اونم پدر و مادرش اجازه نمی دادن باهاش روبرو بشم...وقتی شنیدم اومده تهران دیگه معطل نکردم شبونه راه افتادم من اومدم که فقط بپرسم چرا....کافیه نیاز دلیل واقعی تغییر عقیده شو به من بگه بعد از اون اگه دیگه نخواد منو ببینه همین الان رفع زحمت می کنم.

شهاب گفت:فعلاً حال ایشون زیاد روبراه نیست ظا


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی - پاسخ 5 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS