زمان جاری : یکشنبه 17 تیر 1403 - 10:54 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






pixpic آفلاین




ارسال‌ها : 2197
عضویت: 1 /7 /1390
سن: 26
شناسه یاهو: roj2pix
تشکرها : 843
تشکر شده : 1473

پاسخ : 9 RE رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

فصل هشتم از رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی

سه روز بعد خبر جا به جايي فريبرز به خانواده اش رسيد. بعد از رفتن او، تحمل لحظه هاي انتظار براي پري و دخترها سخت تر شده بود. تنها دلخوشي پري به خبرهايي بود كه از طريق ناخدا محمدي و دوست صميمي اش پروانه، همسر او به دست مي آورد. در يكي از همين مكالمه هاي تلفني، ناخدا محمدي خلاصه اي از جريان آن روز دادگاه را برايش بازگو كرد و در ادامه گفت : من مي دونستم خانوم مشتاق...، آدم دروغگو بالاخره دست خودشو رو مي كنه. خوشبختانه دادستان و قاضي، آدماي بسيار زيرك و با هوشي هستن و سوالاتي كه از گودرزي كردن چنان دقيق بود كه اونو حسابي گيج كرد. شكر خدا توي همين اولين جلسه، اين مرد اين قدر ضد و نقيض حرف زد كه تقريبا همه فهميدن داره دروغ سر هم مي كنه. خلاصه اين جلسه كاملا به نفع فريبرز و اون دو نفر ديگه تموم شد. حالا انشاالله فردا بازم قضيه بيشتر روشن مي شه.

پري بي صبرانه پرسيد : فريبرز حالش چطوره...؟ روحيه ش خوبه؟

- به لطف خدا امروز خيلي بهتر بود. در اولين فرصتي كه به دست آورد، به من سفارش كرد بهتون بگم اصلا نگران نباشين. ضمنا منم از طرف خودم و بقيه دوستان فريبرز، بهتون قول مي دم كه كاملا مراقبش هستيم. شما هيچ دلواپس نباشين.

- خيلي ممنون آقاي محمدي. ان شاالله من و فريبرز بتونيم يه جوري زحمات شما رو جبران كنيم.

- اين حرفا كدومه؟ فريبرز خيلي بيشتر از اينا به گردن من و بقيه حق داره، به خدا قسم خانوم، من از همون روز اول دلم روشن بود. به خودشم گفتم هيچ جاي نگراني نيست. گفتم همه مي دونن اين وصله ها به تو نمي چسبه. حالا هم شكر خدا داره به همه ثابت مي شه كه فريبرز يه عمر صادقانه خدمت كرده و اصلا اهل اين حرفا نيست، من ديگه بيشتر از اين وقت شما رو نمي گيرم. فردا بازم باهاتون تماس مي گيرم، گوشي رو مي دم به پروانه، مي خواد با شما صحبت كنه.

گفتگوي پري و پروانه، صميمي و بي تكلف بود. بعد از احوالپرسي ها و خوش و بش هاي معمول، پروانه گفت : ديدي پري جان، چقدر بهت مي گفتم نگران نباش. گفتم همه چيز درست مي شه...

- خدا از زبونت بشنوه، ولي تا وقتي اين قائله ختم بشه و فريبرز برگرده من نصف جون شدم. نمي دوني اين مدت چقدر به من و بچه ها سخت گذشته...!

- چرا دركت مي كنم، ولي اينو بدون كه از اين اتفاقات ممكنه واسه هر كسي پيش بياد. مهم اينه كه داره بيگناهي آقاي مشتاق ثابت مي شه. به اميد خدا حالا كه برگرده با شناختي كه ازش پيدا كردن، احترامش چند برابر سابق مي شه.

- احترامشون مال خودشون پروانه جان، اگه منم كه ديگه دلم نمي خواد فريبرز حتي يك روزم توي نظام بمونه، راستش خيال دارم به محض اومدنش، ازش بخوام تقاضاي بازنشستگي كنه. همين الانم جو اين پايگاه داره من و بچه ها رو خفه مي كنه.

- مي دونم چي مي گي. خدائيش حق داري. اگه منم جاي تو بودم شايد همين تصميمو مي گرفتم. وقتي فكرشو مي كنم بعد از بيست و هشت سال خدمت صادقانه، همچين تهمتي به آدم بزنن و همچين رفتار دور از شاني با آدم بكنن، ديگه با چه دلخوشي بازم ادامه بده؟

- به خصوص با روحيه ي حساسي كه فريبرز داره! حالا منتظرم كه انشاالله از اين دام رها بشه به محض اين كه حالش يه مقدار سرجا بياد اولين كارم اينه كه از پايگاه نقل مكان كنيم.

- فكر خوبيه...، بيشتر به خاطر آقاي مشتاق. اين طور كه بهروز مي گه، اين حادثه باعث شده كه از نظر روحي خيلي لطمه بخوره. از وقتي اومده بندر، بهروز بيشتر وقتش رو با اون مي گذرونه. مي گفت توي همين مدت كوتاه خيلي كم حرف و گوشه گير شده و بيشتر مواقع توي خودشه. به قول بهروز، حتي اگه اين قضيه به خير و خوشي تموم بشه مدت ها طول مي كشه تا آقاي مشتاق روحيه ي سابق خودشو به دست بياره.

صداي پري پس رفت : آقاي محمدي ديگه در مورد فريبرز چي مي گه ....؟

پروانه تازه متوجه شد كه نبايد بعضي از مسائل را به زبان مي آورد، دستپاچه گفت : هيچي....، خودت كه مي دوني پري جان تحمل همچين ضربه اي واسه يه مرد سخته، ولي به هر حال اتفاقيه كه افتاده و كاريش هم نمي شه كرد. اين ميون فقط تو مي توني با محبت و علاقه اي كه بهش داري، روحيه اش رو تقويت كني.

- آره مي دونم و فقط منتظرم كه اون دوباره به خونه برگرده.

- مياد انشاالله، چشم بهم بزني اين مدتم تموم مي شه و شوهرت بر مي گرده... خوب پري جان من ديگه خداحافظي مي كنم تا فردا، بازم باهات تماس مي گيرم، خيلي دلم مي خواست توي اين موقعيت پيشت بودم ولي به خاطر بچه ها ... خودت كه مي دوني؟

- آره منم گرفتار بچه هام والا فريبرز و توي اين سفر تنها نمي ذاشتم... به هرحال همينكه اونجا هواي فريبرز رو دارين يك دنيا ممنون. بازم از طرف من از آقاي محمدي تشكر كن و بچه ها رو ببوس، خدا نگهدارت.

***

منظر و منصور، با هيجان به صحبت هاي خواهرشان توجه داشتند و با علاقه ماجراي دادگاهي شدن گودرزي را دنبال مي كردند. پري با نيرويي كه انگار تحليل نمي رفت مو به مو قضايايي را كه از ناخدا محمدي شنيده بود برايشان تعريف مي كرد و مراقب بود هيچ نكته اي را از قلم نيندازد. نگين سيني چاي را به اتاق آورد و فنجان ها را مقابل آنها گذاشت. صداي زنگ در، او را به سمت هال كشيد. با ديدن كامران سلامش را به گرمي جواب داد و او را به داخل دعوت كرد. در همين موقع متوجه حضور شهاب شد و ناباورانه سلام كرد. شهاب مثل هميشه با چهره اي موقر، احوالش را پرسيد. نگين در جواب گفت : به لطف شما بد نيستم، بفرماييد تو.

صداي خوش و بش دايي منصور و كامران از قسمت پذيرايي به خوبي شنيده مي شد. در همين موقع پري نيز به استقبال شهاب آمد. بعد از دقايقي كه به احوالپرسي گذشت پري دوباره رشته كلام را به دست گرفت. انگار شرح اين ماجرا مايه تسكين اعصابش مي شد. نگين با چاي و ميوه از واردين پذيرايي كرد و بعد كنار منظر جاي گرفت. كامران آهسته پرسيد : نياز كجاست...؟

- امروز از صبح رفته بهزيستي...، پيش بچه هاي معلول.

- بهزيستي چي كار....؟!

- نياز به چيزاي خاصي معتقده... نذر كرده در صورتي كه بي گناهي بابا ثابت بشه پنج هفته جمعه ها بره اونجا به كاركناي بهزيستي كمك كنه. امروز اولين روزش بود... فكر كنم الان ديگه پيداش مي شه.

شهاب كه توجه اش به گفتگوي آرام آنها بود گفت : اگه مطمئنيد هنوز حركت نكرده من و كامران بريم دنبالش...؟

- نه زحمت نكشين، احتمالا الان تو راهه.

كامران پرسيد : از بابا چه خبر...؟

- مي بيني كه هنوز منتظريم، از هفته پيش كه بابا رفته بندر هر روز برامون يك سال مي گذره، ناخدا محمدي دوست بابام مدام مارو در جريان اتفاقات اونجا مي ذاره ظاهرا همه چيز به خصوص ضد و نقيض گويي گودرزي، نشون مي ده كه بابا اينا بي گناهن ولي نمي دونم چرا دارن جريانو اين قدر كشش مي دن! ناخدا محمدي مي گفت ممكنه تا آخر همين هفته قضيه تموم بشه...، تا ببينيم خدا چي مي خواد.

منصور كه گويا براي رفتن عجله داشت به احترام خواهرش تا آخر صحبت او سكوت كرد ولي در فرصت به دست آمده توضيح داد كه براي شام منزل خواهر شكوه دعوت دارند و بايد زودتر راه بيفتد. در حين برخاستن از منظر پرسيد : تو مي خواي بموني؟

- نه منم ديگه بايد برم، از ديروز عصر مجيد رو توي خونه تنها گذاشتم.

- پس آماده شو بريم... پري جان تو هم هر خبري از فريبرز گير آوردي ما رو مطلع كن، ضمنا هر وقت با خبر شدي كه كي مي خواد برگرده خبرمون كن همگي اين جا جمع بشيم...، خوب با من كاري ندارين...؟ نگين جان مواظب مادرت باش، از طرف من به نياز سلام برسون... شهاب جان ما هم خوشحال مي شيم هر از گاهي زيارتت كنيم، هر وقت فرصت كردي در كلبه ي ما به روت بازه... كامران تو هم همين طور... بالاخره ما هم به عنوان دايي حقي داريم.

شهاب و كامران، همان طور كه تعارفش را جواب مي دادند او را تا كنار در ورودي بدرقه كردند. كمي بعد از رفتن منصور و منظر، صداي زنگ در و متعاقب آن صداي گفتگوي نياز و نگين از درون هال شنيده شد.

- خسته نباشي، چقدر دير كردي؟

- مجبور شدم بيشتر بمونم، كلي كار بود كه بايد انجام مي شد. چه خبر؟ از بندر كسي تماس نگرفت؟

- چرا آقاي محمدي تماس گرفت، مي گفت ديروز بابا اينا دادگاه داشتن. انگار همه چيز به نفع بابا ايناست. مي گفت احتمالا يكي دو جلسه ديگه بيشتر نمونده، بعد راي نهايي اعلام مي شه.

- پناه بر خدا، بايد صبر كنيم ببينيم چي مي شه... مهمون داريم؟

- آره، غريبه نيستن، بيا تو...

سلام آرام نياز نگاه حاضرين را به سوي او كشيد.

پري گفت : خسته نباشي مادر، خيلي دير كردي، دلم داشت شور مي افتاد!

نياز بعد از احوالپرسي با كامران و شهاب به سمت مادرش برگشت : ببخش كه نگرانت كردم مامان ولي نمي شد كارا رو نصفه كاره ول كنم بيام.

- معلومه امروز خودتو هلاك كردي...! رنگ به روت نمونده!

- نگران من نباش، يه دوش كه بگيرم حالم خوب مي شه به جاي غصه خوردن واسه من، به اونايي فكر كن كه هر روز و شب اونجا كار مي كنن.

- خوب اونا ديگه عادت دارن مادر...

قيافه ي نياز حالت متاسفي پيدا كرد : آره حق با شماست مامان، بعضي از مردم ديگه به ديدن درد و رنج و حتي تحمل اون عادت مي كنن.

پري متوجه غم چهره ي او شد و همان طور كه دست دور شانه اش مي انداخت گفت : حالا خودتو ناراحت نكن، مي دونم با اين روحيه ي حساس هر وقت اين جور جاها مي ري تا يه مدت چه حالي هستي. الان بهتره بري يه دوش بگيري و بيايي شايد يه كم حالت سر جا بياد.

با رفتن نياز، كامران پري را به بهانه اي به آشپزخانه كشاند و گفت : خاله، ما داشتيم مي اومديم سر راه يه مشت خرت و پرت خريديم كه توي صندوق عقب ماشينه، اجازه مي دين بيارمشون تو...؟

- چي رو مي خواي بياري تو؟!

- صبر كنين ميارم خودتون ببينين.

ديدن نايلون هاي حاوي گوشت، مرغ و ماهي، پري را بيشتر متعجب كرد.

- كامران... اينا ديگه چيه؟! چرا اين كارو كردين خاله...؟!

كامران بسته ها را روي ميز آشپزخانه گذاشت و گفت : من بي تقصيرم خاله....، اگه مي خواين كسي رو دعوا كنين، اون شهابه، چون پيشنهاد اون بود.

- ولي تو نبايد مي ذاشتي اين كارو بكنه، اونم اين همه !

- گفتم كه من بي تقصيرم، اينم از اخلاق عجيب و غريب اين پسر عموي ماست كه يا چيزي نمي خره يا زياد مي خره. فكر نكنين بار اولشه....، ما هم از اين دردسرا باهاش زياد داريم.

لحن به ظاهر اعتراض آميز ولي در واقع تشكر آميز پري، نگين را كه مشغول گفتگو با شهاب بود ساكت كرد : شهاب جان چرا اين قدر زحمت كشيدي...؟

- كدوم زحمت؟ من كه كاري نكردم...

- ديگه مي خواستي چي كار كني...؟ باور كن لزومي نداشت اين جوري به زحمت بيفتي.

- اگه منظورتون اين چيزاي ناقابله، فقط واسه اينكه زحمت خريد كردن از دوش شما برداشته بشه، خريده شده.

- آخه اين همه...! مگه ما چقدر مصرف داريم كه شما اين همه مرغ و ماهي و گوشت خريدي؟!

نگين ناباور پرسيد : شما واقعا واسه ما خريد كردين؟!

شهاب از جا برخاست : اگه قراره براي اين كار مواخذه بشم بهتره برم و ديگه اين ورا پيدام نشه، چون معلومه هنوز منو به عنوان يكي از افراد فاميل قبول ندارين.

پري گفت : اگه مي خواي بري و واسه شام نموني بهتره تمام اين چيزا رو دوباره بذاري تو ماشين، چون ديگه نه من نه شما.

كامران گفت : كجا شهاب جان؟ بعد از چند روز تازه ما يه وقتي گير آورديم با اين دختر خاله نازنين بشينيم يه كم اختلاط كنيم، مي خواي مارو برداري ببري؟

پري كه از بي پروايي او خنده اش گرفته بود، خودداري كرد و گفت : مگه من مي ذارم شما برين، حالا كه اين همه به زحمت افتادين بايد شام پيش ما باشين.

شهاب در جايش نشست و گفت : منكه از اولشم حرفي نداشتم. من مطيع اوامر شمام.

پري گفت : پس تا شما مشغول صحبت هستين من برم يه چيزي درست كنم بيارم.

همزمان نياز ميان در گاه پذيرايي پيدايش شد. چهره اش شادابتر از قبل به نظر مي رسيد. لباس راحتي به تن داشت و با حوله كوچكي موهايش را بالاي سر جمع كرده بود.

كامران بعد از خوش و بشي با او، رو به نگين كرد و گفت : راستي، عكس اون هنرپيشه خارجي رو كه مي خواستي برات پرينت گرفتم توي ماشينه، بيا بريم نشونت بدم.

با رفتن آنها، براي لحظاتي سكوتي سنگين بر محيط سايه انداخت و نياز دنبال بهانه اي براي شكستن آن مي گشت، به طرف پنجره رفت. صداي زوزه ي بادي كه در لا به لاي شاخ و برگ درختان اطراف منزل مي وزيد به خوبي شنيده مي شد. گوشه اي از پرده را كنار زد و نگاهي به فضاي تاريك بيرون انداخت : پيداست امسال زمستون سردي در پيش داريم...!

شهاب گفت : براي شما كه به آب و هواي اين جا عادت ندارين اولين زمستون سخت مي گذره.

- به خصوص با اين اوضاع كه فضاي خونه غمگين و دل گرفته ست.

- حق با شماست، من اين دل گرفتگي رو چهار سال توي زمستوناي هلند تجربه كردم.

نياز انگار با خودش حرف مي زد، آهسته تر از قبل گفت : چهار سال...! نمي دونم اگه به جاي شما بودم مي تونستم تحمل كنم يا نه!

- خوشحالم كه جاي من نبودين، به خصوص با اين روحيه اي كه دارين.

- ولي تازگي فهميدم حتي آدماي حساسم مي تونن صبور و متحمل باشن! مثلا همين اتفاقي كه واسه ي خانواده من پيش اومد. اگه قبلا كسي از م مي پرسيد، اگه يه روز ببيني پدر تو زندوني كردن چه حالي مي شي؟ بدون شك مي گفتم، مطمئن كه از غصه دق مي كنم. اما الان تقريبا سه هفته ست كه باباي منو باز داشت و زندوني كردن ولي من هنوز زنده م و دارم زندگي مي كنم!

- اين نيروي اميده كه شما رو سر پا نگه داشته. انسان در بدترين شرايط نبايد اميدشو از دست بده. ضمنا صبور بودن يكي از بهترين خصوصيات يه آدمه...، هر چند در وجود شما خصايل خوب زياد هست.

قيافه ي غمگين نياز به سرخي شرم رنگ گرفت، آهسته گفت : شما لطف دارين... راستي هنوز فرصتي پيش نيومده كه به خاطر هديه عالي تون از شما تشكر كنم. از كجا مي دونستين من از طرفداراي پر و پا قرص حافظ هستم...؟

شهاب با خودش فكر كرد چه ماهرانه مسير صحبتو عوض كرد!

- نمي دونستم ولي از اون جايي كه خودم ارادت خاصي به شيخ شيراز دارم اون هديه رو تقديم كردم.

- لطف بزرگي كردين. هديه شما توي اين مدت واسه من حكم يه دوست ناصح و فهيم رو داشت كه با كلامش منو تسكين مي داد.

- خوشحالم كه به درد خورد.

ورود ناگهاني پري خلوت آنها را بهم زد : نياز جان تلفن كارت داره، گمونم از هم كلاساي دانشگاهت باشه.

- نگفت كيه؟

- چرا...، مثل اينكه اسمش رويا بود.

با شنيدن اسم رويا چهره اش حالت ناراحتي پيدا كرد. به خصوص كه بعد از آشنايي با او بارها سعي كرده بود مانع از صميميت ما بين بشود اما اصرار و سماجت رويا هر بار راه مخالفت را بر او مي بست. خودش هم نمي دانست چرا اين دختر با رفتار مرموز و گفتار عجيب و غريبش مايه ترس و وحشتش مي شد!

با رفتن نياز پري مبل مقابل شهاب را انتخاب كرد : چقدر خوب شد كه شما اين جايين، اين اواخر وقتي شبا تنها هستيم تحمل فضاي خونه خيلي سخت مي شه. بچه ها اين قدر غمگين مي شن كه حتي ميل به خوردن غذا هم نشون نمي دن.

- مي دونم اين مدت در غيبت جناب مشتاق چقدر به شما و بچه ها سخت گذشته. اميدوارم ايشون هر چي زودتر برگردن و شما رو از تنهايي در بيارن.

پري نفسي كه بيشتر شبيه ناله بود بيرون داد : خدا كنه... ولي مي دونم حتي وقتي كه برگرده تا مدت زيادي اون روحيه ي سابقو نداره و ما بايد خيلي رعايت حالشو بكنيم. مي دوني شهاب جان، براي آدمي كه تمام عمرش با آبرو زندگي كرده و هيچ وقت از ترس آبروش قدم خطايي برنداشته، سخته كه اين ضربه رو تحمل كنه. من شوهرمو مي شناسم و مي دونم حتي اگه قضيه به خوبي و خوشي هم تموم بشه و حتي ازش عذرخواهي هم بكنن، داغ اين تهمت واسه ي هميشه روي قلبش باقي مي مونه.

- مي فهمم چي مي گين. براي يه مرد تحمل همچين حادثه اي خيلي سخته، اما وجود شما و بچه هاي خوبتون مي تونه مرهم خوبي واسه ي اين زخم باشه. شما بايد كمكش كنيد كه زودتر اين ماجرا رو فراموش كنه.

- راستش همين خيالو دارم. بعضي شبا تا دير وقت به اين فكر مي كنم كه چي كار بايد كرد كه اين دوران واسش راحت تر و سريعتر بگذره؟ اين چند وقته خيلي با خودم فكر كردم، راستش خيال دارم ازش بخوام در خواست بازنشستگي بده. ديگه موندن تو اين پايگاه فايده نداره. مي خوام بهش پيشنهاد كنم توي اين مدت يعني تا وقتي خونه ي خودمون حاضر بشه، يه جايي رو رهن كنه كه از پايگاه بريم. حقيقتش اين چند وقته، حرف مردم ديگه واسه من و بچه ها روحيه نذاشته. بدي كار اين جاست كه توي اين پايگاه هيچ كس شخصيت واقعي فريبرز رو نمي شناسه و بعد از اينم مردم فقط در حد شايعاتي كه شنيدن در موردش قضاوت مي كنن... بهر حال فريبرز دو سال ديگه بازنشست مي شه پس فرق زيادي برامون نمي كنه. هر چه زودتر از اين جا بريم زودتر مي تونيم روي پاي خودمون بايستيم.

- اتفاقا فكر خوبيه، همين عوض شدن محيط زندگي مي تونه كلي توي روحيه ي شما، جناب مشتاق و بچه ها تاثير بذاره...، اگه دوست داشتين من مي تونم براتون يه آپارتمان خوب و راحت پيدا كنم. هر وقت تصميمتون قطعي شد يه تماس با من بگيرين.

- دستت درد نكنه، اول بايد صبر كنيم فريبرز برگرده ببينم اون چي مي گه، بعد تصميم بگيريم.

- درسته، بهر حال من منتظر تماس شما هستم.

نياز با سيني محتوي فنجانهاي چاي وارد شد و گفت : مامان ماكارونيا پخته، موادش رو باهاش مخلوط كنم؟

- من اين كار رو مي كنم، تو بشين يه چايي بخور خستگيت در بره....! راستي سر و صداي بچه ها نمي ياد كجا رفتن؟

- دارن با كامپيوتر بازي مي كنن، اگه كاري دارين صداشون كنم...؟

- نه، بذار تا حاضر شدن شام سرگرم باشن..... نمي خواي بشيني مادرجون؟

- اول برم يه سالاد درست كنم.....

- قرار نبود اين همه به زحمت بيفتين.

نگاه نياز به شهاب افتاد : اختيار دارين هيچ زحمتي نيست، امشب با اومدنتون ما رو خوشحال كردين....

صداي دوباره زنگ تلفن او را از ادامه صحبت منصرف كرد. با شتاب به هال برگشت. صداي سر حالش كه با خوشحالي مي گفت« سلام مهران جان، حالت چطوره؟» در فضاي منزل پيچيد. پري با عجله خود را به او رساند. قبل از هر صحبتي با علم و اشاره به او فهماند كه حرفي از ماجراي پدرش به ميان نكشد. بعد از احوالپرسي و خوش و بش هاي معمول، خواهر و برادر كمي در اطراف مسايل ديگر هم حرف زدند. نياز كه مي ديد مادرش بي تاب در انتظار نشسته، ادامه صحبت را كوتاه كرد و به دنبال خداحافظي گوشي را به او سپرد. نگين هم دقايقي بعد به جمع آنها اضافه شد. نياز درست كردن سالاد را به او محول كرد و خودش مشغول رو براه كردن ماكاروني شد.

شام در محيطي دوستانه و صميمي صرف شد.. كامران خوش سر و زبان تر از هميشه، مدام سر به سر بقيه مي گذاشت. شوخي هاي او لطف غذا خوردن را بيشتر مي كرد. در بين صحبت ها وقتي چندمين چنگال از ماكاروني را به دهان گذاشت و با لذت خورد، پرسيد : اين ماكاروني دست پخت تو بود نياز ....؟

- تقريبا چطور مگه؟

- هيچي مي خواستم بگم بيچاره شوهر آينده ت كه مجبوره دست پخت تو رو تحمل كنه.... به زور از گلو پايين مي ره!

نياز ناباورانه نگاهي به بقيه انداخت : كامران راست مي گه...؟ ماكارونيش بد شده؟!

بقيه موذيانه مي خنديدند. شهاب گفت : به نظر من كه همه چير عاليه....، كامران داره سر به سرتون مي ذاره.

نياز به شوخي اخم هايش را در هم كشيد : باشه، حالا كه اين طور شد يكي طلبت، دوباره كه از دست پختم محرومت كردم اونوقت قدر عافيتو مي دوني.

- تو رو خدا هر تهديدي مي خواي بكن فقط تهديد شكمي نكن، من تو اين مورد خيلي ضعف دارم.

نگين گفت : چه خوب، پس بالاخره يه نقطه ضعف ازت گير آوردم.

- حالا بيا و درستش كن. واي به حال اون كسي كه نقطه ضعف دست خانوما بده، ديگه روزگارش سياست.

پري گفت : ناراحت نباش خاله جون، خودم اين جا هواتو دارم.

نگين داشت مي گفت « خدا شانس بده....» كه صداي آهنگين تلفن همراه شهاب، او را دعوت به سكوت كرد. چهره شهاب كنجكاو به نظر مي آمد : الو ... بفرماييد.... سلام. شب بخير، حالت چطوره؟

نگاه مشكوك نگين ابتدا به كامران و سپس به نياز كه ظاهرا سرگرم خوردن سالاد بود افتاد. در همان حال به ادامه صحبت شهاب گوش مي داد : ممنون، من خوبم... نه الان منزل نيستم چطور مگه...؟ مي خواي ببريش بيمارستان؟! مگه چي شده؟... خوب اگه فقط تب داره، مي توني بهش قطره تب بر بدي. اگه تا فردا صبح بهتر نشد خودم ميام مي برمش پيش متخصص اطفال. ناراحت نباش، ممكنه تبش از سرماخوردگي باشه.... حالا چرا داري گريه مي كني؟ خوب بچه مريض مي شه... نگران نباش، فعلا يه تب بر بهش بده... باشه، باشه من تا يه ساعت ديگه ميام اونجا اگه تبش پايين نيومده بود مي بريمش دكتر، خوبه؟... ولي بازم مي گم لزومي نداره اين همه نگران باشي، آره مي دونم چه حالي داره اما مطمئنم چيزي نيست. با اين حال واسه اينكه خيالت راحت بشه مي ريم به دكتر نشونش مي ديم. كار ديگه اي نداري... پس فعلا خداحافظ... باشه سر ساعت ده منتظرم باش.

ظاهرا مكالمه تلفني شهاب همه را كنجكاو كرده بود. پري پرسيد : مشكلي پيش اومده؟

شهاب تلفن همراهش را در جيب كتش جا داد و گفت : نه مشكل خاصي نيست، ولي با عرض معذرت من بايد يه كم زودتر از حضورتون مرخص بشم.

در حالي كه با دستمال دهانش را پاك مي كرد از پشت ميز برخاست : دستتون درد نكنه، شام امشب عالي بود.

بقيه نيز به تبعيت از او بلند شد. پري پرسيد : با اين عجله....؟ لااقل شامتو تموم كن.

- ممنون به اندازه كافي خوردم. راستش خيلي دلم مي خواست فرصتي بود تا بيشتر در خدمتتون باشم ولي ناچار بايد برم.

- آخه اين جوري كه خيلي بد شد.

نياز گفت : اشكال نداره مامان، ظاهرا پاي سلامت يه بچه در بينه....، اين جور مواقع آدم نبايد تعلل كنه. شما بهتره حركت كنين آقا شهاب.

- ممنون كه وضعيت منو درك مي كنين. بهر حال بايد ببخشيد كه اين جوري شد. كامران تو ميايي سر راه برسونمت يا فعلا هستي...؟

- تو برو... من حالا حالاها اينجام.

- خوب پس همگي خداحافظ... بازم براي همه چيز ازتون ممنون! شبتون بخير.

بعد از بدرقه او همه به سر ميز شام برگشتند. نگين طاقت نياورد و با كنجكاوي پرسيد : كامران تو مي دوني قضيه اين تلفنه چي بود ؟

- والا دروغ چرا...؟ اين شهاب اونقدر مرموز و تو داره كه حتي منكه باهاش بزرگ شدم سر از كارش در نميارم، ولي اينو مي دونم هر چي كه هست پاي يه زن در بينه! اونم يه زن جوون و خوش صدا!

نگين با حساسيت پيدايي گفت : حالا هر چي كه هست مبارك صاحابش باشه، تو چرا داري ذوق مي كني؟

كامران لبخند زنان گفت : من غلط بكنم بخوام ذوق كنم، در مقابل شما سگ كي باشم نگين خانم؟

نگين پشت چشمي برايش نازك كرد : خوبه كه حنات پيش من يكي ديگه رنگي نداره، من اگه تو رو نشناسم به درد لاي جرز مي خورم.

لبخند پري پشت لبهايش پنهان بود آنها هنوز داشتند با هم يكي به دو مي كردند، بعد از نگاه خيره اي به به ليوان نوشابه اش نظري به هر دوي آنها انداخت و از فكرش گذشت.« انگار كار علاقه بين اين دو نفر بالا گرفته!؟ »

***

با رفتن آنها، براي لحظاتي سكوتي سنگين بر محيط سايه انداخت و نياز دنبال بهانه اي براي شكستن آن مي گشت، به طرف پنجره رفت. صداي زوزه ي بادي كه در لا به لاي شاخ و برگ درختان اطراف منزل مي وزيد به خوبي شنيده مي شد. گوشه اي از پرده را كنار زد و نگاهي به فضاي تاريك بيرون انداخت : پيداست امسال زمستون سردي در پيش داريم...!

شهاب گفت : براي شما كه به آب و هواي اين جا عادت ندارين اولين زمستون سخت مي گذره.

- به خصوص با اين اوضاع كه فضاي خونه غمگين و دل گرفته ست.

- حق با شماست، من اين دل گرفتگي رو چهار سال توي زمستوناي هلند تجربه كردم.

نياز انگار با خودش حرف مي زد، آهسته تر از قبل گفت : چهار سال...! نمي دونم اگه به جاي شما بودم مي تونستم تحمل كنم يا نه!

- خوشحالم كه جاي من نبودين، به خصوص با اين روحيه اي كه دارين.

- ولي تازگي فهميدم حتي آدماي حساسم مي تونن صبور و متحمل باشن! مثلا همين اتفاقي كه واسه ي خانواده من پيش اومد. اگه قبلا كسي از م مي پرسيد، اگه يه روز ببيني پدر تو زندوني كردن چه حالي مي شي؟ بدون شك مي گفتم، مطمئن كه از غصه دق مي كنم. اما الان تقريبا سه هفته ست كه باباي منو باز داشت و زندوني كردن ولي من هنوز زنده م و دارم زندگي مي كنم!

- اين نيروي اميده كه شما رو سر پا نگه داشته. انسان در بدترين شرايط نبايد اميدشو از دست بده. ضمنا صبور بودن يكي از بهترين خصوصيات يه آدمه...، هر چند در وجود شما خصايل خوب زياد هست.

قيافه ي غمگين نياز به سرخي شرم رنگ گرفت، آهسته گفت : شما لطف دارين... راستي هنوز فرصتي پيش نيومده كه به خاطر هديه عالي تون از شما تشكر كنم. از كجا مي دونستين من از طرفداراي پر و پا قرص حافظ هستم...؟

شهاب با خودش فكر كرد چه ماهرانه مسير صحبتو عوض كرد!

- نمي دونستم ولي از اون جايي كه خودم ارادت خاصي به شيخ شيراز دارم اون هديه رو تقديم كردم.

- لطف بزرگي كردين. هديه شما توي اين مدت واسه من حكم يه دوست ناصح و فهيم رو داشت كه با كلامش منو تسكين مي داد.

- خوشحالم كه به درد خورد.

ورود ناگهاني پري خلوت آنها را بهم زد : نياز جان تلفن كارت داره، گمونم از هم كلاساي دانشگاهت باشه.

- نگفت كيه؟

- چرا...، مثل اينكه اسمش رويا بود.

با شنيدن اسم رويا چهره اش حالت ناراحتي پيدا كرد. به خصوص كه بعد از آشنايي با او بارها سعي كرده بود مانع از صميميت ما بين بشود اما اصرار و سماجت رويا هر بار راه مخالفت را بر او مي بست. خودش هم نمي دانست چرا اين دختر با رفتار مرموز و گفتار عجيب و غريبش مايه ترس و وحشتش مي شد!

با رفتن نياز پري مبل مقابل شهاب را انتخاب كرد : چقدر خوب شد كه شما اين جايين، اين اواخر وقتي شبا تنها هستيم تحمل فضاي خونه خيلي سخت مي شه. بچه ها اين قدر غمگين مي شن كه حتي ميل به خوردن غذا هم نشون نمي دن.

- مي دونم اين مدت در غيبت جناب مشتاق چقدر به شما و بچه ها سخت گذشته. اميدوارم ايشون هر چي زودتر برگردن و شما رو از تنهايي در بيارن.

پري نفسي كه بيشتر شبيه ناله بود بيرون داد : خدا كنه... ولي مي دونم حتي وقتي كه برگرده تا مدت زيادي اون روحيه ي سابقو نداره و ما بايد خيلي رعايت حالشو بكنيم. مي دوني شهاب جان، براي آدمي كه تمام عمرش با آبرو زندگي كرده و هيچ وقت از ترس آبروش قدم خطايي برنداشته، سخته كه اين ضربه رو تحمل كنه. من شوهرمو مي شناسم و مي دونم حتي اگه قضيه به خوبي و خوشي هم تموم بشه و حتي ازش عذرخواهي هم بكنن، داغ اين تهمت واسه ي هميشه روي قلبش باقي مي مونه.

- مي فهمم چي مي گين. براي يه مرد تحمل همچين حادثه اي خيلي سخته، اما وجود شما و بچه هاي خوبتون مي تونه مرهم خوبي واسه ي اين زخم باشه. شما بايد كمكش كنيد كه زودتر اين ماجرا رو فراموش كنه.

- راستش همين خيالو دارم. بعضي شبا تا دير وقت به اين فكر مي كنم كه چي كار بايد كرد كه اين دوران واسش راحت تر و سريعتر بگذره؟ اين چند وقته خيلي با خودم فكر كردم، راستش خيال دارم ازش بخوام در خواست بازنشستگي بده. ديگه موندن تو اين پايگاه فايده نداره. مي خوام بهش پيشنهاد كنم توي اين مدت يعني تا وقتي خونه ي خودمون حاضر بشه، يه جايي رو رهن كنه كه از پايگاه بريم. حقيقتش اين چند وقته، حرف مردم ديگه واسه من و بچه ها روحيه نذاشته. بدي كار اين جاست كه توي اين پايگاه هيچ كس شخصيت واقعي فريبرز رو نمي شناسه و بعد از اينم مردم فقط در حد شايعاتي كه شنيدن در موردش قضاوت مي كنن... بهر حال فريبرز دو سال ديگه بازنشست مي شه پس فرق زيادي برامون نمي كنه. هر چه زودتر از اين جا بريم زودتر مي تونيم روي پاي خودمون بايستيم.

- اتفاقا فكر خوبيه، همين عوض شدن محيط زندگي مي تونه كلي توي روحيه ي شما، جناب مشتاق و بچه ها تاثير بذاره...، اگه دوست داشتين من مي تونم براتون يه آپارتمان خوب و راحت پيدا كنم. هر وقت تصميمتون قطعي شد يه تماس با من بگيرين.

- دستت درد نكنه، اول بايد صبر كنيم فريبرز برگرده ببينم اون چي مي گه، بعد تصميم بگيريم.

- درسته، بهر حال من منتظر تماس شما هستم.

نياز با سيني محتوي فنجانهاي چاي وارد شد و گفت : مامان ماكارونيا پخته، موادش رو باهاش مخلوط كنم؟

- من اين كار رو مي كنم، تو بشين يه چايي بخور خستگيت در بره....! راستي سر و صداي بچه ها نمي ياد كجا رفتن؟

- دارن با كامپيوتر بازي مي كنن، اگه كاري دارين صداشون كنم...؟

- نه، بذار تا حاضر شدن شام سرگرم باشن..... نمي خواي بشيني مادرجون؟

- اول برم يه سالاد درست كنم.....

- قرار نبود اين همه به زحمت بيفتين.

نگاه نياز به شهاب افتاد : اختيار دارين هيچ زحمتي نيست، امشب با اومدنتون ما رو خوشحال كردين....

صداي دوباره زنگ تلفن او را از ادامه صحبت منصرف كرد. با شتاب به هال برگشت. صداي سر حالش كه با خوشحالي مي گفت« سلام مهران جان، حالت چطوره؟» در فضاي منزل پيچيد. پري با عجله خود را به او رساند. قبل از هر صحبتي با علم و اشاره به او فهماند كه حرفي از ماجراي پدرش به ميان نكشد. بعد از احوالپرسي و خوش و بش هاي معمول، خواهر و برادر كمي در اطراف مسايل ديگر هم حرف زدند. نياز كه مي ديد مادرش بي تاب در انتظار نشسته، ادامه صحبت را كوتاه كرد و به دنبال خداحافظي گوشي را به او سپرد. نگين هم دقايقي بعد به جمع آنها اضافه شد. نياز درست كردن سالاد را به او محول كرد و خودش مشغول رو براه كردن ماكاروني شد.

شام در محيطي دوستانه و صميمي صرف شد.. كامران خوش سر و زبان تر از هميشه، مدام سر به سر بقيه مي گذاشت. شوخي هاي او لطف غذا خوردن را بيشتر مي كرد. در بين صحبت ها وقتي چندمين چنگال از ماكاروني را به دهان گذاشت و با لذت خورد، پرسيد : اين ماكاروني دست پخت تو بود نياز ....؟

- تقريبا چطور مگه؟

- هيچي مي خواستم بگم بيچاره شوهر آينده ت كه مجبوره دست پخت تو رو تحمل كنه.... به زور از گلو پايين مي ره!

نياز ناباورانه نگاهي به بقيه انداخت : كامران راست مي گه...؟ ماكارونيش بد شده؟!

بقيه موذيانه مي خنديدند. شهاب گفت : به نظر من كه همه چير عاليه....، كامران داره سر به سرتون مي ذاره.

نياز به شوخي اخم هايش را در هم كشيد : باشه، حالا كه اين طور شد يكي طلبت، دوباره كه از دست پختم محرومت كردم اونوقت قدر عافيتو مي دوني.

- تو رو خدا هر تهديدي مي خواي بكن فقط تهديد شكمي نكن، من تو اين مورد خيلي ضعف دارم.

نگين گفت : چه خوب، پس بالاخره يه نقطه ضعف ازت گير آوردم.

- حالا بيا و درستش كن. واي به حال اون كسي كه نقطه ضعف دست خانوما بده، ديگه روزگارش سياست.

پري گفت : ناراحت نباش خاله جون، خودم اين جا هواتو دارم.

نگين داشت مي گفت « خدا شانس بده....» كه صداي آهنگين تلفن همراه شهاب، او را دعوت به سكوت كرد. چهره شهاب كنجكاو به نظر مي آمد : الو ... بفرماييد.... سلام. شب بخير، حالت چطوره؟

نگاه مشكوك نگين ابتدا به كامران و سپس به نياز كه ظاهرا سرگرم خوردن سالاد بود افتاد. در همان حال به ادامه صحبت شهاب گوش مي داد : ممنون، من خوبم... نه الان منزل نيستم چطور مگه...؟ مي خواي ببريش بيمارستان؟! مگه چي شده؟... خوب اگه فقط تب داره، مي توني بهش قطره تب بر بدي. اگه تا فردا صبح بهتر نشد خودم ميام مي برمش پيش متخصص اطفال. ناراحت نباش، ممكنه تبش از سرماخوردگي باشه.... حالا چرا داري گريه مي كني؟ خوب بچه مريض مي شه... نگران نباش، فعلا يه تب بر بهش بده... باشه، باشه من تا يه ساعت ديگه ميام اونجا اگه تبش پايين نيومده بود مي بريمش دكتر، خوبه؟... ولي بازم مي گم لزومي نداره اين همه نگران باشي، آره مي دونم چه حالي داره اما مطمئنم چيزي نيست. با اين حال واسه اينكه خيالت راحت بشه مي ريم به دكتر نشونش مي ديم. كار ديگه اي نداري... پس فعلا خداحافظ... باشه سر ساعت ده منتظرم باش.

ظاهرا مكالمه تلفني شهاب همه را كنجكاو كرده بود. پري پرسيد : مشكلي پيش اومده؟

شهاب تلفن همراهش را در جيب كتش جا داد و گفت : نه مشكل خاصي نيست، ولي با عرض معذرت من بايد يه كم زودتر از حضورتون مرخص بشم.

در حالي كه با دستمال دهانش را پاك مي كرد از پشت ميز برخاست : دستتون درد نكنه، شام امشب عالي بود.

بقيه نيز به تبعيت از او بلند شد. پري پرسيد : با اين عجله....؟ لااقل شامتو تموم كن.

- ممنون به اندازه كافي خوردم. راستش خيلي دلم مي خواست فرصتي بود تا بيشتر در خدمتتون باشم ولي ناچار بايد برم.

- آخه اين جوري كه خيلي بد شد.

نياز گفت : اشكال نداره مامان، ظاهرا پاي سلامت يه بچه در بينه....، اين جور مواقع آدم نبايد تعلل كنه. شما بهتره حركت كنين آقا شهاب.

- ممنون كه وضعيت منو درك مي كنين. بهر حال بايد ببخشيد كه اين جوري شد. كامران تو ميايي سر راه برسونمت يا فعلا هستي...؟

- تو برو... من حالا حالاها اينجام.

- خوب پس همگي خداحافظ... بازم براي همه چيز ازتون ممنون! شبتون بخير.

بعد از بدرقه او همه به سر ميز شام برگشتند. نگين طاقت نياورد و با كنجكاوي پرسيد : كامران تو مي دوني قضيه اين تلفنه چي بود ؟

- والا دروغ چرا...؟ اين شهاب اونقدر مرموز و تو داره كه حتي منكه باهاش بزرگ شدم سر از كارش در نميارم، ولي اينو مي دونم هر چي كه هست پاي يه زن در بينه! اونم يه زن جوون و خوش صدا!

نگين با حساسيت پيدايي گفت : حالا هر چي كه هست مبارك صاحابش باشه، تو چرا داري ذوق مي كني؟

كامران لبخند زنان گفت : من غلط بكنم بخوام ذوق كنم، در مقابل شما سگ كي باشم نگين خانم؟

نگين پشت چشمي برايش نازك كرد : خوبه كه حنات پيش من يكي ديگه رنگي نداره، من اگه تو رو نشناسم به درد لاي جرز مي خورم.

لبخند پري پشت لبهايش پنهان بود آنها هنوز داشتند با هم يكي به دو مي كردند، بعد از نگاه خيره اي به به ليوان نوشابه اش نظري به هر دوي آنها انداخت و از فكرش گذشت.« انگار كار علاقه بين اين دو نفر بالا گرفته!؟ »

***

حشمت در لباس كرم رنگش لاغر و رنگ پريده به نظر مي آمد . منظر در همان نگاه اول متوجه كسالت او شد و در حالي كه بر روي يكي از مبل هاي راحتي لم مي دادپرسيد : تنهايي .. ؟

- آره فرزانه رفته پيش خواهرش انگار طفلك سرما خورده زنگ زد گفت چند روزي فرزانه رو بفرستم پيشش تو چي كار مي كني ؟

- منم بد نيستم از ديروز كه مجيد رفت ساري رفتم پيش پري و بچه ها . امروزم گفتم يه سري به تو بزنم .

- ساري رفته چي كار ؟

- ماموريت اداريه دو سه روز بيشتر طول نمي كشه .

- پري اينا چطور بودن ؟ از فريبرز خبري نيست ؟

- بد نبودن پري ميگفت آخرين جلسه دادگاه ديروز بود ... اين طور كه از دوست فريبرز شنيدن همه مدارك عليه اون يارو گودرزي و به نفع فريبرز و بقيه بوده ... حالا منتظرن ببينن راي نهايي چي مي شه.

- خدا كنه اين قضيه به خير و خوشي تموم بشه . طفلك پري اين چند وقته آب خوش از گلوش پايين نرفته . هفته پيش كه رفته بودم پهلوش ديدم چقدر از بين رفته ! هر چي بهش مي گم اين قدر غصه نخور به خرجش نمي ره ... اگه منم كه مي گم مرد جماعت ارزش اين همه غصه خوردنو ندارن .

- از حرفات پيداست باز شاهرخي ناراحتت كرده ؟ تازگي چيزي شده ؟

- ديگه چي مي خواستي بشه ؟ مرديكه آبرو برامون نذاشته با اين دسته گلي كه آب داده . كاش خبر مرگشو برام مي آوردن . تازگي رو دنده لجبازيم افتاده مگه همين چند ماه قبل پيش خودت قول نداد سه دونگ سهم شركتو به اسم من و كامران كنه ؟ بي پدر حالا زده زيرش . خير سرش رفته يه دونگ از سه دونگو به اسم كامران كرده اونم با چه منتي ... دروغ نگم اين دختره تو گوشش مي خونه كه چي كار بكن چي كار نكن .

- واسه اين ناراحتي ؟ ولش كن ! سهم شركت بخوره تو سرش نمي خواد منت بكشي تو الحمد الله محتاج اين شندر غاز پول شركت نيستي . خدا رو شكر با همين سودي كه از بانك مي گيري اموراتت داره مي گذره .

- نگراني من واسه خودم نيست اومديم فردا فرزانه خواست شوهر كنه نبايد چيزي باشه كه پشتوانه ش كنم ؟ تازه مي دونه توي اين شركت شهاب سهام دار اصليه ور داشته يه دونگ به اسم كامران كرده ! نمي گه اين بچه آينده داره اين جوري خود به خود كامران مي شه زير دست شهاب . مرديكه فكر اين جاشو نمي كنه . من دارم از اين حرص مي خورم .

- حالا تو نمي خواد غصه اين چيزا رو بخوري . بچه ها ، بچه هاي اونم هستن . مطمئن باش به موقعش به فكرشون هست . تو برو به فكر خودت باش كه داري ...

سلام ناگهاني عفت منظر را وادار به سكوت كرد : سلام عفت خانوم خسته نباشي .

- سلامت باشي منظر خانوم شما خوب هستين ؟

- اي به لطف شما بد نيستم . داري مي ري بيرون ؟

- آره دارم مي رم يه كم ميوه و سبزي بخرم . حشمت خانوم چيز ديگه اي نمي خواين ؟

- نه دستت درد نكنه . زود برگرد . راستي عفت سماورو تو برق زدي ؟

- آره خانوم جون چايي هم دم كردم مي خواين بريزم بيارم ؟

- نه تو برو خودم ميارم .

- باشه فعلا با اجازه ...

با رفتن عفت ، منظر دوباره رشته كلام را به دست گرفت اما اين بار موضوع خوشايندي را پيش كشيد و پرسيد : راستي حال شهرزاد و بچه چطوره ؟ هر دو خوبن ؟

انگار حق با منظر بود چهره حشمت به لبخندي از هم باز شد : هزار ماشاالله دختر تودلبرويي گيرشون اومده . شهرزادم خوبه . مامانش نمي ذاره آب تو دلش تكون بخوره . ديروز اونجا بودم اما آخر شب برگشتم آخه ديدم به وجودم نياز ندارن گفتم واسه چي بمونم .

منظر متوجه رنجشي كه در كلام خواهرش حس مي شد شده بود اما به روي خود نياورد : بالاخره واسش اسم انتخاب كردن يا نه ؟

- آره دو تا اسم انتخاب كردن كه قراره بعد از نظر خواهي از بقيه كه حتما خانواده شهرزاد هستن يكي از اونا رو بذارن روش ! انگار يكيش مهسا بود اون يكيش ماهك يا يه همچين چيزي .

- خيلي دلم مي خواد برم ديدنشون ولي منتظرم يه چند روزي بگذره كه شهرزاد از اون حال و هواي روزاي اول زايمان در بياد بعد .

- ان شاالله روزي خودت باشه خواهر ... راستي چي شد ؟ بالاخره رفتين واسه دوا درمون يا نه ؟

- چي بگم والله منكه فكر نمي كنم اين دوا درمونا كار ساز باشه به مجيدم گفتم اين آخرين باره ... اگه نتيجه داد كه چه بهتر و گرنه ازش قول گرفتم به جاي اين همه انتظار بريم يه بچه رو به فرزندي بگيريم . مي ترسم اگه بازم پشت گوش بندازم اون قدر سنم بره بالا كه ديگه حوصله ي اين جور كارا رو نداشته باشم .

- هنوز زوده كه نا اميد بشين چند نفرو مي شناسم كه بعد از شونزده هفده سال تازه بچه دار شدن .

- چهارده سالم مدت كمي نيست خواهر . من مي گم اگه خدا مي خواست به ما بچه اي بده تا به حال داده بود .

- اي بابا داري غصه چي رو مي خوري ؟ حالا چهار تاشو به من داد چه گلي به سرم زدن ؟ غير از اين كه جونيمو به پاشون ريختم چي عايدم شد ؟

- خوب ! تو حالا اينو مي گي ... ولي اگه جاي من بودي مطمئنم حرفت چيز ديگه اي بود . حالا از اين حرفا بگذريم . مياي عصري با هم بريم پيش پري ؟ تو خونه تنها نسشستي كه چي ؟

- دلم كه مي خواد بري يه سري بهش بزنم ولي عصر بچه ها خسته و كوفته از سر كار ميان ...

- همچين مي گي بچه ها انگار دو سه سالشونه ! بابا كامران و شهاب ديگه واسه خودشون مرد شدن همين روزاست كه بايد براشون دست بالا كني . تازه اگه نگران اونايي بهشون زنگ مي زنيم اونام سر راه بيان اونجا راضي شدي ؟

- باشه فكر خوبيه ... راستي منظر خوب شد يادم آوردي مي خواستم در مورد نگين ازت نظر خواهي كنم به نظرت اگه واسه كامران حرفشو بزنم قبول مي كنه ؟

منظر بي اختبار خوشحال شد : به به ، به سلامتي ! پس بالاخره موقعش رسيد ؟

- چي كار كنم ... مي بينم ديگه وقتشه . خودت كه مي دوني اين تخم جن چقدر سر به هوا و بازيگوشه ؟ مي ترسم يه وقت كار دست خودش بده . به خودم گفتم اين يكي رو هم سر و سامون بدم خيالم راحت بشه . تا حالا هر وقت بهش پيشنهاد مي كردم داد و هوارش بالا مي رفت ولي اين بار كه حرف نگينو پيش كشيدم خمچين بدش نيومد گفت حالا تا ببينيم خدا چي مي خواد من فكر مي كنم نگينم از كامران بدش نمي ياد تو چي مي گي ؟

- چه كسي بهتر از نگين ؟ هر چي باشه روش شناخت كافي داريم اما الان وقتش نيست بذار فريبرز برگرده يه مدت از اين قضيه بگذره آبا از آسياب بيفته بعد .

- آره ... منظور منم اين نبود كه تو همين گير و دار دست به كار بشم فقط خواستم نظر تورو بدونم .

- منكه مي گم ان شاالله مباركه . مطمئنم پري هم به اين وصلت راضيه تا ديگه قسمت چي باشه .

* * * *

پري مشغول خوش و بش با خواهر ها بود كه صداي زنگ تلفن او را از جا كند . در طول روز با هر صداي زنگي خود را با عجله به تلفن رسانده بود به اميد اين كه خبري از بندر باشد و اين بار عاقبت بعد از ساعت ها انتظار صداي آشناي پروانه را شناخت و در جواب احوالپرسي او گفت : بد نيستم پروانه جون امروز دوبار زنگ زدم كسي گوشي رو برنمي داشت .

- خونه نبودم بهروزم تمام روز پيش فريبرز بود . همين يك ساعت پيش با كلي خبر خوش اومد خونه ... اول مژدگوني بده تا بگم راي دادگاه چي بود .

چهره پري به لبخندي از هم باز شد .

- مژده گوني به روي چشم عزيزم حالا بگو ببينم نتيجه چي شد ؟

- چي مي خواستي بشه ؟ دادگاه بالاخره بعد از كلي جلسه و باز جويي و سوال و جواباي جور واجور فهميد گودرزي خودش به تنهايي تمام اين پولا رو اختلاس كرده . اين پدر سوخته اون قدر زرنگ بوده كه امضاي جناب مشتاق و مهر دفتر اسناد رو به خوبي جعل مي كرده ... بهت تبريك مي گم پري جون بالاخره بيگناهي شوهرت به همه ثابت شد ... پري ؟ پري جون ... چرا داري گريه مي كني ؟

صداي پري بغض داشت : دست خودم نيست پروانه جون ... نمي دوني چقدر خوشحالم كردي ! انشالله هميشه خوش خبر باشي . از طرف من از اقاي محمدي هم خيلي خيلي تشكر كن . راستي از فريبرز چه خبر ؟ چرا خودش تماس نگرفت ؟

- قراره امشب باهاتون تماس بگيره . راستش بهروز مي گه هر چقدر اصرار كردم امشب بيارمش خونه قبول نكرد . گفته مي خواد تنها باشه . بهر حال خدا رو شكر همه چيز به خير و خوشي تموم شد . راستي پري ، بهروز مي گه جناب مشتاق فردا شب با پرواز ساعت نه و نيم مياد تهرون . اينو گفتم كه خودتو واسه استقبالش حاضر كني ...

خنده سر خوش پروانه لب هاي پري را به لبخندي از هم باز كرد اما شوخي او را در حضور بچه ها كه كنار او به انتظار ايستاده بودند بي جواب گذاشت و گفت : پروانه جون واسه همه چيز ممنونم . به آقاي محمدي بگو هيچ وقت اين لطفشو فراموش نمي كنم .

نياز و نگين در آغوش هم از خوشحالي گريه مي كردند . منظر و حشمت نيز در شادي آنها شريك شدند . صداي زنگ در و متعاقب آن ورود كامران و شهاب كه از ديدن اين منظره كنجكاو شده بودند جمعشان را كامل كرد . منظر با خوشحالي جريان را برايشان تعريف كرد .

كامران لبخند زنان گفت : اي بابا خبر خوش كه ديگه گريه نداره شما هم به هر بهانه اي آبغوره مي گيريد .

نگين همان طور كه رطوبت صورتش را مي گرفت گفت : به اين نمي گن آبغوره ... مي گن اشك شوق ، بي ذوق . تو هنوز فرق بين اين دو تا رو نمي دوني ؟

كامران قدمي به او نزديك شد : منظورت اينه كه مزه اين يكي شيرينه ... ؟ يه قطره بنداز تو دستم ببينم .

نگين ضربه آرامي به دست او زد : اِ ... خودتو لوس نكن .

پري به دنبال خداحافظي گوشي را در جايش گذاشت . ابتدا به گرمي با كامران و شهاب احوالپرسي كرد و بعد به سوي دختر ها برگشت : بچه ها ... بابا فردا شب مياد . بالاخره بي گناهيش ثابت شد .

نياز در آغوش او فرو رفت و آهسته گفت : خدا رو شكر مامان خدا رو شكر ...

حشمت ، منظر و شهاب و كامران به نوبت به آنها تبريك گفتند . همه خوشحال به نظر مي رسيدند . كامران گفت : ان شاالله ديگه هيچ وقت شماها رو غمگين نبينم . حالا كه همگي خوشحالين بيايين يه چيزي بدين من بخورم دارم از گرسنگي ضعف مي كنم .

نياز كه بعد از مدت ها شادمان به نظر مي رسيد پرسيد : مطمئني مي خواي شام بخوري ؟ آخه غذا رو امشب من درست كردم .

كامران نيز خيال سر به سر گذاشتن داشت : چه مي شه كرد دختر خاله آدم وقتي مجبور باشه سنگم مي خوره . حالا شام چي هست ؟

نياز به سمت آشپزخانه به راه افتاد : واسه بقيه لوبيا پلو ذرست كردم اما تو مجبوري نيمرو بخوري چون نمي ذارم بهش دست بزني .

كامران دنبالش به راه افتاد : دستم به دامنت نياز جون من لوبيا پلو خيلي دوست دارم . بابا حالا من يه چيزي گفتم تو چرا دلخور مي شي .

پري با قيافه اي خندان بقيه را به سمت پذيرايي دعوت كرد و از نگين خواست به نياز در كشيدن شام كمك كند .

* * * *

روز بعد لحظه ها براي پري و دختر ها به كندي مي گذشت . انگار عقربه هاي ساعت بر خلاف معمول آهسته جلو مي رفت اما فكر بازگشت فريبرز چنان روحيه شان را تقويت كرده بود كه با بنيه اي خستگي ناپذير همه جاي منزل را نظافت كردند ، شام مورد علاقه ي پدر را تهيه ديدند و همه چيز را براي استقبالي گرم و دلنشين از او مهيا كردند . ياد آوري مكالمه تلفني شب قبل آنها را بيشتر به شوق مي آورد هر چند صداي فريبرز هنگام صحبت كمي خسته و گرفته به گوش رسيده بود .

پري يك بار ديگر با وسواس به همه چيز سر كشيد . تنگ هاي آب ميوه آماده بود سماور مي جوشيد و چاي به اندازه كافي دم شده بود . ديس هاي شيريني روي ميز قرار داشت و سبدي پر از ميوه آماده پذيرايي از همراهاني بود كه از فرودگاه به منزل بر مي گشتند .

حشمت ، منظر و منصور درست سر وقت پيدايشان شد . پري با ديدن آنها جان تازه اي گرفت و تشكر كرد كه در چنين موقعيتي تنهايش نگذاشته بودند . سالن فرودگاه مثل هميشه پر رفت و آمد و شلوغ به نظر مي رسيد . منصور به پري نزديك شد و گفت : متوجه شدي اون قسمت سالن چند نفر نظامي ايستادن ؟ دروغ نگم واسه استقبال از فريبرز اومدن .

پري به دنبال نگاهي به آن سمت گفت : نمي دونم شايد راستش من اين جا با كسي آشنا نيستم حتي نمي دونم معاون دارايي كي


امضای کاربر :
یکشنبه 21 اسفند 1390 - 18:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
پرش به انجمن :


تماس با ما | رمان راز نیاز نوشته زهرا اسدی - پاسخ 9 | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS