زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 10:40 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 7 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل ششم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

مجيد باز هم با تاكسي به منزل برگشته بود. او از اين كه كامران مسئوليت بدرقه ي دخترها رو بر عهده گرفته بود راضي به نظر مي رسيد و ترجيح داد در منزل با بچه ها خداحافظي كند به خصوص كه با وجود شهاب و كامران ظرفيت اتومبيل تكميل مي شد.

در سالن فرودگاه بچه ها چنان سرگرم ياد آوري خاطرات سفر شمال بودند كه گذشت زمان فراموششان شد. هنگام خداحافظي كامران دوربين فيلمبرداري اش را آماده كرد و گفت : بذارين اينو راه بندازم اين آخرين فيلمم از شما بگيرم، به عنوان يادگار خوبه. خوب اول از نياز شروع مي كنيم.

لبخند نياز شرم قشنگي داشت : من عادت ندارم جلوي دوربين خداحافظي كنم، حالا نمي شه اينو خاموش كني؟

- گفتم كه مي خوام اينو يادگار نگه دارم.

نياز با شيطنت پرسيد : مگه قراره ما امشب سقوط كنيم كه مي خواي اين صحنه ها رو يادگار نگه داري؟

منظر گفت : اين حرفا چيه خاله؟ خدا نكنه، خدا اون روز و نياره.

كامران به شوخي گفت : زياد دلتو خوش نكن، ما از اين شانسا نداريم... حالا خداحافظي مي كني يا نه...؟

- تا دوربين روشنه نه...، من مي خوام موقع خداحافظي با خاله راحت باشم.

- پس با اونايي كه نتونستن بيان فرودگاه هيچ حرفي نداري؟

- آهان چرا... اتفاقاً مي خواستم از طريق خودت واسه همه سلام بفرستم ولي حالا اين جوري بهتر شد. مي خواستم از خاله حشمت، دايي منصور و شكوه خانوم و بقيه به خاطر محبتاشون تشكر كنم. اين سفر به من و نگين واقعاً خوش گذشت، بازم از همه تون ممنونم و همين جا ازتون دعوت مي كنم حتماً بيايين بندر كه ما هم بتونيم محبتاي شما رو جبران كنيم...

كامران ميان حرفش پريد : تعارف شاه عبدالعظيمي مي كني؟ شما كه دارين سه چهار ماه ديگه ميايين تهرون .

- هنوز كه مشخص نيست تازه اگه واقعاً خيال اومدن داشته باشين همين سه چهار ماه هم فرصت خوبيه. بهر حال ما منتظريم.

نگين دخالت كرد وگفت : اگه خيال اومدن داشتين تا هوا زياد گرم نشده اقدام كنين.

كامران دوربين را به سمت او گرفت و لبخند زنان گفت : آنكه را طاووس خواهد جور هندوستان كشد نگين خانوم، مارو از گرما نترسون.

چهره ي نگين گل انداخت : حالا ببينيم و تعريف كنيم.

- حالا چرا قرمز شدي دختر بندري؟

ضربه ي آرام نگين به بازوي او دستگاه را لرزاند : كوفت، مي دوني من به اين لقب حساسم، هي بگو.

منظر كه از سر به سر گذاشتن بچه ها لذت مي برد گفت : مثل اين كه ديگه فرصت زيادي ندارين. واسه آخرين بار اعلام كردن كه برين كارت پروازو بگيرين. بهتره راه بيفتيم كه يه وقت جا نمونين.

كامران پرسيد : نگين تو واسه بقيه حرفي نداري؟

با عجله گفت چرا... چرا، من از همين جا خاله حشمت و دايي منصور و بقيه رو مي بوسم و با همه شون خداحافظي مي كنم. ببخشين كه بهتون زحمت داديم...

ضمناً فرزانه جون، شيرين جون يادتون نره، قرار شد با هم چت كنيم، منتظرم. به اميد ديدار...، باباي.

در فرصتي كه نگين سرگرم خداحافظي بود، نياز منظر را در آغوش گرفته بود و با او خداحافظي مي كرد : خاله جون خيلي زحمت داديم، بابت همه چيز ممنونم، اگه تو اين مدت رفتارم جوري بوده كه شما رو ناراحت كردم منو ببخشين، خيلي دوستتون دارم.

چهره منظر نيز مانند او از اشك مرطوب شده بود. در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت : تو اين قدر خوبي كه هيچ كس ازت ناراحت يا خسته نمي شه. فقط يه كم به فكر خودت باش عزيزم، به فكر آينده ات. سعي كن گذشته رو هر چي كه بوده فراموش كني. من مطمئنم تو آينده ي خوبي داري. مراقب خودت باش و سلام گرم منو به مامان و بابا برسون.

نگاه اشك آلود نياز به شهاب افتاد. سعي داشت صدايش عادي به گوش برسد. بغضش را فرو خورد و گفت : اگه ازم ايراد نمي گيرين كه بازم دارم تعارف مي كنم، مي خوام بابت همه ي زحماتتون تشكر كنم.

قيافه ي شهاب به تبسمي از هم باز شد : پس واسه اين از دستم دلگير بودين؟! اگه زودتر فهميده بودم جبران مي كردم.

- يعني واقعاً از رفتارم پيدا بود؟!

- خوبي شما اينه كه نمي تونين ظاهر سازي كنين و فوري عكس العمل نشون مي دين... بهرحال اگه شما رو ناراحت كردم عذر مي خوام، همچين قصدي نداشتم.

از اين كه او را وادار به عذر خواهي كرده بود شرمگين شد : مي دونم قصدتون اين نبود. در واقع مشكل از منه كه زيادي حساسم. بهر حال به خاطر همه چيز ممنونم... اگه گذرتون به بندر افتاد حتماً يه سري به ما بزنين آدرس كاملو كامران داره.

- اگه فرصتي دست بده حتماً خدمت مي رسم، ضمناً سلام گرم منو به خانواده برسونين.

نگين نيز به نوبه ي خود با منظر و شهاب خداحافظي كرد. كامران به هر دوي آنها گفت : من عادت ندارم خداحافظي كنم، پس مي گم به اميد ديدار. فقط يادتون باشه امشب به محض رسيدن يه زنگ به ما بزنين.

دخترها تك تك به خاطر زحماتش از او تشكر كردند و با تكان دستي به سوي آنها از تيررس نگاهشان دور شدند.

*****

پري ليوان هاي آب پرتقال را به دست دخترها داد و گفت : خدا رو شكر كه برگشتين، اين مدت از تنهايي دق كردم.

فريبرز كه حال او را به خوبي درك مي كرد از در شوخي در آمد : پس بفرما ما اين جا برگ چغندر بوديم خانوم؟

نگين گفت : حسودي نكن بابا، خودت مي دوني كه مامان چقدر دوستت داره ولي خوب دليل نمي شه كه دلش واسه ما تنگ نشه،هر گلي بوي خودشو داره.

- تو باز اومدي بازار مارو كساد كني زبون دراز؟ حالا بگو ببينم اين زبونو با خودت اونجا برده بودي يا نه؟

با خنده ي سرخوشي به او تكيه داد : پس چي كه برده بودم، جات خالي بابا همون روز اول چنان بعضيا رو فتيله پيچ كردم گذاشتم كنار كه حظ كردن، بعد از اونم ديگه كسي جرات نكردسر به سر من بذاره.

- اين حرفا كدومه نگين...؟! نكنه اونجا رفتار بدي از خودت نشون داده باشي؟

- نگين داره شوخي مي كنه مامان، اتفاقاً با سر و زبونش همچين تو دل همه ي فاميلت جا باز كرد كه بيا و ببين. اين قدر كه نگين محبوب شده بود من نشده بودم.

- زياد غلو نكن. اتفاقا تو توي دل همه جا باز كرده بودي. دايي منصور يه نياز جون مي گفت صد تا از دهنش مي ريخت. راستي مامان دايي منصور خيلي مهربون و با محبته، عجيبه كه شماها اين همه وقت با هم هيچ ارتباطي نداشتين!

- منصور خودش خيلي با محبته ولي تا آقاجونم زنده بود رعايت حال اونو مي كرد، بعد از مرگشم ديگه روي اينو نداشت كه بياد آشتي كنه، حالا هم چون ديد حشمت پيشقدم شد جرات پيدا كرد، خوب ديگه تعريف كنين، حشمت چطور بود؟

نگين گفت : خاله حشمتم زن خوبيه، محبتم داره ولي حتي واسه خودشم كلاس مي ذاره. معمولا صبحانه نمي خوره چون مي ترسه اندامش خراب بشه، به جاي چاي بيشتر قهوه مي خوره. هر روز دو ساعت مي ره كلاس يوگا، مي گه واسه اعصابش خوبه، به اين موضوع كه با دو تا خانواده ي سرشناس وصلت كرده خيلي مباهات مي كنه ولي اگه حقيقتشو بخواي دلش از دست دامادش خونه، تازه خيلي سعي مي كنه نشون بده زن خوشبختيه ولي در اصل اين جوري نيست.

نياز گفت : نگين بيخود ذهن مامانو خراب نكن، تو از كجا مي دوني كه خاله خوشبخت نيست؟

- من نمي خوام ذهن شما رو خراب كنم مامان ولي به نظر شما، زني كه خبر داشته باشه شوهرش ايام تعطيلات با يه زن جوون رفته مسافرت، اونم تركيه، زن خوشبختيه؟

نياز متعجب پرسيد : تو اين چيزا رو از كجا مي دوني؟!

لبخند نگين با شيطنت همراه بود : اين كه چيزي نيست، من خيلي چيزاي ديگه رو هم مي دونم، شيرين اخلاق جالبي داره و نمي تونه حرفي رو پيش خودش نگه داره. اين جوري بود كه من از بيشتر اسرار فاميل سر در آوردم.

غم صداي پري به خوبي حس مي شد : پس اون شاهرخي بي چشم و رو دم در آورده؟ طفلك حشمت كه عمر و جوونيشو گذاشت پاي همچين مردي.

نياز گفت : نارحت نباش مامان، خاله حشمت مي دونه چه جوري گليم خودشو از آب بيرون بكشه، تازه حالام چيزي رو از دست نداده. الان خونه دو طبقه به چه بزرگي توي وزرا به اسم خاله ست، يه ويلا هم توي شمال داره، يه ماشين آخرين مدلم زير پاشه. اين جوري كه خودش مي گفت، كلي هم سرمايه توي بانك داره! پس ديگه لزومي نداره ناراحت باشه.

- تو اينو مي گي مادر جون ولي زن توي اين سن وسال نياز به يه همدم، يه سايه ي بالاي سر داره. فردا پس فردا كامران و فرزانه هم مي رن پي كار خودشون، اون وقت حشمت مي مونه و روزاي تنهايي.

نياز حين نوشيدن شربت به سرفه افتاد. نگين گفت : مگه دكتر نگفته بود يه مدت چيز سرد نخور، يه كم رعايت كن ديگه.

پري دلواپس شد : مگه تو اين مدت دوباره مريض شده بودي؟

- نه بابا، يه سرماخوردگي ساده بود. شمال كه رفته بوديم هوا خيلي سرد بود... راستي نگيتن برو فيلمو بيار مامان اينا ببينن.

پري پرسيد : چه فيلمي...؟

- كامران ازمون كلي فيلم گرفته، الان ميارم ببينين؟

با گذاشتن فيلم، پري نزديكترين مبل را به تلويزيون انتخاب كرد. نگين مبل كناري او را ترجيح داد. نياز بروي كاناپه كنار پدرش جاي گرفت.

فيلم از صحنه ي صرف شام در ويلاي زيباي حشمت شروع شد. كامران از حالت هاي طبيعي اشخاص و بدون خبر فيلم گرفته بود. از منصور زماني كه مشغول سر به سر گذاشتن با دخترها بود، شكوه داشت در گوشي با دخترش حرف مي زد، انگار موضوع خاصي را گوشزد مي كرد. منظر سرگرم پذيرايي از نياز و نگين بود. كيومرث از صحبت شهرزاد به خنده افتاده بود. حشمت داشت براي شهاب غذا مي كشيد. فرزانه و فرهاد با دهان هاي پر مشغول خوردن بودند. پري همان طور كه با اشتياق سرگرم تماشا بود نگاهي به فريبرز انداخت و با افسوس گفت : منصور و حشمت چقدر پير شدن! به نظرم از آخرين عكسايي كه منظر نشونم داد خيلي شكسته تر شدن!

- زندگي همينه ديگه خانوم، آدم بدون اينكه خودش بفهمه رو به پيري مي ره. فكر نكن خود ما جوون مونديم.

پري حرف او را تصديق كرد و دوباره مشغول تماشاي فيلم شد. كمي بعد گفت :

- معلومه كارو بار شاهرخي حسابي گرفته، ببين چه ويلايي تو شمال خريده!

نگين گفت: اين كه چيزي نيست، خونه شون توي تهرون اين قدر بزرگ و قشنگه كه نگو! تازه روز اولي كه رفتيم اونجا، توي پاركينگ زير ساختمون سه چهار تا ماشين آخرين مدل پارك شده بود. گويا خاله، كامران، كيومرث و خود آقاي شاهرخي هر كدوم يكي يه ماشين واسه خودشون دارن. تازه اگه بخوايم پژوي شهابو حساب كنيم بيشترم مي شه.

- شهاب داماد حشمته...؟

- نه، شهاب برادرزاده ي شاهرخيه. مثل اين كه خيلي وقت پيش پدر و مادرش توي سانحه ي هوايي مردن. از اون وقت به بعد با خاله اينا زندگي مي كنه. البته اين جور كه بوش مي اومد بعيد نيست در آينده داماد خاله بشه، مثل اين كه مي خوان فرزانه رو بهش بدن.

- آهان... حالا يادم اومد، خيلي وقت پيش منظر يه چيزايي در مورد برادرزاده ي شاهرخي گفته بود. پس اينه؟ اين جور كه منظر مي گفت، شاهرخي بعد از مرگ برادرش كه سرمايه ي زيادي توي بازار داشته، از خاك بلند مي شه و اوضاعش تغيير مي كنه. حالا پسره چي كاره هست؟

- خاله منظر مي گفت، مهندسيشو توي ايران گرفته، بعدش واسه سه، چهار سال رفته هلند، اونجام فوقشو گرفته. الان يه شركت بزرگ ساختموني زده. خاله مي گفت، ماشاالله وضعش خيلي خوبه! مي گفت، يه خونه قشنگ توي يكي از همون محله هاي بالاي شهر خريده ولي چون تنهاست هنوز پيش خاله اينا زندگي مي كنه، خيلي پسر خوب و آقائيه مامان، تو اين مدت اين قدر به ما محبت كرد كه نگو... مامان اين جا رو نگاه كن، اين جا همگي رفته بوديم دوشنبه بازار...

پري در حين تماشا پرسيد: نياز تو نرفته بودي؟

- نه نتونستم برم، سرما خورده بودم داشتم تو خونه استراحت مي كردم.

صحنه ي بعدي غروب دريا را نشان مي داد و بچه ها كه به طور پراكنده قدم مي زدند.

نگين گفت: حيف كه هوا يه مقدار سرد بود والا بيشتر از اينا خوش مي گذشت.

صحنه ي بعد همه دور هم در ويلا جمع شده بودند و نگين مشغول زدن گيتار بود. پري لبخندزنان پرسيد: گيتار از كجا گير آوردي؟

- مال كامران بود، همون شب مي خواست خودي نشون بده رفت گيتارشو آورد يه كم واسمون زد. من نگفته بودم كه مي تونم گيتار بزنم. خاله منظر يواشكي دم گوشم گفت نگين بگير يه آهنگ رو كم كني بزن، الهي فداش بشم خاله خيلي با حاله، خلاصه وقتي براشون زدم همه جا خوردن. اصلا انتظار نداشتن.

- نياز تو چرا كنار شومينه پتو دور خودت پيچيدي؟!

- اين همون شبيه كه تازه سرما خورده بودم، حالم زياد خوش نبود.

نگين گفت: آب و هواي كشور ما هم خيلي نوبره، توي بهارش تو يه بندر از سرما يخ مي كني توي يه بندر ديگه ش از گرما تب مي كني!

فريبرز گفت: همينه كه بهش مي گن كشور چهار فصل.

- والا ما كه تا به حال فقط يكي دو ماه پاييز ديديم و بقيه همش تابستون! حالا اون دو فصل ديگه ش كجاست خدا مي دونه.

پدرش پرسيد: يعني از اين جا خسته شدي؟

- دروغ چرا... از وقتي رفتم رفاه و آسايش بچه هاي خاله و دايي رو ديدم تازه فهميدم كه ما چقدر مظلوم واقع شديم.

- اميدوارم وقتي از اين جا رفتيم دلت واسه زادگاهت تنگ نشه.

نگين خوشحال از جا پريد : مگه قراره بريم بابا؟

- آره، با انتقاليمون موافقت كردن، يكي دو ماه ديگه من مي رم يه خونه هم توي كوهك واسه تون روبراه مي كنم تا شما بيايين خوبه؟

به گردنش آويزان شد : عاليه... عاليه بابا.

پري با نگاهي به نياز آهسته پرسيد : انگار تو تهرون خبرائيه...؟!

نياز بي اختيار خنديد : والا نمي دونم، از خودش بپرسين.

روز بعد كه پري با دقت بيشتر به تماشاي فيلم بچه ها نشست خيلي چيزها دستگيرش شد.

*****

[/JUSTIFY]

[!!]

Anahita.s 08:26 2009-10-26

فصل 6 - 2

- باورم نمي شه تو اين قدر يه دنده و لجباز باشي! يك ساعته دارم ازت خواهش مي كنم نياز، فقط بذار ده دقيقه باهات تنها صحبت كنه.

- ديگه داري اذيتم مي كني فرنوش، صد دفعه بهت گفتم اين قدر اصرار نكن. به خدا قسم اگه اين ده دقيقه مي تونست نتيجه اي داشته باشه حرفي نداشتم. برو بهش بگو لطفاً كارو بيشتر از اين واسه من سخت نكن. اين اواخر با پيغوم پسغوماش كاري كرده كه حتي به درسامم نمي تونم برسم. ديگه اعصاب برام نمونده، شبي نيست كه كابوس نبينم يا با جيغ از خواب نپرم. تو فكر مي كني من خوشم مياد اونو وادار به التماس كنم؟

- خوب پس بذار ببينتت، يه بار ديگه واسه هميشه برو آب پاكي رو بريز رو دستش و بيا.

- من اين كارو قبلا كردم. ما همه ي حرفامونو بهم زديم. ديگه حرفي واسه گفتن نمونده.

- حالا اين بار به خاطر من و حامد، جون فرنوش روي منو زمين ننداز. با اين ده دقيقه، دنيا كه به آخر نمي رسه. برو بهش بگو از نظر تو همه چي تموم شده ست. بگو بايد سعي كنه تو رو فراموش كنه. چه مي دونم هر چي به عقلت مي رسه بهش بگو، شايد دست از سرت برداره. يه كاري كن كه از خودت نا اميدش كني.

نياز مستاصل بود، به دنبال مكث كوتاهي عاقبت گفت : باشه، قراره كجا همديگه رو ببينيم؟

- اون و حامد الان تو ماشين سهيل منتظرن، چهارتايي مي ريم جاده ساحلي، اونجا خلوته كسي مزاحم نمي شه.

- بايد جلوي شما باهاش صحبت كنم؟

- نه، ما مي ريم تو ساحل يه كم قدم مي زنيم كه شما وقت كنين حرفاتونو بهم بزنين، خوبه؟

- باشه، پس بذار اول يه زنگ به خونه بزنم بگم يه كم ديرتر ميام.

سلام نياز آن قدر خسته و كوفته ادا شد كه نگاه پري بي اختيار به سوي او برگشت : سلام مادر جون، چي شده؟ چرا اين جوري وا رفتي؟!

- چيزي نيست، يه كم خسته م.

- نگين گفت زنگ زدي گفتي ديرتر مياي، جاي خاصي رفته بودي؟

- با يكي از دوستام رفتم جايي، كار داشتم.

- نكنه باز رفتي ديدن سالمندا، يا معلولاي بهزيستي؟

لحظه اي از فكر نياز گذشت كاش اونجا بودم.

- مگه فرقي هم مي كنه؟

- آخه تو حتي از اونجام كه بر مي گشتي اين جوري پژمرده نبودي!

- ببخش مامان، امروز يه كم خسته م مي خوام برم استراحت كنم، اگه ممكنه واسه شامم صدام نكنين چون گرسنه نيستم.

پري داشت با نگاه بدرقه اش مي كرد : باشه هر طور ميلته، فقط اگه يه وقت ضعف كردي بگو يه چيزي برات بيارم.

و با خودش فكر كرد اون امروز يه چيزيش هست!

نگين در اتاقش چنان سرگرم چت با يكي از دوستان اينترنتيش بود كه متوجه آمدن نياز نشد. بحث آنها بر سر نحوه ي دادن كنكور و اينكه شانس چند درصد، در قبولي دانشگاه دخالت دارد بود.

- حرف من اينه كه مي گم چطور يكي تمام سال درس مي خونه و تلاش مي كنه آخر سر رتبه ش بيست و نه هزار يا سي هزار مي شه در صورتي كه يكي ديگه فقط هر وقت ميلش مي كشه نشسته خونده، سر جلسه هم چند تا در ميون و شانسكي تست زده رتبه ش مي شه سه هزار و يه رشته ي خوبم قبول مي شه! اگه اين شانس نيست پس چيه؟

دوستش كه خود را زبل خان معرفي كرده بود در جواب گفت : شايد تو راست بگي ولي در صد اين جور قبوليا خيلي كمه، در عوض در صد قبولي اونايي كه واقعا زحمت كشيدن خيلي بيشتر از اين حرفاست. پس به اين نتيجه مي رسيم كه شانس توي كنكور نمي تونه نقش زيادي داشته باشه.

- در اين مورد با تو موافق نيستم. اگه هزار تا دليل و برهانم بياري باز من مي گم يه نفر بايد همه جا شانس بياره تا موفق بشه. حالا از اين حرفا بگذريم، قرار بود واسه من يه برنامه ي منظم درسي بفرستي آقاي زبل خان، چي شد؟ من هنوز منتظرم.

- مگه درساي پيش دانشگاهيت تموم شد؟

- نه، ولي چيزي نمونده، گفتم برنامه رو برام بفرستي كه وقتمو باهاش تطبيق بدم. مگه نگفتي با همين برنامه ريزي تونستي مهندسي الكترونيك قبول بشي؟ اونم دانشگاه صنعتي!

- خوب چرا، واسه همينه كه مي گم بايد بيشتر تلاش كني و به شانس و اين چيزا زياد دلخوش نباشي.

- راستش از تو چه پنهون من كه خيلي نااميدم. حالا از شانس و تلاش و اين حرفا كه بگذريم، اين برنامه ي سهميه ها و اين شايعاتي كه توي اين چند سال اخير شنيده مي شه كه با چند ميليون مي شه رتبه هاي دانشگاهي رو خريد، تو دلمو حسابي خالي كرده.

- به اين حرفا گوش نكن، حتي اگه فرض بر محال درستم باشه باز تعدادشون اونقدر نيست كه ديگه جا واسه يكي مثل تو يا امثال تو نباشه...، البته به شرط اين كه خوب بخوني.

- خدا از زبونت بشنوه، اگه يه روز خدا بخواد و من دانشگاه قبول بشم، يادم نمي ره كه پنجاه در صدش به خاطر سفارشاي تو بوده، به همين خاطر، پيشاپيش ممنون.

زبل خان چهره شرمگين آدمك كنار صفحه را نشان داد و گفت : اولا كه واسه اين حرفا خيلي زوده، در ثاني تو اگه به اميد خدا موفق بشي همه رو مديون تلاش خودت هستي و خلاصه اين كه من در اولين فرصت برنامه رو برات مي فرستم. حالا هم ديگه بايد باهات خداحافظي كنم، چون فردا يه امتحان خيلي مهم دارم، كاري نداري؟

- نه ممنون،ديگه مزاحمت نمي شم. راستش خودمم فردا امتحان دارم. فعلا خداحافظ.

- درستو خوب بخون... خدا نگهدار.

بعد از خاموش كردن دستگاه دوري در اتاق زد و چون احساس گرسنگي مي كرد يك سره به آشپزخانه رفت. آنجا حتما چيزي براي خوردن پيدا مي شد.

- مامان شام چي داريم؟

- كتلت درست كردم، گرسنه اي...؟

- آره خيلي، بابا كي مياد؟

- نمي دونم، از صبح كه رفته هنوز نيومده، زنگ زد گفت اضافه كاري داره، مي خواي شام تو رو بكشم؟

يكي از كتلت ها را لقمه كرد و حين گاز زدن گفت : فعلا همين كافيه تا بعد با شما شام بخورم... نياز هنوز نيومده؟

- چرا، نيم ساعت پيش اومد. متوجه ش نشدي؟

- نه، پس كجاست؟

- انگار حالش زياد خوب نبود، نمي دونم چش بود رفت بخوابه گفت شامم نمي خوره.

قيافه ي نگين حالت دلواپسي پيدا كرد و بي هيچ حرفي به سمت اتاق نياز به راه افتاد. ضربه ي آهسته اي به در زد و دستگيره را چرخاند، نياز روي تخت پشت به او دراز كشيده بود.

- نياز...؟

جوابي نداد اما از لرزش شانه هايش پيدا بود خواب نيست. نگين در را بست و به سوي او رفت : نياز...

او را به سوي خود برگرداند، چشم هاي نياز اشك آلود و پلك هايش قرمز و ملتهب بود. با ديدن نگين هق هقش بلندتر شد. نگين سرش را بغل گرفت : چي شده نياز؟! چرا داري گريه مي كني؟!

- من خيلي بدبختم نگين.

- خدا نكنه، دشمنت بدبخت باشه، باز چي شده؟ نكنه دوباره سر و كله ي سهيل پيدا شده؟

با تكان سر جواب مثبت داد.

- صد دفعه بهت نگفتم سعي كن نسبت بهش بي تفاوت باشي؟ حالا چي كار كرده؟

- اون طفلك كاري نكرده، من احمق امروز تا تونستم اذيتش كردم. الهي بميرم، امروز مجبور شدم دوباره غرورشو بشكنم. مجبور شدم بهش بگم موضوع مامانش فقط يه بهانه ست و عقد ما واسه اين بهم خورد كه اون هيچ وقت مرد ايده آل من نبوده... بهش گفتم من هيچ وقت اون جور كه بايد و شايد بهش وابسته نشدم، چه مي دونم! هر چي از اين حرفا به ذهنم رسيد بهش گفتم كه شايد يه كم مهرش نسبت به من كم بشه ولي... وقتي قيافه شو ديدم صد بار به خودم لعنت فرستادم. نگين اون خيلي مهربونه. تازه بعد از همه ي اين حرفا در مياد مي گه قراره چند ماه ديگه برم آلمان، مدارك پزشكيتو بده ببرم به چند تا پزشك نشون بدم ببينم چرا اينجوري مي شي! اين حرفش برام مثل يه تو گوشي محكم بود كه هنوز از دردش دارم مي سوزم.

[!!]

ميشا 18:38 2009-10-26

هجوم گريه دوباره امانش نداد . نگين اين بار او را محكمتر در آغوش فشرد .

- مي دونم چه حالي داري . مي دونم الان چقدر احساس عذاب وجدان مي كني ولي با اون حرفايي كه در باره ي مادرش زدي تو چاره ديگه اي جز اين برخورد نداري . به اين فكر كن كه حالا هر چقدر سهيل ناراحت بشه باز بهتراز اينكه بعدها يه عمر از طرف خانواده و اقوامش سركوفت بشنوه . تو در واقع داري به اون لطف مي كني پس اين قدر خودتو عذاب نده .

- من مي دونم كه زندگي مشترك من وسهيل ديگه محاله فكر مي كني چرا دارم هر بار به يه نحوي دكشو مي شكنم ؟ ولي چي كار كنم كه اون دست بردار نيست . اين فشار عصبي داره منو داغون مي كنه . راستش اين موضوع روي درسمم اثر گذاشته اگه بدوني اين اواخر نمره هام چقدر افت كرده !

- مي گم نياز چرا اين ترمو مرخصي نمي گيري ؟ اگه خوب بشيني فكر كني مي بيني به نفعته بعد از اتفاقي كه واست افتاد تو احتياج به يه استراحت درست و حسابي داشتي ولي به خودت اين فرصتو ندادي . اگه وضع بخواد اين جوري پيش بره نه تنها از نظر درسي پيشرفت زيادي نمي كني از نظر اعصابم بهم مي ريزي ولي اگه اين مدتو توي خونه استراحت كني و به كارايي كه دوست داري مشغول بشي مهر ماه با يه روحيه ي درست و حسابي مي ري سر كلاس .

نياز رطوبت گونه هايش را گرفت و به حالت نشسته به ديوار تكيه داد : يعني درسو به طور كلي بذارم كنار ؟

- اگه نمي خواي نه ... من مي گم ديگه اين جا دانشگاه نرو كه مجبور نباشي هر بار با سهيل روبرو بشي . تو مي توني توي خونه درساتو بخوني اين جوري ترم آينده يكي از زرنگترين شاگردا مي شي .

- انگار فكر بدي نيست درسته كه از نظر تحصيلي يه ترم عقب مي افتم ولي در عوض اعصابم يه كم آروم مي گيره اما اول بايد با مامان بابا مشورت كنم ببينم نظر اونا چيه .

نگين از اين كه پيشنهادش مورد پسند واقع شده بود راضي به نظر مي رسيد : من مطمئنم اونام مخالفتي ندارن مي گي نه ازشون بپرس .

با شناختي كه فريبرز و پري از روحيه نياز داشتند از پيشنهادش استقبال كردند . فريبرز گفت : اصلا واسه اين كه در اينده مشكلي برات پيش نياد همين فردا مي رم با رئيس بيمارستان دكتر فاطمي مشورت مي كنم و اگر شد يه مرخصي پزشكي برات مي گيرم . اين جوري بهتر نيست ؟- چرا بابا دستتون درد تكته اين جوري لااقل يه عذري دارم .پري لبخند زنان گفت به چه عالي مي شه اگه نياز خونه باشه يك هيچ به نفع من ميشه آخه همش نگران بودم كه دست تنها چطور اين زندگي رو كارتون پيچ كنم . حالا با نياز سر فرصت به كارا مي رسيم راستي فريبرز تو كي راهي مي شي ؟- اواسط ماه اينده وقتي من مي رم شما هم بايد بجنبين چون هيچ بعيد نيست كارا رو زود روبراه كنم و بگم يه مدت بعدش شما هم حركت كنين - نگران نباش تو هر وقت لب تر كني يه هفته بعدش ما حاضريم مگه نه بچه ها ؟نگين ذوق زده گفت : آخ جون ! بالاخره داريم از گرماي جنوب راحت مي شيم . بريم به اميد خدا يه نفس راحتي بكشيم .

مياز ساكت بود نمي فهميد چرا حال نگين را ندارد . مي دانست كه رفتن از اين شهر به نفع اوست اما احساس شادي نمي كرد .

* * * *

شروع زندگي در شهر بزرگ تهران براي خانواده ي مشتاق خالي از لطف و دردسر نبود . با اين حال ظاهرا همه از اين جا به جايي خشنود به نظر مي رسيدند . در اين ميان پري بيش از ديگران احساس رضايت مي كرد . براي او معاشرت با برادر و خواهري كه سال ها از ديدارشان محروم شده بود و زندگي در شهري كه تمام خاطرات بچگي ، نوجواني و جوانيش در آن زنده مي شد خلايي را كه سال ها در زندگي احساس كرده بود پر ميكرد . فريبرز نيز دورادور شاهد اين تحول بود و از اينكه خانواده اش را خشنود مي ديد راضي به نظر ميرسيد . هر چند با قبول مسئوليت رياست دارايي در تهران بار سنگين تري را بر دوش مي كشيد . نياز هنوز ميان دو حس غم و شادي دست و پا مي زد و نمي دانست كي از چنگال اين افكار ناراحت كننده و احساس عذاب وجدان نسبت به سهيل راحت خواهد شد . نگين در كنار شادي هاي متنوعش دلواپس نتيجه ي كنكور بود و روز شماري مي كرد موعد اعلام نتايج فردا برسد . صبح روزي كه نياز با فرياد شادي او را از خواب پراند يكي از قشنگ ترين روز هاي زندگيش بود . نياز در حالي كه او را محكم بغل مي گرفت خبر داد كه اسم او را جز قبول شدگان رشته ي علوم تجربي در اينترنت ديده است . نگين كه از خوشحالي به گريه افتاده بود پرسيد : مطمئني اشتباه نمي كني ؟ همه چيزو خوب چك كردي ؟

- خاطر جمع باش خود خودتي باور نمي كني بيا ببين .

روز بعد با انتشار اسامي قبول شدگان از طريق روزنامه ديگر هيچ جاي شك و شبهه اي نبود . چند هفته بعد مشخص شد كه او مي تواند در دو رشته ي پرستاري يا تكنسين اطاق عمل ادامه ي تحصيل بدهد و عاقبت بعد از مشورت با ديگران ترجيح داد در رشته تكنسين مشغول تحصيل بشود .

اوايل آبان ماه نسيم خنكي كه از لابلاي شاخ و برگ درختان مي گذشت برگ هاي به زردي نشسته را از شاخه جدا مي كرد و انها را به رقص در مي اورد . پري كه ميز و صندلي آشپزخانه را كنار پنجره اي كه رو به فضاي سبز جلوي منزل باز مي شد گذاشته بود حين نوشيدن چاي نگاهي به نياز كه رو به رويش نشسته بود انداخت و گفت : مي بيني چه هواييه ؟

نياز نگاه خيره اش را از فنجان گرفت و با نظري به درخت نارون مقابل پنجره كه برگ هايش آهسته مي لرزيد گفت : اره توي اين شهر آدم پاييزو با تمام وجودش حس مي كنه .

- پس پشيمون نيستي كه اومديم اين جا ؟

- نه مامان چرا بايد پشيمون باشم ؟

- آخه مي بينم زياد خوشحال نيستي بيشتر مواقع تو فكري ! نمي دونم به چي فكر مي كني ولي هر چي هست قيافه ت شاداب و خوشحال نيست .

- خوب يه مقدار بهم حق بده مامان درسته كه من اين جا رو ، آب و هواشو ، مردمشو دوست دارم ولي بيشتر سالهاي عمرم توي بندر گذشته واسه همين خواه نا خواه يه مقدار بهش وابسته م . نمي نونم به اين زودي پايگاه رو ، همسايه ها رو ، دانشگاهو ، دوستامو ، همه ي اينا رو فراموش كنم .

- مطمئني كه دلت فقط واسه همينا كه گفتي تنگ مي شه نه كس ديگه ؟

- اگه منظورت سهيله كه من دارم كم كم اونو با تمام خاطراتش فراموش مي كنم . مي دونم سهيلم حالا كه فهميده ما واسه هميشه از بندر رفتيم داره همين كارو مي كنه .

- اگه راست مي گي پس چرا رفتارت عادي نيست ؟ چرا مثل بقيه دخترا نيستي ؟ چرا وقتي با يه مرد جوون روبرو مي شي عين برج زهر مار مي شي ؟ به باهاش حرف مي زني نه بهش نگاه مي كني ؟

- نمي دونم ... راستشو بخواين تا به حال خودم متوجه همچين حالتي نشدم ولي اگه شما مي گين حتما ناخودآگاه اين جوري برخورد مي كنم . شايد واسه اينه كه ديگه حوصله پيش اومدن جرياني مثل قضيه سهيل رو ندارم .

- ولي عزيزم تو نبايد اين قدر بدبين باشي . اون يه اتفاقي بود كه پيش اومد و گذشت و رفت . تو نبايد واسه اتفاقات گذشته با مردم بد رفتاري كني .

- مامان من كي با مردم بدرفتاري كردم ؟

- اون شب خونه ي دايي منصور كه همه دعوت داشتيم يادته ؟ اون شب رفتارت هم با شهاب ، هم با فرهاد اصلا درست نبود .

- در مورد شهاب از عمد باهاش اون جوري برخورد كردم . مي دونم كه رفتار خوبي نداشتم ولي حتما يه دليلي داره ... و گرنه مريض كه نيستم بيخود و بي جهت با مردم بداخلاقي كنم .

- هر دليلي كه داشته باشه تو حق نداشتي جلوي بقيه باهاش اون جوري برخورد كني !

- مامان شما نمي دونين قضيه چيه پس بيخود به من ايراد نگيرين .

- اتفاقا خوبم مي دونم جريان چيه ... منو اين جوري نگاه نكن كافيه يه بار با كسي برخورد داشته باشم در جا بهت مي گم چند مرده حلاجه ... حتما تو از اين ناراحتي كه داري توجه اونو به خودت جلب مي كني ؟

نياز از زيركي مادرش متعجب شد : اين يه دليلشه ... دليل ديگه شم اينه كه فرزانه روي شهاب احساس مالكيت مي كنه و نسبت به رفتار دختراي فاميل با اون حساسه من نمي خوام حالا كه بعد از سال ها رابطه ي بين شما و خاله حشمت خوب شده به خاطر همچين موضوع بي اهميتي دوباره بينتون شكرآب بشه .

- اتفاقا منم متوجه حساسيت فرزانه شدم ولي تو بيخود ناراحتي . شهاب جوون آزاده و مي تونه دست روي هر دختري كه دلش بخواد بذاره از اين گذشته اين جور كه حشمت و منظر مي گن اون سرش جايي بنده و شايد به هيچ كدوم از شما نظر خاصي نداشته باشه و فقط از روي اصل آشنايي و فاميلي بهتون محبت مي كنه به هر حال سعي كن بعد از اين رفتار معقول تري با شهاب داشته باشي ... حالا از اين بگذريم فرهادو چرا تحويل نمي گيري ؟ اون طفلك چه گناهي كرده ؟

- ببين مامان ! فرهاد پسر نازنينيه ولي هنوز خيلي جوون و خامه . اون مثل كامران نيست كه خيلي چيزا حاليشه و توي همين سن و سال كلي تجربه هاي آنچناني داره ... روح فرهاد مثل آينه پاكه ، اين جور آدما اگه به كسي دلبسته بشن و از طرف مقابل وابستگي مشابهي نبينن فوري سرخورده مي شن . من نمي خوام فرهاد به اون مرحله برسه واسه همين اين رفتارو باهاش پيش گرفتم .

- يعني فرهادم ... ؟!

- نمي دونم ولي پيشگيري كه ضرري نداره .

- باشه هر طور دوست داري ولي مواظب باش رفتاري نكني كه اونو از خودت برنجوني ... راستي مي خواستم در مورد نگينم باهات صحبت كنم .. ميدوني حقيقتش من دارم نگران مي شم . اين روزا متوجه رفتار كامران شدي ؟ داره با نگين خيلي صميمي مي شه ! مي ترسم يه وقت احساسي بين اين دو تا پيش بياد كه بعد ها باعث پشيموني بشه . نگين تا به حال به تو چيزي نگفته ... ؟

- نه به اون صورت كه شما توقع دارين . ولي راستش منم نگرانم چون مي بينم بدون اين كه خودش متوجه باشه داره روز به روز بيشتر به طرف كامران جذب مي شه . حالا اگه كامران از نظر اخلاقي اوني بود كه ما واسه نگين توقع و انتظار داريم يه حرفي ولي متاسفانه پرونده ي اخلاقي كامران زياد روبراه نيست .

- منظرم يه چيزايي در باره ش واسم تعريف كرده ... تو فكر مي كني از نگينم قصد سوء استفاده داره ؟

- نه فكر نكنم ... برعكس انگار واقعا بهش علاقمند شده . اما اين كه بتونه جفت مناسبي واسه نگين باشه يا نه جاي سوال داره ؟

- اگه واقعا دست از شيطنتاي قبليش برداره چرا كه نه ... ؟ بالاخره هر چي باشه از گوشت و خون خودمونه .

[!!]

ميشا 18:40 2009-10-26

- واسه خوشبختي روي مساله ي فاميلي هم نمي شه زياد حساب كرد .مي دوني مامان به نظر من آدم فقط بايد در اين مورد شانس بياره .. توي اين يكي دو سال دانشگاه به تجربه هايي رسيدم كه برام خيلي عجيب بود . يه روز بحث سر همسر ايده آل بود كه يه مرد چه شرايطي مي تونه داشته باشه ؟ توي صحبتا حرفايي شنيدم كه قبل از اون محال بود باورش كنم . يكي از بچه ها كه چند سالي مي شد ازدواج كرده بود از شوهرش گفت . تعريف كرد توي همون بحبوهه خواستگاري و اين حرفا يه شير پاك خورده از فاميل پسره تلفنو برمي داره و به خونه شون زنگ مي زنه حالا اين كه بهش چي گفته بود بماند همين قدر مي گم كه اگه من جاي اون دختر بودم عمرا به خواستگاري اون مرد جواب مثبت نمي دادم چون اون طوري كه فاميل داماد گفته بود و دوست من بعدها فهميده تمام اون حرفا عين واقعيت بوده اين آقاي خواستگار محض رضاي خدا حتي يه امتياز مثبت بجز شغلش و بروروش نداشته . با اين حال دوستم مي گفت من الان يكي از خوشبخت ترين زناي فاميل و آشنا هستم چون شوهرم به جز كشيدن سيگار تمام عيباي اخلاقيشو كنار گذاشته و يه مرد ايده ال تمام عيار شده !

- خيلي عجيبه ! راستش اگه منم بودم محال بود دخترمو به همچين آدمي بدم .

- حالا اين يكي رو بشنوين . همون روز سر درد دل يكي ديگه از بچه ها باز شد و شروع كرد به تعريف ماجراي زندگيش . مي گفت پنج سال پيش وقتي شوهرم خانواده ي مومنش اومد خواستگاري زماني بود كه چند تا خواستگار خوب و واجد شرايط با هم دور و بر منو گرفته بودن و ازم جواب مي خواستن مي گفت بعد از جلسه خانوادگي همه مون راي مثبت رو به شوهر فعليم داديم چرا ... ؟ چون هم آدم تحصيل كرده اي بود هم مومن و متدين . يعني همون دو شرطي كه خانواده ي من خيلي بهش اهميت مي دادن .

دوستم مي گفت نشون به اون نشون كه يكي دو ماه بعد ما با هم ازدواج كرديم ولي الان بعد از چند سال زندگي مشترك كار به جايي رسيده كه حتي يك ساعت نمي تونم وجودش رو زير يه سقف تحمل كنم . مي گفت شايد شما باور نكنين ولي شوهر من دو تا شخصيت متفاوت داره . انگار دو تا آدم تو يه جسم هستن . هر وقت آدم خوبه خودشو نشون مي داد اونقدر زندگيم شيرين مي شد كه دلم نمي خواست يه لحظه ازم دور بشه ولي وقتي آدم بده پيداش مي شد چنان جهنمي برام مي ساخت كه دلم نمي خواست تا عمر دارم چشمم بهش بيفته ... الانم چند ماهه برگشتم پيش خانواده ام و قراره به زودي ازش جدا بشم چون ديگه تحملم تموم شده بود . مي بيني مامان ؟ پس ازدواج چيزي نيست كه بشه روش حساب قبلي باز كرد .

- آره مي دونم نمونه ش همين حشمت . روزي كه اين شاهرخي پدر سوخته اومد با خواهش و التماس حشمتو گرفت كي فكرشو مي كرد كه وقتي شلوارش دو تا شد اين جوري دم در مياره و خواهر منو زير چشم مي كنه ! نمي دونم به هر حال اگه قضيه كامران جدي باشه اين خود نگينه كه بايد تصميم بگيره .

- صحبت شما خانوما تمومي نداره ... ؟

نگاه پري به چهره خواب آلود شوهرش افتاد : اگه همين صحبت كردنم نباشه آدم دق مي كنه چايي مي خوري برات بريزم ؟

فريبرز يكي از صندلي ها را عقب كشيد حين نشستن گفت : دستت درد نكنه تو اين هوا يه چاي داغ مي چسبه .

نگاهش به سوي نياز برگشت : هوا داره سرد مي شه ها ... !

- آره خيلي ... ! مي خواي برات يه گرمكن بيارم ؟ بازيرپوش ممكنه سرما بخوري اين جا بندر نيست .

- نه اونقدرا سردم نيست دستت درد نكنه راستي چه خبر ؟ توي دانشگاه جديدت جا افتادي ؟

- آره چه جورم . چند تا دوست خوب و صميمي هم پيدا كردم . اتفاقا پنجشنبه منزل يكيشون دعوت دارم سالگرد تولدشه البته اگه شما و مامان مخالف نباشين مي رم .

- نه باباجون چرا مخالف باشيم ؟ ما اين قدر به تو اطمينان داريم كه مي دونيم محيطي كه از نظر اخلاقي مناسب نباشه خودت ئعوتو قبول نمي كني .

- از اين نظر خاطرتون جمع باشه . شما كه اخلاق منو مي دونين من حتي واسه دوستي هم هر كسي رو انتخاب نمي كنم چه برسه به اين جور مسايل .

- منكه كه گفتم خيالمون از طرف تو راحته خوب از فعاليتاي غير درسي چه خبر ؟ اين جا هم از اون برنامه ها داري يا نه ؟

- نه به اون صورت . آخه اين جا هنوز اونقدرا جا نيافتادم كه بتونم يه گروه درست كنم ولي تو فكرش هستم .

- همين كه تو فكرش هستي خوبه فقط مواظب باش نظر و احساستو به كسي تحميل نكني . اگه بقيه ي اعضاي گروه به ميل و رغبت بيان جلو از هيچ فعاليتي خسته نمي شن ولي اگه غير از اين باشه يا به اين نوع فعاليتا به صورت تفنن نگاه كنن اون وقته كه خيلي زود جا مي زنن .

- آره بابا حق با شماست . البته اين طور كه شنيدم بعضي از بچه ها به صورت تكي يا جمعي توي اين زمينه ها فعاليت داشتن اما نه خيلي جدي . بهر حال من تلاشمو مي كنم ولي اگه نتونستم چند نفر هم طبع و هم روش خودم پيدا مي كنم از خير روبراه كردن گروه مي گذرم آدم اگه بخواد قدم خيري برداره تنهايي هم مي تونه .

- راستي نگين كجاست ؟ وروجكو نمي بينم ؟

پري گفت : وروجك هنوز از دانشگاه برنگشته چيه دلت واسه زبون درازي هاش تنگ شده ؟

- اون كه آره اما پرسيدم چون مي خوام امشب همه تونو به يه شام مفصل بيرون از خونه دعوت كنم چطوره موافقين ؟

- نيكي و پرسش ؟ حالا به چه مناسبت هست ؟

فريبرز به هواي گرفتن دوش از جا برخاست : مگه فردا ششم آبان نيست خانوم ؟ چه مناسبتي بهتر از بيست و هشتمين سالگرد ازدواجمون ؟

كلام نياز با فرياد شوق آميزي همراه شد : واي ! تبريك مي گم ...

و گونه ي پدر و مادرش را بوسيد . لبخند پري از روي رضايت بود : فكر مي كردم فراموش كردي !

فريبرز با تبسم مرموزي در جواب گفت : مگه مي شه يه همچين مناسبتي رو فراموش كرد ؟ تازه برو روي ميز آرايشتو نگاه كن ببين چي برات گذاشتم .

زنجير طلاي ظريفي كه ياقوت اشك مانندي به آن آويخته بود پري را ذوق زده كرد . نگاهش از گردنبند به عقب برگشت فريبرز و نياز با چهره هاي متبسم سرگرم تماشاي او بودند . دستش دور گردن فريبرز حلقه شد و همراه با بوسه ي تشكر گفت :

- تو هميشه با كارات آدمو غافلگير مي كني .

* * * *

- خانوم مشتاق ... نياز خانوم ؟

نياز در مسيري كه به در خروجي دانشگاه منتهي مي شد در حال رفتن بود كه كنجكاو به عقب برگشت : بله ...!

- ببخشيد مي شه چند لحظه صبر كنين ؟

قيافه اش به نظر آشنا مي آمد وقتي نزديك شد نفسي تازه كرد : داشتين مي رفتين خونه ؟

- بله ... با من كاري دارين ؟

- مثل لين كه منو نشناختين ؟

- شرمنده م با اين كه قيافه تون خيلي برام آشناست ولي به جا نمي يارم !

- هفته پيش پنجشنبه تولد فرنگيس ... يادتون نيست ؟

- آره ... درسته من اونجا شما رو زيارت كردم . حالتون چطوره خانوم ... ؟

- اسمم روياست ، رويا مقدم يادتون اومد ؟

- كاملا ... شما همون دختر خانومي هستين كه خيلي عالي دف مي زد . ببخشيد كه حافظه ي من اولش ياري نكرد .

- خواهش مي كنم برعكس شما توي ذهن و فكر من حسابي جا باز كردين ! از اون شب هر روز حالتونو از فرنگيس مي پرسيدم . الان كه از دور ديدم دارين ميايين گفتم بهترين فرصته كه بيام از نزديك سلامي كنم .

- لطف كردي رويا جان واقعا از ديدنتون خوشحال شدم .

- ظاهرا كلاساي شما تموم شده ؟

- آره من امروز دو ساعت بيشتر كلاس نداشتم .

- ولي كلاس بعدي من سه ربع ديگه شروع مي شه مي تونم ازتون دعوت كنم با هم يه نوشيدني بخوريم ؟

نياز لحظه اي مردد ماند عاقبت گفت : خواهش مي كنم اگه بيشتر از نيم ساعت طول نكشه اشكال نداره .

- اين بغل يه كافي شلپ هست پياده پنج دقيقه بيشتر راه نيست .

نياز در حالي كه مقصود از اين دعوت را درك نمي كرد در كنار او به راه افتاد . رويا دختر خوش سر و زباني به نظر مي رسيد و تا رسيدن به مقصد نياز را حسابي به حرف گرفته بود . زماني كه پشت ميز مدور در گوشه ي دنجي از كافي شاپ جاي گرقتند يك دستش را زير چانه ستون كرد و با نگاه مستقيمي به نياز گفت : اميدوارم از اين كه امروز يكهو سر راهت سبز شدم و به نوشيدني دعوتت كردم فكر نكني آدم خل و چلي هستم . شايد تا به حال برات پيش نيومده باشه كه يكي اين جوري بخواد باب دوستي رو باهات باز كنه !

- راستشو بخواي اين اولين تجربه ست اما به قول پدرم دوستي بهانه ي زيادي نمي خواد يه سلام واسش كافيه .

- پدرتون بايد آدم خيلي خوبي باشه حرف قشنگي زده ! منم عقيده ي پدر شما رو دارم ولي موضوع اين جاست كه آدم با همه كس نمي تونه واقعا دوست بشه چون همه قدر اين كلمه رو خوب نمي دونن و معنيشو درست درك نمي كنن ... راستي تا به حال براتون پيش اومده كه يه نفر رو براي اولين بار ببينين و در همون اولين ديدار حس خاصي بهش پيدا كنين ؟ يه حسي كه انگار سالهاست اونو مي شناسين و باهاش صميمي هستين ؟

- شايد به اين صورت كه شما مي گين نه اما پيش اومده كه از همون اولين برخورد مهر كسي به دلم بشينه .

- خوب پس با اين احساس آشنا هستين و منو مسخره نمي كنين اگه بگم مهر شما از همون اولين برخورد به دل من نشسته و نمي دونم چرا حس مي كنم يه چيزي بين من و شما مشتركه ! شايد يه حالت ، يه چيز غريزي ... يه چيز قوي كه الان نمي تونم زياد در موردش حرف بزنم .

- من خوشحالم كه شما يه همچين احساسي دارين و فكر مي كنم اين از لطف شماست .

- من اينو نگفتم كه بخواي تعارف كني . فقط خواستم بدوني كه چرا يكهو سر راهت سبز شدم و دعوتت كردم ... راستي اشكالي نداره كه بعضي وقتا باهات تماس بگيرم و يا بيام از نزديك شما رو ببينم ؟

- نه چه ايرادي داره ... من شماره خونه رو بهتون مي دم كه هر وقت دوست داشتين به من زنگ بزنين توي دانشگاه هم هر وقت فرصتي پيش بياد از ديدنتون خوشحال ميشم .

- ممنونم ... دوست دارم با من بي تكلف باشين . راحت باشين ! انگار خيلي وقته با هم آشنا هستيم ، مي تونم شمارو نياز صدا كنم ؟

نياز كه از اين همه صميميت ناگهاني كمي متعجب بود لبخند زنان گفت : چرا كه نه ... هر جور دوست داري .

پيشخدمت سفارش آنها را روي ميز گذاشت . همزمان با دور شدن او رويا دوباره شروع به صحبت كرد . اين بار بيشتر از خودش گفت از رشته ي تحصيلي اش و اينكه سال آخر دانشگاه را مي گذراند در ميان حرف ها ناگهان گفت : راستي از فرنگيس شنيدم تار مي زني ؟ راست مي گه ؟

- نه به صورت حرفه اي بعضي وقتا يه كم واسه دل خودم مي زنم .

چشم هاي درشت و سياه رنگ رويا به او دوخته شد لحظه اي خيره نگاهش كرد و بعد با تبسم مرموزي گفت : منكه مي دونم خيلي خوب ساز مي زني ... حالا از اين بگذريم ! مي خواي يه اطلاعاتي در مورد سازت بهت بدم ؟ شايد برات جالب باشه .

نياز با لحن مشكوكي پرسيد : چه اطلاعاتي ؟

- تو مي دونستي كه تارت قبلا متعلق به يه درويش بوده ... ؟

- تار من ... ؟ همين كه تازگي خريدم ؟ مال يه درويش بوده ؟

- آره ... مگه متوجه نشدي كه دست دومه ؟

- چرا ... اتفاقا فروشنده ش مي گفت قيمتش خيلي بيشتر از اينه كه داره با ما حساب مي كنه ولي به خاطر اين كه دو دست گشته تخفيف داده !

و به خاطر آورد كه وقتي براي اولين بار ساز را پشت ويترين مغازه ديده بود بي اختيار شيفته اش شده بود به قدري كه حاضر شد آن را با ساز قبلي اش طاق بزند و مابه التفاوت را بپردازد . صداي رويا او را از فكر بيرون كشيد : حتما تا به حال متوجه علامتايي كه روي پرده هاش خورده نشدي ؟ و اون عدد صد و ده كه روي بدنه ش حك شده ؟

- علامت خورده ؟

- آره آخه اون درويش چپ دست بوده اگه ساز تو برعكس بگيري متوجه اري ها مي شي . اين نشونه ها رو واسه اين گذاشته كه نت هر پرده يادش بمونه .

ترس ناشناخته اي تمام وجود نياز را در بر گرفت . در نگاه اين دختر چيزي بود كه او را مي ترساند .

- شما اين چيزا رو از كجا مي دونين ؟

همان تبسم مرموز در چهره ي رويا نشست : من خيلي چيزا در مورد تو مي دونم ولي ... واسه امروز ديگه وقتتو زياد نمي گيرم . نيم ساعتي كه بهم وقت داده بودي تموم شد . منم بايد برگردم دانشگاه .

باقي مانده ي نسكافه را با يك جرعه سر كشيد . نياز مات و مبهوت او را تماشا مي كرد . دقايقي بعد از مقابلش برخاست : من بايد برم . به خاطر اين كه دعوتمو قبول كردي ممنون ! اميدوارم در آينده بتونيم بيشتر از اين با هم آشنا بشيم . فعلا خداحافظ تا بعد .

« خدانگهدار » نياز آهسته ادا شد . او هنوز از شوك موضوعي كه شنيده بود بيرون نيامده بود


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی - پاسخ 7 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS