زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 10:33 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 6 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل پنجم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

با فرو نشستن خورشيد، هواي پارك سردتر به نظر مي رسيد. گرچه جوانتر ها اين را حس نمي كردند، به خصوص كه هر كدام سعي داشت در پيش روي از سر بالايي از آن يكي سبقت بگيرد. حشمت و منظر خيلي زود خسنه شدند. منصور نيز از سرما گله داشت. شكوه هم ترجيح مي داد با بقيه به منزل برگردد. حشمت گفت : منصور بچه ها رو صدا كن بهشون بگو ما داريم مي ريم خونه، بعد دنبالمون نگردن.

نگاه منصور به شهاب كه دنبال بقيه در حركت بود افتاد : شهاب جان به بچه ها بگو ما داريم برمي گرديم خونه.

شهاب از همان فاصله دستي برايش تكان داد : باشه برين، خيالتون راحت باشه. سپس با قدمهاي سريعتر خود را به جمع سه نفره ي كيومرث، شهرزاد و نياز كه با گروه فاصله زيادي داشتند رساند. نياز از دور نگاهي به خواهرش انداخت و او را همراه با كامران، شيرين، فرزانه و فرهاد، همچنان در حال بالا رفتن از پله ها ديد. شهرزاد كه دومين ماه بارداري را مي گذراند به سفارش پزشك آرام قدم بر مي داشت، در همان حال رو به نياز كرد و گفت : عجيبه كه تو و نگين از نظر اخلاقي اين همه با هم فرق دارين !

نيم رخ نياز حالت خوشايندي پيدا كرد : زيادم عجيب نيست، ما از نظر اخلاقي سهميه بندي شديم، من تقريبا به بابا رفتم و نگين شبيه مامانم شده.....، راستش من هميشه از ديدن خلق و خوي شاد و سر حال نگين لذت مي برم، به نظرم جووني يعني اين.

- ولي مثل اينكه قيافه هاتون برعكس شده، حشمت جون مي گه شما شكل خاله پري شدي و نگين شبيه باباتون.

- درسته، بيشتر اونايي كه ما رو مي بينن همينو مي گن.

- خيلي دلم مي خواد خاله پري رو از نزديك ببينم، هميشه به كيومرث مي گفتم توي مهموني ها و جمع هاي فاميلي جاي مامان شما خيلي خاليه.

صداي نياز شادابيش را از دست داد : مي دونم كه واسه مامانم دوري از فاميل و خانواده ش خيلي سخت بوده، با اين حال چون خودش اين راهو انتخاب كرده بود هيچ وقت گله نكرد..... حالا اگه خدا بخواد ممكنه با انتقالي بابا موافقت بشه و واسه هميشه برگرديم تهران، فقط نمي دونم برنامه دانشگاه من چي مي شه.

- راستي يادم نبود تو داري درس مي خوني، چه رشته اي هستي؟

- كامپيوتر، نرم افزار مي خونم ترم چهارم.

- رشته خوبيه، بازار كارش عاليه، نگين چي مي خونه؟

- اون دو سال از من كوچيكتره، پيش دانشگاهي رو داره مي گذرونه، به محض اينكه برگرديم بايد خودشو واسه امتحانات آخر سال آمده كنه و بعدم واسه كنكور .

- اگه قرار بشه بياين تهرون، كي جا به جا مي شين؟

- درست نمي دونم ولي انگار بابا عجله داشت كه زودتر تكليفش روشن بشه. اگه همه چيز خوب پيش بره به احتمال زياد توي خرداد جا به جا مي شيم، هر چند من بايد بمونم بعد از امتحانات ترم بيام.

كيومرث پرسيد : شما متولد تهرون هستين، نيست؟

- بله...، من و مهران همين جا به دنيا اومديم. مامان مي گه من خيلي كوچولو بودم كه به بندر منتقل شديم.

- حتما زندگي توي شهر غريبه براتون سخت بوده؟ بالاخره هر چي باشه اونجا از خيلي جهات با اين جا فرق مي كنه.

- واسه مامان و بابام شايد ولي واسه ما بچه ها زياد فرقي نمي كرد چون اونجا رو شهر خودمون مي دونستيم.

شهرزاد گفت : پس حتما حالا كه مي خوايين برگردين تهرون براتون سخته؟

- اگه بگم نه دروغ گفتم. اونجا هر چي كه هست شهريه كه ما توش بزرگ شديم و خاطرات زيادي ازش داريم. راستشو بگم فكر اينكه بخوام از تمام اون خاطره ها جدا بشم عذابم مي ده. هر چند مي دونم از بعضي جهات بهتره كه ديگه اونجا نباشم.

نگاه شهاب به پسرك بلال فروش افتاد و پرسيد : موافقين يه كم استراحت كنيم؟ اين جا بلال هاي خوبي داره.

شهرزاد گفت : اگه قراره بلال بخوريم من موافقم، بدجوري بوش آدم رو وسوسه مي كنه.

كيومرث گفت : چرا زودتر نگفتي خانم؟ بشين همين جا روي صندلي تا برم چندتا شيرشو بگيرم بيارم.

شهاب به دنبالش راه افتاد : صبر كن با هم بريم.

در بازگشت كيومرث يكي از دو بلالي را كه همراه داشت به همسرش تعارف كرد و شهاب سهم نياز را به سمت او گرفت : نمي دونم دوست دارين يا نه....؟

نياز با تشكر آن را گرفت ولي برخلاف شهرزاد كه با ولع مشغول گاز زدن آن شد ميلي به خوردن نداشت. شهاب كه مراقب او بود پرسيد : مثل اينكه خوشتون نيومد؟

- چرا دستتون درد نكنه، بلالش كه عاليه ولي من بي اشتهام.

شهرزاد خندان گفت : اشكال نداره اگه نتونستي بخوري نگرش دار من بعد از اين مي خورمش.

ساعتي بعد در حالي كه سر گرم نوشيدن نسكافه، از هر دري صحبت مي كردند متوجه بازگشت بچه ها شدند كه نفس زنان و شاداب از پياده روي برمي گشتند.

كامران كه سر حال به نظر مي رسيد پرسيد : انگار در نبود ما خوب به خودتون رسيدين؟

شهرزاد گفت : نه بابا، همش دو تا بلال، يه بستني زمستوني و همين نسكافه كه مي بيني.

- لعنت به چيز كم! حالا مهمون كي بودين؟

- شهاب زحمتشو كشيد.

- شهاب جون چشم ما رو دور ديدي؟ ولي ما از حق خودمون نمي گذريم. ما هم بلال مي خوايم ياالله.

و از بقيه خواست كه با زدن دست او را همراهي كنند. ما بلال مي خوايم يالله....

لبخند شهاب پشت لبهايش پنهان شده بود : باشه، آبرو ريزي نكنين، بياين هر چي دلتون مي خواد سفارش بدين.

فرزانه خودش را براي لوس كرد : بستني هم مي خوام، تازه ممكنه چيزهاي ديگه هم هوس كنم.

شهاب در حالي كه به راه مي افتاد گفت : باشه تو هر چي دلت مي خواد بخور.

حشمت كه شام مفصلي تدارك ديده بود از بي اشتهايي بچه ها عصبي شد : شما كه مي خواستين آت و آشغال بخورين چرا نگفتين كه من اين همه غذا درست نكنم؟

فرهاد گفت : ناراحت نشو عمه جون الان سر شبه، قراره ما تا آخر شب اين جا باشيم، خاطر جمع باش تا موقع رفتن ديگه چيزي نمونده كه غصه شو بخورين.

منصور به شوخي گفت : تازه اگرم چيزي موند بريز تو يه ظرف من با خودم مي برم.

شيرين گفت : اه.... شما هم كه همش حرف از خوردن مي زنين. بابا نا سلامتي ايام عيده، ديگه از اين فرصتا پيش نمياد كه اينجوري همگي دور هم جمع بشيم.

منصور گفت : حالا منظورت از اين حرفا چي هست؟ نكنه باز برنامه ريزي كردي؟

- خوب مگه بده؟ يعني نمي خواي ايام تعطيلات يه كم خوش بگذرونيم.....؟

- بر منكرش لعنت، كيه كه از خوشي و تفريح بدش بياد؟ حالا پيشنهادت چي هست باباجان؟ هر چي كه باشه من واسه خاطر عزيز تو از همين الان مي گم موافقم.

- شما كه موافق باشين يعني پنجاه درصد قضيه حله ولي بذار نظر بقيه رو هم بپرسم ببينم اينا چي مي گن. مي گم موافقين واسه سه، چهار روز همگي با هم بريم شمال ؟ الان اونجا غلغله است خيلي خوش مي گذره.

پيشنهاد شيرين با استقبال و هوراي بقيه مواجه شد، در بين همه منظر گفت :

- ولي من نمي دونم بتونم بيام يا نه، مي دوني كه مجيد اهل اين جور مسافرتا نيست، نه اينكه ايام عيده، دلمم نمياد تنهاش بذارم.

چهره ي نگين وا رفت : ولي خاله اگه شما نيايين ما هم نمي ريم.

- حالا صبر كن با مجيد در ميون بذارم ببينم چي مي گه، اگه نشد شماها برين خاله جون، شما اومدين اينجا تفريح كنين نه اين كه ورِ دلِ من بشينين.

شكوه گفت : منم كه فقط دو روز ديگه مرخصي دارم، بعدش بايد برم سر كار.

شيرين گفت : مامان تو رو خدا بهانه نيار، حالا دو روزم مرخصي بگير مگه چي مي شه؟/

حشمت گفت : من كه حاضرم، هر وقت كه بگين راه مي افتيم.

منصور گفت : خانم حالا يه دو روز ديرتر برو سر كار، دل بچه ها رو نشكن، هميشه كه از اين فرصتا پيش نمياد. منظر تو هم همين امشب با مجيد صحبت كن كه اگه موافق بود همين فردا قبل از ظهر راه بيفتيم.

- پس زودتر شامو بخوريم كه من برم ببينم چي مي شه، بچه ها شما هم با من ميايين؟

نياز گفت : آره خاله، اگه قرار باشه فردا بريم شمال بايد يه مقدار وسايل با خودمون بياريم.

حشمت صندوق عقب اتومبيل را پر از خوردني ها و وسايل ضروري كرده بود. كامران گفت : مامان واسه اين چند تا پتو ديگه جا نيست، حالا حتماً لازمه اينا رو بياريم؟

- معلومه كه لازمه، اين همه آدم شب رو چي بخوابن؟ توي ويلا كه اين همه رختخواب نداريم. برو بذار تو ماشين شهاب، صندوق عقب اون هنوز جا داره. راستي كيومرث ماشينشو نمي ياره؟

كامران داشت پتوها رو تا مي زد : نه، قراره با ما بيان، جا به اندازه كافي هست چطور مگه؟

- هيچي، همين جوري پرسيدم. مي خواستي بهشون بگي پاشن بيان اين جا كه ديگه لازم نباشه بريم دنبالشون.

- كيومرث گفت تا يك ساعت ديگه اين جاست. شما ساعت حركتو به دايي اينا خبر دادي؟

- آره، اونام ديگه الان پيداشون مي شه. بيا مادر، حالا كه داري مي ري اين زير اندازم ببر بذار پيش بقيه.

زيرانداز را گرفت و پرسيد : راستي مامان بالاخره خاله منظر مياد يا نه...؟

- آره، خدا رو شكر خود مجيد سفارش كرده دخترا رو تنها نذاره و باهاشون بياد. اگه منظرم نمي اومد ديگه اين سفر هيچ لطفي نداشت. همين حالا هم نصف دلم اين جا پيش فرحناز مي مونه. امان از دست اين يوسف كه آخر زهر خودشو ريخت، حالا اگه خانواده خودش بود با سر مي رفت.

- همون بهتر كه آدم گند اخلاقي مثل يوسف تو جمعمون نباشه. ديروز نديدي چه جوري نگينو ناراحت كرد؟ اين قدر شعور نداره كه فكر كنه اينا واسه اولين باره اومدن خونه ي ما، درست نيست دلخور بشن.

- نگينم كه كوتاه نيومد، حسابي شستش گذاشتش كنار. دختر سر و زبون داريه! منو ياد جوونياي پري مي ندازه، پري هم همين جوري زبون دراز بود.

- ازش خوشم مياد، همين تخسيش به دل آدم مي شينه.

- من از نياز خيلي خوشم اومده، خيلي خانوم و متينه.

- آره، هر كدومشون يه جوري به دل آدم مي شينن، ولي خوب من با نگين صميمي تر شدم.

- مواظب باش اين صميميت به يه چيز ديگه تبديل نشه. يادت باشه كه اون دختر خالته، از اون دخترايي نيست كه بخواي چند وقتي باهاش سرگرم باشي بعدشم ولش كني.

- دست بردار مامان، يعني مي خواي بگي من اين قدر بي عقلم كه به نگين به اون چشم نگاه كنم؟ تازه شما يه جوري حرف مي زني انگار در رابطه با بقيه من مقصرم؟ خوبه خودتون مي بينين دخترا آسايش ما رو با تماساي وقت و بي وقتشون مي گيرن. اونا دست بردار نيستن، گناه يكي مثل من چيه؟

- خوب حالا مظلوم نمايي نكن، تو هم همچين بي تقصير نيستي و گرنه چرا كسي مزاحم شهاب نمي شه؟ مي بيني كه هم بر و روشو داره هم موقعيتشو.

كامران كه مي ديد دستش براي حشمت رو است لبخند زنان گفت : شهاب كه نصف عمرش بر فناست. بنده خدا بيست و هفت سال از عمرش داره مي گذره هنوز نمي دونه زندگي يعني چي، هر چند انگار تازگي به خودش اومده...

- ور دار ببر اينا رو پسر، اين قدر پر رو نشو.

فرزانه نفس زنان از پله ها بالا آمد و خبر داد كه خانواده منصور، خاله منظر و دخترخاله ها همزمان از راه رسيدند.

حشمت گفت : خوبه، اگه بشه سعي مي كنيم زودتر راه بيفتيم، برو يه زنگ به كيومرث بزن بگو ما معطل اونا هستيم، زودتر راه بيفتن.

با رسيدن كيومرث و شهرزاد، همگي آماده ي حركت بودند اما مشكل اين جا بود كه جوانترها ترجيح مي دادند در طول راه با هم باشند. كيومرث گفت : حالا كه فرهاد و شيرين دوست دارن با بچه ها باشن من و شهرزاد با ماشين دايي مياييم، خوبه؟

فرهاد از خدا خواسته در جلو را باز كرد و كنار كامران جا گرفت. كامران سرش را از شيشه بيرون برد و گفت : سه تا از دخترا هم مي تونن بيان عقب بشينن.

و قبل از همه به نگين اشاره كرد كه سوار شود. نگاه پرسشگر نگين به خواهرش افتاد. نياز گفت : برو سوار شو، من پيش خاله اينا راحتترم.

نگين، شيرين و به دنبال او فرزانه، با شور و شوق خاصي صندلي عقب را اشغال كردند.

شهاب گفت : سرنشيناي اتومبيل منم خودبخود مشخص شدن، زن عمو بفرمايين كه حركت كنيم.

حشمت گفت من جلو نمي شينم تمام مدت چشمم به جاده ست اعصابم خراب مي شه، همين عقب پيش منظر راحتترم، نياز جون تو بشين جلو خاله.

نياز گرچه معذب به نظر مي آمد اما بدون هيچ حرفي در را باز كرد و در صندلي جلو جا گرفت. تقريبا همه آماده ي حركت بودند كه فرزانه پياده شد و در حالي كه كمي دلخور به نظر مي رسيد در گوشي مطلبي را با مادرش در ميان گذاشت. حشمت لبخند زنان گفت : نه مامان چه اشكالي داره؟ اين جا و اون جا نداره، حالا تو روت نمي شه خودم بهش مي گم، ببخشيد نياز جون اشكال نداره جاتو با فرزانه عوض كني؟ دوست داره پيش ما باشه.

نياز شرمگين پياده شد : نه خاله چه اشكالي داره.

و بي هيچ معطلي به سمت اتومبيل كامران رفت و با رضايت كنار نگين جا گرفت. نگاه معترض نگين از فرزانه به نياز متمايل شد و آهسته گفت : اين چه كاري بود؟! نياز دست او را به نرمي فشرد : هيس... اشكال نداره به روي خودت نيار.

با به حركت در آمدن خودروها، كامران از بقيه سبقت گرفت و صداي ضبط اتومبيل را تا جايي كه ممكن بود بلند كرد. تحت تاثير نواي شلوغ آهنگ، فرهاد و نگين و شيرين خود را با لذت با ريتم آن حركت ميدادند. تنها نياز بود كه صداي آهنگ مثل پتك به مغزش مي خورد با اين حال سعي مي كرد خود را با بقيه همراه نشان دهد. عاقبت زماني كه براي صرف غذا مقابل رستوران بزرگ و خوش نمايي متوقف شدند خوشحال بود كه به اين بهانه مي تواند كمي استراحت كند. اما در حين پياده شدن درد شديدي در شقيقه هايش احساس كرد.

- نياز چي شده؟

لاي پلك هايش كمي باز شد، نگين با قيافه اي نگران مقابلش ايستاده بود :

- هيچي! برو ببين خاله منظر قرص مسكن همراهش نيست.

ظاهراً هيچ كس مسكن همراه نداشت. منصور خودش را به نياز رساند : چيه دايي جان؟ چرا رنگ و روت پريده؟ ماشين سواري بهت نمي سازه؟

- نه دايي، از سر و صداي زياد سر درد گرفتم، شقيقه هام داره مي تركه.

- معلومه ديگه، اون جوري كه كامران صداي آهنگشو بلند كرده بود بايدم سردرد بگيري! حالا اشكال نداره، بيا بريم يه چايي داغ بدم بخوري بهتر مي شي.

مسيري كه از محل پارك اتومبيل ها تا رستوران مي رفت با سروهاي نقره اي كه در دو طرف راه صف كشيده بودند، نماي زيبايي داشت. نياز دست در بازوي منصور و همراه با نگين به راه افتاد. ظاهراً آنها آخرين نفرات از جمع بودند كه وارد سالن مي شدند. منظر با ديدن بچه ها به سويشان آمد : نياز جان تو قرص مي خواستي؟

- آره خاله، سرم خيلي درد مي كنه.

- بيا يه دونه از صاحب رستوران برات گير آوردم ولي حالا نخور، بذار بعد از نهار.

- ولي با اين سردرد گمون نكنم بتونم چيزي بخورم خاله.

- نمي شه غذا نخوري خاله جون، اون از ديروز كه تمام روز فقط يه نوبت خوردي اينم از امروز، اين جوري از بين مي ري.

- پس واسه من فقط يه ظرف سوپ سفارش بدين، الان چيز ديگه اي ميلم نمي كشه.

منظر دستش را گرفت و گفت : منصور بي زحمت تو برو سفارش غذا بده تا من با بچه ها برم يه آبي به دست و روم بزنم.

در بازگشت نياز و نگين تنها بودند. نگين گفت : مثل اين كه خاله منظر راست مي گفت، اين طور كه پيداست فرزانه روي شهاب حساسيت داره.

- بهش حق بده، اونا تقريباً با هم بزرگ شدن، من و تو هم كم روي مهران حساس نيستيم.

- ولي خودت مي دوني كه حساسيت ما خيلي فرق مي كنه. اون داره اشتباه ميكنه، منكه توي برخوردا يا نگاه هاي شهاب به اون، متوجه هيچ چيز خاصي نشدم.

- اين مسايل به ما هيچ ربطي نداره. يادت باشه كه تو اين زمينه ها دخالتي نكني.

- نه بابا به من چه، مگه بي كارم.

با ورود به قسمت غذا خوري نگاهشان به بقيه افتاد كه در اطراف ميز مستطيل شكل بزرگي نشسته و آرام سرگرم صحبت و خوش و بش بودند. نگين يكي از صندلي ها را براي نياز بيرون كشيد و خود صندلي كناريش را اشغال كرد.

شهرزاد پرسيد : چرا رنگت پريده نياز جان؟ خسته شدي؟

- نه چيزي نيست فقط يه كم سرم درد مي كنه.

- پس خاله قرصو واسه تو مي خواست؟ نمي دونم آخرش گير آورد يا نه؟

- آره داد، الان خوردم.

منصور گفت : همش تقصير اين كامرانه كه صداي ضبطشو زياد كرده.

كامران مشغول ناخنك زدن به ظرف ماستي بود كه پيشخدمت آورده بود : پس واسه اين سردرد گرفتي؟ اي بابا، خوب مي گفتي كمش كنم، چرا رودربايستي كردي؟

نياز داشت مي گفت دلم نمي خواست تفريح شما رو به هم بزنم... كه فرزانه دخالت كرد : تو با اين اوضاع و احوالت بهتر بود خونه مي موندي و قيد مسافرتو مي زدي چون اين جور كه پيداست دايم مريضي...

نگاه غضبناك كيومرث در جا او را ساكت كرد. در اين ميان نياز گفت : فرزانه راست مي گه، من نبايد به اين سفر مي اومدم، اين جوري باعث زحمت شما مي شم.

منصور گفت : اين حرفا كدومه دايي جان ؟ ما در اصل، اين سفرو به خاطر تو و نگين ترتيب داديم. حالا كه سرو صدا ناراحتت مي كنه بايد بقيه ي راهو بيايي پيش خودم. برات يه نوار آروم از شجريان مي ذارم كه تا خود نوشهر كيف كني.

نياز لبخند زنان گفت : دستتون درد نكنه دايي جان. معلومه روحيه ي منو خوب شناختين.

با آمدن ظرف هاي غذا جو حالت بهتري پيدا كرد. همزمان حشمت و منظر از دور پيدايشان شد. شهاب كه به كمك پيشخدمت مشغول تقسيم غذاها بود ظرف سوپ را برداشت و پرسيد : كي سوپ سفارش داده؟

قبل از نياز منصور گفت : سوپو واسه نياز سفارش دادم.

شهاب ظرف را به سمت او گرفت و پرسيد : شما فقط همينو مي خورين؟

- آره، خيلي ممنون همين كافيه.

- ولي اين كه غذاييت نداره، يه ساعت ديگه ضعف مي كنين.

- اشكال نداره، فعلاً چيز ديگه اي نمي تونم بخورم.

شهاب ديگر چيزي نگفت و ظرف را مقابلش گذاشت. نهار آن روز با شوخي ها و سر به سر گذاشتن ها به همه مزه داد.قرص مسكن نيز به مرور تاثيرش را گذاشت و نياز رتگ و روي واقعيش را پيدا كرد. در آخر منصور گفت : بچه ها، چون قراره تفريحي جلو بريم بهتره راه بيفتيم.

كامران و فرهاد زودتر از بقيه به راه افتادند. نگين هنگام خروج همان طور كه شانه به شانه ي نياز پيش مي رفت پرسيد : پس تو مي ري تو ماشين دايي؟

- آره اين جوري راحتترم، تو برو سر جاي خودت.

ظاهراً همه درون اتومبيل ها جا گرفته بودند، در آن ميان فقط شهاب غيبت داشت كمي بعد او نيز از راه رسيد. بسته ي درون دستش همه ي آنهايي را كه از دور هوايش را داشتند كنجكاو كرد. او مستقيم به سمت اتومبيل منصور رفت و بسته را به سوي او گرفت : اين واسه نياز خانومه كه اگه توي راه گرسنه شد يه چيزي دم دست باشه.

منصور ظرف يكبار مصرف را كه بر اثر حرارت چلوكباب گرم به نظر مي رسيد به نياز داد و گفت : دستت درد نكنه شهاب جان كه به فكر بودي، اين وظيفه ي ما بود .

شهاب داشت مي گفت : فرقي نمي كنه دايي جان.

در آن بين نياز هم آهسته گفت : دستتون درد نكنه به زحمت افتادين.

جمله ي اختيار دارين... شهاب در حالي كه دور مي شد به گوش رسيد.

منظر و حشمت نيز از او تشكر كردند اما فرزانه با حرص خاصي نوار كاستي را درون ضبط فرو كرد و صدايش را تا آخر بالا برد.

***

كيومرث و شهرزاد، نياز را در آشپزخانه غافلگير كردند. او كه كنار پنجره عريض رو به فضاي سبز، مشغول خوردن غذا، فارغ از همه جا بود، با شنيدن صداي سرخوش شهرزاد كه گفت واي، پس بگو بوي چلوكباب از كجا مياد...! به خود آمد و متبسم گفت : تازه شروع كردم شهرزاد جان، بيا با هم شريك بشيم.

- نه بابا، تو نهار نخوردي، اين واسه خودتم كمه.

نياز فوري بشقاب ديگري را همراه با قاشق و چنگال آماده كرد و نيمي از غذا را درون آن كشيد و گفت : باور كن من نمي تونم همه رو بخورم، بيا، اتفاقاً حضور يه نفر ديگه باعث مي شه كه آدم با اشتها تر غذا بخوره.

شهرزاد كه به دنبال استراحت كوتاهي خستگي راه را از تن بيرون كرده بود، همان طور كه با اشتها مشغول خوردن مي شد پرسيد : راستي بقيه كجا رفتن؟

- رفتن يه دوري توي شهر بزنن، خاله حشمت انگار خريد داشت.

كيومرث پرسيد : بچه هام رفتن شهر...؟

- نه ، كامران و فرهاد، دخترا رو بردن اين اطراف يه گشتي بزنن.

- شما چرا نرفتين؟

- راستش دلم مي خواست برم، ولي چشمم ترسيده آخه هوا يه كم سرده، ترسيدم برم يه وقت سرما بخورم بيفتم باعث دردسر بشه.

- اي بابا، اين حرفا كدومه؟ شما اومدي اين جا كه تفريح كني.

شهرزاد گفت : حتماً از حرف فرزانه ناراحت شدي؟

- نه، تازه اون حقيقتو گفت، اگه قرار باشه من مدام مريض بشم مسافرت به شما هم خوش نمي گذره.

كيومرث گفت : شهرزاد، فرزانه را خوب مي شناسه، اون بر خلاف سنش توي خيلي از موارد هنوز بچه ست و بيشتر مواقع نسنجيده حرف مي زنه. شما هم سعي كن حرف امروزشو به دل نگيري...، راستي قبل از اين شمال اومده بودي...؟

نياز كه از تغيير مسير صحبت راضي به نظر مي رسيد با خوشرويي گفت : آره شمال زياد اومديم، آخه ما هر سال تابستون يك ماه از بندر مي زنيم بيرون، تا به حال بيشترين سفرا رو به مشهد و شمال داشتيم.

- پس زياد برات تازگي نداره؟

- چرا اتفاقاً، همين كه اين بار با شماها هستم هم تازگي داره و هم لطف، فقط جاي مامان و بابام خيلي خاليه. اگه اونام بودن ديگه عالي مي شد.

شهرزاد گفت : ديگه وقتشه كه وابستگيتو به مامان اينا كم كني، واسه اين كه چه بخواي چه نخواي دير يا زود مجبور مي شي ازشون جدا بشي و اون وقت اگه خودتو آماده نكرده باشي بلاي من سرت مياد، كيومرث براش تعريف كن اوايل ازدواجمون چقدر گريه مي كردم و مي گفتم مي خوام برگردم خونمون.

لبخند كيومرث رديف دندان هايش را نمايان كرد : چشمت روز بد نبينه نياز خانوم، هر روز ما خسته و كوفته از سر كار برمي گشتيم به اميد اين كه بريم خونه خانوم يه كم ناز مارو بكشه، بلكه خستگي از تنمون بره بيرون ولي كار هميشه برعكس بود و ما بايد هر بار كلي ناز ايشونو مي كشيديم كه گريه و زاري و دلتنگي نكنه، خلاصه اين قدر ناز كشيدم تا بالاخره به زندگي دور از خانواده عادت كرد.

نياز رو به شهرزاد كرد : حالا خوبه شما و خانواده ت توي يه شهر هستين و هر موقع دلتنگ بشي مي توني فوري اونا رو ببيني. پس خدا به داد اونايي برسه كه توي شهرهاي ديگه يا كشوراي ديگه زندگي مي كنن. يادمه خود من به اين فكر مي كردم كه بايد واسه هميشه از مامان اينا جدا بشم و توي بندر بمونم كلي غصه مي خوردم، ولي خوب اين بار شانس باهام يار بود كه همه چيز به موقع بهم خورد.

شهرزاد گفت : بهر حال بايد خودتو آماده كني، چون هميشه يه همچين احتمالي وجود داره! اين بار شانس آوردي، از كجا معلوم كه واسه نفر بعدي بازم بتوني در بري؟

نياز ظرف خالي غذا را به سمت ظرفشويي برد و در حالي كه آن را مي شست گفت : فعلاً بهش فكر نمي كنم چون حالا حالاها خيال ندارم از مامان اينا جدا بشم.

سر و صداي آنهايي كه وارد ويلا شدند توجه شان را جلب كرد. شهاب قبل از همه با دو بسته ي بزرگ نايلوني كه پر از ميوه و سبزيجات بود وارد آشپزخانه شد، پشت سر او منصور داخل شد. او كيسه ي محتوي گوشت و ماهي را حمل مي كرد. حشمت، شكوه و منظر نيز نفس زنان در حالي كه گونه هايشان از سرما گل انداخته بود به درون آمدند. منظر تا چشمش به نياز افتاد گفت : چه قدر حيف شد كه نيومدي! عجب بازار تره باري بود! آدم حظ مي كرد. دلم مي خواد توي اين مدت كه اين جا هستيم حتماً يه بار بيايي با هم بريم يه گشتي تو بازار بزنيم.

- حتماً ميام، من عاشق اين جور جاهام.

شهرزاد پرسيد : چي چيا خريدين؟

حشمت گفت : هر چي دلت بخواد، از زيتون و ماهي دودي و ترشي ليته گرفته تا ماهي سفيد و گوشت و مرغ و چيزاي ديگه...، راستي كلوچه هم واسه عصرونه گرفتم، نياز جون مي شه اون بسته رو بدي.

نياز بسته ي نايلوني را به سمت او گرفت : تا شما كلوچه ها رو باز مي كنين، منم براتون چاي مي ريزم كه باهاش بخورين.

منصور گفت : اين جا كه جا به اندازه ي كافي نيست، پاشين همگي بريم توي سالن، اونجا بساط عصرونه رو بذاريم.

نياز مشغول ريختن چاي بود كه وجود شهاب را كنارش حس كرد : شما بفرمايين بشينين، من چايي رو ميارم.

- چرا شما؟ تعارف نكنين مي دونم كه خسته اين، ضمناً اگه بخواين با من مثل غريبه ها رفتار كنين اصلاً بهم خوش نمي گذره.

- من همچين خيالي نداشتم، فقط گفتم شايد هنوز سرگيجه داشته باشين؟

- نكنه شما هم مثل فرزانه فكر مي كنين من هميشه مريضم؟

قيافه ي شهاب حالت دلخوري پيدا كرد : فكر نمي كردم از محبت من برداشت اشتباه كنين.

- معلوم شد شما هم آدم زود رنجي هستين و گرنه از يه شوخي اين جوري ناراحت نمي شدين!

- ببخشيد، آخه شما اين قدر توي برخورداتون جدي هستين كه آدم باورش نمي شه قصد شوخي دارين.

نياز در حالي كه فنجان ها را از چاي پر مي كرد، نيم نگاهي به او انداخت و گفت :

- روتون نمي شه پوست كنده بگين بداخلاقم، اصطلاح جدي رو به كار مي برين؟

- من معمولاً در مورد هيچ كس بدون شناخت نظر نمي دم، در مورد شما هم كه جز يه مورد، هيچ بد خلقي نديدم.پس چه طور مي تونم همچين نظري داشته باشم.

حيرت نياز در چهره اش پيدا بود : در كدوم مورد من با شما بداخلاقي كردم؟!

- من خودمو نمي گم، يه بنده خداي ديگه بود كه با برخوردتون دلشو شكستين.

مكث نياز لحظه اي طول كشيد : اگه منظورتون سهيله اون بايد از من قطع اميد مي كرد. در واقع با اون رفتار مي خواستم بهش كمك كنم كه زودتر اين قضيه رو فراموش كنه. اين تنها راهي بود كه به فكرم رسيد.

- فكر مي كنين واقعاً موثر بود؟

- شما كه مي گين دلشو شكستم.

- با اين حال اون آدمي كه من ديدم به اين سادگي دست بردار نيست.

نياز سيني محتوي فنجان ها را برداشت : اين ديگه مشكل خودشه، چون واسه من اين موضوع تموم شده ست.

به راه افتاد و آهسته از كنار او گذشت. شهاب هنوز همان جا به كابينت تكيه داشت، انگار موضوع خاصي فكرش را مشغول كرده بود. نياز لحظه اي كنار ورودي آشپزخانه نگاهي به پشت سر انداخت : شما نمي يايين چاي بخورين؟

شهاب متوجه او شد و همراه با حركت آهسته ي سر گفت : الان ميام.

***

پرده مقابل پنجره را كنار زد و از پشت شيشه نگاهي به منظره ي سرسبز بيرون ويلا انداخت : واي خاله، اين جا خيلي قشنگه! اگه جاي شما بودم به جاي نشستن توي اون شهر پر دود و دم بيشتر سالو مي اومدم اين جا، من عاشق يه همچين جاييم.

صداي موج ها رو مي شنوين؟! با اين كه دريا از اين جا پيدا نيست ولي آدم وجودشو حس مي كنه.

حشمت كه سرگرم ريختن قهوه بود نگاهي به نياز انداخت و گفت : يه موقع منم مثل الان تو بودم. عاشق اين بودم كه يكي دو ماه از سالو بيام اين جا و خوش بگذرونم. شنا كنم، توي ساحل قدم بزنم روي شن ها بشينم و يه مدت طولاني به دريا زل بزنم، برم توي دوشنبه بازار خريد كنم، مدام تو جاده هاي سرسبز واسه خودم ماشين سواري كنم، ولي حالا ديگه از اون شور و حال خبري نيست، ديگه نسبت به همه چيز بي تفاوت شدم.

نياز متوجه غم صدايش شد. به سويش آمد، دست دور شانه خاله اش انداخت و كنارش نشست و گفت : خدا نكنه به بي تفاوتي برسين خاله، زندگي هميشه به كام نيست و اون جوري كه آدم مي خواد پيش نمي ره، با اين حال نبايد نسبت بهش بي تفاوت شد. بايد باهاش كنار اومد و با سختياش مبارزه كرد. به قول شاعر زندگي جنگ است جانا، بهر جنگ آماده شو.

حشمت با لذت نگاهش كرد : بارك الله...، پس تو هم از اين حرفا بلدي؟

لب هاي نياز به تبسمي شگل گرفت : پس چي فكر كردين خاله؟ منو اين جوري موش مرده نبينين، به موقعش خوب مي دونم چه جوري بايد با مشكلات جنگيد.

- اگه راست مي گي پس چرا با يه شكست كوچيك عقب نشيني كردي و منزوي شدي؟

- شما فكر مي كنين من واقعاً منزوي شدم؟

- خوب اين كناره گيري از جمع و تفريح نكردن و توي خونه نشستنو بهش چي مي گن؟ غير از اينه كه از دنيا بريدي؟

- نه خاله، من به اين سادگي از دنيا نمي برم. زندگي رو به معناي واقعي دوست دارم حتي با تمام تلخي هاش! چون مي دونم كه بي دليل به اين دنيا نيومدم. اگه مي بيني زياد با بقيه دمخور نيستم واسه اينه كه دارم به خودم فرصت مي دم كه روحيه ي سابقمو به دست بيارم. اين به وقت و گذشت زمان احتياج داره. تازه من پيش شما و خاله منظر و زن دايي خوش ترم...، راستي خاله اينا نيستن؟

- رفتن پشت ويلا...، دارن ماهي سرخ مي كنن. برو ببين اگه كارشون تموم شده بگو بيان با هم يه قهوه بخوريم.

ايده ي گرفتن فال بكهو به ذهن منظر خطور كرد. داشت با لذت قهوه اش را كم كم مي نوشيد كه چشمش به نياز افتاد كه در حال نوشيدن قهوه به فكر فرو رفته بود. به دنبال وسوسه اي بازوي شكوه را لمس كرد و آهسته مطلبي را پچ پچ كنان با او در ميان گذاشت. از لبخند زيركانه حشمت پيدا بود منظور او را فهميده، منتظر عكس العمل شكوه بود كه گفت : نياز جون دوست داري واست فال بگيرم؟

نياز قلپ آخري را سر كشيد و با حيرت پرسيد : فال...؟!

- آره، چرا تعجب كردي؟ خيلي از دختراي همسن و سال تو به فال عقيده دارن.

- آره اينو كه مي دونم ولي من تا به حال از اين كارا نكردم، چي رو مي خواين بهم بگين؟

- هر چي كه بهم الهام بشه. آخه ميدوني من بيشتر به صورت ناخودآگاه هر چي به دلم مي افته مي گم. معمولاً اغلبشم درست از آب در مياد.

نياز وسوسه شده بود با اين حال گفت : آخه مي ترسم، نكنه يه وقت خبر بدي بهم بدين...

- از حالا به دلت بد راه نده...، اگه قهوه تو تا آخر خوردي فنجونو برگردون توي زيرش و يه نيت بكن بذارش روي ميز.

نياز سفارش او را انجام داد ، در همان حال گفت : نكنه يه وقت به خاطر من اذيت بشين؟

شكوه قهوه ي ديگري براي خود ريخت و گفت : نترس، با يه بار چيزي نمي شه.

كمي بعد در حالي كه با منظر مشغول صحبت بود و از خاطره هاي جالبي كه در حبن گرفتن فال اتفاق افتاده بود مي گفت. فنجان نياز را برداشت و در سكوت نگاه دقيقي به درون آن انداخت. ضربان قلب نياز از هيجان كمي تندتر از معمول مي زد. چشم از شكوه بر نمي داشت. منظر و حشمت نيز كنجكاو و ساكت نشسته بودند، عاقبت پس از يك سكوت طولاني شكوه به حرف آمد و آرامتر از قبل گفت : اين جا نشون مي ده كه روحيه ي آشفته اي داري! نگراني...، نگران يه موضوع يا يه شخص خاص...، توي اين چند روز گذشته با يه نفر بر خوردي داشتي كه برات خوشايند نبوده...، ولي معلومه كه اون خيلي خاطر تو رو مي خواد...

نگاه مشکوک نیاز به منظر افتاد اما حرفی نزد.شکوه ادامه داد:اینجا یه اسباب کشی می بینم... ، نه انگار دوبار اسباب کشی می کنین ، فاصله شم زیاد نیست ، تو رو یه جایی می بینم که دو رو برت پر از درختای تنومند قدیمیه...مثل یه باغ قدیمی می مونه!به یکی از اون درختا تکیه دادی.انگار از یه چیزی غمگینی...یه نفر ، یه مرد جوون هواتو داره.یه جوری مراقبته ، مثل اینکه نگران حالته...

نیاز پرسید:این همون مرد قبلیه که گفتین خاطر منو می خواد؟

شکوه به درون فنجان دقیق شد:نه ، این اون اولی نیست...،اینجا یه دختر دیگه رو هم می بینم ، یه کسی که به تو نزدیکه ، تا چند ماه دیگه یه خبر خیلی خوش بهش می رسه...

"حتما منظورش نگینه...؟چه خبری میتونه اونو خیلی خوشحال کنه؟"صدای شکوه رشته ی افکار نیاز را پاره کرد:یه چیز دیگه هم اینجا میبینم ولی نمیدونم جایز هست ازش صحبت کنم یا نه؟

نیاز کمی دلواپس شد:"اون چیه؟!هر چی هست بگین.

شکوه دوباره به ته فنجان خیره شد:تو یه راز داری که نمی خوای کسی بفهمه؟

چهره ی نیاز در جا رنگ عوض کرد:والا نمیدونم منظورتون کدوم رازه!ولی خوب هر آدمی ممکنه واسه خودش رازای زیاید داشته باشه که نخواد به کسی بگه.

-بهر حال چون خودت گفتی بگو مطرحش کردم.راستی گفته بودی خیال دارین بیایین تهرون...؟

-بله...،چطور مگه؟اومدنمون به تهرون صلاح نیست؟

-چرا فکر می کنی به صلاح نیست؟

-اخه قیافه تون یه جور دلواپسی شد!

-نه ، اومدنتون هیچ اشکالی نداره ولی...یه اتفاق ، یه حادثه ، درست نمیدونم یه چیزی پیش میاد که فکر همتونو آشفته میکنه.البته این موضوع مربوط به همون جاییه که الان هستین.نمیدونم چیه که اینقدر شماها رو ناراحت کرده!این جا به صورت یه طوفان خودشو نشون داده.طوفانی که بعدش آرامشه ولی...

-ولی چی زن دایی؟چرا بقیه شو نمیگین؟

-راستش دیگه چیزی به فکرم نمیرسه.تمام اون چیزی که میتونستم بگم همینا بود.

فنجان را روی میز گذاشت اما چهره اش نگران بود.حتی منظر و حشمت هم احساس می کردند او چیزی را پنهان میکند.نیاز که دلواپس به نظر می آمد پرسید:زن دایی چرا رنگتون پریده؟حالتون خوب نیست؟

-چیزی نیست یه کم سرم درد گرفته.اگه یه مسکن برام بیاری ممنون میشم.

نگاه پرسشگر نیاز به حشمت افتاد:مسکنا رو توی در یخچال گذاشتم ، بگردی پیدایش میکنی.

بعد از خوردن مسکن شکوه همان جا روی کاناپه دراز کشید.ساعتی بعد که بچه ها و منصور از راه رسیدند حال او بهتر از قبل شده بود.با صرف نهار خوشمزه و لذیذی که خانم ها تدارک دیده بودند خستگی بر همه مستولی شد و هر کس گوشه ای را برای استراحت انتخاب کرد.منظر که مشغول ریختن چای برای خودش و حشمت بود آهسته گفت:اشتباه کردیم گفتیم شکوه فالشو بگیره ف میبینی؟از اون وقت تا حالا مثل مرغ سر کنده ناآروم شده!مدام تو فکره و هی قدم میزنه.

-ناهارم زیاد نخورد ، تمام مدت حواسم بهش بود داشت بازی می کرد.

-راستی حشمت ، شکوه به تو نگفت دنباله ی حرفش چی بود؟من خواستم زیر زبونشنو بکشم ولی نشد.

-به منم چیزی نگفت.هر چی هست نباید خبر خوشی باشه ، طفلک حال خودشم از ناراحتی بد شد.

-چاییتو تلخ می خوری یا شیرین؟

-شیرینش نکن ، یکی دو تا از اون پولکیا بده کافیه.انگار می خواد بره بیرون...

-کی...؟

-نیازو میگم...نیاز جان جایی می خوای بری خاله...؟

نیاز در حال بستن دکمه های مانتویش بود:آره خاله جان ، میرم یه کم این اطراف قدم بزنم ، اشکال نداره؟

-نه خاله برو راحت باش.فقط هوا داره ابری میشه ممکنه سردت بشه یه چیز گرم با خودت ببر یه وقت سرما نخوری.

-باشه.فعلا با اجازه.

هنگام خروج اورکتش را از جا رختی میان راهرو برداشت و بیرون رفت.در هوای آزاد با نفس عمیقی ریه هایش را از هوا پر و خالی کرد و نظری به آسمان انداخت.حشمت حق داشت توده ای ابر کبود اکثر سطح آسمان را پوشانده بود و نسیم سردی لحظه به لحظه بر وسعت آن می افزود.با این حال خورشید هنوز از سمت دیگر در حال تابیدن بود و گرمی دلچسبی داشت.نیاز یا فکری آشفته و بدبین کمی در اطراف ویلا قدم زد.تماشای گیاهان و سبزه های خودرو و عطر خوشی که در فضای نمناک پیچیده بود حال و هوای خوشی داشت.گرچه زیبایی و طراوت طبیعت هم نمی توانست حواس او را از فکرهای ناخوشایندی که در ذهنش رخنه کرده بود دور نگهدارد."این اتفاقی که قراره بیفته چی میتونه باشه؟نکنه واسه مامام یا بابام اتفاقی بیفته...؟نه ، خدا نکنه ، این چه فکریه؟ولی اونا روحیه ی حساسی دارن ، میدونم که قضیه ی بهم خوردن عقدم ضربه ی بدی بهشون زد.معلوم بود دارن تظاهر می کنن که خوش و سرحالن...اگه یه وقت بلایی سر یکی از اونا بیاد خودمو هیچوقت نمی بخشم.کاش امروز باهاشون یه تماسی بگیرم ، الان احتمالا خوابیدن یکی دو ساعت دیگه بهشون زنگ میزنم.باید به مهرانم یه زنگ بزنم چند روزه که ازش خبری ندارم ، انشالله که حالش خوبه و هیچ ناراحتی نداره...اونجا یه کشور پیشرفته ست اگر هم خدای ناکرده چیزیش بشه حتما عمه بهش میرسه و نمیذاره اتفاقی بیفته.چرا من دارم نفوس بد میزنم.اصلا نباید به این چیزا فکر کنم هر چی خواست خدا باشه همون میشه...ولی خدایا خودت میدونی که من طاقت یه ضربه ی دیگه رو ندارهم ، پس این اتفاق هر چی که هست به خیر و خوشی ردش کن بره..."

کم کم از میان بیشه زاری که بین ویلا و دریا فاصله می انداخت به سوی ساحل شنی دریا رفت.صدای برخورد امواج با ساحل و غلتیدن موج های کف آلود بر روی شن ها گوش نواز و تسکین دهنده بود و تنها این صدا سکوت ان اطراف را بهم میزد.ظاهراً در این حوالی تعداد کمی ویلای مسکونی وجود داشت که آنها نیز فاصله ی زیادی با هم داشتند.سرگرم تماشای چشم انداز مقابل و منظره ی زیبای انعکاس نور خورشید بر روی سطح آبی دریا بود که از هجوم فکری تازه سگرمه هایش دوباره درهم رفت.

"نکنه این قضیه ربطی به سهیل داشته باشه؟اگه اون بخواد مزاحمتی واسه خانواده ام درست کنه چی؟نه ، اون این کارو نمیکنه.سهیل مهربونتر از این حرفاست...ولی اگه واسه خودش اتفاقی بیفته ...؟اگه اینقدر سرخورده شده باشه که بلایی سر خودش بیاره...؟نه ، خدا نکنه ، اون که بچه نیست ، مطمئنم تا چند وقت دیگه همه چی رو فراموش میکنه.کاش میشد این چند وقتی که بندر هستیم دیگه نبینمش ولی توی دانشگاه حتما چشممون بهم می افته.حالا اون هیچی ، کنجکاوی بچه ها رو چیکار کنم؟تقریباً همه ی بچه های دانشگاه خبر داشتن که ما با هم نامزد شدیم.حتماً تا به حالم خبر بهم خوردن عقدمون به گوش همه رسیده.خدا کنه این چند ماه باقی مونده سریع بگذره.چقدر سخته که بخوام بین اون همه ادم چیزی رو به روی خودم نیارم"صدای پرنده ای که از بالای سرش گذشت افکارش را بهم ریخت.دوباره نگاهی به آسمان انداخت.نیمی از سطح آن کاملا تیره و فاصله ی ابر کبود با خورشید کمتر شده بود.همانطور که چشمش به آسمان بود صدای مهیب بهم خوردن چند توده ی ابر او را لرزند.ناخودآگاه نگاهی به پشت سر انداخت.از آنجا که ایستاده بود اثری از ویلا دیده نمیشد.با خود فکر کرد"بهتر نیست برگردم؟ممکنه یه وقت بارون شروع بشه"اما میل ماندن قوی تر بود.در همان میان یکی پرسید:از صدای رعد و برق ترسیدی دخترم؟

کمی جا خورد.از اینکه متوجه حضور شخص دیگری در اطراف خود نشده بود تعجب کرد.

شاید وجود ان تخته سنگ بزرگ او را از دید مخفی کرده بود.نگاهش به پیرمرد خوشرویی که روی صندلی چرخدار نشسته بود افتاد و گفت:ترس یه حالت غیر ارادیه این جور مواقع نمیشه جلوشو گرفت.

-انگار منم ترسوندمت ، آره؟

-نه اختیار دارین.فقط چون فکر میکردم تنهام یه کم جا خوردم.

-خدا نکنه تنها باشی ، تنهایی بد دردیه ، دردیه که ادمو ذره ذره می سوزونه و آب میکنه...مثل اینکه مزاحم خلوتت شدم؟از دور که می اومدی حسابی تو فکر بودی!همینطور که نزدیک می شدی به خودم گفتم یعنی چه موضوعی تونسته فکر اونو اینجوری به خودش مشغول کنه؟

از لحن دوستانه ی پیرمرد خوشش آمده بود در جواب گفت:دیگه چه فرقی میکنه که به چی فکر میکردم مهم اینه که دیدن شما باعث شد تمام اون فکرای ناراحت کننده از مغزم دور بشه.

-آفرین دخترم.از روحیه ت خوشم اومد.هیچ وقت نذار مسایل ناراحت کننده فکرتو آزار بده...شما اینجا زندگی می کنین؟

-نه ، اینجا مهمون هستیم.خاله م اینجا ویلا داره.

-پس تازه واردی؟گفتم تا به حال این دور و بر ندیدمت.من بیشتر اهالی این اطرافو می شناسم.آخه سالهاست اینجا زندگی میکنم.درست بیست ساله...

پیرمرد ساکت شد.نگاه خیره اش به روی سطح دریا ثابت ماند.نسیمی سرد موهای نقره ایش را به بازی گرفته بود.نیاز خیال خداحافظی داشت که دوباره شروع به صحبت کرد:از اینجا خوشت میاد؟

-به نظرم جای دنج و قشنگیه.

-آره ، من از همین سکوت و خلوت این اطرافه که خوشم میاد.البته الان یه کم هوا سرده چند وقت دیگه خیلی بهتر میشه.میدونی یکی از سرگرمیای روزانه ی من اینه که یکی دو ساعت میام توی ساحل و به منظره ی دریا نگاه میکنم.از تنها نشستن تو خونه که بهتره.

-سرگرمیه خوبیه.البته نه توی این هوا چون ممکنه سرما بخورین.

-امروز از شانس من هوا یکهو خراب شد.از تو چه پنهون خواستم برگردم ویلا ولی چرخای ویلچرم توی شن گیر کرده.انگار زیادی اومدم جلو ، این بود که داشتم خدا خدا میکردم قبل از اینکه بارون بگیره یه فرشته از راه برسه و منو نجات بده که شما پیداتون شد.

شیرین زبانی پیرمرد به دل نیاز نشسته بود ، با لحن دوستانه ای گفت:پس اجازه می دین کمکتون کنم؟

-اگه این کار رو بکنی که یک دنیا ازت ممنون میشم.ویلای من یه مقدار از اینجا فاصله داره زحمتت نمیشه؟

-نه ، اختیار دارین ، اینم یه بهانه میشه که یکم بیشتر قدم بزنم.

******************************************

منظر با قیافه ای نگران ریزش سیل آسای باران را که از مدتی پیش شروع شده بود تماشا میکرد و هر لحظه بر نگرانیش افزده میشد.حشمت به کنارش آمد و همانطور که بیرون پنجره را می پایید پرسید:"نیومد...؟

-نه هنوز ، فکر نمیکردم اینقدر دیر کنه.یعنی کجا رفته.

-شاید دیده داره بارون میاد یه گوشه زیر سقفی پناه گرفته که خیس نشه.ناراحت نباش انشالله پیداش میشه.

-چی شده مامان؟کی پیداش میشه؟

نگاه حشمت به کیومرث افتاد که تازه از خواب بیدار شده بود:نیاز از یک ساعت پیش رفته قدم بزنه هنوز برنگشته!

-یعنی تو این بارون گیر کرده؟!چرا زودتر نگفتین که بریم دنبالش؟

-چه میدونستم هوا یکهو اینجوری میشه!همین چند دقیقه پیش شروع به باریدن کرد.حالام دیر نشده اگه می خوای یکی از بچه ها رو بردار برو دنبالش.

-دنبال کی...؟

شهاب بود ، لیوان چای به دست از آشپزخانه بیرون آمده بود.

-نیاز تو این هوا رفته بیرون هنوز برنگشته.سوئیچت کجاست؟بده می خوام برم دنبالش.

-بذار شلوارمو عوض کنم الان با هم میریم.

کیومرث قبل از حرکت سفارش کرد:مامان فعلا به بقیه چیزی نگو ، دلواپس میشن.

هوا به قدری بد بود که به زحمت میشد فاصله بیست متر آن طرف تر را به خوبی تشخیص داد.بارش شدید همراه با مهی که در فضا پخش شده بود رانندگی را مشکل میکرد.صدای جیرجیر آرام برف پاک کن ها در صدای طبل مانند قطره های درشت باران که محکم به سقف و شیشه جلو می خورد گمشده بود.

-به نظرت از کدوم طرف بریم؟

این سوأل را شهاب که پشت رل نشسته بود مطرح کرد.کیومرث گفت:ما که نمیدونیم مسیرش کدوم طرفی بوده ، حالا شانسی از دست راست برو ببینیم چی میشه ولی زیاد پایین نرو ممکنه چرخا توی شن گیر کنه.

مدتی با سرعت کم جلو رفتند.ساحل دریا تا چشم کار می کرد ادامه داشت اما احدی در آن حوالی دیده نمیشد.شهاب نگاهی به ساعت مچیش انداخت عقربه ها زمان سه و بیست و پنج دقیقه را نشان میداد:الان نیم ساعته که داریم می گردیم ولی هیچ اثری ازش نیست!

-چطوره برگردیم؟فکر نمیکنم پای پیاده تا این جا اومده باشه.ممکنه ما مسیرو اشتباه اومده باشیم.

شهاب اتومبیل را سر و ته کرد و دوباره راه افتاد.نگاه کنجکاو او و کیومرث باز هم با دقت اطراف را جستجو می کرد.گرچه در این هوا دید آنها وسعت زیادی نداشت.میانه های راه بود که ناگهان اتومبیل را متوقف کرد.

-چی شد؟چرا نگه داشتی؟!

-نمیدونم درست دیدم یا نه اون تخته سنگ بزرگه رو میبینی؟انگار یه چیزی کنارش حرکت کرد.

-اشتباه نمیکنی؟من که چیزی نمیبینم.

-تو همین جا باش من میرم یه نگاهی میکنم و برمیگردم.

-بارون خیلی شدیده ، بری و برگردی حسابی خیس میشی.

-اشکال نداره ، به امتحانش می ارزه.

-پس لااقل بذار من برم.

-چه فرقی میکنه...من الان برمیگردم.

با عجله از اتوبیل پیاده شد.یقیه ی بارانی اش را بالا کشید.هوا ، سرمای آزار دهنده ای داشت و همراه با آن قطرات باران که در چشم بهم زدنی سر و رویش را کاملاً خیس کرد.از دور دوباره متوجه حرکت چیزی که به حالت چمباتمه خودش را در پناه سنگ جمع کرده بود شد ، اما شک داشت که انسان باشد.با تردید صدا کرد:

-کسی اونجاست؟نیاز خانوم...؟

باز هم جلوتر رفت و این بار در کمال ناباوری متوجه حرکت دوباره ی آن جسم مچاله شد.

-نیاز خانوم...؟!

سرش را بالا آورد.این واقعا خود نیاز بود.با چهره ای خیس و رنگ پریده و لب هایی که از سرما به کبودی میزد.دستش را به سنگ تکیه داد و به زحمت از جا بلند شد با دیدن شهاب انگار جان تازه ای گرفته بود:من اینجام.

صدایش ضعیف و نارسا به گوش شهاب رسید.شهاب ناباورانه نگاهش میکرد:شما اینجا چیکار میکنین؟!

بغض نیاز آماده ی ترکیدن بود ، آهسته گفت:داشتم بر میگشتم که راهو گم کردم.

شهاب متوجه حال او شد با عجله بارانی اش را در آورد و روی دوش او انداخت و بازویش را گرفت:

میتونین راه برین؟

-نمیدونم ، پاهام از سرما یخ زده.انگار نمیتونم حرکتشون بدم.

-باید سعیتو بکنی... ، بیا به من تکیه بده.اگه دوباره راه بری گرم میشی.

نیاز به بازوی او تکیه داشت و با تمام تلاش قدمهایش ککند برداشته میشد.از طرفی از این که وجودش مایه ی دردسر شده بود عذاب می کشید.در آن گیر و دار با صدایی شبیه به ناله گفت:ببخشید که شما رو به زحمت انداختم شرمنده م.

شهاب با تمام قدرت او را به جلو میبرد در همان حال گفت:الان وقت تعارف نیست به جای این حرفا سعی کن سریع تر راه بری.

و خودش چنان محکم و با عجله میرفت که نیاز احساس می کرد پاهایش کمتر با زمین تماس پیدا میکند.

******************************************

صدای بوق اتومبیل ، حشمت ، منظر و بقیه را که تازه از جریان باخبر شده بودند به جلو در ورودی کشاند ، ظاهراً از غیبت طولانی نیاز در این هوا دلواپس شده بودند.با دیدن نیاز که به کمک شهاب و کیومرث به درون آورده شد ترس جای دلواپسی را گرفت.منظر بی اختیار ضربه ای به گونه اش زد:خدا مرگم بده!چی به روزش اومده؟!

شهاب گفت:نترس خاله چیزی نست ، فقط از سرما بی حس شده.بی زحمت برین وانو پر از آب گرم کنین باید بدنشو گرم کنیم.

نگین اورکت خیس نیاز را به گوشه ای پرت کرد و در حال دویدن به سوی حمام گفت:من الان می رم وانو پر میکنم.

منصور که کمی دستپاچه به نظر میرسید:شیرین فعلا برو چند تا پتو بیار بندازیم روش.

و خودش با عجله جایی کنار شومینه برایش تدارک دید:کیومرث بیاریدش این جا... ، شهاب تو برو لباستو عوض کن مریض میشی.

حشمت پرسید:داداش نمی خواد ببریمش دکتر...؟

-الان نباید از جاش تکونش بدیم.فقط وقتی وان پر شد ببرین حسابی توی آب گرم مالشش بدین.بعدشم فقط باید استراحت کنه...شکوه جان تو هم برو واسش یه سوپ درست و حسابی آماده کن که بعد یه کم بدیم بخوره.

نیاز که بر اثر گرما کمی جان گرفته بود با صدایی که نای بالا امدن نداشت گفت:

-دایی اینقدر همه رو به زحمت نندازین ، من چیزیم نیست فقط خوابم میاد ؛ اگه یه کم بخوابم حالم خوب میشه.

منظر چند قلب از چای نبات را به خورد او داد.نگین نیز خبر آورد ک


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:45
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی - پاسخ 6 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS