زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 10:37 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 8 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل هفتم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

نگاه خیره اش از شیشه بغل به برگ های زردی بود که در مسیر جوی در حرکت بودند، اما فکرش هنوز درگیر گفته های رویا بود. در تمام این مدت از لحظه ای که از او جدا شده بود فکر این دختر مرموز راحتش نمی گذاشت. «یعنی از کجا می دونست که تار من دست دومه؟! از کجا خبر داشت که صاحب قبلیش کیه؟! چرا حرف زدنش این قدر مرموز و عجیب بود؟! یعنی درباره من دیگه چی می دونه؟! چی رو می خواد بعد بهم بگه؟! نگاه عجیبی داشت انگار توی مغز آدم رسوخ می کرد. تا به حال به همچین آدمی برنخورده بودم. ای کاش بهم زنگ نزنه، دلم نمی خواد زیاد باهاش صمیمی بشم. منظورش از این که گفت ما یه جوری شبیه به هم هستیم، چی بود؟! نکنه اونم مثل من...؟! آره باید همین باشه ولی این چه ربطی به جریان ساز و درویش و این حرفا داره؟! رفتارش به نظرم خیلی عجیب و غریب بود! نباید بذارم صمیمیتی پیش بیاد. من همین جوریشم اعصاب درب و داغونی دارم اگه قرار باشه با هر برخورد این جوری روی اعصابم راه بره، دیگه حسابم پاکه!» آن قدر در افکارش غرق بود که متوجه ورود اتوبوس به محوطه کوهک نشد. عاقبت توقف در ایستگاه او را به خود آورد. «ولش کن، دیگه نباید بهش فکر کنم، بالاخره معلوم میشه این اطلاعاتو از کجا گیر آورده. سرم چه دردی گرفته، شقیقه هام داره ذق ذق می کنه!» ایستگاه بعدی او نیز با عده ای دیگر از مسافران پیاده شد. پری در را به رویش باز کرد. ظاهرا جز او کسی در منزل نبود. سلامش را به گرمی جواب داد و پرسید: چرا رنگ و روت این جوری پریده...؟

- چیزی نیست، سرم یه کم درد می کنه، قرص مسکن نداریم؟

- فکر کنم داشته باشیم، برو لباستو عوض کن بیا یه قرص و یه چای داغ بخور خوب می شی، فکر کنم سرما خوردی.

نیاز در حال عبور از راهرویی که به اتاق خواب ها منتهی می شد گفت: احتمالا همینه.

گرچه علت واقعی سردردش چیز دیگری بود. با ورود به اتاقش قبل از هر کاری به سراغ تارش رفت، آن را جعبه بیرون کشید و برعکس به دست گرفت. در کمال ناباوری نگاهش به علامت های کوچک تیره رنگی در کنار بعضی از پرده ها افتاد. بعد کاسه و نقاله را به دقت وارسی کرد و عاقبت عدد صد و ده که در قسمت وصل دسته به بدنه حک شده بود پیدا کرد و تمام وجودش از سردی ناشناخته ای منجمد شد.

***

پژوی نقره ای رنگ شهاب مقابل دفتر کارشان متوقف شد. بعد از سرکشی به ساختمان های در حال ساخت قیافه اش کمی خسته به نظر می رسید. به خصوص که بعضی از مصالح به موقع نرسیده و پیشرفت کار خودبخود عقب افتاده بود. با ورود به دفتر کار، کامران را مشغول صحبت با تلفن دید. با مشاهده شهاب سر و ته صحبتش را هم آورد و کمی بعد خداحافظی کرد.

- شد ما یه بار تو رو مشغول گپ زدن با جنس مخالف نبینیم. پسر یه کم به کارت برس.

کامران لبخند زنان گفت: بابا این بنده خدا همین الان زنگ زد، فریبا بود می خواست واسه فردا شب دعوتمون کنه.

- دعوتمون کنه؟!

- آره، فردا شب یه پارتی داره. گفت تو رو هم حتما با خودم ببرم. می گفت تا دلت بخواد امکانات دعوت کرده.

شهاب پوزخند زنان سرش را تکان داد: پسر تو نمی خوای دست از این کارا برداری؟ تا به حال خودت کم بودی حالا می خوای منو ببری شریک جرمت کنی؟ راستی تو این موبایل منو ندیدی؟

- این جاست، جا گذاشته بودی، گذاشتم تو کشو گم نشه، ضمنا سعی نکن واسه من جانماز آب بکشی. همین نیم ساعت پیش طرف تو هم زنگ زد، پسر عجب تُن صدای مردافکنی داره! سفارش کرد باهاش تماس بگیری.

شهاب تلفن همراهش را گرفت و با حالت سرزنش باری گفت: در مورد اون این جوری حرف نزن، اون هیچ شباهتی به دخترایی که تو باهاشون سرگرمی داری، نداره. ضمنا فکر بد نکن، همه که مثل تو نیستن.

و همان طور که از محدوده دفتر خارج می شد، مشغول گرفتن شماره شد. دقایقی بعد ظاهرا مکالمه اش تمام شده بود، به دفتر برگشت و پرسید: امروز چه خبر؟ با اصفهان تماس نگرفتی ببینی سنگا رو فرستادن یا نه؟

- خود آقای کرمی تماس گرفت، امروز بارو فرستادن احتمالا امشب یا فردا می رسه. دوتا مشتری هم داشتیم فرستادم آپارتمانارو ببینن، شرایط دوخوابه ها و سه خوابه ها رو هم براشون توضیح دادم.

- بهشون می گفتی برن مجتمع فردوس رو نگاه کنن، اونجا زودتر از بقیه تموم می شه.

- آره گفتم،... بالاخره نگفتی چی کار می کنی؟ فردا شب پایه هستی یا نه؟

- خودت می دونی که من اهل این جور برنامه ها نیستم به تو هم صفارش می کنم دست از این تفریحا بردار، به خصوص اگه حدسم در مورد علاقه ات به نگین درسته...

- پس تو هم فهمیدی؟ خوب حالا گیرم که واقعا علاقه ای هم در بین باشه، هنوز که اتفاقی نیفتاده. بذار موضوع یه کم رسمی بشه بعد دیگه پسر خوبی می شم و دور این جور برنامه ها نمی گردم، خوبه...؟

شهاب با تاسف سر تکان داد: خودت می دونی. فقط امیدوارم یه روز از کارایی که می کنی پشیمون نشی...، حالا پاشو تعطیل کن برو نهار بخور، من باید برم جایی کار دارم.

- کی بر می گردی؟ اگه کارت زیاد طول نمی کشه صبر می کنم با هم بریم نهار بخوریم.

- نه تو برو، من ممکنه یه کم دیر بیام.

- عصر که بر می گردی؟

- آره دو سه ساعت بیشتر طول نمی کشه.

- در رابطه با همون تلفنه؟

شهاب به راه افتاد در حین خارج شدن پرسید: تو باید از همه چی سر در بیاری؟

نگاه مشکوک کامران بدرقه راه او بود، داشت با خودش فکر می کرد «جریان دختره چیه که شهاب نمی خواد برملا بشه؟»

***

- بازم برات چای بریزم؟

پری که ظاهرا فکرش در جای دیگری سیر می کرد متوجه سوال نیاز شد: نه دستت درد نکنه دیگه نمی خورم.

نیاز در جای قبلی خود مقابل او نشست: به نظرت نگین دیر نکرده؟ کلاسش ساعت چهار تموم می شد!

- با کامران رفته خونه خاله، یه ساعت پیش با موبایل کامران تماس گرفت، گویا توی راه نگین رو دیده، داشته از سرکار می رفته خونه، با اصرار نگینم با خودش برده. کامران گفت بعد از شام میاردش.

چهره نیاز به لبخندی از هم باز شد: کامران پسر زیرکیه، باور کن می دونسته نگین امروز چه ساعتی مرخص می شه و از عمد سر راهش سبز شده.

- راستی نیاز آخرش نظر قطعی در مورد کامران ندادی، بالاخره اون قابل اعتماد هست یا نه؟

- حقیقتش مامان، نمی دونم چی بگم. کامران پسر مهربونیه ولی همون طور که قبلا گفتم نمی شه زیاد روش حساب باز کرد. اگه به جای اون در مورد شهاب یا فرهاد می پرسیدی با خیال راحت می گفتم که می شه بهشون اعتماد کرد اما کامران با اونا فرق داره.

- یعنی نباید می ذاشتم نگین باهاش بره خونه خاله؟

- نه، مطمئنم اونجا مشکلی پیش نمیاد، خودت که می دونی نگین دختر بی بند وباری نیست ولی اگه زیاد به کامران وابسته نشه بهتره. می ترسم یه موقع زیادی دلبسته بشه و خدای نکرده ضربه بخوره.

- راست می گی، من نباید می ذاشتم این صمیمیت به این سرعت پیش بره ولی این اواخر به قدری فکرم مشغوله که دیگه حواسم به دور و برم نیست.

- چرا، مگه چی شده مامان؟

- خودمم درست نمی دونم، راستش این روزا خیلی نگران فریبرزم، نمی دونم چه اتفاقی افتاده که چند وقته به حال خودش نیست. خیلی تو فکر می ره و اعصابش به هم ریخته است!

- ازش نپرسیدین چی شده؟

- چرا، جواب درستی بهم نمیده، اخلاقشو که می دونی! نمی خواد ما رو نگران کنه ولی هر چی که هست مربوط به بندرعباسه. چون متوجه شدم چند بار با ناخدا محمدی تماس گرفته و آهسته باهاش حرف می زنه!

- اگه موضوع مهمی بود حتما ما رو در جریان می ذاشت. شاید در رابطه با نقل و انتقالیش هنوز مسایلی هست که انجام نشده و به خاطر همین با ناخدا محمدی تماس می گیرهف بابا رو که می شناسی چقدر دقیقو حسابگره، ممکنه توی حسابو کتابای قبلی دارایی بندر چیزی کم و زیاد شده که نگرانش کرده؟

- خداکنه همین باشه، ولی نمی دونم چرا دلم شور می زنه. این چند روز حواست هست چقدر دیر میاد خونه؟ دیروز بهش می گم، این اواخر تمام شب و روزت داره تو اداره می گذره، میگه ناچارم. تازه می گفت ممکنه از فردا دیرتر بیام منزلو پرسیدم واسه چی؟ مگه ساعت کار اینجا با پایگاه های دیگه فرق می کنه؟ گفت نه، ولی یه مشکل کوچیکی پیش اومده، داریم همه پرونده های مالی این دو سه سال اخیر رو وارسی می کنیم. ازش پرسیدم، در رابطه با کار تو مشکل پیش اومده؟ گفت بهرحال، به منم مربوط می شه. البته می گفت هنوز چیزی معلوم نیست ولی ظاهرا اگه موضوعی پیش اومده باشه پای خیلی ها گیره. از دیروز که اینو گفته دل تو دلم نیست که مبادا اتفاقی بیفته که به آبرو و حیثیتش لطمه بخوره.

نیاز بی اختیار نگران شد اما برای تسلی مادرش گفت: تو که می دونی حساب و کتاب بابا اون قدر منظم و دقیقه که کسی نمی تونه بهشانگی بزنه، پس دیگه نگران چی هستی؟

- می دونم که کسی نمی تونه به فریبرز انگی بچسبونه ولی اگه یه نفر دیگه خلافی کرده باشه چون بابا سرپرست دارایی بوده پاش گیره...

صدای ورود خودروی نظامی که وارد پارکینگ منزل شد صحبت را قطع کرد.

پری گفت: مثل این که اومد، پاشو سماورو بزن تو برق یه چای تازه دم درست کن حتما خیلی خسته س.

فریبرز خسته تر و تکیده تر از آن بود که پری حدس می زد. هنگامی که سلام و خسته نباشی را برخلاف همیشه با بی حوصلگی جواب داد قلبش در سینه فرو ریخت و ده ها سوال با هم به ذهنش خطور کرد اما خوددار تر از آن بود که در اولین برخورد او را سوال پیچ کند. فریبرز بعد از تعویض لباس و شستشوی دست و رو، بر روی یکی از مبل های راحتی میان هال لم داد و پلک هایش را روی هم گذاشت. پری با فنجان چای کنارش آمد و با احتیاط پرسید: بازم نمی خوای به ما بگی چی شده؟

نیاز ترجیح می داد خلوت آنان را بر هم نزند اما دلواپس و کنجکاو میان درگاه آشپزخانه گوش ایستاده بود. فریبرز سرش را از روی پشتی بلند کرد، نگاه خسته اش به پری دوخته شد. صدایش نای بالا آمدن نداشت: چی بگم؟ هنوز خودمم درست نمی دونم این چیزایی رو که می شنوم حقیقت داره یا نه! آخه مگه می شه آدمی مثل گودرزی این کارو بکنه؟!

انگار داشت با خودش حرف می زد. پری بی طاقت پرسید: چی کار؟ مگه گودرزی چی کار کرده؟

فریبرز به خودش آمد و پس از مکث کوتاهی توضیح داد: حدود یک هفته قبل یه گزارش به من رسید که نشون می داد توی سندای مربوط به حق و حقوق بازنشسته ها که از بندرعباس رسیده، یه مقدار سند جعلی و ساختگی پیدا شده. قضیه جعلی بودن اسناد رو بازرس جدید کشف کرده. ظاهرا بازرس قبلی به خاطر دوستی و آشنایی قدیمی با مأموری که از بندرعباس می اومده، دقت کافی روی لیست اسامی نمی کرده یا به قول بعضیا، زیاد سخت نمی گرفته...، به هر حال این بار وقتی مامور اعزامی می فهمه که قضیه لو رفته دستپاچه می شه و می گه اشتباه کرده و اولین باره که همچین مشکلی پیش اومده. با این حال بازرس کوتاه نمیاد و چون آدم دقیقی بوده به پرونده های بایگانی شده قبلی بازنشسته ها مراجعه می کنه و این جوری می شه که می فهمه چندین مورد سند جعلی و تشابه اسمی دیگه هم وجود داره که بابتشون مبالغ هنگفتی گرفته شده...

فریبرز مانند کسی که از شرح جریان، خسته و دلزده باشد، سکوت کرد. سرش به پایین خم شد و با دست پیشانی را فشرد. پری همانطور ساکت به انتظار نشسته بود، می دانست که خودش دوباره شروع خواهد کرد. و این بار پس از مکث طولانی همراه با نفس گرمی که از سینه بیرون می داد دنباله صحبتش را از سر گرفت:

- خلاصه موضوع به گوش مراجع بالا رسید. این میون بازرس یه خبط بزرگ کرده بود و اون اینکه گذاشته بود مامور دارایی به بندر برگرده در صورتی که باید همون موقع که مشکوک شده بود بازداشتش می کرد. به هر جال چند نفر بازرس ویژه فرستادن بندرعباس که به قضیه رسیدگی کنن. از ما هم خواستن که سندای مالی تمام بازنشسته های این چند سال اخیرو بررسی کنیم و ببینیم چقدر پول تا به حال اختلاس شده...، می دونی تا به حال چقدر پول با سندای جعلی گرفته شده؟!

پری هنوز هم کنجکاو چشم به دهان او دوخته بود. فریبرز با نگاهی مستقیم با لحنی ناباورانه گفت: پنجاه میلیون تومن...!!

پری بی اختیار گفته ی او را تکرار کرد: پنجاه میلیون تومن؟! باورم نمی شه!

- هیچ کس باورش نمی شه، به خصوص وقتی که می گن مسبب همه ی این دزدی ها گودرزی بوده! گودرزی! همون موش مرده ای که مگس تو دهنش می مرد. و این قدر خودشو مظلوم نشون می داد که آدم فکر می کرد بیچاره تر از اون توی تمام پایگاه نیست!

پری که تا اندازه ای دورادور با کارمندان سابق همسرش آشنایی داشت پرسید: از کجا می دونین کار اون بوده؟ شاید در موردش اشتباه می کنین. آخه اصلا به ریخت و قیافه اون نمی اومد این کاره باشه!

- منم روز اول همینو می گفتم و به هیچ وجه باورم نمی شد کار اون باشه! آخه پنجاه میلیون یه ذره دو ذره نبود که آدم دست و پا چلفتی مثل اون بخواد بالا بکشه! ولی حالا فهمیدم کار خودش بوده. فردای همون روزی که از تهران برگشته بندرعباس تمام وسایلش رو از کمد مخصوصش توی دارایی جمع کرده و رفته. از اون روز تا به حال دیگه هیچ کس ازش خبر نداره. البته دنبالش هستن که پیداش کنن. خوشبختانه تمام اسناد و مدارکی رو که از تو کمدش جمع کرده و خیال داشته همه رو آتیش بزنه به لطف خدا پیدا شده. انگار موقع رفتن اونقدر عجله داشته که کیسه محتوی سندای پاره شده رو به دست یکی از ناوهای وظیفه می ده که براش بسوزونه. از قضا ناوی اون لحظه کبریت نداشته ولی بهش قول می ده که در اولین فرصت کیسه ی پر از اشغال رو از بین ببره، اما از اونجایی که خواست خدا بوده، ناوی یادش می ره کیسه رو آتیش بزنه و همین دیروز سندای پاره شده به دست بازرسا میفته... ظاهرا الان دارن اونا رو به حالت اولش بر می گردونن که بشه فهمید موضوع دقیقا از چه قرار بوده.

از قیافه پری پیدا بود که گیج و سردرگم شده است و هنوز نمی تواند آنچه را که شنیده باور کند. در این میان اولین سوالی را که به ذهنش رسید به زبان آورد و پرسید: این میون پای تو هم توی قضیه گیره؟

- مسلما پای منم گیره. هر چند از روی تاریخ سندا مشخص شده که این دزدی ها از خیلی وقت پیش از زمان مرحوم شهبازی رئیس قبلی دارایی، شروع شده ولی ظاهرا گودرزی از حسن نیت من بیشتر سوءاستفاده کرده و این چند سال اخیر مبلغ سندا رو خیلی بیشتر از سابق می زده. به هر حال من به عنوان رئیس سابق دارایی باید جوابگو باشم، فقط خداکنه کار از اینی که هست بدتر نشه.

دست لرزان پری زانوی او را لمس کرد: یعنی چی بدتر نشه؟

چهره فریبرز نگران و صدایش خفه به گوش رسید: بهتره فعلا حرفشو نزنیم، صبر کنیم ببینیم چی می شه.

***

نگین با چهره ای خواب آلود از اتاقش بیرون آمد ، نگاهی به دور و بر انداخت.مادرش را در آشپزخانه پیدا کرد.سلامش همراه با خمیازه شنیده شد.پری سرگرم پاک کردن برنجی بود که خیال داشت آن را خیس کند:سلام...همچین خمیازه می کشی انگار دیشب اصلا نخوابیدی؟!

نگین ناخودآگاه به یاد شب قبل و بد حال شدن نیاز افتاد و اینکه تا لحظه ی بهوش آمدنش کنار تخت او نشسته بود:چرا خوب خوابیدم ولی هنوز کسلم.نیاز کجاست؟

-رفته دانشگاه ، تو صبح کلاس نداری؟

-چرا ، کلاسمون از ساعت ده شروع میشه.برم یه دوش بگیرم یه چیزیم بخورم راه می افتم.راستی مامان میدونین امروز چندم آبانه؟

-درست یادم نیست ، تو داری از من میپرسی؟تو که محصلی باید بدونی.

-من میدونم ، می خواستم ببینم شما یادتون هست یا نه؟

-حالا چی شده؟امروز مناسبت خاصی داره؟

-امروز نه ولی پس فردا بیست و نهم آبانه...حالا یادتون اومد؟

-بیست و نهم که تولد نیازه!چرا زودتر نگفتی؟میبینی که من این روزا هوش و حواس درستی ندارم باید واسش یه هدیه تهیه کنیم.

-هدیه ی خالی که به درد نمی خوره ، لااقل یه جشن کوچولویی چیزی که خوشحالش کنه.

-این روزا با این اوضاعی که پیش اومده و حال و احوالی که بابات داره نمیشه جشن بگیریم ، همون هدیه کافیه ، یادت باشه امروز عصر با هم بریم یه چیز مناسبی واسش بخریم.

-نه به پارسال که جشن به اون مفصلی واسش گرفتین نه به حالا که می خواین سر و ته قضیه رو با یه هدیه هم بیارین.هر چند میدونم بابا این روزا حال و حوصله ی درستی نداره ولی به نظرم بدش نمیاد لااقل یه مهمونی مختصر راه بندازیم.یه مهمونی کوچولو که خودمون باشیم و خاله منظر اینا و دایی منصور اینا و خاله حشمت اینا...چطوره؟

نگاه پری مردد بود:پس بذار امشب با پدرت مشورت کنم اگه موافق بود من حرفی ندارم.

نگین با شیطنت لبخند زد:راضی کردن بابا با من ، شما بهتره به فکر تهیه ی مقدمات مهمونی باشین.

بر خلاف انتظار پری ، فریبرز از پیشنهاد او با روی باز استقبال کرد و با متانت گفت:مشکلات شغلی من نباید توی زندگی بچه هام خللی وارد کنه.پری جان هر چند من نمیتونم بهت کمک کنم چون این روزا خیلی گرفتارم ولی سعی کن مهمونی آبرومندی واسه دخترم راه بندازی.

سه شنبه از صبح دخترها مشغول نظافت و جا به جابی وسایل منزل بودند.زمانی که منظر از راه رسید تقریباً کار آنها به پایان رسیده بود.پری فنجان چای را مقابلش گذاشت و پرسید:مجید امشبم نمی خواد بیاد؟

-چرا اتفاقا گفت می خواد بیاد سرهنگو ببینه.از آخرین باری که همدیگه رو دیدن خیلی وقت می گذره.

-فریبرز حتما خوشحال میشه.اتفاقا امروز بهش سفارش کردم یه کم زودتر بیاد خونه.

منظر اولین قلپ از چایش را سر کشید و گفت:پاشو پری ، پاشو بریم تو آشپزخونه من اینجا نیومدم که ازم پذیرایی کنی ، اومدم اگه کاری هست کمکت کنم.

-دستت درد نکنه خواهر ، حالا واسه روبراه کردن کارا وقت زیاده ، بیا بریم یه کم برام تعریف کن ببینم چه حال ، چه خبر؟تازگی حشمت اینارو ندیدی؟

-اتفاقا دیروز اونجا بودم ، حشمت حال و احوال درستی نداشت ، روز قبلش گویا با شاهرخی حرفش شده بود.

-حتما بازم به خاطر اون دختره ، آره؟

-آره...باز یه الم شنگه ی جدید ، انگار دختره حامله شده.حشمت می گفت شاهرخی گفته دیگه چه بخوای چه نخوای باید عقدش کنم...فرزانه می گفت وقتی بابا اینو گفت چنان بلبشویی به پا شد که بیا و ببین ، می گفت کار به جایی رسید که شهاب و کامران دخالت کردن و او نا رو از هم جدا کردن.از اون شبم شاهرخی از خونه رفته و هنوز برنگشته!

-به جهنم که برنگشته ، خبرش برگرده ، مردکه ی پوفیوز خجالت نمی کشه؟همین روزا نوه ش داره به دنیا میاد ، سر پیری و معرکه گیری!

-چی بگم والا؟از من بپرسی می گم خود حشمتم بی تقصیر نیست.اینقدر لی لی به لالای اون گذاشت و نازشو کشید که روش زیاد شد و فکر کرد حالا چه خبره.

-با این حال و اوضاعی که گفتی فکر نکنم حشمت امشب دل و دماغ اومدن داشته باشه.

-نه ، اتفاقا خوشحال بود که قراره امشب دور هم جمع بشیم.می گفت حوصله ش توی خونه سر رفته.میدونی دیروز بهش چی می گفتم؟گفتم اگه بیخود بشینی و زانوی غم بغل بگیری قافیه رو باختی.مرد جماعت همینه تنبونش که دو تا بشه فیلش یاد هندستون میکنه.گفتم به جای غصه خوردن سعی کن خوش باشی ، واسه خودت زندگی کن.خوبیش به اینکه حشمت از نظر مالی هیچ کمبودی نداره.فقط باید روحیه شو تقویت کنیم که غصه نخوره.

-مگه میشه خواهر من؟بعد از یه عمر زندگی ، حالا که دیگه شادابی و جوونیش از بین رفته مردیکه زیر چشمش کرده ، بچه هاش چی می گن؟

-بچه ها می گن همون بهتره که مامان و بابا دوستانه از هم جدا بشن ، چون زندگی به این صورت دیگه ارزش نداره.اینطور که پیداست شاهرخی زده به سیم آخر.ضرب المثل عشق پیری رو که شنیدی؟کارش به جایی رسیده که علناً میگه من دیگه نه این زندگی رو می خوام نه تو رو ، حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن.انگار نه انگار که حشمت سی ساله داره براش زحمت می کشه.آدم به این بی چشم و رویی ندیده بودم به خدا!

-بیچاره حشمت چه عاقبتی پیدا کرد!حالا بچه ها حقو به کدوم یکی می دن؟

-خب معلومه بچه ها هم طرفدار حشمت هستن ولی به خاطر پول باباهه هوای اونم دارن.

نگاه پری به عقربه های ساعت افتاد ، چیزی به ظهر نمانده بود ، در حال بلند شدن گفت:خدا آخر و عاقبت این کارو به خیر کنه...راستی منظر واسه نهار می خوام ماکارونی درست کنم ، دوست داری؟

منظر هم در پی او وارد آشپزخانه شد و گفت:آره ، چرا که نه؟من همه چی میخورم...راستی جریان اون مشکل فریبرز که گفتی پیش اومده چی شد؟تونستن دزده رو بگیرن؟

-کار خدا!همین دیروز گرفتنش ، داشته با ساک پر از پول فرار میکرده که صبح سحر موقع بیرون اومدن از خونه ی خواهرش دستگیرش میکنن...الانم بردنش بندرعباس.

-مگه کجا بوده؟

-شیراز...بیشتر اقوامش شیراز زندگی میکردن.اتفاقا تمام پولایی رو که اختلاس کرده بود به حساب چند نفر از بستگانش توی همون شیراز به بانک سپرده بود.

-همه ی پولا باهاش بوده؟

-آره.تمام پنجاه میلیون تومن!انگار خیال داشته از کشور خارج بشه.

-حالا چی کارش میکنن؟

-نمیدونم ، بهر حال باید جواب پس بده.جرمش یه ریزه دو ریزه نیست!فقط خدا کنه بخاطر نجات خودش کسی رو شریک جرم نکنه.

-یعنی ممکنه یه همچین کاری بکنه؟!

-بعید نیست...نشنیدی که می گن وقتی یه نفر داره غرق میشه بخاطر نجات جون خودش ممکنه هر کسی رو با خودش بکشه زیر آب؟اینم فعلا یه همچین وضعی داره.بهر حال توکل به خدا تا ببینیم عاقبت این قضیه چی میشه.

******************************************

نگاه پری برای چندمین بار به عقربه های ساعت افتاد و این بار با دلواپسی پیدایی گفت:نمیدونم چرا فریبرز اینقدر دیر کرد...!ساعت از هفت گذشته قرار بود خیلی زودتر از این بیاد خونه!

منظر سرگرم تزئین ظرف های سالاد بود ، در همان حال به سوی او برگشت و گفت:شاید کار خاصی برایش پیش اومده ، یه زنگی به محل کارش بزن ببین چی شده.

-همین نیم ساعت پیش تماس گرفتم هیچکس اونجا نبود.کسی گوشی رو برنمیداشت.

نیاز در لباس زیبایی که روز قبل پری برایش خریده بود وارد آشپزخانه شد و پرسید:بابا نیومد؟

پری گفت:هنوز نه ، دل منم شور میزنه ف نمیدونم چی شده که تا به حال نیومده!

صدای بوق اتومبیلی که قصد ورود به پاریکنگ منزل را داشت چهره ی پری را به لبخندی از هم باز کرد.به سمت در ورودی رفت و با خوشحالی گفت:خدا رو شکر فریبرزم اومد.

اما دقایقی بعد با چهره ای به مراتب گرفته تر برگشت ، منظر پرسید:پس فریبرز کجاست؟مگه نگفتی اومده؟

پری در فکر بود:نه نیومده!راننده ش بود ماشیون اورده ، یه جور مشکوکی حرف میزد ، انگار نمی خواست همه چیزو بگه ، می گفت جناب ناخدا رفته جایی ، ممکنه امشبم نیاد.پرسیدم ، پس چرا ماشینو آوردی؟گفت فعلا بهش احتیاج نداره.پرسیدم ، نگفت کجا میره؟گفت قراره خودش باهاتون تماس بگیره من چیزی نمیدونم.

نیاز گفت:تا به حال سابقه نداشت که بابا بی خبر بره!نکنه خدای نکرده اتفاقی افتاده؟

منظر گفت:بی خود فکرای ناجور نکن.حتما مأموریت یا کار خاصی براش پیش اومده مجبور شده بی خبر برده ، این بنده خدام سربازه از چیزی خبر نداره.مطمئن باشین هر جا که باشه تا یکی دو ساعت دیگه یا خودش میاد یا زنگ میزنه.

در این میان نگین ملوس و آراسته وارد آشپزخانه شد و با خوشحالی پرسید:چطورم؟

اما با نگاهی به حاضرین وا رفت:چی شده؟چرا ناراحتین؟!

نیاز گفت:هیچی بابا دیر کرده ، معلوم نیست کجا رفته.

-ای بابا ترسیدم ، با این قیافه ای که شما به خودتون گرفتید فکر کردم خدای نکرده چیزی شده!نترس مامان ، مال بد بیخ ریش صاحابش ، بابا هر جا که باشه قبل از ساعت نه پیداش میشه.

-حالا دیگه بابات بد شد؟

بوسه ای از گونه ی مادرش برداشت و گفت:الهی فدای بابام بشم ، شوخی کردم خواستم اخماتو وا کنی وگرنه بابای من ماه ترین بابای دنیاست.حالا بیا برو لطفا لباستو عوض کن ، الان سر و کله ی مهمونا پیدا میشه تو هنوز به خودت نرسیدی.

پری ظرف شکر را به دست او داد و گفت:پس تو بیا این آب پرتقالو درست کن که من برم به خودم برسم و همانطور که میرفت هنوز به فریبرز فکر میکرد.با آمدن مهمانها فضای کوچک منزل شلوغ و پرهیاهو شد.حشمت با کنجکاوی وارد آشپزخانه شد و گفت:عجب بو برنگی راه انداختین!من که از ظهر ناهار کم خوردم که شب با خیال راحت شکم چرونی کنم.و همانطور که به ظرف های غذا سرک می کشید گفت:پری چرا اینقدر زحمت کشیدی؟کی می خواد این همه غذا رو بخوره!؟

-دور هم غذا مزه داره ، تازه من هر کاری کنم تلافی زحمتای تو که نمیشه.

نیاز هم به جمع ان ها اضافه شد و پرسید:خاله...چرا آقای شاهرخی و آقا شهاب نیومدن؟ما رو قابل ندونستن؟

نگاه حشمت به پری افتاد و دانست که او از رفتن شاهرخی از منزل چیزی به بچه ها نگفته است ، در جواب گفت:اختیار داری خاله جون ، راستش شاهرخی واسه یه مدت رفته سفر، سفارش کرد از طرفش عذرخواهی کنم.شهابم انگار جایی کار داشت اگه به موقع برگشتم خودمو میرسونم.

نیاز ناخودآگاه به یاد دلخوری او افتاد و گفت:بهر حال اگه بودن ما خوشحال تر میشدیم...

صدای زنگ در او را از ادامه صحبت منصرف کرد با عجله به آن سو رفت و با دیدن مجید که دسته گلی همراه آورده بود لبخند زنان گفت:عمو جان چرا زحمت کشیدین ، خودتون گل هستین...مامان عمو مجید اومده.

پری و بقیه برای احوالپرسی به استقبال آمدند.مجید با آن هیکل چهارشانه و موهای جوگندمی محجوب و خجالتی به نظر میرسید.منصور با دیدن او یکی به شانه اش زد و گفت:پیداست از مرگ ما بی زاری مجید جان؟آخه نمی گی یه برادر خانوم توی این شهر داریم که باید هراز گاهی حالشو بپرسیم ببینیم مرده ست ، زنده ست؟

-اختیار داری منصور خان ، انشالله صد سال عمر با عزت داشته باشین ، ما که همیشه جویا احوال شما هستیم ، منظر بهتون نگفته؟

منصور او را به سمت سالن پذیرایی هدایت کرد:چرا...ولی خودت که بگی یه چیز دیگه ست.

بعد از احوالپرسی ها و خوش بش ها ، کامران دوربینش را برداشت و گفت:جشن تولد بدون آهنگ که نمیشه ، لااقل یه نواری ، چیزی بذارین می خوام ازتون فیلم بگیرم.

پری که در آپشزخانه هنوز مشغول رسیدگی به امور بود ظرف میوه را به دست عفت داد و گفت:عفت جون لطفا ببر پذیرایی کن.

بعد از خارج شدن او رو به حشمت کرد:دستت درد نکنه امشب عفتو با خودت آوردی خیلی به درد می خوره.ماشالله زن زبر و زرنگ و دست و پا داریه!

-میدونستم دست تنهایی ، توی این جور مواقع نباید از بچه ها انتظار کمک داشت.راستی فریبرز کجاست؟از منظر پرسیدم می گفت راننده ش گفته رفته جایی.

پری که در تمام این مدت سعی داشت نگرانیش را به روی خود نیاورد در جواب گفت:حقیقتش خودمم نمیدونم ، از تو چه چنهون دلم خیلی شور میزنه.آخه تا به حال سابقه نداشت بی خبر جایی بره!تازه من ازش خواهش کرده بودم امروز یه کم زودتر بیاد.نمیدونم چی شده!

جلوی بچه هام که جرأت نمیکنم حرفی بزنم ولی دارم از فکر و خیال دیوونه میشم.

-بیخود به دلت بد راه نده ، مردا هر جا که باشن هوای خودشونو دارن ، بالاخره پیداش میشه...وای ببین چقدر غذا!کاش لااقل شهاب اومده بود.

-راستی چرا نیومد؟واقعا جایی کار داشت؟

-راستش فکر کنم روش نمیشد بیاد ، شهاب پسر تو داریه ، من که این همه سال بزرگش کردم هنوز نتونستم بشناسمش.شایدم واقعا کار داشته.

شکوه در لباس تازه ای که به همین مناسبت خریده بود میان درگاه پیدایش شد:

-کمک نمی خواین؟

پری گفت:دستت درد نکنه.اگه زحمتت نمیشه این کره ها رو آب کن بده رو برنج ها...

حشمت پرسید:راستی شکوه از فرهاد چه خبر؟دوران آش خوری بهش خوش می گذره؟

-الهی بمیرم چه خوشی؟ماه قبل که از آموزشبرگشت تا چشمم بهش افتاد جیگرم آتیش گرفت.بچه م یه مشت پوست و استخون شده بود!

حشمت گفت:باز خدا رو شکر کن که تمام سختیش فقط چهار ماه بود.حالا دیگه توی شمال واسه خودش کیف میکنه.

پری گفت:حالا چرا اینقدر عجله کرد؟صبر میکرد یه سال دیگه شانسشو واسه کنکور امتحان میکرد بعد میرفت.

-نمیدونم والا... میگفت می خوام تکلیفم زودتر مشخص بشه.

-اتفاقا بدم نیست ، بالاخره دیر یا زود باید سربازی رو میرفت...بهر حال جای خالی اش امشب خیلی پیداست.شکوه جون زحمت میکشی به بچه ها بگی میزو حاضر کنن...، میخوام شامو بکشم.

-صبر نمیکنی آقا فریبرز بیاد؟

پری که از این غیبت کلافه به نظر میرسید گفت:اگه میخواست بیاد تا به حال اومده بود ، دیگه نمیشه بیشتر از این معطل کنیم.

******************************************

در کمتر از یک ساعت دیس های میگو ، مرغ ، خوراک زبان و سالاد الویه و ظرفهای سالاد فصل وژله های رنگارنگ خالی شد و از آن میز آراسته با غذاهای رنگین ، فقط ظاهر آشفته و بهم ریخته ای باقی ماند.کمی بعد ظرف میوه میان حاضرین چرخی زد و به دنبال آن مراسم خاموش کردن شمع و بریدن کیک انجام گرفت.عفت مشغول تقسیم برشهای کیک همراه با فنجان های چای بود.پری برای چندمین بار نگاهی به عقربه های ساعت دیواری انداخت.زمان یازده و پانزده دقیقه را نشان میداد.فرحناز گفت:حالا اگه گفتین نوبت چیه؟نوبت باز کردن کادوهاست ، موافقین؟

صدای هورا...و موافقت جمع به هوا بلند شد.نگین وظیفه ی باز کردن هدیه ها را به عهده گرفت.کامران همچنان سرگرم ضبط لحظه ها بود.هدیه ی منصور قبل از بقیه اعلام شد.نگین کاغذ کادوی دور جعبه ی پلوپز را به سرعت باز کرد.صدای دست زدن ها بالا گرفت.هدیه ی حشمت هم دست کمی از برادرش نداشت.وقتی چشم حاضرین به ظرف های تفلون افتاد دوباره صدای دست ها اوج گرفت.نیاز بعد از دایی منصور و شکوه به سراغ حشمت رفت و حین بوسیدن از او تشکر کرد.اتوی برقی از طرف منظر هدیه شد.پتوی گلبافت از طرف فرحناز.کیومرث و شهرزاد نیز از بقیه پیروی کرده بودند.هدیه آنها پارچ و لیوان کریستال بود که نیاز با دیدنشان همراه با خنده ی سرخوشی گفت:مثل اینکه همه ی شما دست به یکی کردین که جهاز منو تکمیل کنین؟

صدای او در صدای سوت و دست بقیه گم شد.در ادامه گفت:بهر حال از همه تون واقعا متشکرم هم برای هدیه های قشنگتون هم واسه این که امشب با حضورتون منو خوشحال کردین.

نگین دو هدیه ی بعدی را که از اسپانیا رسیده بود نشان داد و گفت:و اما این پیرهن و این چکمه ها از طرف مهران عزیزم و عمه فریبا فرستاده شده...مبارکت باشه نیاز جان ، ضمنا بگم که امروز قبل از ظهر هر دوشون تماس گرفتن و تواد نیازو تبریک گفتن.

پری که در تمام لحظات آن شب دستی نامرئی را دور گلوی خود احساس کرده بود خودش را خندان نشان داد و هدیه ی بعدی را به سوی نیاز گرفت و گفت:اینم از طرف من و بابا ، که امشب هر جا که باشه مطمئنم دلش اینجاست و یک لحظه از فکر تو غافل نیست...تولدت مبارک عزیزم ، قابل تورو نداره.

نگاه نیاز از لایه ای اشک تار شد.در تمام مدت شب چقدر سعی کرده بود غیبت پدرش را به روی خود نیاورد و غمی را که بر سینه اش سنگینی میکرد پنهان نگه دارد ولی عاقبت این تلنگر اراده را از او گرفت و قطره های اشک بی اختیار سرازیر شد.مادر و دختر لحظه ای یکدیگر را در آغوش گرفتند.انگار این تماس به هر دوی آنها تسلی میداد.نگین نیز تحت تأثیر قرار گرفت و با لبخندی بغض آلود گفت:

-شانس من بود که موقع باز کردن هدیه م شماها این قیافه ی غمگینو به خودتون گرفتین؟

نیاز به سویش رفت و او در بغل گرفت:الهی فدات بشم ، تو دیگه چرا زحمت کشیدی؟

-به جای این حرفا بگو ببینم آمادگی داری که هدیه ام رو بدم یا نه؟

نیاز به سرعت اشکهایش را پاک کرد:معلومه که دارم ، زود باش هدیه تو باز کن ببینم چی برام خریدی؟

نگین یک آن از میان جمع ناپدید شد و بعد همراه با بسته ی چهار گوش نسبتا بزرگی از زیر میز بیرون آمد: اینم هدیه ی من که سه ماه تموم قتمو گرفته.

نیاز با اشتیاق زرورق اطراف آن را باز کرد ، همین موقع چشم حاضرین به تابلوی زیبایی از گلهای چینی افتاد که با ظرافت خاصی درست شده بود.نیاز ناباورانه پرسید:تو تمام این مدت داشتی واسه من زحمت می کشیدی؟الهی فدات بشم نگین این تابلو خیلی قشنگه!و دوباره او را در آغوش گرفت.نگین با محبت پیدایی گفت:چون برای تو بود اگه سه سالم پاش زحمت می کشیدم ارزششو داشت.

حشمت گفت:نیاز جان مثل این که یه هدیه ی دیگه هم مونده...

نیاز کنجکاو به سوی او برگشت ، این بار فرزانه بسته ی چهار گوشی را به او داد و گفت:این هدیه رو شهاب داده گفت اگه نتونست به موقع بیاد من بهت بدم.قابل تورو نداره.

نیاز با تشکر آن را گرفت و محتاطانه پوشش را از هم باز کرد.با دیدن دیوان حافظ چهره اش حالت خوشایندی پیدا کرد:حتما از طرف من از آقا شهاب تشکر کن و بگو که خیلی دلم می خواست امشب اینجا بودن ، جاشون واقعا خالی بود.برای این هدیه ی نفیسم خیلی خیلی ممنون...

صدای زنگ تلفن همزمان در فضای هال پیچید ، پری که در همه ی این ساعات گوش به زنگ بود فوری خود را به تلفن رساند.با برداشتن گوشی و شنیدن صدای آشنای همسرش نفسی آسوده کشید:تویی فریبرز؟ تو که امشب منو نصف جون کردی ، کجا گذاشتی بی خبر رفتی؟

نیاز و نگین هم با عجله خود را به مادر رساندند.منظر نیز به جمع انها اضافه شد.کامران به دنبال بقیه راه افتاد هنوز در حال ضبط لحطه ها بود.فریبرز گفت:ببخش که ناراحتت کردم ناچار بودم برم.دست خودم نبود.

-صدات چرا گرفته؟اتفاقی افتاده؟

صدای نگران پری بقیه را هم کنجکاو کرد.فریبر گفت:به روزدی خودت می فهمی چی شده...فعلا نمیتونم در موردش حرف بزنم ، من دیر وقت تماس گرفتم که جشن تولد نیاز بهم نخوره.می خواستم با خودش حرف بزنم.اون نزدیکی هاست؟

صدای پری ناخودآگاه پس رفته بود:آره همین جاست.بیا با خودش صحبت کن.

چهره ی پری از بیش آمدن حادثه شومی خبر میداد.این را نیزا بهتر از دیگران حس میکرد و با دستی لرزان گوشی را از او گرفت:الو...بابا جان خوبی؟

-آره خوبم ، زنگ زدم تولتو تبریک بگم.ببخش که نتونستم بیام.

صدای نیاز بغض داشت:بابا چی شده؟شما کجایی؟

-بعدا همه ی خبرا بهتون میرسه.ممکنه خودمم باز باهاتون تماس بگیرم.گوش کن نیاز جان زنگ زدم بگم مراقب مادرت باش ، ممکنه من تا مدتی نتونم بیام خونه.ازت می خوام که از مادر و خواهرت مواظبت کنی.خودت میدونی که چقدر واسه من عزیزین پس مراقب خودتون باشین.

-بابا آخه چی شده!؟چرا اینجوری حرف میزنی؟تو رو خدا اگه اتفاقی برات افتاده بگو بی خبری بیشتر آدمو دیوونه میکنه.بگو چی شده؟

قبل از این صدای پدرش را هرگز اینطور گرفته و غمگین نشنیده بود:من نمیتونم بهتون توضیح بدم ، باورش برای خودمم مشکله!اگه خواستین یه زنگ به ناخدا سعیدی بزنین اون بهتون میگه چی شده ، فعلا خداحافظ.بیشتر از این نمیتونم صحبت کنم.از طرف من نگینو ببوس و بگو مراقب خودش باشه.

مکالمه قطع شد ولی نیاز با سماجت گوشی را رها نمی کرد.لرزشی که از دستهای او شروع شده بود به تمام اندامش افتاد و حالا تمام بدنش میلرزید.پری که از همه به او نزدیک تر بود دخترش را در آغوش گرفت:نیاز جان چی شده مادر؟چرا داری می لرزی ، گریه ت واسه چیه؟مگه بابا چی گفت؟

نیاز گوشی تلفن را به سمت کیومرث که ازبقیه نزدیک تر بود گرفت و در حالی که بی صدا اشک می ریخت گفت:لطفا به مرکز بگو منزل ناخدا سعیدی رو وصل کنه.

کیومرث که از دیدن او هاج و واج مانده بود گوشی را گرفت و با تردید پرسید:این موقع شب؟!

نیاز با قیافه ای اشک آلود ، مظلومانه گفت:اشکال نداره.

کیومرث متعجب شماره مرکز را گرفت.لحظه ای بعد صدای مردانه ای از آن سوی سیم گفت:الو...بفرمایید.

کیومرث مانده بود که چه بگوید.گوشی هنوز در دستش بود.نیاز گفت:بپرس واسه بابام چه اتفاقی افتاده؟

کیومرث گفتکشب شما بخیر آقای سعیدی.قبلا عذر می خوام که این موقع شب مزاحم میشم راستش من از بستگان ناخدا مشتاق هستم و الان از منزل ایشون تماس می گیرم.ظاهرا شما خبر دارین که امروز چه اتفاقی واسه ایشون افتاده ، می خواستم اگه زحمتی نیست به ما هم بگین چی شده؟چون خانواده ی ایشون خیلی نگران هستن.

به دنبال ختم کلام تمام توجه اش به صدای ان سوی سیم بود.از همه ی آنهایی که درون هال جمع شده بودند هیچ صدایی در نمی آمد.فقط چشمهای نگران به چهره ی کیومرث دوخته شده بود.انگار همه می خواستند از زوایای چهره او جواب سوالشان را بگیرند.کیومرث هنوز ساکت بود و به توضیحات طرف مقابلش گوش میداد و هر چه می گذشت میان ابروانش بیشتر چین می خورد.در همان حال پرسید:شما مطمئنید اشتباهی پیش نیومده؟!

باز هم مدتی به توضیحات طرف مقابل گوش داد و در آخر پس از تشکر گوشی را آرام سر جایش گذاشت و با نگاه مستأصل و غمگین به نیاز و مادرش با صدایی گرفته گفت:یه مشکلی برای سرهنگ پیش اومده فعلا برای مدتی نمیتونه بیاد خونه.

دست لرزان پری بازوی او را گرفت.صدایش نیز میلرزید:چه مشکلی؟چه بلایی سرش اومده؟من باید بدونم چی شده؟اگه نگی همین الان پا میشم میرم دم خونه تیمسار.

گفتن حقیقت برای کیومرث سخت بود با این حال ناچار زبان باز کرد:اونو بازداشت کردن البته سرهنگ تنها نیست در این رابطه دو نفر دیگه رو هم توی بندرعباس گرفتن.

رنگ از رخسار پری رفت ، زبانش به سختی تکان می خورد پرسید:به چه جرمی؟!

-اینطور که ناخدا سعیدی می گفت تازگی پرونده هایی رو شده که نشون میده زمانی که ناخدا رئیس دارایی بندرعباس بوده مبلغ پنجاه میلیون اختلاس شده...سعیدی می گفت عامل دزدی دستگیر شده و موقع بازجویی اعتراف کرده که رئیس دارایی دو نفر دیگه توی این ماجرا باهاش همکاری می کردن.

پری دیگر چیزی نمی شنید چرا که در آغوش نیاز از حال رفت.منظر و حشمت با عجله خود را به او رساندند.نیاز ترسیده بود:خاله مراقب مامانم باشین اون سابقه ی حمله های عصبی داره...اگه یه وقت بیهوش بشه...

خواهرها هیچکدام از این موضوع خبر نداشتند.منصور پرسیدکدارویی ، چیزی تو خونه ندارین؟

نگین از حال بهت بیرون آمد و خود را به یخچال رساند و با جعبه ی قرص برگشت.

-معمولا اینارو موقعی که حالش بد میشه بهش میدیم.

منصور با عجله یکی از آنها را در دهان خواهرش گذاشت.لیوان آب را عفت به دستش داد.منظر مشغول مالش شانه های پری بود.کمی بعد وقتی پلک هایش از هم باز شد منصور به نرمی گفت:چرا خودتو اینطور ناراحت می کنی خواهر؟هنوز که چیزی ثابت نشده ، از قدیم گفتن آنکه را حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟مطمئن باش وقتی به حساب و کتابا رسیدگی کنن می فهمن که کار این بنده خدا نبوده ولش می کنن بیاد خونه.

نفس پری به سختی بالا می آمد.با صدایی نارسا گفت:این وصله ها به فریبرز نمی چسبه ، اون یه عمر با شرافت زندگی کرده ، حالا چرا باید آبروش به خطر بیفته... دیدم صداش غمگین بود!دیدم نمیتونست حرف بزنه!کیومرث کی اونو بازداشت کردن؟

-همین امروز ظهر.

-الهی بمیرم...از ظهر تا حالا چی کشیده و ما خبر نداشتیم...وای وای ، اصلا نمیتونم باور کنم!نیاز و نگین بی صدا اشک می ریختند.نیاز دست مادرش را گرفت:تو رو خدا خودتو اذیت نکن مامان ، وقتی بفهمن اشتباه کردن از بابا عذرخواهی می کنن ولی تا اون موقع اگه بخوای اینجوری کنی از بین میری.تو رو خدا به ما رحم کن.

پری متوجه قیافه ی بی رنگ و لرزش دستهای او شد:تو ناراحت نباش مادر جون ، من چیزیم نیست ، فقط یه کم شوکه شدم.باورم نمیشه که این اتفاق واسه فریبرز افتاده.فریبرزی که صبح زودتر از همه سرکارش حاضر میشد و عصر دیرتر از همه برمیگشت.نمیتونم باور کنم!

منظر گفت:خدا جای حق نشسته خواهر ، مگه میذاره آبروی یه آدم نجیب به خطر بیفته؟

-فعلا که آبروش به خطر افتاده ، شما فریبرزو خوب نمیشناسین ، حاضره بمیره ولی همچین تهمتی بهش نزنن.

منصور گفتکاین قدر سخت نگیر خواهر من.تو این دوره زمونه روزی صد تا از این اتفاقا پیش میاد.مملکت که بی صاحب نیست ، بالاخره مقصر اصلی مشخص میشه ، حشمت بلندش کنین بیاریدش تو اتاق ، یه آب قندم درست کنین بهش بدیم یه کم حالش جا بیاد.بچه ها شماهام دیگه بس کنین ، این که گریه نداره.انشالله توی همین یکی دو روز آینده همه چیز روشن میشه ، بابا هم خوب و سلامت بر می گرده خونه.شیرین بابا برو یه لیوان آب پرتقال بده به نیاز بخوره حالش سر جا بیاد.پاشو دایی جان ، پاشو اینجوری زانوی غم بغل نگیر!مثلا امشب شب تولدته ، خوب نیست ناراحت باشی.

ساعتی بعد مهمانها اماده ی رفتن شدند.مجید به منظر سفارش کرد:امشبو پیش بچه ها بمون فردا من خودم میام بهتون سر میزنم ببینم اگه کاری هست انجام میدم.پری خانوم شما هم خودتونو ناراحت نکنین ، انشالله همه چی درست میشه.

حشمت به بچه ها گفت:منم امشب پیش پری میمونم ، شما برین.

منصور پرسید:می خواین منم نرم؟

پری گفت:نه داداش تو برو خونه ، اگه مسأله ای پیش اومد باهات تماس می گیرم.

-خودم فردا بهتون زنگ میزنم...پس فعلا خداحافظ.

چهره هایی که هنگام ورود خندان و بشاش بودند حالا گرفته و متفکر به نظر می امدند.نیاز کنار درگاه ورودی ایستاده بود و با صدایی غمگین با تک تک آنها خداحافظی میکرد.با رفتن مهمان ها سکوتی غم انگیز بر فضای منزل حاکم شد.نگاه نیاز در حین گذر از کنار سالن پذیرایی به آنجا افتاد و در دل از عفت تشکر کرد که قبل از رفتن آنجا را از آن حالت آشفته نجات داده بود.

آن شب لحظات سختی به او ، نگین و مادرش گذشت.پری بارها با وحشت از خواب پرید و هراسان به اطراف نگاه کرد.وجود منظر و حشمت در کنارش آرامش میداد اما فکر بازداشت فریبرز و اینکه او در چه حالی به سر میبرد آزارش میداد.نگین نیز خواب آشفته ای داشت ؛ در آن شب دوبار از خواب پرید و هر بار به تخت نیاز نگاه کرد و او را آهسته به اسم خواند اما هیچ صدا یا حرکتی در او نمیدید درست مثل اینکه روحی در آن جسم نبود!

هفته ی اول در حال انتظاری کشنده به سختی سپری شد.هیچکس باور نمیکرد مدت بازداشت فریبرز این همه طولانی بشود.در این مدت منصور ، حشمت و منظر هر روز با پری در ارتباط بودند یا به دیدنش میرفتند.پری از طریق ناخدا سعیدی در جریان امور قرار میگرفت و تمام اتفاقات بندعباس را دنبال میکرد.

خبرهای رسیده نشان میداد بازرسانی که از تهران عازم بندر شده بودند تمام دفاتر و پرونده های چند ساله ی قسمت دارایی را زیر و رو کرده و دنبال مدارک مستندی بودند که گناهکار بودن یا نبودن این چند نفر را ثابت کند.

در تماس تلفنی کوتاهی که میان فریبرز و خانواده اش برقرار شد ، فریبرز خبر داد که به زودی او را به بندرعباس اعزام خواهند کرد.پری با وحشت پرسید:برای چه می خوان تو رو بفرستن بندر؟

-چیزی نیست.قراره دادگاه گودرزی شروع بشه ، منم بعنوان یکی از متهمین باید اونجا باشم.

پری بدون فکر گفت:پس منم باهات میام.می خوام اونجا پیشت باشم.

-نه عزیزم ، این دادگاه نظامیه درست نیست تو بیایی.اولا که من نمیتونم پیش تو باشم در ثانی تو نباید توی این وضعیت بچه ها رو تنها بذاری.تو اینجا باشی خیال من راحتتره.تازه من که اونجا تنها نیستم ، توی بندر خیلی بیشتر از اینجا دوست و آشنا دارم ، پس نگران نباش.

-کی قراره بری؟

-شاید همین فردا.شایدم چند روز دیگه ، درست نمیدونم.

-چند وقت اونجا می مونی؟

-نمیدونم.بستگی داره که چند روز این دادگاه طول بکشه.بهر حال هر چقدر طول کشید تو نگران نباش!فقط مواظب خودت و بچه ها باش.اگه خواستی خبری از من بگیری با منزل ناخدا محمدی تماس بگیر.اون توی جریان همه ی مسایل هست.من دیگه باید خداحافظی کنم.کاری نداری؟

صدای پری گرفته و آرامتر از قبل به گوش رسید:نه ، به خدا میسپارمت.فریبرز ... من و بچه ها به وجودت افتخار میکنیم.خداحافظ.

آخرین صحبتهای فریبرز اشک پری را جاری کرد.منظر که هوایش را داشت پرسید:حالش چطور بود؟

-بد ، خیلی بد.تا به حال هیچوقت صداشو این جوری نشنیده بودم.منظر خیلی میترسم.

بازویش را لمس کرد:از چی؟

-از اینکه فریبرز نتونه دووم بیاره.تا به حال بهت نگفتم اون یه بار بدجوری سکته کرده.میترسم قلبش طاقت تحمل بار این غمو نداشته باشه.

-تو داری خودتو با این فکرا عذاب میدی.فریبرز مَرده و طاقتش خیلی بیشتر از اونه که تو فکر میکنی.تو مواظب باش خودت از پا در نیای.الان یک هفته ست که تو و بچه ها نه یه غذای درستی خوردین و نه یه خواب راحتی کردین.این جوری مریض میشین به خدا.

-چیکار کنم؟دست خودم نیست.

حشمت با فنجان های قهوه از آشپزخانه بیرون امد:فریبرز چی گفت؟

-هنوز منتظره ، انتظاری که داره آبش میکنه... قراره بره بندرعباس.باید توی دادگاه رسیدگی به این پرونده شرکت کنه.

حشمت فنجان ها را بین خودشان تقسیم کرد و لحظه ای مرد د به خواهرش چشم دوخت و بعد با احتیاط گفت:پری؟می خوام ازت سوالی کنم ولی قول بده ناراحت نشی.

از چشمهای او پیدا بود سوالش از چه نوعی است ، با این حال پری صبورانه گفت:

-چی می خوای بپرسی خواهر؟

-میگم...شاید ، آخه آدم جایز الخطاست.هر کدوم از ما بالاخره یه وقتی توی زندگی مرتکب اشتباه شدیم.میگم فکر نمیکنی شاید فریبرزم وسوسه شده باشه و...

پری اجازه ادامه صحبت به او نداد و در حالی که اشک میریخت سرش را با افسوس تکان داد:وقتی تو که خواهرم هستی اینجوری فکر میکنی من از دیگرون چه توقعی داشته باشم؟

حشمت ظاهرا پشیمان از حرفی که زده بود گفت:والا چه میدونم ، اینقدر توی این چند ساله فشار زندگی زیاد شده که بیشتر مردم یادشون رفته نون حلال یعنی چی.

-همین حرفاست که داره من و بچه ها رو خفه میکنه.امروز نگین از کلاس که برگشت با گریه خوابش برد.می گفت توی سرویس پایگاه بیشتر مردم داشتن در مورد شایعه ی دزدی رئیس دارایی حرف میزدن.یه از خدا بی خبرم اون میون با صدای بلند میگه ، شنیدین رئیس تازه دارایی تو زرد از آب در اومده؟میگن پنجاه میلیون بالا کشیده.دزدی تو روز روشن!اما خوشم اومد به موقع مچشو گرفتن!نگین می گفت دلم می خواست برم با دستام خفه ش کنم.دلم می خواست برم تمام اونایی رو که پشت سر با


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:52
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی - پاسخ 8 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS